PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان پاگنده ها - قسمت اول (پاگنده ها قدرت را در دست میگیرند)



"خواجهِ تنها"
19th July 2013, 02:53 PM
پاگنده ها - قسمت اول (پاگنده ها قدرت را در دست میگیرند)

"درو باز کنید، درو باز کنید!". هنوز حتی خروسا هم بیدار نشده بودن. کی بود که این وقت صبح این طور به در میکوبید؟ چشمام رو مالیدم و کورمال کورمال به طرف در رفتم. با غرولند به اژدها گفتم :"یار ممده. لابد اومده به خاطر آزاد کردن دختره تشکر کنه". اژدها لای چشماشو به زحمت باز کرد و گفت :"لابد تو هم هنوز خوابی داری هزیون میگی. آخه این وقت شب مگه وقت تشکره؟!" اینو که گفت من دیگه به در رسیده بودم. بدون اینکه چشمامو باز کنم با سعی و خطا دستگیره رو فشار دادم. یار ممد بدون هیچ صبری درو به زور فشار داد و پرید توی اتاق. تکرار میکرد :"بدبختی، مصیبت. چرا خوابیدین؟ مگه الان موقع خوابه؟! بیدار شین دیگه!" چراغ رو روشن کردم. یار ممد با یه زیر پیراهنی و یه پیژامه وسط اتاق ایستاده بود. آنطرفتر اژدها هاج و واج روی تخت نشسته بود. یار ممد به سمت من برگشت که سرم رو تکیه داده بودم به در و وقتی که با نگاه پرسش گر من روبرو شد گفت :"کلاغا، کلاغا. تعدادشون خیلی زیاده." گفتم :"یارممدجان. خب لابد به خاطر نازخاتون اینجا اومده بودن. حالا که از دست غوله آزادش کردیم همانطور که زود اومدن، زودم از اینجا میرن پسرجون!" گفت:" نه، نه. چرا متوجه نیستین. کی شده که این همه کلاغ به خاطر یه غول، اون هم یه غول پیر خرفت احمق، یه جا جمع بشن؟ سالی لااقل ۵ بار از این اتفاقا تو دهکده میفته. تا حالا یه بارم دیدین حتی یه دونه کلاغ بیاد اینجا؟" یار ممد راست میگفت. ده ما در دامنه دماوند کوه بود. جایی که پشت آن پر بود از دیوها و غولهای بدیمن. اما چنین چیزی تابحال اتفاق نیفتاده بود. تازه پیدا شدن ابرهای سرخ را هم نمیشد دست کم گرفت. ***
از بیرون صدای چند کلاغ که خود را به زحمت به سمت دماوندکوه میکشیدند می آمد. از سروصدای غار غار کلاغها چند خروس بیدار شده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند. در دورترین کوچه های ده سگی زوزه میکشید انگار که از اتفاقی اهریمنی خبر میدهد. صدای جیرجیرکها کم کم محو میشد. با فرورفتن ماه پشت یک کوه، خورشید بود که خودش را از ستیغ دماوند بالا می میکشید. اشعه های خورشید که از پشت ابرهای سرخ میتابیدند همه جا را خونین کرده بودند. تازه این موقع بود که فهمیدم چقدر کلاغ روی دماوند کوه نشسته است. کلاغهایی با چشمان قرمز پرخون انگار که منتظر فاجعه ای باشند آرام روی دماوند کوه جا خوش کرده بودند. گفتم :"بگو یارممد. دلم گرفت. بگو چی میدونی؟".
یارممد گفت که وقتی پدربزرگش آخرین روزهای زندگی را سپری میکرده روزی او را صدا میکند و افسانه ای را که میراث خانوادگی آنها بوده است را برای او بازگو میکند. افسانه حکایت دارد از حمله موجودات متخاصم به زمین. در افسانه آمده است که وقتی ابرهای سرخ از هر طرف البرزکوه را در بر بگیرند. وقتی که کلاغهای سیاه از هرجای زمین به دماوندکوه پرواز کنند و بر آن بنشینند، آن وقت است که بلای بزرگی بر سر آدمیان خواهد آمد. همین طور که یارممدداشت افسانه را تعریف میکرد از پنجره دماوندکوه را نگاه میکردم که کلاغها روی آن مینشستند. یارممد میگفت: افسانه این طور حکایت میکند که وقتی تمام کلاغ های دنیا به سمت دماوند کوه پرواز میکنند و روی آن مینشینند، تعداد آنها انقدر زیاد است که حتی یک لکه سفید هم روی دماوند کوه نمیماند. تنها در این موقع است که اهریمن به خودش جرات میدهد که با گستاخی تمام به ایران زمین حمله کند. دماوند کوه همینطور سیاه و سیاهتر میشد تا اینکه ناگهان متوجه شدم کاملا سیاه پوش شده و تنها یک لکه سفید کوچک روی آن باقی مانده است. آن طرفتر یک کلاغ لنگ به زحمت میرفت که روی دماوندکوه بنشیند. داد زدم :"بگیرش زیمزک، بگیرش" زیمزک عقب خیز کرد که پرواز کند اما در همین لحظه با عطسه اژدها گرد و خاک به هوا بلند شد، زیمزک که جایی را نمیدید در آخرین لحظه پایش به گوشه در گیر کرد و با فک خورد زمین. آنوقت میز کنار در یله شد و افتاد روی زیمزک و او بیحال زیر میز گیر کرد. از آنطرف اما، کلاغ چیزی نمانده بود که به دماوند کوه برسد، روی سقف یک خانه نشست انگار که میخواهد نفسی تازه کند. یار ممد پرید توی حیاط و سعی کرد به سنگ او را بزند. اما زورش کمتر از آن بود که سنگ را به او برساند. فریاد کشید :"بزنید کلاغه رو! بزنیدش!" مردم دیوانه به جای زدن کلاغ دور او جمع شده بودند و سعی میکردند بفهمند چه ش شده که این طور داد و هوار راه انداخته است. یارممد شروع به دویدن به سمت خانه ای که کلاغ روی آن بود کرد. در حالی که سنگی در دستش بود و پیش خودش فکر میکرد که در حال نجات ایران زمین از بلای بزرگ آسمانی است. در راه چنین بار پایش به سنگ گیر کرد و زمین خورد. اما دوباره بلند میشد و بی رمق به راهش ادامه میداد. کلاغهای دور لکه که حوصله شان سر رفته بود بالهایشان را باز کردند که لکه را بپوشانند. بعد از کمی جابجا شدن کلاغها، دماوند کوه زیبا با آن عظمت غیر قابل وصفش کاملا سیاه پوش و غم انگیز شده بود و در همین لحظه بود که فاجعه شروع شد.

آسمان گرومپ، گرومپ شروع به غریدن کرد. ابرهای سرخ شکاف برداشتند و از هم باز شدند. یار ممد وسط کوچه داد زد :"پاگنده ها، پاگنده ها حمله کردن. پناه بگیرین!" مردم که حالا فهمیده بودند چیزی رو که زودتر باید میفهمیدند به عجله به سمت خانه هایان میدویدند. ترس و اضطراب تمام فضای دهکده را در بر گرفته بود. پاگنده ها مثل باران از آسمان بر سر ده و شاید همه جای ایران زمین میباریدند. آنها موجودات عجیبی بودند. صورت آنها شبیه سنجاب بود و پاهای بزرگ و پهنی داشتند . آنها میتوانستند با بالا و پایین بردن پاهایشان مثل پرنده ها پرواز کنند. در چشم بر هم زدنی دهکده (و شاید سرتاسر ایران زمین) پر شده بود از پاگنده ها. افراد اندکی که جرات کرده بودند از خانه هایشان بیرون بیایند مثل یار ممد به سرعت سرکوب میشدند. قدرت عجیبی که پاگنده ها داشتند این بود که تنها با یک نگاه آنها به هر چیزی آن چیز یخ میزد. آنها تمام خانه های ده را با آدمهای درون آنها یخزده کردند اما ما درون حفره ای که برای روز مبادا کنده بودیم و به بیرون ده راه داشت پنهان شدیم.
بعد صدای خنده بلندی آمد. خنده ای ترسناک و مهیب که تا اعماق وجود آدم را میلرزاند. صدای عجیبی که احتمالا صدای پاگنده بزرگ بود شروع به حرف زدند کرد. صدا آنقدر بلند بود که تمام شیشه های خانه را شکاند. ما محکم همدیگر را توی حفره بغل کرده بودیم و از ترس میلرزیدیم. او فریاد زد که :"از امروز منم فرمانروای زمین. من انتقام پدرانمان را که توسط شما ایرانیان پلید به ذلت کشیده شدند را به سختی از شما خواهم گرفت"
ما درون حفره بودیم و نمیدانستیم که آیا کس دیگری به غیر از ما زنده مانده است یا نه؟ نمیدانستیم که با اجداد پاگنده ها چه کرده ایم و اینکه پاگنده بزرگ چه طور میخواهد انتقام اجدادش را از ما بگیرد.

"خواجهِ تنها"
19th July 2013, 02:54 PM
پاگنده ها - قسمت دوم (امپراطوری پاگنده ها)



اژدها از توی مخفیگاه بیرون جست و شروع به بو کشیدن زمین کرد. وقتی به داخل حفره برگشت تمام پای او را مایع لزجی پوشانده بود که هرکاری کردیم نتوانستیم آنرا پاک کنیم. پاگنده ها نمیتوانستند جلو دهان خود را بگیرند. از دهان آنها همینطور مایع لزجی به بیرون میریخت که به سختی پاک میشد. این مایع تمام سطح شهر را پر کرده بود و عملا نمیگذاشت ما از شهر خارج شویم. خدای من این چه بلایی بود که بر سر آدمیان آمده بود. ما انسانهای وارسته ای بودیم که به عدل و داد در دامنه دماوند کوه زندگی میکردیم. نه از ما به موجودی گزندی میرسید و نه کسی به ما گزندی میرساند. حالا موجوداتی پاگنده تمام این دهکده زیبا را که خشت خشت آن را با همین دستهای خودمان روی هم چیده بودیم تسخیر کرده بودند. این موجودات شیطانی هیچ گونه مقاومتی را تاب نمی آوردند و هر آدمیزادی را که میدیدند بلافاصله دستگیر کرده و به نقطه نامعلومی به اسارت میبردند. تنها ۱۰ نفر از ما توانسته بودیم خود را درون حفره ای که من سالها قبل در خانه کنده بودم پنهان کنیم و هیچ راهی برای رفتن به سطح دهکده نداشتیم. این بود که تصمیم گرفتیم از حفره کانالی به خارج دهکده بزنیم تا لااقل از آنجا بتوانیم کاری بکنیم.
شایعات زیادی در مورد افرادی که به اسارت برده شده بودند بر سر زبانها بود. میگفتند این افراد را به پشت دماوند کوه میبرند و آنها در پشت دماوند کوه که جایگاه دیوان و ماران است برای دیوان بردگی میکنند. میگفتند که دیوان هر روز یکی از آدمیان را قیمه کرده و می خورند. میگفتند که دیوان در حال ساختن کالسکه پرنده ای هستند که با آن بر فراز دماوند کوه پرواز کنند و هر آدمیزادی را با تیر بکشند. با شنیدن تمام این شایعات رد دلهره و وحشت بر چهره همه ی افراد شنیده میشد اما من مطمئن بودم که وضع انقدر خراب نیست و انسانهای پستی که جاسوس پاگنده ها هستند این شایعات را میسازند. من مطمئن بودم که پاگنده ها تنها نیرو و تعداد زیادی دارند و از خرد بهره کمی برده اند. این بود که تصمیم گرفتم با استفاده از نیروی عقل و خرد و با همکاری و همیاری دیگر انسانهای آزاد شر آنها را از روی زمین پاک کنم. اما چه کسی میتوانست به من در این راه کمک کند؟

"خواجهِ تنها"
19th July 2013, 02:55 PM
پاگنده ها - قسمت سوم (در جستجوی یار ممد)


زیاد طولی نکشید تا به این نتیجه برسم که تنها کسی که در این موقعیت میتواند به ما کمک کند یار ممد است. او از یک خانواده ی بسیار اصیل و باستانی بود و خود او بود که قبل از همه نسبت به ورود پاگنده ها به ما هشدار داده بود. مطمئنن او میدانست که پاگنده ها کی هستند و چرا انقدر وحشیانه به جان ما انسانها افتاده اند. تنها چیزی که من میدانستم این بود که سالها قبل اجداد ما با پاگنده ها خصومتی داشته اند و احتمالن پاگنده ها در این جنگ آسیب فراوان دیده اند.
اما یار ممد را چه طور میتوانستیم گیر بیاوریم. یار ممد همان روز اول وقتی که پاگنده ها حمله را شروع کردند از خانه بیرون رفت و دیگر از او خبری نداریم. نقش جاسوس ها را هم نمیتوانستیم نادیده بگیریم. برای همین لازم بود که هر کاری میکنیم کاملا در خفا انجام شود و هیچ کس از آن بویی نبرد.تنها افرادی که به آنها اعتماد کامل داشتم اژدها و جادوگر بودند. این شد که در یک شب سرد در عمق حفره وقتی که همه خواب بودند ما سه نفر پتو را روی سرمان کشیدیم و شروع به صحبت کردن در باره ی وضعیت پیش آمده کردیم.بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم استفاده از گوی بلورین جادوگر بود که میتوانست جای همه چیز را به ما نشان بدهد. گوی بلورین توی غار جادوگر بود و باید راهی پیدا میکردیم تا به آن دسترسی پیدا کنیم.
فردای آن روز به همه گفتیم که اژدها ناخوش احوال شده و مدتی باید استراحت کند. بدینوسیله کسی نسبت به غیبت اژدها شک نمیکرد. سپس جادوگر اژدها را به شکل یک کبوتر در آورد و اژدها پرواز کنان به سمت غار روانه شد. ساعتی دیگر اژدها دست از پا درازتر برگشت. اطراف غار را کرکس های خون آشامی اشغال کرده بودند که مدتها قبل با زحمت بسیاری آنها را از حوالی ده رانده بودیم.حالا تمام موجودات بدیمن و بدطینت دست در دست پاگنده ها با هم متحد شده بودند تا زندگی ما را به خطر بیندازند. جادوگر اژدها را این بار به شکل یک کرکس در آورد و اژدها دوباره به سمت غار پرواز کرد.
تا وقتی که اژدها از غار برگردد شب شده بود. خیلی نگران شده بودم. همه اش خدا خدا میکردم که اژدها دست پاگنده ها اسیر نشده باشد. نزدیکهای نیمه شب وقتی که ابرهای کلفتی جلوی ماه را گرفته بودند و همه جا در تاریکی و سکوت مطلقی فرو رفته بود اژدها پیدایش شد. اما این اژدها با اژدهایی که صبح رفته بود خیلی فرق داشت. خونین و مالین شده بود. وقتی به در غار رسید دیگر رمقی برایش نمانده بود و تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که او را در رختخوابش بستری بکنیم.فردا صبح وقتی که اژدها به هوش آمد فهمیدیم که اژدها وقتی که میخواسته از غار بیرون بیاید با کرکس های خون آشام درگیر شده و مجبور شده که از آتش خودش استفاده کند. برای همین نمیتوانسته در روشنایی به مخفیگاه برگردد چون جاسوس های پاگنده ها همه از این موضوع مطلع شده بودند و چشم و گوششان حسابی باز بود. اژدها گفت که تنها توانسته است جای یار ممد را از گوی بپرسد و یار ممد آن طور که گوی گفته است توی آسیاب کنار رودخانه به همراه تعداد دیگری از جوانمردان دهکده اسیر گشته است. آنها باید از صبح تا شب آسیاب را بچرخانند تا بدینوسیله برای پاگنده ها آرد فراهم کنند. چه مجازات بیرحمانه ای. آسیابی که همیشه رود خروشان و پرقوت آن را میچرخاند اکنون بر دوش جوان مردان ده سنگینی میکند و آنها آخرین رمق های خود را با این کار از دست میدهند.
وضعیت روز به روز بد تر میشد و حالا بعد از درگیری اژدها با کرکسهای خون آشام پاگنده ها جستجویشان را برای یافتن پناهگاه ما چند برابر کرده بودند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد