PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی ادبيات شفاهي آذرباييجان



م.محسن
2nd September 2013, 07:53 PM
قاچاق نبی

« نبي » دھقان زاده اي فقیر و گمنام بود كه به نزد اغنیاء و مالكین به چوپاني مي پرداخت . روزي جرقه ی خشم پدرش« علي كیشي » ،به ستمي ناروا و بیگاري در زمین ارباب چنان شعله ور مي گردد كه در اعتراضش به ظلم و نابرابري، غضب خان چنان اوج مي گیرد كه تن نیمه جان او را نقش زمین مي کند و اينجاست كه نبي با خشونت به اعتراض بر مي خیزد و از واھمه ي انتقامي سخت ، زادگاھش را به اجبار ترك مي كند . آبھا از آسیاب مي افتد و نبي از غربت باز مي گردد و پدر و مادر به فكر عروسي وي مي افتند كه شايد از اين رھگذر آرامش از دست رفته را بازيابند و روح عاصي او اندكي آرام گیرد.
« نبي » دلداده و مفتون « ھجر » است و حديث اين عشق آتشین ، شھره ي آفاق . اما ھجر را ازنبي دريغ مي دارند و گزيري جز گريز نمي ماند و دو دلداده چون به رغبت دست در دست ھم فرار مي كنند ، پدر « ھجر » ناچار، به وصلت آنان رضايت مي دھد .
زندگي، روالي عادي به خود مي گیرد و اما واقعه اي ، نبي را براي ھمیشه به كوران مبارزه و میان دھقانان مي كشاند . مادرش « گوزل » مورد تھديد امنیه ھا قرار مي گیرد و نبی كه با آنان درمي افتد ، رشادتھايش نام آورش مي كنند و به سیماي مبارزي فراري درمي آيد كه جز قنداق تفنگش بالشي بر بالینش ديده نمي شود .
آوازه ي « قاچاق بني » در ايل و محال مي پیچد و ھرجا كه بیدادگري خانھا و اربابان ، دمار از روزگار خلق درمي آورد او يكه تاز میدان مي گردد و با حمايتي كه وي از ستمديدگان مي نمايد و حمايتي نیز كه مظلومین از وي مي كنند ،در قلب مردم جاي خود را ھر روز وسیع و وسیع تر مي يابد . دھقانان او را در میان خود مي پذيرند و او ھر از گاھي را در دھي مي ماند و نام و نشان او از حكومتیان مخفي نگاھداشته مي شود و بدينسان « قاچاق نبی » تجسم آمال و آرزوھايي میگردد كه تحقق آنھا چون آتشي زير خاكستر ، در دلھاي مردمان عصر و ديار ،ھرچند پنھان اما ھمچنان سوزان و روشن بود .
اما « ھجر » شیرزني بي باك كه دور از ايل و تبار به روي زين اسب و دوشادوش قاچاق نبي سرگشته ي دياران است و شیفته ي رزم و دلیري .
امنیه ھا و مأموران حكومتي تزار روسیه ،با ھمدستي مالكین و فئودال ھا ،ھرجا كه خبري از نبي مي يابند ، قشون و افرادشان را به دستگیري او راھي مي سازند و اما قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري ...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
3rd September 2013, 10:22 PM
قاچاق نبی چون عقابي سرافراز از خطر مي گريزد و اوج قله ھا را مأوايش مي سازد . در سیر مبارزه ، قاچاق نبي به عصیا نگري شكست ناپذير بدل مي گردد كه وقتي خصم بر او توان چیره گري نمي يابد با توطئه اي سازمان يافته « ھجر » ر ا به غل و زنجیر مي كشند و در محبس اش مي اندازند تا نبي را در دام اندازند .
« ھجر » رنج و زخم تازيانه را بر جان مي كشد و كینه ھايش به نابرابري ھا ،صیقل مي يابد و شیفتگي و عشق اش به « نبي » بیش از پیش پرجلا و پرشكوه مي گردد . نبي كه به رھايي او مي رود با اسب يكتا و وفامندش « بوزآت » چنین ساز و نوا آغاز مي كند :"اسبم « بوزآت » پلنگ رزم است ! نگاھش مغرور چون نگاه عقاب و چشمانش قشنگ ھمچون چشم آھوان. مونس شانه ھايم تفنگ است و زينت كمرم خنجر و شمشیر . چون تندر و طوفان بتاز اي « بوزآت » كه « ھجر » در محبس است و دل بي « ھجر » كه « بوزآت » چون تندر و طوفان بتاز اي تاب ... ."
بدينسان نبي و ھجر را بارھا اسیر دام و میله ھاي زندان مي كنند و اما باروھا و حصارھاي محبس خانه ھا ، با توانگري انديشه و ياري ياران و دلیران، تاب آنان را نمی آورند و ھمچنان پرخروش و پرتوان به ياري محرومان مي شتابند و « آينالي » كه تفنگ نبي بود چون رعد مي غرد و ترس بر جان ظالمین مي اندازد .
روزگاري كه قاچاق نبي از تعقیب و گريز امنیه ھا ھیچ جايي را امن و امان نمي يابد درشبی باراني كه ارس طغیان مي كرد و باد وطوفان ،درختان بیشه ھا را مي شكاند و صفیر گلوله ي ژاندارم ھا با نفیر باد مي پیچید به ھمراه ھجر با گیسواني افشاني در باد و تفنگي بر دوش و قطارھاي فشنگي كه حمايل شانه ھايش بود و بر روي اسب ھمچون برق مي تازيد ،از آبھاي پرخروش ارس مي گذرد تا پیش ياران ايراني مأواي امني بیايد .
" ھجر "با ،« مھدي » يار يگانه و وفادار نبي کنار ارس مي ماند و اما نبي، رھسپار رزم و ستیز مي گردد و غافل از اينكه امنیه ھای ھردو سوی ارس با تحريك مالكان و فئودال ھا آني از آنان غافل نیستند . در غیاب نبي ، تعدي حیثیت ھجر مي كنند كه ھجر ، بي باك و دلیرانه پاس ناموس مي دارد و مردانه مي كُشد و مي رزمد و آوازه ی گُردي و جسارتش تا دورترھا مي گسترد .
كینه ي خصم ، از نبي آنچنان اوج مي گیرد كه از ھیچ دسیسه اي براي ھلاك او فرو نمي مانند تا اينكه از مكر و فريب يك زن براي قتل نبي سود مي جويند . زن مكّارِِ"شاه حسین" يكي از ياران نبي را با تطمیع و بذل طلاھا و جواھرات گول مي زنند و روزي كه نبي میھان آنان است ، او به ناروا مدعي آزار نبی به خويشتن مي شود و شاه حسین از اين ادعاي كذب چنان مي آشوبد كه تفنگش را برمي دارد و پنھاني منتظرنبی مي ماند . قاچاق بني كه بي خبر از ھمه جا با خیل يارانش سوي خانه ي رفیق مي آمد ھدف تفنگ شاه حسین قرار مي گیرد و گلوله ھا چنان كاري و عمیق بر دلش مي نشینند كه تنھا مجالي مي يابد چنین سخن گويد: <<اي دوست ، اي نامرد براي چه كشتي مرا؟ من كه خاك پاي تو بودم ! چرا گذاشتي نامردمان و غداران به آرزوھايشان چنین آسان برسند؟ ... آي ھجر ! اي زيباترين سوگلي ديار! كجايي كه يارت را كشتند !؟نبي ات را كشتند ! در غربت، آن ھم يك رفیق ... اي مردمان ، اي ياران، نبی را كشتند ! نبی را كه فدايي ايل و تبار بود و فريادرس بیچارگان ! ... دشمنان ھرگز دل اين كار را نداشتند ... يك عزیز... يك دوست مرا كشت ! يك... >>
مي گويند كه نبي آھي نكشید و آنچنان از « آينالي » چسبیده بود و چنان خشمي در ابروانش گره خورده بود كه گويي غضب خفته در سیماي او،ھنوز تا ابد جاودانه است.
با مرگ "نبی" زن ھا مويه آغاز كردند و عروسان و دختران در عزايش گیسوان كندند و ياران به خونخواھي بپا خواسته و" شاه حسین "و زن نابكارش را كشتند و اما نامھای" نبی و ھجر" ماندند تا در دلھا، زيستني دگرگونه آغاز كنند.



برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
6th September 2013, 09:35 PM
داستان حسین کرد شبستري

روزگار اگر خوش است و اگر ناخوش ، اوّل به نام آن خدائي كه ھیجده ھزار عالم در فرمان اوست ، دوم بنام حبیب او محمد (ص ) وسوم به نام علي ابن ابي طالب .عھد ، عھد شاه عباس جنت مكان است و دوره ، دوره ي لوطي گري . شاه عباس سیصد وبیست پھلوان دارد ويكي ھم " مسیح تبريزي " است . قد چون چنار و سر چو گنبد دوّار .تا تیغ مي اندازد و مي گويد يا علي مدد ، سر تا جگر گاه به يك ضربت مي شكافد و اژدھا صولتیست
كه قرينه ندارد .
اما چند كلمه بشنو از " بوداق خان بلخي " و " قره چه خان مشھدي " ، كه چاكران شاه عباس اند و اما به فكر توطئه . دو پھلوان دارند به نامھاي " ببراز خان " و " اختر خان " و ھركدام را چھل حرامي ازبك در يمین ويسار . آنھا را مي فرستند به سر تراشي شاه عباس و مسیح تبريزي كه چنانكه كاري ازپیش بردند خود لشكر آرايند و به يغماي تاج و تخت بیايند .
آنھا راه مي افتند و در بیاباني دو راه مي بینند . يكي به اصفھان مي رفت و ديگري به تبريز . اخترخان ويارانش مي روند اصفھان و ببراز خان و حرامي
ھايش به تبريز .
ببراز خان مي رسد تبريز و مي بیند كه شھريست آراسته ودر چشم اندازش صد وبیست محله . تا اسبھا را عرقگیري كرده و جايي براي خود دست و پاكنند مي فھمند كه مسیح تبريزي ، در اصفھان است . ببراز خان و يتیمانش لباس مبدل پوشیده و مي روند چھار سوق بازار كه صداي چكش به گوششان خورده و شصتشان خبردار مي شود كه ھیاھوي ضرابخانه است و سكه به نام شاه عباس مي زنند . شب مي شود و ھفت نفر از حرامیان با پوست گرگ ، كمر ببراز خان را مي بندند و او با خنجري مخفي و شمشیري آشكار و فولادين در كمر و تبر زيني به دوش ، مي رود ضرابخانه و
كشیكچیان را سر بريده و گاو صندوق را چون خمیر مايه اي نرم از ھم مي درد و با كوله باري از زر و زيور ، مانند برق در میرود . ھمان شب چھل حرامي ھا ھم به خانه ي اعیان دستبرد زده و ريش وسبیل مردان مي تراشند تا بلوايي عظیم در شھر به پا شود . صبح كه مأموران مي روند ضرابخانه مي بینند عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه ...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
7th September 2013, 09:44 PM
داستان حسین کرد شبستري

عجب قربانگاھیست و تا خبر به " میر ياشار " حاكم تبريز مي برند تاجران و تاجر زاده ھا را نیز سر تراشیده مي بینند . درحال عريضه به خدمت شاه عباس فرستاده و خواستار پھلوان مسیح در تبريز مي شوند . قاصد، گرد آلوده میرسد به اصفھان و مدح وثناي شاه عباس مي گويد و شاه ، مسیح را مي فرستد كه علاج ببراز خان كند .
اختر خان كه با لباس عوضي قاطي نوچه ھاي شاه تو بارگاه بود تا از آتش افروزي ببراز خان و عزيمت مسیح به تبريز باخبر مي شود ، او و حرامي ھا نیز از آن شب به بعد ، ھمه روزه كارشان مي شود دستبرد و سر تراشي اشراف .
پھلوان مسیح میرسد به تبريز و به دستور او ، شبانه در چھار سوق طبل بر مي زنند كه ببراز خان خود را آفتابي كند كه آرام و راحت از مردم گرفته است . ببراز خان خوشحال مي شود و به حرامي ھا مي گويد اگر امشب را توانستم مسیح تبريزي را به دَرَك واصل كنم و ده ناخن پايش را با تركه بر زمین ريزم يكي ازشما ھا خبر به " قره چه خان " و " بوداغ خان " ببرد كه لشكر آورده و چشمه ي خورشید را تیره و تار كنند .
ببراز خان خورجین اسلحه خرمن كرده و سر تا پا غرق آھن و فولاد ، مي رود تا قد نامردي عَلَم كرده و مسیح را درخون بغلطاند .
مي رسد چھار سوق و با آجري كه از ديوار مي كَنَد مي زند به كاسه ي مشعل كه مشعل ھزار مشعل شده و بالاي ھمد يگرفرو مي ريزند. پھلوان
مسیح نعره مي زند كه :" كیستي و اگر حمام مي روي زود است و اگر راه گم كرده اي بیا تا راه برتو بنمايم . " ببراز خان گفت : " به مادرت بگو رخت عزايش را بپوشد كه ببراز خان ازبك آمده تاسرت را گوي میدان كند ." گرم تیغ بازي شده و تا قبه بر قبه ي سپر يكديگر آشنا مي كنند مي بینند كه ھر دو قَدَرَند و اما نھايت ، در دَمدَمه ھاي سپیده فرقِ مسیح مي شكافد و با ناله اي در مي غلطد . چند اجل برگشته ھم با ناله ي مسیح سر مي رسند كه مثل خیار تر دو نیم گشته و بر زمین مي ريزند . ببرازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر ...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
7th September 2013, 09:54 PM
داستان حسین کرد شبستري

برازخان مثل برق لامع ، به نھانگاھش سرازير مي شود و مسیح ، زخمدار و رنجور پا شده و در سر راھش به بارگاه ، صداي شیون از صغیر و كبیر مي شنود كه مي گويند بلاي ديگري نازل شده و يك غول بي شاخ ودم چند نفري را شقه كرده و عده اي صاحب عزايند . به مسیح تبريزي مي گويند كه او سراغ تورا مي گیرد و اسمش حسین است و اھل شبستر و از طايفه ي كُرد . به دستور مسیح اورا به بارگاه مي آورند كه مي بیند چوپان خودش " حسین كرد شبستري " است و رنداني مي خواسته اند گوسفندانش را بدزدند كه زده به كله اش و دزدان را لت وپار كرده است .
مسیح كه اين شجاعت را از اوشاھد مي شود خوشنود شده و با خود مي گويد : " تامن جاني بگیرم امشب او را به اَ حداثي در چھار سوق مي فرستم كه شايد از عھده ي ببراز خان برآيد . "شبانه در چھارسوق طبل مي زنند و تا ببراز خان صداي طبل به گوشش مي خورَد در عجب مي شود . حرامیان خبر از زخمي شدن مسیح آورده بودند . ببراز خان به چھار سوق رفته و تا تیغي در كاسه ي مشعل مي زند و نعره ي حريف به گوشش مي خورد تازه مي فھمد كه اين مسیح نیست و چھار قد مسیح ھیكل دارد .حسین كرد شبستري مي گويد : " شب به خیر پھلوان ! بفرما قلیان حاضره! ببراز خان مي گويد : " شب وروزت به خیر، اما نیامده ام كه قلیان بكشم . " آمده ام مادرت را به عزايت بنشانم . " حسین كرد شبستري تا اين ناسزا را شنید دست برد به قبضه ي شمشیر آبدار و سر وسینه به دم تیغ داد وتا ببراز خان به خود آيد تیغ از فرق و حلق و صندوق سینه ي ببراز خان گذشت و رسید بر جگر گاھش و آخر سر او را مثل دو پاره كوه ازھم بدريد . چھل
حرامي ھا كه در خفا بودند ناگه مثل مور وملخ بر سر حسین كرد شبستري ريختند و اما با فرياد " يا علي آقا مدد " ، سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !"


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
9th September 2013, 09:09 PM
داستان حسین کرد شبستري

سي ونه نفر را كشت و يكنفر ر ا سر تراشیده و گوش بريد و گفت : " برو كه به ھركس مي خواھي خبر ببر !" مردم تبريز تا ديدند و شنیدند كه حسین كر د شبستري چنین دلاوري ھايي كرده او را ديو سفید آذربايجان لقب دادند و حاكم تبريز وپھلوان مسیح ، به پاداش اين پھلواني او را ، زر و زيور دادند و پنجه ي عیاري و زره ھیجده مني و تیغي كه صد و يكمن وزنش بود . اسبي نیز از ايلخي حاكم كه به" قره قیطاس " معروف بود .
حالا چند كلمه از اصفھان بشنو كه ازبكان ، ھرشب چند خانه را دستبرد مي زنند و اختر خان شبي نیست كه در چھار سوق پھلواني را بر زمین نغلتاند .
شاه عباس كم كم داشت به فكر يك تدبیر جدي مي افتاد كه قاصدي رسید و از فیروزي مسیح گفت و تھمتن زمان و يكه تاز عرصه ي میدان حسین كرد شبستري . شاه عباس از اين خبر شاد شد و قاصد راگفت : " برگرد و به مسیح بگو اگر در دستت آب است نخور و سپند آسا خود را به اصفھان برسان كه اختر خان آتشي روشن كرده كه دودش خواب از چشم مردم گرفته است . "
پھلوان مسیح در عزيمت اش به اصفھان ديد كه بايد حسین كرد شبستري را نیز ھمراه خود ببرد كه حتما اختر خان ، از ببراز خان نیز قوي پنجه تر است و اين آتش جز به دست تھمتن دوران خاموش نخواھد شد . آفتاب صبح ، عالم را به نور جمال خود زيور مي داد كه آنھا مثل شیر غرنده ، پا در ركاب
اسبان خويش نھاده و با گرد وخاك راه در آمیختند . رسیدند به اصفھان و پھلوان مسیح اورا در كاروانسراي شاه عبا سي جا و مكاني داد و از او خواست يكي از شبھا كه صداي طبل برخاست ، با غرق در يكصد و چھار ده پار چه اسلحه ، خود را به چھار سوق بازار برسان كه نبردي سخت درپیش خواھد بود .
روز بعدش حسین كرد شبستري به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
9th September 2013, 09:16 PM
داستان حسین کرد شبستري

به قصد تفرج از حجره زد بیرون و ديد صداي تار وكمانچه مي آيد . سراغ به سراغ رفت و ديد كه میكده و مھمانخانه اي است. شب چھارم بود كه نھیب طبل به گوشش خورد و بي درنگ از جا جست و رفت به حجره و با زره فولادي و شمشیر آبديده خود را مثل اجل معلق به بازار رساند . خود را نزديك چھار سوق به كنجي نھان كرد وديد كه پھلوان مسیح ، زير چھار سوق نشسته و مشعلھا در سوز و گدازند و طبالان ھمچنان در نوازش طبل . نگو كه در گوشه اي تاريك ، شاه عباس و شیخ بھايي نیز در رخت درويشي نذر بندي كرده و به تماشايند .
القصه اختر خان رسیده و با ضرب شمشیر ، مشعل ھا را درھم مي شكند و پھلوان مسیح مي گويد : " خوش آمدي لو طي! " اختر خان مي گويد : " تو ھم خوش آمدي پھلوان . اما كاش نمي آمدي كه تو را در آسمان مي جستم و در زمین گیر م آمدي ."
اختر خان و پھلوان مسیح ، گرم تیغ بازي شده و قو چ وار در ھم آمیخته بودند كه نا گه يكي چون سكه ي صاحبقران نقش زمین شد و حسین كرد شبستر ي ديد كه پھلوان مسیح است وشیر وار پیش تاخت . شاه عباس و شیخ بھايي ديد ند كه يك اجل برگشته اي دارد پیش مي تازد و مي گويد : " به ذات پاك علي ولي الله قسم كه سر تو از بدن جدا مي كنم . " از سپر ھا خرمن خرمن آتش به صحن نیمه تاريك چھارسوق مي ريخت كه با
ضربتي، سپر اختر خان شكافت و از خود ونیم خود و عرقچین گذشت و بر فرقش جا گرفت . اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
9th September 2013, 09:29 PM
داستان حسین کرد شبستري

اختر خان فريادي كشیده و تا بر زمین افتد ازبكان از ھر گوشه اي سر بلند كردندو اما او ، شیري بود گرسنه كه در گله ي روباه افتاده و از كشته پشته مي ساخت و ھركس را مي ديد چھار حصه اش مي كرد .
داروغه ھا جان مسیح را ازمیدان بیرون مي كشیدند كه ديد او نفسي دارد و گفت : " اگر نداني بدان كه اختر خان و حرامي ھا را به مالك دوزخ سپرده و خود مي روم به پابوس امام رضا كه مي گويند قلندران و درويشان را در مشھد ، گوش و دماغ مي بُرّند ."شاه عباس و شیخ بھايي جلو آمده و خواستند ببینند كه اين تھمتن كیست و ديدند غريبه است و اما اژدھا مانندي بي قرينه . گفتند : " تو كیستي و چرا بعد از اين جانفشاني ، به بارگاه شاه عباس نمي روي كه خلعت بگیري و جھان پھلوان دربار شوي ؟ " گفت : " اصلم از شبستر است و نامم حسین و از طايفه ي كرد . اما جھان پھلواني وقتي مرا سزاست كه بروم ريش و سبیل " قره چه خان مشھدي " و " بوداغ خان بلخي " را بتراشم و به پیشگاه قبله ي عالم بفرستم كه تا چاكر شاه عباسند فكر خیانت نكنند. از آنجا ھم مي روم به ھندو ستان كه خراج ھفت ساله ي ايران را بگیرم و بیاورم كه مسیح مي گفت " شاه جھان " قلدري كرده و از دادن مالیات سر پیچیده است . "
آنھا تا بجنبند ديد ند كه او كبوتر وار سرازير شد و با خود گفتند : " اگر در عالم كسي مرد است " حسین كردشبستري " است . "
القصه حسین كرد كه تصمیم داشت آوازه ي مردي اش در دنیا بپیچد سوار " قره قیطاس " راه بیابان مي گیرد و مي رسد به مشھد و مي بیند روضه ي شاه غريبان امام رضا (ع) پیداست و رو مي كند به گنبد و مي گويد : " آمده ام تا تقاص گوش و دماغ ھاي بريده ي قلندران و درويشان را بگیرم كه محبان مولا علي در رنجند . "
چند روزي در لباس تاجري ، به پا بوسي صحن مطھر شتافت و و قتي كه بلديّتي به ھم رساند و از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
10th September 2013, 10:30 PM
داستان حسین کرد شبستري

از حصار و باروي " قره چه خان مشھدي " كه ھم قسم و يتیم " بوداغ خان بلخي " بود ، سر در آورد شبي راكمند برداشت و آن را مثل زلف عروسان جمع كرده و با پنجه ي عیاري و شمشیر دو دم مصري به سر تراشي " قره چه خان " رفت .كمند را انداخت بر حصار و تا ديد كه چھار قلاب كمند مثل افعي نر وماده بر آن بند شد ، پا گذاشت به ديوار و مثل مرغ سبكبال بالا رفت . شبي بود مانند قطران سیاه كه در آن نه سیاره پیدا بود و نه پروين و نه ماه . از بالاي برج گرفته تا داخل قصر ھركه را مي ديد مي زد بر رگ خوابش كه بیھوش افتد و نگويند كه مظلو م كشي كرده است . " مي رسد بالا سر " قره چه خان" واورا كه در عالم خواب بود با پنجه ي عیاري از ھوش مي اندازد و مي برد به باغ قصر و در مقابل چشمان اھل حرم و كنیز كان ، ريش و سبیلش را تراشیده و باضرب تركه ده ناخنش را مي گیرد و نامه اي بالا سرش مي گذارد كه نوشته بود : " من حسین كرد شبستري ام و نوچه ي تھمتن مسیح پھلوان نامي شاه عباس. قاصد ي از دوزخ كه ازبكان و دو پھلوان شما اختر خان وببراز خان را به درك واصل كرده ام . از فردا حرمت درويشان و قلندران محفو ظ باشد و به " بوداغ خان " ھم بگو تا از كشته پشته نساخته ام ھمچنان يتیمي شاه عباس را بكند و فكر خیانت و شیعه آزاري نباشد كه اگر جز اين باشد به صغیر و كبیر رحم نخواھم كرد . "
قره چه خان به ھوش آمد و ديد كه میان سر و ھمسر سر تراشیده افتاده و تا حكايت حال شنید و نامه را خواند فھمید كه دستش رو شده و چه خطا ھا كه نكرده و حالا خوب است كه شاه عباس خود نیامده كه اين حكمداري را از او مي گرفت و اما حالا به شكلي مي شود آب رفته را به جوي باز گرداند . " بوداغ خان " نیز كه در مشھد بود و قضیه را شنید ھمرا ه با " قره چه خان " مصلحت را در چاكري شاه عباس د يد ه و دستور داد ند كه جارچیان جار بزنند و بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
12th September 2013, 06:44 PM
داستان حسین کرد شبستري

بگويند : " ھر درويش و قلندري كه بر او ظلم رفته به دادخواھي بیايد و اگر كسي از گل نازك تر به آنھا چیزي گفت سرو كارش با حكومت است . ھمه موظفند كه بیش از پیش، حرمت درويشان كنند كه تعصب از دين است . "
مدت مديدي را حسین كرد شبستري در مشھد ماند و چون ديد كه اوضاع بر وفق مراد است سوار قره قیطاس شده ومانند باد صر صر و برق لامع رفت و رسید به جايي كه كشتي ھا به ھندوستان مي رفتند . ھمراه مَركب و خورجین اسلحه اش سوار كشتي شد و اما در میان راه نھنگي روي آب آمده و كشتي را طوفاني كرد و نزديك بود كشتي غرق شود كه حسین كرد شبستري تیر خدنگ بر چله ي كمان گذاشت و تا شصت از تیر رھا كرد ، تیر بلند شده و غرش كنان بر چشم نھنگ جاگرفت . نھنگ دور شد ه و صداي احسنت از صغیر و كبیر برخاست و تاجران زر و زيور به قدمش ريختند. اما ھمه را باز پس داد و در عوض خواست سه مرتبه سجده ي شكر خدا را بجاي آورند كه تقد ير آدمي ، دست اوست . رسید به خشكي و پرسان پرسان رفت به " جھان آباد " كه از " جھان شاه " ، مالیات ھفت ساله ي ايران را بگیرد .دشت و ھامون به زير سُم ھاي قره قیطاس در لرزه بود كه رسید به دروازه ي شھر . " بھرام گلیم گوش " كه نگھبان دروازه بود تا حسین كرد شبستري را غريب ديد و غرق اسلحه ، جلو دارش شد و تا خواست بند دست او را بگیرد حسین كرد شبستري بر آشفت و چنان بر سرش زد كه نفس كشیدن را پا ك فراموش كرد . اجل برگشته ھايي نیز پیش آمدند كه ھر كس را تیغ بر كتف زد از زير بغلش در رفت . سپس نعره اي بر كشید و گفت : " به جھان شاه خبر ببريد كه حسین كرد شبستري آمده و خراج ھفت ساله ي ايران را مي خواھد . "
جھان شاه كه از قبل آوازه ي حسین كرد شبستري را شنیده بود و حالا ھم چون مي ديد كه يلي مثل " بھرام گلیم گوش " را سر بريده است و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت .



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
12th September 2013, 07:01 PM
داستان حسین کرد شبستري

و از كشته پشته ساخته در ھراس شد و " طالب فیل زور " را به حضور پذيرفت . گفت : " اوّل به نیرنگ وتدبیر و ديديد كه نشد تیغ با تیغ ھم آشنا كنید كه حتما تو لقمه چپش كرده و قور تش مي دھي . " حسین كرد شبستري كه وارد شھر شده و با لباس عوضي در مھمانخانه اي خوش مي گذراند ، به دسیسه ي زيبا رخي " شیوا " نام كه خبر چین دربار بود ، لو رفته و روزي كه صبح اش به حمام مي رفت " سربازان " طالب فیل زور "، بر پشت بام حمام رفته و سقف بر سرش خراب مي كنند كه نگو دست علي بالا سرِاوست و ھنگام ريزش ستونھا ، زير زمیني پیدا مي شود با راه پله ھايي كه به يك معبدي مي رسید ." طالب فیل زور " كه مي بیند زير اين آوار اگر فیل ھم بود مي مرد مژده به " جھان شاه " مي بَرد .
اما حسین كرد شبستري كه ديد بلايي آمده بود و به خیر گذ شت رفت سراغ " شیوا " كه فھمیده بود كار ، كار اوست و در حال ، دوشقه اش كرد و بعد به میدان در آمده و حريف خواست .
" جھان شاه " ھم به رسم و عرف زمان ، میدان جنگي آراسته و در حیرت اينكه چگونه جان سالم به در برده " طالب فیل زور " را شماتت كرد . طالب فیل زور ھم كه از اين ھمه جان سختي حسین كرد ، كفري شده بود بايك فیل ديوانه به میدان رفت .
حسین كرد شبستري روزي تمام با آنھا جنگید و دمدمه ھاي غروب بود كه نا گه نھیب بر آورد و چنان دست در حلقوم فیل برد كه طالب فیل زور سخت بر زمین خورده و جان به جان آفرين داد . فیل را نیز چنان چرخي داد كه مغز از سرش سرازير شد .
" جھان شاه " طبل صلح زد و با پیشكش بسیار و با دادن مالیات ھفت ساله ي ايران ، حسین كرد شبستري را عزت فراوان كرد و بر بازوبند او مُھري زد و متعھد شد كه خراج ايران را سال به سال تقديم كند و تا او بر تخت است ھیچ كدورتي پیش نیايد .
حسین كرد شبستري كه قبلا به اصفھان قا صد فرستاده بود و مردم و دربار ، شھر را آيین كرده بودند تا از او استقبال كنند ، درمیان جشن و سرور و با قطاري از كاروان كه ھمه باج و خراج " جھان شاه " بودوارد اصفھان مي شود . شاه عباس او را نوازش بسیار كرده و خلعت لايق مي دھد و تا فلك كج مدار ، آن برھم زننده ي لذات ، با او ھم مثل ھركس ، از سر لج بر نمي آيد ، با عیش و فخر تمام زندگي مي كند .



برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
14th September 2013, 10:10 PM
جمشید شاه

مرغ خندان، پرنده ي خوشخوانِ شاه پريان "ملكه جھان افروز" كه با ھمه ي كوچكي اش نیمي نازنیني زيباروي بود و نیم ديگرش مثل گنجشككي،به خواب شاھزاده جمشید مي آيد و از دياري اسرارانگیز بنام تخت سلیمان مي گويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواھد داشت.
شاھزاده جمشید كه به حیلت و مكر برادران و خواھران ناتني اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنید كه پادشاه از بیماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چاره اش گوش سپردن به نواي پرنده اي ناياب است كه بدنش تركیبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خیال انگیز مي باشد.
شاھزاده جمشید به حضور پدر شتافت و گفت: " با اينكه ھرگز نگاھي گناه آلود به ھیچ يك از خواھرانم نداشته ام و شايسته ي اين تحقیر و توھین نبوده ام، اما اجازه مي خواھم به من نیز ھمچون ساير برادرانم شاھزاده احمد و شاھزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظیر را در دام اندازم كه اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نیز مي آزارد."
پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سینه اش از مھر او لبريز شد و گفت: "نكته ي سربسته اي بود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نیست. تو ھم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكین داد."
شاھزاده جمشید با وداع از پدر، سراچه ي چشم مادر را نیز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآمیخت. در میانه ھاي راه به گذرگاھي رسید كه در آنجا سنگ سیاھي بود با نوشته اي حك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدمي قرار مي داد. راھي كه بي خوف و خطر بود و راھي كه ھر كس از آن ور رفته ھرگز باز نیامده است.
شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت:




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
15th September 2013, 10:09 PM
جمشید شاه



شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: "ھر چه پیش آيد برھم زنم و با شمشیر آبدار، چھار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخیزد!"
رفت و در راه به نخجیرگاھي رسید و در دوردستھا قصري ديد سر به فلك كشیده و چون نزديك شد ناله ھاي دختري شنید. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارمیخ كشیده شده و آه از نھادش بلند است. دختر گفت: "برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفید آيد ابر اجل بر سرت خیمه خواھد زد. ھمچنین سه زيبا صنم خواھي ديد كه ھر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ھا و شورانگیزي ھاشان به طلسمي در خواھند افكند كه تا ديو سفید سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سیخ كشیده و بريان و داغ، مزه ي دھان او خواھند ساخت."
شاھزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به ھم زدن چنان دست به قبضه ي شمشیر برد كه تا آنھا كلامي گويند مثل خیار تر دو نیم گشته و ھر كدام گوشه اي غلطیدند. در اين لحظه بود كه يك سیاھي عظیمزمین و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاھزاده راخیره مي كرد آن دختر اسیر را در چنگالھاي ديوي گران پیكر ديد و در آمیختن سپیدي با سیاھي، برق شمشیر از ظلمت غلاف بیرون كشید و با پنجه ي پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ي ديو، يك جوجه تیغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش "آي پارا"بود به شاھزاده جمشید آفرين گفت و با او از ديو سیاھي سخن راند كه خواھرش "گونه تاي" نیز اسیر دست او بود.
جمشید، آي پارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعه ي ديو سیاه شد. آنھا به قلعه كه رسیدند ديو سیاه را خفته ديده و زنجیر از دست وپاي گونه تاي باز كردند. دو خواھر مثل دو جان شیرين در آغوش ھم فرو رفته و آي پارا از قصد شاھزاده جمشید براي سفر به تخت سلیمان سخن گفت.
گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه ...





ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
15th September 2013, 10:17 PM
جمشید شاه

گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه شیشه ي عمر ديو سیاه در آن بود. چون شاھزاده صندوقچه را شكافت و شیشه ي عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت:
"شیشه را ھنوز بر زمین نزن كه تا تخت سلیمان راه درازي است و ما مي توانیم ديو سیاه را مجبور كنیم كه ما را به گُرده ھايش نشانده و در يك
چشم به ھم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند."
ديو كه از خواب پريد و شیشه ي عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود:
شاھزاده "ھر چه از من مي خواھي بخواه و اما آن را به من بازگردان!"
گفت: "مرا ھمراه اين نازنینان تا تخت سلیمان ببر كه در قصر ملكه جھان افروز، پرنده اي بنام مرغ خندان را بايد با خود بیاورم. بعد ما را در دو راھي خوف و آرامش بر زمین بگذار كه شیشه ي عمرت را تحويل بدھم."
آنھا سوار ديو شده و ديو سیاه با خواندن سحري، تنوره اي كشید و تا ابرھا اوج گرفت و آنھا را در دياري با جنگل ھاي انبوه و چمنزارھاي سبز كه قصري تابان با خشت ھايي از طلا و نقره، چشم ھا را نوازش مي كرد بر زمین نھاد. شاھزاده جمشید دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجه ي آفتاب، مي درخشید و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود.
قفسي از طلا نیز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جھان افروز با نغمه ھاي فرح بخش اش ھوش از سر آدمي مي ربود. شاھزاده كه با ديدن جھان افروز، مھر و عشق اش به آن طرفه نگار، از حد بیرون شد و لحظه ھا، مات و حیران بر او خیره ماند در حال نامه اي نوشت و از شعله ھاي عشق و محبت اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
18th September 2013, 10:18 PM
جمشید شاه

قول داد كه روزي باز گردد و براي ھمیشه افسانه ساز دل بیقرارش باشد.
شاھزاده جمشید قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نیاورد و بخاطر يك بوسه ي مھر از سیماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنین تا مژه برھم زند و ببیند كیست كه او را از رؤياي شیرين اش بیدار كرد، شاھزاده .در رفت و اما جھان افروز به روي سینه اش نامه اي عاشقانه ديد ديو سیاه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راھه ي وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شیشه ي عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمین زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره اي خونناك فضا را انباشت و از ديو سیاه جز تل خاكستري ھیچ بر جاي نماند .
شاھزاده جمشید و زيبارخان ھمراه مرغ خندان راھي گلستان رم بودند كه سراپرده ھاي برافراشته ديدند و چون شاھزاده نزديك شد برادران ناتني اش را ديد كه با دست خالي پیش پدر مي روند. اما برادرانش تا فھمیدند كه شاھزاده جمشید، مرغ خندان را آورده و دو نازنین مھوش نیز ھمراه اوست باز حیلتي انديشیده و نصفه ھاي شب در خواب، او را نمدپیچ كرده و از فراز كوھي به زير انداختند.
مُلكِ گلستانِ رَم به يمن و شادي بازگشت شاھزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شد.
اما حالا بشنويم از ملكه جھان افروز كه وقتي مكتوب شاھزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شد .
مُلكِ گلستانِ رم از ھر چھار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پیكي به دربار فرستاد و ايلچیان گفتند:
"سر ھیچ ستیزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاھزاده رخ برافروزد و ھمراه صید خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست."
پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه ...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
18th September 2013, 10:38 PM
جمشید شاه

شاھزاده احمد و شاھزاده محمد آورده اند، آنھا را به سراپرده ي ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاھزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه ھر دو دروغ مي گويند چنان آنھا را از دم شمشیر گذراند كه به كوي فنايشان فرستاد.
پادشاه كه مات و حیران اين واقعه ي تلخ بود حقیقت را از مه جمالان "گونه تاي" و "آي پارا" جويا شد و وقتي فھمید كه شاھزاده جمشید چه جانفشانیھايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواھان تدبیر شد. جھان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاھزاده جمشید برخیزند و تا زنده و مرده ي او را نیافته اند باز نگردند. آنھا رفتند و بعد از مدتھا گشت و گذار، او را به ھنگامي يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي مي سٍتُرد .
شاھزاده جمشید با ديوان و پريان به گلستان رم فرود آمد و تا ملكه جھان افروز، شوكت و جلالِ آن ھیبت مردانه و زيبايي سیماي آن شھسوار دلداده
را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاھي را بر سرِ فرزند فداكارش نھاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جمیله اي بي مثال
.بود به عقد او در آوَرد
زمان، زمانهي عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.



برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
20th September 2013, 02:37 PM
عاشق غریب و شاه صنم

خداي را بنده اي بود در شھر تبريز ، با سن و سالي از او گذشته و نامش خواجه احمد . خواجه احمد را ثروتي سرشار كه مال و منالش را به دريا اگر مي ريختي،دريا لبريز مي شدو در جوانمردي نمونه ي وارستگي . ھمه روزه ھزاران يتیم و بي پناه از خوان نعمت بي دريغ اش مي خوردند و ديگر چه گويم كه خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .گويند خواجه را پسري بود با نام رسول كه پانزده سالش بود و دختري نیز كه پا به خانه ي بخت ننھاده ،آينه ی بخت اش با مرگ پدر ، كدر گشته بود.
خواجه احمد به رحمت حق مي پیوندد و عیار نماياني به نام«چھل حرامي ھا » به رندي و دوز و كلك ، رسول جوان را فريب مي دھند و پول و مكنت اش را به انحاء مختلف از چنگش بدر مي آورند . مادر و خواھرش را جز مسجد و دِير منزگھي نمي ماند و رسول خود نیز ، نادم و بي نديم رو به غربتي مي گذارد كه راه برگشتي ھیچ ندارد .
میانه ي راه بود و نه انسي و نه جنّي ، تنھا بوي گلگشت بھاران بود و سبزي چمنزاران كه رسول جوان مي آرامد از خستگي و چشمانش بسته و اما درھاي حاجت گشوده . غفلتي او را در مي گیرد و به عالم رؤيایی فرو مي رود كه ھرگز كس نديده. سبز جامه اي با دستار و بیرقي سبز با« ھو » یی نبشته بر تارك آن و در يكي دستش باديه اي پر و نشسته بر بالین رسول به وي مي گويد :
«اي خفته ي غافل از خواب غفلت درآ! بیدار شو و بر اين برگ سبز نظري افكن . بنگر آن كه نوشته چه نبشته؟»
ھنوز ، پايان كلام پیر در نرسیده بود كه كم – كمك از خواب غفلت درآمده و مي گويد: « مولا و مراد من ، از سفیدي و سیاھي اين نوشتار چیزي مفھوم من نیست . كاش كه حرفي از آن بر من روشن بود و ديگر ھیچ آرزويي نمي داشتم... »
حضرت پیر مي فرمايد: « در اين لحظه و آن ، ھر چیزي كه در عالم معني تو خواندي و ختم اش كردي . كنون نكته و حرفي برتو نھان نیست .
بصیرت برتو ارزاني شد . بخوان بداني تا بدانجا كه تواني كه كلام پروردگار ،مبارك است.» رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
20th September 2013, 02:52 PM
عاشق غریب و شاه صنم

رسول ، نظري افكند و لفظ مقدس" بسم الله الرحمن الرحیم" بر ديدگانش تلالؤ بخشید و شمّه اي از برگ سبز را بر خواند كه چنین حكايت
داشت : « اي انسان ، انسان غافل ! تا به خود درنرسي و در خود انديشه نكني ، خود را در نمي يابي . آنچه كه ھمه ی خوبان دارند،حال تو تنھا داري . سرت نغمه زار بلبلان و الحان خوش ات چون نواي داوود . از ھر دَه انگشتت ھنر مي ريزد و اما و لاكن ، تا عشق نباشد مشقي در كار نیست و تا كارت به غربت درنیفتد كمال انساني ، گوھري نايافته است.»
رسولِ غريب انديشناكِ مژده و نويد پیر بود كه باديه اي پر بر وي ھديه گرديد: بر باده ي اين باديه ، باده ي عشق گويند . برگیر فرزندم و بیاشام با عشق خدايي كه من و تو ، آفريده و بنده ي اويیم . حضرت پیر ، باديه از وي باز گرفت و تا به دستش رسید باز از باده پُر گرديد و تا رسول ، نگاھش برآن افتاد ، به رخسارِ باده شھزاده اي ديد چون گل ، ترد و لطیف و ابروانش چون كماني كشیده و مژگانش سیاه و ديدگانش زيبا چون چشمان ھراسان مرالي تیزپا . قدش ھمسان سرو و از وجاھت ، ماهِ نوبرآمده را بر او رشك مي رفت . آن چنان زيبا ، كه غريب با يك نگاه مدھوش وي گرديد و دختر نیز كه از وراي باديه بر وي مي نگريست چنان حالي يافت . اما زبانھاشان از گفتن اينكه « گلھای کدامین باغ اند » عاجز و درمانده ماند .
حضرت مولا دستي بر شانه ي اين يكي و دستي بر شانه ي آن ديگري نھاد و فرمود : « از امروز يكي تان "عاشیق غريب" و يكي تان نیز" شاه صنم" و قسمت ھم ھستید با اذن خدا . ديگربیمِ چه داريد؟ قدح در زنید و ھردو ، يك جان شويد! تا به گلشن گل ھا پژمرده و دلھا پريشان نگشته اند به جوياي ھمديگر در شھر تفلیس برآيید!»
از دست پیر ، ھر كدام باده اي نوشیده و از عالم غیب گامي بیرون ننھاده ، رسول به تمناي حلقه اي از زلف يار پايي پیش نھاد و اما ھرچه پیش تر آمد دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
20th September 2013, 03:00 PM
عاشق غریب و شاه صنم

و اما ھرچه پیش تر آمد دورتر و دورتر شده و دستش ھیچ نرسید . شاه صنم اين حال بديد و گیسوانش را بر شانه ھايش چید و گلي را به ارمغان، سوي دلداده اش انداخت و گل تا بر سینه ي رسول نشیند ،" رسول " زار و خموش ، عاشقي غريب گرديد و نگاه كه كرد ، ديد نه گلي بر جايي افتاده و نه شاه صنمي ھست و نه از پیر و مولايي اثر .
بعد از اين واقعه عاشیق غريب سوي شھر بازآمده و مادر و خواھرش را برداشته و به عزم تفلیس پاي در راه می نھد.مدتی بعد،غريب در قھوه خانه ي عاشقان با "خواجه صنعان" آشنا و وقتي كه در خانه ي خواجه مھیمان مي گردد ، دخترِ صنعان شاه صنم، او را ديده و مي بیند كه مرد رؤياھايش ھمان "عاشیق غريب" است . خواجه صنعان به قصد سربلندي رفیق ، از غريب مي خواھد كه با استادان ساز و سخنِ تفلیس ، آزموني برپا نمايد و با ظفرھاي خود ، نام و آوازه اش را بلند گرداند .
چرا كه وقتي سرپنجه ھايش به نوازش ساز مي خیزد و اوج نوايش چون چشمه اي موّاج از وراي سینه اش مي جوشد كس راياراي مقابله با وي در تفلیسِ پیر پیدا نیست . اما غريب ، افتاده و مفتون ،پاسخِ صنعان چنین مي دھد :
« صنعان و الا اي سرور و آقا ، برتري غرور مي آورد و من نیازي بدان نمي بینم . مفتوني غريب ام و قلبي ريش داريم . سرم پائین است و كار با دل خويش دارم ... مرا از اين سودا چه حاصل كه خاك پاي ھمگان ام. »
عاشیقي ديوانه سر اما با اصرار و ابرام ، عزتِ غريب را آماج گرفته و او را به امتحاني سخت راضي اش مي سازد . مسابقه اي در قھوه خانه ترتیب داده مي شود و در شھر و ديار ھر كه را درسر سودايي است بدانجا مي آيد. .عاشیقان مي آيند و سازِ غريب راغنوده بر ديوار مي بینند و از قھوه چی مي پرسند :
« اين غريبه ي عاشیق كیست كه قد و قامت خويش نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
21st September 2013, 10:19 PM
عاشق غریب و شاه صنم

نسنجیده با قدرھاي روزگار به امتحان مي خیزد. صنعت عاشیقي ، ھنر و معرفت است بازي نابالغان كه نیست . عاشیقي راه و اركان دارد و استاد نديده كس عاشیق نمي شود . حال اين مجال را به وي مي دھیم كه دست يكی مان را به استادي ببوسد و بعد ، زانو بر زمین نھند و ھفت سال تمام جور استاد را متحمل گردد شايد كه روزي اذن و ياراي ھمرھي با عاشیقان تفلیس را بر وي ارزاني داريم.»
قھوه چي كه « دَلي محمود » ش مي گفتند و اُنس و رفاقتي با خواجه صنعان داشت ، بر اين حرف ھا خشم اش گرفت و رو به عاشیقان چنین گفت :
« عاشیقي ، وديعه ي حق است و خداي چون اين وديعه ارزاني داشت ديگر نه دست بوسي لازم است و نه به زير خرقه ي كس درآمدن . اين جوان غريب ، از عاشیقھای حق است و اگر از اين ديوانه مي شنويد ، سخن ساز كنید تا نه بزرگي ھا بل بزرگواري آشكار گردند.»
« دَلي محمود » بي تابانه دست غريب را گرفته و او را به مقرّ عاشیقان برده و سازِِ غريب را بر دوستانش داده و ساز استادان نیز از سینه ي ديوار گرفته و يك به يك به مدعیان ارمغان كرد تا نغمه و آوا، ھمھمه در گوش فلك افكند. بدانگاه غريب ، دست دعا به آسمان گرفت و با خدايش چنین گفت :
« اي پروردگار كه نبودن ھا را به ھستي ھا و بودن ھا بدل مي كني ، مگر من چكاره ام ؟! آغاز سخن از من و اما دوام آن به مشيِ و الاي تو بسته است . من سیه روزي تیره بختم و اما تو ، روسیاھم نگردان!.»
از جان و دل دعايي كرد و تا ساز را چون غزالي رام بر سینه برگرفت، ببینم چه ھا بر زبان راند : « گوش سپاريد ياران و به من بگويید آن چیست كه نغمه ي ھرروزش با دگر روزان به يكسان نیست و به درياي آسمان، گله ھا دسته دسته روان است و چوپانِ آن كیست؟»
ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد :...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
23rd September 2013, 10:38 PM
عاشق غریب و شاه صنم

ھماوردي يافت نشد و از مدعیان صدايي برنخاست و غريب، باز شعر و نوا درآمیخت و جوياي جواب گرديد : « كدام باديه و ظرفیست كه ھر لحظه پر و خالي مي شود و كدام طوفانیست كه در دلھا آشیان دارد و كیست كه روزي از اينجا گذر خواھد كرد و بر دوازده دربِ آشنا ، چھار بار وداع خواھد گفت. »
ندايي باز نیامد و زبانھا گنگ و لال و سازھا خموش و سرھا به زير. نفس ھا در سینه حبس گرديد و تماشاچیان چشم در چشمان عاشِیق غريب دوخته و او را استاد عاشیقان خواندند و غريب ، سازِ يكي از مدعیان برگرفته و با سحرِ نوايش ، به گشايش رازھاي كلام اش برآمد :
« زمان است كه ھر روز يك نعمه ساز مي كند و اخترانند كه در آسمان روانند و چرخ فلك است كه به پاس و نگھبانیشان مي خیزد . قسمت است
كه ھر لحظه نصیب يكي مي شود و ديگري بي نصیب مي ماند . ھمچون ظرفي كه يكي سرشار و ديگري تھي مي شود و رشك و حسد است كه چون بادي وزان در دلھا مي خزد و عمر است که ھرآني از چھار فصل در حال گذر است و دوازده ماهِ سال را پشت سر مي گذارد.»
عاشیقان مات گرديده و غرورِ خود را شكسته يافتند و به دلجويي عاشیق غريب و به پاسِ اين ظفر جشني بپا شد و در سرای صنعان ، غريب عاشیقان اين بار، دلداده اش شاه صنم را بديد و مسرور اين اتفاق ، بعد از طي وقايع ، به خواستاري صنم برخاست و اذن پدر را جويا شد و خواجه صنعان كه دل در گرو مھر رفیق داشت ، تا خواست رغبت خويش بر اين وصلت آشكار نمايد ، تیره قلبان شوم دھن از فقر و ناداني غريب سخن رانده و دامادي او را دون شأن خواجه دانسته و مانع گرديدند.
عاشیق غريب ، سرگشته و دلريش ، باز غريبِ د ياران مي گردد و به غربت روي مي نھد تا كه روزي با مال و منالي باز آيد و شاه صنم را با جاه و جلال از خواجه صنعان خواستاري نمايد .
اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
24th September 2013, 10:27 PM
عاشق غریب و شاه صنم

اما دربازپسین و داعي كه به ديدار صنم مي شتابد ببینم كه چه ھا به ھم مي گويند و چه ھا كه نمي گويند :
« رخسار و زلف ات را به سايه پنھان مكن ، اي مه در آي و روشناي را ھم شو. دريغم مدار نگاھت را كه برق نگاه تو ، شعله از آفتاب گرفته و در زمھرير زمستانِ قلبم ، عشق تو را ھمیشه گرم نگه خواھد داشت. »
صنم دلداري اش مي دھد: « فاتح و مفتاح قلبم تويي و از راھي كه پیش گرفتي باز نمان . تا ري از زلف خويش را كمند عشق مان خواھم ساخت و با ارمغان اش به تو دراين آرزويم كه روزي به سلامت بازآيي ! آه که مرغي زارم ! و از گلشن و گلزارم جدا »
غريب از غربتِ فرداھا مي گويد و از زخمِ خاري كه در دلش خلیده و از كوھھايي كه مه آلودند و از آنجاھا گذر خواھد كرد و ياد يارش كه شرر بر ھستي اش خواھد افكند و تلخي سردي ھاي زمان را که با خاطره ي يارش گرم و شیرين خواھد ساخت .
روزان و شبان به ھفته ھا مي پیوندند و ھفته ھا به ماھھاوماھھا به سالھا و ھفت سال تمام مي گذرد . صنم از ھجرِ غريب بي تابي مي كند و با ھمدمش « آقجه » از كاروانیان سراغ غريب را مي گیرد و چون ابر نو بھار مي گريد و خبري باز نمي يابد . تا كه روزي يكي از كاروانیان ، از عاشقي شوريده سخن مي گويد كه سرگشته ی دياران است و دلشده ي صنم نامي كه در حلب وي را ديده است . صنم به ھمراه نديمش « آقجه » راه حلب را پیش مي گیرد و القصه غريب نیز راه بغداد را . جستن ھا به یافتن ھا نمي انجامد و غريب ، مفلس و زار ، بر اقبال و ھوس ھا و سِحر و جادوھا و ديوھاي فرا راھش غلبه مي كند و روزي زمرّدين خنجرِ خويش مي بیند كه به صنم ھديه كرده بود و كنون در كمرِ مردي است « ازبرخواجه » نام و جوياي واقعه مي گردد و مي بیند كه نامزدِ « آقجه » است و صنم وي را فرستاده تا از مرده و زنده اش خبر آورد كه وقت تنگ است و شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند ...


ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
26th September 2013, 10:32 PM
عاشق غریب و شاه صنم

شاه صنم را به نامزدي" شاه ولد " درآورده اند و اگر دير رسد چاره اي باز نمي ماند.
غريب ، دلتنگ و محزون ، از تیره روزي اش انديشناك مي گردد و عزلت گھي مي جويد تا آرام درونس را باز يابد . خوابي او را درمي ربايد و مولاي سبزدستار به خوابش مي آيد كه براي چه چنین مغموم و افسرده و سربه زيري و قامت برافراز و سوار اسبم شو كه راھيِ راھیم . اين برگ سبز نیز برگیر كه مادرت از بس گريسته چشمانش كور گشته واگر اين برگ بر چشمانش نھي ، روشني بر زندگي اش خواھد تابید .
غريب تا چشم وا مي كند خود را در تفلیس مي يابد و ھرچه مولا و مرادش را مي جويد ھیچ نمي يابد . خانه به خانه مي گردد و مادر و خواھرش را مي يابد و وقتي كه مادر را كور و درمانده مي يابد برگ سبز، تحفه ي چشمانش مي كند و او ، ھم نور چشمش غريب را و ھم روشنايي ديدگانش را به يكجا باز مي يابد. اما صداي دُھُل و سُرناي عروسي ، به يكباره غريب را به خود مي آورد و با ياد شاه صنم ، سوي سراي خواجه صنعان مي دود و مي بیند ھمه جا چراغاني است و عروسي سر گرفته .
غريب با سازِ خويش به مثابه عاشیقي بیگانه، پاي به میھماني مي گذارد و اما چون نواي وي برمي خیزد شاه صنم مي فھمد كه غريب بازآمده و از كلاه فرنگي عمارت به بیرون كه نظر مي افكند غريب را مي بیند و بي تابانه سراز پا نشناخته خود را به پايین مي اندازد و دو دلداده چنان در ھم فرو مي روند و مي نالند كه شاه ولد با تأثر حكايت حال مي پرسد و چون از حقیقت عشق آنان باخبر مي گردد بر خواجه صنعان خشم مي گیرد كه آنان، پیشاني نوشتِ ھم اند و صنم مال غريب است و به نكاح آنان رضايت ده .
خواجه صنعان و اطرافیان شرطي مي گذارند كه ھفتصدبارِ شتر مال التجاره بیاورد و اين عروسي سربگیرد . القصه غريب راه مي افتد و در راه به چشمه اي مي رسد و پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
27th September 2013, 07:49 PM
عاشق غریب و شاه صنم

پاي چشمه دختري مي بیند دل افروز نام و خانه ی شان بالاي كوه و پدرِ دختر ، غريب را به میھماني مي خواند و چون غريب پاي در فراز كوه مي گذارد لیزخورده و روي سنگي مي افتد كه نبشته ھايي برآن حك گرديده است .
با خنجرش زير سنگ را مي شكافد و صندوق ھايي مي بیند در شكاف ھا نھان و لبريز از طلاھا و جواھرھا و يك انگشتري كه چون به نگین اش دست
مي كشد رعد و برقي برخاسته و جنّي ظاھر شده و به غريب تعظیم مي كند و مي گويد: « من خادم صاحب اين انگشتري ام . ھر امري داريد در خدمتم.»
غريب ، خوشحال و مسرور از اين حادثه مي گويد: « ھفتصد شتر حاضر كن و خزاين را بارِ آنھا كرده و در حال به تفلیس رويم. »
شاه صنم زار و بیمار به بستر خوابیده بود و خواجه صنعان، ملول از زردي رخسار صنم كه قاصدي از غرب مي رسد ومژده ي غريب مي آورد كه وي با
كارواني از غنائم و خزائن ، قدم به تفلیس نھاده است و اذن شما را مي خواھد تا شھر چراغاني گردد و عروسي پا بگیرد.
خواجه صنعان، دستورِ نكاح صنم و غريب را مي دھد و ھردو دلداده ، دست در دست ھم به مراد دل خويش مي رسند و ھمه جا غرق سرور ، پاكوبي و شادماني تا چھل روز ادامه مي يابد .



برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
29th September 2013, 09:48 PM
محبوبه و سر خوش

روزگاري كه شاه عباس در اوج عزت و قدرت ،اصفھان را زير نگین خود داشت مردي بود به نام خواجه ھدايت كه در خسّت و زراندوزي شھره ي آفاق بود و براي كسب ثروت ، دمار از روزگار بینوايان در مي آوُرد . خواجه ھدايت اولادي نداشت و بخاطر خرج و مخارجي كه ممكن بود فرزندش رو دست اش بگذارد تمايلي ھم به بچه دار شدن نداشت . اما خواجه ھدايت زني مؤمنه و با خدا داشت كه پنھان از شوھرش ، در راه خدا و نوازش فقیران از ھیچ بذل و بخششي خودداري نمي كرد و در دعاھا و عبادات اش ، مدام از خدا آرزوي فرزند مي كرد . روزي دعاھايش برآورده شد و صاحب پسري به نام "سرخوش " گرديد.
سرخوش كم كم بزرگ شد و به سنین جواني كه رسید با سینه ي پھن و بازوھاي قوي جرأت شیر نر و زَھره ي ببر در اوبودو بر خلاف پدرش لوطیانه از دست ضعیفان مي گرفت و يار و ياور بیچارگان بود . روزي سرخوش در كوچه باغھاي شھر ، غرقِ درياي فكربود و از اينكه گل رخسار مادرش روزبه روز پژمرده و زرد مي شد و دست اجل پیر و جوان حالي اش نبود ،غمزده و ملول ازِ سپھرِ كج مدار بود كه ناگھان صدايي شنید . دختري در پشت ديوار باغ غزلخواني مي كرد و اين نوا چنان شیرين بود كه يكھو از ديوار باغ بالا رفت و چشم اش به قدّ بااعتدال و زلف و خال چھارده ساله دختري افتاد كه مثل سروي بود در جويبار زندگي . سرخوش تا به خود آيد عنان از كفِ طاقت اش به در رفت . زيبا صنمي بود كه در باريكي میان و كمند گیسوان و قرص صورت ، لنگه و شبیھي در كره ي ارض نداشت . سرخوش نیز قدم زنان در باغ با ابیات عاشقانه ، مفتون و شیدا نوا سر داد و چون به دختر نزديك شد كمند محبت ، آنھا را اسیر خود كرد .
وقتي كه از حال و روز ھم خبر گرفتند سرخوش فھمید كه دختره اسم اش " محبوبه " است و فرزند " الله وردي خان "، وزير اعظم شاه عباس. با اشاره ي " محبوبه " ، دايه بزمي آراسته و و قتي دو دلداده به عشرت نشستند ، سرخوش گفت :
" نامردِ روزگارم اگر بگذارم دست ديگري به تو برسد . "
اين باغ میعادگاه عاشقان شد و روزي نمي شد كه به ديدار ھم نشتابند . دايه ي محبوبه كه نگران اوبود شروع به التماس نمود :
- " شستِ پدرت اگر خبردار شود حتما كه اجل ھردوتان سر خواھد رسید و من خواھش مي كنم كه به اين ملاقات ھا پايان بدھي !"
محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت :...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
29th September 2013, 09:53 PM
محبوبه و سر خوش

محبوبه كه اگر روزي سرخوش را نمي ديد ديوانه مي شد گفت : -" از ازل ، حكم اين است كه اوّل شمع بسوزد و بعد پروانه . اگرپروانه ي شمعي فروزان شدي دير وزود بايد بسوزي و مرا ھیچ باكي نیست . "
از قضاي روزگار ، سرخوش روزي دل اش چنان ھواي عشق كرد كه ھنگامه ي غروب ، داشت از ديوار باغ بالا مي رفت كه در اين بالا رفتن ، داروغه او را بديد و دستبند به دست اش زد .
داروغه مي خواست كه او را تحويل ديوانخانه بدھد كه سرخوش مھلتي شبانه خواست و داروغه گفت :
" اگر كس و كاري داري كه ضمانتت را بكند و صبح تحويلت دھد من حرفي ندارم !"
سرخوش گفت :
-" من پسر خواجه ھدايت ام و برويم خانه كه پدرم ضمانتم را بكند ."
سرخوش و داروغه رسیده بودند دم درِ منزل كه تا خواجه ھدايت قضیه را فھمید و ديد كه اين جُرم را بازر و طلا نمي توان شُست به كلّي منكرِ پسرش شد :
-" ھمه ي حرفھاش دروغه و من چنین پسري ندارم ."
مادر سرخوش ھم كه با دلي بريان داشت به شوھرش التماس مي كرد ھرچه كرد نتوانست او را قانع به ضمانت پسرشان كند .
سرخوش از اين ھمه بي مھري دل اش گرفت و به ياد مردي افتاد كه شھره به جوانمردي بود و زير چرخ گیتي لوطي تر از او كسي را نديده بود. از داروغه خواست كه اورا به درب منزل آن پھلوان كه اسم اش بابا شَمَل بود ببرد و اگر او ھم ضمانت اش را نكرد تحويلِ ديوانخانه اش دھد .
سرخوش از بابا شمل پناه خواست و او ھم بي درنگ ضمانت نامه اي نوشت و داد دست داروغه . داروغه رفت و بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
29th September 2013, 09:59 PM
محبوبه و سر خوش

بابا شَمَل از اين كه خواجه ھدايت چنین رفتار رذلي داشت برآشفت و به سرخوش گفت : -" ھمین كه جربزه ي عشق داشتي و خطر را به جان خريدي ،با شاھرگ خود ھم ضمانت تو مي كردم و حالا ھم تا آخرش پاي تو ايستاده ام و ھیچ ترسي نداشته باش!"
بابا شمل و سرخوش تاپاسي از شب گفتند و شنیدند و كي خوابشان گرفت خود ھم نفھمیدند . كلّه ي سحر كه بابا شمل از خواب پريد و ديد كه سرخوش چه شیرين درخواب ناز غلطیده پیش خود گفت :
-" كمال و معرفت جامه ايست كه به تن اين پسر دوخته اند و بي شك اگر تحويلش دھد مجازاتي سخت در انتظارش خواھد بود و دريغ است كه تا دنیا، دنیاست بگويند بابا شمل دلِ يك عاشق را ھم نتوانست تیمار كند ."
مكتوبي نوشت وبر بالین سرخوش نھاد كه من مي روم ديوانخانه و مي گويم شبانه دررفته اي و ھرچه جزاي اوست به پاي من است .
در ديوانخانه اورا محكوم كرده و در شھر جار افتاد كه بابا شمل را عصري گردن خواھند زد . اين خبر كه به گوش درويشان و قلندران رسید ، غلغله در دلھا افتاد و لوطیان عارف منش ، پاي عالي قاپو بست نشستند.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از سرخوش كه وقت ظھر بیدارشد وناگھان، متوجه نامه گرديد.نامه راكه خواند عھد كرد كه نگذارد مويي از سر او كم شود و اوّل از ھمه به حمام رفته و آيینه ي صورت را جلا داد وتن و بدن را كه باگلاب شست با خود گفت :
-" لچكِ خراباتیان عالم بر سرم باشد كه اگر اندازه ي تارمويي ازمن به مرد مردانِ ، پھلوان شمل ، ضرر برسد !"
سرخوس ، بي باك و بي خبر از داردنیا پاي در شھر نھاد و ديد كه ھمه مي روند سوي میداني كه درآن مجرمان را گردن مي زدند و معروف به بازار سرتراشان بود . ازمیان درويشان ، ياھو گويان گذشت و و باباشمل راديد كه مثل پاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد. ...





ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
30th September 2013, 10:19 PM
محبوبه و سر خوش

و باباشمل راديد كه مثل پاره كوھي ايستاده و تیغ جلاد برقِ آفتاب دارد.
ابر اجل خیمه زده بود كه سرخوش خود را معرفي كرده و با رخصت از پادشاه كرنشي كرد و گفت :
- " به جلال خدا قسم كه پھلوان شَمَل ھیچ گناھي ندارد و تقاص مردي اش را مي دھد . "داروغه ايلديريم " خود مرا مي شناسد و مي توانید صدق گفتارم را از او بخواھید ."
شاه عباس گفت :
-" حالا كه مجرم تويي و گستاخانه به برج و باروي وزير اعظم چنگ انداخته اي ، پھلوان شمل را كه نورچشم ماست و محب درگاه ، آزاد مي كنیم و اما توھم قبل از مرگ اگر دفاعي داري بگو !"
تاسرخوش لب بگشايد مادرش سینه چاك كرده و با آه و فغان سرخوش راچون جان شیرين در آغوش كشید و خطاب به سلطان گفت:
-" عاشقي جرم نیست و دلدادگان را آزردن ھنرِ سلطاني نیست . او به ديدار معشوقه اش مي شتافت و بارِ اولش ھم نبود . مي توانید از پريچھر بارگاه ، " محبوبه " بپرسید و ببینید كه آيا او نیز دل در گروِ عشقِ سرخوش دارد يا نه؟"
شاه عباس از وزيرش " الله وردي خان " خواست تا پريدخت بارگاه اش " محبوبه " را پیش او آوَرَند تا حديث دل بگويد و خوني به ناحق ريخته نشود .محبوبه با لباسھاي فاخرو خلخالھاي جواھر به پا و نیمتاج طلا بر سر ، ھفت قلم مشاطه ي جمالْ كرده و سوار كجاوه شد تا به حضورسلطان برود .محبوبه ھم جسورانه از عشق خود پرده برداشت و از اينكه دلِ بي قرارش سخت گرفتار مھرِسرخوش است سخن گفت ."
پادشاه رو به وزيرش كرده و گفت :
-" دريغا كه ما دنیايي را زير نظر داريم و اما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
30th September 2013, 10:22 PM
محبوبه و سر خوش

ما از اينكه در دو قدمي مان چه رخ مي دھد پاك بي خبريم ! يعني از عشق بي خبريم و اينكه تو دل جوانھا ھم زمزمه اي است گوش ما سخت كرْ است . دل عاشقان را شكستن ، كار من نیست و حكم ، اعلان عشق آنھا ست و طبل جشن به نام آنھا زدن ."
بابا شمل دست بر شانه ي سرخوش انداخت وبا دستبوسي سلطان ، ھمراه با مادر سرخوش، ايلچي محبوبه شد از الله وردي خانِ وزير. طولي نكشید كه سرخوش و محبوبه به عقد ھم درآمدندو صداي شادي مردم بر فلك رسید و اصفھان را ھم ھفت روز و ھفت شب چراغاني كردند .



برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
1st October 2013, 11:07 PM
یادگار و گلابتون

روزگاري در گوشه اي از ھندوستان ، سرزمین كوچكي بود كه حاكم اش پادشاھي به اسم بھرام بود واز بس از درد بي اولادي گريه كرده بود چشمانش چون دوكاسه ي پرخون شده بود . سپھر كج رفتار ، تخت عزت شاھي را در چشمانش خاكِ ذلّتي ساخته بود و با دلي پرخون و پردرد ، از اوّل خاكِ پريزاد تا آخر خاكِ بني جان بدبختي مثل خود را نمي شناخت. پیري و كھولت نیز بر او غلبه كرده و روز به روز ناتوان تر مي شد . روزي پادشاه وزيران اش احمد وزير و صمد وزير را به حضور طلبید و گفت :
" در اين دنیاي فاني ، دل به فردا نمي توان بست و دير و زود ستاره ي عمر من افول خواھد كرد . حالا كه خداوند ، اولادي به من عطا نكرده وصیتي دارم و آن اينكه احمد وزير كه وزير اعظم است ودر تدبیر و صداقت و پاكي ھمتايي به روزگار ندارد ، بعد از مرگ من بر تاج و تخت پادشاھي بنشیند و صمد وزير نیز وزير اعظم او شود كه درد من از درمان گذشته است . اما ھمسرم ملكه گل نگار را چنان در قصر ، عزيز و گرامي داريد كه تا دنیا دنیاست خاري در قلب او ننشیند ."
اما از حكمت خدا نمي شود غافل شد كه زن بھرام خان حامله شد و اما بھرام شاه را درد بي علاجي چنان به جان اش افتاد كه قبل از تولد فرزندش، در بستر مرگ افتاده و وزيران اش را به حضور طلبید :
" حالا كه خداوند مرا به آرزويم رسانده و فرزندي در بطن ھمسرم دارم، چنانچه صاحب پسري شدم مثل پسرتان از او مواظبت كنید و چنانچه صاحب فرزند دختري شدم مثل دخترتان . تاج و تخت پادشاھي را ھم مثل امانتي نگه داريد كه چنانچه فرزندم پسر بود ، وقتي به سن بلوغ رسید خطبه به شأن اش بخوانید و سكه به نام اش بزنید ."
وزيران به عزت و شرف خود سوگند خورده و بھرام شاه با قلبي مطمئن ، چند روزي بعد دارفاني را وداع گفت .
احمد وزير كه فردي با عوالم شیطاني بود و براي رسیدن به قدرت و مقام از تزوير و حیلت وھر فرصتي سود جسته بود ، ديد اگر ملكه گل نگار صاحب پسري شود و عالم و آدم از اين امر باخبر شوند ، دير وزود قصد و آرزويي را كه براي كسب مقام پادشاھي در دل دارد ھمه برباد خواھد رفت . تدبیري انديشید و خواست ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
1st October 2013, 11:15 PM
یادگار و گلابتون

ملكه را سر به نیست كند و روزي اورا براي تفرّج و تفريح، ھمرا ه با نديمه ھا و كنیزان ، به جنگلي براي سیاحت برد و در خفا از جلاد خواست كه ملكه را به تنھايي گیر آورده و در جايي دور ازچشم ، سراز بدن اش جدا كند .
گل نگار كه خود را در آستانه ي مرگ مي ديد ھرچه گیسوان كَند و گريبان دريد از آه و ناله ي او ، ذره اي مھر دردل جلاد نیفتاد و ديد كه اين چرخ بد سرشت ، بخت اش را سیاه نوشته و او حتي سعادت ديدار فرزندش را نیز نخواھد داشت . او كه بیشتر از خود نگران بطن اش بود تا چشمي برھم نھد با برق تیغ، سر از پیكرش به دور افتاد و جلاد ھم كلّه را در بقچه اي نھاد و برد پیش احمد وزير كه بي صبرانه منتظر بود .
اما بشنويم از صمد وزير كه به پنھاني شاھد ھمه ي قضايابود و وقتي جلاد و گماشتگان احمد وزير از محل واقعه دورشدند با دلي محزون و غمگین جلو آمد كه ملكه ي تیره بخت را خاك كند. وقتي به بالین وي رسید ديد كه فرزند "گل نگار" از بطن وي به خاك افتاده و در زمین مي غلطد . بچه ، پسري بود كه گلِ رخسارش مثل قرصِ زرين آفتاب مي درخشید. صمد وزير درحال، بندناف اورا قطع كرد و وقتي ملكه گل نگار را به قلبِ تیره ي خاك سپرد، به شكل تاجري در آمدو سريع خودرا به يك آبادي رساند و زن شیردھي جست و از او خواست كه اين بچه را شیر دھد و در قنداقي بپیچد. صمد وزير گفت :
" درمیان راه بوديم كه زنم دردش گرفت و موقع زايمان ، جان به جان آفرين داد و من ماندم و اين طفل معصوم . "
صمد وزير كه مي دانست اگر احمد وزير بويي ببرد او را نیز به دَرَك واصل خواھد كرد ، بچه بغل از آنجا دورشد و رسید به شاھراھي كه كاروان ھا از آنجا عبور مي كردند .ديد كارواني نزديك مي شود و دل به كَرَم خدا بست و فوري لعلي گرانبھا و درشت در قنداق بچه گذاشت و با سنجاق كردن نامه اي به آن ، به سرعت برق دورشد .
او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد .




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
1st October 2013, 11:24 PM
یادگار و گلابتون

او انديشید كه ھر چه مقدّر است آن مي شود و با قضا نمي توان در افتاد . شب ديو چھر بي مھرِ زنگي كردار در راه بود كه" قافلانِ سوداگر" صداي گريه ي نوزادي را شنید و به قافله گفت كه از حركت بازمانند تا او ببیند اين صدا از انس است يا جن .
" قافلان سوداگر "به دنبال صدارفت و ديد يك بچه ي قنداقي است كه نامه اي به سینه اش دارد و در برّو بیابان ، تنھا ي تنھا رھاشده است . شب بود و نامه را درجیب نھاد و اوكه ھرگز صاحب فرزندي نشده بود، خرم وشادان ازاين ماجرا به كاروانیان دستورداد كه به سوي يمن بازگردند كه از رفتن به دورترھاي ھندوستان ، منصرف شده است .
سحرگاھان كه بند از قنداق بچه باز مي كند تاببیند پسر است يادختر ، لاي قنداق لعلي مي بیند قیمتي وفاخر.
در اين حال ياد نامه مي افتد و تامي خواند مي بیند كه چنین نوشته اند :
" اين نوزاد اقبالي بلند دارد و نامش يادگار است . لعلي پربھا، پَر قنداقش دارد كه مثل گنجي است و خرج يك لشكر را كفايت مي كند . بايد بچه را مشق پھلواني و حكمت دھید كه بي شك ، تاج خسرواني در انتظار اوست."
"قافلانِ سوداگر" مكتوب را مخفي كرده و تا به يمن برسند ، چنان مراقبتي از بچه مي كند كه انگار جانِ شیرين اوست و وقتي او را به ھمسرش ھديه كرده و ماجرا را كم و بیش ، برايش تعريف مي كند او نیز ازديدن " يادگار " چون گلْ شكفته و احوال محزون اش ، روبه مسروري مي گذارد .
" قافلانِ سوداگر " كنیزان و غلامان را به خدمت "يادگار" مي گمارد و وقتي پاي مي گیرد از سلحشوران و استادان علم و حكمت مي خواھد كه در تربیت وي بكوشند .
وقتي كه "يادگار " جواني برومند مي شود با پلنگ تیز آساي اش امیري گیتي ستان مي گردد كه در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ، رستم دستان .




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
3rd October 2013, 10:38 PM
یادگار و گلابتون

در صلابت ، اسفندياري رويین تن بود ودر دلاوري ،رستم دستان .
روزي" قافلان سوداگر" را دردي سخت به جان اش افتاد و طبیبان گفتند: " بايد آب از " چشمه ي شفا " بنوشد كه محل اش در ھندوستان است و تا آنجا ھم راھي دور ودراز در پیش است و " قافلان سوداگر " راتوان چنین سفري نیست . "
يادگار تا اين را شنید عزم سفري كرد سوي ھندوستان و بعد از ماھھا اسب تاختن ، به پاي چشمه ي شفا رسید .
خیمه و خرگاه آراست و چند روزي را به شكار گذراند و ووقتي كه خستگي از تن زدود و فردايش را مي خواست مشك ھا را پر آب كرده و برود، در سحرگاھان ، صف به صف سراپرده ھاي زرنگار ديد. به كنجكاوي سوي آنھا مي رفت كه از چادري ، ساز و نوا به گوش اش خورد و تا سر بلند كرد ، چشم اش به شمشادِ قدِ ھیجده ساله دختري افتاد كه با ھمان نگاه اوّل ، عقل و ھوش از كف او بربود. چنان بند دل اش از عشق او گسیخت كه فلب اش افتاد به تاپ تاپ ولرزه اي سخت ، اندام اش را بي قرار كرد . لحظاتي چشم اش جايي را نديد و تا به خود آيد ، آن دختر كه اسم اش " گلابتون " بود ،مثل غزالي رام او را در آغوش گرفت وسرِ ش را به زانو نھاد . چشمان جادوي " گلابتون "نیز حیرانِ خورشیدِ جمالي شد كه ابروان اش كمان رستم زال بود و مژگان اش خنجري كه تا جگر گاه اش را مي شكافت . از مطربان خواست
تا بساط عیش و نوش در پاي چشمه بگشايند و منتظر باشند كه اين جوان به ھوش آيد.
يادگار و گلابتون در سراپرده احوال و نشان ھم مي پرسند و خود را دلدادگاني مي بینند كه چشم از يكديگر نمي توانند برانند . گلابتون كه از قضاي روزگار ، دختر " صمد وزير " بود اورا به سوي بساط عشرت مي كشاند كه يادگار ، سه تار از دست مطربي قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد : ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
3rd October 2013, 10:45 PM
یادگار و گلابتون

قمر طلعت مي گیرد و با ابیاتي عاشقانه ، آوازمھر مي خوانَد:

" مھپاره اي و فتنه انگیز. چسم مستت از نشوه ي ميِ ناب خمار آلود است و در زيبايي چون يك بھشت از حوري و در مھوشي ، يك فلك ماهِ نو . كمند مھر من را برتن بپیچ و مرا به نارنجستان قامت ات مھمان كن كه گلھاي خوشبوي باغ ات بي قرارم كرده است . رسمتان چیست ؟ آيا مھمان را از در
مي رانید ياكه میزبان اش مي شويد ؟"
گلابتون يكّه خورد و اما ديد كه كار از كار گذشته و حريف دل زارش نیست و از مطربان خواست بنوازند تا او نیز رازِ دل بگويد :
" خامي و ھنوز نپخته . مگر میزبان ، میھمان اش را نشناخته مھمان اش مي كند ؟ خط و خال زيبا رخان فريبنده است و چون در كمند زلفشان افتادي گريزي نیست . اما ازتو مي پرسم كه آيا نمي ترسي از بي وفايي زيبا رويان ؟ آه و فغان عاشقان از بي مھري بلنداست و دودِ دلشان تا چشمه ي خورشید مي تازد. "
يادگار كه در نوايش ، سِحرِ داوودي بود گفت :
" از مكر گلرخان ھیچ نمي دانم و فقط مي دانم كه بیماري ھستم و در تب و تاب مي سوزم . مرا ديگر ياراي صبر و طاقت نیست و ھرچه بادا بادكه ما نیز سر به عشق مي بازيم . قرارم ربوده اي و اگر خام ام پخته ام گردان و اگر خصم ام میھان ام كن!"
تاب بر گلابتون نماند و سر از پا نشناخته ، دست يادگار را گرفته و به بزم و ضیافت اش نشاند . چند روزي را در عیش و عشرت سرشان گرم بود كه آخر سر ،عھد و پیمان بسته و از اصل و نَسَب ھم پرسیدند و يادگار از سفري گفت كه بايد برود و اما بازخواھد گشت .
در شبانگاھي كه روشنِ مھتاب بود خیك ھاي آب را از چشمه ي شفا پركرد و سوار برمرْكبِ تیزپاي اش ، چون باد صر صر تاخت و و قتي پاي به زمین يمن نھادو"قافلا ن سوداگر"ازآن آبھا نوشید و سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد . ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
4th October 2013, 01:59 PM
یادگار و گلابتون

سلامتي اش را باز يافت ، پسرش را سخت غمگین و افسرده ديد.
اينھا را اينجا داشته باشید و چند كلمه بشنويم از" احمدشاه " كه از وزيري به سلطاني رسیده و پسري دارد كه مفتون " گلابتون" است . خبرچین ھا خبر از ماجراي عشق گلابتون آورده اند و خبر به گوش " احمد شاه " رسیده و به صمد وزير گفته كه سرِ ھمین ماه براي گلابتون و پسرش ، تدارك جشن عروسي ببیند . گلابتون ھم كه اين خبر راشنیده بود، مثل باغي خزان زده درگلِ عارض اش آب و رنگي نمانده و رنگ ارغوان اش ھر روز به زردي مي گرايید .
گلابتون ازقاصدي يكّه سوارووفامند، خواست تا نامه اش را به تعجیل برق ، به يمن برساندكه اگر دير كند اوراھیچ چاره اي جزيك عمر سوختن و ساختن نخواھد بود.
نامه ي گلابتون كه به يادگار رسید چون شیري خشمناك ،سرتاپا غرق اسلحه ي رزم ، تازيانه بر كفل اسب صرصر تك اش آشنا مي كرد كه " قافلان سوداگر " ، خود را به فرزندش رسانده وحكايت حال پرسید :
" قربانت شوم پدر كه سوگلي ام در غربت انتظار مي كشد و به اين سفر كه ممكن است چون نھنگي در درياي خون غوطه ورگردم ، گفتم كه بي خبر بروم ودل تو ومادر را بیش ازاين نیازارم! "
قافلان سوداگر گفت :
" سوگلي ات ھركه ھست برايم بگو كه اگر دخترشاه پريان ھم باشد برايت خواھم گرفت ."
يادگار گفت :
"او ماھتاب آسمان ھاي پر ستاره است واز ملك ھندوستان و پدرش كرسي وِزارت دارد . پسر پادشاه ، خواستار اوست و اگر نجنبم كاراز كار خواھد گذشت . "
قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
4th October 2013, 02:04 PM
یادگار و گلابتون

قافلانِ سوداگر كه رگ غیرت اش از اين خبر برجنبید گفت :
" سي ھزار سلحشور جرّار و خونخوار تدارك مي بینم و با اعلان جنگ ، سوي ھندوستان مي رويم و آن طناز خوشرو را به ھر قیمتي شده به چنگ مي آوريم . "
يادگار تبسمي كرد و گفت :
" خوابي يا بیدار ؟ انگار كه دررويايي و حواست سر جا نیست پدر ! طبل جنگ زدن و لشكر آراستن ، دنیايي زر و زيور و لعل و ياقوت مي خواھد و مارا توان چنین خرجي نیست . يكّه و تنھا مي روم و اگر در تقديرمن گزندي باشد، گريزي از آن ھرگز نخواھم داشت . "
قافلانِ سوداگر ديد كه عشق به كلّه ي اين پسر زده و گوش عشق ھم كه چیزي حالي اش نیست و ھر لحظه ممكن است كه سوار بر سمند چون رعدي خروشان بتازد و به اين خاطر ، بي درنگ و سريع ھر چه در دل داشت گفت :
" روزي در سفر ھند ، از كاھني اقبال تو پرسیدم و گفت ستاره ي بخت ات در روشنايي و تابناكي ، قرينه اي ندارد و من گنجي دارم كه تو نمي داني و آن را كه به پادشاه يمن ھديه كنم ، از مردان جنگي اش لشكري آراسته و به فرماندھي تو سوي ھندوستان مي رويم .حالا اگر با زبان خوش شد كه ھیچ اگر نه ، دمار از روزگارشان در مي آوريم و مجبورشان مي كنیم كه گلابتون را در كجاوه ي عروسي گذاشته و ھديه ي تو كنند . "
بخت با آنھا يار شد و حاكم يمن در مقابل آن لعل كه به ھزاران طبق طلا مي ارزيد ، سپاھي آراست و سپرد دست يادگار كه جوياي عشق اش شود .
يادگار نیز چست و چابك ، قاصدي به دربار احمد شاه فرستاد و خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود . ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
4th October 2013, 02:11 PM
یادگار و گلابتون

خواست كه يا از سوداي " گلابتون " درگذرد و يا آماده ي رزم شود. احمد شاه كه تاب اين اھانت را نداشت به قشون دستور آماده باش داد و دو سپاهِ كینه جو با صداي طبل چون درياي خروشان به موج در آمده و صف جدال و قتال آراستند .
روزاني و شباني اين نبرد دوام آورد و نزديك بود يادگار ، آن سرزمین را تسخیركند كه احمد شاه چاره اي انديشید و در نبردي تن به تن پھلواني به نام " جاسم " را با وعده ي وزارت به میدان فرستاد .
جاسم در میانه ي میدان بود و حريف مي طلبید كه يادگار از لشكر جداشد و ھمچون پیك اجل خود را به جاسم رساند . ديد كه جاسم حريفي قَدَر است و صورت اش مثل مركّب سیاه و چشم ھايش قرمز و برگشته عینھو كاسه ي خون . پھلواني كه اگر مي جنبید صاعقه و طوفان را نیز در برابرش كاري بر نمي آمد . تو اين فكرھا بود كه با نعره اي ازجگر ، شمشیري بر فراق جاسم نواخت و اما او ھمچنان مثل شمشیري كه درسنگ فرو برود با شمشیري كه كلاه آھني اش را بر سرش چال كرده بود باز سوي او خیز برداشت و نزديك بود كه يادگاررا مثل خیاري تر به دونیم كند كه دست به زوبین برده و آن را مثل ناوك مژگان ، درني ني چشمان او دوخت و بعد باگرز و كمند از اسب به زيرش كشید . يادگار ،كه مادر جاسم را به عزايش نشاند و لشكربه دنبال اش روان شد ، رفت طرف سراپرده ي احمد شاه و در نبردي سخت احمدشاه و پسرش را نیز به جھنم فرستاد.
صمد وزير كه شادان از اين واقعه بود بیرق ھاي تسلیم را بر فراز قصر برافراشته و اعلان شكست نمود .
صمد وزيز آداب و اركان سَروَري را به جا آورد و دخترش " گلابتون " را به دست يادگار سپرد كه ھمین روزھا سلطان اين ملك مي شد. امادر خفا " قافلان سوداگر" را سوگندداد و چنین گفت :
" اگر اسم اين فرزند دلاور ت، يادگار نبود و چنین سن وسالي نداشت و شبیه بھرام شاه نبود ، ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد و ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
5th October 2013, 09:30 PM
یادگار و گلابتون

ھرگز تورا قسم نمي دادم . حالا تورا به خداي احد وواحدي كه ھردو مي پرستیم اش ، سوگندت مي دھم كه آيا يادگار ، واقعا پسر توست و يا كه دست تقدير بوده كه اورا سرِ راهِ تو قرار داده ؟"
قافلانِ سوداگر كه ديد تخت و تاج اين گوشه از ھندوستان به دست يادگار افتاده و اگر سرّ و رازي ھم ھست بايد او خود نیز بداند گفت :
" چنین كه به نظر مي آيد تو چیزھايي مي داني ومن ھم چیزھايي. پس اعیان و اشراف را فرا مي خواني و میرويم پیش سلطان يادگار و ھرچه را كه ھست بي ھیچ كم و كاست ، تعريف مي كنیم . "
صمد وزير ، به سلطان خبر مي بَرَد كه:
" راز و سرّيست كه تو بايد بداني و ھم اكنون پدرت نیز خواھد آمد تا من و او از ناگفته ھايي سخن بگويیم كه ھرگز ازآن خبر نداري؟ "
وقتي كه ھمه ي اعیان و اشراف وبزرگان ھند به پابوسي سلطان در دربار بودند و خیلي ھا مي گفتند كه انگار خودِ بھرام شاه است كه ازنو جان گرفته، صمد وزير از ھرچه كه ديده و شنیده بود سخن گفت و بعد ، نوبت به " قافلانِ سوداگر " رسید و در میان جمع چنین گفت :
" به خداسوگند مي خورم كه جز حقیقت چیزي بر زبان نرانم . سلطان يادگار ، جان شیرين من است و فرزند دلبندم و از تخم چشمھايم برايم عزيزتر. اما ھمچنان كه صمد وزير نیز گفت او پسر واقعي من نیست و او را كه يك نوزاد قنداقي بود در شاھراھھاي ھندوستان يافته و با خود به يمن برده ام . حتي نامه اي كه به پرقنداقش سنجاق بود را نیزھمراه خود دارم كه تقديم فرزندم سلطان يادگار مي كنم . "
يادگار آن نامه را بعد از خواندن ،به صمد وزير برگرداند ودرحال ، پدرش قافلانُ سوداگر را در آغوش گرفته و بر دستھايش بوسه داد .
بزرگان دربار نیز از اينكه تخت و اريكه ي سلطنتي دوباره به دست سلسله ي بھرام شاه افتاده بود شادماني كرده و طي جشني باشكوه ، خطبه ي پادشاھي خوانده و سكه به نام اش زدند.ھنوز ھفت روز و ھفت شب نگذشته بود كه اعلان عروسي پادشاه شد و يادگار و گلابتون ، به وصال ھم در آمده وچنان بزم و عیشي در ھند به راه افتاد كه جھان پیر ، كمتر قرينه اي از آن ھمه شكوه را در خاطرش داشت .




برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
6th October 2013, 10:11 PM
لیلی و مجنون

خواجه عبدالله كه رو سجّاده ي صد نقش ،ھستي را باغي گلبو مي ديد و فروغ يزدان را باشكوه تر از ھزار تاج خورشید ، با دستاني پُر گل از ياد خدا ، روح خود را غمگین ديد . گلبانگ نیازھايش ، بالھاي رنگین كماني شده و تو آسمان خیال اش به پرواز در آمد و از رواق كھكشانھا ، ندايي در قلب اشپیچد و طاق آرزوھايش را چراغان ديد.
بعد از آن بود كه ستاره ي اقبال اش در آسمان بغداد درخشید و از قعر گمنامي به اوج جلال رسید . "حاجي فیروز" كه تاجر بود و بي وارث ، داروندارش را دم دمدمه ھاي مرگ به حرمت جوانمردي و رفاقتي كه از خواجهديده بود يكجا به او بخشیده و از گیسوي عدم آويخته و رفته بود .
خواجه كه ھمیشه چشم و دل اش با نور الھي روشن بود روزي با سرشك چشمان اش ، طالب فرزندي شد و در طلوع فرداھايي نه چندان دور ، مژده باري را شنید در بطن ھمسرش ريحانه .
در صبحي تابناك ،صاحب پسري شد و اسم اش را " قیس " نھاد . فرزندي كه وجودش انگار در نور پرورده بود و نگاه اش دلفروز تر از قلب ستارگان .
خواجه و ريحانه قیس را ھمچون غنچه ي نازي در میان پرنیان و اطلس ، به زير بال و پر خود داشتند و اما اين فريبا پسر ، يكماھه بود بود كه گريه اش ھفته ھا پايید و ھیچ حكیم و فرزانه اي درد او را درمان نیافت . دايه و زني دربغداد نماند كه قیس را به ھواي دمي آرام گرفتن در بغل نگیرد و اما ھیچ آرامنگرفت . روزي اورا تب دار و آتشناك به پاي چشمه اي بردند . چشمه اي درسايه سار ي از بیدھاي مجنون ، كه لاله رخان در آن تن و گیسو ميشستند . قیس را پاي چشمه برده و خواستند كه مشتي آب بر صورتش بپاشند كه ديدند گريه اش بند آمد و نگاھھاي خیس او ، مبھوت دختركيدوساله است كه فروغ رخ اش ، بلورين و خندان ، در آب چشمه پر مي زند.
اما تا اورا از چشمه دور مي كنند باز مي گريد . ريحانه كه جان اش فداي جانان بود و سحرگاھان از صورتگر ھستي ، شفاي او خواسته بود فوري متوجه شد كه تا قیس آن پريدخت خُرد را نمي بیند باز مي زند زير گريه و درداغي تب مي سوزد . ريحانه قیس را به آغوش آن دخترك داد و ديد تب وزاري اش ھمه رفت و قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
6th October 2013, 10:18 PM
لیلی و مجنون

قیس مثل شاپركي خوشرنگ ، با لبخند ي شیرين به خواب رفت .ريحانه وقتي پرسید و فھمید كه آن دخترك ، شھزاده ي بغداد است و نامش لیلي ، خیال اش تخت شد و برگشت به كاشانه كه خواجه را خبر كند .
خواجه عبدالله ار ياقوت و لعل و جواھر ، گنجي آراست و به بارگاه سلطان محمود شتافت . از حكايت حال گفت و رازي كه در قیل و قال مدرسه ھیچ عارف و فرزانه اي آن را نیاموخته بود . سلطان محمود كه حرمت خواجه را مثل دوچشم خود عزيز مي داشت ھداياي خواجه را نثار مشايخ بغداد كرد تا خرج درد مندان و فقیران كنند .
خواجه در كنار قصر سلطان ، عمارتي برافراشت و لیلي و قیس پا به پاي ھم و نگاه در نگاه ھم ، خردي و برنايي را در جوار ھم سر آوردند .
روزي اما قیس و لیلي كه بال به بال ھم بسته و پرستوھاي محبت بودند ،در شور پروازشان ، لبھايشان ھمچون گلبرگ لاله ھا چنان آھسته و نرم برھم خورد كه ھردو قلبي شعله ور يافتند و شھسواران اُنس ھمديگر شدند.بي ميِ گلگونِ نگاه ھاي ھم ، جوھر روحشان خشك و افسرده بود و باخیال يكديگر، در كھكشانھاي رويا و بیداري گام برمي داشتند.در صحراي دل آنھاھیاھويي بود و با رقص باد ، گیسوان لیلي تاب مي خورد و قیس ، خوش خرام در پي اش روانه مي شد .
تا كه روزي پیرزني ، نازِ اين نازنیان ديد و به دربار سلطان رفت . پیر زن كه عروسِ بخت اش ھیچ حجله اي را مھمان نبود ، به مادر لیلي گفت :
" قیس و لیلي ، از باده ي عشق ھم سر مستند و اگر قناري مست بیشه ات را در قفس نكني ، دختر نازت ، آن نار بُنِ ھستي ات درد روانسوزِ جانت خواھد شد ."
مادر لیلي ، چند روزي را دندان روجگر فشرد و و قتي ديد كه واقعا ھم لیليو قیس ، تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت :



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
7th October 2013, 11:53 PM
لیلی و مجنون

تیز بالان ستیغ عشق گشته اند تصمیم گرفت كه اين عقابان رابال و پر بچیند و با خود گفت : " لیلي كه شايان شھرياران است ، كم مانده كه در دام قیس گرفتار آيد و اگر چنین دوام يابد ، بخت او را امواج تیره خواھد بلعید ."
مادر لیلي با سلطان نیز از لھیب شعله ھاي عشق آنھا گفت و اينكه لیلي ،استخوان تركانده و اكنون كه ، خمخانه ي ھزار عشق و ناز است ، بھتر است كه از فردا به مكتب نرود و قیس ، او را نبیند . سلطان كه اصرار ھمسرش را ديد گفت :
" ازاين به بعد ھرچه آموختني است در قصر مي آموزد و اساتید ، در باغ گلشن ، بساط علم و فضل مي گشايند كه لیلي به تنھايي ، گلچین فضیلت گردد . "
فردا كه قیس به مكتب مي رفت لیلي را در راه نديد و محزون و مغموم پا به مكتب نھاد و اما دل اش آتشكده اي سوزان بود كه بي رخِ لیلي تاب شعله ھايش را نداشت . استاد آمد و حديث لیلي گفت و اينكه از امروز در حلقه ي زھد و حكمت نخواھد بود . قیس ، مرغ دل اش را بي تاب ديد و به حرمت استاد تا فرجام كلاس ماند و ھنگام تفرّج از مكتب چنان برفت كه گويي باز شكاري بودودر صید گاھي بال گشود و مثل صاعقه گم شد .قیس ، ملول و پريشان در بستر افتاد و گريه و زاري اش تمامي نیافت .
پدر و مادر قیس اورا ھر روزي به كنجي از خانه مي ديدند كه در تارھاي عنكبوت ، مخفي مي شد و براي رساندن آب و ناني بايد كه آشیان تار تَنَك ھا را از ھم مي شكافت . ھر چه ھم التماس و خواھش كرده بود تا قیس را دمي اِذن ديدار لیلي دھند ، او را نا امید باز گردانده بودند . خواجه ھم در سفر بود و اورا به تنھايي ، تحمل اين درد ، دشوار بود . تا كه روزي خواجه برگشت و تن تبدار فرزند ديد و فغان اش را كه فقط " لیلي ، لیلي " مي گفت.
دلِ خواجه دوام نیاوَرد و و نیمه شب بود كه به قصر سلطان رفت . مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
7th October 2013, 11:59 PM
لیلی و مجنون

مأموران، خبر به اندرون برده و كنیزان حرم ، پادشاه را مطلع كردند . سلطان كه خواب آلود بود و اما حرمت خواجه در پیش او ، عزيز تر از گنج ھاي دنیا ، او را به حضورش خواند .
خواجه گفت :
" زمزمه ي قیس شده لیلي و چھل روز است كه كارش شده زاري. بیا كَرَم كن و مراد دل او بده كه ھلاك لیلي است و ھر لحظه به رويش مِیلي زياده مي يابد ."
سلطان گفت :
" تو فخر بغدادي و بھترين رفیق من . قیس نیز ، پاره ي جگرم و اين وصال ،آرزوي من نیز ھست و آزار عاشقان را ھیچ روا نمي بینم . اما تا میل،مِیل سلطان بانو نباشد كاري از دست من ساخته نیست . دل او ھم از سنگ خارا است و من اگر سلطان بغداد ھم باشم مي داني كه در حريم خانه غلامي حلقه به گوشم . فرصتي مي خواھم كه شايد ،دل اورا نرم گردانم."
خواجه و سلطان ھر دو در انديشه ، شب را سحر كردند و قیس كه ھمه ي جان اش ، دفتر عشق بود و ھر ورق اش ھزار درياي جوشان مھر، ھواي كوي دلبر كرد و با كوچه باغ ھاي خاطره ، تا قصر سلطان رفت و و قتي نگاه مھوش اش لیلي را در پشت حصار ھا به ياد آوَرد ، بي قرار راه بیابان سپرد .
ھرجا ھم كه قطره اشك اش بر زمین ريخت آن سرشك ، گوھري تابناك شد. مھر ورزان و خوبرويان را پیام گوھران رسید و به رسم وفا ، به دشت و دمن شتافتند و در پاي ھر گل و خاري ، مرواريدي يافتند . جمیل ھا و جمیله ھا در شب ھاي ھجران ، ھر مرواريدي را گوھر شب چراغي ديدند كه در نور آن ، تاب و تحمل عشق را برآنھا آسان مي نمود .خنیاگران نیز با با ساز و نوا، گلبانگ مھر سر داده و قیس و لیلي را سلاطین عشق نامیدند .
قیس كه مجنون گشته و سرگشته و اسیر كوه ھا و دشتھا بود ،گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
8th October 2013, 12:03 AM
لیلی و مجنون

گوياي اسرار نھان شده بود و ھر پرنده اي را پر پرواز بود بر گِرد اش در سماع بود .آھو و گوزن و مرالي نیز در كوھساران نمانده بود و ھمه دورش جمع مي شدند .
نسیم نیز ھمدمي مي كرد و عطر لیلي را به مشام جان مجنون مي رساند و ھستي را در ھجر و فراق ، تاب مي آورد .
لیلي كه آيینه دار خوبي ھاي دنیا بود و در خوبرويي ، ماه شب آراي عاشقان ،روزي عنان دل از دست داد و گفت :
" دلتنگم و و دوست دارم كه چند روزي در سراپرده ھاي نخجیر گاه باشم تا ملال دل از خاطر بشويم . "
سلطان بانو ، زيبا رخان را ھمراه لیلي كرد تاكه دخترش ، آب و رنگي از طبیعت بگبرد و چند روزي را به گشت و گذار بپردازد . در دامن دلكش چمنزاران بود كه روزي لیلي به زيبارخان و نوعروسان گفت :
" دستمال فاخرو ابريشمین خود را كه پرنیاني از زر و زيور مي باشد را ھديه ي كسي خواھم كرد كه تاغروب ، زيبا ترين دسته گل را از دشت چیده وھمراه بیاوَرَد!"
دخترھا ھمچون طاوويس ھاي خوشرنگ ، دشت را رنگین كماني ساختند و لیلي در خفا ، با بال نسیمي آمیخت كه عطر مجنون را داشت . به فرازكوھي رسید و وقتي نیك نظر كرد قیس راديد و آھوھا ومارھايي كه در اطراف او چنبر زده و پرنده ھا با چرخ پروازشان ، سايه بر سرش انداخته اند .
لیلي كه سوگلي مجنون اش را در خاك و غبار گم مي ديد ، و قتي به نزديك اش رفت پرندگان نغمه ساز كردند و مارھا و آھوان از سر راه اش كنار رفتند.
مجنون كه در بستري از گل غنوده بود تا طنین گام ھاي لیلي را بر بالین اش شنید ، چشمان گوھر ريز اش را باز كرد و سر به زانوان لیلي نھاد . ھر دوشیداي ديدار ھم ، در نوازش ھا غرق شدند و دُرنا ھا رقص كنان از آسمان به زير آمده و چتري از بالھاي نقره افراختند .
زيبا رخان كه ھر كدام با دسته گلي بر مي گشتند، ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
8th October 2013, 09:36 PM
لیلی و مجنون

ھرچه گشتند خبري از لیلي نیافتند و فقط رد شبنم ھاي اشك اورا ، بررخ گل ھا ديدند كه سخت مي درخشید . با نور ھاي سرشكِ اوراه افتاده و رسیدند به جايي كه ھیاھوي پرندگان بود و چادري از بال درناھا. لاله رخان نزديك شده و ديدندكه دو دلداده ، چنان پیچیده در ھم و مدھوش اند كه با روياي محبت غرق خواب اند . زيبا يان به ناچار ، مثل بوته گلي كه بخواھند از ريشه بركشند،لیلي را از تَن واره ي مجنون به زور كَندَند و خواب آلود بر دوش گرفته و بردند.
لیلي در سرا پرده اش از خواب پريد و گلرخان را ديد و از آنھا پرسید :
" در عالم مھر ، شیرين تر از ھرچیز ، چه مي تواند باشَد ؟"
مھوشان يكصدا گفتند :
" راز داري و ھمرازي. "
لیلي تا در گلستان و نخجیر گاه بود ، با عشقِ مجنون اش ھمخانه بود و مستانه از عطر يار. وقتي ھم كه اورا برگرداندند ، خبر به خواجه برد و نشان مجنون را داد .
خواجه عبدالله، به جوياي قیس اش پا در راه گذاشت و ودر كوھساران، پژواكِ صدايي شنید و شتابان به ھر سو شتافت و آخر سر ، اورا در پناهِ مھر جانوران و پرندگان ، خفته يافت . او خفته بود و اما از استخوانھايش مثل سازي كه خنیاگري زخمه بر آن بزند ، آھنگ " لیلي " ازبند بند و جودشطنین اندازِِ كبودِ چرخ بود .مجنون كه بیدار شد ، پدر را در آغوش گرفت وشانه بر شانه ي ھم قدم مي زدند كه انگشت مجنون را خاري چنان از ھم شكافت كه خون اش جھید و نقش و نگار آن برزمین ، نام لیلي را تصوير كرد.خواجه عبدالله مجنون را با خويش به كاشانه آورد و مادرش ريحانه از ديدنحالِ زارِ او چنان زلف و گیسو بكند كه ھر تارِ مويش رنگ خون گرفت .
خواجه به پیشگاه سلطان رفت و با بوسه بردست و پاھايش گفت :
"قیسِ من از عشقِ لیلي شھره ي آفاق است و علاجِ آن وصال است و اين رنج را با رضاي خودفرجامي بده !"
سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت :



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
8th October 2013, 09:47 PM
لیلی و مجنون

سلطان محمود ، مھربانانه خواجه را در بغل گرفت و گفت : " اي كاش كه قیس تو مجنون نمي شد. اكنون كه در بغداد و شام و حلب و
مصر و تبريز ، جنون قیس ، حديث عاشقان شده است ، مرا ببخش كه دختر به مجنون دادن ، كاريست كه نمي توانم ."
مشايخ شھر ھم پیش سلطان واسطه شدند و باز چاره اي نكرد . قیس ،سرگشته و آواره ، دوباره راه بیابان در پیش گرفت و ھمچنا ن مي رفت كه لوطيِ معركه گیري ديد و انتري كه زنجیر به گردن اش بود و خونابه از پوست اش بیرون مي زد . مجنون گفت :
" زنجیر از گُرده ي اين انتر واكن كه روح و جانش از رنج بیاسايد !"
لوطي گفت :
" روزيِ من بسته به اين انتر است و با شیرين كاري ھاي اوست كه مردم را دور خود جمع كرده و چند درھمي كاسب مي شوم . "
مجنون ، چنگ بر زنجیر برد و دانه ھاي آن را برزمین ريخت و انتر را رھايش كرد . لوطي بر آشفت و اما چون زورِبازوي آن بیگانه ديد كه زنجیر را چون طوطیا نرم كرد ، حرفي نزد و مغموم به كنجي خزيد .
مجنون پیش رفت و گفت :
" زنجیري به گردنم افكن كه با ھم به بغداد برويم . به میدانگاه قصر كه رسیديم، مثل انتر به بازي ام بگیر و قول مي دھم كه در آن معركه ، آنقدر نقره و طلا گیرت بیايد كه سراي زرگران بغداد بخري. "
لوطي از بساط اش زنجیري در آورد و طوق به گردن قیس انداخت و تا میدانگاه قصر رفتند . ازدحام جمعیت و مجنون كه ھمچون انتري مي رقصید و بازي و شكلك در مي آورد ، در زبانھا پیچید و وقتي لیلي از بلنداي قصر چشم اش به قیس افتاد ، اشكِ لغزان اش با پاي لرزان ، او را به سراغ گنجه اي پُرزر برد . لیلي با دامني پر از سكه ھاي طلا به میدان رفت و ھمه را بر قدم ھاي مجنون كه پاشید ، رندان و كودكان از سنگ اندازي به مجنون دست كشیدند و مجنون ، درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
8th October 2013, 10:42 PM
لیلی و مجنون

درحال زنجیر ھارا پاره – پاره بر زمین افشان كرد و بانگاھي به لیلي ، به پاي چشمه ي پرآبِ زلزله گريخت و در حوض آن خون از تن شست و به زير بید مجنون ، مدھوش و بیھوش به خواب رفت.
لیلي كه چشمان اش شبنم عشق بود و صحراي جان اش با رفتن قیس ،رنجور و ملول بود ازبوي نسیم ، سراغِ مجنون را گرفت و خراب و ويران ، خود را به شمیم يار سپرد و وقتي به چشمه ي زلزله رسید ، مجنون را بر دارِ تن، خونین و زخمي ديد و باحرير گرم نفس ھايش ، زخم ھاي اورا مرھم نھاد .
تنِ تبدارمجنون ،مھمان سبز ترانه ھا ي لیلي شد و در رويايي نشاط آور ، رھا در عطر پاك گیسوان لیلي ، پَر باز كرد و تا ديده گشود ، لیلي را در كنارش ديد كه راز آگین و خیال انگیز ، در خواب شیريني فرو رفته است .
مجنون ، پنجه بر زلف لیلي لغزاند و آن رھوارِ مفتونِ عشق را لاله اي در بوستانِ نجابت ديد . در اين دم بود كه درياي عشق اش به جوش آمد و امواج دمادم اش اورا به كوھھا راند تا با آواي پرندگان ، دردش را تحمل كند .
اما بشنويم از لیلي كه وقتي از خواب پريد ، مجنون را نديد و از عطر گیسوان اش فھمید كه قیس ، تاب خورشید جمال اش را نیاورده و به دشت آھوان رفته است .
لیلي كه ملول ھجر مجنون بود ، ناگھان آھويي ديد كه در گريز از تیر جفا به آغوش او مي آيد . آھو را دربغل داشت كه سواري آمد و تا لیلي را ديد ، گويي كه نگاه او ، صاعقه اي بود كه او را خشك و بیجان ، از وجود بیگانه كرد . لیلي با پويه ھاي نرم آھو تا داخل قصر رفت و اما آن صیاد كه خود ، صید شده بود و شاھزاده اي از سلاطین عرب بود ، به زادگاه اش برگشت و خسته و زار بر بستر افتاد . تیر مژگان لیلي ، قلب اش را چنان شكافته بود كه ھیچ طبیبي ازدرمان آن بر نیامد .
شاھزاده كه اسم اش " ابن سلام " بود به كرانه ھاي متروك تنھايي پناه آورد و وقتي كه سلطان ، رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :





ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
9th October 2013, 10:37 PM
لیلی و مجنون

رنجورِ دلِ ناشاد فرزندش شد ، وزير دربارش از گرداب عشق گفت :
"دلداده ي گلرخي شده در بغداد . نامش لیلي است و دختر سلطان محمود و عاشقي مجنون دارد . "
سلطان كه تحمل مويه ھا و ناله ھاي ابن سلام را نداشت قافله اي از زر و زيور تدارك ديد و بزرگان و مشايخ تباررا به خواستگاري لیلي فرستاد.
سلطان محمود و ھمسرش از اينكه شھرياري صاحب نام طالب لیلي است خوشحال شده و طبق رسومات خود ، وعده و وعید عروسي گذاشتند .
دل لیلي شورستاني شد و دوست قیس، " زيد " را خبر كرد تا اين فاجعه را به گوش مجنون برساند .
زيد كه از دردرفیق مثل سمندري در آتش خود مي سوخت به دنبال مجنون ،رو به برّو بیابان نھاد و از دور آتشي فروزان ديد . جبین اش پراندوه و پرچین شد و با نگراني ، سوي شعله ھا رفت . رفیق اش قیس را ديد و ديدگان اش موج خون شد . ھر آھي كه در خواب از سینه ي مجنون مي جھید ، زبانه ي آتش شده و ھوا را شعله ور مي كرد . زيد ، آبي به رخ دوست پاشید و مجنون كه بیدار شد و زيد را ديد گفت :
" سراغ اين دوزخي نفرين شده آمدي كه چي ؟ نمي بیني كه شررھاي جگرش ، ھوا را نیز مي آزارَد ؟ خونین جگرم و بي تماشاي يار ، باغساري سوخته ھستم . اما زيد من ، حال كه مخمل خیالت تنپوش رفیق شده ، با من از پگاه چشمان لیلي بگو و جنگل مژگانش. آيا ديدگانش ، باز ابربھاران است ؟ "
زيد به نجوا در آمد و خواست سخن بگويد كه ديد جزبه ترانه و زخمه ي ساز ، ازبیان ھر كلامي عاجزاست :
"تو كه در موج خیز ھر حادثه ، ناخداي بي باك دريا ھا بودي ، ازچه رو بي زورق و پارو برآب زده اي ؟ به لحظه اي كه در تن واره ي لیلي چو پیچكي غنوده بودي ، ازچه رو شھد وصالي نچشیدي و فقط محو تمايش شدي ؟ در قحط و ناداري وفا ، چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
10th October 2013, 10:35 PM
لیلی و مجنون

چرا رگباري از صفا و وفا شدي و صاعقه از دشت عشق برچیدي ؟ "
مجنون كه با نغمه ھاي ساز رفیق ،در جوش و خروش بود نرم و آھسته گفت:
" گِلِ من از عشق سرشته اند و تو نیز نیك مي داني. آواي من ھم عیار خالص نجابت است و عشق ، فقط ريشه در مرزھاي پیكر لیلي ندارد و غوغاي درون است ! قیل و قال مدرسه ھمه پوچ است و ھرچه ھست عشق است و ھنوز سرّ آن پنھان !"
زيد مجنون را عاقلي فرزانه ديدو آنچه در دل داشت عیان گفت :
" مونس جانت لیلي را ، در بازار نقد و دينار ، به كابین شاھزاده اي در مي آورند و تا صداي ساربانان و بانگ جَرَس برنخاسته با من بیا تا در مشك و عنبر و قباي فاخر بیامیزي و ھمچون شھسواري ، لیلي را بر ترك اسبت بنشاني و راه غربت بپويي . خواجه را آن قدر، مال و منال ھست كه ھرجابروي شھريار مُلكِ خود باشي. "
مجنون كه اين آوا را شنید ، در سكوتي پر از راز، آھي از دل كشید و دريك آن ، ھرچه آھو وغزال بر كوه و دمن بود به طواف اش شتافتند و مرغان ھوا ،بال افشان و نغمه گو ، ھمپاي مجنون به دشت شقايق ھا رفتند .
زيد ، كه از اين ھمه صراحت در گفتار، نادم و پريشان بود به ديدار لیلي ،آن لولي وش مغموم رفت و حديث سفر ،باز گفت .
لیلي به خلوت اش رفت و در اطراف شمعي كه به ياد قیس روشن كرده بود، خاكستران پروانه ھا ديد و در ماتم آن شاپرك ھا ، چند تارمويي ازطرّه ي گیسويش گرفت و بازخمه ھاي دل اش ، تا نیمه ھاي شب، به نواخواني نشست .
روزي پھلواني به نام " روشن " با رزم آوران اش ، از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
11th October 2013, 05:55 PM
لیلی و مجنون

از تنگه اي پُرخوف و خطر مي گذشتند كه در ته دره اي ، جاي باصفايي ديده و ھمگي از كوه و كمر گذشته و و قتي رسیدند به آنجا ، حیوانات وحشي را رام ديدند و ببر و گرگ و
آھو را غمگسار جواني يل و ستبر بازو. پھلوان روشن از احوال آن جوان پرسید و او گفت :
" آيا شما چیزي از جنون مي دانید ؟ "
" غیر از جنون مجنون، كه آوازه ي عشقش در دنیا پیچیده ، چیزي از جنون نمي دانم ."
" آن مجنون منم و عشق لیلي ، توان و ھوشم ربوده است !"
پھلوان روشن متأثر شد و گفت :
" با من بیا كه دلیرانم غرق آھن و فولاد ، باج و خراج از مصر و ايران و توران مي گیرند و ما به خواستگاري لیلي مي رويم تا بوران اشكِ تو را از زمستان دلت برانیم ."
پھلوان روشن به دلیران اش گفت :
" با عطرو عنبر حمامش كنید و قباي زر به تنش كرده و زلفانش را بپیرايید و با رقص و آواز ، شوري در دلش اندازيد . "
به بغداد كه رسیدند پھلوان روشن با صندوقچه ھاي طلا و نقره ، به ديدار سلطان رفت و خواستار لیلي شد براي مجنون كه ھمه ي جانش ، فرياد لیلي بود .
سلطان محمود گفت :
" من قول لیلي را به شاھزاده ابن سلام داده ام و مرا معذور بدار!"
روشن گفت :
" حالا كه چنین شد بگو سپاھیان میدان آرايند كه فردا طبل جنگ خواھیم زد. گفتم شايد زبان دل حالي ات شود و اما نشد . "
سحرگاھانِ فردا بود كه شیپور رزم زده شد و تا اسبان سركش دو پھلوان به میدان آمدند و به جدال برخاستند ، تیري به پاي اسبي خورد و مجنون كه در حلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
11th October 2013, 06:01 PM
لیلی و مجنون

مجنون كه درحلقه ي پدر ومادرش و ياراني چون زيد بود ، ناگھان چنان از جا برخاست و به میدان رفت كه در كشاكش نبرد ، تیر از شكاف پاي اسب بیرون كشیده و با چاك قباي اطلس اش ، زخم رابست و پیش پھلوان روشن رفت:
" اگر مرا تابِ رنج كسي بود و قصد خون جانداري ، پنجه ھايم آنقدر ظريف نبودند كه نتوانم لیلي را بر زين اسبم بگیرم و ببرم . اين رزمگاه را برچینید كه وقتي زبان مھر كارساز نشد ، ستیز با تقدير را ھیچ نمي پسندم ."
پھلوان روشن كه مبھوت اين ھمه راد مردي و انسانیت شده بود به ياران اش كه ھفتصد و ھفتاد و ھفت مرد و زن جنگي بودند گفت :
" ھرچند كه روحم ھمه حريق است و مي تواند بغداد را به آتش بكشد ، اما ھمه بخاطر دل مجنون بود وبس. حالا كه او خود نمي خواھد از اين سودا مي گذريم . "
پھلوان روشن و سپاه اش اگر ھم رفتند اما شرح اين واقعه را در ھر كوي و خاكي ترانه كردند و حديث لیلي و مجنون زمزمه ي سینه ھا شد.
روزي كه قرار بودفردايش، لیلي عروس شود و كجاوه ھا صف بسته و قافله ھا آماده ي حركت بودند لیلي از پدر خواست كه فقط ساعتي را در دشت شقايق ھا بیاسايد و بعد ، راھي تقدير و غربت شود .
سلطان محمود كه غمناك دخترش بود ، حرف او را پذيرفت و گلچھره ھاي خاندان شاھي را به دور لیلي جمع كرد و باھم به دشت شقايق ھا رفتند .
در دشت بود كه زيبا رويان ، با چنگ و ساز و دف و ني ، آواز عشق سر دادند و به لیلي كه دنبال مجنون بود ھیچ نگفتند . فقط از پي اش راھي بودند كه اگر مدھوش افتاد اورا با خود برگردانند .
لیلي كه مي رفت دسته اي كبك بر فراز سرش حلقه بسته و بال زنان اورا به طرف مجنون بردند . در چمنگاھي سوگلي اش قیس را ديد و دست بردست او با پويه ي آھوان به رقص شد و براي لحظه ھايي ھردو كودكان بازيگوشي شدند وبه بازي پرداختند . قھقھه ي كبك ھا بانغمه ي مرغان در آمیخت و ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
11th October 2013, 06:09 PM
لیلی و مجنون

به رقص شد و براي لحظه ھايي ھردو كودكان بازيگوشي شدند وبه بازي پرداختند . قھقھه ي كبك ھا بانغمه ي مرغان در آمیخت و نازنیناني كه به دنبال لیلي بودند ، در حسرت آن ھمه مھر ، نشسته و در خیال شدند .
مجنون گفت :
" وقتي به دشت شقايق رسیدي ، عطرت در بال نسیم پیچید و اما پايم را توان آمدن نبود . كاش در مكتب عشق ، به قاموس فضیلت سوگند نخوردهبوديم و آن وقت ،كارمان چنین دشوار نمي شد . حالا نیز باھم مي رويمزيباي من . دوست دارم كه وقتي در كجاوه ي زرين مي نشیني با زيباترين جامه ھايم ، من نیز به ديدار تو بشتابم . مجنون بودن ، چنین تاواني ھم دارداي نازنین دُردانه ي دل ."
قیس ، پا به منزل گذاشت و خواجه و ريحانه ، چرك و زخم از تن او شستند و به خواھش او ،لباسھاي دامادي اش را كه به موسم حج ، از مكه گرفته بودند و غبار كعبه داشت ، برايش آماده كردند .
ريحانه فرزندش را عاقل و فرزانه ديد و با شادماني او ، آرامش به دل اش برگشت واما نیك مي دانست كه لحظه ھا آبستن توفان اند و دل نگران، ازطلوع فردا بود .
مجنون ، شب را با پدر ومادر ، گفت و خنديد و غم از دل آنھا زدود و شب را آرام ،در كنار آنھا خفت و ھیچ بي قرارشان نساخت . سحرگاھان كه شھر راآيین بسته و ھمه جا جشن و سرور بود و آواي شادي تا فلك اوج مي گرفت، پدر ومادرش را در آغوش فشرد و بر پاي آنھا بوسه ي مھر، داد.
ساربانان آماده ي حركت بودند كه لیلي ، تامجنون را ديد سر از پا نشناخت و با پريدن از كجاوه ، از او آويخت و تا شاھزاده ابن سلام و ديگران به خودجنبند ، ھردو در آغوش ھم مدھوش و مستانه بر زمین افتادند و وقتي سلطان محمود و خواجه به بالین آنھا رفتند ، نبض آنھا را خاموش ديدند و درماتم اين عشق ، پرندگان در آسمان بال و پر ريختند و بغداد ، ھمه يكسره اشك شد و عاشقان ،بیرقھاي سیاه برداشته و به ھمان جايگاھي رسیدند كه روح لیلي و مجنون ، از جسمشان جداشده بود . به فتواي مشايخ ، آنھارا در گوري يگانه نھادند و آرامگاه آنھا ، بوستاني شد و تفرجگاھي كه جواناندر پاي آن سوگند عشق مي خوردند .




برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
12th October 2013, 10:35 PM
بدیع ملِک

جان و دل بديع ملك پادشاه مصر،ھمیشه غمگین بود و ھرچند دھھا پريزاده ي زيبا رو چون پروانه در طواف شمع وجودش سر از پا نمي شناختند اما دل او ، از عشق تھي بود و به جستجوي رنگین كمان عشق ، در پیچ و خم آسمانھاي پرستاره ي قلب اش ، تنھا و محزون پرسه مي زد و اما تو ني ني چشمانِ ھیچ نازنیني ،عطر و بوي ھمدلي را حس نمي كرد . روزي مادرش قلندري جست و گفت :
" تو مردِ راھي و ھزار راه وبیراھه را به ھم دوخته اي و خواستم كه تا دوباره رفیقِ راه نشده اي، نشان دختر رعنايي را از تو بپرسم كه در زلف و خال و كمند گیسو و شیريني كلام و دلبري و طنازي ، ھمتا و قرينه اي براي او نمي شود يافت ؟"
قلندر پر ازشك و ھراس ، در فكرو خیالي عمیق فرورفت وآنچه را كه در دل داشت مي خواست پنھان كند كه نثار مشتي جواھربه او ، صبرو طاقت از كف او بربود و از خفاي ردايش ، تصويري در آورد و گفت :
" نامش بديع جمال است و شاھدخت قصر حَلَب . تنش عطر و عبیر است و در آتش عشقش ، شاھزاده ھاي آفتاب صورت و دلیرانِ شیر صولت ، جاني سوخته دارند. نگارگران در چین و ماچین ھم ، تصاوير رخ او را به نقره و طلا مي فروشند . "
تصوير شاھدخت در دستِ ملكه ي مادر بود كه بديع ملك وارد اندروني شد و تاچشم اش برآن تصوير روشن گرديد ، ھوش و حواس و عقل و خِرَدَش را يكھو گم كرد ودر سرش شور عشق ، نشر گرفت . با تصوير آن رعنا ، روزان و شباني را خلوت كرد و از اين واقعه ، مادرش شادان بود كه سرانجام او محو جمالِ دختري شده و مي تواند براي خواستگاري پاپیش بگذارد .
روزي بديع ملك ، غرق در درياي دُرّ و گوھر با لباس سروري در بر ، مادر و وزيران را خبر كرد و با الوداعي غافلگیرانه از سفري دور ودراز براي به دست آوردن بديع جمال گفت . ھرچه اصراركردند كه اين را بر عھده ي بزرگان دربار بگذار ، تو كله اش نرفت و تاج و تخت را به مادرش سپرد و بي آن كه خلايق مصر خبردار شوند ، سر سپرده ي راھي شد كه چون كلافي سر در گم با صدھا گره در ھم پیچ مي خورد .
اھل دربار تاساحل نیل اورا مشايعت كرده و وقتي ناخدا شراع را كشید و باد مراد وزيدن گرفت ، كشتي چون تیري كه از چله ي كمان رھا شود ، بر روي آب روان شد .
بديع ملك از بحر و برّ گذر كرد و وقتي به شھر حلب رسید و از باده ي ناب سري گرم نمود ، غبار از تن بشست و وتا خستگي را از جسم و جان اش ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
12th October 2013, 10:45 PM
بدیع ملِک

غبار از تن بشست و وتا خستگي را از جسم و جان اش براند ، سراغ قصر شاھدخت را گرفت . مثل ھمه ي روزگاران و دياران ، بديع ملك كه پول و ثروتي فراوان داشت ، در اسرع وقت ؛ دوستان فراواني يافت و به مثابه اينكه بیگانه اگر غني باشد خويشِ آدمي به حساب مي آيد ، بديع مَلُك نیز با كمك دوستان تازه اش ، باغبان قصر را با انعامي گول زد و وقتيكه بديع جمال پابه باغچه ي قصر مي گذاشت ، فوري در مقابل اش سبزشد. او دسته گلي را كه با دانه ھاي الماس آن را آراسته بود تقديم بديع جمال كرده و در يك چشم به ھم زدن دور شد . بديع جمال نامه اي لاي گلھا ديد و شروع كرد به خواندن :
" تصوير جمالت مفتونم كرد ه و قلبم دريچه اي شده كه فقط مھتاب رخِ تو در آن مي تابد . مثل پرنده اي كه خُلقَش تنگ باشد و توقفس ، بال و پرشزخمي ، تاب و توانم را عشق تو ، از خانه ي جان ويران كرده است ."
بديع جمال تا دسته گل فاخر و درخشان را در لاي دستانش ديد و نامه ي آن دلیر عیار راخواند ، مشتاق ديدار يار شدو حكايت اين قضیه از باغبان پرسید .
باغبان تقصیر را بر گردن گرفته و از ترس جان ، درخواست عفو داشت كه شاھدخت خنديد و گفت :
" اورا باري ديگر به قصر راه بده تا از نزديك ببینمش . "
باغبان مژده به بديع مَلِك برد و او ، با پیشكشي گرانبھا و موھايي پرپشت و برّاق و تاب خورده و سیمايي بشّاش، به سوي دلبر شتافت . بديع جمال وبديع ملك چون رو در روي ھم قرار گرفتند ھردو انگار كه دنیا را به آنھا دادهباشند ، تبسمي كرده وبديع جمال با اشاره به كنیزان آفتاب رو و ساقيپسران دلربا ، خلوتي با يار گزيد و بديع ملك ھم كه شیداي چشمان يار بودبراي لحظاتي زبان اش از گفتار باز ماند و بعد كه به خود آمد چنین گفت :
" يوسف اگر قدر زلیخا را ندانست ،من يوسف ثاني ام و تو زلیخا يم را مي پرستم . رخِ زيبايت چنان پر فروغ است كه گلھاي گلستان را از رنگ و جلوه ...



ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
19th October 2013, 10:07 PM
بدیع ملِک

رخِ زيبايت چنان پر فروغ است كه گلھاي گلستان را از رنگ و جلوه انداخته است ودرسیاه گیسوانت را ، ستاره ھا نیز لايق جاروكشي نیستند."
دو سوگلي كه در يك نگاه دل به ھم داده و ضیافتي را شبانه راه انداخته بودند و ساقیان و كنیزان در خدمتشان ساغر مي گرداندند وقتي زلفان طلا رنگ آفتاب ، از حجله ي افق سر برآورد ، تازه فھمیدند كه شب ، شبِ میلاد عشق بود و نور ماه ، نور ديگري داشت و دلھاشان از حسي پربود كه تاكنون از آن بیگانه بودند .
بديع ملك و بديع جمال چند روزي را بدين منوال در بگو بخند و بزم و ضیافت بودند كه خبر به محمود شاه رسید و دستورداد بديع ملك را دستگیر كرده و به پاي دار ببرند .
بديع جمال كه از قبل توسط دايه ھا و كنیزان مَحرَم و ھمدل از واقعه آگاه شده بود به بديع ملك گفت :
" فرياد وتیغ جلاد ، نزديك است و سريع و چابك از اينجا بگريز و به مصر برو كه سفر ت به خیر باشد .خاطره ھايمان راتا ته روياھايت با خود ھمسفر كن كه تقدير ، سوختن است و ساختن ."
بديع ملك گفت :
" من از قبیله ي عشقم و از تباري كه قصه ي عاشقانش ، نَقل شبھاي تار است . عاشق كه شديم تا پاي مرگ عاشقیم و تو به من تكیه كن كه صداي من ، صداي آخرين است و اضطراب شام آخر را ھیچ نمي پسندم .من مي روم و اما نه از اين ديار ! ھستم تا بازي اين فلك لاكردار رابنگرم و در فرصتي مناسب ، اگر ھم قراراست برويم باھم میرويم ."
مأموران سلطان ، بديع جمال را به قصر برده و ھرچه دنبال بديع ملك گشتند انگار كه آب شده و رفته بود زمین . سلطان حلب كه خود دوست داشت شوھر دخترش را انتخاب كند و بديع جمال ھم زير بار حرف او نمي رفت ، به نیرنگ ، خبرِ بردار كردن دخترش را سرزبانھا انداخت تا شايد بديع ملك ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
19th October 2013, 10:15 PM
بدیع ملِک

به نیرنگ ، خبرِ بردار كردن دخترش را سرزبانھا انداخت تا شايد بديع ملك آفتابي شده و دمار از روزگار او در بیاوَرَد . در اين اثنا ملكه ي مادر كه جاسوساني گمارده و در خفا مراقب فرزندش بديع ملك بودند چون عزم بديع ملك را به ستیز و مبارزه ديدند ، خبر به ملكه رساندند وبه فرمان او كشتي ھاي جنگي مصر در بنادر لنگر انداخته و منتظر ماندند تا در موقع لزوم نیروھاي جنگي را پیاده كنند .
بديع ملك كه شنید اگر او خود را معرفي نكند فردا صبح سوگلي اش بديع جمال را درمیدان شھر به دار خواھند آويخت ، با كمال كج خُلقي از اينكه در میان كرور – كرور دشمن خونخوار به تنھايي در دام افتاده به تقدير و قضا انديشید و پیش خود گفت :
" ھرچه سرنوشت انسان است آن خواھد شد و از نصیب و قسمت گريزي نیست . "
او بي باكانه براي رھايي سوگلي اش ،سحرگاھان بر خانه ي زين مرْ كب نشست و به استقبال اجل راھي میدان شد .
پادشاه حلب كه او را در قلب میدان ديد به رسته ھايي از سپاه دستور حمله داد و بديع ملك با قوت بازويش دست در سپر و شمشیر و گرز و زوبین وتركش كرد و باچنگ و چنگالي خونین چون رعدي خروشان نعره بر آورد .
نعره را چنان از جگر بركشید كه لرزه بر تن دشمن افتاد و مردم كه به تماشا ايستاده بودند ھركدام از گوشه اي در رفتند .
بديع ملك كه تنھا و غرّان در معركه ي كارزار مي رزمید و برق تیغ و رگبار تیرش لش به روي لش مي انداخت ، ناگھان غريوي شنید و بیرق ھاي افراشته ي ديد . لشكر مصر بود كه داشت مي رسید و سپاھیان حلب را ديد كه پابه فرار گذاشته و میدان نبرد را خالي مي كنند .
بديع ملك ، خود را به سوگلي اش بديع جمال رساند و او را از چوبه ي دار كه رھاند ، سلطان حلب از در تسلیم در آمد و با بیرق ھاي سفید ، اعلان صلح كرد و خواستارپايان غائله شد .
آرامش به شھر باز گشت و دو كشور ، پیمان دوستي بستند و بديع جمال ، كه از سلطان بودن بديع ملك ھیچ خبري نداشت، شادان از اين واقعه ، به انتظار روز عروسي ماند .
وقتي دو دلداده دست به دست ھم دادند ، ساقیان مھوش ، مي لاله گون به گردش در آورده و مطربان به كمانچه و تار و آواز ، در ھر كوي و برزني مردم را به شادماني دعوت كردند .
بديع ملك كه مردِ با ھمت میدانِ عشق بود ھمراه عروس گلرخ اش بديع جمال، با بدرقه ي سلطان و اعیان و اشراف حلب ، سوار بر كشتي شده و راھي سفري شدند و دياري كه عاشقانه ھاي زيستن را تا ھستند درگوش ھم نجوا كنند .




برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
21st October 2013, 09:16 PM
شاه اسماعیل

حیدرشاه كه مردي از تبار شیخ صفي بود و قلمرو حكومتش در قندھار گسترده بود در راز و نیازش با درگه حق ، از درد بي اولادي مي نالد و در اين اثنا درويشي قصیده گويان رد مي شود و حیدرشاه او را به قصر مي خواند .
درد دل با او باز مي گويد و از درويش وعده اي مي شنود كه بايد درب گنجینه ھا به روي فقیران بگشايد كه شايد با خرسندي آنان ، سمند بخت با او يارشود . او نیز خزاين و غنايم ھر چه داشت به نذر و نیاز بخشش می كند و روزي آن رفته چنانچه وعده اش بود باز مي آيد .
درويش سیبي مي آورد و خوردن اين سیب سبب ساز ولادتي مي گردد كه نامش را شاه اسماعیل مي نھند . نور چشم پدر را تا ھفده سالگي درس و كمالات مي آموزند و بیرون از قصر راه نمي دھند. از چشم حسودش نگه مي دارند و اما شاھزاده،دلتنگ از چنین حصار وبارویی که آزادی اش را محدود کرده است نامه ای به پدر می نویسد و خواھان آموزش فنونات جنگي و شكار مي گردد و فراخي تنگنايي كه به خفقانش كشیده است ، سواركاري و شمشیربازي مي آموزد و روزي اذن شكار مي گیرد و با درباريان و حشم وخدم ، راھي شكارگاه مي شوند. ھرچه مي گردند شكاري نمي يابند ومأيوس و ناامید براي آخرين بار ، با دوربین اش نگاھي به دور دستھا مياندازد و در دشتھاي دور گوزني مي بیند با طوقي به گردن . راھي مي شوند و قشون ، گوزن را به محاصره مي اندازد . اما گوزن از زير پاي شاه اسماعیل در مي رود و اين به غرورش برخورده و يكه و تنھا گوزن را دنبال مي كند .
شاه اسماعیل سر از سیاه چادرھايي در مي آورد كه گوزن خسته و ھراسان، خود را به يكي از آنھا رسانده است . گوزن ، دست آموز گل عذاردختر رشیدخان بود و شاه اسماعیل به جوياي گوزن مي خیزد و در اين خواستاري چشمش به گل عذار مي افتد كه زيبایی رخسارش او را به يك نظر مي فريبد. میھمان چادر گل عذار مي شود و سپاھیان مي بینند كه دير كرده است .
لله ي پیرش به جست و جو برخاسته و اسب شاھزاده را در جلوي چادري مي بیند و چون خبر مي گیرد شاه اسماعیل را واله و شیدا مي يابد .
چون به قصر باز مي آيد و از فراق گل عذار خسته و بیمار مي افتد و چون به درد دلش گوش مي سپارند تصمیم مي گیرند كه گل عذار را از رشیدخان خواستگاري نمايند . قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعیل و گل عذار...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
21st October 2013, 09:24 PM
شاه اسماعیل

قرار و مدار گذاشته شده و شاه اسماعیل و گل عذار نامزد ھم مي شوند . اما رسم ايل است تا روز عروسي ، داماد در ايل
آفتابي نشود.
شاه اسماعیل در شوق ديدار دلبندش سر از پا نمي شناسد و روزي كه دزدكي به چادر گل عذار مي رفت ، رشیدخان را مي بیند و بخاطر حجب وحیايش ، بي احوالپرسي رد مي شود و اين امر به رشیدخان برمي خورد .
تصمیم مي گیرند كه سیاه چادرھا را بركنند و از اين ديار كوچ كنند كه ايل ، اين سرافكندگي را تحمل نمي تواند . اسباب سفر بربسته و چادرھا را جمعمي كنند و سوي ھندوستان ره مي سپارند . گل عذار كه بي خبر از يار و به اجبار، ھمراه ايل مي كوچد از حكايت حال نامه اي نوشته و در زير اجاقمخفي اش مي كند. چون شاه اسماعیل باز مي آيد ھیچ نمي بیندو اندوھگین به سنگ اجاق تیپايي زده و نامه ي گل عذار را مي بیند و ماجرا را که مي فھمد نژند و بیمار به بستر مي افتد.
زمان می گذرد و روزی كه زيبا رخان را در باغي جمع مي كنند تا از میان آنان دلداده انتخاب كند ، به عصیان برمي خیزد و درِ دروازه ھا را مي بندند كه مبادا به دنبال گل عذار از قصر بیرون رود . اما شاه اسماعیل شمشیرش راچون صاعقه بر درب دروازه فرود آورده وبا شکستن قفل ھمراه اسبش "قمر" راھي فرداھاي ھستي اش مي شود . در كوه و كمر مي تازد و از صخره ھا، چشمه ھا و سنگلاخ ھا مي گذرد و نشاني از گل عذار نمي يابد . اما رد ايل را مي گیرد كه سوي ھندوستان مي رود .
سر راه، قصر و بارويي مي بیند بنام" ھفت برادران" و چون به درونش مي رود و دختري تنھا و غمگین را نشسته و زار مي يابد و به حرف دلش گوشمي دھد به ياري اش برمي خیزد . دختر كه پري نام داشت و در وجاھت وزيبائي ، چشم و دل زيبارخان ديار بود ، ھفت برادر داشت كه با بت پرستان در جنگ بودند . دخترِ شوريده بخت دل نگران آنھا بود و شاه اسماعیل عزم میدان نبرد مي كند و با جنگاوري ھايش خصم را مي شكند و به اتفاق ھفت...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
23rd October 2013, 11:06 PM
شاه اسماعیل

با جنگاوري ھايش خصم را مي شكند و به اتفاق ھفت برادر سوي قصر راه مي سپارند . برادران تصمیم مي گیرند كه خواھرشان ر ا
به عقد شاھزاده درآورند و عقد و عروسي ھم سر مي گیرد و اما شاھزاده بعد از مدتی مي گويد:" بايد دنبال گل عذار بروم كه او چشم براه است ."
می رود و ولی با وعده ای كه وقتي با گل عذار سوي قندھار برمي گردد پري را نیز با خود ببرد .
دو دلداده از ھم جدا مي شوند و ھفت برادران او را بر سر يك دو راھي مي گذرند كه يكي به راه بي برگشت مي رود و يكي به راه امن . شاھزاده راه بي برگشت را انتخاب مي كند و راھي مي شود . ھرچه پیش تر مي رود به بیم و ھراس مي افتد و راه را مي بیند كه انباشته از استخوان انسان است و از كوه و دشت وحشت مي بارد. كسي پیدا نیست و سروصداھايي مي آيد كه او را به وھم و لرز مي اندازد. يك سیاھي از دور مي بیند و چون نزديك مي آيد سواري پیدا مي شود كه قد فرازش بر بلنداي اسب ھیبتي سھمناك دارد. بر سرش كلاھخودي است و چھره اش پیدا نیست . آن سیاھي "عرب زنگي" بود . دختري رزم آور كه تك و تنھا در كوھساران مسكن گزيده بود و عھد داشت كه بر سر راھش ھركه سبز شود بكشد و اگر زورش نرسید عنان و اختیار به دستش دھد . ماھیت خويش در لباس رزم پنھان كرده بود و كسي زن بودنش را حدس نمي زد . عرب، دلداده اي داشت كه به دست" حبش" ، پھلوان ھندوستان كشته شده بود و چون مي خواست كه به عرب دست يازد ، عرب سر به بیابان گذاشته و تقديرش را با مرگ و خون پیوند داده بود .
عرب زنگي مثل اجل چون عزرائیل بر سر شاه اسماعیل فرود مي آيد و رزمي آغاز مي گردد كه ھیچ كدام از دو رزم آور بر ھمديگر عالب نمي آيند . شب مي شود و دست از جنگ مي شويند و عرب زنگي مي گويد كه امشب را مھمان منیو صبح كه رسید باز نبردمان آغاز مي شود . به برج و بارويي مي روند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعیل را تا صبح ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
23rd October 2013, 11:11 PM
شاه اسماعیل

به برج و بارويي ميروند كه در و ديوارش با كله ي مردگان اندود شده و اسماعیل را تا صبح خواب نمي برد. فردا دوباره رزم آغاز مي شود و تا چھار روز مي پايد . ھر روز تا غروب مي رزمند و شبانگاھان كه مي شود دوست و رفیق مي گردند . روز پنجم ، نیمه ھاي شب شاه اسماعیل برمي خیزد و به قصد نمازِ حاجت رو به سوي چشمه مي نھد . از" مولا علي" مدد مي جويد و وقتي از نماز برمي خیزد چنان احساس قدرت مي كند كه سرش گیج رفته و محكم به زمین مي خورد . سیدي نوراني در كسوت يك درويش ظاھر شده وتا دستي بر سر و شانه ی شاه اسماعیل مي كشد ، شاه اسماعیل از خواب پریده و نشاني از درويش نمي يابد . احساس مي كند نیرويش فزوني يافته و خستگي از تنش بدر رفته است . بعد از خوردن و آشامیدن ، باز راھي میدان نبرد مي شوند .
پس از خاك و غباري كه در دشت بلند مي شود شاه اسماعیل" عرب زنگي" را بر زمین مي زند و چون با خنجرش مي خواھد كه پھلويش را بشكافد كلاھخود ازسرِ عرب زنگي سُر خورده و گیسوانش افشان و پرپشت رخ می نماید . شاه اسماعیل بھت اش مي گیرد و خنجرش را غلاف كرده و از اينكه تا اين مدت بر اين شیرزن نتوانسته غلبه كند از خود مأيوس مي شود . ھر دو جنگاور به قلعه باز مي گردند و عرب زنگي سرنوشت خود را به شاه اسماعیل مي گويد و تصمیم مي گیرند كه به عقدھم درآيند .
بعد از اين واقعه ھردو با ھم راھي ھندوستان مي شوند و اما از ھندوستان بگويم كه حاكم آنجا محمدبیگ عاشق گل عذار شده و اما گل عذار از ازدواج با او امتناع مي كند و او را به زور به قصر مي برند . گل غدار بر سرِ موعد عروسي امروز و فردا مي كند كه شايد دراين فرصت دلداده ي جنگاورش باز رسد . چنین نیز مي شود و عرب زنگي و شاه اسماعیل از راه مي رسند و نزديكي اتراقِ ايل ، میھمان پیرزني مي شوند . از ايلِ رشیدخان مي پرسند و پیرزن سريع مي گويد: " حالا فھمیدم كه چرا گل عذار دست به دست کرده و از ھمسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعیل مشتي ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
23rd October 2013, 11:23 PM
شاه اسماعیل

دست به دست کرده و از ھمسريِ سلطان امتناع مي ورزد ." شاه اسماعیل مشتي طلا و جواھر به پیرزن مي دھد و نامه اي مي نويسد كه پیرزن نامه رسانش شود. پیرزن كه در مكاري رودست نداشت و با دخترش به قصر رفت وآمدداشت نامه را به گل عذار مي رساند و از طريق پوشاندن لباسھاي دخترش به گل غدار او را به منزلش مي برد.
گل عذار در لباس مبدل با شاه اسماعیل روبرو مي شود و دو دلدار ، مفتون و شیفته درھم مي نگرند و نیمه ھاي شب در فكر فرار مي افتند كه عرب مي گويد :«تا بدينجا ھرچه گفتي گوش كردم و بعد از اين اما نوبت توست كه گوش به من دھي . ما با عزت و شرف گل عذار را از چنگ خصم در مي آوريم و گل عذار بايد برگردد به قصر و بگويد كه فردا را روز عروسي تعیینكنند. در ھمھمه ي جشن و سرور و از میان خیل لشكريان ، گل عذار را از چنگشان در خواھیم ربود.»
شاه اسماعیل بر اين حرف عرب زنگي غضبش مي گیرد و اينكه آن وقت با لشكري از ھند روبرو خواھند بود و توان چنین مقابله اي را ندارند. اما عرب زنگي ابرام و اصرار مي كند و عذار را به قصربرمي گرداند.
به" محمدبیگ" خبر مي برند كه گل عذار راضي به عروسي شده است و طبل و دھل راه افتاده و جشن و سرور بپا مي شود. فردا كه آغاز مي گرددھلھله و پايكوبي ھمه جا را فرا گرفته و عرب زنگي در میان دريايي از مردم ،جلوي كجاوه ي عروس را مي گیرد و در یک چشم بھم زدن شمشیر از نیامبرمي كشد . گل عذار را از كجاوه ربوده و تحويل شاه اسماعیل مي دھد و تامحمد بیگ و اطرافیانش بجنبند شاه اسماعیل گل عذار را بر اسبش گرفته وچون باد از مھلكه مي گريزد . عرب زنگي مي ماند و خصمي كه لحظه به لحظه يورش خود را مي افزايد . از سربازان كسي را ياراي مقابله با عرب زنگي نمي ماند و میدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پھلوانان شروع شود...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
24th October 2013, 03:14 PM
شاه اسماعیل

میدان نبرد آماده مي گردد تا جنگ تن به تن با پھلوانان شروع شود عرب زنگي كه نیت اش به میدان درآمدن" حبش بود" تا انتقام خويش
بازستاند از دور مي بیند كه حبش چون فیلي خروشان پا به میدان نھاده است . سريع از میدان به در رفته و خود را به مخفي گاه گل عذار و شاهاسماعیل مي رساند كه شاه اسماعیل را به میدان بفرستد . به خاطر خاطرات تلخش عرب زنگي از حبش واھمه داشت . شاه اسماعیل به میداننبرد در مي آيد و وقتي به مصاف حبش مي رود حبش مي گويد كه اين ھمه كشته و اين شیوه ي رزم ، دستخط عرب زنگي است و تو را ياراي چنینجنگاوري نمي بینم . شاه اسماعیل اعتراف مي كند كه كار عرب است و اما تا از روي نعش وي رد نشده دستش به عرب نخواھد رسید.
شاه اسماعیل و حبش گلاويز مي شوند و اما شاه اسماعیل را ياراي مقابله نمي ماند كه ياد مولا علي و نعره اي كه از دلش برمي آيد چون توپ صدا کرده و خوف بر اندام حبش می افتد و با سرِ بريده از روي اسب سرنگون مي شود.
بعد از اين ظفر ، عرب زنگي و شاه اسماعیل و گل عذار شبانه راھي مي شوند و اما شاه اسماعیل در طي روزھايي كه ره مي پويند مسیر را طوريانتخاب مي كند كه برسند به قصر ھفت برادران . در قصر ھفت برادران، شاه اسماعیل بعد از ديدار دلداده اش « رمدار پري » پرده از راز عرب زنگي بر مي دارد و به اتفاق ھرسه دلبندش راه قندھار را پیش مي گیرند. وقتي به نزديكي قندھار مي رسند شاه اسماعیل مي خواھد وارد شھر شوند و اما عرب مي گويد :" مدتھاست از وطن دوري و بھتر است از وضع و اوضاعسردرآورده و بعد وارد شھر شويم." شاه اسماعیل ولی گوش نمي سپارد .
نامه اي به دربار مي نويسد و مي دھد دست قاصد و نگو كه وزير به دسیسه ،حیدرشاه را كشته و خود بجايش حكمراني مي كند . وزير و اھلدربار دسیسه مي چینند كه با حفر چاھھايي پر از خنجر و شمشیر ، شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن ...




ادامه دارد

برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان

م.محسن
24th October 2013, 03:22 PM
شاه اسماعیل

شاه اسماعیل را در چاه اندازند و او را بكشند. شاه اسماعیل كه آماده ي رفتن مي شود عرب زنگي مخالفت کرده و مي گويد : «" رمدار پري " از صبح، رمل واصطرلاب مي اندازد و اما اوضاع آشفته تصوير مي شود. تو برو كه اگر وضعیت روبراه بود برمیگردي و ما را نیز مي بري.»
شاه اسماعیل به اكراه اما ناچار مي پذيرد و با غلامان و سپاھیان كه به پیشوازش آمده اند راھي مي شود. در راه اسب ھوشیارش قمر از راز چاھھا سردرمي آورد و راه را كج كرده و شاه اسماعیل را سالم به دربار مي رساند . در دربار بعد از كلي ماجرا چشمان شاه اسماعیل را كور كرده و او را در خارج از شھر به چاھي مي افكنند . شاه اسماعیل توسط كاروانِ بازرگانان از چاه نجات یافته و اما با چشماني نابینا در باغي طلسم شده گرفتار مي آيد .
عرب زنگي كه پي به عمق فاجعه برده نبردي را آغاز كرده و ھرچه گُرد و پھلوان بوده در مصافش سرباخته و مرگ و خون قندھار را در ماتم فرو برده است .
شاه اسماعیل كه نومید و خسته سردرگريبان فرو برده و زير سايه ي درخت آرمیده است صداي كبوتراني را مي شنود كه به ھمديگر از سرنوشت شاه اسماعیل سخن مي گويند . نگو كه آن كبوتران "دختران حوري" ھستند كه به جلد كبوتر درآمده اند . آنان از چاره و درمان چشم شاه اسماعیل مي گويند كه برگ درختي در" جزيره ي ھیبت" مي تواند نور چشمانش را به ويباز دھد . شاه اسماعیل كه اينھا را مي شنود به التماس و زاري مي افتد و كبوتران مي روند كه از برگ درختان جزيره ي ھیبت بیاورند تا او برگھا را با آببشويد و برچشمانش نھد . چنین نیز مي شود و شاه اسماعیل نور چشمانش را باز مي يابد و اما رنگ چشمانش كه سیاه بود به رنگ سبز درمي آيد .
در طي ماجراھايي كه نزديك بود ھرسه دلبندِ شاه اسماعیل جام زھر بنوشد راه نجاتي يافته مي شود و ھر سه یار، شاه اسماعیل را زنده و قبراق مي يابند و بعد از قتل وزيرکه به دستان تنومند عرب و شاه اسماعیل اتفاق مي افتد در شھر قندھار شادي و سرور، جاي جنگ و خونريزي را گرفته و شاه اسماعیل عروسيِ ھرسه سوگلي اش را يكجا در میان ھلھله و جشن برگزار مي كند .

سونای69
3rd November 2013, 12:27 AM
عاشق قربانی و پری

"میرزا" و "ساناز" در عطر چونه ها و گلهای بهاری غرق بودند و فارغ از هر خیالی که جدایی آغاز شد. آسمان آفتابی بود و هیچ کدام به فکر اخترهای سوخته نبودند. شب هم نبود که رقص گیسوی یار، هم آغوش نقره های مهتاب شود و به شبی تیره و تار فکر کنند. الوداع عاشقان لحظه ای نمی پاید و اما با رفتن میرزا، خوشه های هستی ساناز را داس تیره ی تقدیر می آزارد. میرزا می رود که به بارگاه شاهِ شاهان شیخ اوغلو بشتابد و زن ، در نیمروزی از روزهایی که می آیند و عید قربان بود و رود ارس طغیان می کرد، گریه های نوزادی را می شنود که به دنیا می آورد. اسم بچه را "قربانی" می گذارد و"قربانی" با لالایی های مادر و زمزمه های ارس، از شهد کندوهای سینه ی مادر جانی میگیرد و در امتداد فرداها، از گهواره بدر آمده و قد می فرازد. اما فقر، آزارش میدهد و روزی به طلب گاو نری که شیاری بر خاک افکند و بذری بپاشد، به درگاه عمویش گام می گذارد.

عمویش او را با مهربانی پذیرفته و جفتی ورز ارمغان اش می کند. ماهها و سالها میگذرد و روزی که نه او را و نه ورزها را توان بر شکافتن خاک نبود، دلمرده و خسته ، سر بر زمین می گذارد و اما خوابی عمیق بر او چیره شده و در رویایی شیرین چنان فرو می رود که بیداری از او می گریزد.

مادر، دل نگران پسر که دیر کرده بود می رود سرزمین و می بیند خوابیده و هرچه صدای اش می زند انگار که سالهاست بیهوش افتاده از خواب برنمی خیزد. مادر، دلتنگ و هراسان باز گشته و از مردان دهکده می خواهد که کمک کنند و قربانی را به خانه بیاورند. روزها می گذرد و اما خواب او همچنان می پاید و چاره ی کار را در مشورت با سه پیرزن ساحر می بینند که شاید آنها، سحر و جادویی کنند و او از خواب بیدار شود.

ساحره ها که هر کدام به لقبی معروف بودند و یکی ابریشمی بود و دیگری بد طینت و آن دیگری ناپاک، به بالین قربانی آمده و بعد از رمل و اصطرلاب، می گویند:

"او را " خواب محبت" ربوده است و در رویای بیداری فرو رفته که دیر و زود از خواب برخواهد خواست و چاره فقط، شکیبایی است و بس."

چنین نیز می شود و در سکوتی که فقط نفس های مادر به گوش اش می رسید، پلک های چشم گشوده و بی درنگ سازی می خواهد. در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ،

سونای69
4th November 2013, 10:14 PM
در زعفران غروب ، مادر "ساز"ی می آورد و چون قربانی زخمه بر آن می زند ، نوای اش در آبادی پیچیده و همه مفتون نای و نغمه ی او ، باغهای هستی شان را پر گل و شکوفه می بینند.

او در آوازهایش از لشکر پاکانی سخن می گوید که بیداری اش را صلا داده و بوته های رسته در چشمه ی عشق را برایش پیشکش می کردند. به او در رویایش نوید " خنیانگری حق" داده شده بود و وعده ی دختری که نام اش پری بود و دختر زیاد خان ، حاکم گنجه.

قربانی که از آن روز به بعد، " عاشق قربانی" نام گرفته بود روزی به مادرش گفت:
"هجرت، نزدیک است و من همین فردا خواهم کوچید. راههای هرسناک و پر خطری پیش رو خواهم داشت و اما دختر رویاهایم را که همچون حوریان تن شسته در نقره های ماه ، ماه رخی زیبا دارد ، با خود خواهم آورد."

با این حرف ها ، دنیا در چشمان مادر غبار شد و حس کرد در بیغوله ی مرگ، نا امیدانه دست و پا می زند.

وداع دل آزاری بود و گره عطوفت ها را گسیختن، هیچ آسان نبود. با صدای مناجاتی که از گلدسته های مسجد بلند بود ، موج اشک در نگاه مادر جوشید و با تابش موجی از روشنایی در سینه اش، دل به کرم خدا بست و با گلبوسه هایش ، قربانی را با تقدیر و سفرش تنها گذاشت

قربانی به عشق سوگلی اش، از زاد و بومش " قره داغ" جدا شده و با گذر از رود ارس، راهی گنجه می شود که ببیند سر نوشت چه خوابی برای او دیده است. مخصوصا که مادرش هنگام وداع، بازوبندی طلایی به او داده و گفته بود :
" این تنها نشان پدرت است و سرنخی که می توانی با آن، پدرت را هم بجویی. او هم از همین راهی رفت که تو رفتی اما هرگز بازنگشت."

زنگ شترهای قافله ای در گوش قربانی می پیچید که پا سست کرد و وقتی رسیدند راه گنجه را پرسید و ساربانان گفتند:

سونای69
6th November 2013, 11:59 PM
" اين جاده را كه بپیچیم سه راه پیش رو خواھي داشت. يكي از راھھا سه روزه است و اما حرامي ھا پوست از كلّه ات مي كَنَند و جمجه ات را خشت ديوار باروھايشان مي كنند . راھي ھم ھست كه ھفت روزه است و راھزنان در كمین . اما راه امني نیز وجو دارد كه چھل روزه است و ما از آن راه خواھیم رفت و تو ھم مي تواني با ما بیايي."

عاشق قرباني كه براي ديدن يار عجله داشت ، به سه راھي كه رسیدند راه سه روزه را برگزيد و وقتي از گردنه اي مي گذشت ، ابرِ اَجَل بر سرش خیمه زد. حرامي ھا شمشیر برگردن اش سايیدند واما تا چشمشان به ساز افتاد ، تیغ در غلاف كرده و گفتند :
" ساز ، مقدس است و حرمت اش واجب. اگر در ساز و كلام ات ، معنويت ديديم و نداي حق ، تاج شھرياري بر سرت نھاده و چون ني ني چشمانمان براي ما ھمیشه عزيزخواھي بود . اگر ھم كه جوھري نداشتي ، فقط به غزّت سازي كه بر دوش داري ، شب را مھمان ما مي شوي و صبح ، به راه خود مي روي.ھرچند كه به ما فرزندان شیطان مي گويند و حرامیان سر گردنه اما ، دلي رئوف داريم . بیزاري ما فقط از طمع، دورويي ،خسّت و حسد مردمان است و اگر اينجا جمعیم بخاطر ھمان نفرتي است كه ازآدمھا داريم. يعني ما ھم نكُشیم آنھا ما را مي كُشند. برادر كه به برادر رحم نكند و ھابیل ، قابیل را بكشد چاره آن است كه ما فرصت به دست قابیل ھا ندھیم. ما مثل بارانیم كه ھم ، برچشمه مي باريم و ھم بر مرداب."

عاشق قرباني زخمه برساز زده و در جوابشان به آوا مي گويد:
" دلم تنگ است و از چشمان دوزخیان، من ھم بیزارم.وحشت تنگه ھا را از اينكه حلالیان لبريز سازند ، در خواب ھم مي ديدم باورنمي كردم. دريغا كه باران كینه ايد و از آواي ھر رھگذري ، تصور فرعوني را داريد با قلبي از سنگ، كه در رخسارش نه صفاي آدمي بلكه نقاب آدمي دارد . شما كه حرمت ساز را از جانھاي پلید عزيزتر مي داريد، پس آتش عصیانتان گرامي باد .امید كه سپیدي از سیاھي جدا كنید و صاعقه خشم تان را فقط نامردمان بچشند. مرا نیز شعله اي در دفتر دل افتاده و آرويم نه شھر ياري بلكه گلگشت يار است . "

سونای69
7th November 2013, 10:18 PM
حرامیان كه از زن و مرد ، با نواي سازِ او تا صبح ،در رقص و ضیافت بودند ،پاي زنان در ركاب عاشق قرباني ، با او بدرودي صمیمانه كرده و اورا در راھي كه مستقیم به گنجه مي رفت تنھا گذاشتند .

بین راه به درويشي برخورد و چون پاي صحبت اش نشست از درويشي در او، فقط ردا و كشكولي ديد و ھزار رياي پنھان .درويش كه در دل اش نقشهھا مي كشید و مي خواست با او از دوستي درآمده و به قربانگاه ھوس ھا سوق اش دھد كه جوان است و غربت نديده و مي شود خام اش كرد ، ھیچ موفق نشد و در جواب اش، عاشقْ قرباني با زمزمه ي ساز و آوازش چنینگفت :
" تورا تزوير و كژي زيبنده است و مرا خودِ خدايي. خودي كه حق و حقیقت است و از نفاق و كینه به دور. من مردِباورھاي فروتن ام و قدِ كوه ساوالان ھم ،طلا و جواھرم دھند ، نقاب بر صورتم نمي زنم ."

آنھا ھركدام به راه خود رفتند و عاشق قرباني در نزديكي ھاي گنجه بود كه پاي چشمه ساري ، زيبا روياني بانشاط ديد و خواست كفي آب بخورد كه با التماس دختران ساز اش را كوك كرده و دمي براي آنھا نغمه خواني كرد :
" خوشا برحال بادي كه گیسوي شما را در چنگ دارد و بي شك ستاره ھاي آسمان نیز به لبخند شما رشك مي برند. زندگي ، آفتاب لب بام نیز اگر باشد بي تبسم شما فروغي بیش نیست ."

حالا به شما بگويم از گنجه و " قره خانِ وزير " كه تمام سعي اش اين است كه پري را به نكاح پسرش درآوَرَد و حتي موضوع را به پدر پري ، سلطان گنجه نیز گفته و او راضي است و اما پري زيرِبار نمي رَوَد كه نمي رَوَد . نگو كه لنگه ي خواب عاشق قرباني را پري نیز ديده و زنجیريِ مھرِ قرباني شده ومنتظر است كه روزي از راه برسد . ندايي در گوش او پیچیده بود كه پژواك اش را ھر لحظه مي شنید :
" تو و قرباني قسمت ھم ھستید و روزي با قلبي شعله ور از راه خواھد رسید. "

روزي كه فرمانروا بايد به قول خود عمل مي كرد و زوركي ھم شده پري را به عقد پسر وزير در مي آوُرد پري با صحبت از روياي خود ، مھلتي سه روزه خواست .

سونای69
8th November 2013, 08:28 PM
"زياد خان " گفت :
" مي گويي كه بي ستاره مردي با رداي عاشقي مي آيد و اين بشارت را در خواب به تو داده اند و اما دخترم ، روياھا فقط خوابند و خیال و تصاويري پريشان .ذھن ات را با آنھا به بازي نگیر و پشتِ پا به بختت نزن . اگر روياي تو حقیقت ھم باشد وصل شاھدختي چون تو كه نیمتاج سَروَري بر سرداري چگونه با خنیاگري گمنام ، امكان پذير است ؟ پس شأ ن ، شوكت و جلال سلطاني ما چه خواھد شد ؟ من ھیچ وقت اجازه ي چنین وصالي را نمي دھم !"

پادشاه ، قضیه را به وزيرش " قره خان " نیز گفت و خواست كه بر ھر چھاردروازه ي گنجه جاسوساني بگمارد و چنانچه غريبه اي عاشقْ ديدند به محبس اش اندازند .

عاشقْ قرباني بي خبر از بود ونبود، قبلا وارد شھر شده و در زير گنبدي لاجورد قاطيِ عاشق ھا ساز مي زد و خنیاگران مي خواستند ببینند كه چند مرده حلاج است و مي ديدند كه قرينه اي مثل اورا در ساز و آواز ، ھرگز مادر روزگار نديده است .

آواز عاشقْ قرباني و طنین سازَش كه با نام پري گره مي خورد به گوش "محمود بیگ" عموي پري رسید كه از شكارگاه بر مي گشت و از ھمه چیزخبر داشت .نزديك آمد و جواني ديد برازنده و دل اش چون طبلي تھي كوبید و به بھانه اي اورا باخود بُرد و رساند به باغ حاتم و پري را خبر كرد .

دو دلداده ھمديگر را باز شناخته ودر ني ني چشمان ھم تولد عشقي را مي ديدند كه نطفه اش پیش از اينھا بسته شده بود . پري، عاشق كشي طناز بودو انگار كه حوري از بھشت . پري ،يار خود را در باغ حاتم میھمان مي كند و اما نغمه افشاني ھا، امواج عشق را چنان مي پَراكَنَد كه از نھانگاه درز كرده و سلطان و وزير به شك مي افتند. از باغبان خبر مي گیرند و او مي گويد :
" محمود بیگ امروز يك جوري شده و گفته كه مي خواھد تنھا باشد. شايدھم ھواي عاشقي به سرش افتاده و خواسته كه كسي نبیندش ؟"

از او مي خواھند كه پنھاني " محمود بیگ " را زير نظر بگیرد و فوري خبر بیاوَرَد .باغبان اما عوض محمود بیگ ، شاھدخت را مي بیند با خنیاگري ناشناس و سريع مي جنبد كه زودتر از بادِ خبر چینِ شب، خبر به پادشاه ببرد.

عاشقْ قرباني را دستگیر كرده و به محبس اش مي اندازند و اما پري ، با زر و زيور، مأموران را اغفال كرده وقرباني را از حصار تنگ میله ھا رھا مي كند و
به او مي سپارد كه خودرا به " سنگ دردمندان " در مركز شھر برساند و براي مردم ، از جور و جفايي كه بر وي رفته سخن بگويد .آن سنگ ، قداست قدسي داشت و ھركه بدانجا پناه مي برد در محاكمه اش به عدل رفتار مي شد.

سونای69
16th November 2013, 11:50 PM
عاشق قرباني با مردم از رويايش سخن مي گويد و اينكه بخاطر يار دلبندش ،خطرھا به جان خريده واكنون نیز يك فراري است . خنیاگران را مردم دوست
داشتند و ساز را حرمتي والا بود و از فرمانروا مي خواھند كه با او به انصاف و عدالت رفتار شود . " زياد خان " سلطان گنجه نیز مي گويد :
" اگر الھامي از غیب دارد و رويايش درست است پس بايد ، از عھده ي آزمون ھاي دشواري برآيد كه ما ھم مي آزمايیم . "

چشمان قرباني را سفت و سخت بسته و او را به قصر بردند. بالا سرش ھم چھل جلاد صف بسته و با برّاني تبرھاشان ، آماده ايستادند كه ببینند امر
سلطان چه خواھد بود . زيادخان پرسید:
" توكه حالا چشمانت جايي را نمي بیند برايم بگو كه در اطرافت چه خبر است ؟"

عاشق قرباني به ترنم ، ابیاتي بر زبان آورد و ھربلايي را كه در كمین اش بود موبه مو توضیح داد.بعد از آن دوگانه خال سیما ي پري را نیت كرده و پرسید:
" نیّتي در دل گرفته ام و بگو كه در دل ام چه مي گذرد ؟"

قرباني از مكنونات دل او نیز سخن گفت و ھرچه سؤالھا دشوارتر مي شد باز او روسفید تر بود .تا كه زياد خان گفت :
" تو خنیاگر حقّي و با سروشي كه از غیب داري، نه تنھا گناھانت را مي بخشیم بلكه پري نیز ارزاني تو باد!"

نقاره خانه ھاي قصر ، با شادي به نوازش در آمده و لعبت ھاي ماھچھر،بزمي آراسته و ساقیان در جنب و جوش شدند . طبق – طبق عطر و گل نثار
قدم ھاي دو سوگلي شد و مطربان ، ملال خاطر از دل مردم مي شستند .

در اين میان روزي كه دو دلداده مست عشق ، گلبوسه ھاشان بر لاله ھا مي باريد ، قره خانِ وزير ، سلطان را در عالم عیش و خماري غافلگیر كرده
و در لحظه اي كه سر از پا نمي شناخت قلمدان و مُھر شاھي رااز جیب او در آورده و به نیرنگ ،دستخطي گرفت كه در آن ، حكم قتل عاشق قرباني
آمده بود.

سونای69
16th November 2013, 11:54 PM
محمود بیگ كه از اين واقعه خبر دار شد رفت سراغ آنھا و خواست كه يكامشب را مخفي شوند كه جلاد در راه است و سلطان،در عالم مستي فرمان قتل نوشته است .
پري و عاشق قرباني تا دست و پايي كنند،مأموران سر رسیده و عاشق قرباني را به دست جلاد سپردند كه اور به قتلگاه ببرد . اما محمود بیگ كه در قتلگاه گماشتگاني داشت و دوستاني عیار ، از ياران خود خواست كه قرباني را از مھلكه بدر برده و باھم بروند شھر اصفھان و حكايت حال ، به شاهِ شاھان شاه عباس شیخ اوغلو برسانند .

در اصفھان بودند كه ديدند جشني برپاست و " میرزا " بعد از ٢٠ سال امیري در ھندوستان ، به وطن بازگشته و به دستور شاه عباس ، دولتیان و مردم به
پیشواز او مي شتابند .

در لحظه اي كه میرزا و شیخ اوغلو چون جان شیرين در آغوش ھم فرو مي رفتند ، عاشقْ قرباني ساز و نغمه آغاز كرد و در اين فرصت ، خود را به شاه شاھان رساند و گفت :
" عرضي دارم قبله ي عالَم !"

شاه عباس به يُمن و میمنت حضور " میرزا " در اصفھان ، دل آن گم بوده ر ا نشكست و گفت :
" با ما به كاخ شاھي بیا تا ببینیم دردت چیست !"

عاشق قرباني اذن ورود يافت و وقتي از پري و زيادخان و دسیسه ي قره خانِ وزير سخن گفت و میرزا فھمید كه اين خنیاگر اصل اش "قره داغي "
است و ھمولايتي او درحال ، از اصل و نسب اش پرسید وعاشق قرباني گفت :
"از مُغانَم وپدرم را ھرگز نديده ام . اما عمويي به اسم اصلان دارم و مادري با نام ساناز.مادرم بازوبندي داده و گفته كه شايد با آن ردّ پدرم را بگیرم ."

سونای69
17th November 2013, 11:19 PM
میرزا كه اشك بر رخ اش خیمه زده بود ،عاشق قرباني را در آغوش گرفته وبا نگاھي به بازوبند ، به شاهِ شاھان تعظیمي كرده و گفت :
"پسر من است و ھرچه بزرگي كني در حق من كرده اي !"

شاه عباس طوماري زرين نوشته و داد دست عاشق قرباني كه بدھد به "زياد خان " كه قره خان را از كار بركنار كرده و و پري و او را در عمارتي شايسته جا دھد كه اراده شاه شاھان آن است كه پست وزارت نیز به عاشق قرباني واگذار شود.

تا كاروان اھدايي شاه عباس به قرباني، وارد گنجه شود، قره خان وزير كه از گوشه و كنار يك چیزھايي شنیده بود نیرنگي انديشید و درست لحظه اي كه قرباني با قافله ي سَروَري از دروازه ي اصلي گنجه وارد شھر مي شد ، زنان و دختراني را سیاه جامه پوشانده و صف به صف بر سر راه او قرار داد و ھمه با ديدن اويكصدا به شیون و زاري پرداختند . عاشق قرباني تا قضیه را جويا شد و گفتند كه پري در فراق او خود را كشته است و او بي درنگ دست به خنجر زمرّدين مي بُرد تا قلب اش را درسینه شكار كند كه محمود بیگ ، نزديك قرباني رفت و گفت :
" پري ھمینجا میان عزاداران است و حالا برقع از سر بر مي دارد كه بداني ھمه ي اين بازي ھا دروغي بیش نیست و مبادا كه كار دستِ خودت بدھي و پري را در ماتمت بنشاني!"

پري جلو آمده و تا روبند از چھره اش گرفت دو عاشق ، تنگ در آغوش ھم رفته و در كجاوه نشستند .

سلطان گنجه ھم تا طومار را خواند و از نقشه ي قره خان و امر شاه عباس آگاه شد اورا داد دست جلاد و تا قاطرھا كله ي بريده ي اورا به خاك نمالیدند به دربار باز نگشت .
تا روزعروسي عاشق قرباني و پري، پدرش میرزا و مادرش ساناز خاتون نیز با جلال و شوكت واردگنجه شدند و با بذل احسان و خیراتي چھل روزه به درماندگان ، شادماني مردم و فرزندشان را تمام و كمال ،فراھم آوردند.

دو دلداده به عزت و بزرگواري، روزگار ي دور زيستند و اما آنھا نیز مثل ھمهي مردم ، از نیش و نیش روزگار، ھیچ در امان نماندند .

سونای69
18th November 2013, 10:56 PM
اصلی و کرم


در شھر گنجه كه سبز و كھنسال بود اربابي عادل و باخدا به اسم" زياد خان" بود كه فرزندي نداشت . او بارعیت از ھر كیش و مذھبي كه بودند مھربان بود
و حتي خزانه داري داشت مسیحي به نام " قارا كشیش" كه چون دوچشم خويش از او مطمئن بود . ازبختِ بدِروزگار او نیز فرزندي نداشت .

روزي دومرد سفره ي دل مي گشايند و عھد مي بندند كه اگر خدا آنان را به آنھا را به عقد ھم در آوَرَند . دعاھاشان مستجاب مي گردد و بعد از نه ماه و
نه روز ھركدام صاحب فرزندي مي شوند . زياد خان صاحب پسري به نام "محمود " مي گردد و قارا كشیش صاحب دختري به اسم مريم .

آنان دور ازچشم ھم بزرگ مي شوند و محمود به مكتب مي رود و مريم پیش پدرش به در س و مشق مي پردازد . پانزده سالشان مي شود و براي يكبار
ھم شده ھمديگر را نمي بینند .

روزي محمود ھوس شكار كرده و با لله اش" صوفي " از كوچه باغي ميگذشت كه شاھین از شانه اش پر مي گیرد و در ھواي صید پرنده اي سوي باغي مي رود و محمود ھم به دنبال اش كه ببیند كجا رفت .

محمود خود را به باغ مي رساند و وقتي شاھین را رو شانه ي دختري ميبیند و نگاھشان درھم گره مي خورَد،محمود از اصل اش مي پرسد و او مي گويد:
" اصل ام از تبار زيبايان و قبله ام قبله ي نور و يك عالم از قبیله ي شما جدا .مريم ھستم دختر قارا كشیش." كَرَم "كن و بیا شاھین خود ببر !"

محمود مي گويد:
«." از اين به بعد تو ا" اصلي " باش و من " كَرَم »

كرَم انگشتري اش را به اصلي و اصلي ھم دستمال ابريشمي اش را به كَرَم مي دھد .

كرم تا باشاھین اش از باغ بیرون مي آيد ، مدھوش و بي طاقت از از پا ميافتد و " صوفي " مي شتابد تا ببیند چه خبر است كه مي فھمد درد عشق به جان اش افتاده است .

كَرَم به صوفي مي گويد :
" چشمانش در روشني، ستاره ھاي آسمان بود و شرر ھاي نگاھش شعله ي آتش داشت .آتش عشقش در جانم گرفت و اين تب مرا خواھد كشت ."

كَرَم در بستر بیماري مي افتد و ھر حكیمي كه به بالین اش مي آيد چاره ي دردمندي اش را دوايي نمي يابد .

سونای69
19th November 2013, 09:22 PM
طبیبان در درمان اش عاجزمي شوند و اما پیرزني عارف ، از درد عشق ميگويد . صوفي ھم كه تا حالا مُھرِ سكوت برلب زده بود به ناچار، پرده از راز عشق او برمي دارد.

زياد خان ، قارا كشیش را فرا مي خواند و مي گويد :
" بي آنكه ما درفكرش باشیم ، تقدير كار خودرا كرده است . عشق مريم ،آرام و قراراز محمود گرفته و حالا وقتش است كه به عھد و پیمان خود عمل كنیم ."

قارا كشیش از اين حرف برآشفته شده و مي گويد:
" میداني كه كار محالي است ! شما مسلمانید و ما ارمني . دين و آيین ما فرق مي كند ."

زيادخان از اين حرف يكّه خورد و گفت :
" ارمني و مسلمان كدامه ؟ ھمه بنده ي خدايیم و ھر كاري راھي دارد . مرد است و عھدش !"

قارا كشیش مھلتي سه ماھه خواست كه سورو سات عروسي را جور كند و مژده به كَرَم بردند كارھا روبه راه است ."

سرِسه ماه ، كرم از كابوسي شبانه برخاست و افتاد به گريه و زاري و تا پدر ومادرش آمدند گفت :
" خوابي ديدم كه بد جوري مرا ترساند . ديدم طوفان شده و اصلي اسیر گرد و غبار ، مرتب ازمن دور مي شود . در جايي بودم كه درختان شكسته بودند
و باغھا ھمه ويران . ھیچ جا و مكاني برايم آشنا نبود ."

صبح كه شد رفت اصلي را ببیند وداخل باغ ، دختري ديد كه فكر كرد اصلي است و شعري برايش خواند . اما دختره كه روبرگرداند ديد اصلي نیست و
وقتي از زبان اوشنید كه شبانه از اينجا گريخته اند طنین ساز و نوايش گوش فلك را پر كرد :
" برف كوھا آب و آبھا سیل شود و زمین را در خودببلعد كه در چشمانم ، عالَم ھمه تیره است . ميِ تقدير و ساقيِ فلك در گردش و بزمند و اين باده بر ما نوش باد . غمخوارم باشید و برايم دعا كنید كه شاھین نازنینم را از آشیان دزديده اند . من دنبالش مي روم و اما اين سفررا آيا برگشتي نیز خواھد بود ؟ "

سونای69
20th November 2013, 08:38 PM
پدر ھرچه اصرار و التماس كرد از سفر بازنمانْد وو رفت كه ازمادرش " قمر بانو" حلالیت بخواھد .

لحظه ي وداع بود و صوفي و كرم آماده ي راه . آنھا گاھي تند و گاھي آرام مي رفتند و نه شب حالیشان بود و نه روز كه كه روزي از كارواني سراغ گرفته و فھمیدند كه قارا كشیش و عائله اش در گرجستان اند . در راه به دسته اي درنا برخوردند كه دل آسمان را پركرده و مي رفتند طرف " گنجه " كه كَرَم با ساز ونوا از شورعشق اش با آنھا سخن ھا گفت .

به گرجستان كه رسیدند خبر كشیش را از " تفلیس " گرفتند . نزديكي ھاي تفلیس بودند كه كنار رود" كور چاي " به عده اي جوان برخورده و آنھا وقتي گوش به ساز و آواز كرم دادند نشاني كشیش را از او دريغ نداشتند .

كشیش كه از ديدن كرم جا خورده بود گفت :
" از كاري كه كرده ام پشیمانم . اصلي آنقدر ازدوري تو دررنج است كه لحظه اي آرام نمي گیرد ."

اصلي و كرم ھمديگر را ديدند و و قتي شرح عشق و فراق گفتند كرم گفت :
" فردا به عقد ھم درخواھیم آمد و چقدر مسرورم فقط خدا مي داند !"

كرم و صوفي شب را آرام و مطمئن مي خوابند و اما شبانه ، باز كشیش ، اصلي را زوركي با خود مي برد .

سحرگاھان كه كرم مي فھمد باز رودست خورده است از راه و بیراه مي روند كه شايد خبري ازآنھا بگیرند . كرم لباس خنیاگري به تن داشت به ھر جا كه
مي رسید ساز و نوايش را كوك كرده و از دلداده ي دلبندش مي پرسید.

صوفي و كرم ردپاي آانھا را از شھرھاي " قارص "و " وان " مي گیرند و تا مي پرسند مي گويند كه تازه راه افتاده اند .

سونای69
21st November 2013, 10:22 PM
اما بشنويم از كشیش كه به " قیصريه " مي رسد و از پاشاي آنجا امان مي خواھد و از او قول مي گیرد كه نشاني او وخانواده اش ، مخفي بمانَد.

كرم و صوفي سرگشته و آواره ي شھرھاھستند و ھیچ خبري از اصلي ندارند كه روزي در گردنه اي گیر افتاده و مرگ را درجلوي چشمان خود ميبینند . برف و بوران كم مانده بود آنھا را از بین ببرد كه ناگھان ، يك مردنوراني مي بینند كه از مِه در آمده وبه آنھا مي گويد :
" غم نخوريد و چشمانتان را يك لحظه ببنديد ."

آنھا تا چشم بر ھم مي زنند خود را در محلي باصفا ديده و ھر چقدر مي جويند خبري از آن مرد نوراني نمي يابند . در اين ھنگام يك آھوي زخمي ، ھراسان و گريزان خود را به كَرَم مي رسانَد و كرم اورا پناه داده و از تیر رس صیاد دورش مي كند و باز به ھمراه صوفي راه مي افتند . بین راه به قبرستاني مي رسند و كرم ، كله ي خشكیده اي مي بیند و با او راز دل مي گويد. ھمانطور كه با دشتھا ، كوھھا ، و چشمه ھا درد دل مي كرد . مي رسند به " ارزروم " و مي فھمند كه كشیش و خانواده اش در قیصريه اند .

دشت و دمن سر سبز بود و نوعروسان و دختران در گشت و گذار و خندهھاشان با غمزه و عشوه آمیخته . كرم كه غبار و خستگيِ راه به تن اش بود و لباسھاي مندرس و زلفان بلندش با ريش و پشم صورتش قاطي شده بود ،به ھمراه صوفي در كوچه باغھاي قیصريه بودند كه بگو بخند نازنینان اورا متوجه آنھا نمود و ناگاه در میان آنان "اصلي " را ديد .
در نگاه اول اصلي او را نشناخت و اما به يكباره فھمید كه اوست و مدھوش بر زمین افتاد . وقتي به خود آمد و از آن خنیاگر خبر گرفت گفتند : " ژنده پوشي بود كه از در باغ رانديمش. "

سونای69
22nd November 2013, 06:28 PM
كرم كه سوگلي اش را باز يافته بود رو به حمام و بازار قیصريه نھاد و با ظاھري آراسته و لباسھايي فاخر ، برگشت منزل كشیش و با اين بھانه كه درد دندان دارد مادر اصلي او را به خانه راه داد و از دخترش خواست سرِ او را بر زانوان اش بگیرد تا دندان او را اگر كشیدني است بكشد و اگر مرھمي مي خواھد دوا و درمان كند . اصلي ھم بي آن كه به رويش بیاورد چنین كرد و اما از احوال آنان حالي اش شد كه اين بايد كَرَم باشد .
مادر اصلي گفت :
" تو دردت چیزديگري است و دندان را بھانه كرده اي . اما نوشداروي تو پیش من است و ھمین حالا بر مي گردم . "

مادر اصلي سراسیمه از خانه بیرون زد و رفت كلیسا كه قاراكشیش را خبر كند . اصلي و كرم تنھا ماندند و از عشق و دلدادگي آنقدر گفتند و گفتند كه
زار گريستند و آخر سر " اصلي " گفت :
" حكم است كه سر از گردنت بزنند و اما من نامه اي به سلیمان پاشا مي نويسم و در آن از عشق سوزان خود و سرنوشت تلخي كه داشتیم سخن
مي گويم . او شاعر است و شايد كه عشق را بفھمد. "

اصلي نامه اش را تازه تمام كرده بود كه فرّاش ھاي پاشا سر رسیده و او را كت بسته بردند به قصر قیصريه . سلیمان پاشا كه به قارا كشیش قول داده
بود كرم را بخاطر مزاحمت به ناموش او مجازات كند تا نامه ي اصلي را ديد و خواند ، درنگي كرد و گفت :" ماجرا را ازاوّل بگو كه من خوب بفھمم ."

كرم كه ھمه را گفت پاشا خواست امتحان اش كند و پرسید :
" مگر قحطي دختر بود كه زمین و زمان را به دنبالش تا اينجا آمده اي ؟"

كرم ھم در پاسخ ، بانغمه ي ساز و نواي سحر انگیزش چنین گفت :
" اي سروران ، اي حضرات من از راه عشق ، خود ھزاران بار برگشته ام و اما دل ، برنمي گردد. آتش شوري در دلم افتاده كه من از بیم آن مي گريزم و اما
دل با لھیب شعله ھايش مي آمیزد و ھیچ ترسي ندارد . گناه من نیست ، گناه دل است !"

سونای69
24th November 2013, 11:49 PM
پاشا خواھري داشت " ساناز" نام و خیلي باتدبیر. از پاشا خواست كه به او نیز فرصتي دھد تا اين خنیاگر عاشق را بیازمايد .
او دسته اي دختر و نوعروس با قد و قواره ي يكسان و لباسھاي ھمسان آماده كرد وبه قصر آوردكه اصلي نیز بین آنھا بود . چھره ي دختران ھمه پوشیده بود و چشمان كرم بسته و يك به يك از جلو او مي گذشتند و او در میان تعجب ھمگان، بانغمه و نوا و الھام غیبي ، نام و رسمشان را يك به يك مي گفت و نوبت اصلي كه شد او را ھم شناخت . ھمه احسن و بارك الله گفتند و نوبت رسید به امتحاني ديگر.

اورا به گورستاني بردند كه مردم پشت میّت به نماز ايستاده بودند و از كرم خواستند كه نماز میّت را تو بخوان . كرم به نماز ايستاده و گفت :
" حالا من نماز زنده ھا را بخوانم يانماز مُرده را ؟ "

سلیمان پاشا و وزير و اعیان ھمه يكصدا آفرين گفتند . كرم فھمیده بود مرده اي در كار نیست و آن مرد كفن شده زنده اي بیش نیست و سوگواري ھا
ھمه ساختگي اند .

ساناز از پاشا خواست كه ھر چه زودتر ترتیب عروسي اصلي و كرم را بدھد كه اين ھمه جور و ظلم بر عاشقان روا نیست . پاشا به كشیش گفت اين
عروسي بايد سر بگیرد و كشیش نیز باروي خوش پذيرفت و اما مھلتي سه روزه خواست . او باز شبانه گريخت و كرم از نو ، آواره اي غريب كه به دنبال اش تا شھر حلب رفت . كشیش كه مي دانست كرم دست بردار نیست و باز خواھد آمد اين بار تصمیم گرفت كه تار سیدن كرم ، اصلي را شوھر دھد و خیال اش تخت شود كه او ھم از اين گريزھا و سفرھا ، تا بخواھي خسته و آزرده بود .

كرم در حلب مي گشت و با ساز خود در قھوه خانه ھا و میدان ھا مي نواخت و مي خواند كه روزي " گولخان " يكي از سردارھاي پاشا از ساز و آواز او خوش اش آمد و او را چند روزي در خانه مھمان كرد.

سونای69
26th November 2013, 09:29 PM
از شنیدن سرنوشت اش حالي به حالي شد و سوگند خورد كه اگر سوگلي اش اينجا باشد حتما او را به دلداده اش خواھد رسانید . از پیرزني مكّار خواست كه از زنده و مردهي اصلي خبر بیاورد وھزار درھم طلا بگیرد . تا كه روزي پیرزن خبر آورد و گفت:" اگر ديربجنبید كار از كار گذشته و اصلي را شوھر خواھند داد . "

گولخان پیش پاشاي حلب رفت و حكايت اصلي و كرم كه گفت يك ديوان عدالت تشكیل گرديد و بعد از شور و مشورت ، رأي به وصال عاشقان دادند.

قارا كشیش اما مھلتي يكروزه خواست كه پاشا گفت :
" اصلي امشب را در قصر مي ماند و تو نیز فقط فردا را فرصت داري كه سوروسات عروسي را جوركني !"

قارا كشیش ، كه در آيین اش تعصب داشت به مكر و جادو ، يك لباس سرخ عروسي حاضر كرد و فردا ، رفت به قصر و ضمن ابراز شادي ، از دخترشخواست كه لباس عروسي را به تن كند كه ھمین امشب عروس خواھد شد.

به امر پاشا عروسي سر گرفت و و وقتي اصلي و كرم به حجله مي رفتند از خوشبختي و خوشحالي در پوست خود نمي گنجیدند . عاشقان در حجله بودند كه اصلي گفت :
" پدرم سفارش كرده كه دگمه ھاي لباسم راحتما تو بازكني !"

كرم اما ھر چه كرد دگمه ھا باز نشد كه نشد . با سِحرِ سازو نوايش التماس به درگاه حق برد و از دگمه ھا يكي باز شد و اما تا دگمه ي بعدي راخواست باز كند دگمه ي فبلي چفت شد . ساعتھا با دگمه ھا ور رفت و فقط يك دگمه مانده بود بازش كند كه آتشي جست و به سینه ي كرم افتاد . كرم در شعله اش سوخت و با فغان اصلي ، مادرش به به اتاق زفاف آمد و ديد كه از كرم جز خاكستري بر جا نمانده است و فوري ، خبر به كشیش برد .

چھل روز و چھل شب ، اصلي از كنار خاكسترھا ي كرم جُم نخورد و فقط يكسر گريست . چھل و يكمین روز ، گیسوان اش را جارو كرد و خاكستر ھا را داشت جمع مي نمود كه آتش زير خاكستر ، زلفانش را شعله وركرد و او ھم به يكباره سوخت و خاكستر شد .

خبر كه در شھر حلب پیچید دل ھا ھمه محزون شد و به دستور پاشا ، قارا كشیش و زن اش را بخاطر طلسمي كه كرده بودند گردن زدند.

خاكسترھاي اصلي و كرم را نیز در صندوقچه اي ريخته و در جايي مصفا به خاك سپردند. گنبدي از طلا نیز بر مزارشان ساختند و زيارتگاه دلھاي باصفا گرديد .

روايت اين است كه تا صوفي زنده بود ، مجاور آن آرامگاه بود . آرامگاه عاشقان !

سونای69
27th November 2013, 09:43 PM
نجف و پریزاد


حكايت از رفاقت دو مرد است ، با راز و دردي يگانه كه دل در مھر ھم ميبندند و قولي كه بايد سالیاني بعد عملي گردد . دوبازرگاني كه ھر كدام از دياري ديگرند و عمري بگذشته و از دنیا فقط يك چیز كم دارند ، آن ھم وجود فرزندي كه ندارند. مرداني باخدا و دلھايي صاف كه امیرمؤمنان با اذن پروردگار،ياري رس آنھا مي گردد و با ھديه ي سیبي ، سبب ساز ولادت فرزنداني مي گردد تا آرزوھا بر دل نمانند . يكی پسر و يكي دختر . اسمشان نجف و پريزاد و ھمچون دونیمه ي يك سیب و ھر كدام دور از ھم ، كودكي و نوجواني را پشت سرھم مي گذارند و چون مرگ يكي از دو يار فرا مي رسد، وصیت پدر به نجف ، زمینه ساز سفري میگردد تا عشق و آشنائي ھا آغاز گردد و ملال و اندوه چنگ در قلب دلدادگان اندازد.

نجف در سفري از اصفھان به بھبھان ، به جوياي يار ديرين پدر مي خیزد و چون او را مي يابد و پريزاد را نیز مي بیند و دخترعمو و پسرعمو ،دو دلداده ي دلبندي مي شوند كه بعد ازمدتھای مدید ، به عقد ھم درمي آيند و چون با كاروانیان بار سفر مي بندند و ھمره بازرگان ، راه اصفھان پیش مي گیرند ،تقدير رقمي ديگر مي خورد.

در شامگاھي كه نجف ، پريزاد را غنوده مي بیند ، به كنجكاويِ گردنبندي در سینه كه دعايي بر آن نوشته شده ، در دام طلسمي مي افتد كه در يك در چشم برھم زدن ، طوفاني و غباري برمي خیزد و نجف بدل به كبوتري ميگردد كه بال زنان ، برسیه چادر كارواني سرمي كوبد و چون پريزاد از صداي بال بال زدن آن از خواب مي پرد ، تازه مي بیند كه دعاي اھدائي پدر ، چه بر روز و بخت اش آورده است . جَلد و سريع ، كبوتر را مي خواھد بگیرد كه از ھواكش چادر ، پر مي كشد و مي رود.

پريزاد با اين امید كه روزي طلسم مي شكند و نجف را باري ديگر مي بیند ، لباسھاي نجف را به تن مي كند و چون به میان كاروانیان مي رود ھمه او رانجف صدا مي زنند و فرق او را با نجف نمي فھمند . زيرا نجف و پريزاد ، ھردو نیمه ھاي يك سیب بودند و شباھت ھا ، اعجاب انگیز . كلكي نیز سوار ميكند و به ياران مي گويد :

" از لحظه اي كه پريزاد از ايل و تبارش جدا شده آب چشمانش يك دم باز نمي ايستد و لذا قصدم اين است با غلامان او را راھي بھبھان سازم و در فرصتي ديگر او را به اصفھان بازآورم."

سونای69
30th November 2013, 09:46 PM
پريزاد در چھره و قالب نجف ، ھرچند به سرزمیني ناشناخته گام مي گذارد اما از مردم عامي و تجّار گرفته تا خواھر و مادر نجف ھمه او را مي شناسند و نجف صدايش مي زنند.

رسم روزگار بود كه وقتي تاجران از سفر بازمي گشتند ھركس به قدر و وُسع و توان ، ھديه به بارگاه شاه عباس مي فرستاد و در روزي خاص ، تجّار و اعیان و وزير و وكیل جمع شدند تا در حضور پادشاه ، پرده از ھدايا برگیرند .

پريزاد نیز به راھنمائي مادر نجف ، اما با ذوق و سلیقه ي خويش ، چنان ھديه و ارمغاني تدارك مي بیند كه روز موعود ، وقتي پرده از ھدايا برمي دارند ، ارمغان نجف تحسین شاه را برمي انگیزد و وقتي مي فھمد كه نجف فرزند " محمدسوداگر " است مي گويد :
"چنان مھری از اين جوان در دلم افتاده كه اي كاش دختري مي داشتم و عقد نجف مي كردم ! اما افسوس ..."

در اين لحظه وزير مي گويد : "افسوس براي چه سرور من ؟ اگر شما دختر نداريد من كه دارم !"

پادشاه خوشحال مي شود و در جمع بازرگانان و اشراف اعلام مي دارد : " اگر نجف بپذيرد آنان مال ھمديگر مي شوند . خرج عروسي ھم پاي من..."

خرامان و شاد ھمه به نجف تبريك مي گويند و اما نجف كه ھمان پريزاد است و نامزد نجف،چیزی بر زبان نمي راند و دلبسته ي تقدير و ھرچه پیش آيد كه شايد نجف باز آيد.

جشن و پايكوبي چھل شب و روز دوام مي يابد و لحظه ، آن لحظه ايست كه عروس و داماد را دست به دست ھم راھي حجله مي سازند و پريزاد بدنبال چاره ايست و چاره در چیست نمي داند . سر بر آستان پروردگار مي سايد و با خلوص دل به نماز مي ايستد.

سونای69
2nd December 2013, 10:15 PM
حال بشنويم از نجف كه به جلد كبوتري در آمده و در میان برف و بوران و مه ،سرگردان قله ھا و صخره ھاست . چوپانان و ايلات خبر مي آورند كه طنینناله و زاري چنان در كوھھا بلند است كه ھیچ چرنده و پرنده اي از ترس، جرأت نزديكي بدانجا را ندارد .

ھمه در جست و جوي " احمد صیاد" برمي آيند كه شكارچي است و با جادو و طلسم انس و الفتي ديرينه دارد . كتاب دعايي دارد كه آني از خود دور نمي سازد . خبر را چون مي شنود با پیام آوران راھي مي شود و چون نزديك مي گردد تیر بركمان مي گیرد و بلند و پرطنین ، صفیر صدايش در قله ھا مي پیچد :
" ھركه ھستي بیرون آي و صلا در ده كه چه ھستي و كه اي ؟ انس و جن ھم اگر باشي از تیرمن خلاصي نخواھي داشت ! "

نجف كه دیری بود صداي آدمیزاد نشنیده بود ، حكايت خويش بازگفت و " احمدصیاد" كتاب دعا باز كرد و باخواندن دعايي ، طلسم وي بشكست و احمد با حالي پريشان و موھايي افشان و درھم ، از جلدكبوتر در آمد و پاي در صخره ي روبرو نھاد.

صیاد ، خوشحال و شادمان ، او را به منزلگه خويش در ھمدان مھمان نمود و مدتی چون بگذشت ، دخترش " خانلارخاني " دل در گرو نجف نھاد و الّا و بلّا كه من بايد زن نجف شوم. نجف به پاس لطفي كه از صیاد ديده بود به اين وصلت رضايت در داد و روزي كه از بازار ھمدان مي گذشت كارواني ديد كه عزم اصفھان دارد و مكتوبي بنوشت و دست قاصد داد . قاصد چون نامه به منزلگاه نجف در اصفھان رساند ، پريزاد از واقعه خبردار شد و با صله و انعام قاصدي فرستاد و خواستاري سريع نجف شد در اصفھان.

نجف بعد از طي ماجراھايي ھمراه " خانلارخاني "خود را به اصفھان رساند و در لباس سائلي وارد خانه ي شان گرديد . پريزاد كه چھل شبانه روز ھمه اش مشغول عبادت و راز و نیاز بود و دختر وزير منتظر كه اين چھل روز تمام گردد ، چون از واقعه خبردار شد ، راه دربار پیش گرفت و شاه بر نجف غضب كرد و به سیاه چالش انداخت.

"خانلارخاني " كه در كوھھا آشیان گزيده بود و منتظر نجف كه باز آيد و به ھمراه ھم قدم در اصفھان گذارند ، به واسطه ي پريزاد با خبر مي گردد كه نجف اسیر و مغضوب پادشاه است و لذا قاصدي مي فرستد و شاه را به نبردي مي خواند نابرابر ، كه او يك تنه و شاه با سپاھیانش در رزمگه حاضر شوند وگُردي و دلاوري او را ببینند كه چسان نجف را از زندان شاه خواھد رھاند.

شاه عباس از رجزخواني وپر دلي "خانلارخاني " كه يك شیرزن بي باك مي نمود ، خوش اش مي آيد و او را به دوستي و داوري به دربار فرا مي خواند و چون پادشاه از ماجرا و چندو چون وقايع كاملاً آگاه مي گردد به جلادانش دستور رھايي نجف را مي دھد و از نو ، ھرسه سوگلي نجف را به يكجا جمع مي كند و با برپايي جشن عروسي ، ھفت شبانه روز تمام ، شھر اصفھان ، روز از شب باز نمي شناسد.

سونای69
6th December 2013, 10:04 PM
گلگز و عباس

در شھر توفارقان خواجه ماجیلي بود كه از جلال و ثروت چیزي كم نداشت و فرزندش عباس را نیز چنان ھوش و فراستي كه از ھر انگشت اش ھزار ھنر می باريد . اما فلك كج مدار ، با او نساخت و روزي ديد كه مرگ بر بالین اش نشسته و شمع حیاتش به بازي نسیمي خاموش خواھد شد .

خواجه ماجیل فرزندش را به حضور فراخواند و گفت : « روزگاري در سفر استانبول، كولي طالع بیني ديدم كه وقتي چشم به كف دستان من دوخت او را چنان حیرتي فرا گرفت كه براي لحظه اي خاموش شد و چون سخن به زبان گشود گفت كه زمانه ی بد عھد ، بر لب بحر فنا منتظر توست و اما كوكبي در حیات ات چنان نورافشاني مي كند كه تا زمین و زمان ھست فروغ او نیز خواھد درخشید.چون كنجكاوم كرد و مشتي زر ستاند او از تو حرف زد و اينكه ھرچه از مال و متاع دنیا دارم و خواھم داشت براي كسبِ فیض تو از محضر عالمان و عارفان از ھیچ چیزي كوتاھي نكنم.»


خواجه ماجیل اين گفت و چون لرزش شعله اي ، تكاني خورد و مرگ او را دريافت . عباس و مادرش با دلي پرخون و چشماني پراشك ، ختمي آبرومند براي خواجه ماجیل برگزار كردند و اما عباس را ديگر ، دل و دماغ محضر عالمان نماند و شب و روزش در گوشه ي محرابي به عابدي مي گذشت .

روزي دلش ھواي باغھاي سیب و تاكستانھاي پدر كرد و به ھمراه دوستي بود تفرج كنان در ھوايي پر از شمیم گلھا و نغمه ي بلبلان « قايا » كه نامش، از عالم قدسی سخن ساز كرد و ريسمان فراق پدر كه او را اسیر دل رمیده اش ساخته و كیمیاي سعادتي كه آرامشِ درونش را به او باز می گرداند.

عباس و قايا طعامي بخورده و شكرانه ي سلامت كردند و با چھچھه و آواز پرندگان خوش نوا به خواب رفتند .به ھنگام عصر ، قايا بیدار شد و ديد كه عباس ھنوز خواب است . ھرچه او ر ا صدا زد و تكانش داد عباس از خواب برنخاست و اما عطر پاك نفس ھايش كه نسیم را نیز معطر مي ساخت و باغ خنده اي كه رو صورتش گل كرده بود او را به فكر انداخت و تا بال لطیف زمان با سیاھي نی اغشته رو به شھر توفارقان نھاد و مادر عباس را خبر كرد . عباس را بلند كرده و در زين اسبي نھادند و تا به كاشانه آوردند باز در خواب بود .

او در رؤيایی دل انگیز فرو رفته بود كه ھاتف غیبي ، با او محرم اسرار نھان مي گفت و اينكه ھنوز خام است و بايد پخته ي عشق گردد تا در حريم درگه حق ، اھل دلي شكیبا بارآيد .

آن ھاتف غیبي ، آيینه اي از دل در مقابل او نھاد و گفت:«چه مي بیني؟ »

سونای69
8th December 2013, 09:46 PM
عباس گفت:« قصري مي بینم با گنبدھاي طلايي كه بر لب حوض جمیله اي حوروش بر درخت چناري تكیه داده و قاصدك را پرواز مي دھد . اما نگاھھايش كه چون نرگسي فتّان شعله از خورشید مي گیرند چنان مرا خواب و پريشان مي سازند كه انگار بي عشق روي او ، رنج جھان را تاب نخواھم آورد.»

آن قدّيس والامرد به عباس از كوي دلبر گفت و اينكه دخترباتمان قیلینج حاكم تبريز است و نامش گلگز پري . و ادامه داد :« اين بشارت غیبي برتو مبارك باد كه فرخنده رؤيايي بود و چون از خواب برخاستي به نداي دل ات گوش بسپار و ببین چه مي خواھد.»

عباس ، شب و روزي دوباره در خواب بود و مادر و خويشان دل نگران حال او كه به ناگه چشم برگشود و خود را در بستر حريري ديد . مادر، عباس را به آغوش كشید و متعجب از اينكه چرا ھمه دورِ او جمع اند . آخر سر ، حالي اش شد كه رؤياھايش چنان دير پايیده كه دو روزي را خواب بوده است و ھرچه كرده اند بیدار نشده است .

عباس ديد كه از دل و جانش ھزار نغمه مي جوشد و انگشتانش بي تاب سازيست كه مضرابي برآن زند و با گلبانگ نوايش ، احوال درونش را با سفر و ترانه بازگويد.

قوم و خويش به دنبال سازي شتافتند و چون ساز را به دستان او دادند با زخمه اي برساز و با آواي شوق ، افسانه گوي دل بیقرارش شد و چنین گفت:« من شانه ھاي مھربان باد را مركب ساخته و به سوي يار خواھم شتافت . من نام شما را در دورترھا ، بر مھتاب خواھم گفت و از نور او عطر شما را خواھم گرفت . من چراغي سوخته ام كه فتیله ام نیز خاكستر شده و مي خواھم سمندري باشم و از خاكستر خويش سربرآورم . پنجه ھاي من كه بر سیم ھاي سازي مي رقصند و ھزارپرده ي آھنگ را با ھزار زخم نھان پیوندي مي زنند ، مرا از وجودم بیگانه كرده و آرام و عمر و زندگاني بي سر زلف نگارحریقی خواھد بود که مرا خواھد سوزاند.در طلب یار، مردانه شده وقدم به شورستانھای صحرای د لم مي نھم تا موج خونِ ديده ھايم را بازلالین چشمه ھاي وصال يار بشويم .»

سونای69
12th December 2013, 09:59 PM
ھمه ي اھل توفارقان از ناي و نواي عباس به شورآمده و چون قضیه را فھمیدند كه در رؤيا به او نويد دختر شھرياران داده شده ازمادرش خواستند كه به او اذن سفر بدھد كه اگر بماند مجنوني شده و ديوانگي اش را نظاره خواھد كرد .

عباس ، راھي راه شده و در ورودش به تبريز ، گذري به سراي سازبندھا كرد و ھرسازي كه به دست گرفت و زخمه اي برآن زد به دلش نشست . تا كه سازي پرنقش و نگار ديد و خواستار آن ساز شد .سازبند گفت:«اين ساز اوج ھنر من است و عھد كرده ام به خنیانگري ھديه كنم كه بتواند چنان آن را بنوازد كه عرشیان نیز به نغمه ھاي آن، زمزمه ساز كنند.»

عباس گفت:«زخمه اي بر آن زده و گلبانگي سر مي دھم كه چنانچه نغمه و آھنگ من در دل و جانت جاي گرفت آن را از من دريغ مدار كه نه شرمسار كیسه ام و نه لوح جان و دلم از كرامت و صفا خالي!»


عباس ساز را كوك كرد و چنان طُرفه نغمه اي پرداخت كه موج موج مخمل صدايش ، باغ گل سرخي شد و شمیم ھزار عطر را به سراي عاطفه ھا ريخت .



استاد سازبند ، از نواي سحرانگیز عباس درشگفت شد و گفت:« تو برف روزگار را كه بركوه دلم سنگیني مي كرد ھمه آب كردي و با عطر كلام ات گلاب بر دلم پاشیدي . آن ساز ، نوعروس چمني بود كه زلفان جادويش را جز دستان تو ھیچ نوازشگري نمي توانست به رقص درآورد . اين ساز ارمغان توباد كه در آيین خوشخواني ، از تو با حكمت تو كس نديده ام.»

عباس بر دستان استاد بوسه زد و استاد به ھنگام وداع با او چنین گفت دراین تبریز که مھد قیصرھا و خاقان و جانان ھاست خنیانگری است به نام "عاشیق شیروان" که اگر به مصاف اش نروی و با شعر و نوا با او از در مباحثه برنیایی ، پرنده ی خاموش و خسته ای خواھی بود که عقابان، تو را مجال زندگی نخواھند داد.»

سونای69
13th December 2013, 08:51 PM
عباس از او نشان ھوای عاشقان پرسید و پای به قھوه خانه ای نھاد که مأوای" عاشیق شیروان" بوده و مثل شیری که در کمین آھوان باشد ، تاکنون دھھا ساز از دست حریفان گرفته و با دلی رنجور خنیانگران را از در رانده بود." عاشیق شیروان "که عباس را دید آن ھم بازسازی که لنگه اش را تو دنیا نمی یافتی ، مثل فرزانه ای دیوانه به پای خاست تا او را در شعله ھای ساز و کلام خود خاکستر سازد.

عباس و عاشیق شیروان با ساز و کلام خود پنجه بر گیسوان احساس و حکمت انداختند و دلاویز نغمه ھایی پرداختند که عباس در واپسین ترانه اش ، که در آن نجابت ھزار پرسش نھان بود چنان شوری برانگیخت که عاشق شیروان ساز از آغوش خویش برگرفت و گفت:« مرا با زخمه ھایت تازیانه زدی و در لبان مشتاق تو ، ناگفته ھایی بود که به زیر چرخ کبود از کس نشنیده بودم.»


تو اگر جوانسال ھم باشی ، باغ مرموز اندیشه ھایت از چشمه ای قدسی سیراب شده اند و ساز و نوایت خیال انگیز و باصفاست و تو در خنیانگری ،
شھریار تبریز خواھی بود.»


دراین میدانگه عشق ، والامردی نیز از بارگاه باتمان قیلینج بود که به سراغ عاشیق شیروان آمده بود تا برای بزم فردا دعوتش کند که چون مباحثه ی
عباس و عاشیق شیروان را دیدو نای و نوای عباس را شورانگیز تر از اوخواست که یک امشب را میھمان او باشد تا که ضیافت فردا را باغ سبز ترانه ھایش مصفا و دل انگیز سازد .

عباس راھی کاخ جلالی می شد که از کوی دلبر باید می گذشت . القصه گلگز ھم در رؤیاھایش قندیل ھای بلور شادی دیده بود و جوانی رعنا که دنیای قلبش ھمه فروغی از روی او شده بود . در ایوان قصرش منتظر بود که آن آفتاب جمال عیان گردد و نشانی از آن بی نشان گیرد که به گوشه ی چشم، خان و الا گھر را دید و خنیانگری که خرامان در کوچه باغھای ممنوع سلطانی دوشادوش او را می رود و چون نزدیک شدند جوان رؤیاھایش را دید که پر طراوت تر از سرو باغ بود و تا به خود آید قلبش ابری شد وبا صاعقه ای رگبار عشق باریدن گرفت .

سونای69
15th December 2013, 10:48 PM
عباس نیز که عطر یار به مشام اش خورده بود ، سر ،بلند کرد و نگاه یار دید و مدھوش بیفتاد . گلگز که او را چنان رنجوردید چون آھوی خوشخرام از میان
رنگین ترین گلھا گذشت و خود را به ھوای کوچه سپرد . سر دلدار بر زانوان نھاد و با نسیم نفسھایش که گویی نوشدارویی بود و به سھراب رسید ، به
ھوش آمد و محصول زھد و علم ھمه به بحر عشق سپرد . خود را پیچکیدید که بر قد و قامت یار پیچیده و در این اثنا ، والا گھر که عشق را میفھمید و فھم را ازبر بود خود را به کناری کشید که دل آزار شقایق ھا نباشد .

گلگز به گاه وداع گفت:«مرا از برادرم خواستگاری کن که قلب او ھنوز قلب کودکیھایش است و پر از مھر و عزت و شوق . اما از مکر قارا وزیر غافل مشو که شورستان دلش ، خارزار کینه ھاست و مرا برای پسرش در نظر گرفت!»

والا گھر را ھیچ دھن لقي نبود و زبانش جز به نیكي ، نغمه اي نمي سرود . اين واقعه پنھان داشت و اما عباس را نیز شناخته بود كه از سخن پروايي ندارد و ممكن است كار دستِ خودش بدھد. به روز ضیافت ، عباس را بهمحضر باتمان قیلینج برد و از سحرِ انگشتان و افسون نوايش چنان سخن گفت كه باتمان قیلینج مسحور اين لولي وش شورانگیز شد.

عباس چنان نغمه و آھنگي در بزم ضیافت بنیاد كرد كه مه جبینان در رقص شدندو به نھانخانه ی عشرت و لوله اي افتاد كه زبانھا ھمه خموش گشتند و دلھا غرق در فغان و غوغايي كه جملگي احوال دل خويش را در پرده ھاي ساز و جادوي نواي او يافتند .

باتمان قیلینج كه چنین خنیانگري را در تمام عمر كمتر ديده بود و سرپنجه ھاي او در ھنرافشاني ناز بر فلك مي كرد ، پیش خود خواند و گفت:« ازخودت بگو و اينكه اين گنج سینه از كجا يافته ای؟»

سونای69
15th December 2013, 10:53 PM
عباس گفت:«در رؤياھاي صادقي از ھاتفي غیبي بشارتي گرفتم و آن بشارت، مژده ي قسمت و نصیب صنم بارگاه خسرواني ، گلگر پري بود و اين گنج ھم كه مي گويي ھديه ھاي آن قدّيس مرد نوراني بود كه تا از خواب برخاستم ، چشمه ھاي شعر و قصه و ترانه در دلم جوشیدند . حالا دلم در سوداي عشق جانانیست كه مثل ماھي منوّر ، تاريكي ھاي درونم را روشني مي بخشد . حالا نیز با امر خدا و شريعت پیامبر ، خواھرت گلگز پري را خواھانم كه بي او ،دل شیداي مرا محرم رازي نخواھد بود.»

باتمان قیلینج در حال، خواھرش گلگز پري را نیز به حضور خواند و چون او ھم گفت كه عباس را در خواب ديده و در ھمان نگاه اول صاعقه ي مھرش بهجانش افتاده ، به وصال آنھا رضايت داد و اما گفت:«فقط زماني كوتاه شكیبا باشید تا من كه عازم استانبولم از سفر بازگردم و عروسي شما را با حشمت و جاه برگزار كنم . اما حالا ، با انگشتري ھاي الماسي كه ھديه ی تان مي كنم نامزدي تان را در اين ضیافت اعلام مي كنم كه نور ندايي بر دلم تابیده كه ھیچ وقت به من دروغ نمي گويد.»


باتمان قیلینج عباس را در گوشه اي از قصر جا داد و دو دلداده ھر روز ، ھمديگر را در باغ قصر مي ديدند و غرق حُسني مي شدند كه در جمال آنھا موج مي خورد.

"قارا وزير" از اين واقعه سخت برآشفت وپیرزني مكار يافت تا حیلتي انديشد و میانه ي آنھا را برھم زند و پیرزن روزي سر راه عباس سبز شد و گفت:« توھم فکر می کنی لعبتی گیر آوردی؟آن دختره ی خل و چل که نه چشمانش مي بیند و نه زبانش به سخن باز مي شود و پاھايش ھم لنگ است به چه درد تو مي خورد؟»

عباس عصباني شده و گفت:«مثل اينكه مخ ات عیب پیداكرده و ديوانه شده اي! تا شل و پل ات نكرده ام برو و گورت را گم كن.»

سونای69
20th December 2013, 10:05 PM
پیرزن گفت:« من كه چیز بدي نگفتم . گفتم چشمانش كور است يعني اينكه نجابت واصالت دارد و چشم به نامحرم نمي دوزد. گفتم زبانش به سخن بازنمي شود يعني اينكه با نامحرمان و بیگانگان صحبت نمي كند. اگر ھم لنگ گفتم يعني اينكه بي خودي تو كوچه و بازار نمي گردد.»

عباس خنديد و گفت:«اين ھمه كنايه و استعاره براي چي؟ يك دفعه مي گفتي نامزدت گل و گلاب است و خیالت را راحت مي كردي و دشنام ھم نمي شنیدي.»

چند روز ديگر باز پیرزن سراغ عباس آمد و گفت :«تو راه داشتم مي آمدم كه گلگز را با كنیزانش ديدم و گفت اين نشاني را كه برايت مي دھم به عباس بده و بگو سرساعت آنجا باشد!»

پیرزن ازقبل ھم رفته بودسراغ گلگزو گفته بودعباس با مشاطه ای سر و سرّی دارد و اگر ھم باور نداری يك تك پايي بیا و با چشمان خودببین . از مشاطه اي زيبا و پرعشوه نیز خواست كه براي ثوابش ھم كه شده ساعتي به خانه ي آنھا بیايد كه امشب ، شب عروسي دخترش است.

پیرزن، عباس را به حجله ا ي آراسته برد و گفت:«منتظر باش كه الآن گلگز مي آيد!»

تا مشاطه رسید او را نیز داخل آن حجله كرد و در اين بھتي كه عباس و مشاطه را در بر گرفته بود ، يکھو گلگز به درون آمد و بي آنكه حرفي بزند با دلي شكسته و چشمي گريان آنجا را ترك كرد .

پیرزن ھم تو اين فاصله به قارا وزير پیغام داد كه كار از كار گذشته و ديگر محال است كه گلگز، زن عباس شود . قارا وزير از دخترش ياسمن خواست كه به قصر گلكز رفته و ببیند چه خبر است كه ديد او با چشماني گلگون گوشه اي كز كرده و سخت پريشان است . اما در اين لحظه عباس را نیز ديد كه وارد باغ شد و به جويايي گلكز او را پاي درختي غمگین و دلگیر بود.

عباس زخمه بر ساز زد و گلبانگ نوايش بلبلان را نیز مدھوش خود ساخت و براي دقايقي ، عباس به ترانه و سرود، دلِ دلداده اش را به دست آورد و از مكر پیرزن و اينكه به بھانه ي پیغامي كه از تو داشته مرا بدانجا كشیده سخن گفت و از طیّب و طاھر بودن خود و كلكي كه خورده با شعر و نوا ياد كرد .

سونای69
20th December 2013, 10:09 PM
گلگز ھم مأموران را فرستاد تا حقیقت را از حلقوم پیرزن بیرون بكشند و تا مأموران آمدند، فھمید كه كار ، كار قارا وزير بوده است . ياسمن نیز كه در میان حريري از گلھاي سرخ نشسته بود ، از اول تا آخر قضیه را ديد وچون به پدرش خبر برد قارا وزير مشتي به ديوار كوبید و از اينكه تیرش به سنگ خورده بود آشفته و خراب به گوشه ي خلوتي رفت و در فكرشد .

قارا وزير تدبیري ديگر انديشید كه بساط عیش پري و گلگز را براي ھمیشه برھم زندو حتي اگر در این میان، گلگز نصیب پسر او نیز نشود. او يكي از صاحب مقامان دربار" دمیربیگ" را راھي اصفھان كرد تا به نحوي شاه عباس را از گلرخي و زيبايي و عشوه و ناز گلگز با خبر کند که شاید شاه عباس ندیده عاشق او شد و گلكز را به قصرش فراخواند .

روزي گلگز و عباس ، شاد بخت و فیروزكام در انوار سوزان جمال يكديگر خیره بودند كه قاصدي نفس زنان به عباس خبر آوردکه چه نشسته ای که مادرت بر بستر مرگ است و واپسین آرزویش دیدار فرزند . دلِ عباس غبارآگین شد و با وداع از گلگز ، سراسیمه راھي ولايت.

اينھا را اينجا بداريم و بشنويم از شاه عباس كه در قصرش بزم و ضیافتي به پا بود و مطربان و رقاصان و ساقیان سیم اندام خصوصاً "ترلان" و لوله در دل و جان انداخته و میھمانان دست افشان ، آه و غم از دل میراندند كه شاه عباس رو به میھمانان كرد و گفت :« آيا كسي زيباتر از ترلان ، ماھرخي را سراغ دارد كه در عشوه و ناز وكرشمه و چشم نوازي قرينه ي او باشد؟»

در اين ھنگام دمیربیگ فرصت را مغتنم شمرده و گفت:«الھه ي جمالي است در تبريز كه نامش گلگز است و حتي در خیال آدمي ھم تصور مھوشي بدان تابناكي و دل انگیزي محال است . خورشید و ماه نیز در برابر فروغ جمال او خجل و شرمسارند و لبان لعلگونش بازتاب لاله ھاي دشت است و ھر گامش بسان پويش غزالي رعنا.»

سونای69
20th December 2013, 10:24 PM
شاه عباس گفت:«اين پريرخ كیست كه چنین فتنه انگیز است؟»

بیگ گفت:«خواھر يكي از جان نثاران سلطان است . خواھر باتمان قیلینج ، فرمانرواي تبريز.»

شاه كه سرش از باده ی ناب گرم بود سردار نامي لشكرِ شاھي «دلي بیگ جان » را در حال صدا كرد و در فرماني مكتوب كه با مھر شاھي آراسته بود از او خواست «با قشون و محمل و كجاوه به تبريز رفته و گلگز پري خواھر باتمان قیلینج را ھر چه زودتر به قصر بیاور كه نادیده شیفته اش شده و بي او، مرا صبر و قراري نیست.»

دل بیگ جان به امر سلطان راھي شد و چون به قصر باتمان قیلینج پا نھادو فھمید كه در سفر است ، از قارا وزير خواست كه ھرچه زودتر گلگز را آماده سفر سازد .

قارا وزير كه تیر تدبیرش به ھدف خورده بود خوشحال و خرمان گلكز را با ھمه ي گريه ھا و اصرارھايش كه مي گفت نامزد و صبر كن دست غم برادرم بازآيد و بعد ، در كجاوه اي آراسته و زين نھاد و تحويل دلي بیگ جان نمود و آنھا را با حشمت و شكوه راھي كرد.

دراين فاصله عباس ھم كه به توفارقان رفته و ديده بود كه موضوع بیماري مادرش دروغي بیش نبود تا چند روزي میھمان ولايت باشد و بخواھد برگردد ، كمي طول كشید و چون آمد و گلگز را نديد و سراغ او را گرفت فھمید كه ھمین امروز نازنین اش را به امر شاه عباس راھي اصفھان كرده اند .

عباس كه از تلخي تقدير، شكسته و بیقرار بود ، به تاج و گنج سلطاني نفريني كرد و فراق گلگز كه دائم در برابر نظرش بود و غايب از چشمش ، او را قامتي از غم كرد.

عباس ردپاي قافله را گرفت و با اسب تیزپايش پنج منزل را به يك منزل پیمود و از فراز گردنه، قشون و قافله ي شاھي را ديد و كجاوه زرينِ گلگز را .

سونای69
27th December 2013, 09:26 PM
تا قافله برسد عباس خود را به سر چاھي مصفا رساند و وقتي قافله بدانجا رسید دلي بیگ جان و يارانش ديدند كه خنیانگري جوان ساز بر سینه به پاي چاه نشسته و از عشق گلكز ترانه ھا مي خواند كه چون صداي عباس به گوش گلگز رسید ، خود را از كجاوه بیرون انداخت و به سوي عباس شتافت.

دوسوگلي چون دو شقايق خسته شانه بر شانه ي ھم نھاده و راوي عشق خود شدند . دلي بیگ جان كه آوازه ي عشق آنان را شنیده بود ديد چاره اي
جز سر به نیست كردن عباس را ندارد و لذا با مھر و عطوفت او را به سراپرده ھاي اطلس برد و وقتي كه شبانه در خواب شد مأموران دست و پايش را بسته و در چاه اش انداخته و سنگي گران بر سرچاه نھادند و قافله شروع به حركت كرد.

عباس در چاه ماند و بسان مظھري از غمناكي ، ناامید و افسرده از عمق جان خويش آن قديس نوراني را كه اين تقدير را پیش پاي او نھاده بود ، صدا كرد و ناگه درون چاه ، كھكشاني از ستاره شد و روشنايي چشم ھاي عباس را خیره كرد . ديد آن ھاتف غیبي كه صورتش در نوري سبزگم بود در مقابلش عیان شد و گفت:«چشمانت را دمي مي بندي و باز مي كني و خود را در اصفھان مي يابي و منتظر گلگز مي ماني تا بیايد.»

در يك چشم به ھم زدن خود را در میدان چھارباغ اصفھان ديد و با توكل به خدا راه افتاد كه ببیند اين فلك غدار ديگر چه خوابي بر او ديده است . به قھوه خانه اي رسید و بعد از لختي استراحت ، پیراھن ساز بگشود و با زخمه ھاي او بر ساز ، قھوه خانه را از ازدحام مردم پر كرد و ھمه آفرين گويان انعام بر پیشخوان قھوه چي نھادند و قھوه چي با او از در دوستي در آمد و در كاشانه اش جايي براي عباس در نظر گرفت .

چھل روز بعد بود كه در شھر صدا پیچید قافله ي دلي بیگ جان با كجاوه ي گلگز پري مي آيد . ھمه در میدان نقش جھان در جلوي عمارت عالي قاپو جمع بودند و شاه عباس به استقبال پري مي شتافت كه ناگه ناي و نواي عباس بلند شد و گلگز و دلي بیگ جان در كمال حیرت عباس را ديدند كه ساز بر دست ، گلبانگ شادي سرداده و از عشق اش سخن ھا مي گويد .

سونای69
27th December 2013, 09:29 PM
شاه عباس از غضب به فرياد آمد و دستور داد كه آن خنیانگر را گرفته و در چاھي از زھر بیندازند كه عیش او بر ھم زده و به سوگلي اش اظھارعشق
مي كند .

شاه عباس كه خوش تر و زيباتر از گلگز را حتّي به خواب ھم نديده بود ، چنان به عارض سوسن او و چاه زنخدانش مفتون شده بود كه گويي سالھاست به كیمیاي عشق دست يافته و شكار حسن آن مه جبین است.

گلگز در قصر شاھي ، غرق در طلا و جواھر و با لباسھاي اطلس و حرير ، با درد و غم درونش ھمآغوش بود و از تقدير شوم عباس پريشان . ھمه او را شھبانوي قصر مي نامیدند و نازنده ھا و نوازنده ھا در خدمت اش بودند كه شايد آن غزال وحشي ، با سلطان از در آشتي درآيد .

روزي گلگز از نديمي ھمراز كه محرم خلوت اش بود خواست او را به پاي چاه زھري ببرد كه عباس را بدانجا انداخته اند . آن مونس با لباس مبدل ، او را به
پاي چاه بردو تا گلگز چشم به چاه دوخت دید كه نوري زرين از ته چاه مي تابد و عباس بر شاه نشین تالاري نشسته و با ساز و آوازش ، گلگز را به اسم مي خواند كه اشک شوق از چشمان گلگز مثل جویی راه افتاده و وقتی ندیمه اش دید که لبخند بر لب گلگز آمده است به كنجكاوي پاي چاه آمد و او نیز عباس را غرق در نور و شكوه و جاه ، زنده ديد .

گلگز، نرگس رعنايي شد و گلي چمن آرا و غمگینی از دل راند و به توصیه ي نديمه اش از آنجا دور شد كه شايد مأموران بويي ببرند و از اين واقعه باخبر
گردند .

عباس ديد كه به صورتش قطره ھاي اشكي چكید و اين اشكھا رايحه ي دلدار را دارند و از ته دل آرزو كرد كه اي كاش الآن در باغ سلطان قلب اش بود
و با او از دام زلف و دانه ي خیالي حرف مي زد كه او را رمز عشق آموخته اند تا اين آرزو بر دل عباس گذشت ندايي شنید كه گفت :« چشمانت را كه ببندي و باز كني خود را در ايوان يار خواھي ديد.»

سونای69
27th December 2013, 09:35 PM
چنین نیز شدو گلگز ناگه عباس را ديد كه نغمه افشان در كنارش ايستاده است . عباس ھم نیز مژگان دلدار ديد و غمزه ي جادويي او و دست در گردن ھم قدح بر قدح مي زدند كه به شاه عباس خبر دادند آن خنیانگر دوباره سرو كله اش پیدا شده و ھم اكنون در ايوان قصر با گلكز نشسته و براي او ساز مي زند.

شاه عباس "دلي بیگ جان" را صدا كرد و گفت : «اين چه سرّيست كه او از آن چاه زھر سالم به درآمده و مي داني كه بايد جز استخواني از او باقي نمي ماند . وقتي او را در چا ه مي انداختند مانیز تماشا مي كرديم و خیانتي در كار نبوده است . كاري كن كه اين انگل را شبانه از سرِما واكني كه ديگر برد باري ما ن تمام شده است.»


دلي بیگ جان به پیش گلكز و عباس رفت و به آنھا گفت :
«چون عباس از چاه زھر نجات يافته و در اين كار حكمتي الھی نھفته است، شاه دستور داده كه برايتان حجله اي بیارايند و قاضي عقدتان را به نام ھم
بخواند.»


قبلاً كه به دستوردلي بیگ جان تیغ و خنجر ھاي زھرآلود را تیز و برّان به زير قالي ھاي تالار نھاده بودند تا به ھنگام عبور عباس ، با خراش وشکافی كه
از تیغ و خنجر ھاي زھرآگین بر پاي او مي رَسَد در دم جان بسپارد ، از او خواست که تا مشاطه ھا گلگز را مي آرايند از اين تالار بگذرد و به حضور شاه
عباس رفته و مدح و ثناي او گويد .

بي آنكه اتفاقي برای عباس بیفتد با كمال آرامش از روي قالي ھا گذشت و به حضور شاه عباس رسید . دلي بیگ جان كه قالي ھا را كنار زد ديد كه
خنجر ھا و تیغ ھاي بران و آبدار ھمه دَمَر افتاده اند . دلي بیگ جان چاره را در سیب زھرآگیني ديد كه وقتي كسي از دست سلطان مي گرفت حتماً
بايد مي خورد .عباس تا مي خواست گازي به سیب بزند صداي گوشواره ھاي پري به گوش اش رسید و دست نگه داشت .

سونای69
27th December 2013, 09:43 PM
شاه عباس گفت :«سیب ات را بخور كه عاقد منتظر است.»

عباس گفت:«عاقد اگر منتظر من بود ، گلگز چنین سراسیمه از پله ھا به زير نمي آمد كه به من گويد دست نگه دار.»

شاه عباس گفت:« تو از كجا فھمیده اي كه گلكز به سوي تو مي شتابد؟ »

گفت:« از صداي گوشواره ھايش !»

شاه عباس دلي بیگ جان را به تحقیق فرستاد و كنیزان و نديمان ھمه گفتند كه در لحظه اي انگار تشنجی بر جان شھزاده افتاد و در شتابش گوشواره ھايش صدا كردند و ما جلودارش شديم و مي بینید كه الآن ھم بیقرار است . دلي بیگ جان حكايت را به شاه عباس گفت و سلطان در حال ، جلادي خواست و طشتي طلا كه سر عباس را در آن ببرند . جلاد آمد و طبق دستور ، خنجر به گلوگاه عباس نھاد و اما ھرچه فشار آورد ھیچ خراشي حتي به گلويش نیفتاد. جلاد گفت : « تیغ من مثل حريري نرم شده و انگار كه مي خواھم با پنبه سر ببرّم. »

شاه عباس غرق در انديشه شد و بعد از حمد و ثنا به درگاه خداوند و درك اين نكته كه نگه دار عباس ، اراده ي پروردگار مي باشد ، آن دو دلداده را به عقد ھم درآورد و با جشني باشكوه ، ھفت شبانه روز براي آنھا عروسي گرفت و دستور داد كوچه وبازار را آذين بسته و مردم ھمه شادي كنند.

بعد از اتمام عروسي ، شاه عباس از آنھا خواست كه ھم مي توانند تو اصفھان بمانند و ھم می توانند به تبريز برگردند . عباس و گلگز كه در دوري از وطن ، گلي افسرده را مي ماند اذن بازگشت به تبريز را خواستند و با طبق ھاي نقره و طلايي كه سلطان ھديه ي آنھا كرد ، راھي سرزمین مادري شان شده و تا دم مرگ با خوشي و شادماني زندگي كردند .

سونای69
29th December 2013, 09:52 PM
شیرویه و سیمین عذار


"سلطان مَلِك" پادشاهِ مغرب را دو پسر بود به نامھاي ارچه و شیرويه كه روزي در نھانخانه ي حكومتي با ھمنشینان نیك كردار، صحبت از انتخاب شیرويه به ولیعھدي شد و سلطان ملك نیز رأي ياران را پذيرفت.

ارچه را اين خبر به گوش رسید و سینه اش مالامال كینه و درد شد و چشم انتظار فرصتي ماند تا شیرويه را از سر راھش بردارد.

روزي سلطان و امیران و ملازمان دربار عزم شكار كرده بودند كه شیري خروشان در بیشه زار پیدا شد و سلطان به پسرانش اشاره كرد كه تیر و كمان بركشند و شیر را در خونش بغلطانند. ارچه خود را به شیرويه نزديك كرد و آھسته به گوش شیرويه گفت: "اگر مردي برو جلو كه ھمه بفھمند حكومت را به دست كي سپرده اند!"

شیرويه را اين حرف گران آمد و تیر و كمان بر زمین نھاده و با خنجرش به مصاف شیر رفت و در نبردي مھیب، جگر شیر برشكافت و در بازگشت، با بزم و ضیافتي پرشكوه، سپاه سان ديد و "سلطان ملك" تاج جانشیني بر سر شیرويه نھاد.

ارچه از راه نیرنگ به صمیمت اش با شیرويه افزود و روزي كه به دنبال آھويي از شكارگه سلطنتي دور شده بودند، از تشنگي و خستگي بر سر چاھي رسیدند و ارچه كمند بر كمر بست كه شیرويه از آن چسبیده و ته چاه برود و بعد از سیراب شدن، او را بالا كشیده و خود به قعر چاه رود كه ارچه با خنجر،
كمند را بُريد و شیرويه در چاه ماند. سنگي بزرگ نیز به روي چاه نھاد تا صدايش را كس نشنود. ارچه در حال، با ضربت شمشیرش اسب شیرويه را نیز زخمي كرد و او را در محلي كه مأواي شیران و ببران بود رھا كرد.

ارچه با گريباني چاك و گريه و زاري راھي شكارگاه شد و چون غلامان و ملازمان علت شیون او پرسیدند گفت: "شیرويه و اسب اش را شیران و پلنگان دريدند و بیايید برويم تا از نزديك ببینید."

ارچه آنھا را به جايي برد كه ھر تكه از اسب شیرويه در چنگ و دھان شیر و ببر و پلنگي بود و كسي را از ترس ياراي جلو رفتن نبود. سلطان را كه خبر رسید مدھوش افتاد و در تأثیر اين سوگ و ماتم، غصه او را آب كرد و چون قلب اش ايستاد ارچه بر تخت سلطنت نشست.

سونای69
1st January 2014, 10:00 PM
اينھا را اينجا بداريد چند كلمه بگويم از سرنوشت شیرويه كه وقتي در دامگه حادثه اسیر افتاد شكسته حال رو به آسمان كرد و از پروردگار متعال امداد طلبید.

در اين اثنا سوداگري خواجه احمد نام با قافله اش از راه مي گذشت كه به پاي چاه آمد و ھنگامي كه تخته سنگ از سر چاه برداشته و سطلي با طناب به چاه انداختند فغان و فرياد جواني شنیدند و در حال با كمندي او را بالا كشیده و از ايل و تبار و تقديرش پرسیدند و گفت: "يوسف ثاني ام و با دست برادر در چاه شده ام. فرزند "سلطان ملك" حاكم مغرب ام و حسادت تاج و تخت، برادرم ارچه را به قتل من واداشته است."

خواجه احمد گفت: " پس حالا فھمیدم كه اين مأموران كه تو راھھا بودند، ھمه از آدمھاي برادرت اند كه ھمه جا كمین كرده اند تا اگر به نحوي نجات يافتي تو را از دم تیغ بگذرانند. ما راھي يمن ايم و تو اين وضع و اوضاع صلاح آن است كه لباس درويشي به تن كني و با ما بیايي كه دمي تو را تنها نخواھم گذاشت و روزي خواھد رسید كه آتش انتقام ات زمانه خواھد كشید و تاج و تخت ات را به دست خواھي آورد."

اھل يمن ديدند كه خواجه احمد با قافله اش مي آيد و قافله سالارش اما درويشي است ستبر بازو و تنومند و قدش مثل سرو روان و نور جمالش مثل آفتاب عالم تاب.

روزي منظر شاه حاكم يمن خواجه احمد را به حضور خواند و از قافله سالارش پرسید و اينكه اصل و تبارش از كجاست. خواجه احمد گفت: " او را ته چاھي نیمه جان يافته ايم و چنان كلّه اش به چاه خورده كه مخ اش تكان خورده و ديروزھا يادش رفته است."

سلطان يمن از او خواست كه او را به دربار فرستد تا بلكه وزيرانش تدبیري بینديشند و از گذشته اش چیزي بفھمند.

سونای69
1st January 2014, 10:04 PM
خواجه احمد قضايا را به شیرويه حالي كرد و گفت:"مبادا سرنخي دستشان بدھي كه حاكم يمن، تشنه ي خون مغربی ھاست و از پدرت نیز دل پُرخوني دارد كه قشون او را چندين بار شكست داده است."

شیرويه گفت: "مطمئن باش كه ھشیارتر از آنم كه باري ديگر خنجر از پشت بخورم و به احدي جز تو اطمینان كنم."

شیرويه به قصر رفت و خجند و بھمن كه وزيران حاكم يمن بودند او را به عیش و عشرت خواندند تا در عالم مستي و راستي از او حرفي درآورند كه ھر چه كلك آمدند چیزي دستشان نیامد.

"خجند وزير" شیرويه را شبانه به كاشانه اش برد و دختر خجند كه در زيبايي، حورلقايي بود بي قرينه در ھمان نگاه اول چنان دل به عشق شیرويه باخت كه نیم شبان با شمعي روشن به ديدار شیرويه شتافت و تاخواست بوسه اي به پنھاني از رخ او بردارد، قطره ھاي مذاب شمع به صورت شیرويه ريخت و از خواب كه پريد ديد دختر خجند است و در ھر نگاه اش ھزار چشمه ي جوشان عشق خانه كرده است.

در حال او را از پیش خود راند و گفت: "اگر بر وسوسه ھايمان غلبه نكنیم خفت و خواري دامن ما را خواھد گرفت و شرمسار نجابت خود خواھیم بود."

خجند وزير كه قضايا را زير نظر داشت از اين بلند ھمتي شگفت زده شد و در ھمان لحظه خود را وارد ماجرا كرد و گفت: "بزرگي و طاھري بر مردان برتر شايسته است و تو ھم ھر كه باشي از سلاله ي نیكاني و من دخترم را كه چنین شیفته و شیداي تو شده به عقد تو درخواھم آورد."

خجند وزير اين راز را پوشیده داشت و به حاكم گفت: "از ديروزھايش جز قعر چاه و نجاتش چیزي به ياد نمي آورد."

روزي از روزھا حاكم يمن عازم چوگان بازي بود كه از شیرويه خواست تا او نیز بیايد. اسبي برايش آوردند كه تاب او را نیاورد و بعد اسب ھايي ديگر كه ھر كدام را سوار شد مھره ھاي پشت اسبان، نرم چون طوطیا شد. چاره را در اين ديدند كه شیرويه خود به آخور اسب اژدھاخور برود تا شايد او را رام كرده و سوارش شود.

سونای69
2nd January 2014, 10:39 PM
میرآخور و ديگران كناري ايستادند و او در مقابل چشمان ھمه، آن اسب سركش و تندخو را زين اش نمود و سوار شد. ھمه در حیرت فرو رفتند و حاكم دستور داد تا گرز و عمود و سپر و شمشیر بیاورند تا شیرويه مسلح شود.

به غلامان ھم گفت تا به قصر شاھي رفته و از سیمین عذار سلاحھاي عمويش را كه دلاوري بي باك بود و در میدان رزم، كسي زانويش را بر خاك نسوده بود بیاورند كه سیمین عذار از اين ماجرا كنجكاو شد.

وقتي فھمید كه جواني شیرويه نام اسب اژدھا خور را به زير ركاب گرفته و ھیچ اسلحه اي تاب فشار انگشتان اش را ندارد، نديده عاشق او شد و به ايوان قصر رفت تا اين اعجوبه را بشناسد كه ديد شیرويه، غرق آھن و فولاد چابك سواري بي ھمتاست و در قد و بازو و ھیكل و زيبايي جواني مثل او را مادر دھر نزايیده است.

سیمین عذار به ھنگامي كه شیرويه به چابك سواري در میدان قصر ھنرنمايي مي كرد رشته ھاي مرواريد را از گیسوانش بركند و به شیرويه انداخت. شیرويه چون نگاه كرد دختري ديد خوشگل و شاداب و گل چھر كه حوران بھشتي به كنیزي اش ھم لايق نبودند. در میدان قصر جنگاوران به رزم و ھماوردي مشغول بودند و صداي طبل و نقاره به شور و حالشان مي افزود كه پادشاه، پھلوان نام آور"مھراس" را اشاره كرد كه سر از پیكر شیرويه جدا كند كه از اين ھمه چالاكي خوفي در وجودش افتاده بود كه مي ترسید چشم زخمي از او بر اين خاك برسد."

مھراس و شیرويه به ھماوردي مشغول شدند و اما ناگه شیرويه ديد كه مھراس راست راستكي دارد او را مي كشد كه از غضب دست به قبضه ي شمشیر برد و به ضربتي او را با مركب اش چھار پاره نمود.

سونای69
3rd January 2014, 11:12 PM
در اين اثنا ناگه گرد و غباري بلند شد و فیل سواري قرطاس نام به میانه ي میدان آمد كه از طرف سلطان شام پیامي دارد و آن ھم اينكه يا بايد ھمین الان سیمین عذار را بر كجاوه بنشانده و ھمراه من بفرستید و يا اينكه يمن را در خاك و خون خواھیم غلطاند.

شاه را ترس برداشت و چون جاسوسان نیز خبر آورده بودند كه سپاه شام صد برابر لشكر يمن است و ممكن است تاج و تخت اش به يكباره از دست شود به وزيرانش بھمن و خجند گفت: "سیمین عذار را بر كجاوه ي زريني نشانده و ھمراه اين پھلوان راھي كنید، تا خاكمان در امان باشد كه چاره اي جز اين نیست."

شیرويه اما بر پادشاه خشم اش گرفت و گفت: "سلطان را سزاوار نیست كه شاھدختي را به اسیري پیشكش كند و تاج و تخت را بر اين ننگ و خفت
ترجیح دھد."

تا شاه پاسخي يابد شیرويه با پھلوان درآويخت و به ھنگام كشتي چنان بر زمین اش زد كه او را توان برخاستن نماند. شیرويه با خنجري گوشھاي او را نیز بريده و نامه را قورت او داده و دست در كمر او كرده و بر بالاي فیل اش نھاد كه برو بگو عشق و وصال سیمین عذار را از سرش بیرون كند.

شاه يمن از اين واقعه سخت ھراسان شد و با بیم و لرز از وزيران اش تدبیر خواست. "بھمن وزير" گفت: "بايد كه لشكر را به مرز گسیل داريم و وقتي
طبل جنگ نواخته شد و پھلواني از ما به خاك افتاد و بیم شكست لشكر بود آن وقت است كه سیمین عذار را پیشكش كرده و مي گويیم كه خطايي
شده و آن شیرويه ي خیره سر را نیز دست و گردن بسته تحويل مي نمايیم."

پادشاه را اين فكر خوش آمد و شبانه در خواب شدند تا فردا مقدمات امر را بچینند.

اما سیمین عذار كه از عشق شیرويه بر خود مي پیچید و براي رسیدن به محبوب، دمي آرام و قرار نداشت، تمام كنیزان را مرخص كرد وفقط ماه جبین ماند كه محرم اسرارش بود و به يك غمزه صد مرد جنگي را مدھوش مي كرد.

سونای69
12th January 2014, 11:11 PM
از او خواست ھر طور شده شیرويه را به كاخ آورد و ماه جبین كه در چرب زباني و عشوه و ناز ھمتايي نداشت به خوابگاه شیرويه شتافت و از رشته ھاي مرواريدي كه گل افشان سرش شده بود ياد نمود، شیرويه به بزم سیمین عذار رفت و ماه جبین كه ساقي مجلس بود، چنان آن دو يار را از باده ي احمر سرمست كرد كه دست در گردن ھم، زمین و زمان را فراموش كردند

و اما زمانه ي غدّار بر آنھا حسودي كرد و ناگه دلاوري از خويشان سیمین عذار، با ھواي عشق او كمند بر كنگره ي قصر انداخت و وارد قصر شد. وقتي به اتاق سیمین عذار شتافت و چشم اش به شیرويه افتاد كه مدھوش خواب بود دست به قبضه ي شمشیر آبدار برد و تا شیرويه، شست اش خبردار شود، شمشیر، فرق سرش را شكافت و اما زخم دار ھم اگر بود شمشیر از دست آن نابكار گرفت و به دَرَ ك واصل اش كرد.

سیمین عذار و ماه جبین ھم در انديشه شدند كه جوري شیرويه را نجات دھند و او را از راه مخفي قصر كه به دشت سرسبزي منتھي مي شد بیرون برده و بیھوش به زير درختي نھاده و برگشتند. نعش آن حرامزاده را نیز از پنجره ي بالاي قصر به زير افكنده و كنیزان را خبر كردند كه تالار و اتاق ھاي قصر را از نو مفروش كرده و اثري از آشفتگي نماند.

حالا از شیرويه بشنويم كه مجروح و زخمي مدھوش افتاده و راھزني فیروز نام كه سركرده ي چھل دزد عیار بود از آشوب و ناامني شھر باخبر شده و مي رفتند كه شايد چیزي به تورشان برخورد كه ناگه چشمشان به جواني با لباسھاي فاخر و جواھرنشان افتاد و چون او را غرق خون ديدند سريع به مخفیگاه خويش برده و حكیمي جرّاح و آشنا به بالین اش آوردند تا مداوايش كند.

سونای69
12th January 2014, 11:14 PM
تا شیرويه دوباره جان و تواني گیرد چند روز طول كشید و فھمید كه لشكرھاي شام و يمن رودرروي ھم صف بسته اند و ھر پھلواني كه از لشكر يمن به میدان رفته در خون غلطیده و ديگر مردِ قَدَري نمانده و عنقريب است كه سپاه شام، يمن را تصرف كند.

شیرويه فیروز را به كناري كشید و از او اسب و سلاح و زره خواست تا سحرگاھان به میدان رفته و با پھلوانان شام پنجه درافكند كه اين جنگ را او به راه انداخته و بايد كه جوري تلافي كند.

سحرگاھان كه طبل جنگ نواخته شد و میدان جنگ آراسته گرديد از قشون منظر شاه كسي را جرأت به میدان رفتن نمانده و كم مانده بود كه جنگ مغلوب شود كه به يكباره سواري مثل پاره كوھي با نقابي مشكین بر صورت در میانه ي میدان پیدا شد و از لشكر شام حريف خواست. به مصاف اش ده پھلوان نامي آمده و ھمه در خاك شدند و ديگر كسي را زھره ي نبرد با شیرويه نماند و منظر شاه كه از خوشحالي سر از پا نمي شناخت با طبل بشارت به سپاه و قشون دستور حمله داد و به سالاري شیرويه لشكر شام عقب نشست.

تا منظرشاه و خجند و بھمن آن نقابدار را باز شناسند طوفاني از غبار ديدند كه از زير سم اسبھايش بلند است و به فراز كوه مي رود.

دزدان كه از بالاي تپه محو تماشاي رزم شیرويه بودند او را اژدھا پیكیري ديدند كه ھمچون پیك اجل مي تازد و كسي را ياراي ھماوردي با او نیست.

سلطان شام كه سرھنگ اش مي گفتند لشكر را دوباره جمع و جور كرد و به امید پھلوان خون آشام كه عمود صدمني را مثل بازيچه اي در لاي انگشتانش مي چرخاند و موقع راه رفتن، سنگیني اش زمین را شیار مي زد، نقشه اي چید كه دوباره به مصاف لشكر يمن برود كه در ھیچ میدان جنگي كسي را ياراي مقابله با پھلوان خون آشام نبوده است.

سونای69
12th January 2014, 11:17 PM
اھل يمن آن شب را شادمان و شاكر در خواب بودند كه شیرويه دلش ھواي سیمین عذار را كرد و پاي كه به حريم قصر شاھدخت گذاشت ديد ھمه از
مرد نقابداري حرف مي زنند كه مثل رستم دستان بود و شانه و يال و كوپال اش به شیرويه مي ماند.

شیرويه به پنھاني بر بالین سیمین عذار آمد و چون چشم آن رعنا به سیماي دلدار افتاد، نسیم وصل مشامش را معطر كرده و در گريز از مكر عالم پیر، شب را با سرود و ترانه سر كردند.

صبح كه دمید و آفتاب عالم تاب، كوه و دشت و دريا را منور نمود، منظرشاه ديد كه باز سپاه شام طبل جنگ مي زند، و پھلواني غول جثه و پیل سوار، به
میدان آمده و مبارز مي طلبد. از لشكر يمن ھر كه رفت چون گنجشكي در دستان خون آشام جان باخت و منظرشاه، مضطرب و خراب، داشت از ھوش
مي رفت كه ناگاه چشمش به صاعقه اي افتاد كه در گرد و غبار مي درخشد و چون نیك نگريست، آن پھلوان نقابدار را ديد كه خروشان و نعره زنان سوي
میدان مي آيد.

پھلوان خون آشام و شیرويه مثل پلنگاني تیز چنگ نبردي سھمناك آغاز كرده و نیزه ھا و شمشیرھا و سپرھايشان ريز ريز بر زمین ريخت و وقتي از مركب ھا به زير آمده و جوشن ھا و زره ھا بر تن خويش پاره كردند و اما ظفري حاصل نشد، شیرويه دست به گرز گران برد و وقتي بر سر خون آشام فرود آورد پیكر خون آشام نرم و استخوانھايش سرمه و بدن بي سر او نقش زمین شد.

نقاره ھاي شادي به صدا درآمد و سپاھیان شام از بیم جان رو به فرار نھادند. منظرشاه كه چشمش به پھلوان نقابدار بود و از وزيرانش خجند و بھمن
خواسته بود كه مأموراني بگمارند تا رد پاي او را پیدا كنند مژده آوردند كه مخفیگاه آن گُردِ نام آور را شناخته اند.

سونای69
14th January 2014, 09:33 PM
پادشاه و وزرا به خلوتگه آن اژدھاي دمان رفتند و وقتي ديدند كه شیرويه است، او را در آغوش كشیده و با عزت و احترام به قصر باز آوردند. به فیروز وچھل تن از يارانش نیز منصب سرداري و سالاري سپاه دادند تا شیرويه ي نامدار، خوشحال شود و رنج و كینه از دل به در كند.

دخترش سیمین عذار را نیز با جشني پرشكوه به عقد شیرويه درآورد كه آوازه ي دلدادگي شان را شنیده بود و خواست راحت جاني يابند.

اما سرھنگ، پادشاه شام اين كینه به دل داشت و حیلتي مي انديشید كه روزي عیاري جادوگر و زردوست به نام طغیان، به او قول داد كه سیمین عذار را به يك طرفه العین تحويل او نمايد و روزي در حضور سرھنگ وردي خواند و به ھوا بلند شد و در ورودش به تالار شاھدخت، ماه جبین و پريزاد را ديد و چنان شیفته ي آن سیه چشمان مه سیما شد كه آنھا را سريع در قالي ھاي نفیس پیچید و رفت سراغ سیمین عذار و وقتي خواست پرنیان ھندي از رختخواب سیمین عذار بركشد شیرويه كه متوجه قضايا بود چنان مچ دست طغیان را فشرد كه استخوانھايش مثل طوطیا نرم شد و تا وردي كه بر زبانش آمده بود كامل گردد با خنجري آبدار سینه اش را برشكافت و سیمین عذار صداي شیون مه جبین و پريزاد را شنید و رفت كه ببیند چه خبر است ديد در قالي ھا پیچیده شده اند.

سیمین عذار آنھا را نجات داده و ھمراه ھم به سراغ شیرويه رفتند كه ديدند نعش آن حرامزاده بر زمین است و شیرويه با خنجري خونین بالاي سرش ايستاده و دل نگران سیمین عذار و زيبارخان چشم بر در دوخته است.

جاسوسان خبر آوردند كه طغیان عیار به دست شیرويه كشته شده و ناچار از وزير اعظم تدبیر خواست. وزير اعظم كه فردي مكار و حیله گر بود و در رمل و اصطرلاب دستي داشت طالع سرھنگ را روشن ديد و در ساعتي سعد از او خواست كه با منظرشاه از درِ صلح درآيد و با قافله اي از اطلس ھاي فاخر و طلا و جواھرات نفیس ايلچي ياني به دربار يمن بفرستد و اگر منظرشاه خام اين توطئه شد او را با اعیان و بزرگان و پھلوانان به سراپرده ھاي شاھي فراخوانند و مسمومشان سازند.

سونای69
14th January 2014, 09:38 PM
سپاه نیز در خفا منتظر فرمان باشد كه با دستور سرھنگ، به يمن يورش برده و سیمین عذار را به بارگاه شام آورند.

ھمه ي كارھا طبق نقشه جلو مي رفت كه خجند وزير، منظرشاه را به بھانه اي از مجلس بیرون كشید و گفت: "ھم اكنون خبرچینان خبر آوردند كه لشكري گران پشت كوھھا كمین كرده و ھر لحظه بیم يورش مي رود و تا در دامشان نیفتي به جاي امني برو كه جان سلطان را گزندي نرسد."

خجند اين بگفت و بي آنكه بتواند شیرويه را پیدا كند راھي قصر شاھدخت گرديد و گفت: "براي آنكه ناموس و جان تو را خللي نرسد ھر چه زودتر جامه
ھاي زربفت از تن به دركن و بده ماه جبین بپوشد و از ماه جبین نیز خواست كه خود را سیمین عذار جا بزند و پريزاد و سیمین عذار نیز خود را كنیز او معرفي كنند تا شايد آبھا از آسیاب بیفتد و ببینیم چه گِلي به سرمان مي گیريم."

خوبي كار ھم آنجا بود كه سرھنگ، گل رخسار سیمین عذار را نديده و فقط آوازه ي نام و نشان اش را شنیده بود. مشاطه ھا در كار شده و ماه جبین را ھمچون شھرزاده اي آراستند و بعد خجند وزير ھر چه كنیز و غلام بود از قصر مرخص كرد و گفت كه ھمین الآن قشون خصم مي آيد و جانتان ھلاك مي
شود.

وقتي بزرگان و سرداران يمن ھمه از سمّ و زھر بمردند و در حمله اي خونريزانه يمن را تصرف كردند شیرويه را كه بیھوش افتاده بود با بند و زنجیر به شام بردند و ماه جبین را نیز كه سیمین عذارش مي پنداشتند ھمراه با كنیزاش در كجاوه اي نشانده و به قصر سرھنگ جا دادند.

در يمن بیگانه ھا حكم راندند و ده سالي مي شد كه شیرويه در زندان بود و سیمین عذار نیز به كنیزي مشغول كه روزي فرزند شیرويه كه در ده سالگي
جواني بیست ساله و برومند را مي ماند و در فنون جنگي شھرتي به ھم زده بود، مرتب از ھمه مي شنید كه شبیه شیرويه ي نامدار است و روزي مادر را سوگند داد كه واقعیت را بر سفره ريزد و چیزي را از او مخفي نكند و مادرش گلچھره ناچار شد كه اعتراف كند و بگويد خجند نه پدر تو بلكه پدربزرگ توست و تو فرزند شیرويه ي پھلوان ھستي كه اكنون در سیاھچالھاي شام اسیر دام سرھنگ است و براي آنكه آسیبي به تو نرسد، حقیقت را از ھمه كتمان كرده ايم. خجند ھم كه اكنون به گوھري عمر مي گذراند روزي براي خود وزيري بوده كه بدجوري دودمانمان از ھم پاشیده و اكنون مجبور به كتمان ھويت خود شده ايم.

سونای69
28th January 2014, 10:12 PM
فرزند شیرويه كه جھانگیر نام اش نھاده بودند، از اين واقعه برآشفت و روزي بي آنكه كسي مطلع شود تا بن دندان مسلح گشت و با اسبي كه از نسل اسب اژدھاخور بود، به میدان قصر رفته و در ورودش به كاخ ھر كسي كه سد راه اش بود مثل خیار تر به دو نیم كرد و با نعره اي بلند، فرياد انتقام سر داد و در اندك مدتي، از كشته ھا پشته ھا ساخت و اھل يمن نیز كه منتظر فرصت بود به شورش برخاسته و شھر به دست مردم افتاد.

حاكم دست نشانده ي سرھنگ را نیز در میدان شھر به دار كردند و بزرگان و اشراف و سرداران ھمه جمع شده و جھانگیر را بر تخت سلطنت نشاندند.

روزگاري رسید كه حشمت و جلال يمن ھمچون دوران حكومت منظرشاه، سر زبانھا افتاد و سپاھیان در مرزھا استقرار يافتند.

دو سالي گذشت و روزي جھانگیر، با خبرھايي كه جاسوسان از مقر حبس شیرويه آورده بودند، بیمناك احوال پدر شد و خجند وزير را جانشین خود ساخت و يكه و تنھا و ناشناس روانه ي ديار شام گرديد.

جھانگیر كه سرگردان بحر غم بود و صحراي دلش از آتش كینه شعله ور، سر فرازان به زير چرخ كبود منزل به منزل ره مي سپرد كه چمنزاري ديد و آتشي افروخت و با شكار آھويي، دلش ھواي شراب و كباب كرد و ناگھان ديد كه سواري از گرد راه مي آيد و از ھراس، رنگي به صورت ندارد و چون جھانگیر جلودار او شد گفت: "سريع در برو كه حالا سواران ضحاك مي رسند و تو ھم در آتش من مي سوزي!"

جھانگیر دست دراز كرد و او را از زين اسب به زير كشید و به آن مرد گفت: "ترسي به دل راه نده كه سپاھي ھم اگر به دنبال تو باشد ھمه را به جھنم واصل مي كنم و حالا بگو ببینم چي شده؟"

سونای69
28th January 2014, 10:17 PM
آن مرد كه در ترس و لرزي فزاينده بیم جان اش را داشت و اسم اش "ايلديريم" بود گفت:"ضحاك كه حاكم شھر بدويه است پسري دارد بنام بھادر كه ناموس رعیتي نمانده كه از دست او ايمن باشد. ديروز آن ناپاك قصد تعدي به دخترم را داشت و چون ھمه را از خانه بیرون كرد كه شب را با او باشد شبانه به پنھاني از روزن به درون رفته و چنان ضربتي با قمه بر سر و قلبش زدم كه در حال بمرد و فغانش را كه ماموران شنیدند من در رفتم و حالا از دور طوفان خاكي پیداست كه از سم اسبان سپاه ضحاك بر مي خیزد و ھر آن بیم مرگمان است و تا دير نشده بگذار كه من لااقل جاني به دربرم."

ماموران رسیدند و خواستند ايلديريم را از دم تیغ بگذرانند كه چشمانشان به پھلواني افتاد كه صلابت صد مرد جنگي در رخ اش آشكار بود و در قد و تركیب و اندام و تنومندي ھمتايي به زير قبّه ي چرخ نداشت. سواران تا دست به قبضه ي شمشیر بردند جھانگیر نھیب زد و در يك چشم به ھم زدن فقط دست و گردن و ساق و پا بود كه از ضربت شمشیر او بر زمین مي ريخت و بوي خون، اسبھا را رم مي داد. فقط يك نفر را با تني مجروح اذن فرار داد تا ضحاك و درباريان را خبر ببرد و بیم بر جان آنھا اندازد.

ضحاك وزيري با تدبیر داشت به نام "اصلان" كه مصلحت آن ديد با چنین پھلواني كه اوصافش را شنیديم بايد مھربان بود كه خلق نیز دل پُري از بھادر دارند و ممكن است به ھوا خواھي اش، مخالفان علم طغیان بردارند.

اصلان به استقبال جھانگیر رفت و ديد جواني است در حسن و جمال مثل يوسف و در شجاعت ھمچو رستم و بابك. او را با جلال و شكوه در غیاب ضحاك به قصر آورده و بزمي به عیش و عشرت آراستند و جھانگیر گفت: "حاكمان بايد رعیت پرور باشند و ناموس و مال رعیت در كمال امن و آسايش و اگر كاري به كار شما ندارم بخاطر سفري است كه پیش رو دارم و نیز سوگي كه سلطان در آن فرو رفته و نمي خواھم غصه بر غصه اش بیفزايم."

جھانگیر از ايلديريم نیز خواست كه شبانه اھل و عیالش را برداشته و با نامه ي او به قصر يمن برود كه زندگي خوبي در انتظارش خواھد بود و ضحاك نیز بر او دست نخواھد يافت. ايلديريم بي آنكه دمي وقت تلف كند، اطاعت امر كرده و با ھمسر و فرزندانش شبانه از شھر دور شد.

فردا كه شد "اصلان وزير" جھانگیر را با عزت و احترامي فراوان راھي راه كرد و از اينكه از شرّ چنین اژدھا صولتي به راحتي رسته بودند خوشحال به قصر شاھي شتافت تا در سوگ بھادر سینه چاك كند."

سونای69
28th January 2014, 11:02 PM
جھانگیر كه خود را گوزن زخميِ صحراھاي آرزو مي ديد و مردم را اسیر تازيانه ھاي ظلم و جور، غم آگین اسب مي تاخت و در تند تازي اش به شھري رسید بنام گلباران و ديد غوغايي بپاست و صداي ھمھمه در شھر بلند است و سخن از ديوي مي رود كه به خواستاري "چیچك" دختر شاه شجاع از چین آمده و در آنسوي شھر میدان رزم آراسته است. شاه شجاع گفته كه ھر پھلواني به مصاف اين ديو برود و بر او غالب شود دخترش چیچك را به او خواھد داد كه تا حالا ده ھا پھلوان و جوان شیردل را در خاك و خون غلطانده و كسي ھمآوردش نشده است.

اما ديگر كسي را جرأت رزم با او نمانده و بايد كه شاه شجاع، امروز چیچك را طبق رسم و رسوم به او دھد و چیچك نیز در غرفه اي آراسته نشسته كه ببیند قسمت كي مي شود."

جھانگیر مكمل و مسلح رو به میدان نھاد و وقتي كه ديو تنوره كشان حريف مي طلبید چون پاره كوھي مركب پیش راند و در رزمي سخت دھھا نیزه رد و
بدل گرديد و اما مرادي حاصل نشد. دست در مركب برده و بر فرق يكديگر كوبیدند و دسته ھاي عمود خم شد و اما به ھیچكدام خللي نرسید.

نوبت تیغ بازي شد و شمشیرھا در سپرھا خُرد شدند و جھانگیر ديد كه اگر دير جنبد به دست اين نابكار جان به جان آفرين تسلیم خواھد كرد و خیلي سريع سر كمند را به جانب ديو افكند و او را از صدر زين در ربود و چنان قوچ وار كله بر كله ھم نھادند كه تاكنون چنین دلیري را ھیچ يكي از كسي به ياد نداشت.

چیچك كه محو تماشاي كارزار بود و جھانگیر را چنان غرّان و خروشان مي ديد گفت عجب جوانیست و يكدل نه صد دل عاشق جمال او گرديد و از غرفه ي
زرين گلي به سوي انداخت كه تا جھانگیر چشم اش بر او افتاد نازنیني را ديد كه از عروسان بھشتي گوي سبقت ربوده و اين گل، ھمچون پیام سروش و
خط ھاتف غیبي، چنان بر دلش كارگر افتاد كه دوباره كمند انداخت و چنان ھفت حلقه ي كمند را بر يال و كوپال او بند كرد كه پیشاني آن خیره سر را با سرپنجه ي يلي در يك چشم به ھم زدن بر خاك مالید و چنان خنجري بر دلش فرود آورد كه فواره ي خون از پیكرش زبانه كشید.

شاه شجاع و بزرگان و سرداران و مردم جمع شده جھانگیر را بر سر دست تا قصر بردند. و ھمه شادان و خوشحال با خاطره ي اين كارزار، به كاشانه ھاشان برگشتند كه خود را به جشن و سرور فردا آماده كنند. چنانچه قول شاه شجاع بود چیچك را به عقد جھانگیر در آوردند و مطربان و عاشقان به ھر كوي و برزن با نغمه و آواز و آھنگ، به عیش و عشرت مردم كوشیدند و با گلبانگ شادماني و ساغرھاي مینايي و ذوق باده لبھاي ھمه به خنده وا شد.

چھل روز مي گذشت و جھانگیر و چیچك در اسرار عشق غرق بودند كه روزي جھانگیر، دلش را بي قرار يافت و به ياد پدر، محزون و مغموم به كنجي رفت و چون چیچك او را چنین ديد راز دل او پرسید و گفت: "عازم سفري ام و اگر عمري بود و توانستم بر خصم فائق آيم، سراغت خواھم آمد و منتظرم باش!"

سونای69
30th January 2014, 10:56 PM
چیچك اما دست بردارش نشد و گفت: "اگر خونم را به شیشه بگیرند پوست از پیكرم جدا سازند از تو جدا نخواھم شد. اگر قرار است كه بروي اين شھسوار شیرين كار را نیز بايد ببري كه بي تو مرا توان رزم آوري با فراق و سنگ اندازي ھجران نیست. من خاتون تقدير تو ھستم و تا بیكرانھاي مرگ و خطر با تو خواھم بود."
جھانگیر كه سیل اشك يار، روان ديد، قول داد كه حتماً او را نیز با خود ببرد.

به روز وداع، شاه شجاع پھلواني به نام "قافلان" را نیز ھمراه آنھا كرد كه بلدچي راه گردد و در ديار غربت ھواي آنھا را داشته باشد. قافلان سازي نیز
داشت كه لحظه اي از خود دور نمي كرد و ھر وقت كه منزل امن و عیشي بود با ساز و نوايش حكايت ھاي عشق و قھرماني مي گفت و در ھر پرده اي
كه به آھنگ مي نواخت، چنان شعرھايي ترنم مي كرد كه گويي غزلخواني از بلبل آموخته است.

به يك فرسنگي شام رسیده بودند كه در پاي كوھي فرحبخش كه بیشه اي دلگشا و پُر گل و درخت داشت، جھانگیر و چیچك لحظه اي خواستند بیاسايند كه قافلان به پاي صخره اي رفت تا مراقب اوضاع باشد كه بعد از ساعتي شیھه ي اسب اش برخاست و تا چشم برانداخت ديد شیري چند، اسب اش را به محاصره در آورده اند. نعره اي بركشید و شیران از نھیب او به لرزه در آمده و به سويش ھجوم آوردند كه قافلان نیز تیر به چله ي كمان نھاد و نره شیران را بر زمین افكند و اما يكي از آنھا چنان يورشي بر قافلان آورد كه ناچار دست به قبضه ي شمشیر برد و تا فرق او را بشكافد خود نیز زخمدار بر زمین افتاد.

جھانگیر و چیچك از خواب ناز برخاستند و ديدند قافلان و اسبش نیست و چون جھانگیر بر فراز كوه رفته و به بیشه نظري افكند ديد كه اسب قافلان و
نقش چند سیاھي از دور پیداست.

سونای69
30th January 2014, 10:59 PM
جھانگیر به سرعت شتافت و ديد كه در رزم با شیرھا، قافلان زخمي شديد برداشته و خون از كتف و پاھايش روان است.
فوري اسب را زين كرد و قافلان را نیز بر فراز اسب نھاد و به يك آبادي كه رسیدند وارد خانه اي شده و با مشتي زر و طلا خواستند كه ھر چه سريع طبیبي بر بالین رفیق اش بیاورند و از ساز و اسب اش نیز چون ني ني چشمان خود مراقبت كنند و وقتي بھبودي يافت بگويند كه عازم شام شود و خبري از ما باز جويد.

جھانگیر و چیچك وارد شام كه شدند ديدند سراپرده ھاي شاھي برپاست و فرا رويشان شكارگاھي گسترده و جھانگیر گفت: "نازنین من تا اين سراپرده ھا را برنچینند ورودمان به شام مشكل است و بر ھر پیچ و خمي مأموري گمارده اند. سرِ راھمان بیشه اي بود و رودخانه اي كه آرام در بستر خويش مي غلطید و مي گويم كه برويم تو آب و غبار از تن خود بشويیم و با ظاھري آراسته و با جامه ھاي زربافت وارد شام شويم تا ببینیم چه پیش مي آيد."

جھانگیر و چیچك وارد آب شده و جان خويش مي شستند كه از گوشه ي شكارگاه، چشم سرھنگ به گلچھره اي افتاد كه با اندامي مرمرين از آب بیرون مي آيد و زيبا صنمي است كه ھمتايي ندارد و شايسته ي تخت مرصّع است كه به كام دل ساعتي با او نشسته و ساقیان مه وش صراحي و ساغري بگردانند و رامشگران در رقص و آواز باشند و با كیمیاي عشق، دل غمگین اش كه زنگارزده، ھمچون زري ناب شود. در اين لحظه مردي بلند بالا و ستبر شانه را نیز ديد كه از آب بیرون آمد و فھمید كه او تنھا نیست و بايد كه از درِ دوستي برآيد تا طريق عشقبازي بپیمايد.

سرھنگ، تني چند از محرمان را با كنیزاني زيبارخ سوي آنھا فرستاد كه آنان را به میھماني به قصر آورند. جھانگیر و چیچك كه به قصر آمدند گفتند از ديار گلبارند و روزي چند به سیاحت شام آمده اند كه گشتي و گذاري در ديار خوبان داشته باشند كه سخت شیفته ي سفرند.

سونای69
30th January 2014, 11:06 PM
سرھنگ به وزيرش سپرد كه فردا جھانگیر را به شكارگاه برده و سلحشوران بر او تاخته و تا شب سر به نیست اش سازند. مشاطه ي قصر "ترلان خاتون" ھم، چیچك را رام سازد و به خوابگاه من آورد.

شبانه بزمي و ضیافتي به پا شد و سرھنگ از جھانگیر خواست كه اذن چیچك را بدھد تا امشب به تالار نازنینان برود تا فردا قصري باشكوه برايشان آماده سازند. به ھنگام وداع با چیچك به او گفت: "شبانه سراغ پدرم خواھم رفت و اگر لو بروم شايد تو را به گروگان گیرند و اما سخت مواظب باش كه با مكر و فريب بر ھوسناكي سرھنگ غالب آيي كه روزي مثل آفتاب، سر بر خواھم كشید و تاج و گنج شام را به دست خواھم گرفت."

تا ھمه در خواب شدند جھانگیر برخاست و از نقبي كه در قصر بود و به سوي زندان راه داشت با خنجري آبدار ھر كه را بر سر راه اش بود يك به يك كشت
و به سیاھچالي رسید كه شنیده بود شیرويه در آنجاست و وقتي فرياد برآورد و پدر را صدا كرد مأموران از ھر سو بر سرش ريختند و او ھمچون شیري خروشید و با تیغ و خنجر به ھلاكشان شتافت و وقتي كسي نماند با قبضه ي شمشیر بند و زنجیر شیرويه بگسست و تا خواستند از زندان به در آيند چنان لشكري را فرا رويشان ديدند كه شیرويه گفت:"تو را كه خون از تن ات مي چكد ياراي برابري با خصم نخواھد بود و به جان خود كه مي گويي پدرت ھستم قسم مي دھم كه راه گريزي بجوي و برو كه من يك تنه جلودارشان خواھم بود تا تو از چشمھا دور شوي!"

شیرويه كه زنجیر از يال و كوپال اش برداشته شده بود مثل ابر اجلي مي ماند كه از آن باران مرگ مي باريد و اما وقتي خصم او را با كمند گرفتار كرد سرھنگ دستور داد كه در میدان شھر چوبه ي داري به پا كنند و سحرگاھان در حضور مردم به دارش بكشند كه شايد جھانگیر نیز پیدايش شود كه تازه فھمیده بود بر ھم زننده ي تاج و تخت او در يمن كار ھمین آدم بوده است.

سونای69
15th February 2014, 11:54 PM
ھمه ي اھل شھر از اين واقعه باخبر شده بودند و سرداري بنام كیوان كه در خفا دسته اي مخفي و مسلح داشت و دنبال فرصتي بود كه روزي شیرويه را از بند رھانیده و با ياراي او تاج و تخت را از كف سرھنگ به در آورد اين حادثه را غنیمت شمرد و شبانه صد سوار نقابدار با جانفشانیھا و رزمي جانانه، شیرويه را نجات داده و به مخفي گاه خويش بردند.

شیرويه كه توش و تواني يافت و زخم و جراحتي بر پیكرش نماند دلش ھواي چمنگاھي كرد و نغمه ي سازي و خیال چنبر زلف يار دلبندش سیمین عذار و خاطره ي ھمسرش گلچھره و فرزندي كه به رھايي اش تا پاي مرگ آمده بود. كیوان كه شیرويه را ملول مي ديد از ياران خواست كه با لباس مبدل شیرويه را به تفرجگاھي برده و خنیاگري را كه نام اش "عاشیق قافلان" است و از ياران جھانگیر، در مجلس اش حاضر كنند تا مرادبخش دل بیقرار او باشد.

عاشیق قافلان كه چشم اش به شیرويه افتاد و زخمه بر ساز زد چنین گفت: "غبار غم از دل برافشان كه در دلیري نور خورشیدي و "جھانگیر" ماه آينه دار تو. صد ھزار تیر جفا بر دل داري و اما فكر آن سیه چشم يمني، تاج انديشه ات است. صنم ات پاك و مطھر است و اگر ھم آب حیاتي بوده نصیب اسكندر نشده و ھنوز چراغ دل به راه تو آويخته است كه از در بیايي و با لب خندان، قدح در قدح برزنید و ھماي آشیان عشق را بر شانه ھاتان بنشانید. از ديده ي سیمین عذار صد جوي جاريست و يوسف مھرويش را ترانه يعمرش ساخته است تا كه از چرخ مینايي، گشايشي در بخت سیاھش بیفتد."

عاشیق قافلان از شیرويه و دلاوري ھايش و عمر رفته بر باد و تاراج سراي سپنج، گلبانگ ھا بر پرده ھاي "ساز" اش نشاند و اين آواز خنیاگري، شیرويه را چنان بر سر حال آورد كه در دشتِ مشوّش دلش، امیدھا و آرزوھا صف بستند و مسرور و خندان به ھمراه ياران به مخفي گاه برگشت.

سونای69
15th February 2014, 11:59 PM
عاشیق قافلان ھمچنین مژده اي به شیرويه داد و اينكه جھانگیر، جان به در برده وبرق آسا سوي يمن رفته و ھر لحظه اين امید است كه با لشكري گران دروازه ھاي شام را تسخیر كند. قیام قامت او، ظفر را ارمغان خلق خواھد ساخت تا امنیت و آرامش و رفاه ھمه جا سايه گستر باشد و به قول و غزل و ترانه از مردانگي ھاي او ياد شود.

القصه روزي شد كه جھانگیر با قشون و سپاه به مرزھاي شام رسید و پھلوان قافلان مژده به جھانگیر برد كه شیرويه زنده است و از تیر و گرز و كمان و عمود و زوبین و نیزه ھر چه بوده آزموده و حتي با شبیخوني كه زده اسب اژدھا خور را نیز از چنگ سرھنگ به در آورده و حالا قبراق و چالاك با دسته اي از دلاوران آماده ي پیوستن به شماست.

شیرويه به ديدار آن ششماد خرامان، آھنگ سپاه كرد و پدر و پسر در سراپرده اي كه ھمسرش گلچھره و خجند وزير نیز بودند ھمديگر را در آغوش گرفته و از ھمسر ماھرخ و زھره جبین اش كه عھد به جاي آورده و در اين سالھاي دوري، رشته مھر و محبت نگسیخته بود سپاس كرد و به دستور شیرويه قرار شد كه سحرگه فردا طبل جنگ برزنند.

دو لشكر چون دف درياي خروشان رو در روي ھم صف كشیده و چشم به میدان جنگ دوختند كه ببینند پھلوانان چه مي كنند. شیرويه نھیب زد و حريف خواست و سرھنگ، پھلواني را كه به ھیكل، غولي مي ماند و رعد نام داشت به میدان فرستاد و در نبردي سھمناك، شیرويه چنان عمودي بر سر او كوبید كه دو دست رعد، به ھمراه سپر بر سرش فرود آمد و چنان كله اش متلاشي شد كه با تمام ھیكل اش، مثل آواري بر زمین ريخت. طبل بشارت زدند و تا سحرگه فردا ھر دو لشكر به استراحت پرداختند كه ببینند تقدير چه رقم مي زند.

شبانگاھان شیرويه را ھواي سیمین عذار بر سر زد و دل نگران احوالش، از راھي باريكه به پنھاني تا قصر نازنینان رفت و وقتي كمند انداخت و خود را بالا كشید به زير آمد و حاجبان و مأموران را با ضربت شمشیر به دو نیم كرد ووارد تالار قصر شده و سیمین عذار را صدا كرد. سیمین عذار به استقبال او شتافته و چون خلوتي حاصل شد فھمید كه واقعاً ھم ماه جبین خود را به جاي سیمین عذار جا زده است تا در اين سالھا شھزاده از دست اھريمن در امان باشد.

سونای69
16th February 2014, 10:52 PM
سیمین عذار دو صد جوي از نگاھش روان شد و ماه جبین با سبو و ساغر مینايي به ساقي گري پرداخته و غم كه از دل شیرويه به درآمد با چیچك نیز آشنا شد و سفیده ي صبح كه رسید از آنھا وداع كرد و گفت: "اگر امروز ديديد كه سپاه ما بر سپاه سرھنگ چیره گشت و طبل ظفر نواخته شد، سريع خود را به خیمه و خرگاه لشكر يمن برسانید كه كنیزان و غلامان و سلحشوران به انتظار شما خواھند بود و خنیاگري به نام عاشیق قافلان نیز كه چیچك او را نیك مي شناسد از دور ھواي شما را خواھد داشت كه آسیبي به شما نرسد."


در زرافشاني آفتاب جھانتاب، وقتي كه طبل ھاي جنگ از ھر دو طرف به نوازش درآمدند، جھانگیر از پدر خواست كه او را اجازه ي رزم دھد و چون شیرويه پذيرفت جھانگیر دامن يلي بر كمر پُردلي استوار كرد و با مركب اش كه چون پاره كوھي مي ماند به میدان شتافت و نھیب برزد. غدّار نامي پیل سوار به میدان آمد و چون صدھا طعنه نیزه بین آنھا ردّ و بدل شد دست به گرز و عمود بردند و باز ظفري حاصل نشد. تا كه دست بر قائمه ھاي تیغ بردند و از ضربت شمشیرھا چنان صاعقه اي برخاست كه چشم ھا را خیره كرد و به يكباره فواره ي خوني ديدند و سري كه تا بلنداھا پر كشید و داشت به خاك مي افتاد.


ھر دو لشكر مات و حیران مانده بودند كه آن سر مال غدّار است يا جھانگیركه به ناگه نعره ي جھانگیر برخاست و به دستور شیرويه، دريايي از لشكر به
سوي قشون شام ھجوم برده و نبردي درگرفت كه حتي سرھنگ نیز مي خواست در برود كه جھانگیر مثل رعدي خروشید و با سرپنجه ي پھلوانيكمربند سرھنگ را گرفته و در میان زمین و آسمان او را در چنگ خود داشت كه سرھنگ با خنجري كمربندش را بريد و بر زمین افتاد و از میان دست و پاي اسبان راه گريزي يافت و خود را به پناھگاھي رساند كه براي روزھاي مبادا، به زير كوھي كنده شده بود و راه ورودش را فقط او خود مي دانست و عیاري به نام ماھر.

سونای69
2nd March 2014, 08:35 PM
حالا چند كلمه بشنويم از عاشیق قافلان كه خبر آورد گروھي از نازنینان كه در میانشان سیمین عذار و چیچك نیز بود وقتي كه از راه بیشه به طرف سراپرده ھا مي آمدند يكھو غیب شدند و او و سربازان ھر چه گشتند آنھا را نیافتند.

شیرويه و جھانگیر تاج و تخت شام را به كیوان دلاور سپرده و چون خجند وزير "منظرشاه" را كه بعدھا دستگیر شده و در زندان سرھنگ بود، از بند رھاند و
به حضور شیرويه آورد، شیرويه شادمان گرديد و او را جامه ھاي زربافت و تاج شاھي ھديه كرد و خواست كه سپاه را نیز برداشته و عازم يمن شوند كه
آنھا با نازنینان از قفا خواھند آمد.

شیرويه و جھانگیر ھر چه گشتند از زيبارخان خبري نیافتند و اما در جستجوھايشان به بیشه اي رسیدند كه به آنجا بیشه ي مھلكه مي گفتند
و صداھاي عجیب و غريبي از آنجا به گوش مي رسید. توكل به خدا كرده و راھي شدند و اما ھر چه جلو مي رفتند باز ھزار بانك مھیب آنھا را تعقیب
مي كرد. تا كه خسته شده و پاي چشمه اي زلال رسیدند و در نگاھشان به آب، پري وشي ديدند كه چھره اش در آب انعكاس داشت و چون در آب دست
زدند، چھره اش موج برداشت و در يك چشم به ھم زدن پرنده اي شد و از چشمه به فراز آسمان جست.

شیرويه و جھانگیر در امتداد پرواز او به حركت درآمده و به كوھي رسیدند كه شعله ھاي آتش از آن برمي خاست.جھانگیر و شیرويه را در اين وادي پر آتش رھا كرده و به شما بگويم از سیمین عذار و چیچك كه به دست فولادپري گرفتارند و فولادپري چنان با چوگان ھوس بر گوي عشق آن گلرخان تاخته كه ھر دو زيبا، با خنجر در كمین خود نشسته اند كه چنانكه دست چپاول بر گنجینه ي آنان رسید خود را بكشند.

سونای69
2nd March 2014, 08:40 PM
فولادپري نیز كه از اين واقعه توسط دخترش ريحانه باخبر است، خود را به چھره ي يك قدّيس پیرسال در آورد تا به حريم آنان دست يازد و وقتي از سیمین عذار پرسید: "از چه رو با فولادپري از در دوستي برنمي آيید كه از طلسم اين بیشه كسي را ياراي گريز نیست و فقط اوست كه مي تواند
شما را از اين مھلكه برھاند!"

سیمین عذار گفت: "من و چیچك، سوگلي مرداني ھستیم از تبار دلیراني كه اگر باد نیز خبر ما را به گوش آنھا برساند و بفھمند كه كجا ھستیم و چه
نیتي در سر نامردمان مي رود كوه قاف را چنان بر سر آنھا و ديارشان مي كوبند كه جز گرد و خاكي ھیچ به جا نمي ماند."

قديس گفت: "آدمیزاد ھر چه باشد آدم است و با ديو و جن و پري نمي تواند درافتد و لذا شما ھم جان خود را گرامي داريد كه فولادپري، ھر لحظه اراده كند شما را به وردي سنگ مي كند و با وردي رام."

قديس اين بگفت و در جلوي چشمان سیمین عذار و چیچك ھمچون ماري خزيد و دور شد.

فولادپري در جلد مار به قصر خويش بازگشت و چون از جلوش درآمد ديد كه پینارپري در سیماي شاھیني، بلبل ھاي قفس را مي ترساند. فولادپري، نھیبي به شاھین زد و شاھین، پري وشي شد و گفت: "شیرويه و جھانگیر در راھند و حالا به اطراف كوه آتش سرگشته اند."

فولادپري به پینار آفرين گفت و از او خواست كه چنانچه آنان از كوه آتش گذر كردند و بدين سو آمدند فريبا دختري شو و آنان را به طرف قصر بیاور كه درراھشان ھفت طلسم ناگشودني است كه حتماً به يكي گرفتار مي آيند و دستشان به سیمین عذار و چیچك نمي رسد.

سونای69
2nd March 2014, 08:47 PM
شیرويه و جھانگیر ھر چه كردند رخنه اي بر كوه نیافتند كه از ھر چھار سو تاچشم كار مي كرد چنبر آتش بود.

شیرويه گفت: "پسرم من اسم اعظمي بلدم كه شايد بتوانم با گفتن آن ازاين آتش بگذرم و اگر فیض روح قدسي مددكارم بود ھر طلسمي بود بشكنم و با سیمین عذار و چیچك بازگردم. اما به تو حكايت خويش مي گويم و اينكه برادري دارم ارچه نام در سرزمین مغرب كه از بخل و حسادت پادشاھي من، به قصد مرگ مرا به چاھي انداخته بود و مدتھاست كه سلطان مغرب است. به يمن برو و وقتي لشكر توش و تواني يافت و آذوقه اي فراھم آمد، باقشوني عظیم عازم مغرب شو كه شايد ارچه را مغلوب كني و تاج و تخت از دستش بگیري. اما تا من نیامده ام او را نكش و فقط با تشنگي و گشنگي آزارش بده!"

شیرويه دست در گردن جھانگیر انداخت از او وداع كرده و با گفتن اسم اعظم، خود را در كام آتش انداخت. با اسم اعظم شعله ھاي آتش چون نسیمي وزان شد و بي آنكه آسیبي به او برسد از فراز كوه به زير آمد و فرارويش دشتي گسترده ديد و دختري سیم اندام و دلربا كه بر درختي طناب پیچ بود.

شیرويه طناب از دست و پاي او باز كرد و در نگاه به قرص جمال او، فھمید كه ھمان دختري است كه از قعر چشمه به شكل شاھیني پر گرفته بود و بي آنكه به روي خود بیاورد از او پرسید: "كیستي؟"

دختر گفت: "اسم من پینار است و حتماً شما ھم شیرويه ھستید. سیمین عذار آنقدر از قد و قامت و برازندگي شما تعريف كرده كه ناديده نیز شما را مي شناختم. من نیز ھمچون سیمین عذار و چیچك در دست فولادپري اسیرم و ديروز كه كام از او دريغ داشته ام مرا طلسم كرده است."

شیرويه گفت:"اگر از آنھا چیزي مي داني و راھي بلدي با من ھمراه شو كه با نجات دادن آنھا تو را نیز از مھلكه به در ببرم."

پینار و شیرويه راه افتادند و در راه، شیرويه ديد كه ھزار گرگ گرسنه دارند به او ھجوم مي آورند و در حال دست بر چله ي كمان نھاد و ھر چه تیر داشت بر پیكر آنھا دوخت و چون تیري نماند دست به قبضه ي شمشیر برد و ھمه را از پاي انداخت. شیرويه غرق در درياي خون جلو رفت و اما نعش ھیچ گرگي بر زمین نبود. به سوي رودخانه اي رفت و وقتي رخ و جامه از خون بشست و ساعتي سر بر زانوان پینار نھاد و خستگي از تن اش در رفت ھمراه پینار راه افتادند و با قطع مراحل به محلي رسیدند كه پیرزني با دختري مه سیما، آلبالوھاي قرمز را از درختان چیده و در سبد مي ريختند. دختر پیرزن به كرشمه و عشوه قدحي سبو بريخت و تا شیرويه خواست بر سر كشد ناگه زيرچشمي، نگاھش به چشمان پیرزن افتاد كه از آن آتش مي جھید و شیاطین در آن به رقص بودند. قدح بر زمین زد و چنان با قبضه ي شمشیر پیرزن و دخترش را چھار پاره كرد كه تا بجنبد دود شدند و ھوا رفتند.

از باغ درآمده و در گامي كه برداشتند درياي بیكراني در مقابلشان سبز شد وتا پا بر آب گذاشت و اسم اعظمي خواند دريا ناپديد شد و بیاباني ديد كه اژدھايي سر راه كمین كرده بود. از حلقوم اژدھا شعله ھايي زبانه مي كشید كه ھر لحظه بیم آن مي رفت شیرويه را در آتش خود خاكستر سازد كه شیرويه با دو تیري كه بر چله ي كمان نھاد چشمان او را نشانه رفت واژدھا مثل دودي ناپديد شد.

سونای69
3rd March 2014, 10:27 PM
در میان دود و مه باغ سیبي نمودار شد و پیرمردي ديد كه سیبي درشت و قرمز ھديه ي او مي كند و چون سیب را گرفت و گازي زد ديد كه حتي بوي سیب گیج اش مي كند و نخورده دست به قبضه شمشیر برده و پیرمرد را از فرق سر تا به پا دوشقه اش كرد. شیرويه كه نیك مي دانست اينھا ھمه زير سر پینار و فولادپري است به نا چار سكوت مي كرد كه شايد در فرجام راه، سیمین عذار و چیچك را بیابد. آنھا به اتفاق ھم دوباره راھي شدند كه ناگھان رعد و برقي برخاست و ابري سیاه آسمان را فرا گرفت. در سنگلاخي كه از آن مي گذشتند ديدند دودي عظیم راه افتاد و ھر لحظه بالاتر مي آيد و كم مانده كه غرق شوند كه با اسم اعظمي كه از دل بر آورد، باران بند آمد و فرارويشان بیشه زاري گسترده شد و پینار ھم شاھیني شد و تا اوجھا بال گرفت.

فولادپري، دخترش ريحانه را كه شاھدخت پريان بود و در لعلِ نوشین و ابرو و غمزه اش ھزار ناز خفته بود، سر راه شیرويه قرار داد تا او را به قصر آورد.

شیرويه كه چشم جادو و لطف خط و خال ريحانه را ديد پشت سر او راه افتاد و وارد قصري شد كه از ھر سو ھزار چشمه ي خورشید مي جوشید و تالارھا چنان در روشنايي غرق بودند كه چنان شكوھي را در بارگاه ھیچ سلطاني نديده بود.

فولادپري به شیرويه خوش آمد گفته و در باغ كاخ، بزمي و ضیافتي آراست و خیمه اي زرين را نشان داد و گفت: "سیمین عذار و چیچك و كنیزانشان در آن سراپرده ھستند و ھر لحظه انتظار تو را مي كشند كه باز آيي و نجاتشان دھي. ھر چند كه آدمیزاده اي را ياراي شكستن اين طلسم ھا نبود تو شكستي و مرا در حیرتي شگفت فرو بردي. پیشنھادي به تو دارم و آن ھم اينكه دخترم ريحانه كه در حُسن و دلبري نظیري به گیتي ندارد ھديه ي تو مي كنم و چیچك و سايرين را نیز افتخار كنیزي ريحانه مي دھم كه با تو بروند و اما به شرطي كه از سیمین عذار بگذري كه بدجوري دلبسته ي زلف آن نگار شده ام و بي خط و نقش چھره ي او، كوكب طالع ام سخت تاريك است."

شیرويه برآشفت و خواست از گريبان فولادپري بگیرد كه فولادپري، بال گرفت و میان زمین و آسمان سوي خیمه ي نازنینان رفت و با وردي، خیمه را با خود به ھوا برد.

سونای69
3rd March 2014, 10:33 PM
شیرويه را چاره اي نماند و ھر چه گشت از قصر و ريحانه نیز اثري نديد.خسته و مبھوت، زير درختي دراز كشید و غمگین سرنوشت اش شد و امن و آسايشي كه از گرفته شده بود و در ھمین حال نیز خوابي عمیق سراغش آمد و زماني چشم برگشود كه ديد بالش زرين به زير سرش است و تو خیمه اي اطلسي و فاخر در رختخوابي از پر قو آرمیده و ريحانه ھم بالاي سرش مي باشد.

ريحانه كه ھلاك عشق شیرويه شده بود گفت: "اگر با من از سر وفا درآيي و مھر مرا در دل و جانت جاي دھي راز طلسمي را به تو خواھم گفت كه سیمین عذار و نازنینان را نجات دھي كه در غیر اينصورت آن طلسم ناشكسته خواھد ماند و تو نیز عمري دربدري خواھي كشید."

شیرويه كه چشمان عابد فريب ريحانه را زيبا و دلكش مي ديد گفت: "نمي دانم از چه روست كه با كیمیاي مھر تو نیز احساس خوشبختي مي كنم. اما سرود عشقي ساز نمي كنیم تا به روزي كه سیمین عذار و چیچك از طلسم رھا شوند."

ريحانه گفت: "قول مردان جان دارد و من نیز با تكیه بر شرطي كه گذاشتي، عمل خواھم كرد و ھرگز پشیمان نخواھي شد. طلسم رھايي عروس و سوگلي است در لوحي نوشته كه در قلب پلنگي ديوچھر جاي دار و با كشتنِ اوست كه مي تواني لوح از قلب او درآوري و با عمل به گفته ھاي آن، خیمه ي نازنینان را كه معلق در ھواست بر خاك بنشاني! من تو را به كنام آن پلنگ مي برم كه اگر بر آن ظفر يابي از طلسم بیشه ي مھلكه، ھمگي خواھیم رَست."

ريحانه او را به میدان كارزاري برد كه ديوان و پريان ھر كدام در سويي بودند و در میانه ي میدان پلنگي بود كه رعد آسا مي غرّيد. شیرويه ھمچون اژدھايي دمان بر آن پلنگ ديوچھر حمله آورد و در نبرد تن به تن، وقتي كه آفتاب سر به چاھسار مغرب مي كشید، شیرويه چنان نعره اي برآورد وخنجري به قلب آن پلنگ زد كه چون قلب او شكافت لوحي بر زمین افتاد كه در دست زدن به آن لوح، نه پلنگي ماند و نه لشكري كه از ھر چھار طرف، صداشان بلند بود. ريحانه را ديد كه با سبويي سوي او مي آيد تا لوح خونین را بشويد و چون لوح از خون پاك شد، لوحي سیمین ديدند به خط و امضاي فولادپري.

در لوح خطاب به شیرويه نوشته شده بود:"من در جام جھان نما، ريحانه را نصیب تو ديده بودم و با ھمة عشقي ھم كه به سیمین عذار داشتم، عشق او را به تو بحري ديدم كه ھر آن امواجش به سوي تو روانه بود و از من فاصله مي گرفت.به شوق تبسمي كه در لبھاي ريحانه شكوفه خواھد كرد و شكوفه ھايي عشقي كه ھمچون قباي نازي آينه ي دلش را شفاف خواھد ساخت، چشمان خود را ببنديد و وقتي كه طنین ساز عاشیق قافلان به گوشتان رسید، چشمھايتان را باز كنید كه آخر كار، گیتي به كام شما خواھد گرديد."

سونای69
3rd March 2014, 10:37 PM
شیرويه و ريحانه دست در دست ھم ديده بربستند و گلبانگي به گوششان رسید كه با ساز و نواي عاشیق قافلان، گوش فلك را نیز نوازش مي كرد. دو سوگلي چون چشم بر گشودند و خیمه اي ديدند و گام بر آن نھادند سیمین عذار و چیچك را ديدند كه شاد و خرامان به استقبال آنھا مي شتابند.

سیمین عذار و شیرويه چون جان شیرين، ھمديگر را بغل كرده و به ھنگامي كه از پرتو روي ھم صفايي يافتند، حكايت ريحانه نیز گفت و اينكه به او قولي داده است و تو ھم بايد راضي باشي. سیمین عذار، ريحانه را نیز كنارش نشاند و از مه جبین خواست كه ساغر بگرداند. شبانگاھي سپري شد و سحرگاھان، عاشیق قافلان شیرويه را به كناري كشید و گفت: "جھانگیر در مرزھاي مغرب لشكري عظیم آراسته و امروز نوبت ارچه و جھانگیر است كه به مصاف ھم بروند. اما ارچه را رفیقي است بنام عنقاديو كه برادرش پلنگ ديو چھر را كشته اي و اگر دير جنبي او نیز وارد میدان مي شود و داغ جھانگیر را بر سینه ات خواھد گذاشت."

شیرويه پرسید: "ما الان كجايیم و تا آنجا چقدر راه است؟"

عاشیق قافلان گفت: "پشت اين كوه ديار مغرب است و اسب اژدھاخور بیقرار فراق تو مدام شیھه مي زند و اگر از كوه به زير آيي میدان جنگ فرارويت گسترده خواھد شد."

شیرويه راه افتاد و وقتي جھانگیر را ديد كه آماده ي رزم است و مي خواھد به میدان برود، او را در آغوش گرفت و گفت: "من خود به میدان مي روم كه مي ترسم اين وسط، بلايي سر تو و ارچه بیايد و اين كاري است كه خود شروع كرده و خود نیز تمام اش مي كنم."

شیرويه با اسب اژدھاخور غرق در درياي آھن و فولاد به رزم ارچه رفت و وقتي كمند بر گردن ارچه افكند و تحويل جھانگیر داد، زمین و آسمان به يك آن چنان تیره و تاريك شد كه تا شیرويه چشم باز كند و ببیند چه خبر است ديد در چنگالھاي ديوي خرچنگ سر در ھوا معلق است و او را به طرف كوھھاي قفقاز مي برد. شیرويه كه فردايي براي خود نمي ديد و اگر از اوج به زير مي افتاد استخوانھايش را طوطیاي چشم زيبارخان مي كردند، نگاھي به زير افكند و دريايي ديد. اسم اعظم كه بر زبان آورد و دست به خنجر برد، چنگالھاي عنقا را شقه كرده و از فراز آسمانھا به دريايي افتاد و تا خود را پیدا كند ديد كه يك ماھي گاوسر او را به ساحل رساند و به يك طرفه العین در عمق آبھا ناپديد شد."

سونای69
3rd March 2014, 10:43 PM
ريحانه كه در سحر و جادو دستي حاذق داشت و ھمگي نگران سرنوشت شیرويه بودند، از زير قباي نازش آيینه اي جھان نما برآورد و با خواندن وردي
شیرويه را ديد كه فولادپري در جلد ماھيِ گاوسري او را از مرگ رھانده و به ساحل افكنده است. با پاي آدمیزاد بايد ده سال مي رفتي تا بدانجا مي رسیدي و اما ريحانه به شرط آنكه سیمین عذار ھرگز حسادت او را نكند راضي شد كه شیرويه را در يك چشم به ھم زدن ھمین جا حاضر كند.

سیمین عذار گفت: "اما اين وسط گلچھره اي ھم ھست كه ھمسر شیرويه و مادر جھانگیر است و اگر جھانگیر قول دھد كه گلچھره نیز با ما مھربان باشد من حرفي ندارم."

جھانگیر و چیچك از ته دل بخنديدند و ريحانه سیمرغي شد و در میان آتش و صاعقه چنان بال بر گرفت كه انگار دودي بود و ھوا رفت.

ريحانه شیرويه را بر بالھايش نشاند و چنان به شتاب آمد كه با آمدن او طوفاني بپا شد و وقتي اندكي بگذشت در میان گرد و خاك شیرويه و ريحانه.را ديدند كه دست در گردن ھم به سوي سراپرده ھا مي آيند.

شیرويه بر تاج و تخت مغرب بنشست و برادرش ارچه را نیز بخشود و گفت: "برادركشي از من بر نمي آيد و لذا بي ھیچ منتي آزادت مي كنم. به يمن
مي روي كه خجند وزير، يك مغازه ي زرگري برايت دست و پا مي كند و با اھل و عیالت آنجا زندگي مي كني."

مردم مغرب از اينكه شیرويه نامدار بر تخت سلطنت نشسته است روزھا و شبھا شادي كردند و تا شیرويه بود و قلبي در سینه اش مي تپید امنیت و عدالت را ھديه ي خلق كرد. بعد از شیرويه نیز پسرش جھانگیر، سلطان مغرب شد و او نیز عدل و برابري و امنیت را از مردم دريغ نداشت. براي تربت عاشیق قافلان نیز كه در عروسي او با چیچك و جشن با شكوه وصال پدرش با ريحانه و سیمین عذار و گلچھره، با ساز و نوايش سنگ تمام گذاشته بود و شرح قھرماني ھاي او و پدرش را در قالب شعر و داستان، در سینه ھاي مردم و خنیاگران عصر به وديعه نھاده بود، گنبدي از طلا بساخت و بدينسان گردش فلك، با تلخي ھا و شیريني ھايش ادامه يافت و ھنوز ھم دارد و خواھد داشت و وفايي نیز به كسي نخواھد كرد.

سونای69
4th March 2014, 10:27 PM
آرزي و قَمبر


در روزگاري كه يكي بود و يكي نبود دوبرادر بودند كه باجناق ھم نیز بودند . روزي عھد و پیماني بستند و گفتند :"اگر يكي مان صاحب دختري شديم و
ديگري صاحبِ پسري ، بچه ھامان بايد باھم ازدواج كنند ." ماھي وروزي رسید كه يكي صاحب دختري شد به نام آرزي و ديگري صاحب پسري به نام
قَمبَر. آرزي و قمبر باھم بزرگ شده و رفتند به مكتب خانه. سالھا بي درنگمي گذشت و حالا ھر كدام نوجواني شده و ھواي كوه وكمر مي كردند . در گشت و گذارھا شان بود كه جرقه ھاي عشق در قلبِ ھاشان زبانه كشید و از قضا آن وقتھا ھم زد و پدر قمبر مُرد و عقل مادرش پاره سنگ برداشت .

مادر آرزي كه از عھد و پیمان دو برادر خبر داشت شیطنت كرده و خواست دخترش را به يك خانزاده بدھد . اما از آنجا كه مي دانست آرزي كشته مرده ي قمبر است حیله اي كرد وزير پاي شوھرش نشست كه آرزي ، استخوان تركانده وبھتر است كه از اين به بعد باقمبر به يك مكتب نرود .

از صبح فردا بود كه قمبر را به چوپاني فرستادند و آرزي ھم ماند خانه كه وردست مادرش باشد .

آرزي و قمبر در فراق ھم مي سوختند و مي ساختند كه روزي آرزي رفت سرِِچشمه كه كوزه اي پرآب كند و قمبر سرِ راهِ اوسبز شد .تاھمديگر را ديدند در دلھاشان نغمه ھا جوشید وآرزي گفت :
"بالشي از پرِ قو آرزويم بود و اين كه ھردو سر به يك بالین بگذاريم و اما مادرم فكر وخیالھايي كرده كه شايد من و تو ھرگز به ھم نرسیم . تاھمتي نكني و با سازي كه نازِانگشتانِ تو را مي طلبد به خواستگاري من نیايي شايد ديگر ، خیلي دير شود . مادرم نقشه چیده كه براي من و تو صیغه ي خواھر برادري بخوانند و تا بجنبي مي ترسم كه كار از كار بگذرد ."

حالا بشنويم از فردا كه قمبر تا دھان باز كرده و خواستار آرزي مي شود مادر آرزي مي گويد :
" من حرفي ندارم اما آرزي مال كسي است كه با يك لشكر سرباز به خواستگاري او بیايد. "

قمبر ، ملول و آزرده ساز اَش را برداشته و راھي قصر پادشاه مي شودو از او لشكري مي خواھد كه سراغ محبوبه اش برود .

سونای69
4th March 2014, 10:30 PM
پادشاه كه از بي خوابي دل اش خون بود و تن اش رنجور مي گويد :" من حرفي ندارم اما بايد چنان سازي بزني كه براي لحظه اي ھم شده خوابم ببرد ."
قمبر با ساز و آوازي كه در آن الھام غیبي نھفته بود میرسد به بیتي ازيك شعر كه در آن كلمه ي اناربود و فوري اناري مي خواھد و دانه ھاي آن را سَواكرده و مي دھد به پادشاه كه بخورد . پادشاه تا آنھا را مي خورد ھمه ي درد و غم اش فراموش شده و حسابي خواب اش مي بَرَد . فردا كه مي شود پادشاه يك لشكر سرباز به قمبر مي دھد كه برود خواستگاري.

نگو كه در اين فرصت ، آرزي را نامزد كرده و دارند برايش جشن عروسي مي گیرند . خبر رسید كه قمبر با يك لشكر سر رسیده و ھمه ماندند كه جواب اش را چه بدھند . اين وسط پیرزني در آمد و گفت :
" چاره ي كار دست منه و اما سرِكیسه را بايد شُل كنید ! "

آدمھاي داماد پول و جواھر به پايش ريخته و پیرزنه گفت :
" فوري حلوا درست كنید و بچینید تو مجمعه اي و بدھید دست من كه ببینم چه خاكي به سرم مي ريزم ."

پیرزن با سیني حلوا رفت طرف لشكر و تا قمبر راديد چنان آه و فغاني راه انداخت كه تا قمبر بجنبد ببیند چه خبر است ديد كه ھمه مي گويند :
" فرداي روزي كه قمبر رفته آرزي را زورَكي شوھر داده اند و او ھم خودش را كشته و اين ھم حلوايش است !"

قمبر ھم بر سر زنان گريبان چاك كرد و با حالي زار و پريشان لشكر را برگرداند . بعدش تنھايي راه افتاد طرف خانه كه و قتي پیچید به كوچه ديد صداي طبل و دھل بلند است و آرزي با رخت عروسي ، پشت بام چندك زده و چشم انتظار اوست . اول فكر كرد خواب و خیال است و اما بعد فھمید كه رودست خورده و ھمه دارند به ريش اش مي خندند . آرزي را بردند زير دست مشاطه ھا و قمبر ھم خزيد به كنجي .

سونای69
4th March 2014, 10:35 PM
قمبر دست به ساز برد و از نغمه اش نفريني تراويد و گفت :"كوھھا در برف غنوده اند و من در غم . من از تقديرم دلگیر نیستم و اما از مردم چرا ؟خدايا آنكه آرزي را بزك و زيور كند خانه خرابش كن و از ده انگشتش ذلیل !"

تو ھمین لحظه بود كه انگشتان مشاطه چون خاكستري بر زمین ريخت و يكي ديگر خواست كار را تمام كند كه تا دست برد به زلف آرزي ، خبر آوردند خانه خراب چه نشسته اي كه بچه ات از بام افتاد و درجا نفله شد . تو اين ھیر ووير يكي ديگر از زنھا سینه جلو داد كه آزري را بزك كند كه او ھم ديد دنیا تیره وتار شد و چشمانش جايي را نمي بیند .

اھل خانه ماندند كه چه كنند و چه نكنند كه يكي گفت :
" غلط نكنم آه قمبر است كه دامن اينھا را گرفته و چه بھتر كه خود قمبر دستي بالا بزند و عروس را بزك و زيوركند !"

آمدند به قمبر گفتند و قمبر گفت :
" به شرطي كه آرزي را در ھفت حجره ي تو در تو بیندازيد و غیر از من و او كَس و ياري نباشد ."

قمبر آرزي را آراست و بعد با ساز و آوا چنین گفت :
" نورماه شیريست از پستان آسمان وزمین ويرانه اي خراب آباد. خدايا ھیچ اسب و مَركَبي تاب آرزي را نیاوَرَد جز اسب من !"

داشتند آرزي را عروس مي بردند كه ھر اسبي آوردند كمرش در شكست و فقط ماند اسب قمبر و قمبر گفت :
" به شرطي كه افسار اسب دست من باشد حرفي ندارم . "

قمبر ، آرزي را برد دم خانه ي داماد و اما آرزي تا خواست پیاده شود انگشت اش را سخت به دندان گرفت و قمبر فھمید كه فوري بايد كاري كند و ھر دو از اين مخمصه جان بدر ببرند .

از دلِ قمبر گذشت كه كاش ھر دو كبوتر بودند و پر مي گرفتند كه در يك چشم به زدن ، طوفاني به پاشد و آنان بر بالِ باد و خاك تا دره اي سبز سحر انگیز رفتند .

سونای69
4th March 2014, 10:40 PM
دو دلداده داشتند در رود " آراز " ، تن از خستگي مي شستند كه چشم قمبر افتاد به يك كبودي در گونه ي يار و تا از آرزي قضیه را
پرسید او گفت :
" داماد به غفلت نیشگوني از رخ ام گرفت و ھمین وبس. "

دنیا كه تا آن لحظه براي قمبر ھمه شیرين بود و گريز از حادثه ھا لذت اش مي داد يكھو دل اش گرفت و از آرزي خواست كه از كناره ي رود دور شود و رختھايش را تن اش كند و بعد بیايد سراغ اش كه كارش دارد . آرزي از آب بیرون آمد و تا دست و پايي كند ديد كه قمبر تا دل رود رفته و آبِ آراز،غرق اش مي كند.

آرزي فريادي از دل برآورده و داشت از خدا ياري مي خواست كه ناگھان ، آبِ آراز شكافت و پیري سبز قبا ديدو دلبندش قمبر را كه اورا از طغیان رود بیرون مي كشید . آن پیر ، سرِ قمبر را رو زانوي آرزي گذاشت و تا آرزي كلامي بپرسد ، ديد كه پیر ، غیب و نھان شد و ھرچه صدا كرد از او خبري نشد .

قمبر نبض و نفسي نداشت و آرزي داشت شیون و زاري مي كرد كه چھار برادر صداي او را شنیده و و قتي جلو آمدند ديدند مھپاره اي به عزا نشسته است .آنھا فوري بیل و كلنگي آورده و خواستند كنار آراز گوري كنده و قمبر را خاك كنند كه بر سرِ آرزي دعواشان شد. ھر چھار برادر عاشق آرزي شده و طالبِ او بودندكه آرزي گفت :
" كتك كاري را بگذاريد كنار و اين بینوا را خاك كنید كه من خودم مي گويم زن كدامتان خواھم شد !"

برادر ھا قانع شدند و و وقتي گور ،آماده گرديد كه قمبر را خاك كنند آرزي رفت داخل قبر .بااين بھانه كه سرِ قمبر را رو به قبله مي كند با چاقويي قلمتراش كه از شب عروسي با خود داشت ، شكم خود دريد و با تني چاك – چاك و خونريزافتاد بغل قمبر.برادران كه گیج و ويج بودند و اين ھمه عشق، باورشان نمي شد ، با قلبي پر ملال ھر دورا در ھمان گور خاك كرده و نشستند به زاري.

ماھھا به سالھا پیوست و سالھا به قرنھا و اما ھر بھار از گور آنھا گلي ازخار مي رويد كه وقتي از دور به آن خیره مي شوي ، پیرزني مخوف مي بیني كه انگار در آتش مي سوزد و ھمه مي گويند شايد ھمان عفريته ايست كه بین آن دو دلداده جدايي انداخته است .

سونای69
5th March 2014, 11:29 PM
شاهی خانم


روزي روزگاري در شھر " وان "، بازرگاني بود بانام سلیمان كه حشمت و جاھي فراوان داشت و اما روزگار با او نساخته و ھنوز پیر نشده ، مرضي از
دامن اش آويخته و رنجورش كرده بود . روزي در حال مرگ تنھا پسرش " گوي چَك " را پیش خودخوانده وسپرد كه از مال و منال اش دو دستي بچسبد كه
رفاقت ، آخر و عاقبتي ندارد و دير و زود به خك سیاه اش خواھد نشاند .
سلیمان مُرد و اما " گوي چك " ھرچه داشت و نداشت خرج يار و دلدار كرد و روزي كه دست اش خالي شد تازه فھمید كه پند پدر را اگر گوش كرده بود حالا چنین زار و غمگین ، آرزوي مرگ نمي كرد .

شبانگاھي كه ديگر دست از جان شسته بود با ديده اي پُر خون و نا امید ، زد به كوه و كلّه اش را چنان محكم به تخته سنگي كوبید كه بي ھوش بر زمین افتاد .در كشاكش مرگ و زندگي بود كه مردِ مردان مرتضي علي به خواب اش آمد و نويد فردايي را از او شنید كه مي گفت :
"مأيوس نشو كه سخنوري نام آور خواھي شد و انگشتانت چنان سحرانگیز كه وقتي زخمه بر ساز خواھي زد ھیچ ني زن و ھنرمندي ، شھرت تورا در عالَم نخواھد داشت. تا جايي كه نام تو در مصر خواھد پیچید و دختري كافر كیش ، كه نامش شاھي است مفتون ساز و نواي تو شده و عشق تو او را مسلمان خواھد كرد . توكل بر خدا مي كني و سختي ھا را تاب مي آوَري كه مكنت و بھروزي ، انتظار تو را مي كَشَد !"

"گوي چك " از خواب پريد و ديد ، زخم سرش خوب شده و سراپا چشمه ي جوشان شعر است و از سینه اش نغمه ي عشق مي تَراوَد . خانه كه رفت مادرش حیران ماند و " گوي چك " را چنان زيبا ديد و نوراني كه گويي يوسف ثاني است و مثل ماه شب چھارده مي درخشد . مادر كه حكايت حال شنید از اندوخته ي پنھان اش پولي به او داد و " گوي چك " رفت كه از سازبندي ، سازي بخرد و خنیاگري اش را بر محك بزند .

سازبند در خفا ، سازي صدف نشان داشت و وقتي ناز انگشتان او را بر سینه ي سا ز ديد ، حیف اش آمد كه آن ساز ، نصیب چنان برنايي نشود و
گفت :
" اين ساز را چون جان عزيز بدار و بشتاب به سرزمین مصر كه آنجا زيبارخي نغمه ساز است به نام شاھي خانم كه اگر اين ھنر را در تو ببیند يقین كه
عزيزت خواھد داشت . "

سونای69
5th March 2014, 11:31 PM
داشت برمي گشت به منزل كه يكي از نارفیقان ، سازي بر شانه ي او ديد و زير پايش نشست كه اگر مي خواھي نام آور شوي بايد كه پیش " دَده يادگار " رفته و مدتي شاگرد او بشوي كه استادي تمام عیار است . آن نارفیق كه اسم اش " چُغُل محمد " بود پیش از " گوي چك " خود را به " دده يادگار"رسانید و گفت :
" فلاني ادعا دارد كه " دده يادگار " در ساز و سخن به گَردِ پاي او نمي رسد و وقت آن است كه ھمه ي خنیاگران از پیر و جوان به سايه ي سازِ او باشند" .


" گوي چك " كه رسید به قھوه خانه ي " دده يادگار " و خواست به شاگردي پیش پاي او زانو بزند " دده يادگار" چنان كشیده ي آبداري به چھره ي " گوي چك " نواخت كه " گوي چك " به حرمت سن وسال او ، ساكت ماند و " دده يادگار " خشمگین و پرخاشگر ، ساز خودسازكرده و گفت :
" لوطي میدان شدن ، بال عقاب مي خواھد و جگر شیر. رجز خواني بر جوجه خنیاگران شايسته نیست و ھمان بھتر كه خاموش بمانند . اما تو كه اين قدر ادعايت ھست بگو ببینم رنگ تقدير چه رنگي است و پیشاني نوشت انسان را كدام قلم نگاشته ؟ "

" گوي چك " دست به ساز برده و به نغمه چنین گفت :
" رخ تقدير، آغشته از سیاھي است و سپیدي و با قلم عشق ، رنگ خون گرفته و نقش رنگین كمان . اما ھرچه ھست و نیست ھیچ گريزي از آن نیست. ھر لحظه به رنگي است و ھزار چھره ي نھان دارد و با ھمه ھمزاد است !"

مباحثه ي " گوي چك " و " دده يادگار " آنقدر ادامه يافت كه آخر سر، از حكمت و معرفت ھر چه داشتند بر طبق ريخته و " دده يادگار " در پاسخ به سؤالي كه مربوط به سرنوشت بود از جواب دادن عاجز شد وازھمان لحظه ھمه به او " وان لي گوي چك " گفتند و آوازه اش از مرزھا گذشت .

سونای69
5th March 2014, 11:34 PM
"دده يادگار " كه حرمتي برايش در ايل و تبار نمانده بود شاگردان اش را نیز برداشته و رفتند كشور مصر كه در آنجا نیز مغلوب " شاھي خانم " شاھدخت مصر شد و طبق رسم و سنّت به بند و زنجیرش كشیدند. چراكه يا نبايد با شاھي خانم وارد مسابقه ي ساز و طرب مي شد و يا كه بايد در صورت مغلوبیت ، آن قدر در محبس مي ماند كه روزي خنیاگري پیدا مي شد و شاھي خانم را شكست مي داد .

" دده يادگار " كه اوضاع چنین ديد نامه اي به " وان لي گوي چك " نوشت و از او خواست كه به مصر آمده و با شاھي خانم ، نرد ھنر اندازد كه ظفر از آنِِ او خواھد بود . " گوي چك " شاگردش " اصلان " را نیز كه از ديار خوي بود برداشت و با گذر از برّ و بحر رسیدند به مصر و خبر به شاھي خانم رسید كه باز، سرِ خنیاگري به تن اش سنگیني كرده و شمارا به حريفي مي طلبد .

" شاھي خانم " خواست كه او را به قصر بیاورند و تا " گوي چك " وارد كاخ شاھي شد ، شاھي خانم دل از دست بداد و در يك نگاه ، عشق "گوي چك " اورا ، اسیر و واله خود كرد . شاھي خانم از " گوي چك " ساز و نوا خواست و او به نغمه چنین خواند :
" مفتون سیه زلفي بودن ، از شأن آدم ھیچ نمي كاھد و رخِ مھپاره اي بوسیدن، عینِ ثواب است و كمال . تو كه در منزلت از زلیخا بیشي ، پس از چه رو ، عشق را در مسلخ غرور ،به بند مي كشي و عاشقان را اسیر جور خود مي كني ؟ "

شاھي خانم ھم به ترانه و آھنگ گفت :
" امشب را مھماني وخُلق تو چون رطب بايد كه شیرين باشد . چشم از من برگیر و اما دست به ھر نارنج و اناري بردي حلال تو بادا كه نغمه ھايت ، جنسي ديگر دارند . اما بدان كه فردا ،چنان زھر چشمي از تو خواھم گرفت كه مرغان ھوا نیز به حال تو گريه خواھند كرد."

" وان لي گوي چك " كه خود نیز حیران و مفتون شاھي خانم بود و تیر مژگان او قلب اش را صید يار كرده بود شرطي گذاشت و گفت :
" پس بگو چوبه ي داري در میدان قصر برافرازند كه حال و حوصله ي بند و زنجیرم نیست و اگر بر من ظفر يافتي بگو ھمان لحظه بر دارم بزنند و اما ھنروران نغمه خوان نیز بايد از زندان آزاد شوند كه اين رزم ، كار عشق است و نه كُپّه ي گِل !..."

سونای69
5th March 2014, 11:39 PM
صبحْ اوّل صبح چوبه ي داري به پا شد و شاھي خانم و وانلي گوي چك ساز در دست ، درجمع گلچھرگان و شاھدان ذوقْ مند به ساز و آواز مشغول شدند و ولي باز ، رَجَز " گوي چك " از عشق آتشین اش به شاھي خانم بر وي گران آمده و سؤالي بپرسید :
" تورا كه در عمان معرفتم غرق كنم ،عشق ورزي نیز فراموشت خواھد شد !حالا بگو كدام درياست كه عمق و وسعتش ناپیداست و كدامین كتیبه ھا را حتي طغیان نیل نیز ذره اي خیس اش نمي كند ؟"

" گوي چك " به ضرب و ترانه گفت :
" علم است كه از اقیانوس ھا نیز عظیم تر است و كتاب ھاي مقدس اند كه كتیبه ھايي ناب اند و ھیچ آسیبي نمي بینند ."

شاھي خانم باز از نو پرسید :
" آن چیست كه چاره اي ندارد وآن كدام است كه زخم اش را مرھمي نیست" ؟

" گوي چك " گفت :
" مرگ است كه گنگ و بي چاره است و زخم زبان است كه مرھم نمي پذيرد ."


شاھي خانم ھمچنان با نغمه و كلام از " گوي چك " مي پرسید و جواب مي شنید كه آخرين سؤال اش را باساز و آواز چنین گفت :"آن كیست كه اوّلین قلم بر لوح ھستي نھاد و زيبايي را با ترانه و دل را با آھنگ و طرب مأنوس ساخت ؟"


" گوي چك " نام از خداي يكتا برد و چون نوبت اوشد به عنوان اوّلین و آخرين پرسش ، چنین وا گويه كرد :
"افزون بر سیصد جام بلورين است كه ھر چه مي شكنند باز جان دارند و در ھر جان ھزار رنگ و در ھر رنگ ھزار جان ."

شاھي خانم كه در پاسخ بماند " گوي چك " گفت :
" حالا اين اوّل عشق است و اضطرابي به دل راه نده كه تا شامگاھان ، ھنوزراه و مجالي مانده و مي بینم كه حساب سال نیز از دست ات در رفته ! اگر اينسان از ھم بپاشي عھدي سخت بستي و چاره اي جز پذيرفتن نداري !"

شاھي خانم ، سازخود را بر زمین نھاد و از شاگرد " گوي چك " ، " عاشقْ اصلان " خواست كه مكتوب زرنگار او را در جمع بخوانَد و ھمه بدانند كه عھد و شرطشان بر سرِ چه بود .

" شاھي خانم " طبق پیمان اش از كفر در آمد و با اقرار به وجود پروردگار ، به عقد " گوي چك " در آمد و با عفوي كه صادر نمود ھرچه خنیاگر دربند بود آزادشده و عزم ديار خود كردند .

سونای69
6th March 2014, 09:16 PM
فَغفور شاه و پري




چشم و گوش شاه عباس در داغستان ، قاصدي تیز رو به نام " قول زيرك " بود كه ھر چه آنجا مي گذشت را به شاه عباس خبر مي داد . روزي پیام آورد كه حاكم داغستان " حسین شاه " مُرده و پسرش " فغفور" ، چھارده ساله جواني است شايسته و دلاور. شاه عباس حكم حكومتي نوشته و بعد از لاك و مُھرداد دست " قول زيرك " كه فغفور ، فرمانرواي داغستان شود .

فغفورشاه ، سلطان داغستان شد و ايام به خوبي و خوشي مي گذشت كهدر يكي از شبھا ، مولا علي به خواب اش آمد و با دادن بشارتي ، پري خانم دختر احمد خان را نشان او داد و فرمود :
" شما قسمت ھم ھستید واو ھم تورا در خواب ديده است. راه وصال ھم اگربپرسي چاره فقط در سفر است و بس. "

شاه از خواب مي پرد وبا حالي پريشان ، سر در كنج انزوا مي كند و مي بیند راه گريزي نیست و بايد كه راھي شود . اصرار و التماس مادر نیز چاره نمي كند و قبل از رفتن ، به وزير خود مي گويد كه اگر تا ھفت ماه برنگشت ، " قول زيرك " را به دنبال اش بفرستد كه او ، زمین و زمان را در نورديده وسرانجام از زنده و مرده ي اوخبر مي آوَرَد.

فغفور شاه در ھواي عشق يار ، يكه و تنھا ، سواره از از راه و بیراھه مي گذرد و سه ماه تمام مي تازد و اما خبري از سوگلي اش نمي يابد . از قضاي روزگار روزي پاي چشمه اي خواب اش مي گیرد و نديمه ي پري خانم " آغجا قیز " ، او را خفته ديده و خبر به پري مي برد كه ھمراه كنیزان و خادمان ، در چمنزار نزديك ، خیمه و خرگاه برپا كرده و مشغول عیش و تفريح بودند .

پري خانم به شتاب ، سر چشمه آمده و مي بیند مرد روياي اوست و به نوازش دست در زلف او مي بَرَد كه فغفور شاه بیدار شده و پري را بالا سرش
مي بیند .پري كه گیس طلايش ھمچون تیغ آفتاب مي درخشید با او از رويايش مي گويد و فغفور نیز از نويدي كه مولا علي به او داده بود . پري دست در دست يار به سوي دختران آمده و از آنھا مي خواھد كه ھرچه گل در دشت است چیده و در قدم ھاي يار بريزند .

سپس پري اورا پیش پدرش برده و مي گويد كه اورا " خانْ چوپان ايل " كند كه از فھم و نجابت ، نشانه ھا دارد و ھمان جواني است كه روزي اور ا در خواب ديده بود .

سونای69
6th March 2014, 09:19 PM
فغفورشاه مي شود " خانْ چوپان " و كارش مي شود اين كه با پري خانم و چھل دختر كمر باريك ، ھر از چندگاھي راھي يیلاق شوند و ضمن سركشي به گلّه ھا ، در گوش ھم زمزمه ي محبت بخوانند .

اينھا را اينجا داشته باشیم و بشنويم از ديارِ داغستان كه مي بینند ھفت ماه گذشته و از فغفور شاه ، ھیچ خبري نیست . بزرگان قصر شورا كرده و " قول زيرك " را مي فرستند به دنبال اش كه شايد خبري از او بیاوَرَد. " قول زيرك " از ھر كوي و مكاني ردّ او را گرفته و مي رسد به يیلاقات مراغه و مي بیند كه سلطان فغفور، نرد عشق باخته و در فكر آن است كه دير و زود ھويتخود آشكار كند و سور وسات عروسي بچیند .

" قول زيرك " اما خبردار مي شود كه خانزاده اي به اسم " چُغُل آقا خان " كه عاشق پري بوده و عشق او را رد كرده به شاه عباس خبر برده كه ماه صنمي در مراغه است كه در قد و قامت و زيبايي ، مثل و مانندي در جھان ندارد و دريغ است كه قصر شاھي از چنین طاووسي بي نصیب باشد . شاه عباس نیز لشكري فرستاده در راه است كه پري خانم رابه شھبانويي قصر ببرند . تا " قول زيرك " بجنبد و كاري كند اردوي شاه عباس رسید و داشتند پري را سوار كجاوه مي كردند كه " آغجا قیز" به " خانْ چوپان " خبر برده و او نیز با چھل چوپان به سوي لشكر يورش مي آوَرَد كه در اين میان ، " خان چوپان " زخم برداشته و پري نیز به غنیمت برده مي شود .

" قول زيرك " به فغفور شاه مي گويد تا از كار نگذشته من چون باد مي تازم و تو ھم بي درنگ راھي اصفھان شو كه شايد اگر خواستِ خدا بود و كمك مولا علي ، جشن عروسي تو و پري خانم نیز اتفاق خواھد افتاد .


" قول زيرك " كه به تدبیر، راستگويي ، و وفا به عھد ، ھمیشه پیش شاهعباس گرامي بود وقتي از اوضاع و احوال صحبت كرد و شاه عباس ، فھمید كه پري خانم را مولا علي در رويا به فغفور شاه نويدداده و " خان چوپان " ھمان فغفور شاه مي باشد تصمیم نھايي را به پري خانم وانھاد . از پري خانم خواست كه يا شوكت و جلال شھبانويي در اصفھان را انتخاب كند و يا كه عمارت فغفور شاه داغستاني را .

پري خانم بر عدل و لطف شاه عباس ،آفرين گفت و افزود :
" از روزي كه فغفور شاه به رويايم آمده قلبم لحظه اي از عشق او خالي نبوده و حالا كه اورا از نزديك ديده و شناخته ام باز سلطان قلب من است !"

شاه عباس فغفور شاه و پري خانم و قول زيرك را به ھمراه قشون ، با عزتي تمام راھي داغستان نمود و چون مردم داغستان خبردار شدند ، ھمه شادي كرده و چھل روز و چھل شب در ھر كوي و برزني جشن و سرور برپاشد. زيبا رخان با تار و كمانچه ، در ضیافت ھا رقصیدند و عشوه ھا كردند و فغفور شاه و پري نیز ، به عیش و طرب روزگاري شاد گذراندند .

سونای69
6th March 2014, 09:27 PM
شاعرْ جمعه و اسم پنهان

حالا به شما خبر بدھم از كجا، از دھكده اي در خراسان و مردي به نام صالح كه پسري دارد به نام حسن و با مرضیه ، دختر میرزا ھمكلاس است . آنھا بخواھي نخواھي ھمديگر را دوست دارند و اين عشق را در دل خود كتمان كرده اند. روزي آنھا راز دل مي گشايند و حسن كه طبع شعر و صداي سحر انگیزي داشت با نوايي خوش آھنگ ، آوازي مي خوانَد و در آن ترانه ، مه جمال مرضیه را به نقره ي روشنِ مھتاب در قلب تاريك آسمان تشبیهمي كند . اما از بخت بد، میرزا كه مكتب دار آنھا نیز بود سر مي رسد و حسن كه متوجه او شده بود آخر آوازش را با واژه ھايي چون " شاعر جمعه " و "اسم پنھان " ،تمام مي كند كه شايد میرزا ، متوجه ابراز عشق او به مرضیه نشود . میرزا ھم از "شاعرْ جمعه " و " اسم پنھان " چیزي حالي اش نمي شود و اما اين نامھا ، رمز ورازي مي شوند بین دوسوگلي كه ھمديگر را به آن نامھا بخوانند .


روزي مادرِ حسن ديد كه پسرش ، حال و روزِ خوبي ندارد و درترانه ھايي كه زمزمه مي كند مدام خودرا " شاعرْ جمعه " مي نامد و ازعشقِ دختري كه "اسم پنھان " مي نامَدَش مرتب مي نالد .موضوع را به شوھرش صالح مي گويد و تصمیم مي گیرند كه اورا مدتي به سفر بفرستند كه آب و ھوايش عوض شده و اگر ھوايي شده ، عقل اش سرِ جا بیايد . زيرا در ايل و محال ، نه شاعرْ جمعه اي مي شناختند و نه اسمْ پنھاني .

شاعرْجمعه چون فھمید كه اورا به سفري دور ودراز پیش خويشان مي فرستند به مادرش گفت :
" مرا از اين سفر باز داريد كه اگر از اين ديار پربكشم عقابي بي بال و پرم و ھجران ،سنگي است كه به شیشه ي قلبم خواھد خورد . تاب در ھم شكستن و سقوط را ھیچ ندارم مادرْ. من عاشقم و اين مِھر است كه چنین پريشانم كرده است . آن ھم كه اسم اش را پنھان مي كنم " مرضیه " است" .

مادر حسن تابجنبد و شبانگاھان خبر به شوھرش بدھد ، " اسم پنھان " پیغامي فرستاده و " شاعرْ جمعه " تیر و كمان و اسبابِ صیدش را برداشته ورفت سر قرار . رسید به میعادگاه و ديد كه " اسم پنھان " با ياران محرم پاي چشمه اي نشسته و چشم انتظار اوست .

سونای69
6th March 2014, 09:32 PM
لحظه ي ديدار كه نزديك انداخت كه زيبارخان رقص كنان به بھانه اي دور شده و دو دلداده را تنھا گذاشتند . شاعرْ جمعه در ساز و نوايش چنین مي گفت :
" عزم شكار ھم اگرداشتم صید تو شدم اي دلربا . زلفان كمندت به دام ام انداخت و و كوزه گر در كوزه افتاد كه عشق ، اگرھم زيباست به خاطرِ ھمی زيباست . شعله ي چشمانت خاكسترم كرد ه و خاك پاي تو اَم نمود . بھار وجودم ، بلبل شاخساريست كه جوياي گل است و اما رنگین كمان باغ تو ، مرا چنان مدھوش خويش كرده كه تا مي جنبم فقط خار است كه بر تن ام مي خَلَد . "

فرداي آن روز ، صالح به ديدار میرزا رفت و خواستار مرضیه شد براي حسن اش كه میرزا گفت :
"من به آن پسره دختر بِده نیستم و قول مرضیه را به خانزاده ي ثروتمندي داده ام . كسي كه كارش شعر است و آوازه خواني ، مگر وقتي ھم مي كند كه دنبال آب و نان باشَد ؟ "

صالح ، مأيوس برگشت و اما به حسن چیزي نگفت و دنبال راه و چاره بود كه روزي در ولايت پیچید كه " اسم پنھان " عروس شده و با دھل و سرنا ، او را كه در كالسكه نشسته ، به غربتي دور مي برند .

شاعرْ جمعه كه اين را شنید ديوانه وار، ساز از رف برگرفت و با حُزن و اندوھي تمام ، به طرف كالسكه شتافت و به آھنگ و ترانه چنین خواند :
" عشق و وفا را به زر و زيور فروختي و شدي سنگ و دلي در سینه ات نتپید . نغمه ي ھجران ساز كردي و جانم در آتشي افتاد كه يكسر ، كبابم كرد و آب چشمانم را نیز خشكاند . مفتون ات را مغموم ساختي و بیگانگي را كعبه ي آمال . اما دل ات شاد و راه ات روشن كه تو را ھمیشه سبز مي خواھم !"

شاعرْجمعه كه در فراق اسم پنھان روزگاري تیره و تار داشت سالھا گذشت و اما ھمچنان ديوانه ي دلبندش ماند و با ھیچ كسي ، افسانه ي محبت شد ، اسباب شكار به يكسويي نھاده و ساز در دست ، ناي و نوايي به راهنگفت .روزي اما دل اش تاب نیاوَرد و ھواي يار به سرس افتاد و مِیلِ سفر كه ھنگام وداع به قوم و قبیله اش چنین گفت :
" من مي روم و اگر دلتنگم شديد مرا از دُرناھا بپرسید . اگر آنھا ھم جوابي ندادند به خون بلبلي در پاي گلِ سرخي انديشه كنید كه در ھر بھار ، خون او در غنچه ھا مي جوشد و مي خروشد و اما گوش كسي را توان شنفتن آن نیست!"

شاعرْ جمعه رفت و رسید به دياري كه " اسم پنھان " را بدانجا عروس برده بودند . از او خبر گرفت و اما گفتند :
" ھمان روز اوّل خود را نفله كرده و فرداي روزي كه بايد به حجله مي رفت خودرا از كوه پايین انداخته و مي گويند كه عاشقِ شاعري بوده و زوركي شوھرش داده بودند . "

حیرت و اندوه، سراپاي شاعرْ جمعه را فراگرفت و نشان از مزار او پرسید . شاعرْ جمعه به مرگ وخزان نفرين كرد و آن قدر معتكف خاك يار شد كه درروزي از زمستانِ فرداھا، اورا خشك و يخزده به زير برفھا ، غنوده و خونین يافتند .

سونای69
7th March 2014, 08:58 PM
شیرین و بیرچک


" اوختاي " كه از عشق دلي خونین داشت و مفتون مسیحا نازنیني به نام "بیرچك " بود ، وصل يار را اگر درخواب نیز مي ديد باور نمي كرد . زخم و زبان ايل و تبار نیز به خاطر عشق او به يك دختر ارمني پيش از پیش رنجورش مي كرد و ھرچه مي گفت كه اين كاردل است و گناه من نیست كسي اعتنا نمي كرد .اما اوختاي ، بي پرواي نام وننگ در میان مردمان صدرنگ ، ھر روزه با دامني پر از گل به آستان يار مي شتافت و اما يار نیز ، روي خوش نشان نمي داد. روزي بغض اش به ھايھاي گريه شكست و به بیرچك گفت :" تیغ ھلاك بر گیر و اين صید مختصر را ھمینجا در خونش بغلطان كه مرا از طلسم چشمانت گريزي نیست .سرپنجه ي عشقِ نگار است كه يابايد خونم بريزد و يا كه از اين دامگه مھر نجاتم دھد! "

بیرچك گفت :
" ترك و تازي و گبر و كافر و مسلمان ، در حديث عشق نمي گنجد و اگر واقعا عاشقي،عوض اشك بايداز چشمانت صلابت ببارد و در ساز و نغمه و نوا چنان بكوشي كه سِحرِ اين طلسم را چاره اي جز الحان خوش آھنگ و موسیقي نیست . بايد از زلال چشمه ھاي معرفت بنوشي و با آبشاري از نغمه و ترانه باز آيي تا ببینم مھرورزي ات ، با صحراي دلم چه مي كند!"

اوختاي كه تاكنون جز اخم و تخم دلبر، لبخند مھري در چھره ي دلدار نديده بود ، خوشحال و شاد بخت ، از بیرچك وداع كرد و به گلستان خلوت خیال اش پناه برد تا استادي بیابد و مشق ساز و آواز ببیند .در شھرشان خوي ، پیرمردي فرزانه و خلوت گزين به نام جوانشیر بود كه مي گفتند سر پنجه ھايش در نواختن ساز ، اعجاز مي كند و در جبین پُر چین و چشمان نافذش ، ھزار رازِ پنھان خفته است .

اوختاي به زير گنبد بازار شتافت و جوانشیر را ديد كه پشت كوره ي فولاد گري ايستاده و بر تیغ خنجري ، دسته اي از شاخِ گوزن مي نشانَد . ھمانطور كه او مشغول كار بود ، اوختاي سفره ي دل گشود و چون سخن اش تمام شد ، ھیچ جوابي نشنید و به ھمین خاطر ھم تا چند روز آزگار ، آمد و رفت و آخر سر، جوانشیر بي آن كه چشم بر چشمان او بدوزدگفت:
"مي روي كوه چلّه خانه و صبور و آرام، زير درختان انجیر آن قدر به انتظار مي نشیني كه اين چشم انتظاري شايد روزي ، شايد ماھي و شايد ھم سالي طول بكشد .نغمه و نواي زني در صخره ھا خواھد پیچید ورد او را مي گیري كه گم اش نكني. نامش "شیرين "است و ھمدمش ، آب و باد و خاك و آتش.ھرچه به من گفتي به او نیز بگو . اما قبل از رفتن ، برو پیش سازبند و سازي بگیر كه ھنوز مضرابي بر آن نخورده ."

سونای69
7th March 2014, 09:03 PM
اوختاي رفت و روزي كه ماھھا از آن روز گذشته بود ،با ياد دلبندش بیرچك و تلخ از انتظاري كه ھنوز به پايان نرسیده بود با دلي پُر اندوه ، نوايي از سینه
اش برخاست و ناگه ھمصدايي ديد و سايه اي كه دامن كشان در كوه مي رفت . سايه به سايه اش رفت و رسید به پاي چشمه ساري . او نبود و اما
در امواج چشمه ،تصويري را مي ديد كه بالا و پايین مي شد . گلچھره اي كه زلفان اش عنبر مي افشاند و با سازي بر دست ، میان برگھا پنھان بود .

اوختاي سر بلند كرد و تا به شاخ وبرگ نارون چشم اش افتاد ، قباي ناز آن مھوش ، مدھوش اش كرد و وقتي به ھوش آمد و آن بالا بلند را بر بالین اش
ديد و چنگ و چغانه بر دست اش ، آھسته و رنجور چنین گفت :
" تو شیريني و اما، وقتي كه زخمه بر ساز مي زني كارِ ھزار فرھاد مي كني. ماھھا بود كه مونسم طبیعت بود و كار و بارم انتظار و اماديدنت ھمان
و اسیرِ كمانِ ابروي تو گشتن ھمان . من در چاه زنخدان سوگلي ام "بیرچك" اسیر بودم و چاره ھم اگر مي جستم الآن بیچاره اي بیش نیستم . آمده
بودم كه نغمه و الحان بیاموزم و اما اكنون ، ھرچه در دل بود پاك فراموش كرده ام . "


شیرين خنديد و گفت :
" من اگر مدھوش نیز كنم دواي آن زخمي نیستم كه خود بر دلھا مي زنم . نگار عیاري ديگرم و يارمن كارش خطر است و عشق اش، رزمي نابرابر. او
آھنگ شكارھاي ناب دارد و ھیچ سفره اي را بي نان و خورشت نمي خواھد. .. اما آن سازي كه تو داري خود مرغي خوش الحان است و چون بر سینه
اش گرفتي و تقه بر مضرابش دادي، نواي آن ترنم گر قلب بیقرارت خواھد شد و صداي تو ھمان اعجازي را خواھد كرد كه روزي آواي جوانشیر را صیقل
مي داد."

سونای69
7th March 2014, 09:05 PM
ديري نپائید كه اوختاي ، آھنگ اسبي تیزتك شنید و شیرين را ديد كه چنگ و ساز برگرفته و در مه قله ، چون پیكره اي از سنگ قد برافراشت . جرأتي به
خود داد و زخمه بر سیم ھاي ساز زد و تا نوايش با نغمه ھا آمیخت ، كبك ھا بال افشان و درناھا رقص كنان، با برگ ھاي آويشن بر نوك ،به ديداري خنیاگري آمدند كه در طواف سنگ شیرين ، سر از پا نمي شناخت .

اوختاي از كوه چلّه خانه پايین آمد و شد خنیاگري سیّاح و میان ايل و تبار آن قدر گشت و گشت تا كه داستان جوانشیر و پھلواني ھاي او را از زبان خلق
شنید و ديد كه ھمه از عشق او به شیرين سخن مي گويند . شیرين زني شیر وَش كه كه وقتي حاكم وقت با حرامي ھا ھم پیمان شد و او و جوانشیر را در تنگنا قرار دادند ، بي باكانه سوي صخره ھا اسب تاخت و چون در پرتگاھي بود كه جز دره اي ژرف زير پايش نبود و دشمنان نیز در كمین اش، آرزو كرد كاش سنگي مي شد و ناموس جوانشیر را اھريمنان نمي آلودند كه در حال ، پیكره اي از سنگ شد و چون حرامیان در تعقیب آن غزال رعنا اسب مي تاختند به ھواي آن كه ھنوز راھي فرا رويشان گسترده است ھمگي به ته دره اي غلطیده و جوانشیر از مرگ رَست و اما چون شیرين را ديد كه با قدي برافراشته رو زين اسبش ، سنگ گرديده ، دلیران اش را گفت كه از كوه به زير آيند و عھد بندند كه ھر كدام به گوشه اي رفته و بذر رشادت بر زمین افشانند . ياران به اصرار رفتند و جوانشیر اما ھفت سال تمام چلّه نشست و تا كه روزي در نگاه اش آن عروس سنگي جان گرفت و به دنبال او تا دشت سبز تاخت و پابه پاي شیرين داشت اسب مي تاخت كه باراني گرفت و تگرگي و اورا ديگر نديد .ازته دره به اوج قله نظر دوخت و ديد كه شیرين ھمچنان ايستاده و چون عقابي تیز چشم او را مي پايد . جوانشیز خواست برگردد و اما سیلي مھیب امانش نداد و ديگر كسي او را ھرگز نديد.

سونای69
7th March 2014, 09:08 PM
اما اوختاي كه از جوانشیر خبر داشت دم بر نكشید و روستا به روستا آمد و تا به خوي رسید و خواست كه دست و پاي پھلوان را بوسه اي دھد او را نديد و ھمه گفتند :
" با رفتن تو فولاد گرھم ساز خود از سینه ي ديوار گرفته و رفته است و اما شمشیر ھا و خنجرھايي كه او ساخته ، دست به دست مي گردند . راستي مگر اين ساز جوانشیر نیست كه تو بر دست داري؟ "

اوختاي كه پريشان بود و مشوش ، شبي آسود و سحرگاھان به ديدار " بیرچك " شتافت و وقتي آن مھپاره ساز و آواز او را شنید ودر كلام اش كرامت
و شوكت ديد گفت :
" رازي است كه بايد بداني. من ماھھاست كه خواب تو را مي بینم و براي ديدن تو ثانیه ھا مي شمارم و اما روزي خنیاگري از اينجا مي گذشت كه مي
گفتند تا ديروز فولاد گري مي كرد و او تا مرا ديد گفت كه نه كلیسائیان تو را خواھند پذيرفت و نه مسجديان او را . با نور الھي در آمیزيد و پاي در راه بگذاريد كه خداخود ،راه شما را روشن خواھد كرد . اما راستي كه تو چقدر شبیه آن فولادگري ؟ اگر جواني و برنايي ات نبود مي گفتم كه خواب مي بینم !"


اوختاي در حیرت شد و به چشمان بیرچك كه نگريست گفت :
در چشمان توھم ، نگاھھاي زني خانه كرده كه در چلّه خانه ديدم و اصلا خودِ خودت بودي و اما من چرا بازت نشناختم در تعجبم . "

بیرچك كه دوشادوش اوختاي اسب مي تاخت گفت :
" معجزه ھا چشم ديدن مي خواھند و حالا كه از ھررنگ و تعلقي آزاديم اين سعادت برما مبارك باد .طبیعت و نغمه ھايش، ھر چه را كه آموختني بود
برمن و تو آموخته اند و حالا كه شادمانه به سوي فرداھا مي رويم در دل من زمزمه اي از عشق است كه مي گويد طلسم تقدير گسسته و جھان ،
آنچنان بزرگ است كه مي شود جايي ديگر بود و ھمچنان با كیش و عشق خود ،عاشقانه زيست و ھیچ زخم زباني ھم نشنید ."

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد