PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث 【★】خاطرات شخصی از جنگ ایران وعراق【★】



M@hdi42
29th June 2013, 07:21 PM
بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


خاطرات هر وقت به ذهن امد و یاخانواده بنده مایل به بازگو کردن آن برای بقیه باشند تقدیم حظور خواهد شد.
دوستان هم اگرمطلبی دارند در صورتی که فقط مربوط به خود انهاست قرار دهند نه مطالب کپی

M@hdi42
29th June 2013, 07:31 PM
(از زبان مادرم هست که حدود سال اول دبیرستان بودن ایشون)
خاطره کوتاهم مربوط به دوران اوارگیست.
اواسط زمستان بود .در آن زمان که زیر چادر ها و سیاه چادر ها بودیم و از ترس بمباران در اوج زمستان به کوه های اطراف شهر ایلام پناه برده بودیم برایمان از طرف نهاد ها و بعضا نیروی زمینی آرد سهمیه میفرستادن. خب اول گروهی برای سرشماری هرخانوار اومده بودن و داشتن سر شماری میکردند که به چادر همسایه ما رسیدند. آقا هر دو نفر نشستند (سر پرست خانوار و سرشمار) و سرشمار گفت یا علی!! بگو ببینم اسامی خونوادتو.. مرده هم که اسمش محمد حسین بود گفت یا قران!! بنویس: محمد حسین-علی حسین-جعفر حسین-امیرحسین- و....... حدود 10 نفر رو که گفت به دخترش نوبت رسید که گفت اخری هم فائزه . سر شمار هم داد زد گفت اخر مرد حسابی دیگه اسم قحط بود ؟ همش که حسین بود لامصب. این یکی را هم فائزه حسین میگذاشتی تمام. بعد همه زدند زیر خنده و کمی از فشار روانی بمباران روز قبل کاسته شد.[khande]

Capitan Totti
29th June 2013, 09:09 PM
درود بر شما
ضمن سپاس از ایجاد کننده تاپیک
من که خودم چندین سال پس از پذیرش قطعنامه 598 بدنیا اومدم!!! منتها پدرم چند تا خاطره قبلا برام گفته بود! یکی دو تاشو میگم!
پدرم میگه اواخر جنگ تازه از دا-اف فارغ التحصیل شده بود و ستوان دوم شده بود و انقد درجه اش نو بوده که سربازا هم بهش می خندیدن!
خلاصه وارد یکی از یگان های لشکر81 کرمانشاه میشه و عین میوفته به اینکه عملیات میمک توسط نیروی زمینی ارتش ج.ا.ایران در حال انجامه
(یکم آذرماه 1366) خلاصه سرمای شدید استان کرمانشاه..!! خلاصه تعریف میکنه که انقد نیرو کم بوده که بلافاصله فرمانده گروهان شده
قرار بوده که یکی از سربازان به دلیل فوق حاد(نمی دونم چی بوده) بره مرخصی(حتما جایگزینش از مرخصی برگشته!) حالا همه چی آماده میشه که بره مرخصی منتها فرمانده گردان که یه سرگردی بوده مخالفت میکنه و سرباز میمونه! پدرم بهش قول میده بلافاصله بعد عملیات بفرستدش مرخصی(هرطوری شده!) موقع عملیات که یه عملیات فوق استراتژیک بوده و نتیجه اشم پیروزی های دلاورمردان ارتش بر خیلی از لشکرها و معدومی 2-3 تیپ کماندویی عراق میشه و... خلاصه موقع عملیات یکی از دسته های گروهان پدرم در تک تیپ1 کماندویی ارتش گرفتار میشه و اینجاست که آموزش و ایمان و انضباط ارتش به درد میخوره " پدرم میگه اون سرباز با یه حرکت تکاوری از مخمصه رها شده و خودشو به یگانهای تکاور لشکر16 زرهی قزوین و 92 زرهی اهواز میرسونه و تک دسته ی دوم گروهان رو به اونها میگه یه جنگ تمام عیااااار و پیروزی عمیق برای ایران(از ارائه جزئیات معذورم!) فقط خواستم بگم اصل خاطره این بود که فرمانده ی وقت لشکر 81 زرهی کرمانشاه اون سرباز رو از ادامه ی خدمت بلامانع میکنه و به پدرمم یه مرخصی تشویقی میده که ظاهرا خیلی چسپیده بود!
پس هرررر کار خدا یه حکمتی داره
شاید اون سرباز که داشت میرفت مرخصی ازینکه مرخصی نگرفته هزار تا فوش(تو دلش!) به تمام فرمانده هاش! داده و زمین و زمون رو به آخر رسونده! ولی با نرفتنش یه دسته ی 20-30 نفری رو نجات داد و خیلی از اعراب تازی توسمار خور رو به کام مرگ و اسارت کشوند!

دلاورمردان ارتش ج.ا.ایران بزرگ همیشه شادتان باد

TERRORIST
29th June 2013, 11:35 PM
وقت به خیر
بابام میگه یه موشک خورد رو سقف خونه منفجر نشد اما سقفو داغون کرد
این هم شانسه ما داریم؟[khande]

Admin
30th June 2013, 06:50 AM
کاربر مربوطه mohamad56 (http://www.njavan.com/forum/member.php?311918-mohamad56) از سایت اخراج و پست های نامربوط ایشون حذف خواهد شد.

همچنین پست های اضافی این موضوع حذف می شود ...

موفق باشید

TERRORIST
30th June 2013, 09:47 AM
خاطره من کو؟

SaSaMc2
30th June 2013, 09:48 PM
سلام...[golrooz]

با درود بر شرف تمام شهيدان تاريخ...[golrooz]

و تشكر از آقاي mahdi42 (http://www.njavan.com/forum/member.php?253247-mahdi42) بابت ايجاد اين تاپيك و زحماتي كه هميشه براي تاليف ( نه كپي پيست ) در اين سايت كشيده اند...[golrooz]

جنگ واژه اي دردناك و غمگين شمرده ميشه ولي لابه لاي همه ي دردها خاطرات شاد هم وجود داره...

خاطراتي كه اميد رو توي قلب انسان زنده نيگه ميداره و اميد هست كه انسان رو زنده نيگه ميداره...
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ

من تمام بچگيم رو توي يه پايگاه هوايي در جنوب زندگي كردم...

سالهاي اول جنگ زياد يادم نمياد ولي چند سال آخر يادمه:

را به را آژير قرمز ميزدن و محيط هاي نظامي كه خطرناكترين اماكن در حملات دشمن به حساب ميومدن...

مجهز به يه سري لوله هاي بتني فلزي با قطر بيش از يك متر و طول 10-15 متر به صورت پراكنده به عنوان پناه گاه بودن...

ولي از خونه ما دور بود و من آرزو داشتم يه بارم كه شده وقتي آژير ميزنن بدوم برم توي لوله قايم شم و هيچ وقت نشد...

6 سالگي رفتم كلاس اول و سالهاي آخر جنگ بود چنتا از اون لوله ها دم مدرسه بود...

آژير زدن و من به آرزوم رسيدم و تفنگ خياليم رو برداشته بودم به سمت آسمون و البته سقف سيماني لوله تِ تِ تِ تِ با يه ژست كماندويي شليك ميكردم به دشمن...

معلم داد زد بشين سر جات...

منم با ناراحتي نشستم...

بعدا اومد از دلم دربياره گفت توي لوله شليك ميكني يه وقت كمونه ميكنه ميخوره به نيروهاي خودي...

منم توجيه شدم و فهميدم چوب معلم گله...[nishkhand]

Capitan Totti
1st July 2013, 11:23 PM
راستش از یه بزرگی شنیدم تو جبهه یه سرباز داشته
وقتی میخوان(ارتش ایران) علیه عراقی ها آفند کنن این سربازه از صف منظم یگان جدا میشه و چن نفر میرن و برش میگردونن فرمانده(که همون بزرگه باشه) بهش میگه احمق! چرا از صف جدا شدی؟؟ سربازه میگه میخوام برم شهید بشم
بعدش فرمانده بهش میگه ای احمق این که شهادت نیست
شهادت در صورتیه که کاری از پیش ببری و تلاش و کوششت رو انجام بدی و حالا اگه حواست نبود و خدایی ناکرده دشمن زدت! اونموقع شهیدی!

M@hdi42
6th July 2013, 04:51 PM
(خاطره از زبان پدرم هست)

گوسفندماهیانه

در یکی از واحد های مهندسی (پلسازی و...) در اهواز مشغول به خدمت بودم. خب اهواز هم که نا آرام , از جنگ گرفته تا گروه های تجزیه طلب خلق عرب و... بعد از چند ماه درگیری مرخصی چند روزه گرفتم برای برگشتن به خونه. خب اون موقع در روستا زندگی میکردیم(البته شهر ها هم در اثر بمباران با روستا های محروم فرقی نداشتند[cheshmak]) . خب از اهواز که به ایلام راه مستقیمی وجود نداشت. داشتن که داشت یعنی ولی خب در اشغال عراق بود. مجبور شدم به کرمانشاه برم و از اونجا دوباره به ایلام چرخش کنم. (دوستانی که در غرب کشور هستند مناطقی رو که نام میبرم به خوبی می شناسند) از اسلام آباد گذشتم به سمت ایلام . بعد از منطقه "گواور" یک گردنه هست به نام قلاجه که خب از اون که گذشتیم اتوبوس به یک دو راهی میرسه که یه سمت به طرف شهر ایلام میره یه سمت شهرستان شیروان چرداول . از اتوبوس پیاده شدم چون اتوبوس به سمت ایلام میرفت ومن به سوی دیگر. زمستان بود و برف سنگینی اومده بود....خیلی سنگین از جنس کوهستان های خشن زاگرس. اونموقع شب حدودای 3 شب که از اتوبوس پیاده شدم یک قهوه خانه سر همون سه راهی وجود داشت که چراغش روشن بود. منم خوشحال بودم که حداقل این موقع شب توی این سرما وسط بر بیابون یه جایی هست که تا صبح به سر کنم. رفتم درش بسته بود .در زدم. در زدم . همینجور کم کم تن صدای دستام بلند تر میشد. چراغ خاموش شد. شخص مقابل(که سالها بعد دوباره ایشون رو دیدم وازشون جریانو پرسیدم) فکر میکرد اونموقع شب حتما این منافیقین بودن و میخواستن بلایی بر سرش بیارن و از ترس در رو باز نمیکرد. منم نا امید , ترس گرگ وسرما و... که اونموقع(گرگ) خیلی خیلی فراوون بود رو زیر پا گذاشتم وپای پیاده به راه افادم نزدیک به 25 کیلومتر رو در برفی که روی جاده خاکی نشسته بود پیاده روی کردم و از سرما به خودم می پیچیدم . لباس خاکی نیروی زمینی ارتش از شدت خیس شدن مبدل به رنگ قهوه ای سوخته شده بود . تا اینکه نزدیکای صبح که هوا کم کم داشت روشن می شد یک ماشین تویوتا از راه رسید وچهره من رو که دید سریع منو سوار کرد . اون شد که پدرم تا اخر جنگ وخدمت هر ماه برام یک گوسفند قربانی می کرد. چون بالاخره من پسر ارشدش بودم.پسری که بعد ار 15 سال به دنیا اومده بودم.
حالا که فکرمیکنم خندم میگیره . نه از گرمای اهواز که از گرما شب ساعت1-2 حمام میکردیم که اب تانکر لشکر زیادی داغ نباشه نه به منطقه خودمون سرما مرگ رو جلوی چشمام تداعی کرد.

setayesh shb
7th July 2013, 03:22 PM
با اجازه از آقا مهدی منم یه داستان میزارم
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد