توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آموزشی حکایت مدیریتی
MR_Jentelman
19th June 2010, 12:35 AM
سلام دوستان در اين تايپك ميخوام به حكايت هاي مديريتي بپردازيم.منتظر هم دوستان هستيم[shaad]
اول خودم شروع ميكنم[cheshmak]
MR_Jentelman
19th June 2010, 12:43 AM
«وقت كار فقط كار»
يكي از دوستان من كه براي خريد ماشين آلات دسته دوم يك كارخانه بافندگي به آلمان رفته بود، بعد از مذاكره با يك كارخانه در حال كار، قرار شده بود به مدت يك هفته خودش در آن كارخانه مشغول به كار شود و پس از بررسي و آموزش نسبت به خريد ماشين آلات اقدام نمايد.
در يكي از اين روزها به اپراتور يكي از دستگاه ها مراجعه مي كند و از او در مورد ظرفيت و اطلاعات فني سوالاتي مي پرسد ولي اپراتور هيچگونه جوابي نمي دهد. او فكر مي كند يا اپراتور كر است يا زبان او را نمي فهمد. ظهر كه براي صرف نهار به رستوران مي روند، اپراتور دستگاه كنار دوست من مي رود و يكي يكي به سوالاتش جواب مي دهد. وقتي از او سوال مي شود چرا آن موقع جواب ندادي، مي گويد: «من وقتي در حال كار هستم فقط بايد كار كنم و نبايد كار ديگري انجام دهم.
شرح حكايت
تمركز، وجدان كاري، احترام به قوانين كاري، حداكثر استفاده از ساعت كاري در اين موضوع نهفته است
MR_Jentelman
19th June 2010, 01:09 AM
در جستجوي الماس
مي گويند كشاورزي آفريقايي در مزرعه اش زندگي خوب و خوشي را با همسر و فرزندانش داشت. يك روز شنيد كه در بخشي از آفريقا معادن الماسي كشف شده اند و مردمي كه به آنجا رفته اند با كشف الماس به ثروتي افسانه اي دست يافته اند. او كه از شنيدن اين خبر هيجان زده شده بود، تصميم گرفت براي كشف معدني الماس به آنجا برود. بنابراين زن و فرزندانش را به دوستي سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفريقا را زير پا مي گذارد و عاقبت به دنبال بي پولي، تنهايي و يأس و نوميدي، خود را در دريا غرق مي كند.
اما زارع جديدي كه مزرعه را خريده بود روزي در كنار رودخانه اي كه از وسط مزرعه مي گذشت، چشمش به تكه سنگي افتاد كه درخشش عجيبي داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازي برد. مرد جواهر ساز با ديدن سنگ گفت كه آن سنگ الماسي است كه نمي توان قيمتي بر آن نهاد. مرد زارع به محلي كه سنگ را پيدا كرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهاي الماسي است كه براي درخشيدن نياز به تراش و صيقل داشتند.
مرد زارع پيشين بدون آنكه زير پاي خود را نگاه كند، براي كشف الماس تمام آفريقا را زير پا گذاشته بود حال آنكه در معدني از الماس زندگي مي كرد!
MR_Jentelman
19th June 2010, 01:24 AM
چگونه به هدف بزنيم؟
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.
مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»
پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»
پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نميشود.اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
شرح حكايت
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
MR_Jentelman
19th June 2010, 02:53 PM
بازي پنج توپ
فرض كنيد زندگي همچون يك بازي است. قاعده اين بازي چنين است كه بايستي پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهداريد و مانع افتادنشان بر زمين شويد. جنس يكي از آن توپها از لاستيك بوده و باقي آنها شيشه اي هستند. پر واضح است كه در صورت افتادن توپ پلاستيكي بر روي زمين، دوباره نوسان كرده و بالا خواهد آمد. اما آن چهار توپ ديگر به محض برخورد، كاملا شكسته و خرد مي شوند.
آن چهار توپ شيشه اي عبارتند از خانواده، سلامتي، دوستان و روح خودتان و توپ لاستيكي همان كارتان است. در خلال ساعات رسمي روز، با كارائي وافر به كارتان مشغول شويد و بموقع محل كارتان را ترك كنيد. براي خانواده و دوستانتان نيز وقت كافي بگذاريد و استراحت كامل و درستي داشته باشيد.
MR_Jentelman
19th June 2010, 03:00 PM
بگو چه مي بيني؟
شرلوك هلمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري زدند و زير آن خوابيدند.
نيمه هاي شب هولمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را بيدار كرد و گفت: «نگاهي به آن بالا بينداز و بگو چه مي بيني؟»
واتسون گفت: «ميليون ها ستاره.»
هولمز گفت: «چه نتيجه اي مي گيري؟»
واتسون گفت: «از لحاظ روحاني نتيجه مي گيريم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم. از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد. از لحاظ فيزيكي نتيجه مي گيريم كه مريخ در محاذات قطب است، پس ساعت بايد سه نيمه شب باشد.
شرلوك هلمز قدري فكر كرد و گفت: «واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اين است كه چادر ما را دزديده اند
شرح حكايت
در زندگي همه ما گاهي اوقات، بهترين و ساده ترين جواب و راه حل وجود دارد ولي اين قدر به دور دست ها نگاه مي كنيم يا سعي مي كنيم پيچيده فكر كنيم كه آن جواب ساده را نمي بينيم.
MR_Jentelman
20th June 2010, 12:22 AM
پس و پيش رئيس
شخصي تعريف مي كرد كه در ديدار از يك سازمان در ژاپن، رئيس آن سازمان به همراه دو نفر ديگر به استقبال آنان آمد. يكي از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقاي رئيس جوان تر بود. رئيس سازمان پس از خوشامدگويي آن دو نفر را معرفي كرده بود و گفته بود كه آن شخص مسن رئيس قبلي سازمان بوده است و رئيس فعلي سازمان از مشورت و راهنمايي استفاده مي كند و شخص جوان تر از رئيس، رئيس بعدي سازمان است كه از دو رئيس ديگر چيز ياد مي گيرد.
MR_Jentelman
21st June 2010, 10:40 PM
كارگران و كارمندان
نزد يكي از دوستانم كه مدير كارخانه بزرگي در اصفهان بود سفارش پسر جواني را براي استخدام در قسمت حسابداري كارخانه كردم.
پسر جوان در كارخانه مشغول كار شد و پس از دو هفته نزد من آمد و گفت: «مگر قرار نبود در قسمت حسابداري مشغول كار شوم؟»
گفتم: «چرا.»
گفت: «اكنون دو هفته است كه در سالن توليد كنار كارگران مشغول كارهاي طاقت فرسا هستم و ديگر به كارخانه نخواهم رفت.»
پس از مدتي دوست كارخانه دار خود را ديدم و جريان را از وي سوال كردم كه جواب داد: «كارمندي كه مي خواهد در قسمتهاي دفتري كارخانه من كار كند بايد بداند كارگران خط توليد چگونه و با چه مشقتي كار مي كنند، همانطور كه خودم قبلا اينگونه بوده ام.
شرح حكايت
هر كس به راحتي به جايي برسد نمي تواند زير دستان را به خوبي درك كند لذا با عدم رضايت زيردستان مواجه شده و به راحتي كار خود را از دست خواهد داد.
MR_Jentelman
21st June 2010, 10:43 PM
فلسفه بافي
بجه خرسي كه بيش از اندازه فلسفه بافي مي كرد روزي از مادرش پرسيد: «مي خواهم راه بروم ولي نمي دانم پنجه راستم را روي زمين بگذارم يا دو پاي عقب را و يا هر چهار دست و پا را؟»
مادرش گفت: «فلسفه بافي بس است راه برو
شرح حكايت
اين حكايت مناسب حال كساني است كه در انجام كارهاي خود زياد شك و ترديد روا مي دارند
MR_Jentelman
23rd June 2010, 12:04 AM
مديريت موفق مثل شعبده بازي است
روز رئيس يك شركت در رستوراني، واقع در مركز شهر ناهار ميخورد. وسط ناهار بود كه صداي آشناي 4 نفر را از غرفه كناري شنيد. بحث آنقدر شديد بود كه او نمي توانست استراق سمع نكند. او ميشنيد كه هر يك از مديران با غرور درباره قسمت خود داد سخن ميدادند. مهندس ارشد بخش توليد مي گفت: "بحثي نيست، بخشي كه مهمترين كمك را به موقعيت يك شركت مي كند بخش توليد است. اگر شما در شركت خود توليد خالص نداشته باشيد، پس هيچ دستاوردي نخواهيد داشت."
ناگهان مدير بخش فروش، وسط حرف او پريد و گفت: "اشتباه است! بهترين توليد دنيا بي فايده است مگر اينكه براي فروش آن، بخش فروش و بازاريابي نهايت سعي خود را بكند."
معاون سازمان كه مسئول روابط عمومي و همگاني بود، نظر ديگري داشت و ميگفت: "اگر شما درون و برون شركت تصوير خوبي نداشته باشيد، شكست حتمي است. هيچ كس محصول شركتي را كه مورد اطمينان نيست نميخرد."
ديگر معاون رئيس كه مسئوليت روابط انساني سازمان را به عهده داشت، در واكنش به او گفت: "ما همه مي دانيم كه قدرت يك شركت بر پايه افراد آن شركت است. يك شركت با افرادي كه شخصا" داراي انگيزه قوي منفي هستند، به بن بست ميرسد."
هر يك از چهار مرد بلند پرواز در زمينه مودر علاقه خود بحث مي كردند. بحث ادامه يافت تا اين كه رئيس ناهار خود را تمام كرد. او هنگام بيرون رفتن از رستوران كنار غرفه آنها ايستاد و گفت: "آقايان محترم، من ناخودآگاه به صحبت هاي شما گوش كردم و از افتخاري كه هر يك از شما در قسمت خود بدست آورده ايد، لذت بردم، اما بايد بگويم كه تجربه به من نشان داده است همه شما اشتباه ميكنيد. هيچ بخشي از يك شركت به تنهايي مسئول موفقيت آن نيست. اگر شما به عمق مساله فكر كنيد، در مييابيد كه مديريت يك شركت موفق درست مثل شعبده بازي است كه سعي ميكند 5 توپ را در هوا نگه دارد. چهار عدد از اين توپ ها سفيد هستند و روي يكي از آنها نوشته شده است : "توليد". روي ديگري نوشته شده است: "فروش". روي توپ ديگر نوشته شده "روابط عمومي و همگاني " و روي توپ چهارم نوشته شده : "مردم". علاوه بر اين چهار توپ سفيد ، يك توپ قرمز وجود دارد. روي اين توپ قرمز نوشته شده است: "سود". هميشه شعبده باز بايد به خاطر داشته باشد كه هر چه اتفاق بيفتد نبايد توپ قرمز را روي زمين بيندازد."
حق با او بود. يك شركت با بهترين ميزان توليد، عاليترين وجه در بين مردم، داشتن افراد بسيار متعهد و پشتيباني مالي بسيار بالا، بدون سود به زودي دچار مشكل ميشود. مشكلي كه به سرعت 500 شركت موفق را به يك خاطره تبديل مي كند.
شرح حكايت
در اغلب سازمانها بعضي از مديران و بخشها، نقش خود را كليدي و يا اصل و بقيه را حاشيه ميپندارند و اهميت و جايگاه خود را بيش از بيش در سازمان بزرگ ميپندارند به گونه اي كه نقش ديگران را ناديده ميانگارند و از اين نكته غافلند كه سازمان آنها در حقيقت يك سيستم بهم پيوسته است و موفقيت هر عضو از اعضا وابسته به سايرين است.
چو عضوي بدرد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
*
ميتوان گفت كه توپ قرمز، هدف يك سيستم يا سازمان است و توپهاي سفيد، وسيله رسيدن به آن هدف هستند، نه خود هدف. معمولاً جابجايي در اهداف به دليل نگرش اشتباه در مورد هدف و وسيله رخ ميدهد.
MR_Jentelman
23rd June 2010, 12:06 AM
رقابت سالم
يك كارخانه فولاد، سرپرست شيفت تعداد بهرهاي توليدي يك گروه را در طي هر شيفت ثبت ميكرد و مدتها بود كه تعداد بهرها از 6 فراتر نميرفت.
سرانجام روزي شيفت اول توانست اين ركورد را پشت سر بگذارد و يك بهر بيشتر توليد كند. سرپرست شيفت اول يك عدد 7 بزرگ با گچ روي زمين مقابل كوره ثبت كرد. همان گونه كه انتظار ميرفت، سرپرست شيفت دوم، عدد نوشته شده را ديد و رقابت آغاز شد. كاركنان شيفت دوم بر تلاش خود افزودند و صبح روز بعد كه شيفت اول سر كار حاضر شد نه عدد 7 ،كه عدد 8 را مقابل خود ديد.
چند هفته بعد اين عدد 9 و سپس 10 شد.
شرح حكايت
بسياري از شركتها گمان ميكنند رقابت ميان اعضاي گروههاي كاري يك ويژگي منفي است. بيترديد رقابت بيش از حد مخرب است، اما هيچ گاه نبايد سازمان را از رقابت سالم محروم كرد چون اين رقابت باعث انگيزش گروههاي كاري و منجر به اصلاح عملكردها مي شود. رقابت سالم، كاركنان را از يكنواختي ميرهاند و به بالا رفتن تواناييها ميانجامد
MR_Jentelman
27th June 2010, 11:09 PM
راز موفقيت مديران موفق
از مدير موفقي پرسيدند: "راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.
- آن چيست؟
- «تصميمهاي درست»
- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟
- پاسخ «يك كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟
- پاسخ «دو كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تصميم هاي اشتباه
شرح حكايت
به گفته پيتر دراكر ، موفقيت مديران در گرو استفاده از تجربيات و نصايح بزرگان مديريت است. از ديگر سو، تصميم گيري مهمترين بخش وظيفه مديران است. تلفيق استفاده از تجربيات بزرگان و تصمصم گيري صحيح و به موقع نقش بسيار مهمي در موفقيت مديران دارد.
MR_Jentelman
27th June 2010, 11:13 PM
تغيير شكل جمله
روزي مرد كوري روي پلههاي ساختماني نشسته بود و كلاه و تابلويي را در كنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده ميشد: "من كور هستم لطفا كمك كنيد."
روزنامهنگار خلاقي از كنار او ميگذشت. نگاهي به او انداخت. فقط چند سكه در داخل كلاه بود. او چند سكه داخل كلاه انداخت و بدون اينكه از مرد كور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را كنار پاي او گذاشت و آنجا را ترك كرد.
عصر آن روز، روزنامهنگار به آن محل برگشت و متوجه شد كه كلاه مرد كور پر از سكه و اسكناس شده است. مرد كور از صداي قدمهاي او، خبرنگار را شناخت. از او پرسيد كه بر روي تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شكل ديگري نوشتم" و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.
مرد كور هيچوقت ندانست كه او چه نوشته است ولي روي تابلوي خوانده ميشد: "امروز بهار است، ولي من نميتوانم آن را ببينم."
شرح حكايت
وقتي كارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترينها ممكن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي كوچكترين اعمالتان از دل، فكر، هوش و روحتان مايه بگذاريد.
MR_Jentelman
29th June 2010, 10:38 PM
قيمت يك ضربدر
مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از 30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را 50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار
شرح حكايت
اين شركت توانايي انتقال دانش از نيروهاي با تجربه به نيروهاي جديد را ندارد و بنابراين براي استفاده دوباره از دانش توليد شده در طول سالها در شركت، كه هزينه هاي زيادي براي آن پرداخت كرده است، بايد دوباره هزينه كند
MR_Jentelman
29th June 2010, 10:43 PM
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد.
شرح حكايت
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
MR_Jentelman
7th July 2010, 11:02 PM
ايده بهبود توپ هاي دريايي
در سال 1898 ميلادي تيراندازي با توپهاي دريايي بسيار ناكارآمد و بدنام بود. گزارش يك بررسي نشان ميدهد كه از 9500 شليك تنها 121 گلوله به هدف ميخورد! (كمي بيش از 1% از شليكها!) تيراندازي از توپي كه بر عرشه يك ناو متحرك و در حال بالا و پايين رفتن نصب شده به سوي هدفي كه خود نيز در حال حركت و تلاطم است كار آساني نيست.
اين بي دقتي و استاندارد پايين در آتشباري دريايي به عنوان بخشي از دشواريهاي اين گونه عمليات پذيرفته شده بود. تا اينكه دريادار «پرسي اسكات» از نيروي دريايي انگلستان يكبار متوجه شد كه يكي از توپچي هايش با دقتي بسيار بيشتر از معمول تيراندازي ميكند. دريادار در كار وي دقيق شد و دريافت كه آن توپچي ناخودآگاه بالا و پايين رفتن ناو را در نشانه گيري به حساب ميآورد. دريادار از اين انديشه الهام گرفت و براي توپهاي كشتي خود پايههايي با چرخ دندههاي بالا برنده ساخت كه كار تنظيم توپ را بسيار آسان ميكرد و بدان ميدان ديد گسترده اي ميداد. با اين نوآوري، نرخ اصابت گلوله در كشتي اسكات ، 3000 درصد افزايش يافت.
دريادار اسكات يك مخترع بود ولي ديد توليدي و صنعتي نداشت. وي تنها ناو خود را به ابزار تازه مجهز كرد و پيگير اين دگرگوني در نيروي دريايي انگلستان نشد. اسكات انديشه و ابتكار خود را با يك ناوبان جوان آمريكايي به نام «سيمز» در ميان گذاشته بود كه او هم با كشتي خود در درياي جنوب چين به پاسداري مشغول بود. اين افسر جوان علاقه مند شد تا كار همه توپچيها را بهبود ببخشد. او بيدرنگ دريافت كه اختراع تازه اسكات براي نيروي دريايي كشورش اهميت حياتي دارد. چه كسي ميتوانست پيشرفتي 3000درصدي در روش تيراندازي دريايي را نپذيرد؟
سيمز تصميم گرفت تا با گردآوري دادهها و اطلاعات فراوان، كارآيي نوآوري اسكات را به نيروي دريايي بشناساند. بنابراين مجموعه اي از اسناد را به ستاد نيروي دريايي در واشنگتن فرستاد و انتظار داشت كه با شتاب پاسخ مثبت دريافت كند.
اميد سيمز بي جا بود. وي زمان درازي در انتظار ماند اما پاسخ ارزنده اي دريافت نكرد. مگر يك افسر جز در فاصله 10000 كيلومتري پايتخت ميتوانست بهتر از خبرگان و كارشناسان ستاد مركزي از دانش تيراندازي سر دربياورد؟
سيمز دادهها و اطلاعات بيشتر و دقيقتر و به گروه بزرگتري از مسئولان نظامي فرستاد به اميد اينكه گوش شنوايي پيدا شود. ولي گزارش او همچنان ناديده رها شد. در برابر اين سكوت ها، سيمز باوجدان، به كوشش هايش افزود و گزارش خود را در ميان گروه بزرگتري از افسران توپخانه پخش كرد. رفته رفته كار به جايي كشيد كه ستاد نيروي دريايي خود را ناچار به پاسخگويي ديد. اما پاسخ به اين گونه بود - طرح سيمز عملي نيست - فن آوري نيروي دريايي هيچ كبودي ندارد و اگر اشكالي باشد از افراد و برنامههاي آموزشي آنهاست.
اين پاسخ آتش پايمردي سيمز را شعله ورتر كرد و او را واداشت تا موضوع را با پشتيباني اسناد بيشتر و زبان گزندهتر پيگيري كند. بر اثر پافشاريهاي جانانه سيمز نيروي دريايي انديشه وي را به آزمايش گذاشت. تير اندازي از توپخانه ثابت بر روي زمين كه از جنبش و حركتهاي كشتي محروم است انجام گرديد. به آساني قابل پيش بيني بود كه نتيجه بر وفق مراد مخالفان سيمز و در راستاي غيرعملي نشان دادن طرح وي (طرح "هدف گيري پيوسته در تير اندازي") است و اينچنين شد.
در اين زمان مأموريت سيمز پايان يافت و دستاورد او از اين همه كوشش و پيگيري در بخشهاي گوناگون نيروي دريايي، دردي جانكاه بود. ولي اين دلباخته و سردار سازندگي از پا ننشست و يك نسخه كامل از طرح خود و سوابق آن را براي «تئودور روزولت» رئيس جمهور ايالات متحده فرستاد. روزولت كه خود سابقه وزارت نيروي دريايي را هم داشت طرح سيمز را شدني ديد. وي با ناديده گرفتن همه پيچ و خمهاي هرم اداري، وي را به واشنگتن دعوت كرده و سرپرستي اجراي طرح در سراسر نيروي دريايي را به وي واگذار كرد. بالاخره بعد از سالها طرحي كه به وضوح، كارايي توپخانه كشتيها را بالا ميبرد اجرايي شد.
شرح حكايت
داستان سيمز با مديراني از آسيا، اروپا و امريكا در ميان گذاشته شد و متأسفانه همين رويه در سازمانهاي امروزي نيز وجود دارد و بيشتر نوآوريها همچنان با بي توجهي روبرو ميشوند.
چنين نمونه هايي ديده شده و مي شود كه ضرورت وجود سيستمي رسمي و مدون براي جمع آوري، بررسي و اجراي پيشنهادهاي كاركنان را الزامي مي سازند.
فكرهاي خوب از همه جا مي آيند اگر ما آنها را بخواهيم.
MR_Jentelman
18th July 2010, 01:00 AM
درسي از طبيعت
روزي در جنگلي كلاغي در تمامي طول روز بر روي شاخه درختي نشسته بود و هيچ كاري انجام نمي داد.
خرگوش كوچكي او را ديد و از او پرسيد: "آيا من هم مي توانم مانند تو تمام روز را در گوشه اي بنشينم و هيچ كاري انجام ندهم؟".
كلاغ پاسخ داد: "البته، چرا نه".
خرگوش هم زير همان درخت نشست و استراحت خود را آغاز كرد.
ناگهان سرو كله روباهي پيدا شد. روباه پريد و خرگوش را گرفت و خورد.
نتيجه: براي اينكه بتواني بنشيني و هيچ كاري انجام ندهي، بايد در جايگاه بالايي قرار داشته باشي.
شرح حكايت
تصور من اين است كه منظور گوينده اين داستان از "انجام ندادن كار" در واقع "انجام ندادن فعاليت هاي جسماني" است، چون افرادي كه در جايگاه بالايي قرار مي گيرند، بيشتر به "فعاليت هاي فكري" مي پردازند تا "فعاليت هاي جسماني".
MR_Jentelman
31st July 2010, 10:46 PM
قانون باورها
دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت.
علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.
شرح حكايت
انسان ها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا مي كند كه چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي كنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.
قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند. انسان ها هر آنچه را كه باور دارند خلق مي كنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند
MR_Jentelman
31st July 2010, 10:51 PM
بهترين تفريح انجام كار مورد علاقه است
مارك البيون (mark albion) در كتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگي و امرار معاش»، درباره يك مطالعه آشكاركننده از سوداگراني مي نويسد كه دو مسير كاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصيل دانشگاهي طي كرده اند. وي چنين مي گويد:
يك بررسي از فارغ التحصيلان دانشكده بازرگاني، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصيلان به دو گروه تقسيم شدند.
گروه الف: كساني بودند كه گفته بودند مي خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر كار خواستند بكنند. يعني اول مشكلات مالي خود را حل و فصل كنند، بعداً به امور ديگر زندگي بپردازند.
گروه ب : شامل كساني بود كه ابتدا به دنبال علاقه واقعي خود بودند و اطمينان داشتند كه پول عاقبت خود به دنبال آن مي آيد.
چه درصدي در هر گروه وجود داشت؟
از 1500 فارغ التحصيل در مطالعه مورد نظر، كساني كه در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدكل يا 1245 نفر را تشكيل مي دادند. گروه ب « اول علاقه واقعي» يعني خطرپذيرها جمعاً 17 درصد يا 255 نفر بودند. پس از بيست سال 101 نفر ميليونر در كل اين دو گروه به وجود امده بود كه يك نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند.
شرح حكايت
كاري را بايد انتخاب كنيم كه عشق، علاقه و تفريح ما باشد. كار اگر صرفاً براي انجام وظيفه باشد و درآمد پول، خسته كننده مي شود. كم و زياد شدن درآمد روي نحوه كاركردن تاثير خواهد گذاشت. اگر كار از روي علاقه و عشق باشد درآمد هم به دنبال خواهد داشت.
MR_Jentelman
1st August 2010, 12:50 AM
تصوير ذهني
شخصي سر كلاس رياضي خوابش برد. زنگ را زدند بيدار شد و با عجله دو مسئله را كه روي تخته سياه نوشته شده بود يادداشت كرد و با اين «باور» كه استاد آنرا به عنوان تكليف منزل براي هفته بعد داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب براي حل كردن آنها فكر كرد. هيچيك را نتوانست حل كند. اما طي هفته دست از كوشش برنداشت. سرانجام يكي از آنها را حل كرد و به كلاس آورد. استاد به كلي مبهوت شد زيرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسايل غير قابل حل رياضي داده بود.
در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلوگرم به ركورد قبلي ورزشكاري از وي خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند. اما او موفق به اين كار نشد. پس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند كرد. اين مسئله براي ورزشكار جوان و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي برنيامده بود كه در واقع 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلوگرم شده بود. او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست.
شرح حكايت
هر فردي خود را ارزيابي مي كند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت كه او چه خواهد شد. شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد كه باور داريد «هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد «مي توانيد» انجام دهيد.
MR_Jentelman
4th August 2010, 12:06 AM
ثروت سازماني
زماني كزروس به كوروش بزرگ گفت: «چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي؟»
كوروش گفت: «اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟» گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.
كوروش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو كوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.»
سرباز در بين مردم جار زد و سخن كوروش را به گوششان رسانيد. مردم هرچه در توان داشتند براي كوروش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.
كوروش رو به كزروس كرد و گفت: «ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره اند مثل اين مي ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد.
شرح حكايت
منابع انساني مهمترين دارايي و ثروت سازماني هستند. جذب، پرورش و نگهداري منابع انساني يكي از وظايف اصلي مديريت است. سازمان بدون داشتن نيروي انساني وفادار، متعهد و توانمند نمي تواند مأموريت خود را به انجام رساند
MR_Jentelman
5th August 2010, 01:22 AM
يك سنت
پسر كوچكي، روزي هنگام راه رفتن در خيابان، سكه اي يك سنتي پيدا كرد. او از پيدا كردن اين پول، آن هم بدون هيچ زحمتي، خيلي ذوق زده شد. اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد.
او در مدت زندگيش، ۲۹۶ سكه ۱ سنتي، ۴۸ سكه ۵ سنتي، ۱۹ سكه ۱۰ سنتي، ۱۶ سكه ۲۵ سنتي، ۲ سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد. يعني در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت. در برابر به دست آوردن اين ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زيبايي دل انگيز ۳۱۳۶۹ طلوع خورشيد، درخشش ۱۵۷ رنگين كمان و منظره درختان ا فرا در ٢٢ سرماي پاييز را از دست داد. او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند، نديد. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئي از خاطرات او نشد
شرح حكايت
براي كسب درآمد سعي كنيم از راه هاي مختلفي استفاده كنيم. در مديريت تلاش خود را بر روي استفاده از وضعيتهاي مختلف موجود متمركز كنيم تا بتوانيم از تمامي امكانات موجود استفاده بهينه داشته باشيم و از زندگي لذت ببريم.
MR_Jentelman
8th August 2010, 03:05 PM
راز 5 دقيقه
در يك پارك، زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي كردند.
زن رو به مرد كرد و گفت: «پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي رود پسر من است.»
مرد در جواب گفت: «چه پسر زيبايي» و در ادامه گفت: «او هم پسر من است» و به پسري كه تاب بازي مي كرد اشاره كرد.
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: «پسرم، وقت رفتن است.»
پسر كه دلش نمي آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت: «بابا جان فقط 5 دقيقه. باشه؟»
مرد سرش را تكان داد و قبول كرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: «پسرم دير مي شود، برويم.»
ولي پسر باز خواهش كرد: «5 دقيقه، اين دفعه قول مي دهم.»
مرد لبخند زد و باز قبول كرد. زن رو به مرد كرد و گفت: «شما آدم خونسردي هستيد. ولي فكر نمي كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود؟»
مرد جواب داد: «دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواري زير گرفت و كشت. من هيچگاه براي او وقت كافي نگذاشته بودم و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي خورم. ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد پسر كوچكترم تكرار نكنم. او فكر مي كند كه 5 دقيقه بيشتر براي بازي كردن وقت دارد، ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم. 5 دقيقه اي كه ديگر هرگز نمي توانم بودن در كنار پسر از دست رفته ام را تجربه كنم.»
شرح حكايت
بعضي وقتها آدم قدر داشته ها رو خيلي دير متوجه مي شه. 5 دقيقه، 10 دقيقه و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده، مي تونه به خاطره اي فراموش نشدني تبديل بشه. ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي كنيم كه واقعاً وقت، انرژي، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم. روزها و لحظاتي رو كه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم.
يك روز در كنار خانواده، يك وعده غذا خوردن در طبيعت، خوردن چاي كه روي آتيش درست شده باشه و هزار و يك كار لذت بخش ديگه.
قدر عزيزانتون رو بدونيد. هميشه مي شه دوست پيدا كرد و با اونها خوش گذروند، اما هميشه نعمت بزرگ يعني پدر و مادر، خواهر و برادر، همسر و فرزند در كنار ما نيست. ممكنه روزي سايه عزيزانمون توي زندگي ما نباشه.
MR_Jentelman
12th August 2010, 12:33 AM
فانوس دریایی
متن حكایت
كشتی جنگی مأموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد. هوای مهآلود سبب شده بود كه كاركنان كشتی دید كمی داشته باشند. در نتیجه ناخدا در پل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالیتها را زیر نظر داشته باشد.
پاسی از شب نگذشته بود كه دیدهبان روی پی فرمانده گزارش داد: نوری در سمت راست كشتی به چشم میخورد.
ناخدا فریاد زد: آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حركت میكند؟
دیدهبان جواب داد: ثابت است؛ و مفهوم این بود كه در مسیری هستیم كه به هم تصادم خواهیم كرد.
ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت: به آن كشتی علامت بده كه رو در روی هم هستیم، توصیه میكنم 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
جواب علامت این بود: شما باید 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
ناخدا گفت: علامت بده كه من ناخدا هستم و آنها باید 20 درجه تغییر مسیر بدهند.
پاسخ آمد: بهتر است شما 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
در این هنگام كه ناخدا به خشم آمده بود، گفت: علامت بده كه از یك كشتی جنگی علامت فرستاده میشود 20 درجه تغییر مسیر بدهید.
پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم.
انگاه كشتی تغییر مسیر داد.
شرح حكایت
ارزش های محوری سازمان (core value) فانوس دریاییاند. تكان نمیخورند. نباید و نمیتوان آنها را شكست. با كوشش برای شكستن آنها،خود را میشكنیم. اما میتوانیم آنها را بیاموزیم و به كار بندیم. در هرسازمان سرشار از شور و اشتیاق،رئیس واقعی ارزش ها هستند. ارزش ها رفتار مدیران را هدایت میكنند، نه اینكه مدیریت، دیگران را هدایت كند. در این جایگاه، مدیر در نقش رهبر عمل خواهد كرد نه صرفاً یك ناظم. در چنین سازمانی همه طرح ها، تصمیمات و عملیات بر اساس ارزش ها، تنها یك ابزار مدیریتی نیست بلكه روشی از زندگی كردن است
MR_Jentelman
12th August 2010, 01:08 AM
شتر كنجكاو
متن حكایت:
بچه شتر: چند تا سوال برام پیش آمده است. میتونم ازت بپرسممادر؟
شتر مادر: حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت كرده است؟
بچه شتر: چرا ما كوهانداریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در كوهان آب و غذا ذخیرهمیكنیم تا در صحرا كه چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چراپاهای ما دراز و كف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن درصحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیمداریم؟ بعضی وقتها جلوی دید من را میگیرد.
شتر مادر: پسرم. این مژه های بلند وضخیم یك نوع پوشش حفاظتی است كه چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظتمیكنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس كوهان برای ذخیره كردن آب است برای زمانی كه ما دربیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظتچشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...
بچه شتر: فقط یك سوال دیگردارم.....
شتر مادر: بپرس عزیزم..
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطیمیكنیم؟
شرح حكایت:
توانمندیها ، مهارتها ، تحصیلات ، تجربیات واستعدادهای انسان نقش بسیار مهمی را در پیشرفت و ارتقاء شغلی وزندگی او دارد. بهعبارت دیگر موارد ذكر شده پتانسیل لازم جهت حركت و رشد را فراهم می نماید. لیكن اینحركت نیاز مند بستر و مسیر مناسب نیز می باشد. چنانچه فرد در محل مناسب ، مكانمناسب و زمان مناسب قرار گیرد می توان انتظار داشت كه تمامی پتانسیل وجودی وی درجهت رشد و تعالی شغلی ، شخصیتی ، اجتماعی و... بكارگرفته شود. بدیهی است در صورتمحقق نشدن شرایط ذكر شده امكان رشد و شكوفائی كامل انسان بسیار كم می گردد. یكی ازوظایف بسیار مهم مدیران و رهبران شناسائی استعدادهای كاركنان و فراهم آوردن شرایطرشد و پرورش و بكارگیری آنها در سازمان ودر جهت اهداف سازمان می باشد. انسانها هریك معدنی از طلا و نقره هستند كه می بایستی ابتدا كشف و شناسائی شده و سپس با صرفهزینه به بهترین شكلی به تعالی رسانده شوند و همچون نگینی بدرخشند.
MR_Jentelman
12th August 2010, 01:13 AM
رفتار قورباغهای
متن حكایت
اگر قورباغهای را به همراه مقداری از آبی كه در آن زندگیمیكند در ظرفی بریزید و آب را به آرامی گرم كنید خواهید دید كه قورباغه به گرم شدنآب عكسالعملی نشان نمیدهد تا آن كه آب جوش میآید و قورباغه میمیرد.
دلیل اینرفتار این است كه قورباغه یك حیوان خونسرد است و دمای بدن خود را با تغییرات تدریجیدمای محیط تطبیق میدهد.
اگر قورباغه دیگری را بگیرید و در ظرف آبی كه اختلافدمای قابل ملاحظهای با دمای بدن قورباغه دارد اما برای آن قابل تحمل است،بیاندازید خواهید دید كه به سرعت به بیرون میجهد چرا كه نمیتواند این تغییر دمارا تحمل كند.
برداشت مدیریتی
مدیرانی كه به محیط و تغییرات آن توجهندارند مانند قورباغه عمل خواهند كرد. این مدیران روند و تغییرات تدریجی را شناسایینمیكنند و بنابراین در زمان لازم استراتژی مناسب را اتخاذ نمیكنند زیرا خود رابرای آن شرایط تغییر كرده آماده نكردهاند.
از طرف دیگر این مدیران ظرفیت تحملخیلی از تغییرات محیطی ناگهانی را ندارند و بنابراین به آن تغییرات به درستیعكسالعمل نشان نمیدهند.
به بیان دیگر این مدیران استراتژیك عمل نمیكنند و ازفرصتها و تهدیدها به درستی بهره نمیبرند.
MR_Jentelman
14th August 2010, 11:11 PM
سنگهای بزرگ زندگی شما کدامند؟
متن حكایت:
معلمی با جعبهای در دست وارد كلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ كلمهای، یك ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی كه ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تكان داد. سنگریزهها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این كار را تكرار كرد تا دیگر سنگریزهای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسهها همه جاهای خالی را پر كردند.
معلم یكبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یكصدا گفتند: بله.
معلم یك بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشهای خالی كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: میدانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهمترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان. چیزهایی كه اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید كه ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، كار، خانه و ماشین. شنها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهای كوچك (شن و آب) خود را خسته كنید، زندگی خود را با كارهای كوچكی كه اهمیت زیادی ندارند پر می كنید و هیچ گاه وقت كافی و مفید برای كارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگهای بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی كه واقعاً برایتان اهمیت دارند.
شرح حكایت:
كارها را باید دسته بندی و اولویت بندی كرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد. سنگ های بزرگ زندگی شما كدامند؟
MR_Jentelman
29th September 2010, 11:21 PM
واکنش نسبت به محیط :
فردی از روی كنجكاوی هدف شناخت واكنش دیگران نسبت به مسایل پیرامون، میخی را در چهارچوب درب سازمانی كه محل تردد بود كار گذاشت. نفر اول وارد شد و بدون اینكه میخ را ببیند از درب گذشت. نفر دوم كه از چهارچوب درب میگذشت میخ را دید ولی بی توجه به آن گذشت. نفر سوم میخ را دید و پیش خود گفت وقتی كارم تمام شد بر می گردم و میخ را از چهارچوب درب بر می دارم تا برای كسی خطر ایجاد نكند. نفر چهارم به محض رویت میخ و شناخت خطر میخ در محل تردد، بلافاصله میخ كشی آورد و میخ را درآرود و سپس به كار خود رسیدگی كرد.
شرح حكایت
هر فردی نسبت به مسایل واكنشی دارد. نفر اول مانند افراد با درجه شناخت پایین و بی توجه به محیط پیرامون خود. نفر دوم شناخت پیدا كرد ولی مسوولیت پذیری نسبت به خطرات آن مساله برای دیگران را نداشت. نفر سوم، دارای شناخت و مسوولیت پذیری بود ولی وقت شناسی نداشت و پی به اهمیت و ضرورت مساله نبرده بود. نفر چهارم فردی با درجه شناخت بالا، مسوولیت پذیر، وقت شناس، درك بالا نسبت اهمیت مسائل و خطرات محیطی و اهل عمل.
MR_Jentelman
15th October 2010, 09:07 PM
باتي ير در زمين بسكتبال
متن حكايت
در سال2005، تيم بسكتبال هاستون راكتس ايالت تگزاس آمريكا به دنبال يك بازيكن بااستعداد براي اضافه كردن به تيمش بود. پس از تحليل هاي مقدماتي، فهرستي از بازيكنان تهيه شد. بعضي از آنها موجود نبودند يا اينكه خيلي گران بودند. ديگران هم به نظر نمي آمد مناسب تيم باشند.
با استفاده از تحليل هاي تفصيلي، مدير تيم راكتس بازيكني به نام شين باتي ير را به عنوان كسي كه تيم به آن نياز دارد پيشنهاد كرد. كسي از اين انتخاب متقاعد نشده بود. بر اساس معيارهاي سنتي - امتياز، گرفتن توپ از حلقه، دفاع و غيره- باتي ير فقط يك يازيكن متوسط بود. اما تحليل هاستون يك قدم فراتر رفته بود. تحليل به گونه اي بود كه مي شد عملكرد اعضاي تيم، وقتي باتي ير در زمين بود، را فهميد. هر وقت باتي ير در زمين بود، صرفنظر از اينكه كجا بازي كند، هم تيمي هايش بهتر بازي مي كردند و اعضاي تيم حريف بدتر. باتي ير يكي از ستارگان تيم هاستون هنوز در اين تيم بازي مي كند
شرح حكايت
شما به چه فكر مي كنيد؟ كار تيمي در سازمان، در نظر گرفتن عملكرد گروهي كاركنان براي سازمان در مقابل عملكرد فردي، معيارهاي انتخاب كاركنان و ...
MR_Jentelman
6th November 2010, 11:23 PM
تولد پروانه (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fmodirnevesht.blogs pot.com%2F2010%2F10%2Fblog-post_27.html)
حکایت :
روزى سوراخ كوچكی در يك پیله ظاهر شد. شخصی نشست و ساعتها تقلاى پروانه براى بیرون آمدن از سوراخ كوچك پیله را تماشا كرد.
آنگاه تقلاى پروانه متوق فشد و به نظر رسید كه خسته شده و دیگر نمیتواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كند و با برش قیچی سوراخ پیله را گشاد كرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد.
اما جثه اش ضعیف و بالهایش چروكیده بود. آن شخص به تماشاى پروانه ادامه داد. او انتظار داشت پَرِ پروانه گسترده و مستحكم شود و از جثه او محافظت كند.
اما چنین نشد!...
در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روى زمین بخزد و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز كند. آن شخص مهربان نفهمید كه محدودیت پیله و تقلا براى خارج شدن از سوراخ ریز را خدا براى پروانه قرار داده بود تا به آن وسیله، مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پیله به او امكان پرواز دهد.
...گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نیاز داریم.
تجربه مدیریتی :
معمولاً افراد توانایی که به مدیریت جمعی مشغول هستند، چون دیگران را ناتوان تر از خود می یابند، سعی می کنند با مشاهده اشتباهات و کارهای کم کیفیت آنها، مدام در کار آنها دست ببرند تا خروجی کار آنها را مناسب و با کیفیت سازند.
بارها می شد که فعالیتی را به یکی از اعضای تیمم واگذار می کردم و با اینکه او تلاشی زیادی برای انجام آن کرده بود، ایرادهای مختلف می گرفتم و نهایتاً با تغییر بیش از 50% فعالیتهای صورت گرفته توسط او ، کار با کیفیتی به خیال خودم تولید می نمودم . نتیجه اینها می شد :
1- انگیزه فرد کاهش پیدا می کرد و در واقع به جای تشویق، تنبیه می شد
2- فرد احساس می کرد همیشه یک مصحح وجود دارد که اشتباهات مرا جبران خواهد کرد و لذا کمتر تلاش می کرد تا کار باکیفیت ارائه دهد چون خیالش راحت بود
3- به مرور که انگیزه دیگران کاهش پیدا می کرد، من مجبور می شدم کار بیشتری انجام دهم و در واقع کارهای کل سازمان به من وابسته می شد.
4- به مرور سازمان از حالت فعالیت گروهی به یک ساختار ستاره ای تبدیل می شد که همه به من متصل بودند و سلسله مراتب هم کم کم از بین می رفت و خروجی کل سازمان را من باید تنظیم می کردم.
5- سازمان معادل من می شد! غیر از اینکه خودم ناراضی بودم و کار دیگران را نمی پسندیدم ، فشار کاری زیادی هم تحمل می کردم و در نهایت هر موفقیتی را به نام خودم ثبت می کردم و هر شکستی را به نام دیگران . در نتیجه دیگران از نظر روانی از گروه دور می شدند و سازمان فرد محور می شد
MR_Jentelman
20th November 2010, 09:39 PM
سقراط حکيم - مدیریت رفتار (http://fawzi7.blogfa.com/post-182.aspx)
روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذ شت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."
سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟ بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
MR_Jentelman
1st December 2010, 08:50 AM
گام هاي كوچك
يكي از مربيان بسيار موفق ورزشي، پيروزي هاي خود را دستاورد پيشرفت تدريجي و مداوم مي دانست.
تيم او در سال پيش با تمام كوشش و تلاشي كه به خرج داد، به تيم حريف باخت.
وي براي جبران اين شكست، طرحي بر پايه "پيشرفت هاي كوچك و مستمر " ريخت و بازيكنان را متقاعد كرد كه اگر هر يك از آنها توانايي هاي خود را در يك مهارت ورزشي تنها به ميزان يك درصد بالا ببرند، با اختلاف زيادي از حريف جلو خواهند افتاد.
مربي به بازيكنان گفت كه يك درصد رقم بسيار ناچيزي است، اما اگر ۱۲ بازيكن، هر يك در ۵ زمينه ورزشي به ميزان يك درصد بهتر بازي كنند، مجموعه اين ارقام به معني ۶۰ ٪ بازي بهتر است.
در حالي كه براي قهرماني تنها ۱۰٪ پيشرفت كافي است!
"اين كه اين استدلال تا چه اندازه درست يا نادرست است،اصلا مهم نيست."
مهم اين است كه افراد اين هدف را قابل دسترس مي ديدند.
همه اطمينان داشتند كه مي توانند قدرت خود را به ميزان حداقل يك درصد افزايش دهند.
اين احساس اطمينان و نزديك بودن به هدف، موجب شد كه از اين حد نيز فراتر رفتند.
جالب اين است بدانيد كه اكثر آنها ركورد خويش را بيش از ۵٪ ترقي دادند و بسياري از آنها تا ۵۰٪ بهتر از گذشته شدند.
به گفته اين مربي، آنها در سال بعد آسانتر از هميشه مسابقه را بردند
MR_Jentelman
1st December 2010, 08:53 AM
مرد کور (http://fawzi7.blogfa.com/post-157.aspx)
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید
MR_Jentelman
1st December 2010, 10:50 PM
مرگ همکار (http://fawzi7.blogfa.com/post-96.aspx)
یکروز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود:
«دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ١٠ در سالن اجتماعات برگزار مىشود دعوت مىکنیم.»
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مىشدند امّا پس از مدتى، کنجکاو مىشدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آنها در اداره مىشده که بوده است.
این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت١٠ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مىشد هیجان هم بالا مىرفت. همه پیش خود فکر مىکردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!»
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مىرفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مىکردند ناگهان خشکشان مىزد و زبانشان بند مىآمد.
آینهاى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مىکرد، تصویر خود را مىدید. نوشتهاى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
«تنها یک نفر وجود دارد که مىتواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مىتوانید زندگىتان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید بر روى شادىها، تصورات و موفقیتهایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مىتوانید به خودتان کمک کنید.
زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگىتان یا محل کارتان تغییر مىکند، دستخوش تغییر نمىشود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مىکند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مىباشید.
مهمترین رابطهاى که در زندگى مىتوانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکنها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیتهاى زندگى خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آنها اعتقاد دارد را به او باز مىگرداند. تفاوتها در روش نگاه کردن به زندگى است.
MR_Jentelman
2nd December 2010, 12:12 AM
شک (http://fawzi7.blogfa.com/post-164.aspx)
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده
شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت:
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند
آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و .نزد قاضی برود
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد
زنش آن را جابه جا کرده بود
مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند .
پس به خود و کاری که میدانید درست است و مشغول انجام آن هستید اعتقاد داشته باشید که شک بی مورد میتواند اثرات مخرب زیادی را به همراه داشته باشد.
MR_Jentelman
2nd December 2010, 10:52 PM
چشم باز
متن حكايت
شيوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهري عبور مي كرد. در حين عبور متوجه شدند كه با وجودي كه افراد ثروتمند در شهر زياد بودند اما تعداد افراد فقير و نيازمند نيز در آن بسيار زياد بود و تمام كوچه ها و محله هاي شهر پر از آدم هاي فقيري بود كه در شرايط بسيار سختي زندگي مي كردند. شيوانا به همراهانش گفت: «بيائيد زودتر از اين شهر برويم. بيماري و بلا به زودي اين شهر را فرا خواهد گرفت!»
همه با شتاب از شهر بيرون رفتند و چندين هفته بعد به دهكده شيوانا رسيدند. بلافاصله خبر رسيد كه بيماري سختي تمام آن شهر فقيرنشين را فرا گرفته و بسياري افراد حتي ثروتمندان نيز از اين بيماري جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اكنون توسط سربازان در قرنطينه كامل قرار دارد.
روز بعد يكي از شاگردان كه در سفر همراه شيوانا بود از او پرسيد: «آيا به خاطر بي عدالتي و بي اعتنايي ثروتمندان به اوضاع فقيران بود كه اين مصيبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما براي همين به ما گفتيد كه از آنجا برويم!»
شيوانا آهي كشيد و گفت: «آنچه من ديدم آلودگي و عدم رعايت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاكيزه و غذاي مناسب براي اهالي شهر بود. هر جا اين چيزها باشد بيماري بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نيست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقيران كمك مي كنند. آلودگي بيماري مي آورد و بيماري فقير و غني نمي شناسد. براي ديدن بسياري از چيزها ديدگاه معرفتي لازم نيست. اگر چشم باز كنيم به راحتي مي توانيم ديدني ها را ببينيم
شرح حكايت
در بررسي مسائل همواره نبايد دنبال روابط پيچيده نباشيم
MR_Jentelman
3rd December 2010, 08:25 PM
تفاوت حرفهایها و آماتورها (http://fawzi7.blogfa.com/post-97.aspx)
هیچ کاری را غیر حرفهای انجام ندهید، حتی اگر هنوز آماتور هستید
این را به عنوان اولین درس موفقیت در کسب و کار باید بیاموزید که برای موفق بودن در هر زمینهای باید نقطه نظرات حرفهای داشته باشید و حرفهای عمل کنید. حرفهایها توصیه میکنند که هیچ کاری را غیر حرفهای انجام ندهید، حتی اگر هنوز آماتور هستید! پس در قدم اول، لازم است جستجو کنید و ببینید که حرفهایها آن کار به خصوصی را که شما میخواهید انجام بدهید، چگونه انجام میدهند. مطالعه «18 تفاوت حرفهایها و آماتورها» میتواند شروع مناسبی باشد.
ë هیچوقت اجازه ندهید به چشم آماتورها بهتان نگاه کنند. حرفهایها موقعیتها را میبینند و آنها را کنترل میکنند. آنها مثل آماتورها کارشان را تفننی انجام نمیدهند.
ë یک حرفهای همه جنبههای شغلاش را یاد میگیرد. یک آماتور تا جایی که ممکن است از یادگیری مراحل کارش صرفنظر میکند.
ë یک حرفهای، طرز برخورد و رفتارش و حتی نوع لباس پوشیدنش حرفهای است ولی بیشتر آماتورها اینطور نیستند.
ë یک حرفهای تمام آنچه را که در کارش لازم است و دلش میخواهد، کشف میکند اما یک آماتور صرفاً در حد وظایفی که دیگران از او میخواهند، عمل میکند.
ë یک حرفهای، محل کارش را تمیز و مرتب نگه میدارد اما یک آماتور، همیشه نامرتب و آشفته است.
ë یک حرفهای اجازه نمیدهد اشتباهاتاش نادیده گرفته شوند. او سعی میکند خطاهایش را اصلاح کند. اما یک آماتور همیشه اشتباهات خودش را یا مخفی میکند یا گردن این و آن میاندازد.
ë یک حرفهای تمرکز دارد و افکارش واضح است ولی یک آماتور همیشه آشفته و حواسپرت است.
ë یک حرفهای، وظایف سخت و دشوار را با مسئولیت میپذیرد ولی یک آماتور تلاش میکند از مسئولیتهای سخت دوری کند.
ë یک حرفهای پروژههایش را تا جایی که برایش ممکن است، خیلی زود تکمیل میکند ولی همیشه اطراف یک آماتور پر است از کارهای نیمه تمام.
ë یک حرفهای همیشه خوشبین و معقول باقی میماند ولی یک آماتور خیلی زود ناامید میشود و بدترین رویدادها را برای خودش تصور میکند.
ë یک حرفهای برای پول و حسابهای بانکیاش با دقت برنامهریزی میکند ولی یک آماتور معمولاً در حسابهایش بیدقت و شلخته است.
ëیک حرفهای به مشکلات و ناراحتیهای دیگران، مخصوصاً همکارانش، فکر میکند و سعی میکند آنها را حل کند اما یک آماتور از روبهرو شدن با مشکلات دیگران کلاً پرهیز میکند.
ë یک حرفهای از تعادل روانی مناسبی برخوردار است: شادی، شور و شوق و رضایت خاطر. اما یک آماتور حالات روحی ضعیفی دارد: عصبانیت، کینه، تنفر، ترس و تهدید.
ë یک حرفهای سماجت و پافشاری میکند تا به هدفش دست یابد ولی یک آماتور در اولین مشکل تسلیم میشود.
ë یک حرفهای همیشه به دستاورد و نتیجهای بیش از حد انتظار میاندیشد ولی یک آماتور به حد کفایت بسنده میکند.
ë یک حرفهای محصولات و خدماتش را در بالاترین حد کیفیت ارایه میدهد. اما محصولات و خدمات یک غیرحرفهای معمولاً کیفیتی در حد پایین دارد.
ë یک حرفهای معمولا دستمزدی بالا دریافت میکند ولی یک غیر حرفهای دستمزدی معمولاً پایین دارد و همیشه با این احساس دست به گریبان است که حقوقش دور از انصاف است.
ë یک حرفهای آیندهای امیدبخش و روشن دارد و یک آماتور، آیندهای نامطمئن.
MR_Jentelman
6th December 2010, 04:24 PM
سنگهای بزرگ زندگی شما کدامند؟
متن حكایت:
معلمی با جعبهای در دست وارد كلاس شد و جعبه را روی میز گذاشت. بدون هیچ كلمهای، یك ظرف شیشهای بزرگ و چند سنگ بزرگ از داخل جعبه برداشت و تا جایی كه ظرف گنجایش داشت سنگ بزرگ داخل ظرف گذاشت.
سپس از شاگردان خود پرسید: آیا این ظرف پر است؟
همه شاگردان گفتند: بله.
سپس معلم مقداری سنگریزه از داخل جعبه برداشت و آنها را به داخل ظرف ریخت و ظرف را به آرامی تكان داد. سنگریزهها در بین مناطق باز بین سنگ های بزرگ قرار گرفتند. این كار را تكرار كرد تا دیگر سنگریزهای جا نشود.
دوباره از شاگردان پرسید: آیا ظرف پر است؟
شاگردان با تعجب گفتند: بله.
دوباره معلم ظرفی از شن را از داخل جعبه بیرون آورد و داخل ظرف شیشه ای ریخت و ماسهها همه جاهای خالی را پر كردند.
معلم یكبار دیگر پرسید: آیا ظرف پر است؟ و شاگردان یكصدا گفتند: بله.
معلم یك بطری آب از داخل جعبه بیرون آورد و روی همه محتویات داخل ظرف شیشهای خالی كرد و گفت: حالا ظرف پر است.
سپس پرسید: میدانید مفهوم این نمایش چیست؟
و گفت: این شیشه و محتویات آن نمایی از زندگی شماست. اگر سنگ های بزرگ را اول نگذارید، هیچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهید یافت. سنگهای بزرگ مهمترین چیزها در زندگی شما هستند؛ خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان. چیزهایی كه اگر همه چیزهای دیگر نباشند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود. به یاد داشته باشید كه ابتدا این سنگ ها ی بزرگ را بگذارید، در غیر این صورت هیچ گاه به آنها دست نخواهید یافت. اما سنگریزهها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیل، كار، خانه و ماشین. شنها هم سایر چیزها هستند؛ مسایل خیلی ساده.
معلم ادامه داد: اگر با كارهای كوچك (شن و آب) خود را خسته كنید، زندگی خود را با كارهای كوچكی كه اهمیت زیادی ندارند پر می كنید و هیچ گاه وقت كافی و مفید برای كارهای بزرگ و مهم (سنگ های بزرگ) نخواهید داشت. اول سنگهای بزرگ را در نظر داشته باشید، چیزهایی كه واقعاً برایتان اهمیت دارند.
شرح حكایت:
كارها را باید دسته بندی و اولویت بندی كرد و در زمان مناسب آنها را انجام داد
MR_Jentelman
7th December 2010, 06:37 PM
حکایت:ساندویچ فروش وپسرش (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fyoung-managers.blogfa.com%2Fpost-32.aspx)
متن حكايت
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرده بود ودر آن ساندويچ مي فروخت. چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت. چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند. او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود. خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.
كارش بالا گرفت بنابراين كارش را وسعت بخشيد به طوري كه وقتي پسرش از مدرسه بر مي گشت به او كمك مي كرد. سپس كم كم وضع عوض شد. پسرش گفت: «پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود آيد. بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.»
پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته و به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند، پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است. بنابراين كمتر از گذشته، نان و گوشت سفارش مي داد و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد. فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: «پسر جان حق با توست. كسادي عمومي شروع شده است.»
شرح حكايت
آنتوني رابينز يك جمله بسيار خوب در اين باره دارد كه جالب است بدانيد: «انديشه هاي خود را شكل بخشيد وگرنه ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.»
در واقع آن پدر داشت بهترين راه براي كاسبي را انجام مي داد اما به خاطر افكار پسرش، تصميمش رو عوض كرد و افكار پسر آنقدر روي او تأثير گذاشت كه فراموش كرد كه خودش دارد باعث ورشكستگي اش مي شود و تلقين بحران مالي كشور، باعث شد كه زندگي او عوض شود.
قبل از اينكه ديگران براي ما تصميماتي بگيرند كه بعد ما را پشيمان كند، كمي فكر كنيم و راه درست را انتخاب كنيم و با انتخاب يك هدف درست از زندگي لذت ببريم، چون زندگي مال ماست.
MR_Jentelman
8th December 2010, 10:53 AM
حکایت مدیریتی ( مار را چگونه باید نوشت؟ ) (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fyoung-managers.blogfa.com%2Fpost-4.aspx)
http://mehran118.files.wordpress.com/2009/07/image_240_snake.jpg
واژههای کلیدی :فرهنگ سازماني ؛ هنجارهاي سازماني ؛ بازاريابي ؛ رهبري ؛ زبان نموداري ؛ زبان شكل ؛ استراتژي
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
شرح حكايت
اگر مي خواهيم بر ديگران تأثير بگذاريم يا آنها را با خود همراه كنيم بهتر است با زبان، رويكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنيم. هميشه نمي توانيم با اصول و چارچوب فكري خود ديگران را مديريت كنيم. بايد افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پيشينه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.
MR_Jentelman
15th December 2010, 08:15 AM
قدرت باور
متن حكايت
در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلوگرم به ركورد قبلي ورزشكاري، از او خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند. اما او موفق به اين كار نشد. پس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند كرد.
اين مسئله براي ورزشكار جوان و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان ...
اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.
او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي برنيامده بود كه در واقع 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلوگرم شده بود.
او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست.
شرح حكايت
هر فردي خود را ارزيابي مي كند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت كه او چه خواهد شد.
شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد كه باور داريد «هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد «مي توانيد» انجام دهيد
MR_Jentelman
4th February 2011, 10:53 AM
بازي صندلي
متن حكايت
در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.
در مهد كودكهاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.
شرح حكايت
با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه.
با اين بازي اونا به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.
MR_Jentelman
4th February 2011, 10:59 AM
موش هاي شناگري كه غرق شدند
متن حكايت
محققان تعدادي موش هاي صحرايي كه بعضي آنها مي توانند 80 ساعت مداوم شنا كنند را آماده كردند و قبل از اينكه آنها را در آب بياندازند با كلك اين باور غلط را در موش ها به وجود آوردند كه آنها گير افتاده اند. خيلي از موش ها تنها پس از چند دقيقه بعد از شنا كردن غرق شدند. نه براي اينكه نمي توانستند شنا كنند، بلكه چون فكر مي كردند گير كرده اند، نااميد شده و دست از شنا كردن برداشتند و غرق شدند.
شرح حكايت
وقتي همه چيز به آن طور كه مي خواهيم پيش مي رود ما هم با حداكثر توان مان تلاش مي كنيم. اما بعد از اينكه سر و كله مشكلات بزرگ و كوچك پيدا مي شود نااميد شده و دست از تلاش كردن بر مي داريم، با وجود اينكه توان انجام آن را داريم.
MR_Jentelman
4th February 2011, 11:02 AM
مديريت دكتر ماكوس
در اكتبر سال 1994 شخصي به نام دكتر آنتاناس ماكوس كه يك استاد فلسفه و رياضيات بود به عنوان شهردار بوگوتا پايتخت كلمبيا انتخاب شد. آن گونه كه گفته شده است اين شهر به عنوان پايتخت قتل جهان معروف بوده است و مقامات شهر در فساد شهره بوده اند. در واقع اهالي بوگوتا از اين همه نابساماني به جان آمده و به دنبال چاره اي مي گشتند كه نهايتا به دكتر ماكوس به عنوان يك ضد سياستمدار متوسل شدند. اما شنيدني است كه دكتر ماكوس براي مقابله با ناهنجاري هاي در شهر بوگوتا از روشهاي جالبي استفاده كرد. مثلا در سر چهارراه ها گروه هاي پانتوميم به كار گماشت كه متشكل از دانشجويان تئاتري بودند كه صورت خود را سفيد و سياه كرده بودند و هر كسي را كه تخلفي مي كرد مسخره مي كردند. مثلا اگر عابر پياده اي از چراغ قرمز رد مي شد به دنبالش مي افتادند و ادايش را در مي آوردند و همين باعث شد كه شهروندان از ترس مسخره شدن از تخلف بپرهيزند. با گذشت چند ماه، درصد افراد پياده اي كه به علائم راهنمايي توجه و مطابق آن ها رفتار مي كردند از 26 درصد به 75 درصد رسيد. در حقيقت استقبال از اين طرح و موفقيت آن در كاهش خلاف چنان چشم گير بود كه دكتر ماكوس 400 نفر ديگر پانتوميم كار استخدام كرد تا خدمات اين گروه ها به سراسر شهر گسترش يابد.
اين تنها بخشي از كارهاي به ظاهر ساده بود كه توسط دكتر ماكوس انجام شد و اتفاقا در نظم بخشي به شهر نتيجه داد.
دكتر ماكوس معتقد بود كه تلاش براي تغيير نگرش مردم، مي بايست ركن اساسي اصلاحات او را تشكيل دهد و نيز اين كه تحول در فرهنگ مدني شهروندان كليد حل معضلات بي شمار شهر بوگوتا به شمار مي آيد...تنها اقتصاددانان بسيار كوته فكر ممكن است معتقد باشند كه رفتار انسان ها صرفا از پاداش ها يا مجازات هاي ملموس و مادي تاثير مي پذيرد. درست است كه افراد به انگيزه هاي اقتصادي شفاف و مستقيم واكنش نشان مي دهند اما ممكن است به انگيزه هاي ناشناخته اي كه از قراردادهاي اجتماعي يا وجدان فردي شان نشات مي گيرند نيز واكنشهاي قاطعي نشان دهند
MR_Jentelman
11th February 2011, 10:59 PM
خارپشت ها
متن حكايت
زمستان بسيار سختي بود. آن قدر سرد بود كه برخي از حيوانات جنگل يخ زده بودند. برخي حيوانات كه گروهي زندگي مي كردند دور هم جمع شده بودند زيرا با اين روش مي توانستند بهتر خود را گرم كنند و خود را از مرگ حتمي نجات دهند. خارپشت ها هم خواستند از اين روش استفاده كنند اما با خارهايشان يكديگر را زخمي مي كردند. بايد تصميم مي گرفتند؛ يا خارهاي دوستان را تحمل كنند يا از سرما يخ بزنند.
خارپشت ها آموختند كه زخم هاي كوچك ناشي از همزيستي را بپذيرند چون گرماي وجود دوستانشان مهمتر بود و اين چنين بود كه توانستند زنده بمانند.
شرح حكايت
سازماني موفق خواهد بود كه بتواند از پتانسيل افراد داراي ديدگاه هاي متفاوت و متضاد و پذيرش و هضم آنها در جهت مقاصد سازمان به خوبي استفاده كند.
MR_Jentelman
6th December 2011, 07:39 PM
تصمیم قاطع مدیریتی
روزی مدیر یكی از شركتهای بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در كنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت میكنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به كارمندان خود حقوق میدهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»
كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»
نكته مدیریتی :
برخی از مدیران حتی كاركنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمیشناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا میكنند.
MR_Jentelman
6th December 2011, 10:56 PM
فوائد پاره آجر
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان كم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارك شده در كنار خیابان یك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد كرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید كه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرك رفت و او را سرزنش كرد. پسرك گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی كه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: "اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم. برای اینكه شما را متوقف كنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده كنم". مرد بسیار متأثر شد و از پسر عذر خواهی كرد. برادر پسرك را بلند كرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گران قیمتش شد و به راهش ادامه داد.
نکته ها :
نکته اخلاقی : در زندگی چنان با سرعت حركت نكنیم كه دیگران مجبور شوند برای جلب توجه ما پاره آجر به طرفمان پرتاب كنند! خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداریم گوش كنیم، او مجبور می شود پاره آجر به سمتمان پرتاب كند. این انتخاب خودمان است كه گوش بكنیم یا نكنیم!
نکته مدیریتی : به محیط داخلی و خارجی سازمان خود به اندازه كافی توجه داشته باشید. ذینفعان داخلی و خارجی سازمان را در نظر بگیرید و به خواستها و نیازهای آنها توجه كنید. نیروی انسانی به عنوان یك سیستم طبیعی زنده و هوشمند و سازمان به عنوان یك سیستم اجتماعی پیچیده، رفتارهای متنوع و پیچیدهای از خود نشان میدهند كه حكم «پاره آجر» حكایت را دارند اما به آن سادگی كه مرد ثروتمند متوجه پاره آجر شد مدیران نخواهند توانست «پاره آجرهای» نیروی انسانی و سازمان را درك كنند چرا كه نوع آنها متنوع، پیچیده بوده و دارای معانی مختلف هستند و ممكن است خود را در قالب نقاط قوت و ضعف نشان دهند. بنابراین باید شناخت كافی نسبت به نیروی انسانی و سازمان خود داشته باشند و رفتار و سبك متناسب با مدیریت آنها را بكار بندند. همچنین محیط خارجی سازمان نیز باید بررسی شود و «پاره آجرهایی» كه در قالب فرصتها و تهدیدها در پیش روی سازمان قرار میگیرند، پیش از آنكه مانند پاره آجر به سازمان صدمه بزنند، شناسایی شده و رفتار مناسب برای برخورد با آنها اتخاذ شود.
deepdrip
7th December 2011, 01:33 AM
مطالب جالب و سودمندی مدون شده . تشکر . گرچه به دلایل تعصبات درونی و فهم زیاد شخصی افراد خودگم کرده و ... نتوان همه ی موارد را ملکه ذهن و اجراییش کرد اما کاشکی میشد ، حتی المقدورر، عامل به برخی از این موارد بود ...
MR_Jentelman
7th December 2011, 03:01 PM
اصل موضوع (http://www.njavan.com/forum/post-363.aspx)
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟ قاچاقچی می گوید : دوچرخه!
نكته:
بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی
از موضوعات اصلی غافل می کند
طلیعه طلا
7th December 2011, 03:02 PM
شما را چگونه مي شناسند؟
داستان مديريتي
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد،
روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول،
ميخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است
که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز
شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
مدیریار
طلیعه طلا
8th December 2011, 06:44 AM
داستان مرد ماهیگیر
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري
ماهيگيري نمي دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت
تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس
از مدتي از او پرسيد :
- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي
را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست
که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
طلیعه طلا
8th December 2011, 06:59 AM
یکی از کارکنان شرکت « آی . بی . ام » اشتباه بزرگی مرتکب شد و مبلغ ده میلیون دلار
به شرکت ضرر زد.
این کارمند به دفتر واتسون ( بنیان گذار شرکت آی . بی . ام ) احضار شد و پس از ورود
گفت: تصور می کنم باید از شرکت استعفا دهم.
تام واتسون گفت:
شوخی می کنید ما همین الان مبلغ ده میلیون دلار بابت آموزش شما پول دادیم !!!
شکست ها ، پلی ارزشمند برای بهتر رسیدن هستند...
طلیعه طلا
8th December 2011, 07:09 AM
مدیریت بر اعداد
شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم.
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند.
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب
تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند. بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل
خود را مطرح کنند.حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم.
هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد . پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود،
نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) . به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸) و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر
داد (۲=۹÷۱۸) .و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.(۱۷=۹+۶+۲) .
تصمیم سازی و قضاوت درست ، از ویژگی های ضروری یک مدیر توانمند می باشد.
aramesh ghoroob
8th December 2011, 11:12 AM
ملا و شمعدر نزديكي ده ملا مكان مرتفعي بود كه شبها باد مي آمد و فوق العاده سرد مي شد. دوستان ملا گفتند: «ملا اگر بتواني يك شب تا صبح بدون آنكه از آتشي استفاده كني در آن تپه بماني، ما يك سور به تو مي دهيم و گرنه تو بايد يك مهماني مفصل به همه ما بدهي.»
ملا قبول كرد. شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پيچيد و سرما را تحمل كرد و صبح كه آمد گفت: «من برنده شدم و بايد به من سور دهيد.»
گفتند: «ملا از هيچ آتشي استفاده نكردي؟»
ملا گفت: «نه، فقط در يكي از دهات اطراف يك پنجره روشن بود و معلوم بود شمعي در آنجا روشن است.»
دوستان گفتند: «همان آتش تو را گرم كرده و بنابراين شرط را باختي و بايد مهماني بدهي.»
ملا قبول كرد و گفت: «فلان روز ناهار به منزل ما بياييد.»
دوستان يكي يكي آمدند، اما نشاني از ناهار نبود. گفتند: «ملا، انگار نهاري در كار نيست.»
ملا گفت: «چرا ولي هنوز آماده نشده.»
دو سه ساعت ديگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: «آب هنوز جوش نيامده كه برنج را درونش بريزم.»
دوستان به آشپزخانه رفتند ببيننند چگونه آب به جوش نمي آيد. ديدند ملا يك ديگ بزرگ به طاق آويزان كرده دو متر پايين تر يك شمع كوچك زير ديگ نهاده.
گفتند: «ملا اين شمع كوچك نمي تواند از فاصله دو متري ديگ به اين بزرگي را گرم كند.»
ملا گقت: «چطور از فاصله چند كيلومتري مي توانست مرا روي تپه گرم كند؟ شما بنشينيد تا آب جوش بيايد و غذا آماده شود.»
شرح حكايتبا همان متري كه ديگران را اندازه گيري ميكنيد اندازه گيري مي شويد.
aramesh ghoroob
8th December 2011, 11:16 AM
شما مرغابی هستید یا عقاب ؟
وقتي شما به شهر نيويورك سفر كنيد، جالب ترين بخش سفر شما هنگامي است كه پس از خروج از هواپيما و فرودگاه، قصد گرفتن يك تاكسي را داشته باشيد. اگر يك تاكسي براي ورود به شهر و رسيدن به مقصد بيابيد شانس به شما روي آورده است. اگر راننده ي تاكسي شهر را بشناسد و از نشاني شما سر در آورد با اقبال ديگري روبرو شده ايد. اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.
هاروي مك كي مي گويد: «روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.»
سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.»
بر روي كارت نوشته شده بود: «در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.»
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: «پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.»
گفتم: «خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم».
راننده پرسيد: «در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.»
سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: «اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.»
آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: «اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
از او پرسيدم: «چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟»
پاسخ داد: « دو سال.»
پرسيدم: «چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟»
جواب داد: «هفت سال.»
پرسيدم: «پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟»
گفت: «از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد. پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.»
پرسيدم: « چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟»
گفت: «سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.»
شرح حكايتشما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد. پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.
دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.
اگر به جهان بگويي: «سهم منو بده...»
دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: «سهم منو بده...» و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.
اما اگر به دنيا بگويي: «چه خدمتي برايتان انجام دهم؟»، دنيا هم به تو خواهد گفت: «چه خدمتي برايتان انجام دهم؟»
طلیعه طلا
11th December 2011, 07:43 PM
نگرش به زندگی
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته
است وگفت:«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآباید پودر لباسشویی بهتری بخرد.» همسرش نگاهی کرد اما
چیزی نگفت. هر بار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود
یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست
لباس شستن را یادش داده!
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!
شرح حکایت
زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده میکنیم، آنچه میبینیم به درجه شفافیت پنجرهای که از آن مشغول نگاه کردن هستیم
بستگی دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که
به جای قضاوت کردن فردی که میبینیم در پی دیدن جنبههای مثبت او باشیم؟
منبع:وب سایت مدیریتی ایران
MR_Jentelman
26th December 2011, 06:04 PM
ماهي تابه (http://www.njavan.com/post-378.aspx)
روزي مردي در جاده مشغول تعمير خودروي خود بود كه ناگهان ماهيگيري كه پشت سر هم ماهي ميگرفت توجه او را به خود جلب كرد. مرد متوجه شد كه ماهيگير ماهيهاي كوچك را نگه ميدارد و ماهيهاي بزرگ را در آب مياندازد.
بالاخره كنجكاوي بر او غالب شد، از ماهيگير پرسيد كه چرا ماهيهاي كوچك را نگه ميدارد و ماهيهاي بزرگ را در آب مياندازد؟
- مرد ماهیگیر پاسخ داد: واقعاً دلم نميخواهد چنين كاري بكنم ولي چارهاي ندارم زيرا ماهي تابهي من كوچك است.
نتيجه:
اگر فنجاني كوچك زير باران نگاه داريد، به اندازه همان فنجان آب به شما ميرسد. اگر كاسه بزرگي نگاه داريد. به همان اندازه در آن آب جمع ميشود.
MR_Jentelman
4th January 2012, 03:48 PM
حباب تام و جان و ژاك
متن حكايت يكي بود يكي نبود. يك كشور كوچكي بود. اين كشور يك جزيره كوچك بود. كل پول موجود در اين جزيره 2 دلار بود؛ 2 سكه 1 دلاري كه بين مردم در جريان بود. جمعيت اين كشور 3 نفر بود. تام مالك زمين جزيره بود. جان و ژاك هر كدام يك سكه 1 دلاري داشتند.
جان زمين را از تام به قيمت 1 دلار خريد. حالا تام و ژاك هر كدام 1 دلار داشتند و جان مالك زمين بود كه 1 دلار ارزش داشت. دارايي خالص كشور 3 دلار شد.
ژاك فكر كرد كه فقط يك قطعه زمين در كشور وجود دارد و از آنجايي كه زمين قابل توليد نيست، ارزشش بالا خواهد رفت. بنابراين 1 دلار از تام قرض كرد و با 1 دلار خودش، زمين را از جان به قيمت 2 دلار خريد. تام يك دلار به ژاك قرض داده است. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. جان زمينش را به قيمت 2 دلار فروخت. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك مالك زميني به قيمت 2 دلار است، اما يك دلار به تام بدهكار است. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. دارايي خالص كشور 4 دلار شد.
تام ديد كه ارزش زميني كه يك وقت مالكش بود افزايش يافته است. او از فروختن زمين پشيمان شده بود. تام يك دلار به ژاك قرض داده بود. پس 2 دلار از تام قرض كرد و زمين را به قيمت 3 دلار از ژاك خريد. در نتيجه، حالا مالك زميني به قيمت 3 دلار است. اما از آنجايي كه 2 دلار به جان بدهكار است دارايي خالص او 1 دلار است. جان 2 دلار به تام قرض داده است. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك اكنون 2 دلار دارد. بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. دارايي خالص كشور 5 دلار شد. حبابي در حال شكلگيري است.
جان ديد كه ارزش زمين در حال بالا رفتن است. او هم تمايل داشت مالك زمين شود. 2 دلار داشت و 2 دلار از ژاك قرض كرد و زمين را به قيمت 4 دلار از تام خريد. در نتيجه، تام قرضش را برگرداند و حالا 2 دلار دارد. دارايي خالص او 2 دلار است. جان مالك زميني به ارزش 4 دلار است اما چون 2 دلار از ژاك قرض كرده است دارايي خالص او 2 دلار است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است و بنابراين دارايي خالص او 2 دلار است. دارايي خالص كشور 6 دلار شد، اگر چه كشور همان يك قطعه زمين و 2 سكه 1 دلاري در گردش را دارد.
همه پول بيشتري داشتند و خوشحال و خوشبخت بودند تا اينكه يك روز افكار نگرانكنندهاي به ذهن ژاك خطور كرد. «هي، كجاي كاري؟ اگر افزايش قيمت زمين متوقف بشه، اونوقت جان چطوري ميتونه قرض منو پس بده. فقط 2 دلار تو كشور هست و فكر كنم بعد از اين همه معامله، ارزش زمين جان حداكثر 1 دلار باشه، نه بيشتر.»
تام هم همين فكر را كرد. ديگر هيچكس نميخواست زمين را بخرد. در نهايت، تام 2 دلار دارد و دارايي خالص او 2 دلار است. جان 2 دلار به ژاك بدهكار است و زميني كه فكر ميكرد 4 دلار ميارزد حالا 1 دلار ارزش دارد. بنابراين دارايي خالص او 1 دلار است. ژاك 2 دلار به جان قرض داده است، اما چه قرضي! اگر چه دارايي خالص ژاك هنوز 2 دلار است اما قلبش بد جوري ميزنه. دارايي خالص كشور 3 دلار شد!
خب چه كسي 3 دلار از كشور دزديده است؟ البته قبل از اينكه حباب بتركد جان فكر ميكرد زمينش 4 دلار ميارزد. در واقع قبل از تركيدن حباب، دارايي خالص كشور روي كاغذ 6 دلار بود. جان چارهاي جز اعلام ورشكستگي ندارد. ژاك هم زمين 1 دلاري را به جاي قرضش از جان ميگيرد. حالا تام 2 دلار دارد. جان ورشكسته است و دارايي خالص او صفر دلار است (هم چيز را از دست داده است). ژاك هم چارهاي ندارد جز اينكه به زمين 1 دلاري اكتفا كند. پس دارايي خالص كشور 3 دلار است.
تام برنده است. جان بازنده است. ژاك هم خوششانس است كه دارايي اوليه خود را دارد.
شرح حكايت - وقتي حبابي در حال شكلگيري است ديون افراد به يكديگر افزايش مييابد.
- داستان اين جزيره يك سيستم بسته است و كشور ديگري وجود ندارد و بنابراين بدهي خارجي نيز وجود ندارد. ارزش دارايي تنها بر اساس پول جزيره محاسبه ميشود. بنابراين ضرري در كل وجود نخواهد داشت.
- وقتي حباب ميتركد، افراد داراي پول نقد برنده هستند. افراد داراي مال يا قرض بازنده هستند و در بدترين حالت ورشكسته ميشوند.
- اگر در اين كشور نفر چهارمي هم با 1 دلار بود اما وارد اين بازي نميشد نه ميبرد نه ميباخت اما ميديد كه ارزش پولش بالا و پايين ميرود.
- وقتي حباب در حال بزرگ شدن است همه پول بيشتري به دست ميآورند.
- اگر شما باهوش باشيد و بدانيد حبابي در حال بزرگ شدن است، ميارزد كه پول قرض كنيد و وارد بازي شويد اما بايد بدانيد چه زماني همه چيز را به پول نقد تبديل كنيد.
- همانند زمين، اين پديده براي كالاهاي ديگر صادق است.
- ارزش واقعي زمين يا ديگر كالاها وابستگي زيادي به رفتار رواني جامعه دارد.
نارون1
30th April 2012, 06:40 PM
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار، مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره، خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي، اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه. کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه مجبوري پررو بازي دربياري
نکته مدیریتی : قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید
تهیه کننده : میثم ترکمان
MR_Jentelman
18th May 2012, 10:04 PM
پرواز شاهين
متن حكايت
پادشاهي دو شاهين كوچك به عنوان هديه دريافت كرد. آنها را به مربي پرندگان دربار سپرد تا براي استفاده در مراسم شكار تربيت كند. يك ماه بعد، مربي نزد پادشاه آمد و گفت كه يكي از شاهينها تربيت شده و آماده شكار است اما نميداند چه اتفاقي براي آن يكي افتاده و از همان روز اول كه آن را روي شاخهاي قرار داده تكان نخورده است.
اين موضوع كنجكاوي پادشاه را برانگيخت و دستور داد تا پزشكان و مشاوران دربار، كاري كنند كه شاهين پرواز كند. اما هيچكدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام كنند كه هر كس بتواند شاهين را به پرواز درآورد پاداش خوبي از پادشاه دريافت خواهد كرد. صبح روز بعد پادشاه ديد كه شاهين دوم نيز با چالاكي تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزهگر شاهين را نزد او بياورند.
درباريان كشاورزي متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست كه شاهين را به پرواز درآورد. پادشاه پرسيد: «تو شاهين را به پرواز درآوردي؟ چگونه اين كار را كردي؟ شايد جادوگر هستي؟»
كشاورز كه ترسيده بود گفت: «سرورم، كار سادهاي بود، من فقط شاخهاي را كه شاهين روي آن نشسته بود بريدم. شاهين فهميد كه بال دارد و شروع به پرواز كرد.»
شرح حكايت
گاهي لازم است براي بالا رفتن، شاخههاي زير پايمان را ببريم (البته شاخههاي زير پاي خودمان، نه زير پاي ديگران!)
چقدر به شاخههاي زير پايتان وابسته هستيد؟ آيا تواناييها و استعدادهايتان را ميشناسيد؟ آيا ريسك ميكنيد؟
آيا كارمندان خود را ميشناسيد؟ آيا تلاش ميكنيد استعدادهاي آنان شكوفا شود؟ يا به خاطر ترس از پريدن و پرواز، آنان را به شاخههايي از سازمان وابسته ميكنيد؟ آيا بهتر نيست كاركنانتان توانمند و چالاك باشند در عين حال جَلد سازمان؟
آيا نقاط قوت و استعدادهاي سازمان خود را ميدانيد؟ آيا به استقبال تهديدها ميرويد يا همواره به شكلي محافظهكارانه به حفظ وضع موجود ميانديشيد؟ در رويارويي با تهديدها و مشكلات است كه سازمان ميتواند استعدادها و تواناييهاي خود را بروز داده و توسعه دهد.
MR_Jentelman
18th May 2012, 10:07 PM
كلاه فروش و ميمون ها
متن حكايت
روزي كلاه فروشي از جنگلي مي گذشت. تصميم گرفت زير درخت مدتي استراحت كند. كلاه ها را كنار گذاشت و خوابيد. وقتي بيدار شد متوجه شد كه كلاه ها نيست. بالاي سرش را نگاه كرد. تعدادي ميمون را ديد كه كلاه ها را برداشته اند.
فكر كرد كه چگونه كلاه ها را پس بگيرد. در حال فكر كردن سرش را خاراند و ديد كه ميمون ها همين كار را كردند. او كلاه را از سرش برداشت و ديد كه ميمون ها هم از او تقليد كردند. به فكرش رسيد كه كلاه خود را روي زمين پرت كند. اين كار را كرد و ديد ميمون ها هم كلاه ها را بطرف زمين پرت كردند. او همه كلاه ها را جمع كرد و روانه شهر شد.
سال هاي بعد نوه او هم كلاه فروش شد. پدربزرگ اين داستان را براي نوه اش را تعريف كرد و تاكيد كرد كه اگر چنين وضعي برايش پيش آمد چگونه برخورد كند. يك روز كه او از همان جنگل گذشت در زير درختي استراحت كرد و همان قضيه برايش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش كرد. ميمون ها هم همان كار را كردند. او كلاهش را برداشت، ميمون ها هم اين كار را كردند. نهايتا كلاهش را بر روي زمين انداخت ولي ميمون ها اين كار را نكردند. يكي از ميمون ها از درخت پايين امد و كلاه را از سرش برداشت و در گوشي محكمي به او زد و گفت: «فكر مي كني فقط تو پدر بزرگ داري
شرح حكايت
اگر زماني كه ديگران پيش مي روند ما در فكر حفظ وضع موجود خودمان باشيم در واقع عقب رفته ايم. بخواهيم يا نخواهيم رقابت سكون ندارد.
MR_Jentelman
8th July 2012, 12:53 AM
امسال زمستان سختي در راه است
متن حكايت
پائيز بود و سرخپوست ها از رئيس جديد قبيله پرسيدند كه زمستان پيش رو سرد خواهد بود يا نه. از آنجايي كه رئيس جديد از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قديمي سرخپوست ها چيزي نياموخته بود. او با نگاه به آسمان نمي توانست تشخيص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراين براي اينكه جانب احتياط را رعايت كند به افراد قبيله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان بايد هيزم جمع كنند.
چند روز بعد ايده اي به نظرش رسيد. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسي تماس گرفت و پرسيد: «آيا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»
كارشناس هواشناسي پاسخ داد: «به نظر مي رسد اين زمستان واقعاً سرد باشد.»
رئيس جديد به قبيله برگشت و به افرادش گفت كه هيزم بيشتري انبار كنند. يك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسي پرسيد: «آيا هنوز فكر مي كنيد كه زمستان سردي پيش رو داريم؟»
كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خيلي سردي خواهد بود.»
رئيس دوباره به قبيله برگشت و به افراد قبيله دستور داد كه هر تكه هيزمي كه مي بينند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسي پرسيد: «آيا شما كاملاً مطمئن هستيد كه زمستان امسال خيلي سرد خواهد بود؟»
كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر مي رسد زمستان امسال يكي از سردترين زمستان هايي باشد كه اين منطقه به خود ديده است.»
رئيس قبيله پرسيد: «شما چطور مي توانيد اين قدر مطمئن باشيد؟»
كارشناس هواشناسي جواب داد: «چون سرخپوست ها ديوانه وار در حال جمع آوري هيزم هستند.»
شرح حكايت
مديران ناكارآمد به دليل نداشتن دانش و تخصص لازم، مغرور بودن و خودخواهي، منفعت طلبي شخصي، انحصارطلبي و فراهم نكردن نظام هاي اطلاعاتي و تصميم گيري مناسب، در بيشتر موارد مرتكب تصميم هاي اشتباه و نابخردانه و شايد هم مغرضانه مي شوند كه هزينه هاي زيادي را به مجموعه تحت مديريت آنان وارد مي كند. اگر تصميم هاي نادرست اين گونه مديران آغازگر چرخه معيوبي نيز باشد در اين صورت اثرات منفي و مخرب اين تصميم ها بيشتر و بيشتر خواهد شد تا حدي كه مي تواند به بحران و يا نابودي سيستم منجر شود.
مثالي از چرخه معيوب كه در واقعيت زياد اتفاق مي افتد از اين قرار است: مديريت سرمايه گذاري را كاهش مي دهد و از منابع مالي برداشت مي كند. مديريت با كاهش يا حذف توسعه كاركنان، توسعه محصولات جديد، تحقيق بازار و ديگر موارد هزينه ها را كاهش مي دهد و سود سهام و حقوق و مزاياي مديران را افزايش مي دهد و بدين صورت از سرمايه برداشت مي كند. نتيجه اين كار كاهش حقوق كاركنان، آموزش كاركنان در پايين ترين سطح، خط توليد روزآمد نشده يا منسوخ و ضعف در شناخت نيازهاي بازار و مشتريان خواهد بود. اين اثرات منفي باعث نارضايتي كاركنان، كاهش تعهد سازماني و افزايش نرخ خروج كاركنان خواهد شد. اين موارد موجب كاهش كيفيت محصولات و خدمات، نارضايتي مشتريان و جذب شدن آنان به سمت رقبا و از دست رفتن سهم بازار خواهد شد. كاهش فروش و سود باعث مي شود كه مديريت براي پرداخت هزينه هاي اوليه و جاري هم، دوباره از سرمايه برداشت كنند و بدين ترتيب چرخه معيوب ادامه مي يابد.
نارون1
18th September 2012, 08:42 PM
شما را چگونه مي شناسند؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!
زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
نارون1
4th November 2012, 09:06 AM
http://www.siop.ir/thumbnail.php?file=/SIOP_Dog_246275732.jpg&size=article_medium
ما در انتخاب اقداماتمان آزادیم...اما آزاد نیستیم که عواقب ناشی از این اقدامات را هم انتخاب کنیم.
شکارچی پرنده، سگ جدیدی خریده بود. سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ می توانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.
او و دوستش شکار را شروع کردند و چند مرغابی شکار کردند. بعد به سگش دستور داد که مرغابی های شکار شده را جمع کند. در تمام مدت چند ساعت شکار، سگ روی آب می دوید و مرغابی ها را جمع می کرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره این سگ شگفت انگیز نظری بدهد یا اظهار تعجب کند، اما دوستش چیزی نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسید آیا متوجه چیز عجیبی در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: «آره، در واقع، متوجه چیز غیرمعمولی شدم. سگ تو نمی تواند شنا کند.»
********
بعضی از افراد همیشه به ابعاد و نکات منفی توجه دارند.
روی وجوه منفی تیم های کاری متمرکز نشوید.
با توجه به جنبه های مثبت و نقاط قوت، در کارکنان و تیم های کاری ایجاد انگیزه کنید.
آیا شما با چنین افرادی همکار بوده اید؟
نارون1
7th December 2012, 12:23 AM
داستان یک مدیر
منبع: Work in 21st century
ترجمه: امین برازنده
مردی در بالونی نشسته بودکه فهمید گمشده است بنابراین ارتفاع را کاهش داد، تا چشمش به زنی که زیر بالون او به قرار گرفته بود، افتاد. کمی پایین تر آمد و فریاد زد: ببخشید، میشه به من کمک کنین؟ به دوستم قول داده بودم که یک ساعت پیش بینمش، اما الان خودمم نمی دونم کجام. زن جواب داد:شما توی یک بالون هستید که تقریباً حدود 30 فوت بالاتر از سطح زمین سرگردانید و در عرض جغرافیایی بین 40 تا 41 درجه شمالی و در طول جغرافیایی بین 56 تا 60 درجه ی غربی قراردارید.
سرنشین بالون جواب داد: شما خیلی سرتون میشه، مهندس نیستین؟
زن جواب داد: چرا، مهندس هستم از کجا متوجه شدین؟
سرنشین جواب داد: خب، تمام چیزهایی که به من گفتین از نظر فنی و تخصصی کاملاً درست هستند اما من نمی دانم که با این اطلاعاتی که به من دادین چیکار کنم. من همچنان سرگردانم و گم شدم، حقیقتش این که، کمک زیادی بهم نکردی.
زن جواب داد: شما باید یک مدیر باشید، درسته؟
مرد جواب داد: بله اما از کجا متوجه شدید؟
زن جواب داد: خب، شما الان نمی دونید کجا قرار دارید ،تا حتی اینکه کجا دارید می روید. به خاطر فشار زیاد هوا است که تا این حد بالا آمده اید. شما به یک نفر قول داده اید ولی نتونستید بهش پایبند باشید. شما از زیردستی هاتون انتظار دارید که مشکل شما رو حل کنند. حقیقتش این که شما دقیقاً در همان وضعیتی قرار دارید که قبل از اینکه ما همدیگر رو ببینیم باز هم در همین موقعیت بودید. اما الان تا حدی من هم مقصرم.
natanaeal
7th December 2012, 10:45 AM
داستان یک مدیر
منبع: Work in 21st century
ترجمه: امین برازنده
مردی در بالونی نشسته بودکه فهمید گمشده است بنابراین ارتفاع را کاهش داد، تا چشمش به زنی که زیر بالون او به قرار گرفته بود، افتاد. کمی پایین تر آمد و فریاد زد: ببخشید، میشه به من کمک کنین؟ به دوستم قول داده بودم که یک ساعت پیش بینمش، اما الان خودمم نمی دونم کجام. زن جواب داد:شما توی یک بالون هستید که تقریباً حدود 30 فوت بالاتر از سطح زمین سرگردانید و در عرض جغرافیایی بین 40 تا 41 درجه شمالی و در طول جغرافیایی بین 56 تا 60 درجه ی غربی قراردارید.
سرنشین بالون جواب داد: شما خیلی سرتون میشه، مهندس نیستین؟
زن جواب داد: چرا، مهندس هستم از کجا متوجه شدین؟
سرنشین جواب داد: خب، تمام چیزهایی که به من گفتین از نظر فنی و تخصصی کاملاً درست هستند اما من نمی دانم که با این اطلاعاتی که به من دادین چیکار کنم. من همچنان سرگردانم و گم شدم، حقیقتش این که، کمک زیادی بهم نکردی.
زن جواب داد: شما باید یک مدیر باشید، درسته؟
مرد جواب داد: بله اما از کجا متوجه شدید؟
زن جواب داد: خب، شما الان نمی دونید کجا قرار دارید ،تا حتی اینکه کجا دارید می روید. به خاطر فشار زیاد هوا است که تا این حد بالا آمده اید. شما به یک نفر قول داده اید ولی نتونستید بهش پایبند باشید. شما از زیردستی هاتون انتظار دارید که مشکل شما رو حل کنند. حقیقتش این که شما دقیقاً در همان وضعیتی قرار دارید که قبل از اینکه ما همدیگر رو ببینیم باز هم در همین موقعیت بودید. اما الان تا حدی من هم مقصرم.
عزیزم ممکنه نگاهت و برداشتت به این داستان رو بدونم؟[golrooz]
natanaeal
7th December 2012, 10:48 AM
شما را چگونه مي شناسند؟
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!
زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را ميخواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد:
«آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»
سريع وصيت نامهاش را آورد. جملههاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزهاي براي صلح و پيشرفتهاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزههاي فيزيک و شيمي نوبل و ... ميشناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.
يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!
عزیزم...[golrooz]
فوق العاده بود/بعبارتی باید بگم بی نظیر...[tashvigh]
نارون1
7th December 2012, 01:13 PM
عزیزم ممکنه نگاهت و برداشتت به این داستان رو بدونم؟[golrooz]
خواهش میکنم
خب من فکر میکنم اون آقا مدیر شرکتی بوده .....
این آقای مدیر همیشه برای حل مشکلش وابسته به زیردستانش بوده ، و تمام امور رو به اونا واگذار میکرده ، بدون اینکه به وظایف و تعهدات خودش به عنوان یک مدیر پایبند باشه
بنابراین به این شکل هیچ پیشرفتی در کارش دیده نمیشده .....
نارون1
21st March 2013, 11:34 AM
هوشمندانه ، احمق بودن !
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه ( یکی طلا و دیگری نقره ) به او نشان می دادند. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز، گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا این که مرد مهربانی از دیدن این صحنه ناراحت شد … در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. این جوری هم پول بیشتری گیرت می آید و همدیگر دستت نمی اندازند.
ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست. اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر پول به من نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا به حال با این کلک چه قدر پول گیر آورده ام.
اگر کاری که می کنی هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که ديگران چگونه در مورد شما فكر كنند. ….
مجید موحد
21st April 2013, 04:11 PM
چگونه به هدف بزنيم؟
كمانگير پير و عاقلي در مرغزاري در حال آموزش تيراندازي به دو جنگجوي جوان بود. در آن سوي مرغزار نشانه ي كوچكي كه از درختي آويزان شده بود به چشم مي خورد. جنگجوي اولي تيري را از تركش بيرون مي كشد. آن را در كمانش مي گذارد و نشانه مي رود. كماندار پير از او مي خواهد آنچه را مي بيند شرح دهد.
مي گويد: «آسمان را مي بينم. ابرها را. درختان را. شاخه هاي درختان و هدف را.» كمانگير پير مي گويد: «كمانت را بگذار زمين تو آماده نيستي.»
جنگجوي دومي پا پيش مي گذارد .كمانگير پير مي گويد: «آنچه را مي بيني شرح بده.»
جنگجو مي گويد: «فقط هدف را مي بينم.»
پيرمرد فرمان مي دهد: «پس تيرت را بينداز. تير بر نشان مي نشيند.»
پيرمرد مي گويد: «عالي بود. موقعي كه تنها هدف را مي بينيد نشانه گيريتان درست خواهد بود و تيرتان بر طبق ميلتان به پرواز در خواهد آمد.»
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نميشود.اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
شرح حكايت
بر اهداف خود متمركز شويد.
تمركز افكار بر روي هدف به سادگي حاصل نمي شود. اما مهارتي است كه كسب آن امكانپذير است و ارزش آن در زندگي همچون تيراندازي بسيار زياد است.
واقعا زیبا بود واقعا دستت درد نکنه
نارون1
9th May 2013, 12:00 PM
نقل است شاه عباس صفوي، رجال كشور را به ضيافت شاهانه ميهمان كرد و به خدمتكاران دستور داد تا در سر قليان ها بجاي تنباكو، از سرگين اسب استفاده كنند. ميهمان ها مشغول كشيدن قليان شدند و دود و بوي پهنِ اسب، فضا را پر كرد اما رجال از بيم ناراحتي شاه پشت سر هم بر ني قليان پُك عميق زده و با احساس رضايت دودش را هوا مي دادند! گويي در عمرشان، تنباكويي به آن خوبي نكشيده اند!
شاه رو به آنها كرده و گفت: «سرقليان ها با بهترين تنباكو پر شده اند. آن را حاكم همدان برايمان فرستاده است.»
همه از تنباكو و عطر آن تعريف كرده و گفتند: «براستي تنباكويي بهتر از اين نميتوان يافت.»
شاه به رئيس نگهبانان دربار، كه پك هاي بسيار عميقي به قليان مي زد، گفت: « تنباكويش چطور است؟»
رئيس نگهبانان گفت: «به سر اعليحضرت قسم، پنجاه سال است كه قليان مي كشم، اما تنباكويي به اين عطر و مزه نديده ام!»
شاه با تحقير به آنها نگاهي كرد و گفت: «مرده شوي تان ببرد كه بخاطر حفظ پست و مقام، حاضريد بجاي تنباكو، پِهِن اسب بكشيد و بَه بَه و چَه چَه كنيد.»
میلاد صفری
17th May 2013, 03:44 PM
گمونم منظورتون اینه که این پست و مقام ها به هیچکس وفا نمیکنه که ما دومیش باشیم
رضا66
4th July 2013, 07:20 PM
سلام
در این تایپیک گزیده ای از حرف های رهبران مدیریت رو نقل میکنم که امیدوارم براتون مفید باشه
برای من که بوده کلی درس گرفتم....
بهترين مدير فردي است كه در انتخاب بهترين افراد براي انجام كار موردنظر درك كافي داشته باشد و به اندازه كافي خويشتن داري داشته باشد كه وقتي آنان در حال انجام كار هستند در كار آنان دخالت نكند.روزولت، تئودور (Theodore Roosevelt)
رضا66
4th July 2013, 07:22 PM
در دنياي كسب و كار، آينه عقب همواره شفاف تر از شيشه جلوستبافت، وارن (Warren Buffett)
رضا66
4th July 2013, 07:24 PM
جوهره استراتژي انتخاب چيزهايي است كه نبايد انجام داد.پورتر، مايكل (Michael Porter)
رضا66
4th July 2013, 07:37 PM
ارزشمندترين دارايي هاي يك سازمان در قرن بيستم ابزار توليد آن بود و در قرن حاضر كاركنان فرهيخته و بهره وري آنها، چنين جايگاهي خواهند داشت.
دراكر، پيتر
رضا66
4th July 2013, 07:38 PM
اگر ميخواهيد يك فرمانده شكست بخورد يك كتاب پر از دستورالعمل به او دهيد؛ اگر ميخواهيد پيروز شود، يك مقصد به او نشان دهيد و دستور دهيد آن را تسخير كند.
آگوستوس و چارلز ويليام هير
رضا66
4th July 2013, 07:39 PM
اگر افراد مناسب را انتخاب كنيد و به آنها فرصت دهيد كه بالهاي خود را بگسترانند، تقريباً ديگر نيازي نيست كه آنان را مديريت كنيد.ولش، جك
Capitan Totti
4th July 2013, 08:55 PM
مدیر باید با استفاده از قدرت بیان و همچنین اطلاعات بالا
تمامی زیردستاشو کنترل کنه!
رضا66
6th July 2013, 01:49 PM
انسان مجموعه اي از آنچه دارد نيست، بلكه مجموعه اي است از آنچه ندارد، اما مي تواند بدست آورد.
ژان پل ساتر
- - - به روز رسانی شده - - -
فراموش مي كنند كه كار را با چه سرعتي انجام داديم، اما كيفيت در يادها مي ماند.
نيوتن، هوارد
رضا66
12th July 2013, 09:16 AM
در انجام کارها روی شیوهای خاص تأکید نکنید. شاید کسی بتواند از مسیر کوتاهتر و بهتری شما را به مقصد برساند.
رضا66
12th July 2013, 10:37 AM
یه سایت خوب برای دوستان www.e-modiran.com:
رضا66
12th July 2013, 10:42 AM
اولویتهای تجاری سال 92 (http://ahmadicommercial.mihanblog.com/post/419)
یکشنبه 18 فروردین 1392 12:57 ب.ظ
نویسنده : احمدی (http://ahmadicommercial.mihanblog.com/post/author/210207)
انتشار کتاب مقررات صادرات و واردات سال 92
معاون سازمان توسعه تجارت پیشبینی کرد که کتاب «مقررات صادرات و واردات سال 92» تا پایان هفته جاری به گمرک ابلاغ شود.
کیومرث فتح اله کرمانشاهی عنوان کرد: مراحل نهایی ویرایش این کتاب به پایان رسیده و با توجه به تایید هیات وزیران، امروز (یکشنبه)، برای تطبیق نهایی و مهر کتاب، به دبیر هیات دولت ارائه میشود
مجید موحد
13th July 2013, 05:53 PM
مشاور پیر
یک مشاور می میرد و در آن دنیا در صفی که هزاران نفر جلوی او بودند برای محاسبه اعمالش می ایستد اندکی نگذشته بود که فرشته محاسب میز خود را ترک میکند و صف طولانی را طی کرده و به سمت مشاور می آید و به گرمی به او سلام کرده و احترام می گذارد.
فرشته مشاور را به صف اول برده و او را بر روی میزی مینشاند.
مشاور میگوید:من از این توجه شما سپاسگذارم ،اما چیزی باعث شده که شما با من اینگونه رفتار میکنید؟؟؟؟
فرشته محاسب میگوید:ما برای افراد مسن احترام زیادی قائل هستیم،ما یک پردازش اولیه بر روی تمامی کارهای شما انجام دادیم و من ساعاتی را که شما به عنوان مشاور برای مشتریان خود اعلام کرده ید را جمع بستم . بر اساس محاسبه من شما حداقل 193 سال سن دارید.
حالا به نظر شما دوستان از این حکایت چه نتیجه ای باید گرفت؟؟؟؟؟؟
مجید موحد
13th July 2013, 06:13 PM
بهشت و جهنم
فردی از خدا درخواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.......خدای عزوجل دعای او را مستجاب کرد
او در عالم شهود وارد شد که جمعی از مردم در اطراف دیگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه و نا امی و در عذاب بودند،هر کدام قاشقی به دست داشت که به دیگ نمیرسید ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی آنها بود به طوریکه نمیتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند...عذاب آنه وحشتناک بود.
آنگاه ندا آمد:اکنون بهشت را نظاره کن او به اتاقی دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد دیگ غذا.... جمعی از مردم...... همان قاشقهای دسته بلند........... ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند
آن مرد گفت:نمیفهمم....چرا اینجا همه شادنند؟؟
در حالیکه در اتاق دیگر در رنجنند؟۱۱!!!!!!!!!!
با آنکه همه چیز یکسان هست!!!!!!!!!!
ندا آمد که در اینجا آنها یاد گرفته اندکه یکدیگر را تغذیه کنند...هر کسی با قاشقش غذا را در دهان دیگری میگذارد.
چونکه ایمان دارند که کسی هست که در دهانش غذایی بگذارد.
مجید موحد
14th July 2013, 09:19 AM
بازسازی دنیا
بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینسترنوشته شده است :کودک که بودم میخواستم دنیا رو تغییر دهم،بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگتر است من باید انگلستان را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم.اینک که در آستانه مرگ هستم میفهم که اگر در روز اول خودم را تغییر داده بودم،شاید میتوانستم دنیا را هم تغییر دهم!!!!!!!!!!
مجید موحد
14th July 2013, 10:19 AM
آلیس و گربه
آلیس:لطفا به من بگو از کدام راه باید بروم؟
گربه:بستگی داره که کجا میخوای بری؟
آلیس:خیلی برام مهم نیست کجا برم
گربه:پس مهم نیست از کدام راه بروی
مجید موحد
15th July 2013, 07:14 AM
مرد بالن سوار و مرد روی زمین
مردی در یک بالن در حال پرواز کردن بود که متوجه شد گم شده است ،در حالیکه ارتفاع بالن را کم میکردمردی را دید.
مرد بالن سوار فریاد زد: ببخشید ،میتوانید به من کمک کنید؟ من به دوستم قول دادم که نیم ساعت پیش او را ملاقات کنم اما حالا نمی دانم کجا هستم.
مرد روی زمین پاسخ داد:بله شما در یک بالن در ارتفاع حدود 10 متر از سطح زمین معلق هستید.
شما از شمال بین 40 و 42 درجه عرض جغرافیایی و از غرب بین 58 و 60 درجه طول جغرافیایی قرار دارید. مرد بالن سوار پاسخ داد:شما باید مهندس باشید.
مرد بالن سوار پاسخ داد:بله،از کجا فهمیدی؟
مرد بالن سوار گفت:خوب همه چیزای که گفتی از نظر فنی درست است،اما من نمی دانم با اطلاعاتی که داری چکار کنم ،من در حقیقت هنوز گمشده هستم.
مرد روی زمین پاسخ داد:شما باید مدیر باشید. مرد بالن سوار گفت:بله من مدیر هستم از کجا فهمیدی؟
مرد روی زمین گفت:خوب،شما نمی دانی کجا هستی و نمی دانی کجا میروی؟ شما قولی داده ای اما نمیدانی آن را چگونه عمل کنی و انتظار داری من مشکلاتت را حل کنم.
واقعیت این است که شما دقیقا در همان موقیعت پیش از برخوردمان قرار داری اگر چه ممکن است در بیان آن مقداری داشته باشم.
"VICTOR"
16th July 2013, 10:34 AM
روزی شخصی به عیادت مریضی رفت . حال او را سخت یافت .
به او ګفت : خدا را شکر کن و حمد او را به جای آور .
مریض ګفت : چه طور شکر کنم حال آنکه خدا فرموده است * اګر شکر کنید بر شما زیاد می کنم ...*
می ترسم شکر کنم و بیماری ام افزون شود .
"VICTOR"
16th July 2013, 10:51 AM
نقل کرده اند لقمان حکیم برده ای حبشی بود و شغل نجاری داشت . روزی مالکش به او ګفت : ګوسفندی را برایم بکش . لقمان طبق دستور وی عمل کرد . سپس به او ګفت : لذیذترین دو عضو آن را برایم بیاور .
لقمان زبان و دل ګوسفند را برایش آورد . سپس از او سؤال کرد که آیا از این دو لذیذتر هست ؟ لقمان ګفت : خیر . بار دیګر مالکش به او ګفت : ګوسفندی برایم سر ببر . لقمان اطاعت کرد و این کار را انجام داد . سپس به او ګفت : خبیث ترین دو عضو آن را دور بینداز . لقمان زبان و دل را دور انداخت .
مولایش ګفت : به تو ګفتم لذیذترین دو عضو آن را برایم بیاور ، زبان و دی آوردی ، سپس به تو ګفتم خبیث ترین دو عضو آن را دور بینداز ، باز تو زبان و دل را دور انداختی .
لقمان ګفت : هیچ چیز لذیذتر از آن دو نیست هنګامی که سالم باشند و هیچ چیز خبیث تر از آن دو نیست هنګامی که فاسد باشند .
نارون1
19th August 2013, 10:51 AM
از مدير موفقي پرسيدند: "راز موفقيت شما چه بود؟" گفت: «دو كلمه» است.
- آن چيست؟
- «تصميمهاي درست»
- و شما چگونه تصميم هاي درست گرفتيد؟
- پاسخ «يك كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تجربه»
- و شما چگونه تجربه اندوزي كرديد؟
- پاسخ «دو كلمه» است!
- آن چيست؟
- «تصميم هاي اشتباه»
مجید موحد
19th August 2013, 11:54 AM
http://panevis.net/molana/img/mouse-camel.jpg
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند.
این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: « این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: « میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: « تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی
غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.
m@some
19th August 2013, 11:57 AM
سلام ممنون ازمطالبتون میشه منبع این حکایاتوبرامون بذارید
مدیر بخش علوم انسانی
19th August 2013, 12:08 PM
http://panevis.net/molana/img/mouse-camel.jpg
موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند.
این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟»
موش گفت: « این رودخانه خیلی عمیق است.»
شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: «عمق این آب فقط تا زانوست.»
موش گفت: « میان زانوی من و تو فرق بسیار است.»
شتر پاسخ داد: « تو نیز از این پس رهبری موشانی چون خود را بر عهده گیر.»
چون پیمبر نیستی پس رو براه تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش گر سلطان نیی خود مران چون مرد کشتی بان نیی
غرور به خود راه نده، ابتدا پیروی کن، شاگردی کن، مرید باش، گوش کن تا زبانت باز شود آن گاه زبان گشا و آن هم نخست به صورت پرسش و فروتنانه و در همه حال معنی و باطن موضوع و مطلب را بنگر تا به معرفت حقیقی برسی.
باسلام خدمت شما
لطفا ادامه حکایات مدیریتی خود را در اینجا قرار دهید ، تا پست ها و تایپیکها سازماندهی شوند
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?66834-%D8%AD%D9%83%D8%A7%D9%8A%D8%AA-%D9%87%D8%A7%D9%8A-%D9%85%D8%AF%D9%8A%D8%B1%D9%8A%D8%AA%D9%8A
باتشکر از شما [golrooz]
نارون1
25th August 2013, 03:31 PM
استاد مشغول درس مبحث نواندیشی و روشنفکری برای شاگردانش بود. اما خود می دانست این موضوعی است که بسادگی برای هرکسی جا نمی افتد. چون بحث فرهنگ دیرینه و فاخر بودن آن نیز مطرح شده بود استاد از یکی از شاگردان خواست تا پنجره را ببندد و گفت که تا مدتی باز نشود.
هوا گرم بود و تعداد شاگردان هم زیاد. پس مدتی شاگردان کلافه شده و خواستار باز شدن پنجره گشتند. پنجره که باز شد همگی نفسی راحت کشیدند و احساس خشنودی کردند. استاد پرسید: «نسبت به این هوای مطبوع که همین الان وارد شد چه احساسی دارید؟»
شاگردان همگی آنرا یک جریان عالی و نجات بخش توصیف کردند. شیوانا گفت: «حالا که اینطور است پنجره را ببندید تا این هوای عالی را برای همیشه و در تمامی اوقات داشته باشید.»
تعدادی از شاگردان گفتند فکر بدی نیست اما تعدادی دیگر پس از کمی فکر با اعتراض گفتند: «ولی استاد اگر پنجره بسته شود این هوا نیز کم کم کهنه می شود و باز نیازمند تهویه می شویم.»
استاد گفت: «خب، حالا شما معنی نواندیشی را فهمیدید! در جوامع وقتی یک اندیشه یا ایده یا فلسفه نو پیدا می شود عامه مردم ابتدا در برابر آن مقاومت می کنند اما در طول زمان چنان به آن وابسته می شوند که بهتر کردن و ارتقاء آنرا فراموش می کنند و چون با فرهنگ شان مخلوط می شود نسبت به آن تعصب پیدا می کنند، مگر آنکه مثل بعضی از شما به ضرر آن هم فکر کنند.»
آیا شما در و پنجره ها را برای ورود ایده های نو باز می گذارید؟
آیا شما نوآوری را در سازمان خود مدیریت می کنید؟
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.