PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر سروده های خفته - خسرو گلسرخی



م.محسن
1st August 2013, 09:06 PM
سروده هاي خفته



در رودهاي جدايي

ايمان سبز ماست كه جاري است
او مي رود در دل مرداب هاي شهر
در راه آفتاب
خم مي كند بلندي هر سرو سرفراز
*
از خون من بيا بپوش ردايي
من غرق مي شوم
در برودت دعوت
اي سرزمين من
اي خوب جاودانه ي برهنه
قلبت كجاي زمين است
كه بادهاي همهمه را
اينك صدا زنم
س در حجره هاي ساكت تپيدن آن؟
*
در من هميشه تو بيداري
اي كه نشسته اي به تكاپوي خفتن من
در من
هميشه تو مي خواني هر ناسروده را
اي چشم هاي گياهان مانده
در تن خاك
كجاي ريزش باران شرق را
خواهيد ديد ؟
اينك
ميان قطره هاي خون شهيدم
فوج پرندگان سپيد
با خويش مي برند
غمنامه ي شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابك خرم
آن برج بي دفاع
*
اين سرزمين من است كه مي گريد
اين سرزمين من است
كه عريان است
باران دگر نيامده چندي است
آن گريه هاي ابر كجا رفته است ؟
عرياني كشت زار را
با خون خويش بپوشان
*
اين كاج هاي بلندست
كه در ميانه ي جنگل
عاشقانه مي خواند
ترانه ي سيال سبز پيوستن
براي مردم شهر
نه چشم هاي تو اي خوبتر ز جنگل كاج
اينك برهنه ي تبرست
با سبزي درخت هياهوست
*
اي سوگوار سبز بهار
اين جامه ي سياه معلق را
چگونه پيوندي است
با سرزمين من ؟
آنكس كه سوگوار كرد خاك مرا
آيا شكست
در رفت و آمد حمل اين همه تاراج ؟
*
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
كه سايه ي مطبوع خويش را
بر شانه هاي ذوالاكتاف پهن كرد
و باغ ها ميان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر مرد
اين سرزمين من چه بي دريغ بود
*
ثقل زمين كجاست ؟
من در كجاي جهان ايستاده ام ؟
با باري ز فريادهاي خفته و خونين
اي سرزمين من
من در كجاي جهان ايستاده ام ... ؟

م.محسن
1st August 2013, 09:12 PM
صبح




دگر صبح است و پايان شب تار است

دگر صبح است و بيداري سزاوار است

دگر خورشيد از پشت بلندي ها نمودار است

دگر صبح است

دگر از سوز و سرماي شب تاريك ، تن هامان نمي لرزد

دگر افسرده طفل پابرهنه ، از زبان ما در شب ها نمي ترسد

دگر شمع اميد ما چو خورشيدي نمايان است

دگر صبح است

كنون شب زنده داران صبح گرديده

نخوابيد ، جنگ در پيش است

كنون اي رهروان حق ، شب تاريك معدوم است

سفيدي حاكم و در دادگاهش هر سياهي خرد و محكوم

است

كنون بايد كه برخيزيم و خون دشمنان تا پاي جان ريزيم

دگر وقت قيام است و قيامي بر عليه دشمنان است

سزاي حق كشان در چوبه ي دار است

و ما بايد كه برخيزيم

دگر صبح است

چنان كاوه درفش كاوياني را به روي دوش اندازيم

جهان ظلم را از ريشه سوزانده ، جهان ديگري سازيم

دگر صبح است

دگر صبح است و مردم را كنون برخاستن شايد

نهال دشمنان را تيغ ها بايد

كه از بن بشكند ، نابودشان سازد

اگر گرگي نظر دارد كه ميشي را بيازارد

قوي چوپان ببايد نيش او ببندد

اگر غفلت كند او خود گنه كار است

دگر صبح است

دگر هر شخص بيكاري در اين دنياي ما خوار است

و اين افسردگي ، ناراحتي ، عار است

دگر صبح است و ما بايد برافروزيم آتش را

بسوزانيم دشمن را

كه شايد همره دودش رود بر آسمان شيطان

و يا همراه بادي او شود دور از زمين ها

دگر صبح است

دگر روز تبه كاران به مثل نيمه شب تار است

م.محسن
1st August 2013, 09:16 PM
خواب يلدا




شب كه مي آيد و مي كوبد پشت را

به خودم مي گويم

من همين فردا


كاري خواهم كرد

كاري كارستان

و به انبار كتان فقر كبريتي خواهم زد

تا همه نارفيقان من و تو بگويند

فلاني سايه ش سنگينه


پولش از پارو بالا ميره

و در آن لحظه من مرد پيروزي خواهم بود

و همه مردم ، با فداكاري يك بو تيمار

كار و نان خود را در دريا مي رزيند

تا كه جشن شفق سرخ گستاخ مرا

باز لال خون صادقشان

بر فراز شهر آذين بندند

و به دور نامم مشعل ها بفروزند

و بگويند

خسرو از خود ماست

پيروزي او دربست بهروزي ماست

و در اين هنگام است

و در اين هنگام است

كه به مادر خنواهم گفت

غير از آن يخچال و مبل و ماشين

چه نشستي دل غافل ، مادر

خوشبختي ، خوشحالي اين است

كه من و تو

ميان قلب پر مهر مردم باشيم

و به دنيا نوري ديگر بخشيم

شب كه مي آيد و مي كوبد

پشت در را

به خودم مي گويم

من همين فردا

به شب سنگين و مزمن

كه به روي پلك همسفرم خوابيده ست

از پشت خنجر خواهم زد

و درون زخمش

صدها بمب خواهم ريخت

تا اگر خواست بيازارد پلك او را

منفجر گردد ، نابود شود

من همين فردا

به رفيقانم كه همه از عرياني مي گريند

خواهم گفت

گريه كار ابر است

من وتو با انگشتي چون شمشير

من و تو با حرفي چون باروت

به عرياني پايان بخشيم

و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند

عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم

و در اين هنگام است

و در اين هنگام است

كه همان بوسه ي تو خواهم بود

كز سر مهر به خورشيد دهي

و منم شاد از اين پيروزي

به حميده روسري خواهم داد

تا كه از باد جدايي نهراسد

و نگويد هواي سردي است

حيف شد مويم كوتاه كردم

شب كه مي آيد و مي كوبد پشت در را

به خودم مي گويم

اگر از خواب شب يلدا ما برخيزيم

اگر از خواب بلند يلدا ، برخيزيم

ما همين فردا

كاري خواهيم كرد

كاري كارستان

BARAN.SH
1st August 2013, 11:50 PM
من وتو با انگشتي چون شمشير

من و تو با حرفي چون باروت

به عرياني پايان بخشيم
و بگوييم به دنيا ، به فرياد بلند
عاقبت ديديد ما ما صاحب خورشيد شديم


بسیار زیبا ....... smilee_new2 (2)

م.محسن
2nd August 2013, 01:39 PM
زخم سياه




كه ايستاده به درگاه ... ؟


آن شال سبز را ز شانه ي خود بردار

بر گونه هاي تو آيا شيارها

زخم سياه زمستان است ... ؟

در رزيش مداوم اين برف

هرگز نديدمت

زخم سياه گونه ي تو

از چيست ؟

آن شال سبز را ز شانه خود بردار

در چشم من

هميشه زمستان است

م.محسن
2nd August 2013, 01:44 PM
با اين غرور بلندت




در بقعه هاي ساكت بودن


همراه خوب من

آن شال سبز كبر را

بدرود بيفكن

و با تمامي وسعت انسانيت بگو

كه ما باغي اين

باغي چنان بزرگ و سبز

كه دنيا

در زير سايه اش

خواب هزار ساله ي خود را

خميازه مي كشد

در بقعه هاي خامش بودن

از جوار ضريح

چندي است

طنين ضربه ي برخاستن بزرگ ترا نمي شنوم

همراه خوب من

از پله هاي بلند غرورت

بگير دست مرا

تا قلب شب بشكافيم

و با رداي سپيده

به رقص برخيزيم

همراه خوب من

با اين غرور بلندت

در سرزمين يائسه ها

تو تمامي خود نرفته اي بر باد

اينك

به زيزش رگبار سرخگونه ي خنجر

دست مرابگير

تا از پل نگاه صادقانه ي مردم

به آفتاب

سفر كنيم

م.محسن
3rd August 2013, 11:20 PM
تو

تن تو كوه دماوند است

با غرورش تا عرش
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز

ماري افتد از پشت
تن تو دنياي از چشم است
تن تو جنگل بيداري هاست
هم چنان پابرجا
كه قيامت
ندارد قدرت
خواب را خاك كند در چشمت
تن تو آن حرف ناياب است
كز زبان يعقوب
پسر جنگل عياري ها
در مصاف نان و تيغه ي شمشير
ميان سبز
خيمه مي بست براي شفق فرداها

تن تو يك شهر شمع آجين
كه گل زخمش
نه كه شادي بخش دست آن همسايه است
كه براي پسرش جشني برپا دارد
گل زخم تو
ويران گر اين شادي هاست
تن تو سلسله ي البرز است
اولين برف سال
بر دو كوه پلكت
خواب يك رود ويران گر را مي بيند
در بهار هر سال
دشنه ي دژخيمان نتواند هرگز
كاري افتد از پشت
تن تو
دنيايي از چشم است

م.محسن
3rd August 2013, 11:22 PM
هيمه




نه آن كه فكر كني سرد است


كه من


در تهاجم كولاك

كجا تمام هيمه هاي جهان را

انبار كرده ان

در پشت خانه ام

و در تفكر يك باغ آتشم

به تنهايي

من هيمه ام

برادر خوبيم

بشكن مرا

براي اجاق سرد اتاقت

آتشم بزن

من هيمه ام
برادر خوبم

م.محسن
3rd August 2013, 11:25 PM
سفر




تو سفر خواهي كرد

با دو چشم مطمئن تر از نور

با دو دست راستگو تر از همه ي آينه ها

خواب درياي خزر را

به شب

چشمانت مي بخشم

موج ها

زير پايت همه قايق هستند

ماسه ها

در قدمت مي رقصند

من ترا در همه ي آينه ها

مي بينم

روبرو

در خورشيد

پشت سر

شب

در ماه

من تو را تا جايي خواهم برد

كه صدايي از جنگ

و خبرهايي كذايي از ماه

لحظه هامان را زايل نكند

من ترا

از همه آفاق جهان خواهم برد

س همسفر با مني

تو سفر مي كني اما تنها

صبح صادق

و همه همهمه ي دستان

ره توشه ي تو

اين صميمي

هر ستاره

پسته ي خندان راه تو باد

جفت من

سفري مي كنيم اما

دست هاي خود را به بهاري بخشيم

كه همه گل هاي تنها را

با صداقت

نوازش باشد

چشم خود را به راهي بخشيم

كه براي طرح بي باك

قدم ها

ستايش باشند

تو سفر خواهي كرد

من تو را در نفسم خواهم خواند

وقتي آزاد شوند از قفس كهنه

كبوترهايم

در جوار همه ي گنبدها

به زيارتگاه چشمانت مي آيم

و در آن لحظه ماه

در دستم خواهد خواند

زندگي در فراسوي همه زنجير ست

روح من گسترده ست

تا قدم بگذاري

در خيابان صداقت هايش

و بكاري

كاج دستانت را

در هزاران راهش

روح من گسترده ست

تا كه آغاز كني

فلسفه ي رخصت چشمانت را

به همه ضجه ي جاويد برادرهايم

تا كه احساس كني

برگي دستانم

تا كه آگاه شوي

از قفس واژه كه آويزان است ؟

سوختن نزديك است

تو سفر خواهي كرد

من تو را

از صف اين آدمكان چوبي

خواهم برد

م.محسن
4th August 2013, 11:09 PM
من شكستم در خود




من شكستم در خود


من نشستم در خويش

ليك هرگز نگذشتم از

پل

كه ز رگ هاي رنگين بسته ست كنون

بر دو سوي رود آسودن

باورن كن نگذشتم از پل

غرق يكباره شدم

من فرو رفتم

در حركت دستان تو

من فرو رفتم

در هر قدمت ، در ميدان

من نگفتم به ذوالكتاف سلام

شانه ات بوسيدم

تا تو از اين همه ناهمواري

به ديار پاكي راه بري

كه در آن يكساني پيروزست

من شكستم در خود

من نشستم در خويش

م.محسن
5th August 2013, 11:43 PM
در خيابان




در خيابان مردي مي گريد


پنجره هاي دو چشمش بسته ست

دست ها را بايد

به گرو بگذارد


تا كه يك پنجره را بگشايد

در خيابان مردي مي گريد

همه روزان سپديش جمعه ست

او كه از بيكاري

تير سليماني را مي شمرد

در قدم هاي ملولش قفسي مي رقصد

با خودش مي گويد

كاش مي شد همه ي عقربك ساعت ها

مي ايستاد

كاش ترديد سلام تو نبود

دست هايم همه بيمار پريدن هايي

از بغل ديوارست

كاش دستم دو كبوتر مي بود

در خيابان مردي مي گريد

م.محسن
5th August 2013, 11:49 PM
هستي




چشمه ي پيري است

در انتهاي راه كوير

بايد گذشت از اين راه ؟

اين مرد راه


صبوري و تسليم

جاري ست

در رگش

بر هوتيان كلافه ي تنهايي

بايد ز راه مانده ، گذشتن

بايد كه سرافراز به چشمه رسيدن

اين چشمه در انتظار عبث نيست

م.محسن
6th August 2013, 12:21 AM
روا مدار




غروب فصلي

اين كفتران عاصي شهر

به انزواي ساكت آن سوي ميله هاي بلند

هرگز طلوع سلسله وار شبي در اينجا نيست

و تو بسان هميشه ، هميشه دانستن

چه خوب مي داني

كه اينصداي كاذب جاري درون كوچه و كومه

در اين حصار شب زده ي تار

بشارتي ست

بشارت ظهور جوانه

جوانه هاي بلند

كه رنگ اناري ميله

با آن شتاب و بداهت

دروغ بزرگ

زمانه خود را

در اوج انزجار انكار مي كنند

م.محسن
6th August 2013, 11:26 PM
خون لاله ها

گل هاي وحشي جنگل
اينك به جست و جوي خون شهيدان نشسته اند
جنگل
كجاست جاي قطره هاي خون شهيدان ؟
آيا
امسال خواهد شكفت اين لاله هاي خون ؟
آيا پرندگان مهاجر
امسال
با بالهاي خونين
آن سوي سرزمين گرفتاران
آواز مي دهند ... ؟
آيا كنون
نام شهيدان شرقي ما را
آن سوي مرزها
تكرار مي كنند ؟
امسال
جاي پايشان
باراني از ستاره خواهد ريخت ؟
امسال
سال دست هاي جوان است
بر ماشه هاي مسلسل
امسال
سال شكفتن عدالت مردم
امسال
سال مرگ دشمنان و هرزه درايان
امسال
دست هاي تازه تري شليك مي كنند
جنگل
پيراهن محافظ در ستيز خلق
باران بي امان شمالي
اگر بشويد خون
خون مبارزان
اين لاله هاي شكفته
در رنج و اشك ها
در برگ هاي سبز تو هر سال
زنده است
آوازهاي خونين
امسال زمزمه ي ماست
اما در چشم ما
نه ترس و نه گريه
خشم بزرگ خلق
در هر نگاه ساكت ما
شعله مي كشد

م.محسن
6th August 2013, 11:28 PM
دشمن و خلق

او سوار آريا - بنز است
تو
بر دوچرخه
تكيه گاه اوست غربي
تكيه گاه توست خلق
اوست يك تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن اي قدرت خلق
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهاي ره
تويي پيروز
اوست بازنده

م.محسن
6th August 2013, 11:30 PM
در دست هاي خالي

تو چهره ات شگفت ترين ست
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من
در چشم هاي تو
اين مشت هاي بسته
اين شعله هاي بسته
اين شعله هاي پاك بلند
آخر به انزواي سرد و قفس ها
و فواره هاي منجمد روز
راه خواهد يافت
و طرح منفجر كننده ي آن
بر گوش هاي محتضر
مثل دو گوشواره زرين
آويزه مي كند
اينك سپيده ي آشتي چه قدر نزديك است
و خون سرخ رنگ منقبض ما
آخر به عمق قلب جهان
راه خواهد يافت
تو چهره ات شگفت ترين ست
وقتي تو حرف مي زني
آفتاب
از اوج شوكت خود به زير مي آيد
تا آخرين پيام تو را
مانند برگ كتاب مقدس
بر نيزه هاي نور هديه كند
تا همسايه ها
از تصور بي باكي ما بهراسند
و آن روز خفته در حرير بيايد
كه بوسه هاي دختران عاشق ما
طعم سپيده ي موعود
و رنگ پاك ترين لحظه را نشانه دهد
تو چهره ات عزيزترين است
و رمز گشودن درها
در دست هاي خالي توست
وقتي تو مي گويي
بهار نمي آيد
و زمستان ادامه خواهد داشت
وقتي تو مي گريي
بذرهاي روينده
ميان دست هاي روستايي ما
نابود مي شود
وقتي تو مي خندي
تو چهره ات عزيزترين است
اي مخمل مقدس آتش
اي بي خيال من

م.محسن
6th August 2013, 11:32 PM
تكه اي از يك شعر

تو رفتي
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز مي شود
و با شاخه هاي زمزمه گر در تمام خاك
گل مي دهد
گلي به سرخي خون

م.محسن
6th August 2013, 11:33 PM
خسته تر از هميشه

در دست هاي تو
دنيا
دروغين است
چشمت همه آهن
پايت همه ترديد
دستت همه كاغذ
اين فردا كه فراز دارد م يبيني
قلب بزرگ ماست
دريا درون سينه ام جاري ست
با قايق ترديد
با ارتفاع موج ها ، شلاق
در من همه فانوس ها
خاموش مي شوند
گل ها معلق در فضا
يكريز مي گريند
سنگين يك چيدن
سر پنجه ي بي اعتناي تست
و قلب مغموم كبوترها
در استكاك لحظه هاي دام
با سرخي شفاف
در انتظار مهرباني هاي چشمانند
پايت همه خسته
دستت همه بسته
در من طنين آبشاران نيست
در درست هاي تو
دنيا دروغين است

م.محسن
7th August 2013, 10:06 PM
فصل انفجار خاك


فصل كاشتن گذشت
اي پر از جوانه و خاك
از كجاي دست رود
مي توان خريد
مشت آب پاك را
تا تو باور كني
پيام هاي خفته درجوانه را
نيزه هاي نعره ي روح حسته و شكسته ي
يك جوانه در سپيده دم
قلب اعتراف را شهيد مي كند
سرد مي شود
لحظه هاي آهنين و داغ ما
در ميان جوي هاي آب هرز
چكه ي غليظ سرخ خونمان
ماهي صبور حوض هاي خانگي ست
فصل انفجار خاك خواب رفت
رعد هاي بي صدا
فتح كرده اند
آسمان كاغذي شهر ما
و جوانه ها
با تمامي سپيد و سعت وجودشان
در ميان جنگل فريب شهر ، غرق گشته اند
ماچ و بوس باد و كاغذ شعار
خوب زيستن
نورهاي كاذب درون كوي شهر
يا نئون هاي خوشگل و تميز و دل فريب
هفت رنگ
دودهاي مشمئز كننده
ساق هاي خوش تراش
شيشه هاي الكل سپيد
و هزار اختگي
و هزار اختگي
فصل كاشتن گذشت
اي رفيق روستا
اي كه بوي شهر مست مي كند ترا
هر سلام
خداحافظي است
شهر ها همه ، روح خستگي ست
ما پيامبر عفونتيم
و رسالتي بدون هاله
بدون حرف و آيه
بر خيال آب ها نوشته ايم
اي رفيق روستا
فصل كاشتن گذشت
فصل انفجار خاك
خواب رفت

م.محسن
7th August 2013, 10:09 PM
دوگانه

دشت دستانت
كويري خفته جان در آب
لب
ترك خورده ز گرماي هجوم ظهر
جان
ز سردي چون زمستاني ميان برف چ
لب ز جانش نشأتي هرگز نمي گيرد
جان كرخ
لب ، دمشن خاموش
حرف هايش
جنگل و روييدن رودست
خواب هايش
آفتابي مانده در يك صبح
لايه هاي خشك و تب دارش
مارسان
استاده بر پاهاي باراني كه باريده
چشم در چشمان هر بادي كه مي آيد
خيره گشته
خفته در نخوت
خود هراسان است
اما در كمين شب
مشت ها آكنده از ضربت
قدرتش جوبار و دريا نيست
حسرتش سيلاب در شهر است
انتظارش پير گشته
انتظار افتاده بر پلكش
خواب فردا را نمي بيند
او به اين گرما و تب معتاد
جان او از ريشه در
مرداب

م.محسن
7th August 2013, 10:11 PM
تا آفتابي ديگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه هاي ديگري در آسمان كهنه خواهم كاشت
نورهاي تازه اي در چشم هاي مات خواهم ريخت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم كرد
خواب ها را در حقيقت روح خواهم داد
ديده ها را از پس ظلمت به سوي ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم كاشت
گوش ها را باز خواهم كرد
آفتاب ديگري در آسمان لحظه خواهم كاشت
لحظه ها را در دو دستم جاي خواهم داد
سوي خورشيدي دگر پرواز خواهم كرد

sr hesabi
13th September 2013, 12:13 AM
گیرم که در باورتان به خاک نشسته ام
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهایتان زخم دار است
با ریشه چه می کنید؟
گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده اید
پرواز را علامت ممنوع می زنید
با جوجه های نشسته در آشیان چه می کنید؟
گیرم که می کشید
گیرم که می برید
گیرم که می زنید
با رویش ناگزیر جوانه ها چه می کنید؟

sr hesabi
13th September 2013, 12:14 AM
ملاقاتی


آمد.

دستش به دستبند بود
از پشت میله ها
عریانی دستان مرا ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت.اکنون اشباح از میانه ی هر راه می خزند
خورشید
در پشت پلک های من اعدام می شود ...

sr hesabi
13th September 2013, 12:23 AM
سلامی دیگر

ويرانگري،اساس نبرد است



ويرانگري


نويد آبادي
هر آنچه ساختند
ازخشت خشت
ويران باد...

اي لاله هاي ميهن من
گلگونه هاي فسرده،
گو بي شما
تاريخ را هر آنچه بسازند
ويران باد
آبادي ضحاك ويران باد...

sr hesabi
13th September 2013, 12:25 AM
بر سینه ات نشست
زخم عمیق و کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده نیفتادی ...
این رسم توست که ایستاده بمیری ...


در تو ترانه های خنجر و خون،
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح
این گونه
چشم های تو روشن
هرگز نبوده است ...
با خون تو
میدان توپخانه
در خشم خلق
بیدار می شود ...
مردم
زان سوی توپخانه،
بدین سوی سرزیر می کنند
نان و گرسنگی
به تساوی تقسیم می شود
ای سرو ایستاده
این مرگ توست که می سازد ...


دشمن دیوار می کشد
این عابران خوب و ستم بر
نام ترا
این عابران ژنده نمی دانند
و این دریغ هست اما
روزی که خلق بداند
هر قطره قطره خون تو
محراب می شود ...
این خلق
نام بزرگ ترا
در هر سرود میهنی اش
آواز می دهد
نام تو، پرچم ایران،
خزر
به نام تو زنده است ...

sr hesabi
13th September 2013, 12:35 AM
این استعمار
این جامه سیاه معلق را
چگونه پیوندیست
با سرزمین من؟
آن کس که سوگوار کـــرد خاک مـــرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل اینهمه تاراج؟این سرزمین من چه بی‌دریغ بود
که سایه مطبوع خویش را
بر شانه‌های ذوالاکتاف پهن کـــرد
و باغ‌ها میان عطش سوخت
و از شانه‌ها طناب گذر کـــرد
این سرزمین من چه بی‌دریغ بـــودثقل زمین کجاست
من در کجای جهان ایستاده‌ام
با باری ز فریاد‌های خفته و خونین
ای سرزمین من !
من در کجای جهان ایستاده‌ام؟


این قطعه شعری است که در دفاعیات خود نوشته است.
فکر کنم من در کجای زمین ایستاده ام نام خوبی باشه



http://ghiasabadi.com/wp-content/uploads/2007/02/golesorkhi.jpg

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد