PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان کوتاه:دل داشته باش ...



ثمین20
4th June 2013, 09:34 PM
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ، کتابی را خریداری کند همراه کتاب یک بیسکوییت هم خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکوییت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوییت را به دهان گذاشت متوجه که مرد هم یک بیسکوییت برداشت و خورد. او = خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت پیش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده باشد.ولی این ماجرا تکرار شد هر بار که او بیسکوییت بر می داشت آن مرد هم همین کار را می کرد .

این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.


وقتی که تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد: (حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد ؟)

مرد آخرین بیسکوییت را هم نصف کرد و نصفش را خورد : این دیگه خیلی پررویی می خواست . او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلند گوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوییت آنجاست باز نشده و دست نخورده. خیلی شرمنده شد از خودش بدش آمد..... یادش رفته بود که بیسکوبیتی خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد