PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان داستان های از زندگی بعضی ها اما واقعی



معمار حانیه
22nd September 2013, 08:10 PM
سلام این داستان هایی که اینجا قرار داده میشه همشون واقعی هستن...


فقط برای این میگذارم که جوونا بدونن واموزنده باشه براشون...


به خاطر خدا قسمتون میدم فریب عشق های خیابانی و زود گذر نخورید...

التماستون میکنم[negaran]



فقط یک نکته تموم داستان ها از دوستی خیابانی نیست.

برخی ها عشق واقعی بودن..اما به هر دلیلی از هم پاشیده شده.

شما از سرگذشت این ها عبرت بگیرید

معمار حانیه
22nd September 2013, 08:11 PM
داستان عشق اسماء و مهدی (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/25)

من و مهدی چند سالی بود که با هم بودیم . تو همه لحظات . مهدی جای همرو برام پر کرده بود .یه جورایی کمبود محبتی که داشتم ؛ تا حد مرگ همدیگرو دوست داشتیم .بهش زنگ زدم و گفتم تو که شرایط خونه رو میدونی پس بیا بیخیال هم شیم.من نمیخوام تو بخاطر من اذیت شی.اون هم گفت اسماء دیوونه شدی . من و تا تا تهش با همیم.هر اتفاقی که بیفته من یکی پاش وایستادم ..پس دیگه نزن این حرفارو ... ولی من میدونستم این بار هم ... ...مهدی بعد مدتی اومد خواستگاریم.. بابام نمیدونم چرا حرفی نزد .. فقط سکون کرده بود.تو دلم گفتم چش شده بابام . هر کس دیگه ای میومد نمیذاشت بیان تو و دعوا را مینداخت..الانشم متوجه نشدم چرا بابام قبول کرد .. با هیچ دغدغه و کشمکش و دعوا همه چی خوب پیش رفت .به مامانم گفتم بابا چرا حرفی نزده ؟ اون هم گفت من باهاش حرف زدم و گفتم دخترمون دیگه بزرگ شدهباید ازدواج کنه یا نه . بقیه کارارو بسپار به خودم . خیلی خوشحال بودیم .با مهدی عقد کردیم.. بهترین روزارو داشتیم.. برای خرید عقد رفتیم..باورم نمیشد که با مهدی هستم..گاهی اوقات که با مهدی بیرون میرفتیم همیشه پشت سرم رو نگاه میکردم که مبادا بابام باشه ..با اینکه شوهرم بود ولی باز هم میترسیدم .. از بچگی این ترس تو وجودم بود .ترس بابام..یه روز به مهدی گفتم .. مهدی تا ته تهش باهامی؟ گفت مگه قراره نباشم .یه جوری میگی که انگار قراره بمیرم .. گفتم خدا نکنه . کلا گفتم.گفت من راحت بدست نیاوردم .سالها منتظر موندیم تا امروز رو تجربه کنیم ..پس تا ته ته تهش هستم . منم گفتم تا تهش هستم ...روزامون خیلی خوب بود و همه چی خوب میش میررفت ..3سال از زندگی مشترکمون گذشت ... خیلی خوشبخت بودیم ... نبود بچه رو تو زندگیمون حس میکریم ... با هم حرف زدیم . گفتیم بچه دارشیم...ولی نشد .. مشکل از من بود ... زمانی که متوجه شدم مشکل از منه دنیا رو سرم خراب شد ..همه چیزو حدس میزدم .. یه زن دیگرو میدیدم تو زندگیم .. ولی مهدی میگفت نه ما بچه میخوایم چیکار.مهم خودتی.. نمیدونم چرا اون حرفارو بهم زد .شاید بهم روحیه بده .. کلی حرفای قشنگ زد .ولی من ته دلم یه جوری بود ...1 سالی گذشت .. رفتاراش اصلا عوض نشده بود ..ولی من خودم بچه میخواستم .. چون خیلی بچه دوست داشتم.مهدی هم همینطور .ولی اون اصلا کاری نمیکرد تا ناراحت شم .ولی من با حرفهای مادرشوهرم داغون شده بودم ..که مشکل ا توء . تو پسرم رو بدبخت کردی..اصلا این حرفایی و که بهم میگفت رو به مهدی نمیگفتم . گفتم صبر میکنم ..یه روز مهدی گفت ناهار میرم خونه مامانم. گفت منتظرم نباش.. گفتم باشه عزیزم...عصزی که برگشت خونه یه حالی بود .. گفتم چیزی شده ؟ گفت نه ..رفت تو اتاق و خوابید .. زمانی هم که بیدار شد کارای شرکت رو انجام داد ... 1 کلمه باهام حرف نزد.میدونستم داره چه بلایی سرم میاد .. آره درست بود .انقدر تو گوشش خونده بود که مهدی ازم متنفر شده بود ...براش چای بردم .. گفت نمیخورم ... بشین باهات حرف دارم، من نشستم، گفت من بچه میخوام..گفتم تو که میدونی ما بچه دار نمیشیم ، تو خودت گفتی بچه مهم نیست، یادته ؟گفت آره ولی حالا میخوام. گفتم من نمیتونم بچه دار شم.. اشکام میومد . هیچی نگفتم . فقط اون حرف زد.من پسر بزرگم مادرم در |آ|رزویه اینه که نوشو بغل کنه ..میخوای این رو از مامانم دریغ کنی؟گفتم مگه دست منه ؟ گفت من نمیتونم ادامه بدم.. سخته ادامه این زندگی برام..گفتم این تویی که اینارو میگی؟ گفت آره منم مهدی..تو گفتی که تا تهش باهامی.. پس چی شد ؟ گفت نه نمیتونم.اون روز کلی دعوا گرفت . احساس کردم تو اون خونه زیادیم..خودم برای اینکه مهدی عذاب نکشه رفتم درخواست طلاق دادم.. فقط بخاطر اون..زندگیمو تباه کردم.. میتونستیم به شکل بهتری با روش بهتری زندگی کنیم ..ولی نخواست و نذاشتن ..الان من و مهدی از هم جدا شدیم .. فقط بخاطر حرفای مامانش قید من رو زد..منی که چند سال به پاش بودم .. منی که سختی ها رو باهم تحمل کردیم..منی که هر روزم بخاطرش گریه بود ..تنهام گذاشت ...ولی حالا تنهام .. تنهاتر از همیشه ...

معمار حانیه
22nd September 2013, 08:15 PM
داستان عشق سعید و مهدیه (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/22)


من و دختر خاله ام با هم هم سنیم از بچگی با هم بزرگ شدیم با هم بازی کردیم .از جیکو پیک هم خبر داشتیم وقتی وارد دبیرستان شدم یه حس دیگه ای نسبت بهش داشتم .ولی نمیدونستم چیه فکرر میکردم خیلی دوسش دارم بیشتر از رابطه فامیلی.ولی بعد گفتم سعید تو هنوز بچه ای عشق چی میدونی چیه آخه بعدش گفتم عادت کردی بهشیا دختر دیگه ای تو زندگیت نیست اینجوری تلقین شده بهت خلاصه از این فکرای چرت و پرت!و هیچ وقت نگفتم که دوسش دارمتا اینگه دیگه یه روزی گفتم با یکی دیگه دوست بشم از یادم برهولی همیشه مهدیه رو (دختر خالم) میذاشتم جای دوستم اصلا نمی تونستم باهاش باشمدوسش داشته باشم چون فکر و ذهن و همه چیزم شده بودمهدیه اصلا نمی تونستم یکس دیگه رو جایگزینش کنمبالاخره فهمیدم که عاشقش شدم و باید بهش بگم ولی خجالت میکشیدماز یه طرفم میگفتم شاید باورم نکنه شاید رابطمون خراب شه شاید ناراحت بشهتو این فکرا بودم که توی مدرسه مون دوستی داشم (صمد) که دو سال مردود شده بود از من 2 سال بزگ بودو توی خط دختر و داف اینا بود گفتم ای تجربه داره خوب ازش کمک بگیرم همه چیز رو براش تعریف کردماونم به عنوان رفیق فابریک چند تا راه بهم پیشنهاد کرد مثلا با شماره ناشناس زنگ بزنمبعد اینکه با هم دوست شد بگم کی هستم و ... ولی هیچ کدوم جواب نداد و جواب آخر مهدیه خانم این بودکه نه کاری داشتم نه پول و درسم تموم شده بود 2 سال هم خدمت یعنی بچه ای برو بزرگ شوبیا خوب منم دیدم راست میگه گفتم باشه وقتی اینا رو جور کردم دوباره میامبعد از چند مدت من از اون مدرسه رفتم و صمد هم رفت کاردانش دیگه زیاد همدیگرو نمیدیدمیعنی کلا نمی دیدیم و از هم خبر نداشتیمیه روز مهدیه بهم گفت که یه پسرس بهش مزاحم میشه و ول کن نیست که عاشقتمو باید باهام ازدواج کنی بیا باهاش حرف بزن بگو که نامزدمی و دیگه مزاحم نشهمنم گوشی رو گرفتم و تحدید کردم بالاخره تموم شد رفتبعد از یه ماه دیدم که مهدیه بهم اس ام زده که آشغال عوضی ... وکلی فحش های بد بدمنم عروسی پسر همسایمون بود سرم مشغول چراغ بندی اینا بود یکم دیر متوجه شدمکه اس داده با تاخیر که جواب دادم شکش زیاد تر شده بود گفتم چی شده چرا فحش میدی؟گفت که شماره منو دادی به رفیقت خجالت نمیکشی.گفتم رفیقم کیه گفت صمد همون که باهاش حرف زدی الکی پیش (منمن کلا صداشو نشناخته بودم اونوقت) جا خورم.از یه طرف رفیقم نامردی کرده ه بود از طرف دیگه اون هرچی گفته بود به مهدیه باور کرده بود ناراحت شدمکه چرا از من نپرسیده اینطوری رفتار کرد باهام (غرور الکی) گفتمحالا که همه حرفاشو باور کردی و بهم اعتماد نداریپس دیگه نه من نه تو اونم گفت باشه پس پچرخ تا بچرخیم تو فقط پسرخالم بودی!!!منم رفتم دنبال صمد اب شده بود رفته بودزمین پیداش نکردم سپردمش دست خدا (کار دیگه ای ازم ساخته نبود ) این غرور لعنتی من باعث شد که 1 سال حتی سلام هم ندادیمدیگه طوری شده بود که مامانامون میگفتن بین شما دوتاا چی شده؟؟ما هم رد گم میگردیم و جواب سربالا میدادیمبعد از یه سال صمد بهم زنگ زد و اظهار پشیمانی کرد و گفت غلط کردم منو حلال کنو اینا منم گفتم نمیشه برو به درک ولی اون اصرار میکردتا اینکه یه روزی شماره ناشناسی بهم اس داد و گفت که منو دوست داره منم محلش نذاشتمتا اینکه گفت مهدیه هست و اگه ثابت کنم که من عمدی شمارشو به صمد ندادمباهام ازدواج میکنه منم که کلی پشیمون شده بودمچون نمیتونستم تحمل کنم هر شب کارم اهنگ بیکلام گوش دادن و گریه کردن شده بو د( آدم توداری هستم و دردمو به هیشکی نمیگم)گفتم باشه خودشو میارم پیشت همه چیز رو میگه، اونم گفت پس ساعت 6 بیا فلکه و تاکید کردکه این شماره هاله هست (خواهر کوچیکش) با خط خودش در تماس باشمو به این شماره زنگ نزنم منم به صمد گفتم و اونم اولش گفت خجالت میکشه ولی بعدا قبول کرد بیادبا موتورش اومد دنبالم و رفتیم فلکه مهدی خواهرشو میبرد کلاس زبانمنو با صمد دید شکه شد منم میگم این چرا اینطوری میکنه خودش میگه بیا بعد بیمحلی میکنهانگار که مزاحمیم عصبی شدم و به خط خودشو هاله زنگ زد ج نداد رد میکردمنم اس زدم و هرچی از دهنم در میومد گفتم بعدنا فهمیدم که اون شماره هاله نبودهو خود صمد بود چون مهدیه باور نکرده بود من شمارشو دادم به صمد واسه اینکه اون باور منه بهش گفته بودیه روز که باهمیم میام از جلوت رد میشیم میبینی نامرد...دوباره من افتادم دنبال این نامرد عوضی بازم اب شده بود حتی مغازشو هم تحویل داده بودسوپری اومده بود جاش


بالاخره مهدیه با اینکه قبلا دوستم داشت الان ازم متنفره و نمیزاره بهش نزدیک بشمو هیچ کاری از دستم بر نمیاد اون نامردم که رفته به جهنم...خیلی کوتاه و خلاصه وار کلیات ماجرا رو گفتم تا از تجربه بد من استفاده کنینو شما هم اشتباهات منو تکرار نکنید ایشالله که به عشقتون میرسیدبراتون آرزوی خوشبختی دارم و خیلی ممنون که وقت گذاشتید و تا اخر خوندید



این داستان ها به صورت واقعی هستن....ازتون خواهش میکنم نکات خوب داستان ها رو بگیرید... خواهش میکنم.

معمار حانیه
22nd September 2013, 08:18 PM
داستان عشق هانیه و حامد (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/21)


داستان من شاید متفاوت باشه .ولی منم دلم شکسته . خیلی هم شکسته .من خیلی مقید به همه چی بودم. نه تنها من خونوادم هم مثل من بودن .ترم 3 بودم که مامانم بهم زنگ زد که امشب قراره برات خواستگار بیاد .منم آماده شدم که برم خونه .


اون شبی که حامد میومد خواستگاریم ، میلاد هم اومده بود خواستگاریم.میلاد پسری بود که از همه نظر شبیه به من بود . خیلی قبولش داشتم. تو نهاد که بودیم با هم آشنا شدیم.بعنوان 2 تا همکار . ولی من یه حسی بهش داشتم. چرا دروغ بگم دوسش داشتم .ولی نمیتونستم چیزی بگم .حامد یکی از فامیلای دورمون بود . هم سن خودم بود. خونواده خیلی خوبی داشتن. از همه نظر .اون شب بابام بهم گفت هانیه هرچی که تو بگی . ولی خونواده حامد بهترن .من میلاد و خیلی دوست داشتم. ولی به بابام گفتم باشه . حامد .نمیدونم ته دلم یه جوری بود .به میلاد جواب رد دادم.با حامد عقد کردیم. من دیگه سعی کردم میلاد رو فراموش کنم.حامد از همون روزای اول مشکوک بود. اصلا پیشم نمیومد.من هم میرفتم خونشون همیشه یه گوشه میگرفت میخوابید و با گوشیش ور میرفت .یه شب که حامد خوابیده بود گوشیش رو چک کردم. کلی اس ام اس داشت و اس زده بود.به یه دخــــتر . من خشکم زد. اینا چیه . به کی داره اس میده .هیچی نگفتم. به روش نیاوردم.میدونستم چه بلایی سرم اومده . به خونوادم چیزی نگفتم.از اون طرف مامانم برام جهیزیه میخرید از طرفی من تو اتاقم گریه میکردم.تا مامانم میومد میگفت بیا ببین خوشت میاد.؟اشکامو پاک میکردم و دستاشو میبوسیدم .میگفتم عالیه.ولی دلم خون بود .یه روز حامد گفت بیا قدم بزنیم. من رفتم.کلی حرف زد و من فقط گوش دادم. وقتی رسیدیم دم خونمون بهش گفتم واس همیشه خداحافظ.گفت چی داری میگی؟ گفتم نمیخوامت . گفت چرا ؟ گفتم یا برام توضیح میدی یا دیگه نمیخوام ریختتو ببینم.گفت شلوغش نکن . بیا حرف بزنیم. گفتم من همه چیزو میدونم.گفت سحر دوس دختر قبلیمه . وقتی هم باهات عقد کردم باهاش بودم.گفتم چرا باهام بازی کردی؟ اون ادامه داد. من هر روز صبح به فلان کافی شاب میرم و براش رز آبی میبرم.حتی انتخاب لباسام با اونه. من فقط سکـــــوت کردم.باید همه چیز رو به خونوادم میگفتم. با مامانم حرف زدم. فقط کار مامانم و خواهرم گریه بود.همیشه جلو اونا خودمو خوب نشون میدادم که من حالم خیلی خوبه ولی داغون بودم.تو این گیر و دار گفتم بزا یه کاری کنم حال و هواشون عوض بشه.داداشم یه مدتی بود با یکی دوس بود. رفتم با دختره حرف زدمو به مامانم اینا گفتم واس داداش زن بگیریم.خودم به تنهایی همه کارار رو انجام دادم. همه فکر میکردم چقدر حالم خوبه .ولی بدبخت شده بودم.تا اینکه داداشمم نامزد کرد. همه خوب بودن. حالشون یه خورده عوض شده بود.من رفتم با مامان حامد صحبت کردم و بهش گفتم تو میدونستی؟گفت آره میدونستم که با یکی دوسته . گفتم باهات ازدواج کنه شاد از سرش بره.گفتم من عروسم شمام دیگه . باز هم سکوووت کردم.درخواست طلاق دادم. دیگه نمیخواستم ریخت حامد رو ببینم.با اینکه نامزد بودیم ولی خداروشکر میکنم که حتی 1 بار هم بهم دست نزده. شاید باور نکنید .طلاق توافقی گرفتیم و جدا شدیم. البته کلی مخالفت کردن خونوادش و حتی خودش.1 سالم به سختی گذشت . یه شب یادمه که خیلی داغون بودم. من خیلی کم پیش میاد گریه کنم.همش تو خودم میریزم. به شب بغضم ترکید . و تا صبح گریه کردم. دلم شکست .1 سال بعد فرزاد که دانشجو ارشد بود . اومد خواستگاریم. ولی من نمیخواستم ازدواج کنم.میترسیدم خونوادش همش بهم بکگن طلاق گرفته ای. همه چیزو به فرزاد گفتم.فرزاد فهمیده بود چه بلایی سرم اومده . من همیشه انکار میکردم که اصلا نمیخوام ازدواج کنم.ولی اون خیلی پافشاری کرد .مامانم اینا خیلی میترسیدن دوباره ازدواج کنم.ولی بعد از ماه ها عقد کردیم. من و فرزاد الان خوشبخت ترین آدمییممم .خدا روشکر میکنم. امیدوارم میلاد به هرچیزی که میخواد برسه .چون میلاد و خیلی دوس داشتم . . چون پسر ماهی بود .و حامد رو هم بخشیدم.در حقم بد کرد . ولی بخشیدمـــــش .

تبسم 222
22nd September 2013, 08:46 PM
کاش یکی جواب دل شکسته هارو میداد کاش خدا قطره قطره اشک های دل شکسته هارو بشموره هر چند خدا تو دل آدمای دل شکسته است ....

معمار حانیه
28th September 2013, 10:33 PM
داستان عشق نیوشا و مسعود (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/28)


من تک دختر خانوادمونم بچه آخر.. وقتی وارد مقطع راهنمایی شدم یه دوست صمیمی به اسم مژده پیدا کردم ..انقدر بهش وابسته بودم که تقریبا هر روز خونشون بودم وقتی میخاستیم امتحان ورود به دبیرستان سطح ب شهرمونو بدیم من قبول شدم اما اون نه ..با این حال هرروز با هم در ارتباط بودیم با همدیگه کلاس زبان میرفتیم. اون مو قع ها ما تو خونمون مشکل داشتیم. یعنی داداشم میخاست ازدواج بکنه و همه مخالف ازدواجش بودن و داداش دومم عاشق شده بود و اصلا حالش خوب نبود با این اوصاف ما همیشه تو خونمون درگیری داشتیم و منم چون بچه کوچیک خانواده بودم همیشه کاسه کوزه ها سر من شکسته میشد آخرش هم داداشم ازدواج کرد و چند سال بعد بابام کارای اون یکی برادرمو درست کردو اونم با عشقش ازدواج کرد..خیلی گرفته شده بودم و گوشه گیر تنها دلخوشیم شده بود روزایی که با دوستم میرفتم کلاس زبان ..اونموقع ها دوستم از همه چیز خبر داشت منظورم مسائل خونمونه ..من خبر داشتم که دوستم با یه پسری به اسم رضا دوسته اما هیچوقت خودمو قاطی نکرده بودم .چون خوشم نمیومد و از این چیزا ترس و واهمه داشتم ...یه روز رضا با یکی از دوستاش اومده بود در آموزشگاه منم همیشه بهش بی توجه بودم و کاری باهاشون نداشتم هفته بعد دوستم بهم گفت اون پسر که با رضا بوده خوشش از تو اومدهو ازم خواسته باهات حرف بزنم راضیت کنم ..منم بهش گفتم مژده تو شرایط خونه مارو میدونی... من از این کارا میترسم ..دوستمم گفت آره اما باور کن آرومت میکنه و از ناراحتی در میایی بعد از چند هفته بالاخره راضی شدمو دقیق یادمه 20تیر سال 87بود که برای اولین بار باهاش صحبت کردم ..اون موقع من گوشی و سیمکارت نداشتم ..اما بخاطر اون به بابام گفتم و بابامم برام تهیه کرد..از هفته بعد دیگه زنگ زدنا و پیام دادنا شروع شد و کم کمک بهش وابسته شدم ..همیشه با هم بودیم...و برای همدیگه مث بقیه دوستا کادو میخریدیم ...یادمه اولین کادویی که براش خریدم دوتا پیراهن بود یکیش سبز یکیش آبی ...گوشواره هامو فروخته بودم تا براش اونارو خریدم..اونموقع چون داداشام هرسه تا دانشجو بودن دانشگاه آزاد و داداش بزرگم نامزدی کرده بود و هنوز سرکار نبود خوب یکم خرج و مخارج برامون سخت بودبا این حال من براش فراهم میکردم ..یه بار گفت خواهر زادم اومده بدنیا پول ندارم براش کادو بخرم. من گردنبندمو فروختم و براش یه انگشتر طلا خریدم بعدش بهم گفت نمیدونم شال گردنی میخاماونم براش گرقتم البته اونم برام میگرفت ..بهش گفتم دنبال کارای سربازیت باش و با هزار پارتی و پرسو جو که کردمبراش کاری کردم که سربازی معاف شد..براش یه جشن گرفتم کیک میوه شکلات شیرینی کادو همه چیز براش گرفتم و دادمش بهش..بعدش گفتم نوبت دانشگاهه براش دفترچه گرفتم و کمکش کردم وکنکور دادو دانشگاه آزاد مهندسی کامپوتر قبول شدو بازم براش جشن گرفتم و دوباره کیک و بقیه چیزا براش فراهم بودحتی آدامش هم براش خریدم با پولایی که دیگه جمع کردم.. چون درسم خوب بود تو دراس فیزیکش کمکش میکردم ...خالم از جریان من خبر داشت یه روز نشسته بود پیش زنداداشم گفته بود یکی هست که نیوشارو دوست دارهاونم همه رو گذاشته بود کف دست داداشم بهشم اضافه کرده بود باهم میرن بیرون و... داداش بزرگم زنگ زد به دوتا داداش دیگم و به مامانمو بابام همه چیزو گفت ...دیگه فکرشو بکنید چی شد.. من سال سوم دبیرستان بودم موقع امتحان نهایی کارم شده بود گریه سر نماز دعا میکردم .خدایا مراقبش باش بلایی از جانب خانواده من سرش نیاد ..خودمو اماده کرده بودم برای کتک کاری و حتی مردن حالم خیلی بد بود امتحان زمین شناسی افتادم و مدیر مدرسه از والدینم خواست بیاد مدرسه برای افت شدیدی که کردم..داداشم گفته بود که حق نداری از خونه بیرون بری ..سیمکارتمو برداشته بود ..داداش دومم یه بار از مدرسه اومدم گفت چی شنیدم نیوشا اومد سمتم که بزنم داداشم تکواندوکار بود با حرکات تکواندو که نمیدونم اسمشون چیه اومد طرفم مامانم اومد سمتم که نزنم دستشو گرفتمو گفتم مامان ولش کن بزار بزنم و رفتم جلوش وایسادم تا بزنم..کار من شده بود گریه کردن اشک ریختن نه غذا میخوردم نه جایی میرفتم فقط به فکر مسعود بودمکه چی به سرش میاد ..اون موقع ها که شارژش تموم میشد من با گوشی بابام بهش زنگ میزدم اونم شماره بابامو سیو کرده بود دیگه هر وقت دعوامون شد فوری به گوشس بابام زنگ میزد .. بدبختیم بیشتر شده بود اونم میدونست من میترسم دیگه بذتر شد ..داداشم دادش درومده بودکه این شماره کیه.. تازه بدبختیام شروع شد ...سال 89 بود که بهم گفت بیا کافی شاپ همیشگی وورفتم با هم صحبت کردیم ..و یکدفعه بهم گفت نیوشا ازت میخام بیایی خونمون...موندم همینجوری مسعود منظورت چیه...منم تند از جام بلند شدم و به سمت در خروجی رفتم اومد دنبالم سر پله ها بازومو گرفت و گفت وایسا .داد زدم گفتم بهم دست نزن آشغال ..اینو که گفتم با پشت دستش زد تو صورتم و منم از 6تا پله پرت شدم افتادمتا خونه پیاده اومدمو فقط گریه کردم دیگه هر روز دعوا بود و بهم فحش دادفحش هایی که خجالت میکشم بگم چی گفت ..منم فقط کارم شده بودگریه دوسش داشتم نمیتونستم از جدا بشم تا اینکه روز داد زد گفت دعا میکنم داداشت یه بلایی بگیرش..داداشم مهندس بود گناوه توی یه شرکت کار میکرد..یه آشوبی تو دلم افتاد عصر زنگ زدم داداشم ..دوستش جواب داد گفت نترسید چیزی نشدهمیخاستیم یه چاه بزنیم داداشت دفته داخل چاه برای بررسی کمربند ایمنیش پاره شده و اما خوشبختانه نجاتش دادیم دیگه نفهمیدم چی شد دنیا درو سرم چرخید..هر روز دعوامون هر روز بیشتر شدو اون حرفش یه کلمه بود من میخام..با همه عشقی که بهش داشتمنمیتونستم اینکارو بکنم هر روز دعوا هر روز فحش هر روز زنگ میزد بابام ..وقتی دانشگاه قبول شدم بهم زنگ زد گفت :حالا چی میخای برامون بگیری؟؟؟رفتم دانشگاه یه روز جشن دانشجویان جدید بود منم رفتم نمیتونستمجوابشو بدم بهم زنگ زد گفت معلوم نیست … … .. داد زد و گفت اون پول تولدی که بهت دادم بهم بده تودلم 100تومن بهم داد اینو که گفت داغون شدموسط دانشگاه نشتمو سرمو بردم زیر چادر و بلند بلند گریه کردم..اما حالا ولش کردم ...
حالم داغون بود ..بعد اون با یکی آشنا شدم انقدر خوب بود باهام که همه دنیامو رو اون و عشقش بنا کردمانقدر ضربه دیده بودم از مسعود که فکر کردم این مث اون نیست...فکر میکردم فقط مهران (اون پسری که بعدش باهاش آشنا شدم )پسر خوبیه چون باهام بد رفتاری نمیکنه.. یه روز گوشیم خراب شد مهران گفت ببر درستش کن خودم میخام پولشو بدمبردم درستش کردم اما اون پولشو ندادو تحقیرم کرد و بهم گفت تو بخاطر پول با مردا دوس شدی ..و گفت همه کادوهام بهم پس بدهمن هیچوقت ازش چیزی نخاستم حتی نخواستم پول گوشیو بده خودش گفت ...بدترین حرفاروووو زشت ترین حرفارو بهم میزد داغونم کرد و گذاشت و رفت ..داغونم کرد من همه آیندمو با اون بنا کرده بودم ..از اون به بعد دیگه با کسی دوست نشدم و نخواهم شد اما از سادگسم واقعا استفاده کردن .. من هیچوقت به کسی بی احترامی نکردم ..اما همه ..در جواب فحشا و داداشون فقط سکوت کردم فقط..

معمار حانیه
28th September 2013, 10:35 PM
داستان عشق محمد و هستی (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/18)


حدود 4سال پیش من با دختری ازدواج کردم که از خونواده ای بودن که شبیه به خودمون بود.خیلی مقید به همه چی . من نمیشناختمش .به پیشنهاد خواهرم که با مامانش دوست بود به خواستگاریش رفتیم.اولین باری که دیدمش دختری بود که میخواستم ، به دلم نشست ...

با خونوادش صحبت کردیم و قرار عقد و گذاشتیم ...تا 2 هفته ای تلفنی با هم حرف میزدیم ، از گذشته هم ... از کارایی که باید انجام بدیم...ازش پرسیدم که تا به حال کسی تو زندگیت بوده ؟؟ بهم گفت آره یکی بود و خونوادم قبولش نداشتن .و من هم فراموشش کردم... من خیالم راحت شد که یه خواستگار معمولی بود... مثل بقیه ... عقد کردیم ، اوایل همه چی خوب بود و همه چی خوب پیش میرفت ، اون چیزی بود که واقعا میخواستم.قرار شد که درس هستی تموم بشه و بعد عروسی بگیریم...البته اصرارهای اون بود ... من دلیل اصرارهاشو نمیدونستم. ولی قبول کردم که بعد درسش...حدود 2 سال پیش ، رفتاراش خیلی عوض شده بود .. طوری که حتی گاهی اوقات جواب تلفن من و هم نمیداد.من به این قضیه مشکوک شدم. و پی گیر بودم ...تا اینکه فهمیدم هستی با کسی که میگفت خواستگارش بوده دوباره دوست شده ...ظاهرا قبلا یه مدتی باهاش دوست بده ... و بهم دروغ گفته بود ...من چیزی به خودش نگفتم . گفتم بذا مطمئن شم بعد ...تا اینکه فهمیدم باهاش یه روزی قرار گذاشته ...من تعقیبش کردم ... قبلش بهش زنگ زدم گفت با مینا میخوام برم لباس بگیرم.منم گفتم باشه .... وبعد دنبالش رفتم...تو یه پاساژی با پسره قرار گذاشته بود. من وقتی پسره رو باهاش دیدم تمام بدنم بی حس شده بود.اصلا باورم نمیشد این زن منه که داره با یکی دیگه حرف میزنه ...باز هم چیزی نگفتم و طاقت آوردم ... یه روز بهش گفتم گوشیت و بده ، خیلی هل کرده بود. گوشی و بهم داد.فقط اس ام اسای اون پسره بود... بماند که چه اسایی بود...من شماره پسررو گرفتم. ولی اول میخواستم تکلیف زن خودمو معلوم کنم...ولی باز حرفی نزدم...به جایی رسیدم که برای آروم کردن خودم دست به مواد زدم...آره معتاد شدم بخاطر آدمی که ارزششو نداشت...تا اینکه رفتم همه چیز و به خودش گفتم. انکار کرد که چنین چیزی نیست.ناگفته نمونه که اون پسره زن و بچه داشت ... یه چند سالی بود که ازدواج کرد...خودش همه چیزو انکار کرد... و من شواهدی و که ثابت میکرد بهش گفتم ...و گفت تو توهم میزنی، من طلاق میخوام... من نمیتونم با یه ادم معتاد زندگی کنم.فکرشو نمیکرد که بخوام پی گیر این قضیه بشم. رفتم همه چیزو به باباش گفتم...پدرش اول باور نمیکرد... و بعد هم مثل دخترش گفت تو توهم میزتی و باید طلاق دخترمو بدی...با کمک برادرم ترک کردم... چون زمان اعتیادم زیاد نبود . بیشتر برای ثابت کردن این قضیه ...بارها قسم میخورد که اشتباه دیدی... یادمه یه روز شناسنامشو میخواست ببره ...هدفشون نمیدونم چی بود... من یه پسری بودم 28ساله . تو این 28 سال با کسی نبودم و دوست داشتمدختری که انتخاب میکنم مثل خودم پاک باشه ...ولی نبود .... ... ... !!! !!بالاخره بابا و مامانش و حتی خواهرش که در جریان کاراش از اول تا آخر بود قبول و خواهرش اعتراف کرد.من طلاقش دادم ... الان نمیدونم چیکار میکنه و کجا هست ..ولی اگه اومدی تو این وب و داستان خودمون رو خوندی بدون تو 3 تا خانواده رو بدبخت و ناراحت کردی.اول خونواده خودت ... بعد خونواده من ... و بعد خونواده اون زن بدبختی که با شوهرشی ...من ازت نمیگذرم ... من با دل پاک و با عشق و صداقت باهات ازدواج کردم ...ولی تو همه چیزو دروغ گفتی...مرسی از وبلاگت .

معمار حانیه
28th September 2013, 10:38 PM
داستان عشق سمیرا و فرزاد (http://ashegh0mashogh.blogfa.com/post/16)

این داستان متفاوت تره.. دل ادم کباب میشه

میدونم باید از کجاش بگم ..... فرزاد پسر عمومه عشق بچگیام بود و همینطور عشق اولم سه سال باهاش بودم باهاش دوست بودم .باهاش میرفتم بیرون منو اون با هم بزرگ شدیم خیلی دوسش داشتم اونم منو دوس داشت .عاشقم بود. ..


حاظر بود منو بپرسته و همینطور من 2 سال پیش اومد خاستگاریم خانواده ها همه راضی بودن .قبول کردن با ازدواج منو اون بعد از چن روز نامزدی رسمیمون اعلام شد داشتیم کارای مراسم عروسی رو میکردیموقت واسه تالار گرفته بودیم شب اون با موتورش تنها رفت بره پیش دوستش منو نبردمنم شب با خانوادش رفتم بیرون واسه خرید اما چشتون روز بد نبینهاون شب تو راه برگشت به خونه یه صحنه تصادف دیدیم که زن عموم گفت معلوم نیسته کدوم بدبختی افتادهکسی هم نمیبره برسونش بیمارستان زن عموم از ماشین پایین شد منم پایین شدم زن عموم که رسیدبه صحنه دیدم محکم زد توسر خودش گفت خونه خراب شدم خدااااااااا من اینو که شنیدم تنم شروع کرد به لرزیدنهمینجور رفتم نزدکیتر وقتی فرزادو دیدم رو زمین افتاده و غرق خونه ماتم زده بود شوکه شده بودم نمیدونستم باید چکار کنم همش فکر میکردم خوابم اشتباه زن عموم اینجا بود که خودش فرزاد رو بلند کرد برد بیمارستان زنگ نزد امبولانس شاید اگر خودش بلندش نمیکرد اون الان زنده بودمن که اصلا تو اون دنیا نبودم اونموقعه بود که دنیا رو سرم خراب شده بود فقط به چشای فرزاد زل زدهبودمکه یهو از هوش رفتم بعدش نفهمیدم چیشد تا صبح روز بعد به هوش اومدم وقتی به هوش اومدمرفتم سی سی یو فرزادو ببینم همه اونجا بودن دیدم همه دارن میزنن تو سر خودشون جیغ میزننرفتم جلو خالم اومد منو بغل کرد و گفت خاله جونم غم اخرت باشه خدا بهت صبر بده اینو که گفت باز از هوش رفتمخیلی درد بدیه خیلی سخته عزیزتو از دست بدی الان دوسال میگذره ولی هنوز فراموشش نکردم هنوزم دیوانه وار عاشقشم به خاطر مرگش دیوونه شدم بردنم تیمارستان یه چن وقتی اونجا بودم شبو روزم اشکه غمه غصس فقط یه سوال از خدا دارم اخه چرا باید اینطور میشد چرا اخر داستانمون خوب نشد چرا دوتا عاشقو از هم جدا کرد چرااااااااااااااااااااااا
...چن ماه بعد از فوت عشقم حال من یه خورده بهتر شده بودکه یه روز مامانم حالش خیلی بد شد بردیمش بیمارستان مامانم 7 سال مریض بود اما اینبار خیلی سخت مریضیش بود یک ماهو نیم مامانم تو بیمارستان بود دقیقا تو اوایل عید بود سال 90 رو میگممامامانم بهتر شد مرخصش کردیم اوردیمش خونه چن ورز بعدش باز حالش بد شدباز بستریش کردیم اینبار واسه بار اخر بود بستری میشد مامانم روز به روز ضعیف تر میش روز به روز بدتر میشدحاش تا اینکه رفت تو کما مامانم دکترا جواب کرده بودن مامانمو چن روزی گذشت مامانم از کما در اومدخوب شده بودبا منو ابجیمو داداشام حرف میزد بوسمون میکرد البه هنوزم بیمارستان بود ها ما که رفتیم خونه شب زنگ زدن که باز حالش بد شده یه خورده ما گفتیم چیزی نیسته خداروشکر میکردیم که مامانمون خوب شدهخوابیدیم تا روز بعد صبح روز بعد زنگ زدن گفتن خودتونو برسونید بیمارستان حال مریضتون خیلی وخیمه مامان فرزاد اومد دنبال منو ابجیمو برد بیمارستان وقتی رسیدم بالای سر مامانم دستشو گرفتمگفتم مامانی تو دیگه تنهام نزار خواهشا اینو که گفتم دیدم دست مامانم شل شدو افتاد رو تخت .دیدم دستگاه شروع کرد به صدا دادن مامانم ایست قلبی کردو منو تنها گذاشت باورتون نمیشه بیمارستانو گذاشتم رو سرم نمیدونستم باید چکار کنم بدون اون بعد مامانم باید به کی پناه ببرم اونم رفتو منو تنها گذاشت بعد از فوت مامانم ابجیم هم دووم نیورد اونم خودکشی کرد نتونست طاقت بیاره بعد از فوت مامانم و ابجیم داداشمم فوت کرد تو یه سال 4 تا از عزیزامو از دست دادم واسم خیلی سخت بود من الان دقیقا یه 8 ماهی میشه حالم خوب شده خوب خوبم نیستم ولی بهتر از قبلم تنها چیزی از خدا میخوام صبرمو زیاد کنه از خدا میخوام خدا هیچ بنده ای رو بی مادر نکنه بخدا هرچی بگم کم گفتم مادر خیلی باارزشه خیلی قدر مادراتونو بدونید کاش هیچی نداشتم فقط مادرمو داشتم بدون خورشید میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر نمیشه زندگی حتی یه ثانیه هم معنایی ندارهدوس داشتتید به وبم بیایید. من یه دختر دلشکسته از دست خدام خدا دل منو شکسته نه بنده هاش. من الان خودمو تنهاییه خودم و وبم منو وبم همیشه باهمیم .

معمار حانیه
28th September 2013, 10:46 PM
این دایتان جنبه بد در نظر نگیرید جنبه خوبش در نظر بگیرید لطفا[nishkhand]



آهای دوست عزیزقدرعشقتوبدون!!!! (http://sharifiasghar.blogfa.com/post/25)


یک روز پسری با دختری آشنا میشه که از هر لحاظ دختر به

پسربرتری داشت ولی چندین سال از پسر بزرگتر بود .دختر اونو


بعنوان یه دوست خوب انتخاب میکنه و بعد از مدتی پسر عاشق


دخترمیشه ولی هیچ وقت جرات نکرد که به اون ابراز احساسات


کنه و بهش حقیقت رو بگه .




یه روز دختر از دوست پسرش می پرسه که عشق واقعی رو برام


معنی کن و پسرخوشحال میشه و فکر میکنه که دختر هم به اون


علاقه مند شده و براش حدود نیم ساعت توضیح میده دختر به


دوستش میگه : من دنبال یه عشق پاک می گردم یه عشق


واقعی کمکم میکنی پیداش کنم ، تا بحال هر چی دنبالش گشتم


سراب دیدم و همه عشقها دروغ و واهی بود ، پسر بهش قول


میده تو این راه کمکش کنه .




هر روز محبت و عشق پسر به دختر بیشتر میشد ولی دختر بی


اعتنا می گذشت و هر چی دختر می گفت پسر چند برابرش رو


اجرا می کرد تا دختر متوجه عشق اون بشه .




تا اینکه یه روز که با هم زیر بارون تو خیابون قدم میزدند دختر به


پسر میگه : میدونی عشق واقعی وجود نداره ؟




پسر می پرسه چطور و دختر میگه : عشق واقعی اونه که واسه


معشوقش جونش رو هم بده و پسر گفت : ببین ، به اطرافت با


دقت نگاه کن ، مطمئن باش پیداش میکنی و باید اول قلبت رو




مثل آینه کنی . دختر خندید و گفت : ای بابا این حرفا برا تو قصه


هاست واقعیت نداره . بعد دختر خواست که با هم به رستوران


برن و چیزی بخورن پسر قبول کرد ودر حالیکه از خیابون عبور می


کردند یه ماشین با سرعت تمام به اونها نزدیک شد*انگار ترمزش


برید و نمی تونست بایسته و پسر که این صحنه رو میبینه دختر رو


به اونطرف هول میده و خودش با ماشین برخورد میکنه و نقش


زمین میشه دختر برمیگرده و سر پسر روکه غرق خون بود تو


دستاش میگیره و بی اختیار فریاد میکشه عشقم مرد




آره اون تازه متوجه شده بود که اون پسر قربانی عشق دختر شده


ولی حیف که دیگه دیر شده بود




دختر بعد این اتفاق دیگه هیچ وقت دنبال عشق نرفت و سالهای


سال بر لبانش لبخند واقعی نقش نبست

معمار حانیه
28th September 2013, 11:06 PM
چند نکته :[nishkhand]

1- با هندی شدن آخر داستان ما نتیجه ی لازم رو میگیریم[nishkhand] نیاز نیست هر دفعه یکی بمیره ، زخم معده بگیره و...

2- یعنی ما باور کنیم دختره پسره رو میخواسته اما خودش نمیدونسته ! یعنی همچین چیزی هست ! یعنی میشه ؟! فقط در یک حالتی میشه قبول کرد و اون اینکه دختره اگززوفرنی داشته ![khande][nishkhand][bamazegi]


فکر نکنم جاییش خنده دار باشه ها؟؟؟؟[tafakor]

بنده خدا.منظورش این بوده که دختر دوستش داشته اما منتظر بوده که پسره بهش بگه که هیچکدومشون بهم نگفتن وشد این

maryam kia
29th September 2013, 12:46 AM
شرمنده باز من میخوام نظر بدم[nishkhand]
ولی اینا همش کشکه[entezar]
اخه پسره خوب دختره خوب وقتی جاهای دیگه ای برای عاشق شدن هست چرا خیابون[tafakor]
مثلا برید کافی شاپ عاشق بشید برید سینما خخخخخخخخخخخخخخ[khande][khande]اینجوری دیگه خیابون نیست یه مکانه[khande](بداموزی داره.لطفا بچه های -18سال بخونن[nishkhand])

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد