PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های جالب از شهید زین الدین



سیدپویا
15th September 2013, 12:14 AM
ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه

حتی لای موهاش هم پر از شن بود
سفره رو انداختم تا شام بخوریم

گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم

گفت: نه! صبر می کنم تا بیای با هم شام بخوریم ...


... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هاش رو در می آوردم که بیدار شد
گفت: داری چیکار می کنی؟ می خوای شرمنده ام کنی؟
گفتم: نه! آخه خسته ای
سر سفره نشست و گفت: تازه می خوایم با هم شام بخوریم ...


خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین


راوی: همسر شهید

سیدپویا
15th September 2013, 12:15 AM
چند روزی بود مریض شده بودم تب داشتم ...

حاج آقا خانه نبود, از بچه ها هم كه خبری نداشتم ...


یك دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاكی و عرق كرده، آمد تو ...

تا دید رخت خواب پهن است و خوابیده ام، یك راست رفت توی آشپزخانه ...

صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال می آمد ...

برایم آش بار گذاشت.

ظرف های مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت كنارم.

گفتم : « مادر! چرا بی خبر ؟ »

گفت: « به دلم افتاد كه باید بیام »





:. مادر شهید

سیدپویا
15th September 2013, 12:17 AM
موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود. به

احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم

: « وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی.

موقع سوار شدن با لبخند گفت: « مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»

سیدپویا
15th September 2013, 12:21 AM
در صحن خانه خدا، مهــدی با لباس احرام رفته روی کعبه ایستاده بود و انگار همه ی طواف کننده ها را فرمان دهی می کرد .
ازش می پرسند " آقا مهــدی چی شد که شما این جا هم فرمــانده شدید؟ "



از بچگی یادش داده بودم، نمازهایش را اول وقت بخواند، ولی خودم هم باورم نمی شد این طور با روحش آمیخته شود. فرمانده لشکر که شده بود، همین عادتش به بقیه رزمنده ها منتقل شد. به فرماندهشان که نگاه می کردند و می دیدند نزدیک اذان، هرکاری داشته باشد رها می کند و وضو می گیرد، آن ها هم الگو می گرفتند.

بعد از شهادتش چهار نفر در چهار شهر مختلف، خواب دیده بودند که در صحن خانه خدا، مهدی با لباس احرام رفته روی کعبه ایستاده و انگار همه ی طواف کننده ها را فرمان دهی می کند. ازش می پرسند " آقا مهدی چی شد که شما این جا هم فرمانده شدید؟ "

و مهدی می گوید:" این برای همون نماز های اول وقتیه که تو دنیا خوندم."

مادر شهید

سیدپویا
15th September 2013, 12:26 AM
یه بار که به سختی تونست خودش رو از چنگ بچه های بسیجی خلاص کنه،

با چشمای اشک آلود نشست به تادیب نفسش و با تشر به خودش می گفت:

" مهدی!

خیال نکنی کسی شده ای که این ها این قدر بهت اهمیت می دن! تو هیچ نیستی. تو خاک پای بسیجیانی . . . "

همینطور می گفت و اشک می ریخت . . .



شهید آقا مهدی زین الدین

سیدپویا
15th September 2013, 12:30 AM
عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم آقا مهدی، دو سه شب بود نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم. یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته،

خوابش برده بود. چیزی نگفتم. پنج شش دقیقه بعد، از خواب پرید. کلافه شده بود. بد جوری. جعفری پرسید:«چی شده؟» جواب نداد. سرش را برگردانده بود طرف پنجره

بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت «اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن، زخمی می شدن، شهید می شن، گرفته م خوابیده م.» یک ساعتی، با کسی حرف نزد.

سیدپویا
15th September 2013, 12:35 AM
توی خط مقدم. داشتم سنگر می کندم. چند ماهی بود مرخصی نرفته بودم. ریش و مویم حسابی بلند شده بود.یک دفعه دیدم

دل آذر با فرمان ده لشکر می آیند طرفم، آمدند داخل سنگر. اولین باری بود که حاج مهدی را از نزدیک می دیدم. با خنده گفت:«چند

وقته نرفته ای مرخصی؟ لابد با این قیافه، توی خونه رات نمی دن.» بعد قیچی دل آذر را گرفت و همان جا شروع کرد به کوتاه کردن

موهام. وقتی تمام شد، در گوش دل آذر یک چیزی گفت و رفت.بعد دل آذر گفت:«وسایلتو جمع کن. باید بری مرخصی.»

گفتم«آخه...» گفت «دستور فرمانده لشکره.»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد