PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله 【★】به نخبگان خوش آمدید _جمعیت: 36" میلیون نفر"【★】



M@hdi42
17th March 2013, 06:15 PM
بسم الله الرحمن الرحیم




http://uc-njavan.ir/images/uzcniwglz044x0871258.jpg (http://uc-njavan.ir/images/uzcniwglz044x0871258.jpg)






اینجا خاطراتي جالب از مردان وزنان هشت سال جنگ تحميلي رو قرار میدیم


از آن روزی که حاج حسین خرازی با آن لحجه شیرین اصفهانی اعلام کرد که با هفتاد و چند نیروی تحت امرش می تواند وارد خرمشهر شود و این شهر را از رژیم غاصب صدام پس گیرد . بیست و سه سال گذشته است . چه زود می گذر ایام و انسان فراموش کار است .
خرمشهر که در زمان سلطنت محمد شاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون ـ انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی ـ شهری پای به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد .
در آن روز حتی نخل ها و جاه های خرمشهر هم خبر نداشتند که روزی فراخواهد رسید که ایران و ایرانی به این شهر و اتفاقاتی که محمره ( خرمشهر ) را خونین شهر کرد به خود ببالند و وصله جدانشدنی تاریخ شوند .
غروب روز 31 شهریور ، از شدت گلوله های که برسر خرمشهر می ریخت کاسته شده بود . گویی دشمن دارد نفسی تازه می کند تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد . بیمارستان کوچک شهر دیگر جای برای مجروحین ندارد . مردم هر آنچه از ملزومات زندگی می توانستند بر می داشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهر های مجاور روانه می شوند .
و سخنان محمّد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر که همه پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه جمع کرده بود سنیدنی است : بچه ها تمام تعلیماتی که دیدیم برای چنین روزی بوده ...
پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه میدان شدند . دشمن با تمام قوا و تجهیزات بی رحمانه می تاخت و ویران می کرد و جهان آرا چه خوب شجاعت را از حسین علیه السلام و یاران با وفایش آموخته بود و امروز و این ساعات وقت امتحان دادن و مورد سنجش قرار گرفتن بود .
مهمات و اسلحه مدافعین شهر کم بود . ولی اینان توانسته بودند سه روز مقابل لشکر تابن دندان مسلحه عراق دوام بیاورند و اجازه ورود این اصحاب سخیف بخ شهر را بگیرند .
صبح چهارمین روز تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند . ایرانیان باموشک آر ، پی ، جی هفت به جان تانکها افتاد ند. عراقی ها تا 19 مهر همچنان در دروازهای شهر و حوالی آن متوقف شدند .
در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهای به اجرا در آمد . سی تا چهل نفر از مقاومین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت می کردند . لحظه به لحظه بر تعدادشان کاسته می شد . جهان آرا تعداد را که در نقطه دیگر یجگیده وبرای استراحت به مقر برگشته بودند ، به خیابان فراخواند او با بیسم به آنها گفت : ــ بچه های بیاید که شهر دارد سقوط می کند . اما تعداد نیروهای مهاجم بیشتر از آن بود که بتوانند مقاومت کنند . !!!
بچه های خرمشهر حاضر به تخلیه شهر نبودند . پل در تسلط کانمل عراقی ها بود . شب مقاومت هافرو کش کرد و دشمن بر شهر مسلط شده بود .عده ای از بچها که در شهر باقی مانده بودند به گشت و گذار و جمع آوری افرادی که در شهر مانده بودند پرداختن . آخرین بار به مسجد شهرشان سرزدند و بوسه بر در و دیوار با آن وداع کردند .
تمام شهر در محاصره دشمن و تنها راه باریک زیر پل محلی است برای خروج از شهر یکی از بچهای خرمشهر با تیربارمواضع دشمن را هدف قرار داد تا باقی دوستانش از زیر پل عبو ر کنند و آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کنند و دست آخر خود به شهادت رسید . در آن سوی کارون بغض یکی از بچه ها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهر ش فریاد کشید :
ــ خرمشهر صدای مرا می شنوی ؟ خرمشهر به بعثی ها بگو ما بر می گردیم ! آزادت خواهیم کرد .
در آن ساعتی که « ارتشبد ص د ا م حسین ! » مست و دیوانه فرماندهان ارتش از هم گسیخته اش را در صبح روز سوم خرداد سال 1361 ــ درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر ــ زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود ، صدای بی سیم در قرار گاه کربلا بر خواست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت . او با کد و رمز به فرماندهی قرار گاه کربلا گفت که می تواند با نیروهایش که هفتاد نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود . . این جوان ، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین ( ع ) بود .
تا چشم کار می کند توی خیابانها و کوچه های خرمشهر ،عراقی ها صف بسته اند و دست ها بر سر منتظر اسارتند !
ساعتی از ظهر نگذسته ، موعد پیروزی فرارسید . درست 575 روز خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود و حالا دیگر وقت آزادی است . نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند. و ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم تمام ایران را به خیابانها کشاند . اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندن و نماز شکر بر جای آوردند .
در گوشه ای از شهر بهروز مرادی ( خرمشهری سبزه روی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود ، بروی تابلوی نوشت :
خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر . )



بین بچه ها یک نوجوان سیه چرده بود که به شوخی بهش می گفتیم بلال حبشی. بلال به خاطر منفجر شدن مین پایش از مچ قطع شده بود و موقعی که به اردوگاه آوردنش گوشت های اطراف زخمش هنوز آویزان بود و وضعیت خیلی ناجوری داشت.
یکی از افسران عراقی که چهارشنبه بود و قد بسیار بلندی داشت روبروی او ایستاد و گفت ببینم تو ایران مرد نبود که تو را فرستادند به جنگ، نوجوان جوابی نداد. افسر با فریاد از مترجم خواست که سوالش را دوباره تکرار کند بلال با آرامش جواب داد که: تو، پشت جبهه بوده ای و نمی توانی قدرت امثال مرا درک کنی.بهتر است از سربازانت که در خط مقدمند بپرسی که امثال من چه کسانی هستند. تازه از قدیم گفته اند که فلفل نبین چه ریزه!! دست های مرا باز کن تا در مبارزه معلوم شود که چه کسی قدرتمند است البته به شرطی که که کسی مداخله نکند!!
افسر عراقی پایش را روی زخم بلال گذاشت و به شدت روی زخم او فشار داد نوجوان اصلا حرفی نمی زد و فقط زیر لب دعا می خواند و اشک از چشمانش سرازیر بود.
افسر عراقی با نیشخند گفت: فقط بلدی گریه کنی و حرف نمی زنی؟
نوجوان زمزمه کرد: الحدالله الذی جعل احبائنا من العلماء و اعدائنا من الخبثاء
افسر عراقی از این حرف بلال حسابی از کوره در رفت و می خواست او را بزند ولی فرمانده عراقی پادرمیانی کرد که ولش کن بچه است.افسر عراقی با عصبانیت داد می زد که : بازبان خودم به من فحش می دهد! این ها همه خبیث و گستاخند اگر بچه این ها این است پس دیگر نمی شود با بزرگترهایشان حرف زد.
نجف قلی جعفری





مهدي مرندي
يك شب به من خبر دادند يك افسر عراقي تسليم شده است. گفتند: «شما بياييد، او را تحويل بگيريد و منتقل كنيد.»
وقتي به «ريجاب» رسيدم، «حاج طهماسبي»(پاورقي1) گفت: «اسير آمادة انتقال است.»
پرسيدم: «چه اطلاعاتي ازش گرفتيد؟»
گفت: «خودش پناهنده شده، ما خيلي ازش سؤال نكرديم.»
گفتم: «از كجا فهميديد كه پناهنده شده؟»
گفت: «تا بچه ها ديدنش، دست هاش رو برده بالا و گفته من پناهنده هستم.»
آنها هم او را به عقب منتقل كرده بودند. پذيرايي مفصل و استحمام و خلاصه امكاناتي كه رزمندگان خودمان هم نداشتند، در اختيارش قرار داده بودند.
همين كه افسر عراقي را ديدم، حدس زدم براي شناسايي آمده بوده و براي اين كه خيلي بازجويي نشود، گفته است كه من پناهنده ام. به حاج آقا گفتم: «شما هركاري داريد، انجام بديد، من مي خوام ببرمش سرپل.»
گفت: «دير وقته، شايد توي راه براتون كمين بزنن.»
گفتم: «نه، همين امشب بايد بريم.»
افسر عراقي را برداشتيم و راه افتاديم. بين راه، من رانندگي مي كردم و «مهدي خندان»(پاورقي1) با اسلحة كلت مراقب اسير بود.
آن شب در حالي كه باران هم مي باريد، اسير را آورديم سرپل ذهاب. تصميم گرفتم كه او را به پادگان نبرم و در مقر خودمان ازش بازجويي كنم. ساعت دو نيمه شب بود. ماشين را گذاشتم جلو ساختمان و رفتم بالا. آقاي بني احمد را بيدار كردم و گفتم: «اسير دارم، مي خواهم بازجويي كني. فكر كنم اطلاعات زيادي داره و نمي خواد لو بده.»
بني احمد بلند شد. چشم هايش را ماليد و گفت: «باشه، هر وقت گفتم، بيارينش. بگذار كمي آب به صورتم بزنم.»
همة نيروهاي آموزشي خواب بودند. برگشتم پايين پيش خندان. داشتم در را باز مي كردم اسير را بياورم پايين كه يكدفعه داي رگبار بلند شد . حدس زدم بني احمد دارد بچه ها را بيدار مي كند. اين سريعترين و
راحت ترين روش بيدار كردن بچه ها بود.
مي دانستم بچه ها در كمتر از يك دقيقه لباس پوشيده و مسلح به خط مي ايستند، تا اسير عراقي از ماشين پياده شد، يكي از بچه ها آمد و گفت: «آقاي مرندي، بفرماييد بالا!»
چشم هاي افسر عراقي بسته بود. دستش را گرفتم و به طرف مقر بردمش. توي سالن، بچه ها پشت سر هم توي سه خط ايستاده بودند. بني احمد شروع كرد به راه رفتن. دور بچه ها قدم مي زد و صداي پايش توي سالن مي پيچيد . افسر عراقي رنگش پريده بود . حتي صداي نفس كشيدن بچه ها هم به گوش نمي رسيد. من و خندان هم دست هاي او را راها كرده و كناري ايستاده بوديم. نمي دانستم بني احمد مي خواهد چه كار كند. يكدفعه فرياد زد: «تكبير» و بچه ها توي ستون گفتند: «الله اكبر، الله اكبر، الله اكبر!»
چشم هاي اسير عراقي بسته بود و فقط صداي تكبير را كه در فضاي بزرگ سالن مي پيچيد، مي شنيد. رنگ صورتش سفيد شده بود و زانوها و لب هايش مي لرزيد. بني احمد در حالي كه پاهايش را شايد محكمتر از هميشه به زمين مي كوبيد، جلو آمد. رسيد به اسير عراقي، دستش را گذاشت وسط سينه اش و آرام فشار داد، طوري كه عقب عقب برود. تا پشتش به ديوار رسيد، پرسيد: «شي اسمك؟»
اسير عراقي جواب داد، پرسيد: «اهل كجايي؟»
او جواب داد: پشت سرهم سؤال كرد. به عربي مسلط بود. بعد از دو، سه سؤال، دستش را از روي سينة او برداشت و آرام آرام شروع كرد به راه رفتن. اين بار بي صدا راه مي رفت. لحن حرف زدن افسر عراقي نشان مي داد دارد دروغ مي گويد. براي جواب دادن مكث مي كرد. بني احمد جلو آمد . حرف هاي افسر عراقي كه تمام شد، محكم خواباند توي گوشش، و بهش گفت: «تو اول گفتي من مسلمونم، شيعه ام . مگه شيعه دروغ مي گه؟ اين ضربه براي دروغت بود كه اين جا عذابش رو بكشي و گناهش رو با خودت به اون دنيا نبري؟»
اسير عراقي با شنيدن اين حرف، بيشتر از قبل ترسيد. صداي تكبيري كه در فضا پيچيده بود و اين بازجويي حرفه اي، همه و همه باعث شده بود تا زبانش باز شود و اطلاعات بدهد.
پس از حدود دو ساعت، علاوه بر اين كه روش جديدي براي بازجويي ياد گرفتم، فهميدم كه قرار است حدود هشتصد نفر از نيروهاي ضدانقلاب كه رهبرشان فردي به نام «الله نظري» از طايفة «قلخاني» است ، همراه با دو گردان عراقي به ريجاب حمله كنند و جادة سرپل ذهاب به باختران را قطع كنند. اگر اين حمله با موفقيت انجام مي شد، ارتباط ما با باختران قطع و دچار مشكلات زيادي مي شديم.
افسر عراقي گفت: «زمان حمله سه روز ديگر است.»
بني احمد بازجويي خوبي انجام داد. اطلاعات ارزشمندي نصيبمان شده بود.

پاورقي:
1- او در سال 59 و 60 اولين فرماندة سپاه ريجاب و «دالاهو» بود. وي چندين مرتبه مجروح شد و هم اكنون يكي از فرماندهان سپاه پاسداران است.
2- از فرماندهان گردان هشت پادگان ولي عصر(عج) تهران بود. در سال 60 فرماندة سپاه ريجاب شد . طي سال هاي 62 و 63 به لشكر حضرت رسول(ص) منتقل شد و در سمت فرماندهي گردان «مقداد» در عمليات «والفجرچهار» به شهادت رسيد.

M@hdi42
17th March 2013, 06:22 PM
موقع آمارگیری هر یک از بچه ها موظف بود روی زمین بنشیند و سرش را بین پاهایش قرار دهد به محضی که عراقی ها برای آمارگیری وارد آسایشگاه می شدند، باید هر کاری که داشتی، رها میکردی و به این ترتیبی که گفته شد روی زمین می نشستی.
آن روز وقتی عراقی ها برای آمارگیری وارد آسایشگاه ما شدند، یکی از بچه ها در حال نماز خواندن بود و بقیه سر جایشان نشسته بودند.ولی آن بنده خدا به نمازش ادامه داد. افسر عراقی از اینکه او نماز میخواند عصبانی شد و به یکی از سربازان دستور داد نماز او را بشکند و مثل بقیه او را روی زمین بنشاند.
عراقی ها معمولا از لحاظ جثه درشت تر از بچه های ما بودند. ولی این دفعه قضیه برعکس شده بود. اسیر ایرانی بسیار درشت هیکل بود و در مقابل، سرباز عراقی خیلی ریز نقش بود. آن سرباز، اول روبروی او ایستاد و سعی کرد با حرف زدن او را مجاب کند، ولی این کار نتیجه نداد.سرباز عراقی پشت سرش رفت و چند قدمی از او فاصله گرفت و با شدت خودش را به این بنده خدا که در حال نماز بود کوبید که تعادلش را به هم بزند درست عین بچه ای که خود را به دیوار می کوبد آن اسیر اصلا تکان نخورد و در کمال آرامش به رکوع وسجده خود ادامه داد.
وقتی نشست برای خواندن تشهد این بار سرباز زانوهای اورا گرفت که تعادلش را به هم بزند ولی باز زورش نرسید. صحنه خیلی خنده داری شده بود. افسر عراقی از عصبانیت نمی دانست چه کار بکند و رنگش پریده بود.
دستور داد با باتوم از خجالت همه بچه ها در بیایند و از همه بیشتر همان کسی که نماز می خواند کتک خورد و تازه پانزده روز هم به انفرادی رفت چون در موقع حضور افسر عراقی نمازش را قطع نکرده بود.
محمدرضا فرزین پور

هستی..
17th March 2013, 06:50 PM
ممنون فرمانده عالیییییییییییییییییییییی یییییییی بود

- - - به روز رسانی شده - - -

ممنون فرمانده عالیییییییییییییییییییییی یییییییی بود

sevda_sj
17th March 2013, 06:52 PM
[golrooz][golrooz][tashvigh][tashvigh]

- - - به روز رسانی شده - - -

[golrooz][golrooz][tashvigh][tashvigh]

samin farbod
17th March 2013, 06:57 PM
خیلی ممنون.
خدا حق شهدا رو به ما حلال لکنه.

- - - به روز رسانی شده - - -

خیلی ممنون.
خدا حق شهدا رو به ما حلال لکنه.

کاساندان
17th March 2013, 06:58 PM
خیلی خوب بود،ممنون[tashvigh]

- - - به روز رسانی شده - - -

خیلی خوب بود،ممنون[tashvigh]

عبدالله91
17th March 2013, 07:55 PM
سلام
عالیه کارت ، حرف نداره
مهدی جان همون «اف ـ اربع عشر ، اف ـ اربع عشر، یاالله یاالله»[khande]

m@some
17th March 2013, 08:08 PM
سلام
عالیه کارت ، حرف نداره
مهدی جان همون «اف ـ اربع عشر ، اف ـ اربع عشر، یاالله یاالله»[khande]
سلام این یعنی چی؟





- - - به روز رسانی شده - - -


سلام
عالیه کارت ، حرف نداره
مهدی جان همون «اف ـ اربع عشر ، اف ـ اربع عشر، یاالله یاالله»[khande]
سلام این یعنی چی؟

عبدالله91
18th March 2013, 12:47 AM
- - - به روز رسانی شده - - -

سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1


- - - به روز رسانی شده - - -


- - - به روز رسانی شده - - -

سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1

m@some
18th March 2013, 11:50 AM
سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1


- - - به روز رسانی شده - - -



سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1

آها مرسی

- - - به روز رسانی شده - - -




سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1


- - - به روز رسانی شده - - -



سلام
آقا مهدی تو پست قبلیشون دربارۀ کل کل ایرانیا با عراقیا این مطلب رو گذاشته از اون مطلب این جمله رو گفتم.همون f-14 است که عراقیا ترسیدن.اینم لینکش:
http://www.njavan.com/forum/showthread.php?162141-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1-%D8%A7%D9%81-%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B9-%D8%B9%D8%B4%D8%B1

آها مرسی

"golbarg"
18th March 2013, 12:42 PM
اواتارت عکس کیه این یه سوال شده برام؟؟؟؟

اخه خیلی اخمو هستش

- - - به روز رسانی شده - - -

اواتارت عکس کیه این یه سوال شده برام؟؟؟؟

اخه خیلی اخمو هستش

M@hdi42
18th March 2013, 01:02 PM
اواتارت عکس کیه این یه سوال شده برام؟؟؟؟

اخه خیلی اخمو هستش

- - - به روز رسانی شده - - -

اواتارت عکس کیه این یه سوال شده برام؟؟؟؟

اخه خیلی اخمو هستش


سلام

اینو مشاهده بفرما :

لینک (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?160869-%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-11-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%81%D8%AA-%D8%9F%D8%9F%D8%9F%D8%9F)

"golbarg"
18th March 2013, 04:54 PM
سلام

اینو مشاهده بفرما :

لینک (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?160869-%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-11-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%81%D8%AA-%D8%9F%D8%9F%D8%9F%D8%9F)

اووووووووووووووووووووه یس

- - - به روز رسانی شده - - -


سلام

اینو مشاهده بفرما :

لینک (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?160869-%D9%85%D9%88%D9%81%D9%82-%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%AE%D9%84%D8%A8%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-11-%D8%B4%DA%A9%D8%A7%D8%B1-%DA%86%DA%AF%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%AA%D8%A7-%D9%BE%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B9%D8%AF%D8%A7%D9%85-%D8%B1%D9%81%D8%AA-%D8%9F%D8%9F%D8%9F%D8%9F)

اووووووووووووووووووووه یس

KhATOoOoN
20th November 2013, 02:22 PM
کجایی آقا مهدی[narahat]

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد