PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانک/ دير اومدي زود هم مي خواي بري!؟



aty.a
15th May 2013, 06:21 PM
دانشجو بود و جوان، آمده بود خط، داشتم موقعيت منطقه را برايش مي گفتم که برگشت و گفت: «ببخشيد، حمام کجاست؟» گفتم: حمام را مي خواهي چه کار؟ گفت: مي خواهم غسل شهادت کنم. با لبخند گفتم: دير اومدي زود هم مي خواي بري. باشه! آن گوشه را مي بيني آنجا حمام صحرايي است. بعدش دوباره بيا اينجا.دقايقي بعد آمد. لباس تميز بسيجي به تن داشت و يک چفيه خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد يک گلوله توپ زير پايش فرود آمد. راوي: حاج حسين يکتا

aty.a
15th May 2013, 06:23 PM
​http://uc-njavan.ir/images/05sl8js9xska6p7q05a.jpg (http://uc-njavan.ir/)

mahmoodmah
15th May 2013, 10:31 PM
گلوله توپ ، دو برابر اون قد داشت ،چه رسد به قبضه اش

گفتم : چه جوری اومدی اینجا؟

گفت : با التماس

گفتم: چه جوری گلوله توپ را بلند می کنی می آری ؟
گفت : با التماس
گفتم: می دونی آدم چه جوری شهید می شه ؟
گفت : با التماس
و رفت چند قدم که رفت برگشت و گفت شما دست از راه امام بر ندارید وقتی آخرین تکه های بدنش را توی پلاستیک می ریختیم فهمیدم چقدر التماس کرده بوده شهید شه...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد