PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معرفی ____خاطرات با مزه جبهه_______________



M@hdi42
25th June 2013, 12:49 AM
بسم الله الرحمن الرحیم


خاطراتی داریم خیلی کوتاه و بامزه از بچه های ایرونی تو جبهه[shademani2]



خاطره اول

نزد عرفا، ایثار شرک است

سه ساعت از ظهر گذشته بود و هنوز ماشین غذا نیامده بود. گرسنگی بیداد می کرد.
بالاخره غذا رسید. همه دور قابلمه غذا جمع شده بودند و تنها یک رزمنده هنوز مشغول نماز بود و نیامده بود. صدایش کردند نیامد.
یکی از بچه ها گفت: «اشکالی ندارد،‌نیاید. غذایش را بدهید من بخورم[sootzadan].»
با شنیدن این حرف، آن برادر عبادتش را قطع کرد و در یک چشم به هم زدن، ظرف غذا را از جلوی ما برداشت
و گفت: «نزد عرفا، ایثار شرک است!!»[nishkhand][bamazegi]

M@hdi42
25th June 2013, 12:54 AM
خاطره دوم



انتظار از قاطر
اولین باری بود که قاطر سوار می شدم. از طرفی داشتم مقداری تجهیزات را به خط مقدم می بردم. جاده «مال رو»** که به خط مقدم منتهی می شد، درست در مسیر تیررس دشمن قرار گرفته بود.
در حالی که سوار بر قاطر بودم ترکش ها زوزه کشان از بیخ گوشم رد می شدند. جالب این بود که انتظار داشتم با انفجار هر گلوله خمپاره، قاطر هم باید روی زمین درازکش شود. [khande][nishkhand] غافل از اینکه این امر محال بود و قاطر زبان بسته بی اعتنا به انفجار ها همچنان به جلو می رفت[sootzadan][nadidan].
به ناچار برای اینکه به دام یکی از ترکش ها گرفتار نشوم از روی قاطر به پایین پریدم[khanderiz].
**راهی که از آن چارپایان عبور می کنند.

M@hdi42
25th June 2013, 12:56 AM
خاطره سوم

سر به سر عراقی ها

هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام"
تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم." به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی"
طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت"[nishkhand]

همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.[khande]

M@hdi42
25th June 2013, 01:00 AM
خاطره چهارم

زدم، نزدم!

وسط‌ عملیات‌ خیبر، احمدی‌ خودش‌ را آماده‌ کرد تا هلیکوپتری‌ را که‌ از روبه‌رو می‌آمد، هدف بگیرد. هلیکوپتر که‌ به‌ خاکریز نزدیک‌ شد، احمدی‌ موشک‌ را روی‌ دوش‌ گرفت‌ و پس‌ از نشانه‌گیری‌ آن‌ را شلیک‌ کرد. موشک‌ از کنار هلیکوپتر رد شد. خوب‌ که‌ نگاه‌ کردم‌ دیدم‌ هلیکوپتر شروع‌ کرد به‌ شلیک‌ موشک‌. احمدی‌ که‌ دود حاصل‌ از شلیک‌ موشک ها را دید، به‌ خیال‌ اینکه ‌موشک‌ خودش‌ به‌ هلیکوپتر اصابت‌ کرده‌، کف‌ دست هایش‌ را به‌ هم‌ ‌کوبید وتوی‌ خاکریز بالا و پایین‌ ‌پرید و با خوشحالی‌ گفت‌:
ـ زدم‌ زدم‌... زدم‌ زدم‌...

ولی‌ تا موشک های‌ هلیکوپتر روی‌ خاکریز خورد و منفجر شدند، احمدی‌ که‌ دید بدجوری‌ خراب‌ کرده‌، برای‌ اینکه‌ ضایع‌ نشود و خودش‌ را کنترل‌ کند، باهمان‌ حال‌ شادی‌ و خنده‌ و در حالی‌ که‌ دست‌ می‌زد ادامه‌ داد:
ـ زدم‌ زدم‌... نزدم‌ نزدم‌... نزدم‌ نزدم‌...[khande][nishkhand]

M@hdi42
25th June 2013, 01:01 AM
خاطره پنجم

آقای زورو (zorro)

جثه‌ ریزی‌ داشت‌ و مثل‌ همه‌ بسیجی ها خوش‌ سیما بود و خوش‌ مَشرَب‌. فقط‌ یک‌ کمی‌ بیشتر از بقیه‌ شوخی‌ می‌کرد. نه‌ اینکه‌ مایه‌ تمسخر دیگران‌ شود، که‌اصلاً این‌ حرف ها توی‌ جبهه‌ معنا نداشت‌. سعی‌ می‌کرد دل‌ مؤمنان‌ خدا را شادکند.

از روزی‌ که‌ آمد، اتفاقات‌ عجیبی‌ در اردوگاه‌ تخریب‌ افتاد. لباس های‌ نیروها که‌ خاکی‌ بود و در کنار ساکهای شان‌ افتاده بود، شبانه‌ شسته‌ می‌شد وصبح‌ روی‌ طناب‌ وسط‌ اردوگاه‌ خشک‌ شده‌ بود. ظرف‌ غذای‌ بچه‌ها هر دو، سه‌ تا دسته‌، نیمه‌های‌ شب‌ خود به‌ خود شسته‌ می‌شد. هر پوتینی‌ که‌ شب‌بیرون‌ از چادر می‌ماند، صبح‌ واکس‌ خورده‌ و برّاق‌ جلوی‌ چادر قرار داشت‌...
او که‌ از همه‌ کوچکتر و شوختر بود، وقتی‌ این‌ اتفاقات‌ جالب‌ را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت‌:" بابا این‌ کیه‌ که‌ شب ها زورو بازی‌ در می‌آره‌ و لباس‌ بچه‌ها و ظرف‌ غذا را می‌شوره‌؟"
و گاهی‌ هم می‌گفت‌: "آقای‌ زورو، لطف‌ کنه‌ و امشب‌ لباس های‌ منم‌ بشوره‌ وپوتین هام‌ رو هم‌ واکس‌ بزنه‌."

بعد از عملیات‌، وقتی‌ "علی‌ قزلباش‌" شهید شد، یکی‌ از بچه‌ها با گریه‌ گفت‌:" بچه‌ها یادتونه‌ چقدر قزلباش‌ زوروی‌ گردان‌ رو مسخره‌ می‌کرد؟ زورو خودش‌ بود و به‌ من‌ قسم‌ داده‌ بود که‌ به‌ کسی‌ نگم‌."

M@hdi42
25th June 2013, 01:09 AM
خاطره ششم

مرابخوان


اسمش محمدحسين عبدلي بود .وقت نماز كه مي شد بچه ها را بيدار مي كرد،عبارت ادعوني استجب لكم را با صداي بلند مي خواند و تا وقتي همه بر نمي خواستند دست بر دار نبود. مي گفت:بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را. بعضي دنبالش مي كردند، به اسم صدايش مي زدند: پسر! بيا اينجا ببينم و او هم جواب مي داد، عده اي مي گفتند: تو را بخوانيم؟ آدم قحط است! تو چه جوابي مي خواهي به ما بدهي پسر كبلايي حسن!

M@hdi42
25th June 2013, 01:11 AM
خاطره هفتم

موفق باشی


جزو اسرای عراقی یک منافق داشتیم، این را از تسلط او به زبان فارسی دانستیم. وقتی آنها را می آوردیم پشت خط خودش را انداخت داخل رودخانه سر راه که فرار کند. حسن تا وسط رودخانه او را زیر نظر داشت. از آنجایی که شنا بلد نبود کم کم زیر آب می رفت. در لحظات آخر که برای کمک خواستن دست تکان داد، حسن دستی برایش تکان داد و گفت: ادامه بده، موفق باشی!

M@hdi42
25th June 2013, 01:16 AM
خاطره هشتم

بیت المال



می گفت: مواظب باشید، هر چه دم دستتان رسید نخورید. خصوصاً تیر و ترکش، اینها بیت المال است. حساب و کتاب دارد. فردا باید جوابگو باشید. مال ملت بیچاره عراق است. از گلوی خودشان بریده اند، سر وته خرجشان را زده اند شندر غاز تهیه کرده اند و داده اند برای مهمات، آنوقت شما راه به راه آنها را می خورید و شهید و مجروح می شوید؛ این درست است؟ نشنیده اید که فی حلالها حساب و فی حرمها عقاب! دنیا ارزش ندارد. یک خورده جلوی شکمتان را نگه دارید.

M@hdi42
25th June 2013, 01:19 AM
خاطره نهم

كي بود گفت يا حسين (ع)؟

مسجد تيپ در فاو سخنراني برگزار مي‌كرد. بعد از مراسم، يكي از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براي سقايي! مي‌گفت: «هركه تشنه است، بگويد ياحسين (ع)»
عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو كه جاي سوزن انداختن نبود، حتي يك نفر آب نخواست. مگه مي‌شد تشنه نباشند؟
غيرممكن بود. من از همه جا بي‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»
بعد همان بسيجي برگشت پشت سرش و گفت: «كي بود گفت يا حسين (ع)؟»
دستم را بلند كردم و گفتم: «من بودم اخوي».
گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوان و اين هم پارچ، امام حسين (ع) شاگرد تنبل مي‌خواهد!»

M@hdi42
25th June 2013, 01:21 AM
خاطره دهم

ترسيدم روز بخورم ريا بشه

توي بچه‌ها خواب من خيلي سبك بود. اگر كسي تكان مي‌خورد، مي‌فهميدم. تقريباً دو سه ساعت از نيمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هايي كه خسته بودند، بلند شده بود؛ كه صدايي توجهم را جلب كرد. اول خيال كردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب كه دقت كردم، ديدم نه، مثل اين‌ كه صداي چيز خوردن يك جانور دو پا است.
يكي از بچه‌هاي دسته بود. خوب مي‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌اي بود. آلبالو بود يا گيلاس، نمي‌دانم. آهسته طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه مي‌كني؟»
او هم بي‌معطلي پاسخ داد: «ترسيدم روز بخورم ريا بشه!!!»

M@hdi42
25th June 2013, 01:43 AM
خاطره یازدهم

كاغذ كمپوت

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه مي‌كرد.

M@hdi42
25th June 2013, 02:05 AM
خاطره دوازدهم

مسئول تبلیغات

«مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.

تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.

مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.

لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»

KhATOoOoN
20th November 2013, 02:18 PM
سلام


ادامه نداره خاطرات؟ قشنگ بودنا!![labkhand]

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:46 PM
خدایا مرسی منو آفریدی

قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم. آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود. جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند، نشسته بود و دست ها رو بالا برده بود و می گفت: «خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:47 PM
گال

تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
*به نقل از غلامرضا دعایی

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:48 PM
صلوات

رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:50 PM
صلوات

رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:54 PM
پنچری

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟

جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.

KhATOoOoN
24th November 2013, 09:56 PM
تو که مهدی رو کشتی …

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار

KhATOoOoN
26th November 2013, 06:51 PM
آن شب عراقی ها فاو را حسابی بمباران کرده بودند ، وقتی مجروحین را تخلیه میکردیم به یکی از نیرو های یدک کش که بچه ی دزفول بود برخوردیم . جای جای بدنش از ترکش های ریز و درشت تکه تکه شده بود ، سنگ و آهن و دیگر مصالح داخل سنگر را میشد در بدن این بنده خدا دید . من را میشناخت . صدایم کرد . گفت "میخام وصیت کنم"

با خودم فکر میکردم می خواهد برای خانواده اش پیغام بدهد یا طلب حلالیت دارد و از این جور مسائل . رفتم جلو . با صدای بریده بریده و در حالی که به سختی میتونست صحبت کنه ، گفت "جون تو و جون یدک کش ! هر طور شده مواظبش باش که میتونه جون خیلی ها رو نجات بده"

sr hesabi
26th November 2013, 07:06 PM
آن شب عراقی ها فاو را حسابی بمباران کرده بودند ، وقتی مجروحین را تخلیه میکردیم به یکی از نیرو های یدک کش که بچه ی دزفول بود برخوردیم . جای جای بدنش از ترکش های ریز و درشت تکه تکه شده بود ، سنگ و آهن و دیگر مصالح داخل سنگر را میشد در بدن این بنده خدا دید . من را میشناخت . صدایم کرد . گفت "میخام وصیت کنم"

با خودم فکر میکردم می خواهد برای خانواده اش پیغام بدهد یا طلب حلالیت دارد و از این جور مسائل . رفتم جلو . با صدای بریده بریده و در حالی که به سختی میتونست صحبت کنه ، گفت "جون تو و جون یدک کش ! هر طور شده مواظبش باش که میتونه جون خیلی ها رو نجات بده"

سلام
خیلی خاطراتتون جالبه
منبعش خودتون هستید؟؟
در هر صورت ممنون[golrooz]

KhATOoOoN
26th November 2013, 07:07 PM
سلام
خیلی خاطراتتون جالبه
منبعش خودتون هستید؟؟
در هر صورت ممنون[golrooz]

سلام

نه داداشی من نیستم.

سنم نمیرسه

فقط میخوام یاد تاپیک رو زنده نگه دارمsh_dokhtar3

KhATOoOoN
26th November 2013, 07:53 PM
خجالت

همراه شهید بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور میرفتیم . به نزدیکیهای قرارگاه که رسیدیم در پیچ و خم کوه ها در هر قدم دژبانی ایستاده بود .
شهید بابایی به من گفت :
ببین این دژبانها برای چه اینجا ایستاده اند .
من نزدیک یکی از آنها شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم :
چرا اینجا ایستاده اید ؟
دژبان گفت :
به ما گفته اند که تیمساری به نام بابایی می آید دو ساعت است که اینجا ایستاده ایم اما هنوز نیامده
شهید بابایی با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت :
برادر , فرمانده ات گفته اینجا بایستید ؟
دژبان گفت :
آره دیگه توی این آفتاب کلی ما را علاف کرده اند , ضد انقلاب هم اگه وقت گیر بیاورد سر ما را میبرند اصلا اینها بیخیالند
شهید با بایی گفت :
برادر , از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگوید بابایی آمد , خجالت کشید برگشت .
سپس رو به من کرد و درحالی که عصبانی بود گفت :
دور بزن برگردیم

نقل از حسن روشن برگرفته از سایت صبح

masoume.a.92
26th November 2013, 08:48 PM
یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود، اشک عراقی ها رو درآورده بود.
با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب اونها...
چه میکرد؟
بار اول بلند شد و و فریاد زد ماجد کیه؟ یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بیرون!
ترق!
ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزرائیل رو امضا کرد!
دفعه بعد قناسه چی فریاد زد یاسر کجایی؟
و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
چند بار اینکار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد.
فکری کردو با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید روی خاکریز و فریاد زد حسین کیه؟ و نشانه رفت! چند لحظه صبر کرد اما خبری نشد!
با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین... یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد که : کی با حسین کار داشت؟
جاسم با خوشحالی و هول و ولا کنان رفت پای خاکریزو گفت من!
ترق!
جاسم با یک خال هندی میان دو ابرو خودش رو در اون دنیا دید!

masoume.a.92
26th November 2013, 09:08 PM
دشمن

اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو سرتون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم.
یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند... کم مانده بود از ترس سکته کنم!
فهمیدم که همان عراقی سرپران است! تا دست طرف خواست حرکت کند، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را برقرار ترجیح دادم!
لحظاتی بعد عملیات شروع شد،روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاد!
معلوم نیست کدام شیرپاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خورد و روانه عقب شده!!!
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم!

masoume.a.92
26th November 2013, 09:19 PM
جاودانه


با دیگر شاسی گوشی بیسم را فشار داد و گفت:(صولت صولت یاسر صولت صولت یاسر )چند عراقی نزدیک میشدند به سویشان شلیک کرد.عراقی ها گرد وخاک کردند و فرار کردند.
_صولت به گوشم!
_صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده.دیگر نمی توانیم از خجالتشون در بیایم چکار کنیم؟
_یاسر جان مقاومت کنید.
_چی چی رو مقاومت کنید.فقط من مانده ام و دو سه مجروح.پس نیرو های کمکی چی شد؟
_یاسر جان صبر داشته باش خداوند با صابران است!


دوباره شلیک کرد و در گوشی بیسیم گفت: بابا چرا روضه میخونی؟همه رو زدند کشتند حالا دارند میان سراغ ما.چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما پیامی نگرفت آخر سر نعره زد: در به در بی معرفت.دلا مصب اگر حرف مرا باور نمیکنی میخوام گوشی را بدهم با خوشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی بسم الله!از آن سو صدای خنده شنید و بعد: برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود شما جاودانه شدید!
بیسم چی اسلحه اش را که گلوله نداشت انداخت زمین چند عراقی به سویش می آمدند..در گوشی بیسیم گفت: باشد ما که جاودانه شدیم.فقط دعا کن از اسارت بر نگردم.کاری میکنم که تو مسابقات عقب ماندگی ذهنی شرکت کنی.هیچی ندار کافر!
دوباره از آن سوی صدای خنده شنید.خودش هم خنده اش گرفت.
عراقیها هم اسیرش کردند.

KhATOoOoN
27th November 2013, 10:29 PM
خاطره يك كم تحمل


خاطره اي از شهيد محمدابراهيم همت محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . » كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. » بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.


منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
http://shouhada.com

آدرس این مطلب :
http://shouhada.com/modules.php?name...rticle&sid=110 (http://shouhada.com/modules.php?name=News&file=article&sid=110)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد