PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان باریگوشی کودکانه



ثمین20
30th June 2013, 11:11 AM
نویسنده: سیب خاطرات -
روزی رييس يک شرکت بزرگ به دليل يک مشکل اساسی در رابطه با يکی از کامپيوترهای اصلی مجبور شد با منزل يکی از کارمندانش تماس بگيرد. بنابراين، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رييس پرسيد: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خيلی آهسته گفت: «نه»

رييس که خيلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سريع تر با يک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رييس به اميداينکه شخص ديگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل يک پيغام بگذارد پرسيد: « آيا کس ديگری آنجا هست؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، يک پليس
رييس که گيج و حيران مانده بود که يک پليس در منزل کارمندش چه می کند، پرسيد: «آيامی تونم با پليس صحبت کنم؟
کودک خيی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رييس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنيدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبديل شده بود پرسيد: «اين چه صدايی است؟»
صدای ظريف و آهسته کودک پاسخ گفت: «يک هلی کوپتر»
رييس آشفته و نگران پرسيد: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسيار آهسته که حالا ترس آميخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پياده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسيد: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدايی بسيار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ريزی پاسخ داد: «من».

زهرامو
7th October 2013, 07:22 PM
نویسنده: سیب خاطرات -
روزی رييس يک شرکت بزرگ به دليل يک مشکل اساسی در رابطه با يکی از کامپيوترهای اصلی مجبور شد با منزل يکی از کارمندانش تماس بگيرد. بنابراين، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رييس پرسيد: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خيلی آهسته گفت: «نه»

رييس که خيلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سريع تر با يک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رييس به اميداينکه شخص ديگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل يک پيغام بگذارد پرسيد: « آيا کس ديگری آنجا هست؟
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، يک پليس
رييس که گيج و حيران مانده بود که يک پليس در منزل کارمندش چه می کند، پرسيد: «آيامی تونم با پليس صحبت کنم؟
کودک خيی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رييس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنيدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبديل شده بود پرسيد: «اين چه صدايی است؟»
صدای ظريف و آهسته کودک پاسخ گفت: «يک هلی کوپتر»
رييس آشفته و نگران پرسيد: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسيار آهسته که حالا ترس آميخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پياده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسيد: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدايی بسيار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ريزی پاسخ داد: «من».

من خيلي دوست دارم نويسنده بشوم خيلي خوب مي نويسي كمكم مي كني؟

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد