PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سوال یه حکایت بودش خیلی ساله پیش از تلویزیون دیده بودمش ولی الان تقریبا یادم رفته،کسی میدونه این حکایت رو تا کامل بهم بگه؟



بلدرچین
25th June 2013, 01:38 PM
حکایت یک مردی بوده که توی یک کوهی(فکر کنم کوه)،برای ماری که اونجا زندگی میکرده شیر توی کاسه میگذاشته،و مار میومده کاسه ی شیر رو میخورده و توی کاسه یک سکه می انداخته،بعد مرد طمع میکنه...

کسی میتونه این حکایت رو برام پیدا کنه؟یا میدونه که کاملشو بنویسه؟
اگر میدونید بگید از کجاست این حکایت یعنی نوشته ی کی هستش...
مرسی ازتون...[golrooz]

Almas Parsi
25th June 2013, 01:53 PM
سلام دوست عزیز[golrooz]
من فکر میکنم این حکایت در برنامه ای به نام مثل آباد اجرا میشد ولی دقیقا یادم نیست چون دوران کودکی این برنامه رو میدیدم و دقیقا تو خاطرم نیست ادامه حکایت چی بود ولی براتون جستجو میکنم اگر تونستم در این تاپیک پست میزنم
با تشکر[golrooz]

mamadshumakher
25th June 2013, 01:58 PM
حکایت یک مردی بوده که توی یک کوهی(فکر کنم کوه)،برای ماری که اونجا زندگی میکرده شیر توی کاسه میگذاشته،و مار میومده کاسه ی شیر رو میخورده و توی کاسه یک سکه می انداخته،بعد مرد طمع میکنه...

کسی میتونه این حکایت رو برام پیدا کنه؟یا میدونه که کاملشو بنویسه؟
اگر میدونید بگید از کجاست این حکایت یعنی نوشته ی کی هستش...
مرسی ازتون...[golrooz]


مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی مشغول بود. در یکی از روزهای فقر؛ که غذایی نداشتند؛ زن خارکن یک کاسه شیر همراه شوهرش کرد. مرد در بیابان پس از کار به قصد خوردن شیر آمد، دید ماری دارد شیر را می خورد، دلش سوخت ایستاد و نگاه کرد. مار پس از خوردن به لانه خود رفت و یک سکه طلا به دهان برگشت و آن را در کاسه خالی شیر انداخت. مرد شکر خدا کرد. فردا مرد دوباره شیر آورد و باز ماجرای مار تکرار شد.

به این ترتیب مرد، هر روز برای مار شیر می آورد و یک سکه می گرفت، تا اینکه خانواده آنها ثروتمند شدند. روزی مرد که فردی با خدا بود راهی سفر حج شد و یه پسرش سفارش کرد که هر روز یک کاسه شیر برای مار ببرد.

پسر چند روز این کار را کرد و مار هم هر بار سکه ای در کاسه او گذاشت. تا اینکه یک روز پسرک با خود فکر کرد این چه کاری است؟ این دفعه مار را بکشد و تمام سکه ها را از لانه او بردارد. فردای آن روز وقتی مار می خواست به لانه برود پسر، با سنگی به مار حمله کرد. سنگ دُم مار را کند و مار نیز در دفاع از خود پسرک را هلاک کرد.

مرد از مکه برگشت ماجرا را فهمید کاسه شیری برداشت به آن محل رفت مار آمد شیر را خورد و سکه ای آورد در کاسه انداخت مرد از او عذر خواهی کرد مار در جواب گفت :
تا مرا دُم، تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است

yasaman hedayati
25th June 2013, 02:08 PM
ادامه اش:
این داستان تا جایی ادامه پیدا میکنه که اون مرد پولدار میشه
یک روز میخواسته بره سفر به پسرش میگه که کارش و ادامه بده
وقتی پدر میره سفر پسر وقتی پند روز این کارو میکنه دیگه حوصلش سر میره و طمع میکنه
میخواد بره سر گنجی که هر روز مار یک سکه از اون رو به ازای کاسه شیر بهش میده....
خلاصه با مار درگیر میشه و دم مارو میکنه و مار هم پسر رو نیش میزنه
پسر بر اثر زهر مار از دنیا میره....و مار هم میمونه بی دم
پدر بعد مدتی برمیگرده پیش مار تا روال قدیمی رو پیش بگیره....
به مار پیشنهاد دوستی دوباره رو میده که مار در جواب بهش میگه:
تا مرا دم,تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است[golrooz]

مهندس نوجوان
25th June 2013, 07:35 PM
این داستان رو انیمیشن قصه ما مثل شد هم گذاشته
آخرش یکم فرق میکنه
پسره که میبینه باباهه پولدار شده تعقیبش میکنه و از ماجرا با خبر میشه برای همین هم با چوب میفته به جون ماره و ازش همه سکه هاشو میخواد ماره هم پسره رو نیش میزنه
پسره میفته میمیره و مارم دمش کنده میشه
بهد باباهه میره و به ماره کلی چیز میگه
بعد یه مدت که میبینه پولاش ته کشیده ذوباره میاد سراغه ماره که اینو بهش میگه:
تا مرا دم,تو را پسر یاد است
دوستی من و تو بر باد است[golrooz]

بلدرچین
25th June 2013, 10:19 PM
سلام دوست عزیز[golrooz]
من فکر میکنم این حکایت در برنامه ای به نام مثل آباد اجرا میشد ولی دقیقا یادم نیست چون دوران کودکی این برنامه رو میدیدم و دقیقا تو خاطرم نیست ادامه حکایت چی بود ولی براتون جستجو میکنم اگر تونستم در این تاپیک پست میزنم
با تشکر[golrooz]



اره فکر کنم عزیزم اسم اون برنامه این بودش.من ابتدایی بودم یادش بخیر...نمیدونی از کی هستش؟از مولویه؟

بلدرچین
25th June 2013, 10:25 PM
مرسی از همه دوستان عزیزم.
این حکایت از چه کسیه؟کسی میدونه؟

ثمین20
26th June 2013, 11:56 AM
سلام اصل حکایت این هست و به اون شکلی که دوستان زحمت کشیدند بازنویسی شده. جز مثل هایی هست که به شکل داستان در آوردند درباره دوستی همراه با نفاق و ناخالص به کار برده میشه. من در منابع ادبی ندیدم . در قران مشابه ش رو داریم
(ان المنافقون فی درک افسل من النار)


ماري كه در نزديكي ايوان كلبه اي لانه كرده بود، پسر خردسال صاحب خانه را به نيش مهلكي گزيد. پدر كه سوگوار از دست دادن فرزندش بود، تصميم گرفت مار را بكشد.
صبح روز بعد كه مار براي غذا بيرون آمد،‌ مرد تبرش را برداشت و چون با دستپاچگي آن را فرود آورد، ‌نتوانست سر مار را بزند و فقط تكه اي از دم آن را قطع كرد.
پس از مدتي، مرد كلبه نشين از بيم اينكه مار خودش را هم بگزد، سعي كرد تا با مار از در صلح در آيد و لذا كمي نان و نمك كنار لانه مار گذاشت.
مار هيس هيس مختصري كرد و گفت:‌" ميان تو و من هرگز صلح برقرار نخواهد شد،‌ چرا كه ديدن تو مرا به ياد دمم مي اندازد و ديدن من ترا به ياد مرگ پسرت."



نه شیر شتر نه دیدار عرب
داستان:

خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»





امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
گلستان و بوستان - سعدی
قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
فرهنگ معین
فرهنگ عوام
فرهنگ لغات عامیانه

بلدرچین
29th June 2013, 12:49 PM
سلام اصل حکایت این هست و به اون شکلی که دوستان زحمت کشیدند بازنویسی شده. جز مثل هایی هست که به شکل داستان در آوردند درباره دوستی همراه با نفاق و ناخالص به کار برده میشه. من در منابع ادبی ندیدم . در قران مشابه ش رو داریم
(ان المنافقون فی درک افسل من النار)


ماري كه در نزديكي ايوان كلبه اي لانه كرده بود، پسر خردسال صاحب خانه را به نيش مهلكي گزيد. پدر كه سوگوار از دست دادن فرزندش بود، تصميم گرفت مار را بكشد.
صبح روز بعد كه مار براي غذا بيرون آمد،‌ مرد تبرش را برداشت و چون با دستپاچگي آن را فرود آورد، ‌نتوانست سر مار را بزند و فقط تكه اي از دم آن را قطع كرد.
پس از مدتي، مرد كلبه نشين از بيم اينكه مار خودش را هم بگزد، سعي كرد تا با مار از در صلح در آيد و لذا كمي نان و نمك كنار لانه مار گذاشت.
مار هيس هيس مختصري كرد و گفت:‌" ميان تو و من هرگز صلح برقرار نخواهد شد،‌ چرا كه ديدن تو مرا به ياد دمم مي اندازد و ديدن من ترا به ياد مرگ پسرت."



نه شیر شتر نه دیدار عرب


داستان:

خانواده ای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله ی خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسه ای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند. از قضا آن شب ماری که همان نزدیکی ها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت.
فردا که خانواده ی ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه ی شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت.
این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت : «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفی ها را می آورد بگیرم و تمام اشرفی هاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تیر را انداخت که مار را بکشد. تیر به جای اینکه به سر مار بخورد دم مار را قطع کرد و مار بی دم فرار کرد. بعد از ساعتی که مرد عرب به خواب رفت مار برگشت و پسر جوان او را نیش زد. ایلیاتی عرب صبح که بیدار شد دید پسر جوانش مرده او را به خاک سپرد و از آن صحرا کوچ کرد.
بعد از مدتی قحط سالی شد. بیشتر گوسفندها و حیوانات مرد عرب مردند. مرد عرب با زنش مشورت کرد و عزم کرد که برگردد به همان صحرایی که مار برایشان اشرفی می آورد. به این امید که شاید باز هم از همان اشرفی ها برایشان بیاورد.
خلاصه به همان صحرا برگشتند و مثل گذشته شیر شتر را در کاسه ریختند و در انتظار نشستند. تا اینکه همان مار آمد ولی شیر نخورد و گفت : «برو ای بیچاره عقلت بکن گم، تا تو را پسر یاد آید مرا دم، نه شیر شتر نه دیدار عرب.»





امثال و حکم - علی اکبر دهخدا
کشکول شیخ بهایی - بهاء الدین محمد عاملی
کشکول عطار - محمد تقی عطارنژاد
گلستان و بوستان - سعدی
قصه های مثنوی معنوی - بدیع الزمان فروزانفر
فرهنگ ضرب المثل ها - علی توکلی
فرهنگ معین
فرهنگ عوام
فرهنگ لغات عامیانه




دستتون درد نکنه.
این حکایت بالا از چ کسیه؟
این مطمن تره؟کل اینترنتو گشتم همه ازش اقتباس کرده بودن و اصلش نبود...

ثمین20
29th June 2013, 04:10 PM
همه داستانها میتونه درست باشه . خودم اصل حکایت رو در کتابهایی نظیر مثنوی و گلستان و ... ندیدم اما گفتند اقتباسی هست از کشکول شیخ بهایی. من به کشکول مراجعه نکردم باید این کتاب را ورق بزنید و در میان حکایاتش جستجو کنید. البته در حکایات کلیله و دمنه هم نظیر این حکایت رو در باب موش و گربه داریم که درباره دوستی با کسانی هست که در ذات باهم دشمن آفریده شدند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد