PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نثر موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني



م.محسن
7th September 2013, 10:32 PM
نام :: عبيد زاكاني
تولد :: قرن هشتم ه‍ ق
وفات::‌772ه‍‍ ق
آثار:: ديوان اشعار عبيد زاكاني شاعر و نويسنده طنز پرداز و شوخ طبع سده هشتم در قزوين از خانواده هاي مورد احترام و عربي الاصل به دنيا آمد. عبيد با امراي «آل اينجوي» فارس پيوندي نزديك داشت و قصايد و قطعاتي در ستايش آنان مي گفته است. هر چند كه درباره روابطش با حافظ روايتي در دست نيست ولي تنها اين واقعيت كه مردي با صفات و مشخصات او مدتي با حافظ در يك دربار در شيراز روزگار به سر مي كرده و در آنجا فعاليت داشته، كافي است كه احتمال وجود رابطه ميان آن دو را به يقين مبدل مي سازد. عبيد زاكاني، شوخ طبعي، آگاه بود. او مرد بيداري بود كه اوضاع زمانه را ابداً نمي پسنديد. سخنان طنز آميز عبيد اغلب خنده آور است، اما در آن پيامي اصلاح جويانه و خيرخواهانه نهفته است كه از چشم روشن بينان پنهان نمي ماند. اشعار او به دو بخش جدي و شوخي تقسيم مي شود كه بخش طنز آميز آن از او چهره ادبي ممتازي ساخته است كه به نظم و نثر است و از ميان آنها «موش و گربه» اهميت خاصي دارد كه چاپهاي سنگي ارزان قيمت آن ميان عموم مردم دست به دست مي گردد. داستان موش و گربه جريان سياسي است كه در آن حاكمان و قاضيان مورد انتقاد قرار گرفته اند و چه بسا مقصود او «ابواسحاق اينجو» بوده باشد در برابر فرمانرواي كرمان از ديگر آثار طنزآميز عبيد زاكاني: اخلاق الاشراف، صد پند، رساله دلگشا، رساله تعريفات است. اخلاق الاشراف از نظر هنري، بسيار پرارج و از نظر جامعه شناسي و همچنين مردم شناسي بي نظير است. عبيد آثار ديگري چون مقامات فارسي، سنگ تراش و ... دارد.
عبيد در سال (772 ه‍ ق) درگذشت.

در اين تاپيك به همت عزيزان گزيده اي از اين اثر را خواهيد خواند

Sa.n
8th September 2013, 12:47 PM
پیش در آمد
بر در عفو تو ما بی سرو پایان چو عبید / تا تهی دست نباشیم ، گناه آوردیم
(( عبید زاکانی ))
اگر چه گرایش به شوخ طبعی و انواع آن در ادب فارسی ، تقریباً به اندازه تاریخ ادبیات فارسی ، قدمت و دیرینگی دارد ، اما شاید بتوان گفت که تا قررن هشتم و ظهور عبید زاکانی طنز پرداز حرفه ای – به معنای امروزی و متعارف آن نداشته ایم
از سخنوران پیش از عبید یا حجم در خور توجهی از آثار طنز آمیز و شوخ طبعانه باقی نمانده است یا وجه غالب آثار آنان را مطایبات و هجو شخصی تشکیل می دهد بنا بر این با قدری تسامح ، عبید زاکانی را می توان پدر طنز فارسی دانست

متاسفانه از تاریخ ولادت و شرح زندگی عبید ، اطلاعی در دست نداریم ((حمد الله مستوفی )) که هم شهری و هم عصر عبید زاکانی است ، در کتاب تاریخ گزیده می نویسد که عبید از خاندان زاکانیان است و زاکانیان تیره ای از عرب بنی خفاجه بوده اند که به قزوین مهاجرت کرده ، آن جا ساکن شده بودند دوشعبه از این خاندان اسم و رسمی داشته اند مستوفی هنگام اشاره به شعبه اهل علم و حدیث دو تن از ایشان را نام می برد :<< شعبه دیگر ، ارباب صدور ، از ایشان صاحب سعید صفی الدین زاکانی ، خداوند املاک و اسباب و از ایشان صاحب معظم نظام الدین عبید زاکانی اشعار خوبی دارد و رسائل بی نظیر ...>>

setayesh shb
9th September 2013, 12:42 PM
دربارۀ مشاعره های عبید با شاعره ای به نام جهان خاتون و همچنین دیدار او با سلمان ساوجی و دیگران حکایتی در دست است که از نظر تاریخی قابل اطمینان و اعتماد نیست.(رجوع کنید به:تذکرۀ دولتشاه سمرقندی).




تاریخ وفات عبید را بین سال های 768 تا 772 هجری ثبت کرده اند که با توجه به شواهد و قرائن تاریخی،می توان حکم کرد که وفات او به احتمال بسیار در فاصلۀ سالهای 771 تا 772 رخ داده است.



استاد عباس اقبال آشتیانی در مقدمه ای که بر کلیات عبید زاکانی نوشته اند،شمار آثار عبید را چهارده کتاب و رساله دانسته اند که به ترتیب،عبارتند از:کلیات اشعار جدّی عبید،مثنوی عشاقنامه،نوادر الامثال(به عربی)،اخلاق الاشراف،ریش نامه، صد پند، رسالۀ تعریفات،اشعار هرّلیّه و تضمینات،رساله ی دلگشا،مکتوبات قلندران،فالنامۀ بروج،فالنامۀ وحوش و طیور، قصیدۀ موش و گربه و مقالات.



نوشته های شوخ طبعانۀ عبید،تمامی طنز نیستند بلکه در این دسته از آثار او، خواننده با معجونی از طنز،هجو،و فکاهه رو به رو است.



عبید زاکانی در سروده ها و نوشته های طنز آمیز خود کوشیده است با برشمردن واقعیتهای تلخ روزگار خود به زبانی شیرین،آیینه ای شفاف در برابر فساد اخلاقی،حماقت ها،بی تدبیری ها و مظالم رجال و مردم عصر خود قرار دهد و معاصران و آیندگان را از آنچه در دورۀ استیلای مغول بر ایران می گذشته است،آگاه کند.

صدالبته نیش زبان و کلام عبید برای تحریک و تنبیه خفتگان و خطاکاران هم روزگارش،بعضا به کام خوانندگان امروزی، تلخ و تند می آید ولی با مطالعه ی تاریخ عصر عبید،لابد انصاف خواهیم داد که او در نقد مصائب و مفاسد روزگار خود،به نسبت بی اخلاقی ها، بی عفتی ها و ستم پیشگی های رایج آن عصر، زبانی ملایم و شیرین اختیار کرده است

سونای69
9th September 2013, 04:21 PM
و اما در مورد این گزیده:

الف: نمونه های درج شده در این کتاب از کلیات عبید زاکانی به تصحیح و مقدمه استاد زنده یاد عباس اقبال آشیانی استخراج شده است.

ب: با توجه به محدودیت صفحات و به مصداق فرمایش مولانا
آب دریا را نتوان کشید / هم به قدر تشنگی باید چشید
ما در این گزیده،تنها به آوردن نمونه هایی طنزآمیز از برخی رسایل عبید زاکانی بسنده کردیم.

ج:عبید به شیوه معاصران و پیشینیان خود،غالب حکایات خود را به قومیت ها و شهرهای خاص منتسب کرده است. نظر به پرهیز از ایجاد حساسیت و با در نظر گرفتن این مسئله که حذف این نسبت ها،خللی به ظرافت و پیام این حکایت ها نمی رساند،به جای نسبت هایی از این دست به آوردن ضمایر و جایگزین هایی چون «شخصی» ، «یک نفر» و ... اکتفا کردیم.

د: این بنده،ترجیح می داد که نثر شیرین عبید، عیناّ و بی هیچ تغییر در اختیار خوانندگان عزیز قرار گیرد، مع الوصف به در خواست ناشر محترم و به جهت رعایت حال مخاطبان آن ، محدودی از لغات و اصطلاحات به فارسی امروزی برگردانده شد.

هـ: علاقمندان به طنز عبید را به مطالعه کتاب «کلیات عبید زاکانی» به تصحیح استاد اقبال آشتیانی با استاد پرویز اتابکی ارجاع می دهیم.ضمناٌ کتاب «عبید زاکانی، لطیفه پرداز و طنز آور بزرگ ایران» ( مجموعه مقالات درباره شخصیت و آثار عبید زاکانی به گرد آوری بهروز صاحب اختیاری و حمید باقرزاده ، نشر اشکان، 1375) می تواند علاقه مندان به عبید زاکانی را با این طنزپرداز بزرگ ،بیشتر آشنا کند.


ابوالفضل زرویی نصر آباد،زمستان 1385

یاسمین5454
11th September 2013, 09:33 AM
عاقبت ظلم و عدل: در تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد، جمعی را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. حال هر قومی باز پرسید. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. ایشان را رخصت داد تا بر سر کار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند، تا از بهر او بازرگانی کنند.جهودان را فرمود که قومی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. مخنثان را به حریم های خود فرستاد. قضات ومشایخ و صوفیان و حاجیان و واعضان و معرفانن و گدایان و قلندران و کشتی گیران و شاعران و قصه خوانان را جدا کرد و فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و نعمت خدای را حرام می کنند! حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی زمین را از وجود ایشان پاک کرد.
لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش بود.
ابوسعید بیچاره را چون دغدغه ی عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید، در اندک مدتی دولتش سپری شد وخاندان هلاکوخان و کوشش های او در نیت ابوسعید رفت ؛ آری:
بیت:
چو خیره شود مرد را روزگار / همه آن کند کش نیاید به کار
رحمت براین بزرگان صاحب توفیق باد که خلق را از تاریکی گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.

Sa.n
12th September 2013, 03:47 PM
<<بله >> نگو : یکی از بزرگان فرزند خود را فرمود باشد که :<< یا بنی ، اعلم ان لفظ لایزیل البلا و لفظ نعم یزید النقم >> {ای فرزند کلمه (نه) بلا را زایل می کند و کلمه (بله ) باعث زیادی رنج و سختی است } دیگری در اثنای وصایا فرموده باشد که ای پسر ، حتما باید که زبان از لفظ <<نعم>> حفظ کنی و پیوسته<<لا>> بر زبان رانی و یقین دانی که تا کار تو با <<لا>> باشد کار تو بالا باشد تا لفظ تو <<نعم >> باشد دل تو به غم باشد آنچه بیچاره مشاهده کرد .
نهایت خساست : بزرگی را از اکابر که در ثروت ، قارون زمان خود بود ، اجل رسید. امید زندگانی قطع کرد . جگر گوشگان خود را که طفلان خاندان کرم بودند ، حاضر کرد .
گفت : ای فرزندان ، روزگاری دراز در کسب مال ، زحمت های سفر و حضر کشیده ام و حلق خود را به سر پنجه گرسنگی فشرده تا این چند دینار ذخیره کردم ام . هرگز از محافظ آن غافل مباشید و به هیچ وجه ، دست خرج بدان نزنید و یقین دانید که :
بیت
زر عزیز آفریده است خدا / هر که خوارش بکرد ، خوار بشد
اگر کسی با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می خواهد ، هرگز مکر آن فریب مخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد
اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم ، بدان توجه نباید کرد که آن را خواب و خیال و رویا خوانند چه بسا که آن را شیطان به شما نشان داده باشد ، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم ، این بگفت و جان به خزانه مالک دوزخ سپرد.

Sa.n
13th September 2013, 11:39 PM
چانه زنی : از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت ، برای مبلغی کم ، چانه زنی از حد در گذرانید او را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد.
گفت : چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و همه عمر بس باشد ؟ گفتند : چگونه ؟ گفت : اگر به نمک دهم ، یک روز بس باشد ، اگر به حمام روم ، یک هفته ، اگر برای حجامت دهم ، یک ماه ، ار به جاروب دهم ، یک سال ، اگر به میخی دهم و به دیوار زنم همه عمر بس باشد ، پس نعمتی که چنین مصلحت من بدان منوط باشد چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود ؟
نان عزیز :از بزرگی روایت کنند که چون در خانه او نان پزند یک نان به دست نا مبارک در برابر چشم خود دارد و بگوید :
مصراع : هرگز خللی به روزگارت مرساد
و به خازن سپار
چون بوی نان به خدم و حشمش رسد گویند
بیت
تو پس پرده و ما حون جگر می ریزیم / آه اگر پرده برافتد که چه شور انگیزیم

گوشت را آزاد کن : هم از بزرگان عصر ، یکی با غلام خود گفت که از مال خود ، پاره ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو آزاد کنم . غلام شاد شد بریانی ساخت و پیش آورد خواجه بخورد و گوشت به غلام سپرد . دیگر روز گفت : بدان گوشت ، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم . غلام فرمان برد و بساخت و پیش آورد .

سونای69
14th September 2013, 11:36 PM
خواجه زهرمار کرد و گوشت به غلام سپرد، روز دیگر گوشت مضمحل شده بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو آزاد کنم.
گفت: ای خواجه تو را بخدا بگذار تا من به دلخواه خود، همچنان غلام تو باشم، اگر هرآینه خیری در مبارک می گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!
الحق بزرگ و صاحب حزم، کسی را توان گقت که احتیاط مغاش بدین نوع پیش گیرد.
لاجرم تا در این دنیا باشد، عزیزُالوجود و کار ساز زندگی کند و در آخرت، علوّ درجاتشان از شرح حد و وصف بی نیاز است.

دفع درجات و خیرات: در زمان مبارک حضرت رسول، کفار را می گفتند که درویشان را طعام دهید. ایشان میگفتند که درویشان بندگان خدایند، اگر خدا خواستی ایشان را طعام دادی. چون او نمی دهد، ما چرا بدهیم؟ چنان که در قرآن مجید آمده«انطعم من لو یشاءالله اطمعه ان انتم الا فی ضلال مبین»
پس واجب باشد که بر هیچ آفریده رحمت نکنند و به حال هیچ مظلومی و مجرمی و محتاجی و مبتلایی و گرفتاری و مجروحی و یتیمی و عیال واری و درویشی و خدمتکاری که بر در خانه، پیر یا زمین گیر شده باشد، التـفات ننمایند، بلکه برای رضای خداوند آن قدر که توانند، اذیتی بدیشان رسانند تا موجب دفع درجات و خیرات باشد، و در قیامت در«یوم لا ینفع مال و لا بنون»{روزی که نه مال دنیا به کار آید نه فرزندان}، دست او را بگیرد.

یاسمین5454
15th September 2013, 11:13 AM
رساله ی صد پند

-ای عزیزان عمر غنیمت شمرید.
-وقت از دست مدهید.
-روز نیک به روز بد مدهید.
-پادشاهی را نعمت و غنیمت و تندرستی و ایمنی دانید .
- وقت را در یابید که عمردوباره نخواهد بود .
- هر کس که پایه و نسبت خود را فراموش کند، به یادش میارید.
-بر خود پسندان سلام مدهید .
-زمان ناخوشی را به حساب عمر مشمرید.
- مردم خوش باش و سبک روح و کریم نهاد و قلندر مزاج را از ما درود دهید.
- طمع از خیر کسان ببرید تا به ریش مردم توانید خندید.
-گرد در پادشاهان مگردید و عطای ایشان به لقای دربانان ایشان بخشید.
-جان فدای یاران موافق کنید.
-برکت عمر و روشنایی چشم و شادی دل در تماشای خوبرویان دانید.
-ابرو در هم کشیدگان و گره در پیشانی آورندگان و سخن های جدی گویان و ترش رویان و کج مزاجان و بخیلان و دروغگویان و بداد بان را لعنت کنید.
- تا توانید سخن حق مگویید تا بردل ها گران مشوید و مردم، بی سبب از شما نرنجند.
-دست ارادت در دامن رندان پاکباز زنید تا رستگار شوید.

Sa.n
16th September 2013, 03:03 PM
- از همسایگی زاهدان دوری جویید تا به کام دل توانید زیست .
- چندان که حیات بافی است ، از حساب میراث خوارگان ، را خوش دارید
- خود را از بند نام و ننگ برهانید تا آزاد توانید زیست
- حاجت برگدازادگان مبرید
- در خانه مردی که دو زن دارد ، آسایش و خوشدلی و برکت مطلبید .
- مردم بسیار گوی و سخن چین و سفله و مست و مطربان نا خوش آواز را که هم در مهمانی می خورند و هم با خود می برند و ترانه های مکرر گویند در مجلس مگذارید
- از مجلس عربده بگریزید .
- از فرزندی که فرمان نبرد و زن ناسازگار و خدمتکار بهانه گیر و چارپای پیر و کاهل و دوست بی منفعت ، برخورداری طمع مدار .
- جوانی به از پیری ، صحت به از بیماری ، توانگری به از درویشی و هوشیاری به از دیوانگی دانید .
- در راستی و وفاداری مبالغه مکنید تا به قولنج و دیگر امراض مبتلا نشوید
- از منت خویشان و سفره خسیسان و گره پیشانی خدمتکاران و ناسزگاری اهل خانه و تقاضای قرض خواهان گریزان باشید
- به هر حال از مرگ بپرهیزید که از قدیم مرگ را مکروه داشته اند
- خود را تا ضرورت نباشد در چاه میفکنید تا سروپا مجروح نشوید .
- حتما این کلمات را با حالت قبول در گوش گیرید که کلام بزرگان است و بدان کار بندید

setayesh shb
17th September 2013, 12:30 PM
ادُعای چهارم:




مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند،شب به خانه عربی بیابیانی رسید.غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد.چون کاسه ای بخوردند،مهدی گفت:من یکی از خواص مهدی ام.کاسه ی دوم بخوردند،گفت:یکی از امرای مهدی ام کاسۀ سیم بخوردند،گفت من مهدی ام.



اعرابی کوزه را برداشت و گفت:کاسۀ اول خوردی،دعوی خدمتکار کردی.دوم دعوی امارت کردی، سیم دعوی خلافت کردی،اگر کاسۀ دیگری بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!



روز دیگر چون لشکر او جمع شدند،اعرابی از ترس می گریخت.مهدی فرمود که حاضرش کردند.زری چندش بداد،اعرابی گفت:اشهد انک الصادق ولو دعیت الرابعه.[گواهی میدهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادّعای چهارم را هم داشته باشی!]



مرغ زیرک:



طلحک را برای کار مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند.مدتی آنجا بماند.گویا خوارزمشاه محبّت و رعایتی چنان که او می خواست، نمیکرد.روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند،طلحک گفت:هیچ مرغی از لکلک زیرکتر نیست.



گفتند: از چه دانی؟گفت : از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید!



دعوی خدایی:



شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت:پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتندريا.گفت:نیککرده اند که او را من نفرستاده بودم!



آرمان دزدی:



ابوبکر ربابی اکثر شب ها به دزدی میرفت.[شبی]چندان که سعی کرد،چیزی نیافت،دستار خور بدزدید و در بغل نهاد.



چون به خانه رفت زنش گفت:چه آورده ای؟گفت: این دستار آورده ام.

سونای69
18th September 2013, 03:51 PM
[زن گفت: این که دستار خود توست.] گفت: خاموش، تو ندانی. از بهرآن دزدیده ام تا آرمان دزدی ام باطل نشود.

ثواب صدقه؛گناه دزدی: جُحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه میکرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد.

خودکشی شیرین: جُحی در کودکی ،چند روز شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسۀ عسل به دکان برد ،خواست که به کاری رود. جُحی را گفت:درین کاسه زهر است،زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم.
چون استاد برفت، جُحی وصلۀ جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد باز آمد، وصله می طلبید، جُحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. در حالی که من غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود. تمام بخوردم و هنوز زنده ام؛ باقی تو دانی.

اشتها: طفیلی را پرسیدند که اشتها داری؟ گفت: من بیچاره در جهان همین متاع دارم.

ســپر: مردی با سپری بزرگ به جنگ کافران رفته بود. از قلعه،سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی؟

جایی نرو: مردی را پسر در چاه افتاد، گفت: جان بابا، جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم.

آواز خوش: مؤذنی بانگ می گفت و می دوید. پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت: می گویند که آواز تو از دور خوش است. میدوم تا

یاسمین5454
18th September 2013, 09:06 PM
آواز خود را از دور بشنوم.
دزد را بده، در را بگیر: در خانه ی حجی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد را کنده ای؟ گفت: در خانه ی من دزدیده اند و صاحب این در، دزد را می شناسد؛ دزد را به من سپارد و در خانه ی خود باز ستاند.
همه را می خواهم: سلطان محمود، پیری ضعیف را دید که پشتواره ی خار می کشد. بر او رحمش آمد.گفت:ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی.
پیر گفت: زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوشی بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ بروم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
مست و بی خود: مولانا عضد الدینی نایبنی داشت، در سفری با مولانا بود. در راه توقف کرد و قدری شراب بخورد. مولانا چند بار اورا صدا کرد. بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید. مولانا دریافت که او مست است. گفت: علائدینی ما پنداشتیم که تو با ما باشی چنین تو را می بینیم، تو با خود نیز نیستی.
دیر رسیدم: جمعی به جنگ ملاحده (ملحدان)رفته بودند. در بازگشتن، هر یک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند. یکی پایی بر چوب می آورد. پرسیدند که این را که کشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت تا من برسیدم، سرش بریده بودند.
یاد خدا و پیامبر: شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چه طور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند واکنون نمی کنند. مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی

Sa.n
20th September 2013, 01:13 PM
پیش آمده است که نه از خدایشان یاد می آید و نه از پیغامبر .
معالجه : شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد ، بر کند.
اسب چپ : مردی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد . رویش از کفل اسب بود . گفتند : واژگونه بر اسب نشسته ای . گفت : من واژگونه ننشسته ام ، اسب چپ است .
شکرانه : دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رفتند ، توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد گفت : خدایا شکرانه آن که مرا اینجا آوردی ، بلبان و بنفشه را آزاد کردم .
توانگر دوم چون حلقه بگرفت گفت :بدین شکرانه ، مبارک و سنقر را آزاد کردم . مرد فقیر چون حلقه را بگرفت گفت : خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارک ؛ بدین شکرانه همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم .
بهتر از این چه کنم : طالب علمی مدتی پیش مولانا مجدالدین درس می خواند و فهم نمی کرد . مولانا شرم داشت که او را منع کند . روزی چون کتاب بگشاد ، نوشته بود که ((قال بهزین حکیم )) او به تصحیف می خواند : قال به زین چکنم. مولا برنجید گفت : به زین آن کنی که کتاب در هم زنی و بروی بیهوده درد سر ما و خود ندهی .
تو هم ببین : خواجه ای بدشکل ، نایبی بد شکلتر از خود داشت . روزی آینه داری آینه به دست نایب داد . آن جا نگاه کرد . گفت : سبحان الله بسی تقصیر در آفرینش ما رفته است .
خواجه گفت : لفظ جمع مگوی ، بگوی در آفرینش من رفته است . نایب آینه پیش داشت گفت : خواجه اگر باور نمی کنی تو نیز آیینه نگاه کن .
حکایت حضرت یونس (ع) : پدر جحی سه ماهی بریان به خانه ...

setayesh shb
21st September 2013, 11:58 AM
حکایت حضرت یونس (ع) : پدر جحی سه ماهی بریان به خانه

برد.جحی در خانه نبود.مادرش گفت:این را بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید.سفره بنهادند.جحی بیامد دست به در زد.مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد،جحی از شکاف در دیده بود.چون بنشستند،پدرش از جحی پرسید که حکایت یونس پیغمبر شنیده ای؟حجی گفت:از این ماهی پرسیم تا بگوید،سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد.گفت:این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم.اینک دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند.از ایشان بپرس تا بگویند.




نفع و ضرر بادنجان:



سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش اوردند،خوشش آمد،گفت:بادنجان طعامی ست خوش،ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.چون سیر شد.گفت:بادنجان سخت مضر چیزی است.ندیم باز در مضرت بادنجان سخن پردازی کرد.



سلطان گفت:ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی.



گفت:من ندیدم تو ام نه بادنجان.مرا چیزی میباید که تو رو خوش آید نه بادنجان را.



آدم بی فایده:



مسعود رمال در راه به مد الدین همایون شاه رسید،پرسید در چه کاری؟گفت:چیزی نمی کارم که به ار اید.گفت:پدرت نیز چنین بود،هرگز چیزی نکاشت که به کار آید.



عاقبت دبه کردن:

یکی بود به هر حمام که رفتی،چون بیرون آمدی حمامی را بگرفتی که تو رختی از آنمن دزدیده ای.به جایی رسید که او را در هیچ حمامی نمیگذاشتند.روزی در حمامی رفت چند کس را گواه گرفت که هیچ شعبده نکند و هر بهانه ای بیاورد،دروغ باشد چون در حمام رفت،حمامی تمامت جامه های او را به خانۀ خود فرستاد.مرد از حمام بیرون آمددعوی نتوانست کرد.غلاف شمشیر و تیردان را برهنه بست و گفت:ای مسلمان،من..

سونای69
22nd September 2013, 09:36 AM
دعوی نمی توانم کرد. اما از این حمامی بپرسید که من مسکین چنین به حمام او آمده ام؟

عاقبت کسب علم: معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد که توهیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی.اگر از من نمی شنوی. به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ { به ارث مانده} ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو ازهیچ جا حاصل نتوانی کرد.

رخوت شراب: کسی را پدر در چاه افتاد و بمرد، او با جمعی شراب می خورد. یکی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی داد که ترک مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله شیرنرهم بمیرد. گفتند: بیا تا بر کشیمش. گفت: نا کشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا بر خاکش کنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر طلاست من با شما راضیم و بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در خاکش کنید.

پس فرستادن قرآن: اتابک سلغرشاه هر زمان به خط خود مصحفی{قرآن} نوشتی و با تحفه ای چند به کعبه فرستادی و در باقی سال، به شراب مشغول بودی. چند سال مکرر چنین کرد و یک سال مجدالدین حاضر بود. گفت: نیکی می کنی،چون نمی خواهی، به خانۀ صاحبش می فرستی.

پیام جبرئیل: شخصی دعوی نبوت کرد. او را پیش مأمون خلیفه بردند. مأمون گفت: این را ازگرسنگی، دماغ خشک شده است.آشپزخانه را بخواند، فرمود که این مرد را در مطبخ ببر و جامه خوابی نرمش بساز و هر روز شربت های معطر و طعام های خوش می ده تا

یاسمین5454
23rd September 2013, 06:06 PM
مغزش سلامت یابد. مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند. دماغش سلامت یافت. روزی مامون را از او یاد آمد، بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسید که همچنان جبرئیل پیش تو می آید؟ گفت: آری. گفت: چه می گوید؟ گفت: می گوید که جای نیک به دست تو افتاده است. هرگز هیچ پیغمبری را از این نعمت و آسایش دست نداد. هرگز تا از اینجا بیرون نروی.
دلیل شکر: مردی خر گم کرده بود، گرد شهر می گشت و شکر می گفت. گفتند: چرا شکر می کنی. گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
بیچاره جولاه: حجی بر دهی رسید و گرسنه بود. از خانه ای آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت. گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم . کسان مرده او را به خدمت جای آوردند. چون سیر شد، گفت: مرا به سر این مرده برید. آن جا برفت. مرده را بدید . گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه {ریسنده و نساج} . انگشت در دندان گرفت و گفت: آه دریغ، هر کس دیگری بودی در حال زنده شایستی کرده اما مسکین جولاه، چون مرد، مرد.
خانه ی مصیبت زده: درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ده خویشاوند دیگر نیز باید به تسلیت شما آیند.
نردبان فروش: مردی با نردبان به باغی می رفت تا میوه بدزدد. صاحب باغ برسید و گفت: در باغ من چه کار داری. گفت: نردبان

Sa.n
24th September 2013, 03:04 PM
می فروشم ، گفت : نردبان در باغ من می فروشی ؟ گفت : نربادن از آن من است هر کجا که بخواهم می فروشم .
گربه تبردزد : مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می نهاد و در را محکم می بست زنش پرسید چرا تبر در مخزن می نهی ؟ گفت : تا گربه نبرد گفت : گربه تبر چه می کند ؟ گفت : ابله زنی بوده ای ! تکه ای گوشت که به یک جو نمی ارزد ، می برد ، تبری که به ده دینار خریده‌ام ، رها خواهد کرد ؟
شکستن تب و گردن : مولانا قطب الدین به عیادت بزرگی رفت ، پرسید که چه مشکل داری ؟ گفت : تبم میگیرد و گردنم درد می کند اما شکر که یک دو روز است تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد میکند گفت : دل خوش دار که آن نیز در این دو روز می شکند !
زرنگتر از موش : شخصی با دوستی گفت : پنجاه من گندم داشتم ، تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند . او گفت : من نیز پنجاه گندم داشتم تا موشان را خبر شد ، من تمام خورده بودم
اسم زن شیطان : شخصی از واعظی پرسید که زن ابلیس چه نام دارد ، واعظ او را پیش خواند و در گوشش گفت : ای مردک ... من چه دانم ؟ چون باز به مجلس آمد از او پرسیدند که چه فرموده ؟ گفت : هر که خواهد از مولانا سوال کند تا بگوید.
مردی که خدا شد : دهاتی در اصفهان به در خانه خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت . به خواجه سرا گفت که به خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کار دارد .
به خواجه بگفت : به احضار او اشارت کرد چون در آمد پرسید : که تو خدایی ؟ گفت : آری ، گفت : چگونه ؟ گفت : من پیش از این ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم ، نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم گرفت .خدا ماند.

setayesh shb
25th September 2013, 06:11 PM
خر نر:مردی خری در کاروان گم کرد،خر دیگری را بگرفت وبار بر او نهاد.صاحب خر،خر را بگرفت که ازآن من است.او انکار کرد.گفتند:خر تو نر بوده یا ماده؟گفت:نر.گفتند:این مادهاست.گفت:خر من نیز چنان نر هم نبود.

در فکر بودم:یکی در باغ خود رفت،دزدی را پشتوارۀ پیاز دربسته دید.گفت:درین باغ چه کار داری؟گفت:بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغانداخت.گفت:چرا پیاز برکندی؟گفت باد مرا می ربود،دست در بنه پیاز می زدم،از زمینبر می آمد.گفت:این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتوازه بست.گفت:والله من نیز دراین فکر بودم که آمدی.

گم کرده:مردی انگشتری در خانه گم کرد.در کوچه می طلبید کهانه تاریک است.

تازه آماده ام:شخصی در خانۀ مردی خواست نماز بخواند،پرسیدکه قبله کدام طرف است.گفت:من هنوز دو سال است که در این خانه ام.کجا دانم کهقبله چون است.

هضم شده:حاکم نیشابور،شمس الدین طبیب را گفت:من هضم طعامنمیتوانم کرد.تدبیر چه باشد؟گفت هضم شده بخور.

زرنگ بازی:مردی دندان درد می کرد.پیش جراح رفت،گفت:دو آقچه{واحدپول}بده تا برکنم.گفت:یک آقچه بیش نمیدهم،چون مضطرب شد،ناچار دو آقچه بداد و سرپیش برد و دندانی که درد نمیکرد.به او نشان داد.جراح آن را کند.مرد گفت:سهوکردم،آن دندان که درد میکرد به اون نشان داد جراح برکند.جراح برکند.مردگفت:میخواستی حرف مرا زمین بیندازی و دو آقچه بستانی.من از تو زیرکترم.ترا به بازیخریدم و کار خود چنان پیش بردم که یک دندانم برابر یک آقچه شد!

سونای69
26th September 2013, 07:33 AM
خواندن فکر: شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست؟ گفت معجزه ام این که هرچه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم.

پلنگ: بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید. یک انگشت نیل بر جامۀ او زن تا چون باز آیم. اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:
چیزی نکند زهره ننگی باشد/ بر جامۀ او ز نیل رنگی باشد
خادم باز نبشت که:
گر آمدن خواجه درنگی باشد/ چون باز آید زهره پلنگی باشد

مسلمانی: خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار؟

اشکال خمره: ترکمانی با یکی دعوا داشت خمرۀ ک.چکی پر گچ کرد و مقداری روغن بر سر آن گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. قاضی گرفت و طرف ترکمان گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست، به پایان برد کرد و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. بعد از هفته ای، قضیۀ روغن معلوم کرد. ترکمان را بخواست که در آن مکتوب اشتباهی هست. بیار تا اصلاح کنم. ترکمان گفت: در مکتوب من هیچ اشتباهی نیست. اگر اشتباهی باشد، در آن خمره هست!

عرق: کسی تابستان از بغداد می آمد، گفتند: آن جا چه می کردی؟ گفت: عرق.

اهمیت گیوه: درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوۀ او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر

یاسمین5454
27th September 2013, 03:50 PM
نماز نباشد، گیوه باشد.
شاید نیاید: مردی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که تیر از جانب دشمن آید، بردارد. گفتند: شاید نیاید. گفت: آن وقت جنگ نباشد.
یافت می نشود: دزدی در شب خانه ی فقیری می جست، فقیر از خواب بیدار شد. گفت: ای مردک، آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
عمر بعد از مرگ: ظریفی مرغی بریان در سفره ی بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمی خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
فرزند بزرگان: زن طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر ازبزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه بر انداز.
تلقین مغرضانه: میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او بگوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض می شنود.
دزد بی تقصیر: استر طلحک را بدزیدند. یکی می گفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی. دیگری گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد.
اسب طلبکار: مردی را اسبی لاغر بود. گفتند: چرا این را جو نمی دهی؟ گفت: یک ماهه جواش در نزد من به قرض است.

Sa.n
28th September 2013, 03:28 PM
به همین می خندم : شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید ، نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید .
پرسید که در آنجا چه می کنی ؟ گفت : در خواب غلتیدم ام گفت : مردم از بالا به پایین می غلتند تو از پایین به بالا می غلتی ؟ گفت : من هم به همین می خندم .
ای کاش : مجد همگر زنی زشت رو در سفر داشت . روزی در مجلس نشسته بود ، غلامش دوان دوان بیامد که ای خواجه ، خاتون به خانه فرود آمد . گفت : کاش خانه به خاتون فرود می آمد .
همه را بپوش : سلطان محمود در زمستان سخت ، به طلحک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم ؟ گفت : ای پادشاه ، تو نیز مانند من کن تا نلرزی . گفت : مگر تو چه کرده ای ؟ گفت : هر چه جامه داشتم همه را در بر کرده ام .
با این که نمی خوانم : شمس الدین مظفر روزی با شاگردان خود می گفت که تحصیل در کودکی می باید کرد . هر چه در کودکی به یاد گیرند . هرگز فراموش نشود . من این زمان ، پنجاه سال باشد که سوره فاتحه به یاد گرفته ام و با وجود این که هرگز نخوانده ام هنوز به یاد دارم .
احسنت : شخصی تیری به مرغ انداخت ، خطا کرد . رفیقش گفت : احسنت تیر انداز بر آشفت که به من ریشخند می کنی ؟ گفت : نه می گویم احسنت اما به مرغ .
تخفیف : شخصی غلامی اجازه می گرفت به مزد سیری شکم و اصرار بدان داشت که غلام هم اندکی تخفیف دهد . غلام گفت : ای خواجه روز دوشنبه و پنج شنبه را هم روزه می دارم .
سجده سقف : شخصی خانه به کرایه گرفته بود . چوب های سقفش ...

setayesh shb
29th September 2013, 03:54 PM
شخصی خانه به کرایه گرفته بود . چوب های سقفش بسیار صدا میکرد،به صاحب خانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد.پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خداوند میکنند.گفت:نیک است اما میترسم این ذکر منجر به سجود شود.


گول زدن نکیر ومنکر:مردی در حالت جان دادن افتاد.وصیت کرد که در شهر،کرباس پاره های کهنه ی پوسیده بطلبند و کفتند او سازند.گفتند:غرض از این چیست؟


گفت:تا چون منکر و نکیر بیایند،پندارند که من مردۀ کهنه ام،مزاحم من نشوند.

لباس شاهانه:از بهر روز عید،سلطان محمود خلعت هر کسی تعیین میکرد.چون به طلحک رسید،فرمود که پالانی بیارید و بدو دهید.چنان کردند،چون مردم خلعت پوشیدند،طلحک آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمدگفت:ای بزرگان،عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامۀ خاص از تن خود برکند و در من پوشانید.


معالجه:حجی در قحط سالی،گرسنه به دهی رسید،شنید که رئیس ده رنجور است.آنجا رفت،گفت:من مرد طبیبم،او را پیش رئیس بردنداتفاقا در خانۀ ایشان نان می پختند،گفت:علاج او آن است که یک من روغن و یک من عسل بیاریدبیاوردند، در کاسه کرد و نانی چند گرم در آنجا شکست.یک یک لقمه بر می داشت و گرد سر بیمار می گردانید و بر دهان خود می نهاد تا تمام بخورد.


گفت:امروز آن قدر معالجت تمام باشد تا فردا،چون از خانه بیرون آمد،رئیس ده در حال بمرد.او را گفتندکاین چه معالجه بود که کردی؟گفت:هیچ مگویید.اگر من ان را نمیخوردم،پیش از او از گرسنگس می مردم.

خوردن و بردن:شخصی در باغ خود رفت.صوفی و خرسی را ...

سونای69
30th September 2013, 04:12 PM
در باغ دید. صوفی را می زد و خرس را هیچ نمی گفت. صوفی گفت: ای مسلمان من آخرازخرس کمتر نیستم که مرا می زنی و خرس را نمی زنی. گفت: خرس مسکین می خورد و می رود. اما تو می خوری و می بری.

دوستی نسیه: هارون به بهلول گفت: دوست ترین مردمان در نزد تو کیست؟ گفت: آن که شکمم را سیر سازد. گفت: من سیر می سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه. گفت: دوستی نسیه نمی شود.

شوهر چهارم: زنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیّمش رو به مرگ بود. برای او گریه می کرد و می گفت: ای خواجه به کجا می روی و مرا به که می سپاری؟ گفت: به چهارمین.

لحاف بالایی: ابوبکر ربابی، خرمغزی چنگی را به خانه برد. زمستان سخت بود. شب بخفتند، خرمغزی را از سرما خواب نمی برد. گفت: خواجه ابوبکر چیزی بر من انداز. حصیر پاره ای در خانه داشتند. بر او پوشانید. زمانی دیگر بگذشت، گفت: چیزی بر من انداز. نردبانی در خانه بود، آن نیز بر بالای او نهاد. زمانی دیگر گفت: چیزی بر من پوشان. از سوی دیگر همسایگان در خانۀ او رخت شسته بودند، طشتی پر آب آنجا نهاده بود. ابوبکر آن نیز بر بالای نردبان نهاد. خر مغزی بجنبید، پاره آب از سر طشت بجست و به سوراخهای حصیر فرو رفت و بدو رسید. بانگ زد که: خواجه ابوبکر لطف کن لحاف بالایین از من بردار که هزار دانه عرق کردم.

خواص نام آدم و حوا : واعظی بر منبر می گفت که هر که نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه در نیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت : مولانا شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می شود که در خانۀ ما از اسم ایشان پرهیز کند؟

یاسمین5454
1st October 2013, 09:45 PM
قسم دروغ: شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت دلالان را. گفتند: چرا؟گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
بهانه: یکی اسبی از دوستی به امانت خواست. گفت : اسب دارم اماسیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را نمی شود سوار شد؟ گفت: چون نخواهم داد، همین قدر بهانه بس است.
خانه ی ما: جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. پسر از پدر پرسید که بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت کجایش می برند؟ گفت به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم ، نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا، نه گلیم، گفت: بابا با این حساب به خانه ی می برندش.
بیا پایین: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته،دیگران در زیر ایستاده، گفت: <اسلام و علیک یا الله>گفت: من الله نیستم. گفت:یا جبرائیل. گفت: من جبرائیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته ای؟ تونیز به زیر آی و در میان مردمان بنشین.
سوال یخ: شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که یخ سلطانیه سردتر است یا یخ ابهر؟ گفت: سوال تو از هر دو سردتر است.
درد عجیب: مردی پیش طبیب رفت و گفت: موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت: نان و یخ ، گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی میماند و نه خوراکت.
عاقل اینجا نمی ماند: صاحب دیوان، پهلوان عوض را گفت : یکی را که عقلی داشته باشد، می خواهم به جایی فرستاد. گفت: ای خواجه، هر که را عقل بود، از این خانه بیرون رفت.
سرکه هفت ساله: رنجوری را سرکه هفت ساله تجویز کردند. از

Sa.n
2nd October 2013, 07:11 PM
دوستی بخواست . گفت : من دارم اما نمی دهم . گفت : چرا ؟ گفت : اگر من سرکه به کسی دادمی ، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی .
بیماری گرسنگی : قلندری نبض به طبیب داد . پرسید که مرا چه رنج است ؟ گفت : تو را رنج گرسنگی است ، و او را به هریسه مهمان کرد . قلندر چون سیر شد ، گفت در تکیه ما ده یار دیگر همین رنج دارند .
تهدید : درویشی به دهی رسید . جمعی کد خدایان را دید انجا نشسته ، گفت : مرا چیزی بدهید وگرنه با این ده همان کنم که با آن ده کردم ایشان بترسیدند ، گفتند مبادا که ساحری و یا ولی باشد که از او خرابی به ده ما رسد .
آنچه خواست ، بدادند ، بعد از آن پرسیدند که با آن ده چه کردی ؟ گفت : آن جا سوالی کردم چزی ندادند به اینجا آدم ، اگر شما نیز چیزی نمی دادید ، این ده نیز رها می کردم و به دهی دیگر می رفتم
نام پدر و مادر : سلطان محمود روزی در غضب بود . طلحک خواست که او را از آن ملالت برون آرد . گفت : ای سلطان نام پدرت چه بود ؟ سلطان برنجید روی گردانید . طلحک باز برابر رفت و همچنان سوال کرد . سلطان گفت : ای مردک ، تو با آن سگ چه کار داری؟ گفت : نام پدرت معلوم شد نام مادرت چون بود ؟ سلطان بخندید ؟
اگر می توانستم : عسسان {پاسبان } شب به مردی مست رسیدند ، بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم . گفت » اگر من به راه توانستمی رفت ، به خانه خود رفتمی
جزای گاز گرفتن : وقتی مزیر را سگ گزید { گاز گرفت } . گفتند ....

setayesh shb
3rd October 2013, 08:55 PM
وقتی مزیر را سگ گزید { گاز گرفت } . گفتند اگر خواهی درد ساکت شود،آن سگ را ترید بخوران.گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند مگر آن که بیاید و مرا بگزد.
حیله:ابا مشید سیرازی گوسفندی بریان کرد.گوسفندی لاغر بود، کسی نمیخری.چاره آن دانست که به در خانۀ غسال رفت،گفت:می ترسم که ناگاه اجل برسد و کس غم من نخورد، بریانی در دکان دارم،بستان و چون مرا فریضه برسد، غسل ده غسال شاد و حالی بریان غنیمتی دانست.گررفت و با عیال بخوردند.
بعد از هفته ای،با مشید غسال را بگرفت که من به دمشق میروم،با من بیا.گفت:این چه معنی دارد؟گفت:تو را بهتر از بهر آن به اجاره گرفته ام تا مرا به دیگری احتیاج نیفتد،مسکین بعد از دردسر بسیار،بهای بریان بداد و از دست او خلاص یافت.
یک نان جو:ابراهیم نام دیوانه ای در بغداد بود.روزی وزیر خلیفه او را به دعوت برده بود.ابراهیم خود را در آن خانه انداخت،یک قرص نان جو به دست ابراهیم بیفتاده بخورد.زمانی بگذشت،گفتند:یاقوتی سه مثقالین کم شده است،مردم را برهنه کردند.نیافتند،ابراهیم جمعی دیگر را در خانه کردند،گفتند:شما به حق فرو برده باشید،
سه روز در خانه می باید بود تا از شما جدا شود.
روز سیم خلیفه از زیر آن خانه میگذشت،ابراهیم بانگ زد که ای خلیفه، من در این خانه قرص جوی خوردم،سه روز است محبوسم کرده اند که یاقوتی سه مثقالین بردی.تو که آن همه نعمتهای الوان،به ناحق خوردی،با تو چه ها کنند؟!
نیم عمر و کل عمر:نحوی در کشتی بود،ملاح را گفت:تو علم نحو خوانده ای؟گفتکنه.گفت:نیم عمرت بر فناست.
روز دیگر تند بادی پدید آمد،کشتی میخواست غرق شود.ملاح او را گفت:کل عمرت بر فناست!

سونای69
4th October 2013, 07:52 PM
موش و گربه

اگر داری تو عقل و دانش و هوش/ بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی / که در معنای آن حیران بمانی

*****
ای خردمند عاقل و دانا/ قصۀ موش و گربه برخوانا
قصۀ موش و گربه منظوم/ گوش کن همجو دُرّ غلتانا
از قضای فلک یکی گربه/ بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینه اش چو سپر/ شیر دم پلنگ چنگانا
از غریوش به به وقت غریدن/ شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای/ شیر تز وی شد گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی / از برای شکار موشانا
در پس خمّ می نمود کمین/ همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری/ جست بر خمّ می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید/ مست شد همچو شیر غرانا
گفت: مو گربه تا سرش بکنم/ پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چه سگ باشد/ که شود روبرو به میدانا
گربه این را شنید و دم نزدی/ چنگ و دندان زدی به سوهانا
ناگهان جست و موش بگرفت/ چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام/ عفو کن از من این گناهانا
گربه گفتا:دروغ کمتر گوی/ نخورم من فریب و مکرانا
می شنیدم هر آنچه می گفتی/ آروادین........مسلمانا

یاسمین5454
5th October 2013, 08:03 PM
گربه آن موش را بکشت و بخورد/ سوی [مطبخ]شدی خرامانا
دست و رو را بشست ومسح کشید / ورد می خواندهمچو مولانا
بارالها که توبه کردم من / ندرم موش را به دندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق/ من تصدق دهم دومن نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کرد/تا به حدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس [مطبخ] / زود برد این خبر به موشانا
مژدگانی که گربه تائب شد/ زاهد و عابد و مسلمانا
این خبر چون رسید بر موشان / همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند/ هر یکی کدخدانا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر/ هر یکی تحفه های الوانا
آن یکی شیشه ی شراب به کف / وان دگر بره های بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش / وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست / وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه ی پلو بر سر / افشره آب و لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان / با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب / کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی / کرده ایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید، بخواند / رزقکم فی السما حقانا
من گرسنه بسی به سر بردم / رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر / از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند به یقین / روزی اش می شود فراوانا
بعد از آن گفت: پیش فرمایید / قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش می رفتند /تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان / چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت / هر یکی کدخدا و ایلخانا

Sa.n
6th October 2013, 03:22 PM
دو بدین چنگ بدان چنگال / یک دندان چون شیر غران
آن دو موش دگر که جان بردند / زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشسته اید ای موشان / خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید / گربه با چنگ ها و دندانا
موشکان را از این مصیبت و غم / شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند / ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما / می رویم پای تخت سلطانا
تا به شه عرض حال خویش کنیم / از ستم های خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت / دید از دور خیل موشانا
همه یک بار کردنش تعظیم / کای تو شاهشهی دورانا
گربه کردست ظلم بر ماها / ای شهنشه اولوم به قربانا
سالی یکدانه می گرفت از ما / حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج می گیرد / چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند / شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد / که شود داستان به دورانا
بعد یک هفته لشکری آراست / سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزه و تیر و کمان / همه با سیف های برانا
فرج های پیاده از یکسو / تیغ های در میانه جولانا
چون که جمع اوری لشکر شد / از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشکر بود / هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود / مزد گربه به شهر کرمانا
با بیا پایتخت در خدمت / یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم / شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد / که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آورده ام برای شما / عزم جنگ کرده شاه موشانا

setayesh shb
7th October 2013, 07:50 PM
یا برو پایتخت در خدمت/یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش خورده/من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد/لشکر معظمی ز گربانا
گربه های براق شیر شکار/از صفاهان و یزد و کرمانا
لشکر گربه چون مهیا شد/داد فرمان به سوی میدانا
لشکر موش ها ز راه کویر/لشکر گربه از کهستانا
دربیابان فارس هر دو سپاه/رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی/هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند/که نیاید حساب آسانا
حمله ای سخت کرد گربه چو شیذ/بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد/گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله افتاد در موشان/که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند/بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار/لشکر از پیش و پس خروشانا
گربه چون دید شاه موشان را/غیرتش شد چون دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو/کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد به زمین/که شدندی به خاک یکسانا
لشکر از یک طرف فراری شد/شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار/مخزن و تاج و تخت و ایوانا
هست این قصۀ عجیب و غریب/یادگار عبید زاکانا
***
جان من پند گیر از این قصه/که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن/مدعا فهم کن پسر جانا
[golrooz]پایان[golrooz]

مدیر تالار ادبیات
8th October 2013, 09:35 AM
با تشکر ویژه از عزیزان Sa.n (http://www.njavan.com/forum/member.php?226679-Sa-n)، setayesh7777 (http://www.njavan.com/forum/member.php?265992-setayesh7777)، سونای69 (http://www.njavan.com/forum/member.php?275059-%D8%B3%D9%88%D9%86%D8%A7%DB%8C69) و یاسمین5454 (http://www.njavan.com/forum/member.php?264939-%DB%8C%D8%A7%D8%B3%D9%85%DB%8C%D9%865454) به واسطه جدیت و اهتمام در حفظ روند منظم این پست و با آرزوی موفقیت برای این عزیزان در تمامی مراحل زندگی.

انشاءالله که این تاپیک مورد توجه و استفاده کاربران قرار گرفته باشه.

به امید خدا برنامه هایی در پیش هست که با مشارکت عزیزان اجرا خواهد شد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد