PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر غزلیاتی از حسین منزوی



م.محسن
11th August 2013, 08:46 PM
یک شعر تازه دارم ، شعری برای دیوار
شعری برای بختک ، شعری برای آوار
تا این غبار می مرد ، یک بار تا ھمیشه
باید که می نوشتم ، شعری برای رگبار
اما بر آن مسلط این شھرواره زنده است ،
روحی شبیه چیزی ، چیزی شبیھ مردار
چیزی شبیه لعنت ، چیزی شبیه نفرین
چیزی شبیه نکبت ، چیزی شبیه ادبار
در بین خواب و مرداب ، چشم و دھان گشوده است
بن بست ھای انکار گمراھه ھای باطل ،
تا مرز بی نھایت ، تصویر خستگی را
تکرار می کنند این ، ایینه ھای بیمار
عشقت ھوای تازه است ، در این قفس که دارد
ھر دفعه بوی تعلیق ، ھر لحظه رنگ تکرار
من نیز از عشق اگر نگیرم ، جان دوباره ،
حل می شوم در اینان این جِرم ھای بیزار
وز ھفت برج و بارو بوی تو دارد این باد ،
خواھد گذشت تا من ، ھمچون نسیم عیّار

م.محسن
11th August 2013, 08:48 PM
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چھار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی ھم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
و آن وصل آخرین بار آن روز آخرین وصل ،
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با ھر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسھ تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و ھر چه با اوست
دیگر نصیب تکرار از عمر ما ندارد ،
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟

م.محسن
11th August 2013, 08:49 PM
از شب گذشته ام ھمه بیدار خواب تو
ظلمت شمار سرزدن آفتاب تو
جان تھی به راه نگاھت نھاده ام
تا پر کنم ھر اینه جام از شراب تو
گیسوی خود مگیر ز دستم که ھمچنان
من چنگ التجا زده ام در طناب تو
ای من تو را سپرده عنان ، در سکون نمان
سویی بتاز تا بدوم در رکاب تو
یک بوسھ یک نگاه از آن چشم و آن دھان
اینک شراب ناب تو و شعر ناب تو
گر بین دیگران و تو پیش آیدم قیاس
دریای دیگری نه و آری سراب تو
جز عشق نیست خواندم و دیدم ھزار بار
واژه به واژه سطر به سطر کتاب تو
اینجاست منزلم که بسی جستم و نبود
آبادی ای از آنسوی چشم خراب تو

م.محسن
12th August 2013, 09:43 PM
قصد جان می کند این عید و بھارم بی تو
این چه عیدی و بھاری است که دارم بی تو
گیرم این باغ ، گُلاگُل بشکوفد رنگین
به چه کار ایدم ای گل ! به چه کارم بی تو ؟
با تو ترسم بھ جنونم بکشد کار ، ای یار
من که در عشق چنین شیفته وارم بی تو
بھ گل روی تواش در بگشایم ورنھ
نکند رخنه بھاری به حصارم بی تو
گیرم از ھیمه زمرد به نفس رویانده است
بازھم باز بھارش نشمارم بی تو
با غمت صبر سپردم به قراری که اگر
ھم به دادم نرسی ، جان بسپارم بی تو
آری بی بھار است مرا شعر بھاری ،
نه ھمیه نقش گل و مرغ نیارم بی تو
دل تنگم نگذارد که به الھام لبت
غنچه ای نیز به دفتر بنگارم بی تو

م.محسن
12th August 2013, 09:44 PM
ابری رسید و آسمانم از تو پر شد
بارانی آمد ، آبدانم از تو پر شد
نام تو اول بغض بود و بعد از آن اشک
اول دلم پس دیدگانم از تو پر شد
جان جوان بودی تو و چندان دمیدی
تا قلبت ای بخت جوانم از تو پر شد
خون نیسیتی تا در تن میرنده گنجی
جانی توو من جاودانم از تو پر شد
چون شیشھ می گرداند عشق ، از روز اول
تا روز آخر ، استکانم از تو پر شد
در باغ خواھش ھای تن روییدی اما
آنقدر بالیدی که جانم از تو پر شد
برگ زرد من کیست ؟ پیش گل سرخ تو ،
آه ای بھاری که خزانم از تو پر شد
با ھر چه و ھر کس تو را تکرار کردم
تا فصل فصل داستانم از تو پر شد
ایینه ھا در پیش خورشیدت نشاندم
و آنقدر ماندم تا جھانم از تو پر شد

م.محسن
12th August 2013, 09:46 PM
بارید صدای تو و گل کرد ترنم
انبوه و درخشنده چنان خوشه ی انجم
تعبیر زمینی ھم اگر خواسته باشی
چون خوشه ی انجم نه که چون خوشه ی گندم
عشق از دل تردید بر آمد به تجلا
چون دست تیقن ز گریبان توھم
خورشید شدی سر زدی از خویش که من باز
روشن شوم از ظلمت و پیدا شوم از گم
آرامش مرداب به دریا نبرازد
زین بیشترم دم بده آری به تلاطم
شوقی که سخن با تو بگویم ، گذرم داد
موسای کلیمانه ز لکنت به تکلم
بسم الھت ای دوست بر آن غنچه که خنداند
صد باغ گل از من به یکی نیمه تبسم
شعر آمد و بارید به ھمراه صدایت
الھام به شکل غزلی یافت تجسم
دادم بده ای یار ! از آن پیش که شعرم
با پیرھن کاغذی اید به تظلم

م.محسن
13th August 2013, 11:37 PM
برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز ایم از خود جسم را جان کرده ام
غنچه ی سربسته ی رازم بھارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنھان کرده ام
چون نسیمی در ھوای عطر یک نرگس نگاه
فصل ھا مجموعھ ی گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را بھ شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ھا فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ھا نقشی از تعلیق را
تا ھزار ایینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نھایت بوده است
این تقابل ھا که با ایینه چشمان کرده ام
من کھ با پرھیز یوسف صبر ایوبیم نیست
عذر خواھم را ھم آن چاک گریبان کرده ام
چون ھوای نوبھاری در خزان خویش ھم
با تو گاھی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزن عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارھا این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنھا نه که از یاد تو ھم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام

م.محسن
13th August 2013, 11:39 PM
دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار ھم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
! قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود دیوانه دلدیوانه سر دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

م.محسن
13th August 2013, 11:40 PM
از روز دستبرد به باغ و بھار تو
دارم غنیمت از تو گلی یادگار تو
تقویم را معطل پاییز کرده است
در من مرور باغ ھمیشه بھار تو
از باغ رد شدی که کشد سر مه تا ابد
بر چشم ھای میشی نرگس غبار تو
فرھاد کو که کوه به شیرین رھا کند
از یک نگاه کردن شوریده وار تو
کم کم به سنگ سرد سیه می شود بدل
خورشید ھم نچرخد اگر در مدار تو
چشمی به تخت و پخت ندارم . مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

م.محسن
14th August 2013, 11:11 PM
پیشواز کن شاعر با غزل که یار آمد
بسته بار گل بر گل عشق با قطار آمد
یک دو روز فرصت بود تارسیدن پاییز
که به رغم ھر تقویم باز ھم بھار آمد
دانه ای که چندین سال پیش از این به دل کشتم
نیش زد سپس بالید عاقبت به بار آمد
یک نفر گرفت از منعشق و شعر را انگار
سکه ھای نارایج باز ھم به کار آمد
او امید بود اما بیم نیز با او بود
مثل نور با ظلمت ماه شب سوار آمد
تا محاق کی دزدد بار دیگرش ، حالی
آن شھاب سرگردان باز بر مدار آمد
با رضایتی در خور از تسلط تقدیر
گرچه ھم شکایت ور ھم شکسته وار آمد
او تمام ارزش ھاست خود یرای من با او
باز ھم به فصل عشق اصل اعتبار آمد
با زلالی اش سرزد ازکدورتی کھنه
صبح ھایم اوست گرچه از غبار آمد

م.محسن
14th August 2013, 11:12 PM
محبوب من ! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بر داربستی از چه خواھد شد چه خواھم کرد آونگم
سازی غریبم من که در ھر پرده ام ھر زخمه بنوازد
لحن ھمایون تو می اید برون از ضرب و آھنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
ایینه ای پنھان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با ھر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نھیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است بیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم

م.محسن
14th August 2013, 11:14 PM
دل من ! باز مثل سابق باش
با ھمان شور و حال عاشق باش
مھر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان ھمه تو لایق باش
خواستی عقل ھم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
ھیچ باد مخالف اینجا نیست
با ھمه بادھا موافق باش

م.محسن
15th August 2013, 10:01 PM
گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بھار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پاک کن سپس
موھای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنھایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بھانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
ھر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که ھم پیراھن ھم تن از میان برخیزد
بیش از اینھا بیش از اینھا خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزل ھایم حال و ھوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

م.محسن
15th August 2013, 10:04 PM
دوباره عشق دوباره ھوا دوباره نفس
دوباره عشق دوباره ھوی دوباره ھوس
دوباره ختم زمستان دوباره فتح بھار
دوباره باغ من و فصل تو نسیم نفس
دوباره باد بھاری - ھمان نه گرم و نه سرد
دوباره آن وزش میخوش آن نسیم ملس
دوباره مزمزه ای از شراب کھنه ی عشق
دوباره جامی از آن تند تلخواره ی گس
دوباره ھمسفری با تو تا حوالی وصل
دوباره طنطنه ی کاروان طنین جرس
نگویمت که بیامیز با من اما ، آه
بعید تر منشین از حدود زمزمه رس
که با تو حرف نگفته بسی به دل دارم
که یا بسامدش این عمرھا نیاید بس
کبوترم به تکاپوی شاخه ای زیتون
قیاس من نه به سیمرغ می رسد نه مگس
برای یاختن آن به راه آزادی است
اگر نکوفته ام سر به میله ھای قفس

م.محسن
15th August 2013, 10:06 PM
تقدیر تقویم خود را تماماً به خون میکشید
وقتی که رستم تھیگاه سھراب را می درید
بی شک نمی کاست چیزی از ابعاد آن فاجعه
حتی اگر نوشدارو به ھنگام خود می رسید
دیگر مصیبت نه در مرگ سھراب بود و نه در زندگیش
وقتی که رستم در ایینه ی چشم فرزند خود را ندید
ایینه ی آتشینی که گر زال در آن پری می فکند
شاید که یک قاف سیمرغ از آفاق آن می پرید
ایینه ای که اگر اشک و خون می ستردی از آن بی گمان
چون مرگ از عشق ھم نقشی آنجا می آمد پدید
نقشی از آغاز یک عشق - آمیزه ی اشک و خون ناتمام
یک طرح و پیرنگ از روی و موی مه آلود گرد آفرید
سھراب آنروز نه بلکه زان پیش تر کشته شد
آندم که رستم پیاده به شھر سمنگان رسید
و شاید آن شب که در باغ تھمینه تا صبحدم
گل ھای دوشیزگی چید و با او به چربش چمید
آری بسی پیش تر از سرشتی که سھراب بود
خون وی از دشنه ی سرنوشتش فرو می چکید
ورنه چرا پیرمرد آن نشان غم انگیز را
در مھر سھراب با خود نمی دید و در مھره دید ؟
ورنه به جای تنش ھای قھر و تپش ھای خشم
باید که از قلب خود ضربه ی آشتی می شنید
با ھیچ قوچ بھشتی نخواھد زدن تاختش
وقتی که تقدیر قربانی خویش را برگزید

م.محسن
16th August 2013, 02:32 PM
دلخوشم با کاشتن ھر چند با آن داشتن نیست
گرچه بی برداشت کارم جز به خیره کاشتن نیست
سرخوش از آواز مستان در زمستانم که قصدم
لانه را مانند مور از دانه ھا انباشتن نیست
حرص محصولی ندارم مزرع عمر است و اینجا
در نھایت نیز با ھر کاشتن برداشتن نیست
سخت می گیرد جھان بر سختکوشان و از آنروز
چاره ی آزاده ماندن غیر سھل انگشاتن نیست
گر به خاک افتم چو شب پایان چه باک از آنکه کارم
چون مترسک قامت بی قامتی افراشتن نیست
از تو دل کندن نمی دانم که چون دامن ز عشق است
چاره دست ھمتم را جز فرونگذاشتن نیست
سر به سجده می گذارم با جبین منکسر ھم
در نماز ما شکستن ھست اگر نگزاشتن نیست

م.محسن
16th August 2013, 02:34 PM
از زیستن بی تو مگو زیستن این نیست
ورھست به زعم تو به تعبیر من این نیست
از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن پیرھن این نیست
یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست به دریا زدن این نیست
تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست
عطری است در این سفره ی نگشوده ھم اما
حون دل آھوی ختا و ختن این نیست
سخت است که بر کوه زند تیشه ھم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوھکن این نیست
یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من - آن یکتنه صد شب شکن - این نیست
زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای ھراسنده ! نه ، تمثیل زن این نیست

م.محسن
16th August 2013, 02:36 PM
بانوی اساطیر غزل ھای من اینست
صد طعنه به مجنون زده لیلای من اینست
گفتم که سرانجام به دریا بزنم دل
ھشدار دل! این بار ، که دریای من اینست
من رود نیاسودنم و بودن و تا وصل
آسودگی ام نیست کھ معنای من اینست
ھر جا که تویی مرکز تصویر من آنجاست
صاحبنظرم علم مرایای من اینست
گیرم که بھشتم به نمازی ندھد دست
قد قامتی افراز که طوبای من اینست
ھمراه تو تا نابترین آب رسیدن
ھمواره عطشنکی رؤیای من اینست
من در تو به شوق و تو در آفاق به حیرت
نایاب ترین فصل تماشای من اینست
دیوانه به سودای پری از تو کبوتر
از قاف فرود آمده عنقای من اینست
خرداد تو و آذر من بگذر و بگذار
امروز بجشوند که سودای من اینست

م.محسن
18th August 2013, 10:11 PM
ای نسیم عشق ! از آفاق شھابی آمدی
از کران ھای بلند آفتابی آمدی
تا کنی مستم ، ھمھ زنبیل ھا را کرده پر
از شمیم آن دو گیسوی شرابی آمدی
سنگفرش از نقره کردند اختران راه تو را
شب که شد از جاده ھای ماھتابی آمدی
نه ھوا نه آب - چیزی از ھوا چیزی از آب
تابناک از کھکشانھای سحابی آمدی
بار رویایی سبک سنگین از افیون از شراب
بستی و تا بستر بیدار خوابی آمدی
دیری از خود گم شدی در عشق نشناسان و باز
تا که خود را درغزل ھایم بیابی آمدی
تا غبار از دل فرو شوییم در ایینه ات
ھمسفر با آسمان و آب آبی آمدی
در کنارت دم غنیمت باد بنشین لحظه ای
آه مھمان عزیزی که شتابی آمدی

م.محسن
18th August 2013, 10:13 PM
ای خون اصیلت به شتک ھا ز غدیران
افشانده شرف ھا به بلندای دلیران
جاری شده از کرب و بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه ی تکثیر
ترکید بر ایینه ی خورشید ضمیران
ای جوھر سرداری سرھای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می سوخت در اندیشه ی تاریخ
ھر بار که آتش زده شد بیشه ی شیران
آن شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک تن بی سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
حد تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران

م.محسن
18th August 2013, 10:14 PM
مژگان به ھم بزن که بپاشی جھان من
کوبی زمین من به سر آسمان من
درمان نخواستم ز تو من درد خواستم
یک درد ماندگار! بلایت به جان من
می سوزم از تبی که دماسنج عشق را
از ھرم خود گداخته زیر زبان من
تشخیص درد من به دل خود حواله کن
آه ای طبیب درد فروش جوان من
نبض مرا بگیر و ببر نام خویش را
تا خون بدل به باده شود در رگان من
گفتی : غریب شھر منی این چه غربت است
کاین شھر از تو می شنود داستان من
خاکستری است شھر من آری و من در آن
آن مجمری که آتش زرتشت از آن من
زین پیش اگر که نصف جھان بود بعد از این
با تو شود تمام جھان اصفھان من

م.محسن
19th August 2013, 10:27 PM
به آب و تاب که را جلوه ی ستاره ی توست ؟
که آفتاب در این باب استعاره ی توست
ھمین امید نه ترجیع مھربانی تو
که عشق نیز به تکرار خود دوباره ی توست
نسیم کیست به چوپانی دلم ؟ که تویی
که گله ھای گلم پیش چوبپاره ی توست
بھار با ھمه ی جلوه و جمل گلی
به پیش سینه ی پیراھن بھاره ی توست
سپیده را به بر و دوش خود چرا نکشی ؟
که این حریر جدا بافت از قواره ی توست
تو داغ بر دل ھر روشنی نھی که به باغ
چراغ لاله طفیل چراغواره ی توست
رضا به قسمت خاکسترم چرا ندھم ؟
به خرمنم نه مگر شعله از شراره ی توست ؟
ستاره نیز که باشم کجا سرم به شھاب
که رو به سوی سحر قاصد سواره ی توست
اگر به ساحل امنی رسم در این شب ھول
ھمان کنار تو آری ھمان کناره ی توست

م.محسن
19th August 2013, 10:29 PM
نگفت و گفت : چرا چشم ھایت آن دو کبود
بدل شده است بدین برکه ھای خون آلود ؟
درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای
پری به آب زد و نانشسته بال گشود
نگاه کرد و نکرد انچنان به گوشھ ی چشم
که ھم درود در آن خفته بود و ھم بدرود
اگر چه ھیچ نپرسید آن نگاه عجیب
تمام بھت و تحیر ، تمام پرسش بود
در این دو سال چه زخمی زدی به خود ؟ پرسید
گرفته پاسخ خود ھم بدون گفت و شنود
چه زخم ؟ آه ، چه زخمی است زخم خنجر خویش
کشنده زخم به تدریج زخم بی بھبود

م.محسن
19th August 2013, 10:31 PM
ریشه در خون دلم برده درختی که من است
من که صد زخمم از این دست و تبرھا به تن است
ای غریبان سفر کرده ! کدامین غربت
بدتر از غربت مردان وطن دروطن است ؟
چاه دیگر نه ھمان محرم اسرار علی
چاه مرگی است که پنھان به ره تھمتن است
این نه آب است روان پای درختان دیگر
جو به جو خون شھیدان چمن در چمن است
و آنچه در جنگل از اطلال و دمن می بینی
مدفن آن ھمه جان بر کف خونین کفن است
بی نیازند ز غسل و کفن .اینان را غسل
ھمه از خون و کفن ھا ھمه از پیرھن است

م.محسن
20th August 2013, 10:37 PM
آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن
می خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانکه تن رھا شدن از خویش و جان شدن
آھن به فکر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه ھای زمان امتحان شدن
تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
ھمچون نسیم در چمن گل چمان شدن
آنانکه کینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مھربان شدن
باران من ! گدایی ھر قطره ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن
با خاک آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه ای از تو دھان شدن

م.محسن
20th August 2013, 10:40 PM
عجب لبی ! شکرستان که گفته اند ، اینست
چه بوسه ! قند فراوان که گفته اند اینست
به بوسه حکم وصال مرا موشح کن
که آن نگین سلیمان که گفته اند اینست
تو رمز حسنی و می گنجی ام به حس اما
نگنجی ام به بیان آن که گفتھ اند اینست
مرا به کشمکش خیره با غم تو چه کار ؟
که تخته پاره و توفان که گفته اند اینست
کجاست بالش امنی که با تو سر بنھم
که حسرت سر و سامان که گفته اند اینست
نسیمت آمد و رؤیای دفترم آشفت
نه شعر ، خواب پریشان که گفته اند اینست
غم غروب و غم غربت وطن بی تو
نماز شام غریبان که گفته اند اینست

م.محسن
20th August 2013, 10:41 PM
حکمم از زمین رھا شدن نبود
سرنوشت من خدا شدن نبود
از ھزار چوب خیزران یکی
در قواره ی عصا شدن نبود
گیرم استخوان به نیش ھم کشید
سگ به جوھر ھما شدن نبود
از چھل در طلسم قصه ام
ھیچ یک برای واشدن نبود
تو در اینه شما شدی ولی
با منت توان ما شدن نبود
آری آشنا شدن ھم از نخست
جز به خاطر جدا شدن نبود

م.محسن
21st August 2013, 10:31 PM
خاطراتت ز آنسوی آفاق ، آوازم دھند
تا در آبی ھای دور از دست پروازم دھند
رفته ام زین پیش و خواھم رفت زین پس بازھم
با صدای عشق از ھر سو که آوازم دھند
آنچه را با چشم گفتم با تو ، خواھم گفت نیز
با زبان گر شرم و شک یارای ابرازم دھند
شام آخر را نخواھم باخت ھمراھش اگر
لذت صبح نخستین را دمی بازم دھند
تا سرانجام است امید سر آغازم به جای
گر چه ھم بیم سرانجام ، از سرآغازم دھند
یک دریچه از نیازی مشترک خواھم گشود
با تو وقتی مشترک دیواری از رازم دھند
زیباتر که در آفاق اسیر در قفس آزاد ،
گو در بازم بگیرند و پر بازم دھند

م.محسن
21st August 2013, 10:33 PM
حرفی بزن جان آستین سوی تومی افشانَدَم
چیزی بگو عشق از کمین بوی تو می باراندم
حرفی بزن چیزی بگو کاین بغض در من بشکند
بغضی که دارد از درون دور از تو می ترکاندم
با من تو امروزی نئی تا از کئی ؟ می بینمش
عشق است و با لالای تو گھواره می جنباندم
وقتی اشارت از سر انگشت اھرم می کنی
چون صخره ی کور و کری سوی تو می غلطاندم
با چشم و دل چون سر کنم الا که در تملیک تو
کاین زان تو می بیندم و آن زان تو می داندم
ھم خود مگر برگیری ام از خاک و تا منزل بری
وقتی که پای راھوار از کار در می ماندم
از تو چگونه بگسلم وقتی خیالت با دلم
می پیچد و از ھر طرف سوی تو می پیچاندم
گرداب و ساحل ھر چه ای حکم من سرگشته ای
وقتی قضا از ھر کجا سوی شما می راندم
شور دل شوریده را من با چه بنشانم که عشق
با ھر چه پیشش می رسد ، سوی تو می شوراندم

م.محسن
21st August 2013, 10:35 PM
اگر چه خالی از اندیشه ی بھارنبودم
ولی بھار تو را ھم در انتظار نبودم
یقین نداشتم اما چرا دروغ بگویم
که چشم در رھت ای نازنین سوار نبودم ؟
به یک جوانه ی دیگر امید داشتم اما
به این جوانی دیگر ، امیدوار نبودم
به شور و سور کشاندی چنان مرا که بر آنم
سوگوار نبودم که بی تو ھرگز از این پیش ،
خود آھوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بھار در اندیشه ی شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو ، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند ؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود ، به دیواره ھای غار نبودم

م.محسن
22nd August 2013, 11:28 PM
مرا ، آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش ھایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاری ام کن تا در آویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندرگم
کنار سایه ی قندیل ھا در غار رؤیایت
یادی مژده ای ، وھمی ، امیدی ، خیالی ، وعده ای ،
به ھر نامه که خوش داری تو ، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی ھمچون زنان قصه ھا باشی
نه عذرا را دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی ھای ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی ھای زلیخایت
اگر در من ھنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود ، روح تنھایت

م.محسن
22nd August 2013, 11:30 PM
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
فرمان ایست داد وقتی که چشم ھای تو ،
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
که از ھم گسسته شد شیرازه ی امید ،
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورقپاره ی من است
ھم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی ھوای من به سرت افتد و مرا
با جامه ھای کاغذی ام آوری به یاد
در بی نھایت است که شاید به ھم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم ھر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دھم
ھیچم اگر چه عشق جز این زخم ھا نداد
غمگین در آستانه ی کولاک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه ھای باد

م.محسن
22nd August 2013, 11:32 PM
ای چشم ھات مطلع زیباترین غزل
با این غزل ، تغزل من نیز مبتذل
شھدی که از لب گل سرخ تو می مکم
می شود غزل در استحاله جای عسل ،
شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟
ای از ھمه اصیل تر و بی بدیل تر
وی ھر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل
پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق
از ازل ھر فاصله که تا به ابد بود ،
انگار با تمام جھان وصل می شوم
در لخظه ای کھ می کشمت تنگ در بغل
من در بھشت حتم گناھم مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بھشتان محتمل ؟

م.محسن
23rd August 2013, 10:26 PM
نگاھم به دنبال خط غباری است
که این بار انگار با او سواری است
سواری که در دستھای بزرگش
برای من منتظر ھدیه واری است
سواری به نام تو در ھیأت مرگ
که پایان محتوم ھر انتظاری است
بھ چشم دگر بین من ھر خیابان
در این روزھا مرگ دنباله داری است
و میدانچه ھا با گروه درختان
به انگاره ی چشم من باغ داری است
بدون تو ای دوست این زنده بودن
نفس در نفس گردش بی مداری است
امید افکن و زندگی کش غم تو
به دوش من خسته سنگین چه باری است
زمانی که جز مرگ کاری نمانده
برای تو مردن ھم ای دوست کاری است

م.محسن
23rd August 2013, 10:28 PM
ما می توانستیم زیباتر بمانیم
ما می توانستیم عاشق تر بخوانیم
ما می توانستیم بی شک ... روزی ... اما
امروز ھم ایا دوباره می توانیم ؟
ای عشق ! ای رگ کرده ی پستان میش مادر
دور از تو ما ، این برگان بی شبانیم
ما نیمھ ھای ناقص عشقیم و تا ھست
از نیمه ھای خویش دور افتادگانیم
با ھفتخوان این تو به تویی نیست ، شاید
ما گمشده در وادی ھفتاد خوانیم
چون دشنه ای در سینه ی دشمن بکاریم ؟
مایی که با ھر کس به جز خود مھربانیم
سقراط را بگذار و با خود باش . امروز
ما وارثان کاسه ھای شوکرانیم
یک دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست ھای بی دھانیم
میدان عشاق بزرگند افسانه ھا ،
ما عاشقان کوچک بی داستانیم

م.محسن
23rd August 2013, 10:30 PM
ایا من این تن - این تن در حال رفتنم ؟
یا روح من که گرد تو پر می زند منم ؟
من ھر دوم به روح و تن کنده وار تو
اینگونه کز تو می روم و جان نمی کنم
ای یار ! تازیانه ی تو ھم نوازش است
اینسان که از تو می خورم و دم نمی زنم
کرمم در آرزوی پریدن نه عنکبوت
تاری که می تنم ھمه بر خویش می تنم
شاید به ناخنی بخراشم تنی ، ولی
چون تیغی آختم ، به دل خویش می زنم
روشن چراغ صاعقه ات باد ھمچنان
ای آنکه ھیچ رحم نکردی به خرمنم
ھر چند زخم خورده ی رنجم . به جای شکر
در پیش عشق طرح شکایت نیفکنم
اما چگونه با تو نگویم که جا نداشت
بیگانه وار ، راه ندادن به گلشنم
با این سرود سبز سزاوار من نبود
باغی که ساختید ز سیمان و آھنم
ای آنکه شیونم نشنیدی به گوش دل
این شیوه باد ، تا بنشینی به شیونم

م.محسن
24th August 2013, 09:09 PM
کدام عید و کدامین بھار ؟ با چه امید ؟
که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
تو نرگس و گل سرخ و بنفشه ای ورنه
اگر تو باغ نباشی گلی نخواھم چید
به زینت سر گیسوی تو نباشد اگر
شکوفه ای ز سر شاخه ای نخواھم چید
نفس مبادم اگر در شلال گیسوی تو
کم از نسیم بود در خلال گیسوی بید
به آتش تو زمان نیز پاک شد ورنه
بھار اگر تو نبودی پلشت بود و پلید
نه ھر مخاطب و ھر حرف و ھر حدیث خوش است
که جز تو با دگرم نیست ذوق گفت و شنید
ز رمز و راز شکفتن اشارتی نگفت
کسی که از دھنت طعم بوسه ای نچشید
چه کس کشید ز تو دست و سر نکوفت به سنگ ؟
چه کس لبت نگزید و به غبن لب نگزید ؟
چگونه دست رسد با زمان به فرصت وصل
مرا به مھلت اندک تو را به عھد بعید ؟

م.محسن
24th August 2013, 09:12 PM
به وصل روح مرا شست و شو بده ، زن من
الا که پاره ی جانی و وصله ی تن من
به نھر کوچکی از مھر خویش کر دادی
مرا که تر نشد از ھیچ بحر دامن من
به طیب خاطر خود صید می شوم که زند
کمند گیسوی تو حلقه ای به گردن من
در آن اتاق گنه بود ، در بھشت نبود
ز باغ سبز تنت سیب سرخ چیدن من
من وھراس ز جالوت و جبر و او ؟ نه مگر
تو تاب داده ای از گیسوان فلاخن من
ز مشق خواجه و عشق تواش به ھم زده ام
فصاحتی است اگر با زبان الکن من
ضمانت تو و تضمین خواجه مھر به مھر
برای ھر چه شک اینک گواه روشن من

م.محسن
24th August 2013, 09:13 PM
امشب ستاره ھای مرا آب برده است
خواب خورده است خورشید واره ھای مرا ،
نام شھاب ھای شھید شبانه را
آفاق مه گرفتھ ھم از یاد برده است
از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد
از چالش زمین چه به خاطر سپرده است
دیگر به داد گمشدگان کس نمی رسد
آن سبز جاودانه ھم انگار مرده است
ماه جبین شکسته ی در خون نشسته را
از چارچوب منظره دستی سترده است
عشق - آتشی که در دلمان شعله می کشید
از سورت ھزار زمستان فسرده است
ای آسمان که سایه ی ابر سیاه تو
چون پنجه ای بزرگ گلویم فشرده است
باری به روی دوش زمین تو نیستم
من اطلسم که بار جھانم به گرده است

م.محسن
25th August 2013, 09:18 PM
ای عشق ای کشیده به خون ننگ و نام را
گلگونه به غاز کرده رخ صبح و شام را
با دست ھای لیلی خود بافته به ھم
طومار قیس و رشته ی ابن السلام را
ای قبله ی قبیله ! که در ھر نماز خود
ھشیار و مست رو به تو دارد سلام را
در بسته شد به روی ھمه چون تو آمدی
ای خاص کرده معنی ھر بار عام را
نیلوفری که بوی تو را داشت ، یاس من
شاھد که پاک وقف تو کردم مشام را
نفس شدن ! ادامه ! بدانسانکه می کشی
از حسرت تمام نبودن ، تمام را
شکر تو باد عشق ؟ که گاھی چشانده ای
در جام شوکران ، شکر این تلخاکام را
کلمه گرفتم اینکه خدا بود یا نبود
من از دم تو روح دمیدم کلام را
انبوه شد به رغم تو اندوه در دلم
از ھم بپاش عشق من ! این ازدحام را

م.محسن
25th August 2013, 09:43 PM
خوشم به بند تو ، صیدت رھا ز دام مکن
رھین لطف کمند توام ، رھام مکن
تو را قسم به حریم شکیب و حرمت صبر
که با شتاب خود این عشق را حرام مکن
سر ستاره مبر زیر پای ظلمت شب
چراغ صاعقه را برخی ظلام مکن
به کینه می گسلد از امیدمان رگ و پی
تو را که گفت این تیغ در نیام مکن ؟
تو را که گفت که مگشا دریچه بر رخ گل ؟
تو را که گفت به رنگین کمان سلام مکن ؟
به غیر مھر مخواه از سرشت ویژه ی خویش
از آفتاب به جز آفتاب وام مکن
مجال عیش به قدر دمی و بازدمی است
به غیر عشق از این فرصت اغتنام مکن
ھنوز مانده که یاس من و تو غنچه کند
تو را که گفت که این باغ را تمام مکن ؟

م.محسن
25th August 2013, 09:45 PM
به دیدن آمده بودم دری گشوده نشد
صدای پای تو ز آنسوی در ، شنوده نشد
سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد
لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواھری از گنج تو ربوده نشد
نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
ھوای خاطرم امروز مشکسوده نشد
به من کھ عاشق تصویرھای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد
یکی دو فصل گذشت از درو ، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگیم دروده نشد
چه چیز تازه در این غربت است ؟ کی ؟ چه زمان
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد ؟
ھمین نه ددیدنت امروز - روزھا طی گشت
که ھر چه خواستم از بوده و نبوده نشد
غم ندیدن تو شعر تازه ساخت . اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

م.محسن
26th August 2013, 10:16 PM
من خود نمی روم دگری می برد مرا
نابرده باز سوی تو می آورد مرا
کالای زنده ام که به سودای ننگ و نام
این می فروشد آن دگری می خرد مرا
یک بار ھم که گردنه امن و امان نبود
گرگی به گله می زند و می درد مرا
در این مراقبت چه فریبی است ای تبر
ھیزم شکن برای چه می پرورد مرا ؟
عمری است پایمال غمم تا که زندگی
این بار زیر پای که می گسترد مرا
شرمنده نیستیم ز ھم در گرفت و داد
چندانکه می خورم غم تو ، می خورد مرا
قسمت کنیم آنچه که پرتاب می شود
شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا


- - - به روز رسانی شده - - -


دیدنت بی نظیر منظره ھاست
فصل گلگشت دشت ھا ، دره ھاست
خواندن نام بغضواره ی تو
آرزوی تمام حنجره ھاست
چشم شیدایم از درون و برون
در تو مشتاق گنج و گستره ھاست
عشق در چشم ھای بی گنھت
شاھد انقراض ھوبره ھاست
گذر ترمه پوش خاطره ات
در خیالم عبور شاپره ھاست
گوھرت بی دروغ و بی غل و غش
سره ای در میان ناسره ھاست
آنچھ گل می کند به گونه ی تو
رنگ شرم تمام باکره ھاست
دست ھای پر از شقایق تو
بانی فتح باب پنجره ھاست

م.محسن
26th August 2013, 10:17 PM
نقش ھای کھنه ام چه قدر ، تلخ و خسته و خزانی اند
نقش غربت جوانه ھا رنگ حسرت جوانی اند
روغن جلا نخوورده اند رنگھای من که در مثل
رنگ آب راکداند اگر آبی اند و آسمانی اند
از کف و کفن گرفته اند رنگ ھای من سفید را
رنگ خون مرده اند اگر قرمز اند و ارغوانی اند
رنگ ھای واپسین فروغ از دم غروب یک نبوغ
مثل نقش ھای آخرین روزھای عمر مانی اند
طرح تازه ای کشیده ام از حضور دوست - مرتعی
که در آن دو میش مھربان در چرای بی شبانی اند
مرتعی که روز آفتابی اش یک نگاه روشن است و باز
قوس ھای با شکوه آن جفتی ابروی کمانی اند
طرح تازه ای که صاحبش فکر می کند که رنگ ھاش
مثل مصدر و مثالشان بی زوال و جاودانی اند
رنگ ھای طرح تازه ام رنگ ھای ذات نیستند
ذات رنگ ھای معنی اند ذات رنگی معانی اند
نقش تازه ای کشیده ام از دو چشم مھربان دوست
که تمام رنگ ھا در آن وامدار مھربانی اند

م.محسن
26th August 2013, 10:18 PM
با ھر تو و من ، مایه ھای ما شدن نیست
ھر رود را اھلیت دریا شدن نیست
از قیس، مجنون ساختن شرط است اگر نه
زن نیست اندیشه ی لیلا شدن نیست
باید سرشت باد جز غارت نباشد
تا سرنوشت باغ جز یغما شدن نیست
در ھر درخت اینجا صلیبی خفته ، اما
با ھر جنین ، جانمایه عیسی شدن نیست
وقتی که رودش زاد و کوھش پرورش داد
طفل ھنر را چاره جز نیما شدن نیست
با ریشه ھا در خاک ، بی چشمی به افلاک
این تاک ھا را حسرت طوبی شدن نیست
ایا چه توفانی است آن بالا که دیگر
با ھر که افتاد ، اشتیاق پا شدن نیست
سیب و فریب ؟ آری بده . آدم نصیبش
از سفره ی حوا به جز اغوا شدن نیست
وقتی تو رویاروی اینان می نشینی
ایینه ھا را چاره جز زیبا شدن نیست
آنجا که انشا از من ، املا از تو باشد
راھی برای شعر جز شیوا شدن نیست

م.محسن
26th August 2013, 10:20 PM
ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه ھای و ھوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته ھای موست
یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
عشق است و ھیچ سوی غریبش ھزار سوست
سرگشته چون من و تو در ایا و کاشکی
صد پی خجسته گمشده ی این ھزار توست
ماھی شدن به ھیچ نیرزد نھنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست
با گردباد باش که تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی که ھر زه پوست
مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است ھمه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
مرغی که آستانھ ی سیمرغش آرزوست
تا ھمدم کسی نشود دم نمی زند
نی ، کش ھزار زمزمه پرداز در گلوست

م.محسن
26th August 2013, 10:22 PM
این بار ھم نشد که ببرم کمند را
و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار ھم نشد که به آتش در افکنم
با شعله ای ز چشم تو ھر چون و چند را
این بار ھم نشد که کنم خاک راه عشق
منطق اندیشمند ر ادر مفدم تو ،
این بار ھم نشد که ز کنج دھان تو
یغما کنم به بوسھ ای آن نوشخند را
تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری
در چشم ھای تو دل مشکل پسند را ؟
پروایم از گزند تعلق مده که من
ھمواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
کوتاه گیر قصه ی پست و باند را

م.محسن
27th August 2013, 10:11 PM
چیزی بگو بگذار تا ھم صحبتت باشم
لختی حریف لحظه ھای غربتت باشم
ای سھمت از بار امانت ھر چه سنگین تر
بگذار تا من ھم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من ھم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راھی نشان من بده ، بگذر
تا رخنھ ای در قلعه بند فطرتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوھت
با شعلھ واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواھم بود
بگذار ھمچون اینه در خدمتت باشم
در خوابی و ھنگام را از دست خواھی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم

م.محسن
27th August 2013, 10:13 PM
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شھاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتھبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند ھمه
از نام تو به بام افق ھا ، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید ھای شب
نظم قدیم شام و سحر را به ھم زدم
ھر نامه را به نام و به عنوان ھر کھ بود
تنھا به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
ھمراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

م.محسن
27th August 2013, 10:15 PM
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجد
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنھایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
بیرون زده ام تا بدرم پرده ی شب را
کاین نعره ی دیوانه به کاشانه نگنجد
خمخانه بیارید که آن باده که باشد
در خورد خماریم به پیمانه نگنجد
میخانه ی بی سقف و ستون کو که جز آنجا
جای دگر این گریه ی مستانه نگنجد
مجنون چه ھنر کرد در آن قصه ؟ مرا باش
با طرفه جنونی که به افسانه نگنجد
تا رو به فنایت زدم از حیرت خود پر
سیمرغم و سیمرغ تو در لانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در ھیچ پریخانه نگنجد
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل ھای غریبانه نگنجد

م.محسن
27th August 2013, 10:16 PM
مرا ندیده بگیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس ھای دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بھار را به پشیزی نمی خرید از من
شما ھر اینه ، ایینه اید و من ھمه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدّرید از من
نه در تبرّی من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واھمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سرید از من
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من

م.محسن
27th August 2013, 10:19 PM
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن ھوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتھا که تویی
ضمیر ھا بدل اسم اعظم اند ھمه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ ھر چون و ھر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رھم
از این سفر ھمه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رھا ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نھادم اینه ای پیش روی اینه ات
جھان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا ھم ز عشق دم زده ای
نوشته ھا که تویی نانوشته ھا که تویی

م.محسن
28th August 2013, 09:59 PM
حسین منزوی در پاییز سال 1325 در زنجان به دنیا آمد. پدر و مادرش معلم روستاهای زنجان بودند؛ وی سالهای آغازین زندگی را در روستاهای نیک پی، کرگز و پیرسقا یا پیرزاغه زیست. در سال 1332 وارد دبستان فردوسی زنجان شد و 4 سال را در این مدرسه به تحصیل مشغول بود . سپس دو سال در دبستان صائب تبریزی،و 2 سال دبیرستان پهلوی (دکتر علی شریعتی کنونی)، 4 سال را در دبیرستان صدر جهان(محمد منتظری کنونی) درس خواند. وی در سال 1344 وارد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شد وی همیشه یکی از دلایل گریش خود به شعر را نام دوتن از شاعرین که اتفاقا نام دبستان دوران تحصیلش هم بوده میدانست ؛ زیرا سرانجام کارش را به کلاس های درس دانشکده ادبیات در تهران کشاند. اولین دفتر شعرش در سال 1350 با همکاری انتشارات بامداد به چاپ رسانید؛ و با همان مجموعه برنده جایزه اولین دوره شعر فروغ هم شد و به عنوان بهترین شاعر جوان این دوره معرفی شد. در همین روزها بود که عنوان بهترین نویسنده نصیب زنده یاد جلال آل احمد گردید که احمد شاملو، جایزه جلال را از طرف سیمین دانشور دریافت کرد. در همین زمان بود که منزوی وارد رادیو و تلویزیون ملی ایران شد و در گروه «ادب امروز» به سرپرستی زنده یاد نادر نادرپور به فعالیت پرداخت. چندی بعد، مسئولیت برنامه های رادیو و تلویزیونی متعددی را برعهده گرفت که از آن میان می توان به برنامه های «کتاب روز»، «یک شعر و یک شاعر»، «شعر ما و شاعران ما»، «آیینه و ترازو» و «آیینه آدینه» اشاره کرد. افزون بر آن، در سرایش نزدیک به 150 ترانه با آوازخوانان و هنرمندان ایران هم چون: داریوش اقبالی، حسین خواجه امیری (ایرج)، جمال وفایی، ناصرمسعودی، کوروش یغمایی، بانو فیروزه، بانو گیتی، علی رضا افتخاری و مسعود خادم همکاری داشته است. هم اکنون نیز دو آلبوم موسیقی براساس ترانه های منزوی در دست انتشار است که به زودی به بازار خواهد آمد. آلبوم نخست که زاگرس نام دارد، دربردارنده 8 آهنگ کردی و لری با آواز شهرام ناظری است که ارسلان کامکار آهنگسازی آن را برعهده دارد و شرکت مشکات آن را منتشر خواهد کرد. آلبوم دوم با 6 ترانه از منزوی با آهنگسازی بهزاد محمودی زاده و خوانندگی علی رضا افتخاری روانه بازار خواهد گردید، ولی اکنون نام آن مشخص نیست. در کنار همه این فعالیت ها، وی چندی مسئول صفحه شعر مجله ادبی «رودکی» بود. در سال نخست انتشار مجله سروش نیز با این نشریه همکاری داشت. مسئولیت صفحه شعر روزنامه محلی «امید زنجان» نیز بر عهده او بود. دومین کتاب منزوی پس از 8 سال سکوت، با نام «صفر خان» در قالب یک شعر بلند در ستایش از مردانگی صفر قهرمانیان، دیرپاترین زندانی سیاسی دوران محمدرضا پهلوی منتشر شد. وی با ستودن از روحیه آزادگی قهرمانیان از این که گروهی با برچسب های ناچسب سیاسی و خطی قصد انحصاری کردن این زندانی آزادی خواه را داشته و دارند، گفت: این شعر در حقیقت ستایش نامه و ادای دین شعر معاصر بود به صفر قهرمانیان که پهلوان زندانی های سیاسی شاه شد با 33 سال حبس بی وقفه. گفتنی است نخستین چاپ این کتاب را نشر چکیده در سال 1358 به انجام رسانده و نشر یکتا رصد زنجان در سال 1382 به تجدید چاپ آن همت گماشته است. از دیگر آثار حسین منزوی به موارد زیر می توان اشاره کرد: ترجمه منظومه ترکی «حیدر بابا»ی استاد محمد حسین شهریار (1369 _ آفرینش) با عشق در حوالی فاجعه (1371 _ پاژنگ) این ترک پارسی گوی/ بررسی شعر استاد شهریار(1372 _ برگ) از شوکران و شکر (1373 _ آفرینش) با سیاوش از آتش (1375 _ پاژنگ) از کهربا و کافور (1376 _ کتاب زمان) از ترمه و تغزل / برگزیده غزل ها و شعرهای نیمایی و سپید (1376 _ روزبهان) به همین سادگی / شعرهای بی وزن (1378 _ چیچیکا) با عشق تاب می آورم / شعرهای نیمایی (1378 _ چیچیکا) این کاغذین جامه (1379 _ نغمه) از خاموشی ها و فراموشی (1380_ کتابکده فرهنگ زنجان) تغزلی در باران ( 1381_ نیستان) باید گفت چند کتاب دیگر نیز از منزوی در دست ناشران گوناگون باقی مانده و به دلایل نامعلوم، از دسترس علاقه مندان به فرهنگ و ادب دور نگاه داشته شده است. او با گلایه از این که بسیاری از ناشران به دلایل متفاوت، اثر اهالی ادب و فرهنگ را در کنج مؤسسه انتشاراتی خود زندانی می کنند، از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی می خواست که برای احقاق حقوق صاحبان اثر، به این وضع زننده و ناهنجار رسیدگی کند و به آن پایان دهد. وی برای نمونه می گفت که دو اثر وی نزدیک به 16 سال است که در انتشارات ... خاک می خورند. گفتنی است کتاب های دومان (شعرهای ترکی منزوی)، صفیر سیمرغ (شعرهای سی تن از شاعران زنجان از نسل اول تا ششم شعر آن دیار)، دیوار در متن یک شعر(بررسی تحلیلی شعر معاصر) و خونه آقا گنجشکه(مجموعه داستان کودکان) به این سرنوشت ناگوار دچار شده اند. در وصف منزوی گفته اند که او «شاعر عشق همیشه» است. با این حال، خودش می گفت: «هرچند پایگاه تغزل را عشق و عاشقی دانسته اند، ولی به گمان من، تغزل می تواند هر نوع حدیث نفسی را دربربگیرد حتا اگر اجتماعی و عرفانی باشد». وی می افزاید: «در شعر هیچ الگویی نداشته ام، ولی به حافظ، مولوی، سعدی و خیام ارادت داشته ام. نیما، شاملو، فروغ و نادرپور نیز برایم بسی عزیزند».

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد