PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مادر بزرگ و قصه های شبانه اش ــ " میـــنا و پلــنگ "



نارون1
7th June 2013, 12:54 PM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



زمانی کودک چندساله بودم
بر مادربزرگ در خانه بودم


به ایامی که نقل داستانی
مرا می برد باخود بوستانی


در آن شبهای پربرف زمستان
به یاد شب نشینی های دوران


در آن شب ها که دل دیوانه می شد
ز بهمن خانه ای ویرانه می شد


در آن شب ها که فانوس صداقت
درخشان بوده از عشق و محبت


بدی ها کس نمی دانست چون بود
ز داغ یک شقایق دیده خون بود


تمام ده همه یار و برادر

نه ديو و دد نه فخري در برابر




يكي را از قضا گر مشكلي بود
زبخت بد اگر درد دلی بود


همه بااو شریک درد بودند
به روز سرد و سختش مرد بودند


شبی از آن شب یلدا زمستان
نشستم در بر پیر سخن دان


در آن ایام سبز کودکانه
من و مادربزرگ و صد بهانه


درآغوشش نوازش ها نموده
سپس با یاد مینا لب گشوده


برای خفتنم او قصه می گفت
حدیث عاشق دل خسته می گفت


دلم بی یار و چشمم خفته یا باز
خیالم چون کبوتر کرده پرواز


چه خوش آن داستان عشق مینا
سخن کز دل برآید دل کند جا


لطیف و نکته هایش ارغوانی
چو جامی پر ز عشق آسمانی


حدیث عشق گوش جان بباید
به غیرآن دل عاشق نشاید


منم با جان و دل از او شنیدم
حجاب و پرده را از خود دریدم


چو دیدست او مرا مشتاق و پرشو
نشستم در کنارش شاد و مسرور


بگفتا مطلبی ز آن ماجرا را
غم عشق پلنگ مبتلا را


ولی آن پیر مام خوب گفتار
ز اصرار من او گشتی گرفتار


چو لب را باز کرد اندک برآشفت
سکوتش نکته با فریاد می گفت


پسر جان ،کس نگویی راز مارا
نوای زیر و بم از ساز ما را


زبهر چند پندی اصل مطلب
بگفتا تا سحرگه از سرشب


چنان آغاز کرد از ماجرایش
چو بغضی در گلو بگرفت نایش


من او را در کهولت بس بدیدم
جوانی و صفاتش را شنیدم


ولیکن آنچه می گویم زمینا
شنیده ام از ننم آن پیر بینا


سخن در و سرازیر از زبانش
دو چشمان دوخته من بر دهانش


چنین می گفت از حال و مکانش
دعای نیمه شب ورد زبانش


مقیم سری دله ماوای او بود
میان هر شقایق جای او بود


به رخ چون ماهرویان جهان بوذ
محبت در دل و جانش عیان بود


چو حوری در بهشت و آسمان بود
گلی اندر میان بوستان بود


جمالش پرتلألو عین خورشید
شباهنگام چون مه می درخشید


به سر زلفی که چون شام غریبان
دهانش غنچه ، مروارید دندان


به مژگان تیرها از آن کمان زد
هزاران فتنه گویی در جهان زد


دو چشمانش شرابی در پیاله
به شام عشق بازی ، همچو لاله


رخ گلگون او قرص قمر بود
لبش لعل و کلامش چون گهر بود


دل پر مهر او همچون گلستان
بهاری بود در فصل زمستان


به هر بیچاره ای غمخوار و کس بود
ولی همچون قناری در قفس بود


عزیز ده همیشه مهربان بود
زکوی عاشقان او را نشان بود


به زیر لب سرودی را همیشه
به نجوایی که در دل کرده ریشه


به خلوت می رسید آواز می خواند
بسی با عشوه و با ناز می خواند


گهی می خواند و گاهی ناله می کرد
گهی رخ را چو مه در هاله می کرد


شنیدم از دلش خواندی ترانه
غزلهای لطیف و عاشقانه


ازآن اشعار خاطر شاد دارم
دو بیتی این چنین در یاد دارم


" شو و روزم پریشون بیقرارم
به لیلی همچو مجنون بیقرارم


نه سر دارم نه سامون بیقرارم
بنالم من ز خویشون بیقرارم "


سخنها گفت آن پیر سخن دان
که مینا بود دختی شاد و خندان


به گاه خردسالی باب او مرد
عجل آن سایه مهر از سرش برد


زمان را تاروپود غم نشسته
دل مینایی او را شکسته

عمو هنگام سختی یاریش داد
به مانند پدر دلداریش داد


غم هجر پدر آتش به جان زد
درون سینه اش داغی نهان زد


دراین دنیای دون مادر پدر شد
گل شبهای عشقش بارور شد


به او آموختند مهر و محبت
وفاداری ، شکیبایی ، سخاوت


زمان کودکی آمد گذر کرد
شباب آمد دلش را شعله ور کرد


چو گل اندر بهاران رازها داشت
قیامت گونه قامت را برافراشت


به قامت بود همچون سرو آزاد
کس این قامت ندارد هیچ در یاد


اگر پیری به کوی او گذر کرد
به چشم آهوان او نظر کرد


نبرده خاطر آن چشم از یاد
هماره در دلش از عشق فریاد


خدایش داده بارانی ز رحمت
دل دریای او موج و محبت


زمان بانام او آمد گذر کرد
زمانه زندگانی را نظر کرد


دگر هفده بهار عمر بگذشت
درون دل چراغی شعله ور گشت


به من می گفت مینا رازها داشت
درونش نغمه ها از سازها داشت


بهاران همچو بلبل خوش نوا بود
به درد عاشقان گویی دوا بود


دلی مواج از سوز و غم و درد
چو اقیانوس هستی برعدم زد


زبهر دوستان پروانه می شد
برای عاشقان دیوانه می شد


بسی غمخوار خوب مردمان بود
غزل خوان سرای عاشقان بود


فلک بی مهری دیگر نهان داشت
که گویی مرگ مادر را نشان داشت


شبی مادر ز درد و غصه نالید
نفیر مرگ را یکباره بشنید


نشسته در کنارش قوم و خویشان
دعاگویان همه دلها پریشان


دمی در احتضارش لب گشوده
وصیت کرد و مینا را ستوده


به خواهر گفت : مینا یادگار است
پس از مرگم تو را دشوار کار است


جگر گوشم به دست تو سپارم
به خواهر ، جان تو ، جان نگارم


چنین گفت و روان کم کم زتن جست
نگه کرد و به آهی دم فروبست


چو مرغ روح مادر از جهان شد
صدای شیونش بر آسمان شد


دل شب ناله بر افلاک پیچید
تمام عرش از آن ناله لرزید


زن همسایه او را ناز می کرد
به داغش خویش را انباز می کرد


جهان در چشم مینا تار گشته
غم عالم به دل انبار گشته


که آن سال سیاهش تیره و تار
نه یار و همدمی آشفته بازار


فلک از بخت بد بی مادرش کرد
در این دنیای دون غم پرورش کرد


ولیکن خاله اش بس مهربان بود
به سختی ها برایش سایبان بود


اهالی اهل درد و بامحبت
تسلی گفته اند با سرسلامت









شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

..............................................من ظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)






ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:

مقیم سری دله : محله ای است در کندلوس

م.محسن
9th June 2013, 07:22 PM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "

بهار در دهکده

خلاصه بود روز و روزگاري
بهاري بود و هرجا گلعذاري


هزار و سيصد سال قمر بود
زمان آبستن عشق دگر بود


زمين از لاله ها همچون گلستان
زمان از خنده ي گل بود خندان


نواي مرغ حق پيغام نوروز
به عالم گويد او نوروز پيروز


رسيده اونِما عالم جوان شد
صداي بلبلان بر آسمان شد


دگر ايام عشق و زندگاني است
زمان عيش و نوش و كامراني است


زمين پرگل زمانه گلستان بود
محبت جلوه هر بوستان بود


بسي از عشق گل، در كوه و دشتند
چو فرهاد عاشق و آواره گشتند


صداي چشمه ها و آبشاران
شقايق پر شده در كوهساران


كه توكا دم به دم در باغ مي خواند
ملك باغ و پيلشت جوجاق مي خواند


نسيمي در سحرگاه بهاران
به نرمي شانه مي زد زلف ياران


پيام روشنك صبح سپيد است
هَزاران مست گشتند از مي و مُل


رسيده اركِما و گل عيان شد
جهان گويي بهشت جاودان شد


رمه در انتظار كوه و دشتند
همه از بوي گل ها غرقه گشتند


سبو بر دوش دخترها پر آب است
تو گويي كوزه اي بر آفتاب است


همه در جنب و جوش و در تب وتاب
همه بيدار گشتند از پس خواب


ز بوي نسترن عالم شده مست
تمام عاشقان را جام در دست


كله چو سبزپوش و با صفا شد
دل مينا به عشقي آشنا شد


صداي چشمه و آواز رود است
صداي بيشه زاران خود سرود است



زنان ده همه مشغول كارند
ز بهر كارهاشان بيقرارند


گليم بافي و جاجيم كارشان است
كه آن نقّاش هستي يارشان است


ز هر انگشتشان صدها هنر بين
هزاران نقش در يك نظر بين


تنور داغ و بوي دلكش نان
درون سفره ها نان فراوان


همه ياران يكدل در تب كار
چه در خانه چه در باغ و علفزار


به پشت دهكده جنگل نمايان
و آهو برگان شادند و خندان


ز بس يكرنگي و مهر و صفا بود
دل صيّاد پر مهر و وفا بود


كله چو آشناي عشق ميناست
بلوط پير جنگل هم هويداست


دل مينا چنان آتشفشان است
كه عشق آتشين از او روان است


تمام كوه و جنگل سبزپوشند
جوانترها به فكر عيش و نوشند


گروهي سوي جنگل ها روانند
گروهي همچو بلبل نغمه خوانند


گروهي كشتگر مردان كارند
گروهي باغدار و دامدارند


گروهي گاو مي بندند بر خيش
گروهي پيش اربابند، دل ريش


گروهي همچو چوپانان به ني خوش
گهي با بَع بَع و گاهي به هي خوش


گروهي عاشق و مست و غزل خوان
نه اندوه جهان و ني غم نان


بهاران آفتابش گرم و خرّم
ز پشت كوه برآمد رفته شبنم


غروبش را شفق رنگي دگر كرد
شراب ارغواني شعله ور كرد


ستاره يك به يك در راه بودند
همه در انتظار ماه بودند


صداي مرغ حق در آن شب تار
تنيده تا فلك بر گرد دوّار


كَله چو چو همدم راز شبانگاه
بسان آسمان دارد به دل ماه



ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:

اونما : اولين فصل بهار مصادف با آبان ماه تقويم طبري
پيلشت : نام منطقه اي جنگلي در فراز غربي دهكده كندلوس
جوجاق : پرنده ايست با پر هاي آبي رنگ كه با صداي خوش در فصل بهار در جنگل مي خواند
روشنك : ستاره صبحگاهي كه در بعضي از مناطق مازندران به رُجا ( روجا = روز ) و در منطقه رويان به آن روشنك مي گويند
اركِما : آذر ماه تبري برابر با فروردين ماه
كله چو : خانه اي چوبي كه از چهار طرف تنه درخت زا به طور افقي روي هم قرار مي دهند و كلاف مي كنند و با خشت قسمت داخلي آن را محسور مي نمايند و گاهي هم فقط بين فاصله هاي تنه درخت را گل مي زنند و اين نوع از خانه ها در مقابل حوادثي چون زلزله بسيار مقاوم مي باشد
بلوط پير : درخت كهنسالي است كه در منطقه گراز در جنگل كندلوس است معروف به (گلم بزه دار) كه زير آن درخت مينا معمولاً هيزم جمع مي كرد

شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

م.محسن
10th June 2013, 07:58 PM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "

(ادامه) بهار در دهکده



طلوع فجر صبح، گاه نماز است
خروس خوان لحظه اي پر رمز و راز است


رسيده صبح آغازين عشاق
غزل خوان بلبل و ككّي و جوجاق


دل مينا چو رودي پر خروش است
به دل فرياد و خود گويي خموش است


زمين ابر غبارالود پيچيد
همي آواز گرم رود پيچيد


دل مينا قرارش را ربوده است
كه گويي بهر عشقي آزموده است


درونش چون قناري بال و پر زد
ز جا برخواست ناگه رو به در زد


چراغ صبح بر گيتي درخشيد
زمين پر نور شد از روي خورشيد


كلوم در كشيد و در شده باز
سر از كَل چو برون آورده با ناز



بسوي باري خانه روان شد
خيالش همسفر با آسمان شد


كه همچون شبنمي روي علفزار
زند صد بوسه بر گل در شب تار


كمي آسوده بنشسته به باري
كنارش نهر آبي بود جاري


خيالش همسفر با آب گشته
به دريا رفت و خود بي تاب گشته


دل او همچو دريا شد خروشان
به كوي و برزنش عشق است جوشان


درختي بود در بالاي كلچو
كهن سال و تنومند نام هَمرو


سكوي خانه را او سايبان بود
به تنهاييِ مينا همزبان بود


ميان شاخه او لانه اي بود
كبوتر را در آن كاشانه اي بود




كه مينا با كبوتر راز مي گفت
حديثش را به ني دمساز مي گفت


دلش مي خواست مرغ لار باشد
كند پرواز هر جا يار باشد


زنان هر روز تا جنگل روانه
به كول خود كشند هيزم به خانه


ز جنگل آمده جايي نشستند
به خنده شيشه غم را شكستند


گل ابرو و ننه جان و منوّر
ربابه ماهپاره و صنمبر


همه گفتند اي مينا كجايي
تو پس با ما به جنگل كي ميايي؟


چرا اي بلبل گوياي اسرار
مي خواني نمي آيي به انظار


تمام كوه و جنگل انتظارند
براي ديدن تو بي قرارند


بگفتا صبح به صحرا خواهم آمد
دو چشم بهر تماشا خواهم آمد


زنان خسته دورش حلقه بسته
چو بلبل در ميان گل نشسته


زنان شادند كه مينا همسفر شد
عجب نوري به دل ها شعله ور شد


كه بلبل همدم فردايشان است
به شادي قوبت دلهايشان است


ميان آسمان خورشيد تابان
اذان ظهر تسلّي دل و جان


همه مشغول كار خانه گشتند
به فكر خانه و كاشانه گشتند


غروب آفتاب و پي نماز است
تمام صحبت از عشق و نياز است


درِ چوبي كلچو باز وا شد
سپيدي از تن عالم جدا شد


سياهي هاي شب كم كم عيان شد
زمان راز و رمز عارفان شد


مؤذن با اذانش رازها گفت
حديث آشنا با آشنا گفت


وضو بگرفته مينا در نماز است
نماز عاشقان راز و نياز است


سياهي بر تن عالم نشسته
رسيده ماه و ظلمت را شكسته


دوباره ماه بر اين ماه تابيد
شبا هنگاه كله چو مه درخشيد


كبوتر در كلِ چو ماه مي ديد
ستاره در ميان راه مي ديد


شب است و اتظار صبح فردا
عجب شوري در انجا شد هويدا


به كل چو آمده دل جاودان شد
اجاقش آتشي در ارغوان شد


غذايش بيشتِ واش و سِرجِ بي بود
فطير و نون كلوا خوردني بود



ز تنهايي همي آواز مي خواند
بسي با مرغ حق دمساز مي خواند


همي خوبا از دو چشمانش پريده است
خيالش با سكوت شب تنيده است







ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:


ككّي : مرغ كوكو
كَلوم : قفل چوبي كه بر پشت در قرار دارد
باري : سكوي كنار ئيوار را گويند كه مردم در هنگام اوقات فراغت در آنجا جمع مي شوند خصوصاً در فصل زمستان كه در مقابل آفتاب قرار مي گيرند
همرو : نوعي درخت گلابي ( امرود ) كه درختي تنومند و عمري دراز دارد
بيشتِ واش و سِرجِ بي : دو نوع غذاي محلي
فطير و نون كلوا : دو نوع نان محلي

شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

م.محسن
11th June 2013, 08:45 PM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "





رفتن مینا به جنگل برای آوردن هیزم













دل بی تاب مینا در سحرگه



به چشمانش فریبی داد ناگه






صدای خش خِش پا در سحرگاه



زنان دهکده در نیمه راه





کله چو بی محابا ناله سر داد



گلوم در که رفتن را خبر داد





که ناگه پلک ها از هم سوا شد



لب پر خنده اش چون غنچه وا شد





زمان رفتن جنگل رسیده است



سپیده چهره شب را دریده است





پریده ناگهان از خواب شیرین



نماز صبح روحش داده تسکین





منوّر پشت در، در انتظار است



بیا مینا که صبح و وقت کار است





کَلوش پوشید و بیرون شد ز خانه



داس و پِشت پِتی کرده بهانه






به جنگل می رود از شور عشق است



اگرچه داس را بگرفته در دست





به ره افتاده مینا با منوّر



سحر بود و یکایک باز شد در









زنان در انتظار این دو هستند



همه آماده و خرسند و مستند





سحر پر عطر و نرم و خوش نوا بود



سکوت صبحگاهی با صفا بود





ز شب آهسته آهسته جدا شد



عجین صبح و با نور آشنا شد










میان دختران عازم راه



ستاره بی شمار و بود یک ماه





زنان دیگری جوله به دستند




سحرگه زانوی شب را شکستند





که شیر گاوهاشان را بدوشند



تمام ده در جنب و جوشند





صدای زنگ گاو، هی هیه چوپان



نسیم صبح مرهم بر دل و جان





رسیدند نَم نَمک بر پای چِشکو




سپیده سر زده بالای چِشکو




ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:



کَلوش : کفش گالش زنانه
پِشت پِتی : معمولاً به لباس های کهنه یا کیسه ای نخی گویند که زنان هنگام حمل بار به پشت می اندازند
جوله : پارچ ظرفی که برای دوشیدن حیوانات به کار برده می شد
چِشکو :‌محلی در کندلوس


شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
12th June 2013, 11:48 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "

نشستن در کنار چشمه






چو لب سنگ را گذشتند صبح برخواست

گَراز دره پی رسیدند چشمه آنجاست



به آوازی که مینا خوانده مستند

چو بلبل در کنار گل نشستند



نسیم صبحگاهی کرده آغاز

درختان جمله رقصیدند با ناز



کنار چشمهء خرّم نشستند

سکوت بیشه زاران را شکستند


شکستند آنچه را که بشکستنی بود

نشاط و شور مستی دیدنی بود



بسی شادی که مینا شادمانست

که مینا همدم پیر و جوان است



همه دیگر شدند شیدایی او

فلک دارد سر رسوایی او



صدای ناز مینا ساز می خواست

چو مرغی در قفس، پرواز می خواست



تمام بلبلان خاموش بودند

تمام کوه و جنگل گوش بودند



یکایک بوسه ای دادند بر آب

سوسنگی در کنار آب در خواب



نشستند داس خود تیز کردند

همان داسی که هیزم ریز کردند


درآوردند نان و گردویی چند

زدند آبی، شدند شاداب و خرسند



به روی شاخه آنجا بلبلی بود

گلستان لانه اش را ستبلی بود



تنش مثقال و عشقش صد هزار است

به این علت دگر نامش هَزار است



بلوط پیر چندین ساله را دید

دمی دل درون سینه لرزید



نسیم صبح رو ی درختان

چو نجوایی به گوش از شاخساران



به ره افتاده اند چندی به همراه

یکایک رو به جارنگی بَرِ راه



شدند مشغول و تک تک هم بریدند

درخت نوجوانی را که دیدند



ولی مینا بلوط پیر را دید

به آغوشش بلوط پیر چسبید



صدای تک تک داس زنان بود

غم آه درخت نوجوان بود








ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


پاورقی:




لبِ سنگ : تخته سنگ؛ قسمتی از راه جنگل گَراز در پی

گَراز در پی : جنگل بغل گراز؛ دره پشت گراز که چشمه با صفایی در آنجا قرار دارد

سوسنگ : سنگی که با آن فلز برنده را تیز کنند











شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)




ادامه دارد ...

نارون1
13th June 2013, 10:23 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "

آواز خواندن مینا در جنگل




دل مینا وصال یار می خواست
دراین جنگل همه چیزش مهیاست


کنار گل همی آواز می خواند
حدیث عشق را با ناز می خواند


فقط سرشاخه جمع می کرد و می بست
گهی بر دوش و گاهی داشت در دست


گل و بلبل کنار هم نشستند
به آوازی که مینا خوانده مستند


صدای چهچههٍ مینا چها کرد
چه گویم دردٍ بی درمان دوا کرد


صدایش گوش همراهان رسیده است
صدایٍ داسهاشان را دریده است


بسی آلاله ها یکباره روئید
بلوط پیر ، خندان گشت و رقصید


به شعرش رنگ و بویی عاشقانه
چنین می گفت مینا با ترانه


" بٍهارٍه جنگل تن سبز پوشه
بلبل خونٍه ککٌی ورنه ته هوشٍه


همه جا سبزبَوٍه کوه و در و دشت
دلی دارمه که دائم پر خروشه " 1


" بٍهاره دارٍه چَرَده سو بزو سو
سبزٍ چادر بَعیتٍه جنگل روء


همه جا سبزه زارُ نُوبَوه نُو
ککٌی مونا خومٌه بخاطرٍ تو " 2


" دل غَم بَعیته در وُونٍه پارهَ
همیشه کوه و جنگلم اَواره


بسوتٍ دل مٍنٍه پشتی دوسٌه
ناشو آرومُم ناروز داره چاره " 3










ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


پاورقی:


1 - بهار است و جنگل سبزپوش است . بلبل می خاند و کوکو عقل و هوش از سرت می برد . همه جا سبز شده است . کوه و دشت و دمن سبزه زاران است .
دلی دارم که دائم در خروش است .



2 - بهار است و برگ درختان سوسو می زنند . چادر سبزی روی جنگل را پوشانده است . همه جا سرسبز و نو شده است و من مانند مرغ کوکو به خاطر تو بیقرار و نالانم.


3 - دلم را غم گرفته و دارد پاره می شود همیشه کوه و جنگل آواره ام دل سوخته ام گویی لایه های سختی گرفته که نه شب آرامم و نه روز راه چاره ای دارم .










شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)




................................................م نبع :





......................................... منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)








ادامه دارد ...

م.محسن
14th June 2013, 09:24 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


پلنگ بعد از شنیدن صدای مینا



پلنگ بیقراری از ره دور

چو بشنید آن صدا مستانه مسرور


روان شد، نَم نمک بر گفته دل

نمی گنجد چنین در فهم عاقل



ز شادی نعره ای مستانه سر داد

تمام عاشقان را او خبر داد



ز بانگ نعره اش جنگل هراسید

بلوط پیر لرزیده است چون بید



زنان از ترس هیزم نیمه کار است

هر آن کس دیر جنبد کار زار است



ز روی ترس هر چه بود بس بود

ببستند هیزمی که خار و خس بود



بسوی خانه و ده رهسپارند

غمین و دل گرفته بیقرارند



دل مینا هوای یار کرده

هوای عاشق و دلدار کرده



دل مینا به پیش آن صدا بود

که این فریاد با دل آشنا بود



دلش می خواست برگردد به صحرا

پلنگ آشنا بیند در آنجا



نگه کرد و دل بیچاره برگشت

ولی عقل آمد و یکباره برگشت



زنان حیران شده در کار مینا

چرا مینا دو چشمش در تمنّا



به خود گفتند شهامت داره مینا

به هر کاری لیاقت داره مینا



نترسد از پلنگ تیزدندان

نمی گردد ز فریادش هراسان



غم عاشق به جز عاشق نداند

اگر صد دفتری از بر بخواند



خلاصه، آمدند یکباره در ده

سریع و تند و چابک چون پرنده



رسیدند خانه هاشان، فارغ از ترس

بگفتند ماجرا را پیش هر کس



تمام ده سخن ترس از پلنگ است

پلنگی را که درمانش تفنگ است



ولی صیاد ده گفت اینچنین است

پلنگ حیوان بی آزار و کین است



میان تیزدندانان نجیب است

بسی با عاطفه خیلی عجیب است



کنارش اگر تو بی آزار باشی

چنان آسوده چون دلدار باشی



چو مینا نکته صیاد بشنید


دلش از شور حالی سخت لرزید



ولی در ده غمین و دل شکسته

دوباره آمده خانه نشسته



درون یک کَلَه آتش به پا کرد

دلش را فارغ از آن ماجرا کرد



بزودی آب در قَبجوش جوشید

کمی نان و کمی هم چای نوشید



دل مینا که ذکرش با خدا بود

چو مرغ بی قراری در هوا بود



غروب است و زنان یکجا نشستند

به فکر جنگل فردا نشستند



دوباره گفته اند جنگل چسان بود

پلنگی را که آن گونه دوان بود



زنان گفتند هنگام سحرگاه

همه جمع می شویم در نیمه راه



سپس هر یک به سوی خانه رفتند

پرستو های عاشق لانه رفتند



غروب از روی مینا در شفق بود

صدای دلنشین مرغ حق بود



ستاره آمد و رنگی به شب داد

دل درماندگان را تاب و تب داد



چه گویم مه خجل از روی مینا

شود یکسر ز پشت کوه پیدا



در آمد از پس کوه کرده سو سو

زمین نورانی از مهتاب کل چو



زمان در چشم مینا سخت می رفت

چو صبحی را که شه بر تخت می رفت



شباهنگام کوکو شد غزلخوان

که می گفت یار کو آن یار جانان



شب مینا، شب هجرانی دل

که از داغ فراقی مانده در گِل



گهی دل جنگل است و گه به خانه

چو آمد خانه می گیرد بهانه



زمان در بستر شب خواب دارد

دل عشاق را بی تاب دارد



خیالش همچو مرغی کرده پرواز

تمام کهکشان را دیده ها باز



دو پلک چشم امشب در جدایی است

که عشقی اینچنین کار خدایی است



کدامین دل خیال خواب دارد

دلی را کاین همه اسباب دارد



ستاره سوی دیگر داشت آن شب

که عالم بوی دلبر داشت آن شب



بسی در خواب و بیداری زمان رفت

ستاره یک به یک از آسمان رفت



دل شب بود و جمعی خفتگانند



که هشیاران عالم عارفانند


ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:

کَلَه : اجاق یا شومینه گلی مانند نصفه تنور که معمولاً در ایوان خانه قرار داشت

قَبجوش : قهوه جوش که به مرور زمان تلفظ آن تغییر کرده است



شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
15th June 2013, 11:09 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


رفتن مینا به جنگل در سحرگاه



ولی گویی که شب یکباره پر زد
خروسی بانگ در وقت سحر زد


شب رویاییش را در سفر بود
همی در اتظار این سفر بود


پرید از جا و با آبی وضو کرد
به حمد و قل هو الله گفتگو کرد


زمانٍ رفتنِ جنگل رسیده است
که گویی ماه پشت کوه خزیده است


صدایٍ پایٍ صبحٍ آشنایی است
زمانٍ خلقت و عشق و رهایی است


کله چو را ببست و داس برداشت
ز شوق این سفر دو دیده تر داشت


هوای گرگ و میش است و سحرگاه
به دست " پٍشت پٍتی " افتاد در راه


زنان در وعده گاه در انتظارند
نه زن ، شیر زنان این دیارند


زنان گفتند مینا خواب رفته
و یا زود از پی مهتاب رفته


چو مینا زود هنگامٍ سحر رفت
نشسته نیمه راه چون بی خبر رفت


نشسته مَلٍک باغ آواز سر داد
زنان منتظر را او خبر داد


به آوازش سحر رنگش پریده
صدایش با نسیمٍ صبح تنیده


شنیدند نغمه جانسوز مینا
شبیـــه نالــه دیروز میــنا


به خود گفتند مینــا گشته بی باک
غزل خوان است و فریادش به افلاک


زنان رفتند و گاهی هم دویدند
خلاصــه تا برٍ مینا رسیدند


رسیدند تا " لب سنگ " در سر راه
سپیده سر زد و شب می کشد آه


ره دیروز و آبٍ چشمه جوشـان
نشسته شبنمی بر شاخساران


دل مینا چو آبی شد روانه
نسیمٍ صبح بر زلفش چو شانه


کنار چشمه ای یکجا نشسته
دل مینا به جمع تنها نشسته


درختان پرشکوفه ، بلبلان مست
زنان هریک گرفته جام در دست


گلستان بهاری پر ز گُل بود
زدند چندین قدح آبی که مُل بود


همه از بوی گل مدهوش و مستند
نشستند و بسی ساغر شکستند


گلٍ سوسن ز خوابی گشته بیدار
غزل خوان ، بلبلان از دوری یار


به تیغ آفتاب عالم درخشید
زمین و آسمان را نقره پاشید


زنان عازم به سویٍ جانمازند
به خاک افتاده در راز و نیازند


دل مینا دوباره با بهانه
غزل خوان است و می خواند ترانه



ز شوقٍ دل بسی آواز سر داد
زمان وصل را گویی خبر داد


که جنگل از پلنگان ترسناک است
ره دیروز رفتن بیمناک است



ز ترس و دلهره رفتند جارنگ
" دٍمالٍ کش " کشیدند سوی دارنگ



یکایک شاخه ای را می بریدند
ز جارنگ رو به دارنگ می کشیدند


ولی مینا فقط آواز می خواند
سرود صبح را با ناز می خواند


که جنگل بهر مینا یک بهانه است
چو هجر و غم بسی در آشیانه است










ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

پاورقی:



ملک باغ : نام محلی است در نزدیکی جنگل که به باغ ملک معروف است .



جانماز : محلی است سرراه در ارتفاعات بالای جنگل گراز درپی که به خاطر آنکه سنگ بزرگی در آنجاست که جای مهر نماز و دانه های تسبیح به طور طبیعی در آن حک شده
است آن مکان را " جانماز " نام نهاده اند .


دمال کش : تنه درخت با سرشاخه های بزرگ که با طنابی به دنبال خود می کشند علاوه بر هیزمی است که بر کول خود دارند که هم هیزم بیشتری با خود حمل می کنند و هم

برای آمدن از سر پایینی با هیزمی که در کول دارند کنترل خوبی است .



دارنگ : راهی که در جنگل به صورت دره کوچک شده باشد با کشیدن چوب و آمدن سیلاب به آن شکل در می آید .












شاعــــــر :


فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)



................................................م نبع :




.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

م.محسن
16th June 2013, 05:10 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


عاشق شدن پلنگ

به دامانش بسی آلاله بنشست
به آوازش سکوت بیشه بشکست


پلنگ منتظر آواز بشنید
صدای عشق را دمساز بشنید


پلنگ گویی که در ((جَبّار سِری)) بود
صدای نای مینا جان و نی بود


پلنگ همچون پرنده سوی آواز
ز راه آسمانی کرده پرواز


بزد یک نعره ای از شوق و فریاد
به کوه بیستون فریاد فرهاد


پلنگ از شوق دیدار دگر بار
تمام خفتگان را کرده بیدار


برای آنکه مینایش نترسد
عزیز و ناز و شیدایش نترسد


پلنگ همچون گدای درگه شه
چنان با التماس اندر سر ره


نگاهش گرم و خویشاوند دل بود
اگرچه پای او مانده به گل بود


به نوعی چون نحیف و زار بنشست
برای دیدن دلدار بنشست


چو مینا چشم بگشود آشنا دید
پلنگ عاشقی را در خفا دید


پلنگی را که مظلومانه بنشست
تو گویی دست و پایش را کسی بست


پلنگ زورمندی را چسان دید
به زور عشق او را ناتوان دید


بدید آن عاشق زار و گرفتار
چنان مشتاق و چشمانش به دلدار


خریدار محبت بود و غمخوار
خریداری در آن آشفته بازار


دل مینا هراسان بود و پر غم
به خورشید پلنگ افتاده شبنم


نگاهش مهر را در دی همی کاشت
هر آن چیزی که با عقل است برداشت


پلنگ از شوق مینا گشته خندان
ز عشق او بلوط پیر رقصان


پلنگ از بهر مینا شادمان است
ولی مینا ز سرّی در فغان است


دل مینا چو رودی پر خروش است
پلنگ شیدایی در جنب و جوش است


زنان یک یک ببستند هیزم خویش
((دمّاله کش)) بدست و راه در پیش


بدیدند آن حوالی یک پلنگی
چنان مظلوم و درمانده چو لنگی


به راه افتان و خیزان با کمی ترس
به نجوا گفته اند امروز هم نحس


ولی مینا نشست آرامِ آرام
چو مستی پای خُم هر دم زند جام


زنان دیدند مینا فارغ از کار
چو آهویی دو چشمش خیره در یار


پلنگی را نوازد با نگاهش
غبار آلوده جنگل دود آهش


به آرامی کنار راه رفتند
گخی در راه و گه بیراه رفتند


نشسته ((جانمازو))، داد کردند
که مینا از زبان فریاد کردند


ولی مینا چو بشنیده صدا را
صدای همرهان آشنا را


دلش می خواست در آنجا بماند
برای عاشقش او قصّه خواند


خیالش باز حرف مردمان بود
همان حرفی که خود زخم زبان بود



ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

پاورقی:



جَبّار سِری : مکانی در ارتفاعات کندلوس



شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)



................................................م نبع :




.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

نارون1
17th June 2013, 09:39 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


بازگشتن مینا از جنگل




به این سودا کــمی با هیزمِ تر
به ره افتاده و شوری در آن سر


به دنبالش پلنگ افتاد در راه
روان شد چون ستاره در پیٍ ماه


ولی مینا هراسیده است ناگه
مبادا همرهان گردند آگه


صدایی که شنیده جانماز است
بر این سودای در راز و نیاز است



پلنگ بنشست و مینا را نگه کرد
ولی مینا به تندی رو به ره کرد


خلاصه پیش همراهان رسیده
نگاهی پر معما آنچه دیده


همی با طعنه گفتند دیر کردی
تمام جمع را دلگیر کردی


نمی دانی چنان گشتیم هراسان
نمی ترسی تو از آن تیز دندان


یکی گفته که مینا نازنینه
نترس عاشقِ بی کفر و دینه


یکی دیگر بگفتا گشته شیدا
غزلخوان است و مست است و هویدا


روان گشتند سویِ دارنگ در ره
پلنگ نالان و غران گاه و بی گه


خلاصه آمدند در ده رسیدند
بگفتند ماجراها آنچه دیدند



به ده پیچیده جنگل یک پلنگ است
پلنگی چست و چالاک و قشنگ است


تمام ده ، زنان پِچ پِچ کنانند
تو گویی رازداری را ندانند



همه گفتند پلنگ عاشق به میناست
نه آزاری ، نه خشمی آنچه پیداست


نگاهها رو به مینا بعداز آن بود
دل مینا ازاین غم بی امان بود



دگر ده بهر مینا گشته زندان
کله چو چون قفس ،مرغش تن و جان


دلش می خواست جنگل خانه می داشت
بسان مرغِ حق یک لانه می داشت


تمام روز و شب آواز می خواند
که با مرغانِ شب دمساز می خواند



ولی افسوس ، هرآنچه دل بخواهد
رسد عقل و ز میلش هم بکاهد



به این اندیشه مینا مانده در ده
حدیثِ صبر را می خواند در ده



شباهنگام تاریکی تنیده است
رسیده ماه و ظلمت را دریده است



کله چو چون شبی ، مینا در آن ماه
بسان ماه کنعان در ته چاه



شب مینا پر از فکــر و خیال است
که آیا آنچه دل خواهد محال است ؟



به این سودا دو پلکش را بهم زد
خیالش رفته در جنگل قدم زد



سکوت شب به چشمش خواب بخشید
دل بی تابِ او را تاب بخشید



پلنگ را در خواب می بیند به هستی
به رویایش بسی در بت پرستی



خروس ده اذانِ صبح سر داد
به مینا شوق دیداری دگر داد


صدایی از کلوم در شنیده
بسوی آن صدا از جا پریده



به گوشش بانگِ صبح آشنایی
چو مرغی از قفس ، شوقِ رهایی



زِ خوابِ صبحِ شیرینش چو برخاست
برای رفتنِ جنگل مهیاست




دَرِ چوبی کل چو را چو وا کرد
نظر بر آسمان وضع هوا کرد



هوا تاریک و تار است و مه آلود
غضبناک است و باران می رسد زود



صدای رعد و برقِ آسمانی
رسد سیلاب و باد ناگهانی



هرآنکس عاشق است از جان نترسد
زِ بانگ غرش شیران نترسد



کمـــی بگذشت و باران گشت آرام
که آب چاچمال چون قطره در جام




وزیده باد و کم کم مه نهان شد
که خورشید درخشان هم عیان شد



زپشت ابر خورشیدست نمایان
که گویی ابرها رقصان و لرزان



خجل گشتند و بار خویش بستند
به اندک لحظه ای از جای جستند



که عالم از درخشانی خورشید
به صبح زندگانی عشق بخشید








ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ



پاورقی:





چاچمال : نقطه هایی از زمین که آب باران ازز شیروانی می ریزد و به صورت گودال می شود .







شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)




................................................م نبع :






.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)






ادامه دارد ...

م.محسن
18th June 2013, 05:13 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



رفتن دوباره مینا به جنگل در صبح صادق







زنان آماده گشتند سوی جنگل

به همراهشان بانوی جنگل




صدای هی هی آن مرد چوپان

تنیده با صدای گوسفندان




خروس صبح در سازش دمیده است

سیاهی از سحر یکجا پریده است




زنان یک یک برفتند تا ((ملک باغ))

به باغی چون ارم با هدهد و زاغ




ولی مینا دگر آواز سر داد

پلنگ منتظر را هم خبر داد




به دست ((پشت پتی))، پا چکمه پوشید

برای کار جنگل سخت کوشید




ز بوی نسترن مینا شده مست

زنان گفتند که مینا رفته از دست




ز بهر چیست مینا گشته شیدا

چنین عاشق کجا باشد به دنیا؟




دوباره یک به یک افتاده در راه

همه همچون ستاره در پی ماه




((گراز در پی)) گذشتند از لب سنگ

طلوع صبح جنگل گشته صد رنگ




رسیدند چشمه و مرغان پریدند

صدای بلبل عاشق شنیدند




که می گفت به! چه ایامی است با گل

همه چیز است مهیّا بهر بلبل




چو آبی خورده اند، گشتند خرسند

لب مینا به نجوا بود و لبخند




دگرباره شده مینا غزلخوان

غزلخوان پلنگ است از دل و جان




رسیدند جای هر روزه نشستند

یکایک هیزمی جمع کرده بستند




ولی مینا چو بلبل در پی گل

غزلخوانی است سرمست از می و مل




نشسته گوشه ای آواز می خواند

سرود عاشقی با ناز می خواند




پلنگ بی تاب گشته یک شب و روز

ز بهر دوری مینا دلش سوز




شنید آواز گرم آشنا را

نوای نازنین خوش صدا را




بسوی آن صدا پرواز کرده است

دلش را رهن آن آواز کرده است






ببیند قامت آن دلربایش

رساند خویش را بر آن صدایش




پیاپی نعره زد جنگل هراسید

کجا جنگل چنین غرّان به خود دید




رسیده تا به مینا گشته مدهوش

همی بنشسته با گلها هم آغوش




چو آن سرگشته در جنگل عیان شد

زنان گفتند که دیگر بیم جان شد




فراری گشته اند هر یک به سویی

تنیده شد به جنگل، های و هویی




پرید آهو ز جایی و دوان شد

کمی رفت و دگرباره نهان شد




دو چشمش اشک چون درّی ببارید

بروی برگ گلها می خرامید




ندیدن آهوان روز و شبی شاد

همیشه در کمین دیدند صیّاد




تمام انس و جن از جا رمیدند

چو ماری هم به سوراخی خزیدند




ولی مینا نشست آرام و آرام

به یک دستش گل و دست دگر جام




برای او پلنگ جمع کرده هیزم

عجب جایی برایش گشته انجم




زنان گشتند حیران و پریشان

تعجّب از پلنگ و ترس از جان




که هر چه بود جمع کردند و بستند

که عهد خود به مینا را شکستند




به راه افتاده اند گویی پریدند

به اندک لحظه ای تا ده رسیدند




پلنگ اندر حریم دوست بنشست

که گویی مست او را جامی است در دست




نگه می کرد بر چشمان مینا

نگاهی بر رخش با صد تمنّا




بلوط پیر ناظر بر همه کار

ز خواب صبحگاهی گشته بیدار




نشسته هدهدی روی درختی

بسان نو عروسی روی تختی




نسیم صبحگه اندر بر یار

تمام خفتگان را کرده بیدار







پلنگ ترسناک تیز دندان

به زور عشق گشته نرم و خندان




به فرمان دل خود مهربان بود

در آن جنگل به مینا پاسبان بود




همیشه مونس و غمخوار او بود

همه جا بازویی در کار او بود




چه گویم کول می کرد هیزمش را

به مژگان می ربود آن انجُمش را




گهی تا پای ده همراه او بود

بسی همدم کلید راه او بود




چنان عشق در دل و جانش سرازیر

نه از سگ می هراسید و نه از تیر




تمام ده از این بابت غمینند

مبادا که پلنگ در راه بینند




دگر مینا بت بتخانه اش شد

دگر مینا چراغ خانه اش شد




دل مینا به جنگل خوی کرده

دو چشم از عشق او چون جوی کرده




نمی خواهد دوباره بازگردد

که با آن مردمان همراز گردد





ولی با آن همه در راه افتاد

پلنگ همراه او دارد دل شاد




رسیدند تا کنار ده غروب است

که مینا هیزمش چند تکه چوب است




به راه افتاده مینا سوی کل چو

پلنگ بنشسته و ره می کشد بو




خداحافظ تو ای آرام جانم

همیشه نام تو ورد زبانم




دو راهش در ره و دل پیش یار است

جدایی سنت این روزگار است




پلنگ از غیرت ده بود آگاه

به این علت نشسته نیمه راه




دو چشمش در ره و دل قیل و قال است

فراقی را که امید وصال است




دل آشفته او را وعده می داد

ولی دل در درون سینه فریاد




دل است و کار او با مصلحت نیست

سیاست پیشه را این معرفت نیست




ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:


انجُم : هیزم تر و تازه



شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
19th June 2013, 10:02 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


پیچیدن خبر عاشقی مینا و پلنگ در ده






ولی مینا ز امری سر گران بود
کجا از حرف مردم در امان بود


تمام ده حکایت گشته آغاز
پلنگی گشته با مینا هم آواز



دوباره ده شده غوغای محشر
که هرکس نقشه ای را داشت در سر



درختان ، خانه ها در چشم مینا
همه گویی که چشم اند در تماشا




رسید پایان دیمای بهاری
کجا شد آنهمه چشم انتظاری




که تابستان رسسید و همونما شد
حکایت بعداز این پرماجرا شد




دگر وقت درو با کارِ باغ است
هوایِ گرم تابستان و داغ است



زنان کردند چند روز استراحت
ولی مینا به جنگل کرده عادت




دگر معشوف هم عاشق شد این بار
که عشق از هر دو سر دائم پدیدار




مگر می شد بدون یار سر کرد
مگر می شد ز جنگل الحذر کرد




امان از حرف مردم ، داد و بی داد
ز کوه بیستون فریاد فرهاد




دلش همچون قناری در قفس بود
بسی در انتظار دادرس بود




چو لیلی در هوای یار بی تاب
نمی داند که بیدار است یا خواب




هرآنجا قدرت عشق است پیدا
نباشد ترس را آن خانه مأوا










ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ




پاورقی:






دیماه : در تقویم مازندرانی ماه سوم بهار برابر با اردیبهشت ماه شمسی

وهمونما : ( بهمن ماه ) اولین ماه تابستان برابر با خردادماه شمسی - برای اطلاعات بیشتر به بخش گاهشماری از کتاب پارپیرار 2 شعر مازندرانی

از نگارنده مراجعه شود .







شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)





................................................م نبع :








.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)

م.محسن
20th June 2013, 05:22 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "




ماجر ای عاشق شدن جوان دهکده




جوانی عشق مینا را به سر داشت
ز عشقش در نهانی دیده تر داشت


به کوی و برزن مینا سرایش
به زیر لب همی خوانده دعایش


نه جرأت بود او را در مقابل
نه حرفی بود او را در محافل


فقط در دل بسی شیدای او بود
فدای قامت رعنای او بود


چو شمع تنهای تنها در شب تار
همی می سوخت و شب را بود بیدار


به رویا بود مینا نازنینش
خیالش بود گاهی در کمینش


خیالش گه به مینا راه می بست
چنان غمگین که گویی رفته از دست


به هر راهی که مینا را گذر بود
فقط از دوردست او را نظر بود


بسی رنجور از بی مهری یار
ملول و دل شکسته بود بیمار


بزرگان گفته اند عشق هر دو سرخوش
اگر یک سر بود آن را حذر خوش


شجاعت عاشقان را پیشه باشد
چو با تیر و کمان یا تیشه باشد


(( هر آنکس عاشق است از جان نترسد
ز حرف مردم و زندان نترسد


دل عاشق بود گرگ گرسنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد))


نه بر عاشق کیاست ها نیازاست
نه تدبیرو سیاست کارساز است


دل و جان را به کف آماده دارد
که دل از قیل و قال آسوده دارد


نه حرف مردم عادی اثر داشت
نه واعظ حال عاشق را خبر داشت


اگر زنجیر بندند پای و بر دست
دل عاشق به زلف یار بند است


شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
21st June 2013, 09:20 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


مینا و کله چو





کله چو محرم اسرار میناست
بساط عیش عِشق او مهیاست



دگر مینا مصمم ، تا که فردا
رود جنگل به صبح زود تنها



به هنگامی که شب پرواز می کرد
سحر آغوشِ خود را باز می کرد



به هنگامی که صبح زاییده می شد
ستاره یک به یک دزدیده می شد



رود در پیشِ آن چشم انتظارش
نشیند با سروری در کنارش



نگاهش را به چشمانش بدوزد
به آه سینهِ او جان بسوزد



سرِ شب خواب از چشمش پریده
طنینِ عشق در گوشش تنیده



کمی خواب و کمی بیدار می شد
به رویا هم سفر با یار می شد




اجاق آتشینش لاله گون بود
بسی هیزم ز آتش سرنگون بود




صدای شعله آتش چه می گفت
مرا زین سوختن رازی است بنهفت




به این دلسوختگان آتش چه حاجت
به سرمستان ، می بی غش چه حاجت




دل عاشق همیشه تابناک است
ز تاریکی شب او را چه باک است









شاعــــــر :


فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)



................................................م نبع :




.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

م.محسن
22nd June 2013, 05:06 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "

تنها رفتن مبنا به جنگل برای دیدن دلدار


دگر شب رخت خود را داشت می بست

که مینا عزم کرد از خانه اش جست



رهِ پر پیچ و تاب ده سیاه است

صدای قوقولی قوقو به راه است


سپیده سر زده وقت نماز است

سحر آرام و بس هم دلنواز است



عجب شوری بسر دارد سفر خوش!

خدایا این سفرها بی خطر خوش!



که گویند عاشقان از جان نترسند

درون بیشه ها شیران نترسند



چرا عاشق بترسد جان چه قابل

که فرمان می برند صد جان ز یک دل



سحر با مشعل روشن رسیده است

شب ظلمت به سوراخی خزیده است



نسیم صبح وزیدن کرده آغاز

درختان بلبلان جمله هم آواز



دگر مینا بسان یک پرنده است

سبکبال است و سیّال و رونده است



عجب زیباست جنگل صبحگاهان

صدای بلبلان در شاخساران



پس از چند لحظه رفته تا ((لب سنگ))

چو بلبل نغمه ها دارد دل تنگ



پلنگ شب تا به صبح بی خواب بوده

دو چشمش خیره در مهتاب بوده



بسی در انتظار یار سر کرد

به رویاها همی تا ده سفر کرد



پلنگ از بوی مینا صبحگاهان

شده سرمست و شیدا و غزلخوان



چو دیدند یکدگر را دل درخشید

هویدا بود عشقی همچو خورشید



وصال یار بعد از انتظاری

چه خوش باشد بعد از بیقراری



پلنگ از شوق دیدارش جوان شد

چنان غرّیده جنگل فغان شد



ز بعد استراحت بهر مینا

نموده است هیزمی آنجا مهیّا



چو مینا قفل دل را باز می کرد

پلنگ را با محبت باز می کرد



دلش آرام و چشمانش خواب دارد

به دل خورشید و سر مهتاب دارد



پلنگ با ناز مینا ناز می شد

به ساز عاشقی دمساز می شد



مگر می شد که ترک از یار خود کرد

مگر می شد که هیزم بار خود کرد



دلش می خواست در جنگل بماند

چو بلبل پیش گل آواز خواند



در این احوال و بس آشفته بازار

میان حرف دل عقل آمد این بار



پس از چندی دگر شب حاکم اینجاست

کله چو بسته باشد خود معمّاست



ببست بر گرد هیزم او طنابی

به کول خود گرفته با عتابی



پلنگ هم همسفر گشت و کمک کرد

چو نزیک ده آمد گفت برگرد



پلنگ از نازنین خود جدا شد

که گویی دل ز جای خود رها شد



صدای تک تکی از دارکوب است

رسیده تا به ده وقت غروب است



جوان اندر سر راهش نشسته

بسی در انتظارش دل شکسته



نگه بر چشم مینا کرد و لرزید

چنان از هیبت مینا هراسید



زبان اندر دهانش خواب رفته

که خواب مورچگان را آب رفته



شباهنگام رویایی شبانه

برای خویشتن کرده فسانه



بسی در انتظارش نقشه ها داشت

زمین شوره زارش عشق می کاشت



به خانه می رسید آواز می خواند

تو گویی عشق خود را راز می خواند



نه بهر مادرش رازی عیان کرد

نه بر همسایه ای عشقش بیان کرد



که رازش گنج پنهانی به دل بود

جوانی سربه زیر و گه خجل بود



خیال عشق مادرزاد دارد

به تنهایی بسی فریاد دارد



رفیقان حال او را زار دیدند

کمی دیوانه و بیمار دیدند



ولی مینا چو دلدارش پلنگ است

جوان را کار و بار اینگونه لنگ است



شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
23rd June 2013, 09:18 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


آمدن مینا به دهکده در هنگام غروب



رسیده تا به ده دید او زنان را
زنان منتظر دل ناگران را


منوُر گفت : مینا تو کجایی
نمی آید زن " کلچویت " صدایی



سحر تاریک رفتی شب رسیدی
چو آهویی به صحراها رمیدی



خروسی ناگهان آواز سرداد
که وقت رفتن خانه خبر داد


اذانِ شامگاه است و نماز است
دل کله چوی در راز و نیاز است


دوباره شب شد و تاریک و خاموش
صدایی از سکوت پیچیده در گوش



شبش را با خیال یار سر کرد
به رویای شبانه صد سفر کرد



دگر " وهمونما " رفت " نِرزما " شد
که کم کم عشق مینا برملا شد




زنان پچ پچ کنان از رازِ مینا
همه غافل ز عشق و نازِ مینا



شب تاریکِ مینا هم سحر شد
زره پوشید و با صبح همسفر شد



به دستش داس چون شمشیر بران
که آن هم یک بهانه پیش یاران



گذشت ازز ده و جنگل را نظر کرد
تمام خفتگان را هم خبــر کرد



" لب سنگ " را گذشت و چشمه را دید
ز لبهایش گلی از خنده رویید




به لب بوسی " چنُوت " را فراوان
درآورد چند گردو و کمی نان




کمی خورد و سپس آواز سر داد
پلنگ منتظر را او خبر داد



تمام بلبلان با او هم آواز
لب هر غنچه ای با خنده شد باز




دوباره جانِ جنگل عشق جوشان
پلنگ از عشق مینا دل خروشان




رسیدند تا به هم دیدار کردند
سرود عشق را در کار کردند



دگر با این روالش روزها رفت
پس از " وهمونما " هم " نرزما " رفت




ازین هجران و وصل دل ناگران بود
معلق در زمین و آسمان بود




به سر هم نقشه آوارگی داشت
به دل هم نغمه دلدادگی داشت



تنش رنجور و روح آزرده از درد
وزیده باد هجران روی او زرد



غروبی بود مینا گشته بیمار
به بستر خفته و تب داشت بسیار



غم دوری دلبر هم فزون شد
دو چشمانش پیاله پر زخون شد



به ده یک پیرزن درد آشنا بود
چکو می کرد و ذکرش با خدا بود



طبیبی بود مجرب آزموده
ره چندین طبیبان طی نموده



دوایش از گیاه و میوه ها بود
بقولی سید و درمان و زود



گیاه خشک را بر او دوا داد
خدای مهربان او را شفا داد




پس از چندی که مینا با مدارا
به حمد و قول هوالله شد مداوا



ز روی بسترش یکباره برخاست
که عشق عافیت از چهره پیداست



تن عاشق اگر بیمار گردد
خدا با عشق بر او یار گردد




رسید " فردینما " گرما فزون شد
شقایق را تو گویی دیده خون شد



درو پایان و گندم هم کپا شد
کشاورزان با کپاچین آشنا شد




" فیه" را با " لِفا " بگرفته در دست
کبوترها به خرمن شاد و سرمست



بسی خرمن در آن دشت و دمن بود
صدای گاونر مرد کهن بود




هوا گرم و درخشان بود خورشید
به کاه و خرمن آنجا می درخشید




زگرما شاخه را طاقت بریده
گیاهان را بسی قامت خمیده




دگر بوی خزان کم کم رسیده است
بسختی شاخه را برگی تنیده است




دگر پایان فصل کشت و کار است
همه چیز جهان ناپایدار است



دگر مینا بهاری در خزان بود
بنازم عشق را که جاودان بود




اگر پاییز بهار عاشقان است
ولی مینا ز فردا ناگران است



همی رخسار جنگل زرد گردد
دل و جان پلنگ پردرد گردد




بلوطِ پیر عریان می شود باز
وزد باد خزان هجران زند ساز




طبیعت با زمستان پیر گردد
پلنگ آزرده و دلگیر گردد




سرودِ غم شود آواز بلبل
دگر پژمرده خواهد گشت سنبل




جداییِ گل و بلبل عیان است
دگر آلاله را قامت کمان است




به خود می گفت غنیمت باد این دم
دمی با شادمانی بیش یا کم





چرا که عشق هرجا شد نمایان
خزان را می کند همچون بهاران




جهان خواب است و هنگام وصال است
بهار عاشقان را کی زوال است




همان به تا جهان در خواب ماند
دو چشم دشمنان پرآب ماند




خزان فصل بهار عاشقان است
رهین لطف نقاش جهان است









ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ




پاورقی:






نرزما : ( نوروزماه ) در تقویم مازندران ، ماه دوم تابستان برابر با تیرماه شمسی می باشد.


چنُوت : در جلوی چشمه تخته ای قرار می دهند که در وسط آن بریدگی چون عدد هفت دارد و آب از آن به پایین می آید برای اینکه بتوان براحتی آب برداشت .


چکو : برای مداوای بیمار خصوصا گرفتن زهر چشم حسود ، کلوخ های آتش را در آب قرار می دادند و نام فرد مظنون را بر زبان می آوردند ، هروقت با ذکر نام آن شخص مورد نظر آتش پاره یا صدایی از آتش بیرون می جهید فرد مربوطه مظنون به چشم زدن بود .



فردینما : همان فروردین ماه برابر است با مردادماه که آخرین ماه تابستان تقویم طبری است .



کپا ( کوپه ) : بسته های گندم و با جو که همگی در یکجا جمع شده و به طور مرتب چیده شده اند .



کپاچین : در مناطق کوهستانی مازندران معمولا بسته های گندم و یا جو را پس از درو کردن ، مدت زمانی از بیست روز تا دو ماه برای خشک شدن محصول آن را در قسمتی از زمین نگه می دارند . یا بر سر چهارچوب پایه که بالای آن با خار و خاشاک مسطح گردیده است قرار می دهند و ارتفاع آن تا 2/5 متر از سسطح زمین می باشد یا در روی زمین به صورت گرد می چینند و دور آن را معمولا با چوب یا سنگ چت محصور می کنند ، این مکان بستگی به میزان محصول در هر زمین به صورت به لحاظ ساخت متفاوت است ولی حدود 12 تا 20 متر مربع می باشد که بسته های گندم را کپا و یا سنگ دور آن را کپاچین گویند .



فیه : وسیله ای چوبی بزرگ شبیه قاشق ولی درون آن صاف تر است به ارتفاع 1/5 تا 2 متر که برای جدا کردن گندم و یا جو از پوسته های آن یا کاه در روی خرمن که بوسسیله باد از هم جدا می شوند اسستفاده می گردد .




لِفا : وسیله ای است چوبی گرد به قطر 3 تا 5 سانتیمتر و ارتفاع حدود 1/5 متر شبیه چنگال که قسمت بالای آن معمولا دوشاخه یا سه شاخه می باشد و برای جابجایی علوفه و یا کاه در یک نقطه استفاده می شود .









شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)





................................................م نبع :





.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)






ادامه دارد ...

م.محسن
24th June 2013, 10:21 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



پاییز هزار رنگ کندلوس


رسیده ((کِرچمایِ)) فصل پائیز
سرود بیشه زاران شد غم انگیز


عجب نقشی زِ رنگِ زرد بسته است
رخ عالم زر و گوهر نشسته است


هزاران رنگ داده کلکِ نقاش
به هر برگی که رازی می کند فاش


هوای بیشه زاران سخت و سرد است
دل بلبل خموش و پر ز درد است


زنان از نو گرفتند کار از سر
برای فصل سرما هیزم تر


دوباره مدتی در برگ ریزان
بدست (( پشت پتی)) و داس برّان


برفتند سوی جنگل چون بهاران
هوا گه رعد و برق و گاه باران


پلنگ کوهها در انتظار است
دلش از بهر مینا بی قرار است


تمام کوه و جنگل را دویده است
به چشم تیز بینش کس ندیده است


در آن صحرا همی بی یار و یاور
دگر طاقت بریده شور در سر


به یک صبحی ز خواب خوش پریده
صدای نازنینش را شنیده


ز بس در انتظار یار سر کرد
تو گویی خواب از چشمش سفر کرد


که جنگل لخت و عریان گشته رقصان
تمام برگها افتان و خیزان


که برگ زرد گریان از جدایی
دگر با خاک دارد آشنایی


دوباره روح جنگل چون بهاران
شده خندان،‌به آواز غزلخوان


پلنگ خود آشنا با آن صدا بود
سبک همچون عقابی در هوا بود


ولی آواز مینا سوزها داشت
بیان خاطرات روزها داشت


چه شورانگیز آوازِ نوایی
پیام آشنایان خدایی


درختان برگ ها از داغ هجران
زمین زرد و زمان زرد است الوان


پر از درّندگان است بیشه زاران
ز بهر طعمه از جاندار و بی جان


زنان حیرت زده در راه رفتند
گهی تنها و گه همراه رفتند


ولی مینا به شوق یار می رفت
برای دیدن دلدار می رفت



ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ



پاورقی:




کِرچِما : شهریور ماه تقویم طبری مصادف با اولین ماه پائیز


شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)





................................................م نبع :





.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

نارون1
25th June 2013, 10:17 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


دیدار دوباره میــنا و پلنگ




دگر اسرار مینا گشت هویدا
پلنگِ همدمش از دور پیدا



همه دانسته اند مینا چنین است
دگر فارغ زعقل و کفر و دین است



نشسته با پلنگ گشته هم آواز
زنان گشتند حیران دیده ها باز



به چشمان پلنگ او چشم می دوخت
ز شوق دیدنش چون شمع می سوخت



تنش رنجور شد از غربت یار
همه گفتند مینا گشته بیمار



چرا که عشق چون تب در سر آید
به درمانش مگر که دلبر آید



چو دلبر آمده تب از سسر افتاد
ندارم من طبیبی اینچنین یاد



پلنگ منتظر هم شاد گشته
دلِ ویرانه اش آباد گشته



پلنگ آماده کرده هیزمی چند
طنابی دور هیزم کرده است بند



به کول خود گرفت و گشته همراه
که مینا را رساند نیمه راه




زنان یک یک سوی ده رهسپارند
گهی در حرکت و گه انتظارند




زنان دیدند که مینا زود آمد
تو گویی چون نسیم و دود آمد




به هرسختی که بود تا ده رسیدند
ز بارِ بد کمی قامت خمیدند




به خانه آمدند شاداب گشتند
به شیر و نان و چای سیراب گشتند




چنین می رفته ایام از پس هم
" خَرِ ما " آمده دل گشته پر غم




تن جنگل ز بادی گشته عریان
شدند زرد و برهنه شاخساران



دگر "کُکی " نمی خواند شب و روز
دگر بلبل ندارد ناله و سوز





دگر رخسار جنگل زرد گشته است
هوا از باد و بوران سرد گشته است




برفتند روزها اندر پی هم
سرود کوهها لبریز از غم




زمستان بر رفیقان غم به بار است
ولی بر اغنیا همچون بهار است




خدا داده فقیران را قناعت
زشکر نعمتش دلها سلامت




رسیده " تیرما " ایام سرماست
شب سیزده چیز پیداست 1




شب جشنی که جشن تیرگان است
که این خود سنتِ مازندران است



ولی بر مردمان باور چنین است
که میلاد علی نازنین است




شب شاد و فزون خاطرات است
شب " هائیشت " با نقل و نبات است




زبس سرما فزون شد قله برفیست
محبت در درون خانه جاریست




زبام خانه ها دود بخاری
چو ماران رفته در عرش از خماری




دل مینا در این سرما چو آتش
پلنگ از دوریش گه می کند غش




دگر پایان رسیده کار جنگل
زمستان آمده دیدار جنگل




درختان جملگی در خواب گشته
دل مینا دگر بی تاب گشته








ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ



پاورقی:



خرما ( خورما ) : (خردادماه ) در تقویم مازندرانی دومین ماه پاییز است برابر با مهرماه است .


تیرما : ( تیرماه ) آخرین ماه پاییز در تقویم طبری برابر با آبان ماه شمسی است .


1 - در سیزدهمین شب تیرماه مرسم است که باید سیزده چیز از تنقلات بخورند و معتقدند که حضرت علی ( ع ) در آن شب متولد شد علت اصلی این جشن همان جشن تیرگان باستانی در مازندران است که قبلاز اسلام وجود داشته احتمالا در جایی که مصادف با ولادت امیرالمونین ( ع ) ( سیزدهم رجب ) مصادف گشته بود کم کم در اذهان عمومی علت این جشن ولادت علی ( ع ) ذکر گردیده است .



هائیشت : گندم برشته و بوداده و شاهدانه که در شب سیزدهم تیرماه درست می کنند و از تنقلات معروف آن شب است .








شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)


................................................م نبع :


............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

م.محسن
26th June 2013, 05:46 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



زمستان آغاز جدایی مینا و پلنگ


شده ((مردالِما)) فصل زمستان
پلنگ از دوری مینا پریشان


زمین سرد و کفن پوش و سپید است
سیاهی های جنگل ناپدید است


دوباره همدم مینا زنانند
زنان و دخترانی که جوانند


شب ((مردالِما)) همپای یلداست
چه شب های قراقی بهر میناست


زنان آواز خوانند در کله چو
پلنگ از ردّ پایش می کشد بو


در آن سرما پلنگ می گشت و می گشت
گهی در جنگل و گه جانب دشت


گهی دیوانه وار مجنون لیلی
گهی افسرده و محزون لیلی



گهی با یاد او بیداد می کرد
گهی هم ناله و فریاد می کرد


گهی سوی ولایت عزم می کرد
گهی با برف و بوران رزم می کرد


گهی در جنگل و صحرا دوان است
گهی با یاد یار مهربان است


همی می گفت نوایی بی نوایی
چه تقدیری ایست یا رب در جدایی


کدامین دست یار از ما جدا کرد
کدامین آه ما را مبتلا کرد


من از باد خزان دیدم رخ زرد
ز هجران رخ مینا دلم درد


الا ای بلبل خوشخوان جنگل
الا ای مرغ حق ای جان جنگل


الا ای ((ککّی)) و ((جوجاق)) و ((تیکا))
الا ای آهوی تنهای صحرا


کجائید ای رفیقان با که هستید
کدامین مهوشی را می پرستید


کجا شد شور حال بت پرستی
کجا شد عیش و نوش مستی


دگر تاب و توان از من رمیده
بلوط پیر هم قامت خمیده


نمی آید کسی رو سوی جنگل
نمی آید دگر بانوی جنگل


تمام کوه ها برف است و سرما
در این جنگل شدم تنهای تنها


دلم از بهر مینا آب گشته
درختان یک به یک در خواب گشته


شب مینا در چشم انتظاریست
سرودش شکوه های بی قراریست


چو نی از تن تهی دل داره فریاد
فتاده آتش جان را همی باد


ز سوز سازاو جان شعله ور شد
دل و جان پلنگ را هم خبر شد


به قول آن عزیز نینوایی
که دارد بس شکایت از جدایی


مگر دریای غم در کوزه گنجد
چه گویم قسمت یک روزه گنجد


خدایا عشق خوبان شیر گیر است
مدد کن آنکه را در غم اسیر است


زمستان است و جنگل هولناک است
دل مینا از این پس بیمناک است


زبانش با دلش چون راز می گفت
یکایک وصف عاشق باز می گفت


در آن سرمای جنگل چون پلنگ است؟
نحیف و زار با سرما به جنگ است


نمی دانم در این شبهای خاموش
به حرف دیگران تا کی کنم گوش؟


دگر صبح است و گنبد نیلگون شد
همی از داغ هجران دیده خون شد


برون آمد ز کل چو مثل خورشید
چو خورشیدی دگر در ره درخشید


ز برف و باد یخبندان شده ده
به زیر برف ها پنهان شده ده


تمام کوه و جنگل روسپیدند
تو گویی چادری بر خود کشیدند


به هر سختی و زحمت ره فتاده
دلش را در کف قسمت نهاده

ایزارش بر کمر گردو و نانی 1
همی می برد بهر یار جانی




ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ
پاورقی:





مردالِما : مرداد ماه تقویم طبری مصادف با آذر ماه تقویم شمسی
تیکا : پرنده سار را گویند
ایزار : چادر شب را گویند

1 - زنان معمولا در هنگام کار چادر شب را بر کمر می بستند و در صورت نیاز مقداری نان یا تنقلات یا گردو را در درون آن قرار می دادند که معمولا
نقش جیب لباس امروزی را ایفا می کرد.


شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)


ادامه دارد ...

نارون1
27th June 2013, 08:51 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


عزم رفتن مینا بسوی جنگل در فصل زمستان




گرفت داس و سوی خردیم می رفت
به دست " پشت پتی " بی بیم می رفت



رسیده در گراز و ناله سر داد
پلنگ نیمه جان را هم خبـــر داد



کجایی مونس شبهای تارم
کجایی که زعشقت بی قرارم



بیا ای بلبل شیرین زبانم
بیا ای خسروی آرام جانم



ز بس برف است و بوران راه بسته است
درختان را سروشاخه شکسته است




بسی در انتظار یار مانده است
به امیدی بسی آواز خوانده است




دگر خورشید هم کم کم نهان شد
شفق خونین و رنگین آسمان شد




صدای قوقولی وقت اذان است
به ره افتاده مینا ناگران است



شِکه را جمع نموده کول خود کرد
دگر رو سوی خانه با دل سرد



پلنگ از دوریش آواره گشته است
ز بخت بد چنین آواره گشته است




میان برف ها آهنگ رد کرد
هوا هم ناجوانمردانه شد سرد




چو سر از برف برون آورده بشنید
ره دور و درازی یار خود دید




پلنگ بشنیده آواز دل تنگ
تو گویی صور اسرافیل و آهنگ




پلنگ از برف و بوران سخت بگذشت
چو جنگل را به سختی آمده دشت




بسویِ آن عزیزش پر کشیده است
ولی معشوقه خود را ندیده است




خدایا این همه هجران و غم چیست
بسی هم خسته از این ناامیدی است




به این سودا که ده شب را کند خواب
دوباره جان گرفت و گشته شاداب




زود ده تا ببیند نازنینش
دگر فارغ شود از کفر و دینش




ببیند آنکه چند روزی ندیده است
ز درد دوریش قامت خمیده است




سفیدی از تن عالم در آمد
خوشا آن انتظاری که سر آمد



شب اندر سجده و گاه نماز است
سیاهی هایِ شب هم چاره ساز است










ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


پاورقی:


خِردیم : خردیم یعنی رو به آفتاب - خور یعنی خورشید



گــراز : نام جنگلی در دهکده کندلوس جائیست که بیشتر دارای صخره می باشد و رو به آفتاب است . اصطلاحا شیب های کوهپایه ای را گویند که دارای درختچه های کم رشد
و خالی از پوشش گیاهی و بدون آب است .



شِکه : شاخه های درخت یا درختان نوجوان که معمولا در حاشیه جنگل قرار دارند و برای سوخت و گرم کردن تنور می آورند و در حاشیه جنگل قرار دارد .







شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







ادامه دارد ...

م.محسن
28th June 2013, 10:32 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



آمدن پلنگ به دهکده در شب


پلنگ عازم سوی ده رهسپار است
سر و پا و دل و جان بی قرار است


کنار ده رسید و منتظر ماند
سرود وصل را در دل همی خواند


شب است و ده دگر فازغ ز کار است
در آن سوسوی ((لمپا)) بی شمار است


کمی بگذشت و سوسو کورسو شد
ز صبر و بی قراری تند خو شد


برآورد نعره ای از آن دل تنگ
تو گویی با زمان دادرد سر جنگ


سگان ده برآشفتند یکجا
پلنگ در حیرت و ده گشته غوغا


به کار دل غضب جایی ندارد
تن رنجور او نایی ندارد


پس از چندی همه گشتند خاموش
سکوت نیمه شب پیچیده در گوش


پلنگ آرام و آرام عین صیاد
بره افتاد و گویی پای بر باد


رسیده بوی مینا بر مشامس
تو گویی صید را دارد به دامش


سگی در بین راه دیدش برآشفت
به یک ضربت حریف بی نوا خفت


ز رّد پای مینا بو کشیده است
گهی با چشم دل از دور دیده است


تمام کوچه ها را رفت آرام
رسیده تا ((کله چو)) دل شده رام


دمادم پوز خود مالید بر در
ز اشک شوق رخسارش شده تر


ولی مینا ز رویای شبانه
پرید از خواب و بیرون شد ز خانه


کمی ترسید و آمد رو سوی در
بخود می گفت زهرا یا منوّر


نفس های پلنگ گویی چو آدم
نفس های عجین گشته به صد غم


به مینا گفت با صد آه و زاری
منم آنکه ز بهرش بی قراری


منم آن عاشق کوه و در و دشت
ز بخت بد مرا طالع چنین گشت


به ترس و لرز بگشودست در را
هزاران فکر زد یکباره سر را


بدید آن عاشق زار و گرفتار
عجب نوری به دل آمد شب تا


وصال یار شوق دیگری داشت
جمال یار ذوق دیگری داشت


در آن وادی که دل آمد به بازار
نباشد عقل را دیگر خریدار


پلنگ آمد کنار یار جانی
هزاران نکته گفت با بی زبانی


ز شوق این وصالش دیده گریان
کله چو از دو گل گشته گلستان


بخاری گرم و یارش گرم تر بود
که امن و عیش و عشرت یک نظر بود


چه زیبا گفته بود آن شیخ عریان
ز حال یار در دیدار یاران


((چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری


از آن بهتر و زان خوشتر نباشد
دمی که می رسد یاری به یاری))1


غذا آورده مینا برایش
به حیران مانده از این ماجرایش


نگه می کرد یار مهربان را
نوازش می نمود آن دلستان را


برای نازنینش ناز می کرد
چو مرغی در هوا پرواز می کرد


نشستند تا سحرگه این دو دلدار
شب پر خاطرات از وقت دیدار


خروس بی محل آواز سر داد
که گویی وقت رفتن را خبر داد


الهی ای خروسک لال گردی
خروسک در گلو پایمال گردی


به دل هرگز ندارد میل رفتن
ندارد شور رفتن نای در تن


نمی خواهد و لیکن چاره ای نیست
به داد و قیل و قال او ثمر چیست؟


خداحافظ تو ای مینای جانم
خداحافظ تو ای روح و روانم


خداحافظ به دیدار دگر بار
خداحافظ خداحافظ خدا یار


جدا شد در سحر از یار جانی
سگ همسایه دیدش ناگهانی


سگ همسایه وق وق کرد و بنشست
تو گویی دست و پایش را کسی بست


پلنگ از کوچه های ده برون شد
ز بیم او سگان را دیده خون شد


بروی برف مانده ردّ پایش
سگان با ترس و لرز اندر فقایش


شب تاریک رفت و روز برخاست
همه دیدند ردّی که آنجاست


خبر در ده چو ابر و باد پیچید
کسی از پیر ده این نکته بشنید


پلنگ بر تل خاکستر نشیند
چو عاشق در بر دلبر نشیند


اگر چه این پلنگی ترسناک است
برای تل خاکستر هلاک است


و لیکن این پلنگ خاکسترش عشق
چنان تلی که دارد در سرش عشق


بسی شب ها روالی این چنین داشت
رقیبی بی سر و پا در کمین داشت


گذشت ایام یک یک از پس هم
زستان گشت و مینا داشت همدم


چه شب هایی منوّر بود مهمان
نشستند دختران ده فراوان


بسی بر روی طشت کوبیده بودند
برای یکدگر رقصیده بودند


پلنگ چون می رسید بر بام می رفت
گهی هم ناگهان در دام می رفت


ولی مینا برایش شام می برد
میان جمع از او نام می برد


خودش در جمع و دل در پیش یارش
نمی دانست کس اسرار کارش



ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

پاورقی:

لمپا : چراغ گردسوز
1 : از دو بیتی های منسوب به بابا طاهر عریان




شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







ادامه دارد ...

نارون1
29th June 2013, 09:25 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


دیدن پلنگ در نیمه شب توسط جوان



جوان دیده که مینا واله گشته
سکوتش گوییا صد ناله گشته



نمی دانست ، کرا دل داده است او
کدامین باغبان او را کشد بو




به جنگل می رود تنهای تنها
به هرجا می رود مست است و شیدا




شبی از دور کل چو را نظر کرد
خوددش را با ستاره همسسفر کرد




بسی با خود خیال خام می داشت
گهی هم خویش را آرام می داشت




به این امید که یار از در درآید
که مینا در برش چون دلبر آید




نه چندان زورمند و پهلوان بود
نه در آن نیمه شب چون پاسبان بود





نگه می کرد و می لرزید و تب داشت
صدای ضجه ای در زیر لب داشت




نگه می کرد دید آمد پلنگی
پلنگ ترسناک تیز چنگی




برفت تا کل چوی مینا وایستاد
جوان در انتظار جیغ و فریاد



به ناگه دید درِ کل چو شده باز
چو مینا آمده با کبر و با ناز





جوان در حیرتِ سختی فرو ماند
تو گویی ساحری وردی بر او خواند




پلنگ چون میهمانی نو رسیده
جوان دید آنچه را کس ناشنیده











شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)




................................................م نبع :




..............................................من ظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







ادامه دارد ...

م.محسن
30th June 2013, 05:51 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



نقشه قتل پلنگ توسط رقیب






جوان از این رقیب بی سر وپا


در آن شب در درونش گشته غوغا




خداوندا رقیب من پلنگ است؟

سزای او فقط تیر و تفنگ است




کشیده نقشه مرگ پلنگ را

به هر قیمت شده حتی به جنگ را




چو فردا شد خبر در ده بپیچید

که دیشب ده پلنگی را یکی دید




بدیدند ردّ پایش را چو در برف

بگفتند هر یکی از قصّه و حرف




یکی گفتا فلان شب در همانجا

منم دیدم که مینا نیست تنها




مگر می شد دهان مردمان بست

مگر می شد ز دست مردمان رست




چه گویم غیرت ده را تکان داد

جوان از خود غروری را نشان داد




جوانان غیور ده نشستند

بسازند چاره ای با هرچه هستند




یکی گفتا که با چوبش زنم من

اگر هم سر رود هم جان و هم تن




یکی گفتا که جنگل می رویم ما

که کار او به پایان آید آنجا




یکی گفتا بگوییم ما به صیاد

که با تیرش زند ده گردد آزاد




همه کفتند تنها چاره این است

ولی مینا از این بابت غمین است




جوان در جمع خود را پهلوان کرد

بظاهر سرّ خود را هم نهان کرد




ده نیچکوه که دور از کندلوس است

سخن از ساز و شادی عروس است




عروسی همان بیک زمان است

عروس از کندلوس او را نشان است




عروسش هم به مینا قوم و خویش است

که اسب در دست داماد و به پیش است



یکی از سنّت آن روزگاران

به همراه عروس بودند یاران




به همراه زنان مینا روانه

که دست افشان و پا کوبان به خانه




همه شادی کنان در راه بودند

زنان همراه با آن ماه بودند




نمی شد آنشب او در خانه ماند

ز بهر یار در کاشانه ماند




زنان رفتند و در مجلس نشستند

همه دور عروس یک حلقه بستند




همه سرگرم کارو بار بودند

همه فارغ ز یاد یار بودند




ولی مینا به دل بس ناگران بود


پلنگ را سرنوشت آخر چسان بود



ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)






ادامه دارد ...

نارون1
1st July 2013, 09:17 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


آمدن پلنگ به سوی دهکده و روانه شدن به دهکده نیچکوه



پلنگ عاشق از هرنقشه غافل
نمی داند چه می آید سر دل




غروب آفتاب ده رسیده
غروبی اینچنین را کس ندیده




غروبی کافتابش در فلق بود
بسان یک شقایق در بطق بود




بره افتاد ، از جنگل روانه
بسوی خانه مینا شبانه




کنار ده رسید آرام آرام
اشارت کرد از دور آن لب بام




لب بامی که دیشب ماجرا داشت
محبت ها ز مینا بی ریا داشت




لب بامی که عشق و خاطرات است
گهی قورمه گهی نقل و نبات است 1




قدم بگذاشت در ده با چه شوری
به ره افتاد با عشق و سروری





به ده آمد ندیده یار خود را
نگار مهجبین دلدار خود را




ز رد پای مینا بو کشیده
بره افتاده چون ماری جهیده




بسوی آن عروسی او دوان است
به امید وصالش ناگران است





شنیده شادمانی عروسی
که دست افشان غزلخوان پای بوسی




پلنگ اندر قفای یار می رفت
به جرم عشق پای دار می رفت




به ره افتاد و تا نیچکو سفر کرد
دل معشوقه اش رااو خبر کرد





بره افتاد بیند آن نگارش
نشیند لحظه ای اندر کنارش




به باغی در همانجا او نهان شد
به ناگه در میان جمع عیان شد




پلنگ را دیده اند بیداد کردند
ابوالفضل بر زبان فریاد کردند





دل عاشق نداند مصلحت چیست
درین محفل بزرگی هست یا نیست





عروسی ولوله آشوب برخاست
پلنگ اندر میان وحشت درآنجاست





پلنگ مسرور از دیدار یار است
دل سرگشته او بی قرار است




کران تا بیکران را پا زده پا
فقط در سر بود سودای مینا





پلنگ هیچ کین و آزاری ندارد
در آن محفل به کس کاری ندارد




همی خواهد رود تا پیش یارش
به آن سیمین تن و آن گلعذارش




ولی مینا اگرچه شادمان است
کجا از حرف مردم در امان است




دل مینا به تاب و تب فتاده
قیامت بهر او امشب فتاده




نمی داند پلنگ را چون بگوید ؟
برای نقشه هایش چاره جوید




زمان در چشم او گویی سکون شد
دل پر اضطرابش پر ز خون شد





که همت بر کمر را جمله بستند
همه وامانده و محزون نشستند





ولی کار پلنگ امشب تمام است
جوان در انتظار انتقام است




نمی داند پلنگ در پوستین است
اگر او را کشند مینا غمین است





به سوی قبله شد مینا دعا کرد
فقط یک لحظه دردش را دوا کرد




کنار آن درخت ده نشسته است
دخیلی را بروی شاخه بسته است




که شاید این همه کاری بسازد
برای دشمنان خاری بسازد





تمام ده همه در انتظارند
همه در انتظار شاهکارند




تو گویی جنگ سهراب است و رستم
که مینا می کند غوغایی از غم





چه غوغایی که از دل داشت فریاد
که کاخ آرزوها رفته بر باد




نمی داند که دردش با که گوید
نمی داند که درمان از که جوید





نه بر کس می تواند راز گوید
نه بر معشوقه اش هم باز گوید





پلنگ دیده که مینا ناگران است
جهید از خانه بیرون تا زمان است




جوان دم را غنیمت بهر خود یافت
سخن ها با جوانان یک به یک گفت




بسی در سر فراوان نقشه می داشت
ندانم شوره زارش را چه می کاشت





جوان با حیله اش ده را برآشفت
تعصب گونه با یاران چنین گفت




که امشب آبروی جملگی رفت
خدایا آبروی بندگی رفت




اگر مردان دیگر ده شنیدند
و یا این قصه را از کس خریدند





نمی گویند که مردانش کجایند
جوانمردان برنایش کجایند





که ما مردیمو غیرت آن مرد است
زمان رزم و پیکار و نبرد است




به هر ترتیب حرفش کارگر شد
دل عشاق آنجا خون جگر شد





تعصب آتش است و خانمان سوز
به جهل عامیان ظلمت شود روز





تعصب گر ز غیرت خیزد آگه
همی خورشید تابان است بر ره





زمام جمع چو دست غافل افتاد
بسی آتش که بر عقل و دل افتاد





نه فهمی و نه عشقی جز حسادت
نه رأیی و نه تدبیر و درایت




نه پیران را کسی فرصت شمارند
سپیده موی را حرمت گذارند





خلاصه غافلان آماده بودند
چرا که عاشقان دلداده بودند ؟





به هر ترتیب آن شب هم سحر شد
جوان هم از حسادت خون جگر شد





جوان هر کوی و برزن را برآشفت
به هرکس می رسید صد قصه می گفت





که سَرپُر را برای کشتن دل
مهیا کرده اند هریک به منزل





دگر خورشید از دیدن حیا داشت
برای دیدن اینها ابا داشت





خودش را در پس کوهها نهان کرد
بخون بنشسته خود را نیمه جان کرد





سیاهی های شب کم کم رسیدند
ستاره یک به یک از جا پریدند





رسیده ماه و ظلمت را دریده
جوانان را همه آماده دیده





پلنگ چون دوش شد مسرور دیدار
به ره افتاده شب بر دیدن یار









ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ




پاورقی:


1 - بعضی شبها وفتی پلنگ می آمد و مینا مهمانانی داشت به پشت بام می رفت و قورمه و نبات را به پشت بام می برد و از روزنه بام به درون خانه می انداخت .





دخیل : یکی از باورهای گذشته که برای رفع مشکل انجام می دادند خصوصا توسط زنان و دختران برای حل مشکلات خود پارچه کوچکی را بر روی ضریح امامزاده و یا شاخه درختچه ای که بعضی از مردم به آن اعتقاد داشته اند گره می زدند و پس از مدتی اگر گره باز می شد باور داشتند که مشکل حل می شود وگرنه مشکل از طرف آن درخت مقدس حل شدنی نبود.



سَرپر : تفنگ سرپر







شاعــــــر :



فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)





................................................م نبع :








.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







ادامه دارد ...

م.محسن
2nd July 2013, 06:01 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



کشته شدن پلنگ توسط صیّاد



پلنگ آمد کنار ده نشسته
کمی هم مضطرب آزرده خسته


نشسته تا سیاهی از در آید
زمان این فراق او سر آید


جوان صیّاد را داده نشانی
همی رفتند آرام و نهانی


که آن صیّاد بنشست و کمین کرد
چو دید او را و نعشش بر زمین کرد


صدای آن گلوله ناله ها داشت
که مرگ شیون از آلاله ها داشت


صدا در کوه ها صد بار پیچید
تمام صخره ها چون بید لرزید


صدای آن گلوله در شب سرد
صدای نعره غمگین و پر درد


تمام خفتگان را کرده بیدار
چو خون سرخ حلاج است بر دار


أنا الحق عشق آدم بر خدا بود
کلام بایزید آشنا بود


عروسی بهر مینا خود عزا شد
به داغ دیگری او آشنا شد


ولی مینا چو بشنید آن صدا را
صدای نعره آن مبتلا را


پرید از جا و رو سوی صدا شد
تمام قصّه هایش برملا شد


چو فریادی برآورد و دوان شد
که آه ناله اش بر آسمان شد


ز آهش آسمان هم تیره تر شد
رخ مهتاب هم افسرده تر شد


هوا سرد و زمین سرد و زمان سرد
چو پاییزی رخ مینا شده زرد


رسیده پیش یار نازنینش
ز خون نقشی نشسته بر زمینش


چو یار خفته در خون را چسان دید
صدای شیونش در افلاک پیچید


به سر می زد گهی هم خاک می ریخت
که اشک از گونه درّ پاک می ریخت


که مه بر خود نقاب تیرگی زد
جوان را طعنه شرمندگی زد


دو چشمان پلنگ در آخرین بار
نمایان شد ز بوی گرم آن یار


نگه کرد و به آهی دم فرو بست
به خیل عاشقان زنده پیوست


پلنگ جان را نثار یار خود کرد
رخ گلگون او یکباره شد زرد


به روی برف خون سرخ، رنگین
زمین را چون شقایق داده تزئین


که گویی مهر ختم عاشقی بود
الا صیّاد تو را چه حاصل و سود


زمین از خون عاشق شعله ور شد
تمام انس و جن را دیده تر شد


ولی صیّاد پیر آزموده
بریده طاقتش از آنچه دیده


اگر مسرور از بهر این شکار است
ولی در پیش مینا شرمسار است


جوان از دل برآورد شور فریاد
که مینا بعد از این با او کند یاد


شود دلدار و یار نازنینش
شود معشوقه ماه و زمینش


رقیب زورمندش از میان رفت
خیالش آنکه بی نام و نشان رفت


شب از این وحشت آنجا تیره تر شد
همی عشاق را خون در چگر شد


شب پایان عشق و عاشقی بود
قیامت گوییا بر زندگی بود


ولی مینا چو یارش را چنان دید
بهار زندگانی را خزان دید


تو گویی تیر بر قلب خودش خورد
بظاهر زنده و از دل دگر مُرد


ز دل فریاد زد ای داد و بیداد
الهی بشکند آن دست صیّاد


چرا یار مرا از من جدا کرد
چرا اینگونه با عشقم جفا کرد


صدای ناله مینا چه ها کرد
چو طبلی در میان ده صدا کرد


تمام ده در آن شب بود لرزان
ولی مینا غمین و زار و نالان


که شب را پیش نعش دلبرش بود
گرفته زانوی غم در برش بود


سر شب تا سحر دو دیده تر داشت
غم مرگ پلنگ را در نظر داشت


سپیده سر زده وقت نماز است
مؤذن گوییا در خواب ناز است


خروس ده به سختی قوقولی گفت
نه بیداری که مرگ عاشقی گفت


دگر اسرار مینا خود عیان شد
همان شب قامت مینا کمان شد


ز بس گریان ز اشکش جوی خون شد
زمین از اشک و خون آلاله گون شد


نشست مینا و بس هم گریه ها کرد
برای روح معشوقش دعا کرد


نمی داند چه سازد چاره اش را
چه مرحم بر دل بیچاره اش را


ندارد همدمی بهر غم و درد
به جنگل چون شود با این دل سرد


رسیدند یک به یک بینند که صیّاد
پلنگ را چون زده، ده گشته آزاد


یکی گفتا که احسنت پیر صیّاد
عجب دستی، تفنگی آفرین باد


همه در شور و مینا گشته غمگین
که از خون پلنگ برف است رنگین


شده صیّاد خوش از شاهکارش
ولی مینا به دل نالان یارش



ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ


شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

نارون1
3rd July 2013, 06:35 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


روبرو شدن صیاد با مینا بر روی جسد پلنگ




که ناگه چشم صیاد اوفتاده
به مینا آن که سر در غم نهاده




خجل شد پیر صیاد از نگاهش
که مینا می کند نفرین و آهش



تو گویی رستم است سهراب کشته
که آن فرزند راد و پاک کشنه



یکایک رفته اند مینا نشسته
عزادار است و غمگین دل شکسته




کنار نعش او با چشم گریان
تنش رنجور ، روحش شد پریشان




زنان قوم و خویش او رسیدند
چو مینا را در آن احوال دیدند




نشستند و نگه کردند به مینا
همی با آه و افسوس و معما




زنان یک یک نصیحت کرده آغاز
بگفتند راز و رمز عشق را باز




یکی هم از جوانی قصه ای گفت
همه باقی و عمر آدمی مفت




فلک کارش همین هجران و درد است
بهار عاشقان را روی زرد است




زنان گفتند مینا جان بپاخیز
مصیبت گرچه سخت ااست و غم انگیز




زگلبانگی موذن ناله سر داد
زمان ذکر یارب را خبر داد




به ره افتادند و ده رسیدند
سخن ها گفته اند از آنچه دیدند




همه گفتند که شب را پیش ما باش
صبوری پیشه کن یاد خدا باش




ولی او سوی کل چویش روان شد
زپیش چشم یاران او نهان شد




دل مینا چو مرغ پر شکسته
که گویی در قفس تنها نشسته




به ره افتاد با اندوه سنگین
به دل دارد غم فرهاد ، شیرین




به کل چو آمده کل چو غم انگیز
دگر ظرف دلش غم گشته لبریز




دگر کل چو ندارد شور و حالی
چو زندانی که دارد قیل و قالی




دگر مینا شده زندانی او
قفس گشته برای مرغ کوکو









شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)


................................................م نبع :




.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)





ادامه دارد ...

م.محسن
4th July 2013, 07:24 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "



آمدن دختران ده به دیدار مینا





صدای در ز میهمانان خبر داد
سلامت باد سر هم تسلیت باد


که جیران بود و بی بی و منوّر
همه از داغ مینا دیده ها تر


نشستند بهر دلداری مینا
که هر یک قصّه ای کردند مهیّا


کمی با حرف، مینا گشته آرام
به یاد قورمه هایی از لب بام


برفتند دختران همنشینش
دوباره یاد مرگ نازنینش


سبو بگرفت و از کل چو برون شد
به سوی چشمه ده رهنمون شد


چه گویم چشمه هم دو دیده تر داشت
کمی آنجا نشست و آب برداشت


به دست ((پشت پتی و داس )) برداشت
چه گویم قصّه ها در این سفر داشت


نه نای رفتنش بهر سفر بود
نه در دل شادمانی را خبر بود


دوباره آمده کل چو، نشسته
چو مرغی در قفس بالش شکسته


جوان ا این همه غم ناگران شد
که امید بهارانش خران شد


چو دید مینا عزادار و سیه پوش
چو بلبل در بهاران است خاموش


دگر از هیبت مینا هراسید
دگر از او امیدی را نمی دید


همین منوال ایّام آمد و رفت
دو و سه و چهار و پنج و شش هفت


پس از مردالِما هم میرِما رفت
که برف یکباره از ده بی وفا رفت


رسیده عید نوروز بهاری
سیه پوشان شده مینا به زاری

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ

پاورقی:

میرِما : ( مهرماه ) آخرین ماه فصل زمستان در تقویم تبری

شاعــــــر :

فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)

................................................م نبع :

............................................منظ ومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







ادامه دارد ...

نارون1
5th July 2013, 10:28 AM
مادر بزرگ و قصه های شبانه اش

"میــنا و پلــنـگ "


آغاز فصل بهار پس از زمستان سیاه مینا و رفتن به جنگل





پیام آمد ز پیک عاشقانه
برون خیزید محبوسان خانه




دگر جنگل برای او بهشت است
بهشتی را که با جانش سرشت است




تمام کوه و جنگل سبزپوشند
تمام بلبلان در جنب و جوشند




دوباره " اونما " گشته نمایان
به پایان آمده فصل زمستان




بدست " پشت پتی " و داس برداشت
دگر با جمع رفتن الحذر داشت




به جنگل چون رسید آواز سرداد
تمام عاشقان را هم خبر داد




که کشتند عاشق کوه و در و دشت
چو شنگ آسیابی بر سرم گشت




تمام بلبلان با او هم آواز
برای بلبلان بگشوده آن راز




ولی روحش به جنگل گشته هم خو
نمی خواهد رود رو سوی کل چو




به هر ترتیب غروب آفتاب است
شفق بگرفته چون جام شراب است





کمی هیزم گرفت و کول خود کرد
ز حرف مردمان با آن دل سرد





دگر با جنگل و کوه الوداع کرد
خودش را فارغ از آن ماجرا کرد




به خانه آمده مینا شده پیر
چو پیری که بود یک عمر دلگیـــر




دل افسرده را سکنا چه کار است
تن رنجور را جان در فرار است




به مردن راضی و گویی اجل نیست
زعشق ناتمامش قصه باقی است




پس از آن همچو مرغی پر شکسته
به آوازی نه شوری سست و خسته




بگفتند بعد از آن وقتی که او مرد
که روح آن پلنگ آمد ورا برد




بقولی زنده هستند آن دو دلدار 1
نگردند عاشقان اینگونه مردار




به ظاهر داستانی بود آغاز
که عشق یک قصه و تکرار شد باز




خدا رحمت کند بر راویانم
بود تقدیم ایشان داستانم





که عشق از آدم و خاتم بنا بود
همی خورشید خلقت را صفا بود




به پایان آمد این منظومه دفتر
ولی باقی است دائم شور در سر




همی از راویانم یادگار است
که هفتاد و سه خود پایان کار است





جلالی زاده این آب و خاک است
فدای مردمان و عشق پاک است




از آنجا که زمانه ریش ریش است
همی توفیق نشر هفتاد و شیش است








ــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــ




پاورقی:








1 - در روایتی می گویند که آن دو هنوز زنده هستند و بقول حافظ شیراز :

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ............... ثبت است در جریده عالم دوام ما










شاعــــــر :


فرهود جلالی کندلوسی (http://www.parpirar.org/parpirarinstitud/2008-09-15-09-29-04/61-2008-08-11-06-31-08.html)




................................................م نبع :











.............................................. (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)منظومه مینا و پلنگ: روایتی مستند از دامنه‌های البرز (http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=836534&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author)







پــــــایـــــان

نارون1
6th July 2013, 09:05 AM
چکــــــــیـــده :




مینا دختری زیبارو و مهربان از دیار کندلوس بود که پدرش را در خردسالی از دست داده بود ، در هفده سالگی هم مادرش را از دست دادتا تنها زندگی خود را از سر گیرد .

زنان روستا ، هرروز روانه جنگل می شدند تا با هیزم هایی بر دوش روانه خانه باز گردند . روزی از سوی زنان ده خطاب به مینا این سوال مطرح شد که چرا همراه آنها به جنگل نمی آید تا بدین وسیله با خنده و همدردی از دردها و غم های او کاسته شود که این پیشنهاد مورد پذیرش مینا قرار گرفت و مقرر شد تا وی صبح روز بعد به همراه زنان به جنگل رود .این امر شادی زنان را به همراه داشت .


روزی از این روزها که مینا همراه زنان روستا روانه جنگل شده و مانند هرروز حین جمع آوری سرشاخه ها مشغول خواندن آواز هم بود ، پلنگ بی قراری صدای آواز شاد مینا را که آوازی عاشقانه سر داده بود را از راه دور شنید و از روی شادی نعره ای سر داد . از نعره او زنان نیمه کاره جمع آوری هیزم را رها کرده و به ده برگشتند .


ولی مینا به این فریاد آشنا بود و دل در گرو صدای پلنگ . زنان ، پس از برگشتن به ده ، داستان را برای همه بازگو کرده و از شجاعت مینا و نهراسیدن وی از پلنگ گفتند . با این تعاریف ابتدا تصمیم گرفته شد تا پلنگ را با تفنگ بکشند اما صیاد گفت پلنگ موجودی است که تا وقتی آزاری نبیند بی آزار است و این حرف صیاد ، شادمانی مینا را به همراه داشت .


سحرگاه روز بعد در حالیکه دل عاشق مینا آرام و قرار نداشت ، روانه جنگل شد و دوباره آواز سر داد ، پلنگ منتظر صدای عشق مینا را شنید ، و از سر شوق نعره ای زد و برای اینکه مینا نترسد ، همچون گدایان سربه راه مینا با التماس و زار نشست . مینا وقتی پلنگ را آنچنان مظلوم و مشتاق و در عین حال خندان دید ، دلش به خروش آمد و مهر پلنگ در دلش نشست و چون آهویی با ناز در کنار پلنگ آرام گرفت .


زنان ده که این صحنه را دیدند ، با ترس از گوشه و کنار به سمت ده رفته و مینا را صدا می کردند تا به ده بازگردد . هنگامی که مینا عزم ده کرد ، پلنگ نیز به دنبالش روان شد .از این پس در ده خبر عشق مینا به پلنگ پیچید و همه جا زنان پچ پچ کنان درباره مینا و پلنگ صحبت می کردند . مینا دیگر می خواست خانه ای در جنگل داشته باشد تا از زخم زبان مردم در امان باشد .



روز بعد که زنان مهیای رفتن به جنگل شدند ، مینا نیز به همراه آنان گردید و همچنان آواز سرداد تا پلنگ منتظر را خبر دهد .با آمدن پلنگ زنان هریک به سویی رفتند ولی پلنگ به چشمان مینا عاشقانه گاه می کرد و مینا نیز او را ناز .


از آن پس پلنگ برای مینا هیزم جمع می کرد و پاسبان وی در جنگل بود و مونس و غمخوار او .


گذر فصل ها به زمستان رسید ، زمان آغاز جدایی مینا و پلنگ ؛ زیرا که زمان جمع آوری هیزم به اتمام رسیده بود ، پلنگ از دوری مینا پریشان و افسرده شده بود ، یکبار هم مینا برای دیدن پلنگ در زمستان به جنگل رفت .


اما موفق به دیدار یار نشد تا اینکه پلنگ بالاخره تصمیم گرفت با تمام خطرات برای دیدن دلدار خود به ده برود ، جوانی که در دل در آتش عشق مینا می سوخت و گاه بر سر راه مینا قرار می گرفت ، عشقی یک طرفه را در پیش گرفته بود .


وی که همسایه مینا بود و صحبت های زنان ده را مبنی بر عشق مینا و پلنگ شنیده بود ، هرشب بر خانه مینا نظر داشت تا یکی از این شب ها پلنگ را دید که به در خانه مینا آمده است . وی در ابتدا انتظار داشت که مینا با دیدن پلنگ شروع به جیغ و فریاد کند اما وقتی آن برخورد گرم مینا و پذیرایی وی از دلدار را دید ، آتش کین نسبت به پلنگ را در وجود خود شعله ور کرد . تصمیم وی مبنی بر قتل پلنگ که رقیب وی در راه رسیدن به مینا بود ، در ده پیچید و همین امر نگرانی مینا را در پی داشت .


به واسطه عروسی یکی از بستگان مینا در نیکچوه و رسسم آن زمان که زنان خویش و قوم در آن شب همراه عروس بودند ، و پایکوبان دور وی حلقه ای تشکیل می دادند ، مینا نیز به ناچار به همراه زنان روستا عازم نیکچوه شد در حالیکه دل پیش یار داشت .


پلنگ وقتی که به خانه مینا رسید و وی را نیافت ، بوکشان از رد مینا تا نیکچوه رفت و در محلی در نزدیک محل عروسی مخفی شد که به ناگاه در جمع ظاهر گشت . میهمانان عروسی با دیدن پلنگ وحشت کرده و هریک به سویی گریختند و بدین سان مراسم عروسی بهم خورد ولی پلنگ همچنان چشم در چشم مینا نشسته بود ، که در نهایت با اشارت های مینا و بااستفاده از بهت همگان از محل دور شد .



این امر دستاویزی شد برای جوان تا با تهییج افکار عمومی در ده و برانگیختم غیرت اهالی ده با بهانه هایی نظیر رفتن آبروی جوانان ده و مردانش با حضور پلنگ در ده و مورد تمسخر قرار گرفت آن ها از سوی اهالی دیگر ده ها، نقشه قتل پلنگ را مطرح و عملی کند.


پلنگ عاشق از همه جا بی خبر شب بعد به ده آمد. در ابتدا صبر کرد تا ده خاموش گردد ولی به محض رویت توسط صیاد مورد هدف قرار گرفت و نقش زمین شد. در این هنگام، پلنگ نعره ای زد که کل ده لرزید و به واسطه این نعره مینا از ماجرا خبر دار شد.



مینا دوان خود را به پلنگ رساند و وقتی وی را در چنان حال دید، عنان از کف داده و شروع به شیون کردن نمود. با حضور مینا و گرمای وجود او پلنگ برای آخرین بار چشمان خود را گشود و بعد از نفسی برای همیشه خاموش شد.جوان با دیدن این صحنه در خود فریادی برآورد که مینا از این بعد با وی یاد کند و معشوقه اش باشد با این خیال خام که پلنگ بی نام و نشان کشته شد.


با مرگ پلنگ، مینا در حالی که صیاد را آه و نفرین می کرد، تا صبح به زاری بر سر نعش دلبر بود و چیزی که بیشتر او را آزار می داد حضور اهالی ده بر سر نعش پلنگ و تحسین صیاد همراه با ابراز خوشحالی از سوی آنها بود. زنان ده که مینا را در آن حال دیدند به پیش او رفته و بالاخره هنگام اذان صبح وی را به ده بازگرداندند. اصرار زنان مبنی بر حضور مینا در جمع آنان فایده ای نداشته و مینا به سوی خانه خود روان شد.


دختران ده برای تسلی خاطر مینا به خانه اش رفتند که با این کار کمی مینا آرام شد اما با رفتن دختران ده از خانه مینا دوباره غم پلنگ عاشق در درون مینا شعله ور شد و مینا که دیگر اسرار خود را عیان می دیدبه انزوا روی آورد.جوان هم که خیال خام روی آوردن مینا به وی را بعد از مرگ پلنگ در سر پرورانده بود، با مشاهده این حالت مینا از وی ناامید شده بود و از رفتن به سمت وی هراس داشت.


ایام بدین منوال گذشت تا موسم بهاران رسید و گاه رفتن به جنگل. مینا در حالی که غم پلنگ را در دل داشت به جنگل رفته و با آوازی که سرداد تمام موجودات جنگل را از ماجرا با خبر کرد.


مینا تمایلی به بازگشت به حانه نداشت اما غروب آفتاب فرا رسیده بود. هنگام رفتن مینا با جتگل و کوه وداع کرد. مینا به خانه رسیده بود؛ پیر شده اما نه از لحاظ جسمی؛ مانند پیری که یک عمر از زمانه دلگیر باشد. دیگر تمایلی برای زنده ماندن و مرور عشق ناتمامش نداشت اما گویی خبر از اجل هم نبود.



خانه مینا دیگر برایش چون قفسی شده بود که مرغی بال و پر شکسته را در حالی که خسته و بدون هیچ شور و آوازی بود را در خود جای داده بود.


گفته شد بعد از آنکه مینا مُرد، روح آن پلنگ آمد و او را با خود به جنگل برد."

م.محسن
7th July 2013, 12:25 AM
با تشکر از
کاربر گرامی سایت نارون1 در ایجاد این پست
مؤسسه فرهنگی هنری پارپیرار (http://www.parpirar.org) ( به عنوان ناشر ) جهت همکاری سازنده
و با سپاس ویژه از آقای فرهود جلالی کندلوسی ( مدیر عامل مؤسسه ، سراینده اشعار و صاحب اثر ) که اجازه گذاشتن این اشعار رو تو این پست دادند

و همچنین از عزیزانی که با نظرات و الطافشون یاریگری بودند برای ادامه منظم این راه و حوصله ای که به خرج دادند.


http://uc-njavan.ir/images/wtv6eqni4be1f9xkyonn.jpg (http://parpirar.org/2008-09-15-09-35-18/2008-09-15-09-36-10/71-lr.html)

http://uc-njavan.ir/images/jhquolsdhy9u88ngotxb.jpg


فایل "مینا و پلنگ" از آثار صوتی سراینده اثر به گویش مازندرانی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد