PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : توصیه های یک قاتل !



Sookoot
5th July 2013, 11:25 PM
من فرزند آخر خانواده‌ام هستم و دو برادر بزرگ‌تر از خودم دارم. دانشجوی ترم آخر کارشناسی مهندسی نرم افزار رایانه (کامپیوتر) بودم.
(http://seratnews.ir/)

قاتلی که امروز مصاحبه‌اش را می‌خوانید، می‌توانست با مهارتی که در زمینه رایانه (کامپیوتر) و برنامه‌نویسی داشت، به پیشرفت‌های زیادی دست یابد، اما با اتفاقی که در شبی زمستانی افتاد، آینده‌اش را تاریک کرد.
شبی تاریک درست شب اول ژانویه! ایمان در بیست و یک سالگی بیشتر موهای سرش را کوتاه کرده است و سنش کمی بیشتر دیده می‌شود. او به خاطر قتلی زندانی است که علاوه بر ردّپای فاصله نسل‌ها، به اینترنت نیزمربوط است.
* درباره خودت بگو.
من فرزند آخر خانواده‌ام هستم و دو برادر بزرگ‌تر از خودم دارم. دانشجوی ترم آخر کارشناسی مهندسی نرم افزار رایانه (کامپیوتر) بودم. یکی از دوستانم به نام آرشام هم دانشجوی همین رشته ولی ورودی سال قبل بود. دفتر کارمان فاصله زیادی با هم نداشت.
هم به عنوان حسابرس یک شرکت اینترنتی فعالیت می‌کردم هم هفته‌ای دو بار برای حساب‌های اکانت سرور شبکه اینترنتی آرشام به شرکت او می‌رفتم. در آن زمان، جز من شخصی دیگر نمی‌توانست این کار را بکند. آرشام با یک نفر دیگر شریک بود و کم‌کم سهام شریکش را خرید و شرکت به نام خودش شد.
رفتن من به شرکت آرشام بیشتر از روی دوستی بود اما وقتی سهم کامل شرکت مال خودش شد، ادامه همکاری را منوط به تنظیم قرارداد کردم و خواستم با قرارداد کار کنم و برای وادار کردن آرشام، یکی دو هفته هم به شرکتش نرفتم، طی مدت کارم مسایلی پیش آمده بود که اعتمادم را از دست داده بودم و می‌خواستم کارم با تنظیم قرارداد باشد. آرشام فرد دیگری را پیدا نکرد، بنابراین با من قرارداد بست و هر بار که برای کار می‌رفتم، 70 یا 80 هزار تومان می‌گرفتم.
ناگفته نماند در آن یکی دو هفته که برای آرشام کار نکرده بودم، چند بار به شرکتی دیگر رفتم و چون شرکت‌ها با هم رقابت دارند، این موضوع باعث کینه آرشام شد و حتی بعد از عقد قرارداد هم دوستی ما به صورت قبلی برنگشت.
البته ما هیچ وقت رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، اما شب‌های امتحان با هم درس می‌خواندیم، من با آن که سه سال بعد از آرشام وارد دانشگاه شده بودم، ترم آخر را می‌گذراندم این در حالی بود که آرشام فقط 41 واحد پاس کرده بود. کم کم فهمیدم آرشام به دختر مورد علاقه من علاقه‌مند شده است. او از چند سال قبل به دفترم می‌آمد و در این رفت و آمدها بود که با هم آشنا شده بودیم.
چند عکس شخصی وی نیز در گوشی موبایلم بود. بارها بر سر موضوع علاقه آرشام به آن دختر، بین من و آرشام کدورت به وجود آمد ولی اهمیت زیادی برایم نداشت، چون آن دختر مرا دوست داشت.
یک روز وقتی وارد صندوقم در اینترنت شدم، عکس‌های شخصی باحجاب و بی حجاب دختر مورد علاقه‌ام را دیدم که فقط در گوشی من بود و خودم گرفته بودم. کم کم با ایمیل‌های شخصی ناشناس مواجه شدم که مزاحمم می‌شد و تهدید می‌کرد که عکس‌ها را در شهر پخش می‌کند.
این مزاحمت‌ها اعصابم را به هم ریخته بود و سعی می‌کردم بدانم چه کسی این کار می‌کند!؟ چون به طور کلی، فرد مثبت اندیشی هستم، هرگز به آرشام فکر نمی‌کردم، او اهل این کارها نبود. حداقل به خاطر دوستیمان این کار را نمی‌کرد و موضوع علاقه‌اش آن قدر جدّی نبود که برایم مهم باشد.
برای پایان دادن به این مزاحمت‌ها شکایت کردم و به دنبال گرفتن حکم بودم. به تدریج یقین پیدا کردم این مزاحم، خود آرشام است. با او صحبت کردم تا دست از این مزاحمت بردارد ولی صحبت با او بی‌فایده بود، می‌گفت کار من نیست و شکایت تو هم به نتیجه نمی‌رسد.
شرکت آرشام سودآور شده بود و به او می‌گفتم پول چشمان تو را بسته است. بیشتر کابران اینترنت از شبکه شرکت آرشام استفاده می‌کردند و من اکانت کاربران را در طی هفته حسابرسی می‌کردم.
* این مزاحمت‌ها چه پایانی داشت؟
آرشام همان طور که منکر مزاحمت بود، درست شب اول ژانویه به من زنگ زد. شبی که با تعطیلات خودمان مصادف شده بود. آرشام با تهدید از من خواست به شرکت بروم تا با هم مشکلمان را رفع کنیم.
ساعت 9 یا 10 شب بود. سه روز از پایان امتحانات ترم می‌گذشت و سرم کمی از بابت درس خلوت شده بود. با یکی از دوستانم به شرکت رفتم که در ماشینش نشست و من به شرکت آرشام رفتم.
احساس می‌کردم خطری در کمین است. یک چاقو در جیبم گذاشته بودم تا از خودم دفاع کنم. وقتی رسیدم، تنها بود. فهمیدم چند نفر از دوستانش را دعوت کرده است و چون من دیر رسیده بودم، آنان با تصور ترس من رفته بودند.
آرشام دو سال بزرگ‌تر از من و متولد 1366 بود. با دیدنم بدون مقدمه گفت خودم مزاحمت بودم و تو هیچ کاری نمی‌توانی بکنی! گمان‌های من در آن روزها درست از آب درآمده بود. او با سرقت چند دقیقه‌ای گوشی من طی مدت چند ساعت کار هفتگی، عکس‌ها را فوری در کامپیوتر خود کپی کرده بود و با این شیوه به صندوقم ارسال و با آنان مرا تهدید می‌کرد. صحبت ما سریع به درگیری بد لفظی و جسمی تبدیل شد.
با دیدن چاقو در دستم، سعی کرد تیغه آن را به طرف خودم برگرداند که به شکمم خورد. وقتی چاقو را به طرف او برگرداندم، اول یک ضربه به شکمش زدم و بعد یک ضربه به گردنش! در همان حال، دوستم که نگران شده بود، وارد دفتر شد و با دیدن این صحنه، همان طور میخکوب مانده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کردم و فقط فلش آرشام را برداشتم، چون فکر می‌کردم عکس‌ها در آن فلش کپی شده است!
* بعد از این اتفاق، چرا سعی نکردی به آرشام کمک کنی، شاید زنده می‌ماند!
وقتی خون دیدم، خیلی ترسیدم. شاهرگ گردنش بریده شده بود. از همان شب فراری شدم. این فرار چهار ماه و نیم طول کشید.
* پس قتل چه طور فاش شد؟
دوستم درست صبح فردای آن شب شوم، به پاسگاه رفته و ماجرای قتل را گفته بود، اگر او نمی‌گفت در تعطیلات چند روز جنازه می‌ماند و کسی متوجه نمی‌شد. این طور خیلی بدتر بود.
* حکم صادر شده؟
بله، تیر ماه سال گذشته حکم قصاص صادر شده و دیوان عالی کشور هم تأیید کرده است. نمی‌دانم، شاید خانواده آرشام رضایت دهند. البته 150 میلیون خسارت بابت سرقت 40 مانیتور و چند چک می‌خواستند که موضوع سرقت رد شد.
من فقط یک فلش برداشته بودم تا عکس‌ها را از آن پاک کنم. سرقتی در کار نبود. حالا فقط امیدوارم به من رحم کنند. کاش هیچ وقت آن شب لعنتی به شرکت نمی‌رفتم. کاش دوستم چند لحظه زودتر وارد دفتر می‌شد، در آن صورت اجازه نمی‌داد با هم درگیر شویم و کاش...
* حرفی برای جوانان هم سن خودت داری؟
شاید به عنوان یک تجربه تلخ، بتوانم به والدین و جوانان بگویم که مواظب فاصله‌های کوچک ایجاد شده بین خود و فرزندانتان باشید. اختلافات کوچک سلیقه‌ای، در دوران نوجوانی بین من و خانواده‌ام در مورد مسایلی پیش پا افتاده مانند لباس یا مدل مو، باعث شد که در سال‌های بعد فاصله‌ای به اندازه یک درّه ایجاد شود و همین موجب شد در خانه پدرم، احساس غریبی کنم.
اگر راهنمایی خوب مثل پدرم داشتم، این بلای بزرگ بر سرم فرود نمی‌آمد. از خانواده بزرگوار آرشام تقاضای بخشش و عفو دارم، گرچه لیاقت این بخشش را ندارم!
* برداشت آخر
ایمان خود برداشت آخر را نوشته است. کاش اختلافات کوچک بین دو نسل، موجب فاصله ای عمیق به اندازه درّه ای تاریک نشود. حالا خانواده ایمان، از کرج هم رفته‌اند. درست است که اینترنت باعث پیشرفت علمی انسان است و آثار سودمند آن با هیچ وسیله ارتباطی دیگر قابل مقایسه نیست، اما گاهی با همین وسیله، خواسته یا ناخواسته جرایمی رخ می‌دهد که موجب شده است ضمن تصویب قوانین مورد نیاز، پلیس پیشگیری هم برای حفاظت از حریم خصوصی افراد و سوء استفاده نشدن از این قدرت ارتباطی، وارد میدان شود. ایمان با اشتباه بزرگ خود موجب کشته شدن یک جوان شد و فقط نگاه رئوف خانواده مقتول است که می‌تواند نجاتش دهد.

بلدرچین
6th July 2013, 04:04 PM
واقعا ترسناکه دنیای این افراد.وحشت انگیز و ترسناک...
همیشه خوب زندگی کردن خوبه و ارامشی که به دنبال داره برای ادم کافیه حتی اگر هیچ چیزی برای زندگی نداشته باشه...
مرسی استاد سکوت

Capitan Totti
7th July 2013, 01:00 PM
به نظرم این موضوع که از هر طرف(هر منبعی) رسیده! کاملآ کذب محض است!
بعنوان مثال آقا چطور به 10دی ماه میگه اول ژانویه!!
خب این یعنی نویسنده ی رمان مورد نظر! میخواسته داستانش بین المللی بشه!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد