PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان قلب خشک شده(نویسنده:shiny7)



shiny7
21st July 2013, 02:43 PM
چشم های روشنش به انتهای کوچه مه آلود دوخته شده بود.ذهنش آشفته بود وبه این فکرمی کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت او نیست.دلش نمی خواست این موضوع را باور کند.حتی فکر به این موضوع هم قلبش را به درد می آورد.
برای رهایی از این افکار سرش را تکانی داد و نگاهش را به آسمان ابری و گرفته انداخت.تک و توک دانه های ریز و سرد باران به شیشه پنجره باریک و دراز اتاق می خورد و با هر برخورد موجی از اندوه را جاری بر قلب مرد
جوان می کرد.زیر لب زمزمه کرد:چرا حالا که از هر وقتی بهت بیشتر احتیاج داشتم فکر رفتن به سرت زد؟
رویش را از پنجره که حالا بخار کرده بود گرفت و به زوایای اتاق نگاهی انداخت.فضای کوچکی که اطرافش می دید متشکل بود ازیک تلوزیون قدیمی و خاک خورده ...یک کاناپه فرسوده با روکش پارچه ای خردلی ...یک آینه قدی که قسمت بالایی اش شکسته و افتاده بود...چند گلدان و یک میز کار چوبی قدیمی که پر بود از کاغذ و روزنامه و خرت و پرت و چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود.مرد جوان تصمیم گرفت به سمت میز برود تا یکی از بطری ها را بردارد اما وقتی از کنار آینه رد می شد چیزی توجهش را به خود جلب کرد.برگشت و مقابل آینه قرار گرفت.قامت بلند خودش را برانداز کرد اما طبق معمول تصویر صورت خودش را نتوانست ببیند چون درست در جایی قرار می گرفت که آینه شکسته و افتاده بود.پوز خند عصبی ای زد و گفت:هه!از اولم بی کله بودم...اما حالا دیگه این تن هم برام معنی ای نخواهد داشت.اون تصادف لعنتی کار هر دومونو ساخت عزیزم!!
به سمت بطری ها رفت و یکی را برداشت.جرعه ای نوشید اما انگار که زهر می نوشید چهره اش را در هم کشید و فریاد زد:از کتاب ها متنفرم!!لعنتی!!
و بطری ای که در دست داشت رو با قدرت تمام به سمت آینه پرت کرد.صدایی که در اثر برخورد بطری با آینه ایجاد شد با صدای رعد و برق در هم آمیخت و صحنه ای هولناک در آن اتاق تاریک و نمور پدید آورد.در این فضای پر از خشم و نفرت مرد جوان احساس کرد که قلبش در حال انفجار است.فکری که به سرش زده بود تنش را به رعشه آورده بود.به سمت میز کار رفت و کاغذ ها را به این طرف و آن طرف پرت کرد.زیر توده کاغذ های خط خطی و مچاله شده دفترچه طلایی و کوچکی قرار داشت.وقتی مرد جوان دفترچه را دید ناخودآگاه اشک از چشم هایش سرازیر شد.آن را به دست گرفت و پشت میز کار روی صندلی چوبی نشست. صدای جیر جیر صندلی بلند شد اما مرد جوان حالا غرق در
کابوسی شد که روزی تمام آرزو و امید و عشقش بود. دفترچه را به سینه اش فشرد و آه سوزناکی کشید.صدای فریاد ملتمسانه او هنوز هم در گوشش می پیچید.چشم هایش را بست و آن دو نگاه سحر آگین را در ذهنش مرور کرد.همان
دو نگاهی که این مرد شکسته امروز را روزی غرق در عشق و شادی می کرد...اما حالا بسته و بی فروغ...در تاریکی اغما به سر می برد.دفتر چه را باز کرد. همان قلم تراش خورده زیبا که در روز تولدش از او هدیه کرفته
بود میان دفترچه جا گرفته بود.قلم را به دست گرفت.نگاهی به آن انداخت و گفت:من هیچ وقت نمی تونستم مثل تو بنویسم...هیچ وقت نمی تونستم زیبا بنویسم...زیبا ببینم و زیبا حس کنم...حالا دیگه حتی نمی تونم تو رو که تمام زیبایی دنیای کوچک من بودی رو بدست بیارم ...تمام برگه های این دفتر رو تو با عشق و علاقه پر می کردی...پر از خاطره های باهم بودن من وتو...پر از لمس عشقی که بین من و تو بوده و هست...و پر از زیبایی بی همتای خودت...اما حالا من...آخرین برگه این دفترچه که شده داستان زندگی من و تو رو پر می کنم...هر چند که هیچ وقت نمی تونم مثل تو بنویسم...نمی تونم مثل تو زیبا بنویسم...
سیگاری آتش زد و همین جملات را در دفترچه نوشت.کمی در فکر فرو رفت و ادامه متنش را این طور نوشت:
از نویسنده شدن...از کتاب...از هر چه که بشه توش چیزی نوشت یا خوند متنفرم...
عزیز دلم می دونم بی شک از این حرف من هم تعجب می کنی و هم بی اندازه دلگیر می شی...
می دونم که می دونی من شناختن تو رو ...بودن با تورو...و زندگی با تورو ...هر چند که سرنوشت اجازه نداد بیشتر از یک سال بشه...مدیون همین کاغذ ها و نوشتن و نویسندگی هستم...
اما حالا همین نویسندگی...همین علاقه و استعداد زیبای تو برای نوشتن باعث شد که من تو رو برای همیشه از دست بدم...
عزیزم نمی دونم تو توی اون روز کذایی وقتی داشتی از محل کارت...از مدرسه برمی گشتی...از اون پیرزن دوره گرد کولی که همیشه برام از خودش و قصه هایی که تو مسیر برگشت برات تعریف می کرد می گفتی...همون پیرزنی که من هیچ وقت ندیدمش و نفهمیدم کی بود یا چی بود...چی شنیدی که یکدفعه به سرت زد و تصمیم کرفتی که بری...
تصمیمت برام قابل هضم نبود...قابل درک نبود...
می گفتی می خوای بری...می خوای بری به کشف ناشناخته ها...می خوای بری سراغ یه دنیای جدید...
از اون روز جهنمی تو انگار که سحر شده باشی تو یه عالم دیگه سیر می کردی و من که تماشات می کردم اینو حس می کردم که این حرفا و این کارات بوی جدایی می ده...بوی غربت و بوی غم می ده...
شبا تو آسمون دنبال اخترک شازده کوچولو می گشتی...نقاشی هایی می کشیدی که دنیایی مثل دنیای شازده کوچولوی قصه داشت...طوری حرف می زدی که انگار کسی این حرف هارو بهت یاد داده و حرف های خودت نیست...
گاهی بی هوا بق می کردی و یه گوشه می شستی و به نقطه دور دستی زل می زدی...
و وقتی من به نجاتت از اون حال عجیب می اومدم به چشم های من مات و مبهوت می شدی و می گفتی:فکر می کنی می تونم به دنیای آبی چشم های تو سفر کنم؟؟
بعد که از من که گیج و گنگ می موندم جوابی نمی شنیدی آهی می کشیدی و دست ظریفتو زیر چانه ات می زدی و می گفتی:باید یه راهی پیدا کنم!!
عزیزم این نهایت بی انصافی تو بود که منو این چنین تنها و ویرون شده رها کردی و رفتی...آره اما انگار واقعا راهی پیدا کردی!به آبی چشم هایم راه پیدا کردی چون حالا حتی وقتی چشم هامو نمی بندم هم تورو میبینم...
و اون روز که ساکت رو بستی ازت پرسیدم کجا می ری و تو با حالت غریب و ناشناخته ای که فکر می کنم آمیخته ای از شادی و غم و دلتنگی و امید و ناامیدی بود گفتی:می رم دنیایی که می خوام رو کشف کنم...نگرانم نباش زود بر می گردم پیشت...یادت نره که قراره من راهی به دنیای چشم هات هم پیدا کنم...پس خیلی زود بر می گردم!!فقط تو این مدت یادت نره به گل ها آب بدی...اگه آب ندی اونها با من قهر می کنن...شاید هم بمیرن!...
در این هنگام مرد جوان که حالا به پهنای صورتش اشک می ریخت نگاهی به گلدان های گوشه اتاق انداخت و آه از نهادش بلند شد...همه گل ها خشک و پر پر شده بودند...
باز نوشت که
تو راست می گفتی گلدان ها با من هم قهر کردند!!تقصیر من بود...
وقتی دیدم سوار تاکسی شدی فهمیدم که سفرت بی برگشت خواهد بود...تا ته کوچه با نگاهم دنبالت کردم و تو رفتی...حالا از تو فقط جسم بی روحت پیش من برگشته و روی تخت بیمارستان خوابیده...
نه اینطوری نمی شود...من هم باید راهی به دنیای تو پیدا کنم...فکر کنم راهی باشد...
بلند شد و گلدان ها را آب داد...بطری های مشروب را تا ته سر کشید...بوسه ای به دفترچه زد و خودگار را به دستش گرفت...به سمت پنجره دراز و بیقواره رفت.زیر لب گفت:گل های بیچاره یکم هوای تازه می خوان!
و پنجره را باز کرد...
نور خورشید از پس ابر هایی که یک دل سیر گریه کرده بودند به زوایای اتاق تابید...برگه های دفترچه روی میز با نوازش باد تکان تکان می خورد...قطره آب از روی گلبرگ خشکیده گل روی زمین چکید...
صدای زنی که فریاد زنان از مردم طلب کمک می کرد در خیابان پیچید.....


نویسنده:مهشاد(shiny7)

1=1+1
21st July 2013, 03:29 PM
[

سلام

قشنگه . فقط یکم زیادی توصیف کردی

مث اروپایی ها نوشتی[nishkhand]و

QUOTE]

چند تایی هم بطری مشروب نیمه خالی کنار میز روی زمین بود[/QUOTE]

بطری های مشروب را تا ته سر کشید...

با این سبک پیش بری بهت مجوز نمیدن [nishkhand]



ولی جدا از شوخی .خیلی روحیه دخترونه و لطیف و خلاقی داری

احسنت[golrooz]

shiny7
21st July 2013, 04:42 PM
[

سلام

قشنگه . فقط یکم زیادی توصیف کردی

مث اروپایی ها نوشتی[nishkhand]و

QUOTE]


با این سبک پیش بری بهت مجوز نمیدن [nishkhand]



ولی جدا از شوخی .خیلی روحیه دخترونه و لطیف و خلاقی داری

احسنت[golrooz][/QUOTE]

سلام.
ممنون عزیزم![khejalat]
من واسه دل خودم و خواننده ها می نویسم!نه واسه ناشر و مولف!!(مجوزشون مال خودشون[cheshmak])

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد