توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بهترین شعرهایی که خواندم
آسد مرتضي
4th March 2013, 08:06 PM
سلام
اینجا دوست دارم بهترین شعرهایی که خوندم رو بذارم براتون
ایشالا تاپیک مشابه نداشته باشه (اگر هم داشت از مدیر مربوطه عاجزانه خواهشمندم پاکش نکن!!![nishkhand])
دوستان هرکسی هم دوست داشت قشنگترین شعرهایی که خونده رو بذاره...خوشحال میشم
ممنون
آسد مرتضي
4th March 2013, 08:15 PM
خسته ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می خواهم بخوابم
یک تخت خالی
یک دنیای خالی
یک قلب خالی...
سارا محمدی اردهالی
آسد مرتضي
4th March 2013, 08:46 PM
شاید من و تو به هم نباید برسیم
تا نوبت ما هم به سر آید
برسیم
روزی من و تو به هم
خدا می داند
شاید
شاید
شاید
شاید
برسیم ....
از : جلیل صفربیگی
جوان ایرانی
4th March 2013, 08:57 PM
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
کسری من نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست
با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا که از اهالی این روزگارنیست
امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست
ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست
محمد علی بهمنی
بیت هایی که خیلی دوست دارم رو هم پررنگ کردم
جوان ایرانی
4th March 2013, 08:59 PM
از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد
یک سینه سخن به درگهن آوردم
چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد
فریدون مشیری
جوان ایرانی
4th March 2013, 09:12 PM
چشم تو از کهکشان راه شیری هم سرست
پیش چشمان تو یاس و ناز و مریم پر پر است
من نمی دانم چه رازی بین عشق و اسم توست
اسم تو از هر چه زیباتر
دیده ام زیباتر است
مریم حیدرزاده
عبدالله91
4th March 2013, 09:31 PM
غم پنهانی
سرخوش ز سبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگویم کم و بیش
چون آیینه خو کرده به حیرانی خویشم
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان ز پشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمندۀ جانان ز گران جانی خویشم
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هرچند "امین" بستۀ دنیا، نیم اما
دلبستۀ یاران خراسانی خویشم
[golrooz][golrooz][golrooz]
سرودۀ رهبر عزیزمان آیت الله سید علی خامنه ای دامت افاضاته
چکامه91
4th March 2013, 09:58 PM
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
من ماندهام مهجور از او درمانده و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود
او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود
با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود
بازآ (http://jomalatziba.ir/)ی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
سعدی
چکامه91
4th March 2013, 10:09 PM
گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است...
گروس عبدالملکیان
آسد مرتضي
4th March 2013, 11:15 PM
شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی
با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی
شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی
واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی
بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟
راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته
گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته
از:محمد صالح علا
م.محسن
4th March 2013, 11:43 PM
"گویند زاغ سیصد سال بزید و گاه عمرش از این نیز درگذرد ... عقاب را عمر سی بیش نباشد" (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?157088-quot-%DA%AF%D9%88%DB%8C%D9%86%D8%AF-%D8%B2%D8%A7%D8%BA-%D8%B3%DB%8C%D8%B5%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%84-%D8%A8%D8%B2%DB%8C%D8%AF-%D9%88-%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%B9%D9%85%D8%B1%D8%B4-%D8%A7%D8%B2-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D9%86%DB%8C%D8%B2-%D8%AF%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B1%D8%AF-%D8%B9%D9%82%D8%A7%D8%A8-%D8%B1%D8%A7-%D8%B9%D9%85%D8%B1-%D8%B3%DB%8C-%D8%A8%DB%8C%D8%B4-%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B4%D8%AF-quot)
چکامه91
5th March 2013, 07:59 PM
نظر خدای بینان طلب هوا نباشد
سفر نیازمندان قدم خطا نباشد
همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را
نظری معاف دارند و دوم روا نباشد
به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی
نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد
اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری
به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد
تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی
مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد
اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی
چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد
اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم
که میان دوستان این همه ماجرا نباشد
نه حریف مهربانست حریف سست پیمان
که به روز تیرباران سپر بلا نباشد
تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیک
نتو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد
تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد
که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد
دگری همین حکایت بکند که من ولیکن
چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد
سعدی
چکامه91
5th March 2013, 08:00 PM
گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست
بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!...
فاضل نظری
آسد مرتضي
6th March 2013, 07:24 PM
گفتم ای فال فروش
لای این بستۀ فال
" مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید " هم داری؟
گفت: اگر بود کسی فال فروشی می کرد ؟!
از: احسان پرسا
✿elnaz✿
6th March 2013, 09:58 PM
خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاك كشیـــدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من ، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به یكدگــر نرسیدن بود
اگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به كام من
فریبكــار دغلپیشه ، بهانــه اش نشنیـــدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی ، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفــس میبافـت ولی به فكر پریدن بود
آسد مرتضي
6th March 2013, 10:25 PM
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم ...
از : ناظم حکمت
ارگان
6th March 2013, 10:54 PM
http://www.uc-njavan.ir/images/2bbu9sl9jab6szy9ewh.jpg
جوان ایرانی
6th March 2013, 11:13 PM
رفتار من عادی است...
اما نمی دانم چرا این روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا میبیند
از دور میگوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!
اما من مثل هر روزم
با آن نشانیهای ساده و
با همان امضا،
همان نام
و با همان رفتار معمولی
مثل همیشه ساکت و آرام
این روزها تنها
حس می کنم گاهی
کمی گنگم
گاهی کمی گیجم.. همین ...
قیصر امین پور
جوان ایرانی
6th March 2013, 11:19 PM
یه بار این شعرو گذاشتم تو سایت ولی خیلی دوستش دارم [labkhand]
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم. کافی ست!
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست!
گله ای نیست، من و فاصله (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%81%d8%a7%d8%b5%d9%84%d9%87)ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن!
من همین قدر که گرماست زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر (http://www.asheghaneha.ir/category/%d8%b4%d8%b9%d8%b1)بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شورانگیز
که همین شوق مرا، خوب ترینم کافی ست
شاعر: محمدعلی بهمنی
"hasan"
6th March 2013, 11:58 PM
خیال خـام پلنگ من ، به سوی مــاه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش ، به روی خاك كشیـــدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
كه عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دسـت رسیدن بود
گل شكفته ! خداحافظ ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من ، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری ، موازیــان به ناچاری
كه هردو باورمان ز آغـاز ، به یكدگــر نرسیدن بود
اگــرچـــه هیچ گل مرده ، دوبــاره زنده نشد امّا
بهـــار در گــل شیپـوری ، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم ، شرنگ ریخت به كام من
فریبكــار دغلپیشه ، بهانــه اش نشنیـــدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی ، كه كرم كوچك ابریشم
تمام عمر قفــس میبافـت ولی به فكر پریدن بود
مرسی الناز خانومhttp://goftomanedini.com/images/smilies/0c41f86e699a4b8aa328.gif
من عاشق این شعر سطان حسین منزوی ام http://www.french-georgia.com/gif/GIF_amour/Image00192.gif
اتفاقا ویس این شعرو با صدای خودمم دارم
اگه بتونم لینکشو اینجا میزارم
...........
الان تونستم و تقدیم میکنم به همه ی دوستای عزیزمhttp://www.pic4ever.com/images/139fs108574.gif
ببخشید صدام یکم اذیت کننده اسhttp://www.vivaforum.ir/images/smilies/Generic1/-2-35-.gif
http://ir2up.ir/up19/b9513626874721.mp3
آسد مرتضي
7th March 2013, 07:57 PM
ســـوم
هفتــــم
چهلـــم
ســـــال . . .
چنـــد ســــال دیگــــر
بایــــد عــــزادار نبـــودن هایـــــت باشــــــم . . .؟
آسد مرتضي
7th March 2013, 10:10 PM
باید دلِ پُرم را بالا بیاورم
تا بعد از آن کمی بخوابم
بخندم
قدم بزنم
اصلن در این آفتابِ داغ دلم خنک بشود
منیره حسینی
آسد مرتضي
7th March 2013, 10:16 PM
می دانی؟
یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
... ... باید به خودت استراحت بدهیدراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.
حسين پناهي
جوان ایرانی
7th March 2013, 10:27 PM
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را ...
فردا ؟
قیصر امین پور
جوان ایرانی
7th March 2013, 10:40 PM
شعری که تو کتابهای درسیمون بود ولی من خیلی دوستش داشتم [labkhand]
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
نیما یوشیج
farzane*
8th March 2013, 12:06 AM
هیچ کس منتظر خواب تو نیست / که به پایان برسد
سال ها می گذرد / لحظه ها می آیند
و تو در قرن خودت در خوابی
هیچ پروازی نیست / که رساند ما را / به قطار دگران
مگر اندیشه و علم / مگر انگیزه و عشق
مگر آینده و صلح / و تقلا و تلاش . . .
بخت از آن کسی است / که مناجات کند در کارش
و در اندیشه یک مسئله خوابش ببرد
و ببیند در خواب . . . حل یک مسئله را
باز با شادی یک مسئله بیدار شود . . .!
مجتبی کاشانی
farzane*
8th March 2013, 12:10 AM
نیا باران ، زمین جای قشنگی نیست . . .
،من ازجنس زمینم ، خوب می دانم که اینجا جمعه بازار است
و دیدم عشق رادربسته های زرد کوچک نسیه میدادند ،
دراینجا قدرمردم رابه جو اندازه میگیرند ،
دراینجا شعر حافظ را به فال کولیان د ربه در اندازه می گیرند ،
نیا باران ، زمین جای قشنگی نیست . . .
farzane*
8th March 2013, 12:19 AM
کوچه
زنده یاد فریدون مشیری
بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم ،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم ،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ،
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم ،
در نهانخانة جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید ،
عطر صد خاطره پیچید :
یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .
من همه، محو تماشای نگاهت .
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی :
از این عشق حذر كن !
لحظهای چند بر این آب نظر كن ،
آب، آیینة عشق گذران است ،
تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است ،
باش فردا، كه دلت با دگران است !
تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن !
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم !
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم ،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد ،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ،
باز گفتم كه : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم !
اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشك در چشم تو لرزید ،
ماه بر عق تو خندید !
یادم آید كه : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم .
نگسستم، نرمیدم .
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم ،
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ،
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم !
saamaaneh
8th March 2013, 01:06 PM
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
میکنم ، تنها ، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایهای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است !
خندهای کو که به دل انگیزم ؟
قطرهای کو که به دریا ریزم ؟
صخرهای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است .
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک ، غمی غمناک است.
"سهراب سپهری"
saamaaneh
8th March 2013, 01:16 PM
من به آمار زمین مشکوکم
اگر این سطح پر از آدم هاست
پس چرا این همه دل ها تنهاست ؟
بیخودی میگویند هیچ کس تنها نیست ، چه کسی تنها نیست ؟
همه از هم دورند ...
همه در جمع ولی تنهایند ...
من که در تردیدم ، تو چطور ؟
"سهراب سپهری"
آسد مرتضي
8th March 2013, 01:23 PM
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...ا
ز : لیلا کردبچه
آسد مرتضي
8th March 2013, 02:56 PM
چگونه تو را فراموش کنم؟
اگر تو را فراموش کنم
باید سال هایی را نیز که با تو بوده ام
فراموش کنم
دریا را فراموش کنم
و کافه های غروب را
باران را
اسب ها را و جاده ها را
باید
دنیا را
زندگی را
و خودم را نیز فراموش کنم
تو با همه چیز درآمیخته ای.
از : رسول یونان
fayazdj
8th March 2013, 04:04 PM
یاروهمسرنگرفتم که گروبودسرم
توشدی مادرومن باهمه پیری پسرم
توجگرگوشه هم ازشیر بریدی هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جیگرم
(استاد شهریار)[tashvigh]
جوان ایرانی
8th March 2013, 04:15 PM
برای من دل و دست غزل نمانده ولی
هنوز نیز تو تنها بهانه ی غزلی
خدا شکوه ترا در غزل نهاده بگو
چگونه بگذرم از این ودیعه ی ازلی ؟
برای من که زبانم خزیده پشت سکوت
هنوز نیز تو تنها صدای محتملی
چه بارها که دل از دست تلخ کامی ها
پناه برده به آن چشم روشن عسلی
خیال باز شکفتن نداشتم دیگر
گرفته بودم از این قحطی ترانه ولی ،
تبسمت به سرودن امیدوارم کرد
بگو که تار امید مرا نمی گسلی
رضا معتمد
یاسمین5454
8th March 2013, 06:49 PM
پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشیست
مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستنیست
زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست
شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشنیست
به که هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودنیست
از پروین اعتصامی
آسد مرتضي
8th March 2013, 10:45 PM
از خواب متنفرم
خواب ها به من کابوس بی تو بودن را القاء می کنند
می ترسم بیدار شوم و ...
تو نباشی
می ترسم چشم بر هم بگذارم و ...
وقتی باز می کنم تو را نبینم
خواب هایم پر شده از کابوسِ بی تو بودن
کابوسی که نمی دانم خواب است یا واقعیت
میان دغدغه هایم گم شده ام
شانه ات ...
شانه ات تنها جاییست که ...
وقتی سر بر آن می گذارم
دیگر کابوس نمی بینم.
از: فرشته رجائیان
جوان ایرانی
9th March 2013, 08:35 AM
دیریست اسیرم
اسیر انتظار
اسیر دلواپسی
اسیر هر چه مرا به یاد تو می اندازد .
پریسا بیداروند
آسد مرتضي
9th March 2013, 09:49 AM
نشد که زندگی ام را کمی تکان بدهی
نخواستی سر این عشق امتحان بدهی
نخواستی که بمانی و دردهای مرا
فقط یکی دو سه سالی به دیگران بدهی
قرار بود همین روزها به هم برسیم
قرار بود تو بابا شوی و نان بدهی
نگو که آمده بودی سری به من بزنی
و بعد بگذری و دل به این و آن بدهی
نگو از اول این راه عاشقم نشدی
نگو که آمده بودی خودی نشان بدهی
گناه فاصله ها را به پای من زدی و
نخواستی به تن خسته ام زمان بدهی
چه اتفاق غریبی ست اینکه دل بکند
کسی که حاضری آسان براش جان بدهی
نشسته ام سر سجاده رو به روی تو باز
هنوز منتظرم در دلم اذان بدهی !
آسد مرتضي
9th March 2013, 12:14 PM
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میکنی؟اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه (http://www.asheghaneha.ir/tag/%da%af%d8%b1%db%8c%d9%87)کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون دردآخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشدرفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82)و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%82%d9%84%d8%a8)خود دانههای اشک کاشت.عرفان نظرآهاری
آسد مرتضي
9th March 2013, 12:32 PM
گفتی
دوستت دارم و
من
به خیابان رفتم.
فضای اتاق
برای پرواز کافی نبود.
از : گروس عبدالملکیان
memory1986
9th March 2013, 01:15 PM
مرسی الناز خانومhttp://goftomanedini.com/images/smilies/0c41f86e699a4b8aa328.gif
من عاشق این شعر سطان حسین منزوی ام http://www.french-georgia.com/gif/GIF_amour/Image00192.gif
اتفاقا ویس این شعرو با صدای خودمم دارم
اگه بتونم لینکشو اینجا میزارم
...........
الان تونستم و تقدیم میکنم به همه ی دوستای عزیزمhttp://www.pic4ever.com/images/139fs108574.gif
ببخشید صدام یکم اذیت کننده اسhttp://www.vivaforum.ir/images/smilies/Generic1/-2-35-.gif
http://ir2up.ir/up19/b9513626874721.mp3
بسیار زیبا بود هم شعر وهم صدای شما. ممنون
farzane*
9th March 2013, 08:45 PM
یک سبد سلامتی
به جای من نفس بکش تو تک تک دقایقم
می خوام که باورم کنی وقتی میگم که عاشقم
به خاطر منم شده مراقب خودت باش
ميخواي به فکر من باشي مواظب خودت باش
من مي تونم براي تو يه عمر خدا خدا کنم
برم تو تنهايي و فقط تو رو دعا کنم
دواي درد آدما زمزمه اسم خداست
ذکر خداي مهربون جوهر نسخه شفاست
دنياي من بدون تو هميشه چيزي کم داره
شادي حرومه واسه من وقتي دل تو غم داره
هزار تا جون که چيزي نيست براي من که عاشقم
به من هميشه تکيه کن مني که با تو صادقم
من با همين تن نحيف درد و بلاتو مي خرم
من دل دريايي دارم آب گذشته از سرم
تا اونجايي که جون دارم حريف غصه ها ميشم
نترس اگه کم بيارم غرق خدا خدا ميشم
به خاطر منم شده مراقب خودت باش
ميخواي به فکر من باشي مواظب خودت باش
مجید اخشابی خونده
من شعرشو دوست داشتم [cheshmak]
چکامه91
9th March 2013, 09:30 PM
شعرش طولانی هست اما به نظرم ارزش خوندن و این تاپیکو داره
اسمان در استین
اخرین باری که طوفانی شدیم
پیش پای عشق قربانی شدیم
یک دو گام از خویشتن بیرون زدیم
واقف از اسرار پنهانی شدیم
چهارده خم، چهارده چرخش نمود
چهارده دریا پریشانی شدیم
بوی می در مویرگهامان دوید
مست از ان دستی که می دانی شدیم
ساقی امد باده ی گلرنگ داد
عشق پیدا شد صلای جنگ داد
اسمان خندید و دریا نیز هم
لاله ای رقصید و صحرا نیز هم
باز هم یک روز طوفان می شود
هر چه می خواهد خدا ان می شود
باز گل بلبل زبانی می کند
باز بلبل مهربانی می کند
سایه ها همسایه هم می شوند
گریه ها با خنده توام می شوند
پونه ها با اب نجوا می کنند
غنچه ها بند قبا وا می کنند
گرم اواز قناری می شویم
در شطی از عشق جاری می شویم
عشق یعنی دست هایم مال توست
چشم های تشنه ام دنبال توست
عشق یعنی ما گرفتار همیم
دشمنان هم، طرفدار همیم
انتشار بغض و لبخند است عشق
اخرین لطف خداوند است عشق
هرچه می خواهد دلش ان می کند
می کشد ما را و کتمان می کند
عشق اینک طفل ابجد خوان ماست
چون الف یک عمر سرگردان ماست
ما اگر خورشید را بو می کنیم
یا قلندروار هوهو می کنیم
ما دل خود را زیارت کرده ایم
ما به عاشق بودن عادت کرده ایم
عشق غیر از تاولی پر درد نیست
هر کس این تاول ندارد مرد نیست
((اتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکس این اتش ندارد نیست باد))
باز کردم زانوان خسته را
ان دعاهای به بازو بسته را
گفتم اخر عشق را معنا کنم
بلکه جای خویش را پیدا کنم
امدم، دیدم که جای لاف نیست
عشق غیر از عین و شین و قاف نیست
امدم، گفتم به اواز جلی
عین یعنی، عدل مولایم علی
شین، شکوه و شور الله الصمد
قاف یعنی، قل هو الله احد
عشق تا حد نهایت مال ماست
چهارده خم ولایت مال ماست
در خم اول شناور می شوم
می روم از خویش و دیگر می شوم
یا محمد بر زبانم می وزد
اسمان در استخوانم می وزد
می وزد خورشید تابان در رگم
می وزد صبح درخشان در رگم
من که طوفان کیش و دریا مذهبم
یا محمد می تراود از لبم
یا محمد دائم العسریم ما
ان الانسان لفی خسریم ما
چکامه91
9th March 2013, 09:41 PM
یا محمد عشق فانوس من است
هفت وادی زخم پابوس من است
هفت دریا ابر در چشم من است
هفت وادی رعد در خشم من است
هفت وادی، هفت اقیانوس درد
در گلویم مانده است ای مرد مرد
با تو الله الصمد گویان منم
قل هوالله احد گویان منم
با تو چشم هر دو عالم روشن است
با تو یلدا لیله القدر من است
بی تو اما افتابم تار شد
اسمان از شش جهت اوار شد
بی تو ابر چشم یاران گریه کرد
اسمان با نام باران گریه کرد
بی تو پشت هفت دریا خم شده است
بی تو قدر مهربانی کم شده است
بی محمد عشق زخمی دیگر است
بی محمد شش جهت خاکستر است
بی محمد دست ها طوفانی اند
ابر ناخن خشک تابستانی اند
بی محمد سربه دامانیم ما
دست عریان زمستانیم ما
بی محمد نوشدارو درد شد
دست معصوم درختان زرد شد
بی محمد هرچه باشد، هیچ نیست
عشق غیر از راه پیچاپیچ نیست
***
اسمان یکبار دیگر خنده کرد
عشق ما را باز هم شرمنده کرد
رود های لال لب وا کرده اند
با جماعت قصد دریا کرده اند
بازمی گردم به کار خویشتن
می نشینم در کنار خویشتن
با نگاهی سبز و جانی اتشین
زیر لب با خویش می گویم چنین:
عاقبت یک روز طوفان می شود
هرچه می خواهد خدا ان می شود
می روم افتان و خیزان تا غدیر
باده ها می نوشم از جوشن کبیر
آب زمزم در دل صحرا خوش است
باده نوشی از کف مولا خوش است
فاش می گویم که مولایم علی ست
آفتاب صبح فردایم علی ست
هر که در عشق علی گم می شود
اسمان دست مردم می شود
تا علی گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت
شعله ای در مویرگ هایم دوید
هفت بند استخوان اتش گرفت
شعله ور شد اشک های پر پرم
سوختم، اب روان اتش گرفت
روح تاریک درختان سبز شد
پیر خندید و جوان اتش گرفت
ماه مومن شرمسار لاله هاست
اسمان سنگ مزار لاله هاست
دست باران سنگ ها را سبز کرد
نام مولایم صدا را سبز کرد
اسمان رقصید و بارانی شدیم اسمان
موج زد دریا و طوفانی شدیم
بغض چندین ساله ی ما باز شد
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
یا علی گفتیم و گلها وا شدند شدند
عشق آمد، قطره ها دریا شدند
یا علی گفتیم و دریا موج زد
لاله ای خندید و صحرا موج زد
یاعلی گفتیم و طوفانی شدیم
مست از آن دستی که می دانی شدیم
یا علی گفتیم و مارا غم گرفت
هفت شهر عشق را ماتم گرفت
یا علی گفتیم و گل فریاد کرد
چشمم از شام غریبان یاد کرد
یاعلی گفتیم و طوفان جان گرفت
کوفه در تزویر خود پایان گرفت
کوفه یعنی دستهای ناتنی
کوفه یعنی مردهای منحنی
کوفه یعنی این طرف ها مرد نیست
یا اگر هم هست صاحب درد نیست
عده ای رندان بازاری شدند
عده ای رسوایی جاری شدند
کوفه شهری خفته و بی درد بود
کوفه از روز ازل نامرد بود
یا علی کوفه سزاوار تو نیست
کوفه و کوفی طرفدار تو نیست
کوفیان شب باور و شب پیشه اند
کج دل و کج فهم و کج اندیشه اند
کوفیان با شعله و شبنم بدند
ذوالفقارت را شبی اتش زدند
کوفه در پیچ و خم تزویر مرد
عدل بر دروازه ی شمشیر مرد
آن همه دستی که در شب طی شدند
ابن ملجم های پی در پی شدند
بعد تو فریاد مردان پیر شد
ذوالفقار مومنت تکفیر شد
چکامه91
9th March 2013, 09:53 PM
بعد تو دست اسیران قطع شد
نان و خرمای فقیران قطع شد
نان و خرمای پس از تو دیدنیست
عاشقی های پس از تو دیدنیست
از دورویی های اشباح الرجال
باز هم مولای مولایان بنال
یک جماعت تا خدا خون می دهد
یک جماعت بوی طاعون می دهد
چون خدای خویش را گم کرده ایم
تکیه بر بازوی مردم کرده ایم
خسته شد پای پس از تو یا علی
وای بر ((ما))ی پس از تو یا علی
من تو را با ماه می دیدم شبی
در کنار چاه می دیدم شبی
من تو را دیدم که از خوف حضور
می گذاری گونه بر هرم تنور
تن غلام ان دل ازاده ات
جان به قربان گل سجاده ات
از سکوت گریه سرشارم علی
تا همیشه دوستت دارم علی
***
ای مردم شوق هشیاری چه شد؟
ان همه موسیقی جاری چه شد؟
گریه ها نا بالغ و دلواپسند
خنده ها در عین پیری نارسند
از بیابان بوی گندم مانده است
عشق روی دست مردم مانده است
اسمان، بازیچه طوفان ماست
ابر، نعش اه سرگردان ماست
گفته بود موج نه دریاست عشق
گفته بودم سخت بی پرواست عشق
گفته بودم عشق طوفان می کند
هرچه می خواهد دلش ان می کند
گفته بودم عشق دردی بی دواست
((علت عاشق ز علت ها جداست))
لیکن اکنون خسته از ان میشوم
زان همه گفتن پشیمان می شوم
فاش می گویم به اواز بلند
وارثان دردهای ارجمند
گرچه طوفانی ترین دریاست عشق
خاک پای حضرت زهراست عشق
حضرت زهرا طلوعی دیگر است
حضرت زهرا شروعی پرپر است
حضرت زهرا گل لبخند ماست
حضرت زهرا پل پیوند ماست
حضرت زهرا خدای عاشقی است
ابتدا و انتهای عاشقی است
***
گردبادی بر زبانم می وزید
اتشی در استخوانم می وزید
تا خم چهارم شتابان امدم
گاه خندان، گاه گریان امدم
گاه می شد از لبم طوفان شروع
گاه می بردم به گلبرگی رکوع
گاه می رفتم دو گام از خود برون
گاه می کردم به اصل خود رجوع
مست بودم، مست از ان دستی که کرد
افتاب از چشم های من طلوع
مست از ان دستی که می کرد اسمان-
از دو مصراع نگاهم سد جوع
ناگهان دیدم زمین را خون گرفت
هر صدای بالغی طاعون گرفت
اسمان دست مردم تار شد
چار نوبت افتاب اوار شد
چکامه91
9th March 2013, 10:00 PM
چار نوبت سایه باران خمید
روح شاداب سپیداران خمید
چار نوبت برف روی کوه ریخت
از دوتار زخمی ام اندوه ریخت
چار نوبت پیر شد اواز من
چار نوبت غم چکید از ساز من
چار نوبت باده ها گلرنگ شد
چار نوبت اسمان دلتنگ شد
چار نوبت لاله رویید از چمن
تا زبانم شد مزین با حسن
تا حسن گفتم زبانم گریه کرددست های مهربانم گریه کرد
اتش نامردمی ها تیز شد
طشتی از خون جگر لبریز شد
از غم مولای مولایان حسن
مثل دریا می درانم پیرهن
ای دل ایینه در ایینه ام
افتاب خفته کنج سینه ام
از خم چارم بنوش و در زمین-
مردمانی پیر و نابالغ ببین
***
بازمی گردم به کار خویشتن
گریه نوش و شرمسار خویشتن
بازمی گردم ببینم عشق چیست
شیعه تر، شوریده تر در عشق کیست
ناگهان هر واژه ای تب می کند
یادی از اندوه زینب می کند
یال خون الوده اسبی بی سوار
می وزد بر خاک های سوکوار
می زند بر سینه، می پوشد سیاه
خاک گودال بلند قتلگاه
از نگاه پیر و غیرتمند من
قطره قطره می چکد لبخند من
چشمه چشمه اشک و ماتم می شوم
کربلا در کربلا غم می شوم
می شوم پر از سکوتی ارجمند
می سرایم با زبانی سربلند
ای حسین ای ماه قربانی شده
صبح سکرانگیز طوفانی شده
ای تمام شهر در سوکت سیاه
اب های نهر در سوکت سیاه
ای سر خورشید روی دامنت
شعله شعله زخم در پیراهنت
ای درختان پیش رویت سربه زیر
هفت اقیانوس در چشمت اسیر
جز تو کس در عاشقی استاد نیست
تشنه کام هرچه باداباد نیست
جز تو کس فریاد بیداری نشد
تشنه ی از خویشتن جاری نشد
غصه ها پشت مرا خم می کنند
گریه ها عمر مرا کم می کنند
اه از ان ساعت که در ان دشت پیر
ذوالجناحی بود و زینی سربه زیر
افتاب از صدر زین افتاده بود
اسمان روی زمین افتاده بود
هیچکس خورشید را یاری نکرد
هیچکس از گل طرفداری نکرد
جمله ی سرها گریبانی شدند
دشمن ان نوح طوفانی شدند
اسمان در پیش چشمش سنگ شد
بهر دیدارش خدا دلتنگ شد
تو نه از زنگی، نه از رومی حسین
چارده قرن است که مظلومی حسین
چکامه91
9th March 2013, 10:10 PM
اسمان در اسمان بارانیم
گرد بادم، در خودم زندانیم
سر نهاده شعله روی دامنم
اتشی گل کرده در پیراهنم
اتشی سر در گریبان خودم
ساکن شام غریبان خودم
اسمان بر دوش صحرا می رود
افتابی رو به دریا می رود
اه ای دریا در اغوشش بگیر
موج طوفان زاد بر دوشش بگیر
چونکه این دریای طوفان پیرهن
هفت وادی زخم سرکش در بدن
می رود تا عشق را معنا کند
می رود تا خویش را پیدا کند
اسمان گریان و صحرا تشنه است
در میان دجله، دریا تشنه است
دست در شط برد و دریا مست شد
اسمان تا بینهایت دست شد
((با دل خونین، لب خندان))، که دید؟
تشنه، مشک اب بر دندان که دید؟
خویش را در عشق نشناسی خوش است
عاشقی هم حضرت عباسی خوش است
***
گفته بودم عشق طوفان می کند
هرچه می خواهد دلش ان می کند
شادی و شنگی و شیدایی است عشق
در حقیقت بی سرو پایی است عشق
عشق هم ازادی و هم مبحس است
دست هایی روشن و دلواپس است
مرد عاشق، تشنه کامی دیگر است
عشق دارای مرامی دیگر است
مشت خاکی را جلالی می کند
مرد را حالی به حالی می کند
چشم های اسمان زاد است عشق
سجده ی جانسوز سجاد است عشق
اه ای خورشید سرشار از طلوع
از دعا و سجده می گردی شروع
ای تب گرم صداقت بر تنت
اسمان یک خنده پیراهنت
ای زبان زاهد و پرهیزگار
دست های رفته تا دامان یار
ای شروع سجده های سربلند
وارث شمشیرهای دردمند
عشق پیشت پیرهن چاک امده
اسمان هم خانه ی خاک اماده
دست های شعله ور را دیده ای
روزهای پر خطر را دیده ای
دیده ای بر نی سر خورشید را
غرقه در خون پیکرخورشید را
دیده ای گل را که پرپر می شود
لاله ای نعش برادر می شود
دیده ای مردان طوفان زاد را
اشنایی لذت فریاد را
با من از زخم سپیداران بگو
از مزار روشن باران بگو
باز گو ان ماه ناپیدا کجاست؟
هان، مزار حضرت زهرا کجاست؟
چکامه91
9th March 2013, 10:17 PM
باز هم فردایمان دیروز شد
افتاب عشق عالم سوز شد
پرسه زد هفت اسمان در چشممان
رعد امد تا ببیند خشممان
اسمان خندید و دریا نیز هم
لاله ای رقصید و صحرا نیز هم
غنچه خندید و گریبان چاک کرد
بلبلی اندوه خود را پاک کرد
ابرهای تشنه بارانی شدند
موج های مرده طوفانی شدند
دست های جاریم لبخند زد
خویشتن را با خدا پیوند زد
ساکنان اسمان حاضر شدند
دست بوس حضرت باقر شدند
ای زبان روشن و بیدار عشق
ای سکوت از صدا سرشار عشق
ای سرود سبز گل های چمن
افتاب اسمان در پیرهن
ابرها با یاد تو بارانی اند
موج ها با ذکر تو طوفانی اند
افتاب شعله ور فانوس توست
ماه بالغ روز و شب پابوس توست
اسمان، مجموع ماه و افتاب
سایه ای از سایه ی ققنوس توست
چشم های مومن و گریان ابر
قطره ای از هفت اقیانوس توست
***
چشم هایم ایه های خواهش اند
دست هایم تا خدا قد می کشند
شعله می پوشم، شقایق می شوم
بر نگاهی سبز عاشق می شوم
عاشق اهل ناله و فریاد نیست
صحبتش جز هرچه باداباد نیست
عاشقی با خود فراموشی خوش است
سوختن در عین خاموشی خوش است
هشت روز هفته را عاشق منم
خاک پای حضرت صادق منم
او که جانش در لطافت شبنم است
دست تابان رسول اکرم است
او که با ذکرش صدا گل می کند
از گریبانش خدا گل می کند
او که صبح بی ریای شیعه است
بغض معصوم صدای شیعه است
شیعه یعنی دست های رو سپید
شیعه یعنی اسمان های شهید
شیعه یعنی واژه های دردمند
شیعه یعنی دردهای ارجمند
هر سحر ایینه ای طی می شود
ذکر شیعه ((بشنو از نی)) می شود
نی که یا قدوس و یارب می کند
چون به شیعه می رسد، تب میکند
دست باران سایه بان لاله هاست
((می روم)) ورد زبان لاله هاست
پا به پای چشم با ذکر حسین
می روم هر شب به شهر کاظمین
شهری از صبح بهاری بی خبر
شهری از لحن قناری بی خبر
شهری از ایینه و ادم تهی
از شمیم شعله و شبنم تهی
شهر بود اما رفیق درد بود
خسته و پژمرده و نامرد بود
چکامه91
9th March 2013, 10:26 PM
مردمی در دست های خود اسیر
وارث فریادهای سربه زیر
مردمی سرشار سرافکندگی
زندگانی شرمسار زندگی
مردمی در ابتدای خویشتن
دوستدار جای پای خویشتن
مردمی بیگانه با هفت اسمان
مردمی غرق صدای خویشتن
اب در غربال و افغان زیر لب
دشمن گل، اشنای خویشتن
مردمی همخانه اندوه و درد
سال ها دور از خدای خویشتن
می روم ایینه جان در بغل
هفت وادی موج و طوفان در بغل
هفت وادی دست های سربلند
هفت وادی ابر و دریا در کمند
هفت وادی زخم را پیموده ام
هفت وادی تشنه ی گل بوده ام
هفت وادی عشق هوهو کرده ام
هفت صحرا لاله را بو کرده ام
هفت خورشید جوان را دیده ام
هفت رکعت اسمان رادیده ام
گرچه اکنون اسمان فرش من است
خاک پای شیعیان عرش من است
می روم خورشید تابان پیش رو
هفت وادی ابر گریان پیش رو
پشت بر دریا و صحرا می کنم
ماه را در چاه پیدا می کنم
می نشینم پیش پای حضرتش
عشق را قدری تماشا می کنم
دست و پای بسته در زنجیر را
با سرانگشت جنون وا می کنم
***
بار دیگر هرچه باداباد شد
واژه های نارسم فریاد شد
ابر سبزی در صدایم گریه کرد
اسمان بر شانه هایم گریه کرد
خون طوفان در رگ من می وزد
بر بلند سرو، شیون می وزد
ماه در چشم سیاهم جاری است
گردبادی در نگاهم جاری است
می وزد در بادها گیسوی من
عالمی مست است از هوهوی من
باد سرگردان صحراها منم
موج طوفان خیز دریاها منم
قرن ها شک در یقینم گم شده است
اسمان در استینم گم شده است
اتشم، اما خرامان می روم
خوش خوشک سوی خراسان می روم
اشک هایم بی قراری می کنند
روز و شب مژگان سواری می کنند
بی تکلف می دوم سوی حرم
شعله ور می گردم از بوی حرم
جان عریانم بهاری می شود
از لبم خورشید جاری می شود
من که چون دریا تلاطم می کنم
در کنارش خویش را گم می کنم
می نشینم در رواق هشتمین
روشن و اهسته می گویم چنین:
مهربانم! مهربانی جرم شد
همنوایی، هم زبانی جرم شد
مهربانم! دست هایم پیر شد
مهربانم! زندگی دلگیر شد
چکامه91
9th March 2013, 10:31 PM
اسمان ها بوی طوفان می دهند
ابرها از تشنگی جان می دهند
ای هزاران ماه یک فانوس تو
اسمان خاکستر ققنوس تو
ای ضریحت ابشار افتاب
هر رواقت سایه سار افتاب
ای سر هفت اسمان بر خاک تو
مهربانی ها گریبان چاک تو
ای امید روشن هر ناامید
ای زبان سرخ گل های شهید
ای صمیمی با تمام لاله ها
نام تو تکیه کلام لاله ها
صاحب ایینه های سوگوار
روح شاداب و زلال ابشار
کاش من هم کفشدارت می شدم
اشک شوقی بر مزارت می شدم
***
این صدای بالغ ایل من است
جان عریان زبانی الکن است
عشق، در دل های یاران زنده است
اسمان، با ذکر باران زنده است
بادها، مرثیه خوانی می کنند
خاکیان را اسمانی می کنند
باد مجنون پیشه، سرگردان ماست
موج، ذکری بر لب طوفان ماست
بادهای خسته طوفان می شوند
بر ضریحی سبز مهمان می شوند
اسمان بغض بهاری می کند
کوچه را در گریه جاری می کند
سایه ام هر لحظه کوچک می شود
دیده دل را ابیاری می کند
باز شب شد، ماه می افتد به چاه
باز چشمم بی قراری می کند
اتش از ایینه بالا می رود
دست سبزم سوگواری می کند
تا غروب سرو و سنبل می روم
تا غرور پرپر گل می روم
گرچه اقیانوس شیدای من است
نه فلک خاک کف پای من است
افتاب تشنه ی مرداد ماه
سایه ای از ماه شب های من است
ابر باران اور فصل بهار
قطره ای از چشم دریای من است
اتش سرسبز و جاویدان طور
بویی از خورشید فردای من است
باز هم اشفته گل می شوم
تشنه ی اواز بلبل می شوم
هر شب از گل های اتش پیرهن
از قناری های طوفان در دهن
هر شب از ایینه های باورم
پا به پای گریه های پرپرم
هم صدا با سرو های پیر باغ
از نگاهی تشنه می گیرم سراغ
از تقی ، از دست با تقوای گل
از سکوت پرپر و گویای گل
دردهای ارجمندم از تقی است
ناله های سربلندم از نقی است
تا تقی می گویم از جان می روم
با نقی تا شهر باران می روم
چشم من خاک کف گای تقی است
سینه من کمترین جای نقی است
***
چکامه91
9th March 2013, 10:37 PM
روی دوش بادها غم می رسد
نوبه نو هر لحظه ماتم می رسد
مردم، این فریاد های بی زوال
این زبان های زلال اندر زلال
گاه قصد اشنایی می کنند
گاه اهنگ جدایی می کنند
اتشی را تا نیستان می برند
ناله ای را نینوایی می کنند
پشت کوهی که نمی دانم کجاست
عده ای فکر خدایی می کنند
یک جماعت هم سکوتی سرد را
روشن از بانگ رهایی می کنند
عاقبت از اسمان هم یاد شد
دست های الکنم فریاد شد
این صدای تشنه جان من است
شورش اندوه عریان من است
در غم مولای مولایان حسن
مثل دریا می درانم پیرهن
او که گل فریاد خاموش وی است
هفت دریا خانه بر دوش وی است
بی نگاهش، سرو سرما می خورد
سایه ی شمشادها تا می خورد
***
واژه هایم گنگ و خواب الوده اند
سایه های روشنم فرسوده اند
ماه روی انتظارم ریخته
اسمان روی مزارم ریخته
مهربان روشن و جاری بیا
صبح بی پایان بیداری بیا
در نبودت ماه تابان گریه کرد
چشم خندان درختان گریه کرد
بی تو روح عاصی فریاد مرد
دست باران خورده ی شمشاد مرد
دست های روشنم دلگیر شد
اشک های مومنم تکفیر شد
خنده های پرپرم را باد برد
سوختم خاکسترم را باد برد
بار دیگر باده می خواهد دلم
دستی از سجاده می خواهد دلم
دست هایی تشنه ی دیدار یار
دست هایی مست، اما روزه دار
دست هایی دردمند و ارجمند
دست هایی سرفراز و سربلند
دست هایی کز تبار باده اند
با وضو می خورده و می داده اند
آی ساقی دست ((می)) نوشت کجاست؟
چشم های مست و مدهوشت کجاست؟
آی ساقی، آی ساقی دیر شد
ساغرم در انتظارت پیر شد
بده ساقی ان جام لبریز را
بده ساقی ان اتش تیز را
بده ساقی ان اب اتش تبار
که از دل زدایم غم روزگار
فزون از طلب جام پر می بده
می اتشینم پیاپی بده
قدح در قدح می کشم باده را
به می شسته ام مهر و سجاده را
به شب ناله ی نی، به اوای دف
بنوشانم از باده ی لاتحف
بیا خیمه در وادی می زنیم
قدح در قدح می پیاپی زنیم
بیا باده با یاد دریا زنیم
چو مجنون تفآل به لیلا زنیم
چکامه91
9th March 2013, 10:45 PM
ز کثرت در اییم و مطلق شویم
سراپا اناالحق اناالحق شویم
الهی، به گل های لب دوخته
به جان های در پیرهن سوخته
الهی به چشم همیشه خمار
به زلف همیشه پریشان یار
به حالی که در جام می خفته است
به حزنی که در نام نی خفته است
به دست پر از باده ی ساقیان
به گیسوی افتاده ی ساقیان
به انان که رندان لولی وش اند
به انان که سرتابه پا اتش اند
به انان که با جرعه ای سوختند
رخ یار دیدند و لب دوختند
به اتش تباران لیلی نهاد
به غم مبتلایان مجنون نژاد
گریبان روح مرا چاک کن
مرا از هوی و هوس پاک کن
اگر تشنه و می به کف می روم
به پابوس شاه نجف می روم
به لب یا علی یا علی می روم
اگرچه خرابم ولی می روم
چو رودی به پابوس دریا روان
مرا یاوری کن امام زمان
امام زمان گفتم و سوختم
شقایق شدم، از دل افروختم
امام زمان اسمان سنگ شد
نگاهم برای تو دلتنگ شد
ببین اشک و اندوه روز و شبم
ببین حال چشمان جان بر لبم
ببین ناله های فراگیر را
ببین چشم های سرازیر را
ببین اسمان فرش راه تو شد
زمین تشنه ی روی ماه تو شد
ببین بی تو گمگشته ارامشم
ببین پای تا سر همه خواهشم
ببین بی تو چشمم زمین گیر شد
دلم از نگاهم سرازیر شد
نه تنها فقط جای من چشم توست
خدا نیز غرق تماشای توست
امام زمان بی تو طوفانیم
عزار اسمان چشم بارانیم
امام زمان خاک راه توام
خمارو، خمار نگاه توام
امام زمان تا به کی انتظار؟
بیا و مرا از خماری درآر.
محمود اکرامی (خزان)
جوان ایرانی
10th March 2013, 03:33 PM
ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد
فریدون مشیری
آسد مرتضي
10th March 2013, 04:04 PM
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
«بال» وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسأله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسأله هاست
از : فاضل نظری
جوان ایرانی
10th March 2013, 05:22 PM
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
"مثل هیچ کس نیست"
نگران نباشید یا با او
باز میگردم
یا او
بازم میگرداند
تا مثل شما زندگی کنم.
محمدعلی بهمنی
6824
11th March 2013, 07:42 AM
من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی
این تاول و تبخال و دهان سوختگیها از آه زیاد است،
نه از خوردن آشیاز تُنگ پریدیم به امید رهایی
ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی
يک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟
یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟
هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم
بر گونهی سرخابیات افتاد خراشی
از شوق همآغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی
- - - به روز رسانی شده - - -
چکامه91
11th March 2013, 10:55 PM
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
جوان ایرانی
11th March 2013, 10:59 PM
امروز که سردرد دارم و سرِ درد است درد سرم
از درد سر ز سر درد خویش بی خبرم
حسن خیری
آسد مرتضي
12th March 2013, 08:47 PM
ای برگهای سبز ریحان اعتبارت
تقویم من خالیست از برگ بهارت
تکرار پاییز و زمستان است تقویم
من می شمارم تا بهار آزگارت
تا تو بیایی :باز باران با ترانه.......
بارانی از دلواپسی چشم انتظارت
داسی بیاور دستهایم را درو کن
دست و دلم مانند گندم بی قرارت
درهفت سین سفره ام جای تو خالیست
ای عشق! اگر میشد بمانم در حصارت
ای لفظ مرطوب قدیمی عید نوروز
گلواژه های خیس اشعارم نثارت
عیدت مبارک ،زود برگرد ای مسافر
امضا،یکی مثل همیشه دوستدارت
از :
مژگان عباسلومژگان عباسلو
جوان ایرانی
12th March 2013, 10:10 PM
دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
این بی قراری مزمن دامن گیر
این مرگنمای بی پایان نفس گیر
دایه ی مهربان تر از مادر شده
آغوش گشوده بلعیده مرا
درست از ساعتی که رفتی
نخواهمش کی را باید ببینم؟!
مهدیه لطیفی
جوان ایرانی
12th March 2013, 10:18 PM
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
نهایتش این است که
دفتر چه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه می شود…
مهدیه لطیفی
جوان ایرانی
12th March 2013, 10:35 PM
در تو دقیق گشتم وعقلم به باد رفت
گفتند, سرسری به تو باید نگاه کرد
قربان ولیئی
ثمین20
13th March 2013, 02:58 PM
[tashvigh] آفرین به شما حسن آقا چه شاهکاری شده[tashvigh][tashvigh][tashvigh]
**********************************
بهارانه
بیخود میکند بهارْ بی تو بیاید!
بهار
چیزی بدهکار تو نیست
وقتی چشمهات به آنی،
هزار پرده رنگ عوض میکنند!
************
باز کن این قفلِ یخزده را لامَسَّب!
میخواهم برایت بهار بیاورم
***********
آمدهای بیآنکه بهار را بیاوری.
حالا جواب اینهمه عاشق را
چه کسی خواهد داد؟!
**********
تقویم کهنه شد اما بهار
نیامده است هنووز.
اینطور که نمیشود؛
باید خودم پیِ آفتاب بروم!
***********
بهار را نه تو میآوری، نه پرندهها.
منم که هر سال از شانههای زمستانیآت به
فراخوانیِ آفتاب بالا میروم!
رضا کاظمی وبلاگ پابرهنه تا ماه
جوان ایرانی
13th March 2013, 06:52 PM
سکوت هم دستور زبانی دارد که نا آشنایان،با آن بد حرف می زنند ...
سید حسن حسینی
جوان ایرانی
14th March 2013, 10:26 AM
وقتی تو نیستی
نه هست های ما چونان که بایدند
نه بایدها
هر روز بی تو روز مباداست
قیصر امین پور
جوان ایرانی
14th March 2013, 12:39 PM
باز هم اول مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
قیصر امین پور
جوان ایرانی
14th March 2013, 12:41 PM
درد، میوه ای است
در دهان کودکی که دوست داشت
سیب را
به خانه اش بیاورد
درد، عاشقانه ای است
در نگاه شاعری که دوست داشت
یار را
به آشیانه اش بیاورد
من به درد زنده ام
تو به درد زنده ای
با همین سه حرف
با همین سه بال واژگون پرنده ایم
باله های من
برای موج
شانه های تو
برای اوج
درد می کشند!
درد می کشند!
مرتضی حیدری آل کثیر
جوان ایرانی
14th March 2013, 12:49 PM
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
saamaaneh
14th March 2013, 01:45 PM
اشک رازی است
لبخند رازی است
عشق رازی است
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــاد کن
چکامه91
14th March 2013, 09:39 PM
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم
محمدعلی بهمنی
جوان ایرانی
15th March 2013, 11:34 AM
هر چه شکفتم تو ندیدی مرا
رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را متکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم مریز
وای مرا ساده سپردی به باد
حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم از آن پس مدام
می گذرم بی خبر از بام وشام
می رسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر
ساغر شفیعی
جوان ایرانی
16th March 2013, 02:25 PM
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام نا گزیر تو می میرم
قيصر امين پور
چکامه91
16th March 2013, 03:36 PM
من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم دستی که صداقت میکاشت
گر چه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود
و خدا میداند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده به گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید
آ (http://jomalatziba.ir/)رزویم این بود
دور اما چه قشنگ
که روم تا در دروازه نور
تا شوم چیره به شفافی صبح
به خودم می گفتم
تا دم پنجره ها راهی نیست
من نمی دانستم
که چه جرمی دارد
دستهایی که تهی ست
و چرا بوی تعفن دارد
گل پیری که به گلخانه نرست
روزگاریست غریب
تازگی میگویند
که چه عیبی دارد
که سگی چاق رود لای برنج
من چه خوشبین بودم
همه اش رویا بود
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
جبران خلیل جبران
ثمین20
18th March 2013, 08:39 PM
بهاریه
سازت رابا بهار کوک کن
مرابا چشم هات !
2-بهار ادامه ی لب خند ِ توست
وقتی از سنگ های سرد
،زمستان راپریده ای !
3_بهارگل نیست
شکوفه نیست
نه سبزه وُنه سفره ی هفت سین
بهارتویی که هر سال
تکرار می شوی
تکراری اما ،نه !
4-دستت را به من بده
پایت رابه راه !
این راه
به بهار می رسد ،
وقتی از سنگلاخ ِ واژه هاعبور می کند
وُسرخ رود های شعر .
دستت را به من بده !
5-بهارو این همه دلتنگی ؟!
نه ،شاید فرشته ای
فصل ها را به اشتباه
ورق زده باشد !
چکامه91
18th March 2013, 11:42 PM
حالمان بد نیست غم کم میخوریم
کم که نه هرروز کم کم میخوریم
آب میخواهم سرابم میدهند
عشق میورزم عذابم میدهند
خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟
خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند
سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یکشبه بی داد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشهام
تیشه زد بر ریشه اندیشهام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سردر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو میکنم
هر چه در دل داشتم رو میکنم
من نمیگویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
نیستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست
بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست
درد میبارد چون لب تر میکنم
طالعم شوم است باور میکنم
من که با دریا تلاطم کردهام
راه دریا را چرا گم کردهام
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن
من نمیگویم که خاموشم مکن
من نمیگویم فراموشم مکن
من نمیگویم که با من یار باش
من نمیگویم مرا غمخوار باش
آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود
راه رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود
از در و دیوارتان خون میچکد
خون صد فرهاد مجنون میچکد
خستهام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان
این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس ایا فکرما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما میگریخت
چند روزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل میزنم
گاه بر حافظ تفأل میزنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
« ما ز (http://jomalatziba.blogfa.com/)یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
حمیدرضا رجایی
چکامه91
20th March 2013, 01:44 PM
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم
دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه براندیم
هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم
آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم
احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم
من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم
صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم
از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم
طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
مهدی اخوان ثالث
چکامه91
27th March 2013, 09:12 PM
حرف ها دارم
با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم
و زمان را با صدایت می گشایی !
چه ترا دردی است
کز نهان خلوت خود می زنی آوا
و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟
در کجا هستی نهان ای مرغ !
زیر تور سبزه های تر
یا درون شاخه های شوق ؟
می پری از روی چشم سبز یک مرداب
یا که می شویی کنار چشمه ادارک بال و پر ؟
هر کجا هستی ، بگو با من .
روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.
آفتابی شو!
رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.
و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
از چه دیگر می کنی پروا؟
سهراب سپهری
آسد مرتضي
30th March 2013, 11:34 PM
ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم
امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشهی بامی که پریدیم ، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم
کوی تو که باغ ارم روضهی خلد است
انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم
سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
گر میوهی یک باغ نچیدیم ، نچیدیم
سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم
وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم
از : وحشی بافقی
آسد مرتضي
9th April 2013, 11:10 PM
می دانید چیست؟
بعضی وقتها نباید شعر را کامل نوشت.
بلکه باید
ادامه اش را سیر گریه کرد!
از : بهرنگ قاسمی
آسد مرتضي
16th April 2013, 11:21 PM
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%af%d9%84)نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانهی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%81%d8%a7%d8%b5%d9%84%d9%87)نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها (http://www.asheghaneha.ir/)
دیدم که در نگاه (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%86%da%af%d8%a7%d9%87)تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلقاند
این شعر (http://www.asheghaneha.ir/category/%d8%b4%d8%b9%d8%b1)مدتیست که کامل نمیشود
زندهیاد نجمه زارع
چکامه91
19th April 2013, 10:36 PM
بعد از این عشق به هر عشق جهان می خندم
هر که آرد سخن از عشق به آن می خندم
روزی از عشق دلم سوخت که خاکستر شد
بعد از این سوز به هر سوز جهان می خندم
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیزتر است
کارم از گریه گذشته به آن می خندم
جوان ایرانی
19th April 2013, 11:05 PM
درد يک پنجره را پنجره ها مي فهمند
معني کور شدن را گره ها مي فهمند
سخت بالا بروي ، ساده بيايي پايين
قصه ي تلخ مرا سرسره ها مي فهمند
يک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بيشتر از حنجره ها مي فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن اين تذکره ها مي فهمند
نه نفهميد کسي منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها مي فهمند
کاظم بهمنی
چکامه91
19th April 2013, 11:25 PM
ناگهان دیدم كه دورافتاده ام از همرهانم
مانده با چشمان من دودی بجای دودمانم
ناگهان آشفت كابوسی مرا از خواب كهفی
دیدم آوخ قرنها راه است از من تا زمانم
ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی
گرچه ویران خاكش اما آشنا با خشت جانم
ها ... شناسم این همان شهر است شهر كودكی ها
خود شكستم تك چراغ روشنش را با كمانم
می شناسم این خیابان ها و این پس كوچه ها را
بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم
آن بهاری باغها و این زمستانی بیابان
ز آسمان می پرسم آخر من كجای این جهانم ؟
سوز سردی می كشد شلاق و می چرخاند و من
درد را حس می كنم در بند بند استخوانم
می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم
مشت خاكی روی زخم خونفشانم می فشانم
خیره بر خاكم كه می بینم زكرت زخمهایم
می شکوفد سرخ گلهایی شبیه دوستانم
می زنم لبخند و برمیخیزم از خاك و بدینسان
می شود آغز فصل دیگری از داستانم
محمدعلی بهمنی
آسد مرتضي
21st April 2013, 10:53 PM
تو یعنی کجایی؟
تو یعنی چرا در که وا میکنم
نیستی روبرویم؟
تو یعنی که معنی ندارد نباشی
تو یعنی که یعنی که یعنی که یعنی...
از: سید علی میر افضلی
saamaaneh
21st April 2013, 11:00 PM
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم!
saamaaneh
21st April 2013, 11:03 PM
من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم
راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم
گرچه بخشیده گناه پدرم آدم را!
به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم
حال، در خوف و رجا رو به تو برمی گردم
دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم
نشد از یاد برم خاطرۀ دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــم!
naaeimeh
21st April 2013, 11:55 PM
عالی بود عزیزم دست گلت درد نکنه[golrooz]
پورفسور گندمکار
22nd April 2013, 01:01 AM
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم.. با من ازدواج میکنی؟اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه (http://www.asheghaneha.ir/tag/%da%af%d8%b1%db%8c%d9%87)کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون دردآخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشدرفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d8%b9%d8%a7%d8%b4%d9%82)و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب (http://www.asheghaneha.ir/tag/%d9%82%d9%84%d8%a8)خود دانههای اشک کاشت.عرفان نظرآهاری
ممنون من این شعر رو خیلی دوست دارم
پورفسور گندمکار
22nd April 2013, 01:15 AM
شعر اول از حمید مصدق
[golrooz]تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان در پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
غرق این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت[golrooz]
http://blog.sepehreftekhari.com/files/sib2.jpg
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
[golrooz]من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت[golrooz]
و اینم جوابیه شاعر جوان به اسم جواد نوروزی که بعد از سالها به این دو تا شاعرپاسخ داده
[golrooz]دخترک خندید وپسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتاد
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! “
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! “
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت [golrooz]
پورفسور گندمکار
22nd April 2013, 01:17 AM
دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم
بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم
فردا که کسی را به کسی کاری نیست
دامان حسین اگر نگیرم چه کنم
مگر به غیر از حسین چه کسی دارم
دستم را نگیری چه کنم؟؟؟؟؟؟؟
پورفسور گندمکار
22nd April 2013, 01:24 AM
پیش از این ها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابر ها
(http://gandom-96.blogfa.com/post/36)
http://upload.tehran98.com/img1/qly8suunzr2dzj30zwv4.jpg
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سره تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او اسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او افتاب
برق و تیغ و خنجره او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان وساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابر ها
زود میگفتند این که این کار خداست
پرس و جو در کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی عذابش آتش است
هر چی می پرسی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت میکند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست سنگت میکند
کج نهادی پای لنگت میکند
تا خطا کردی عذابت میکند
در میان اتش آبت میکند
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم پر ز دیو غول بود
نیت من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه میکردم هم از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدم خوب وآشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفت وگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین ..
خانه اش اینجاست ، اینجا روی زمین
گفت اری خانه ی او بی ریا ست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهریان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم،نامی از نشانی ها او
حالتی از مهربانی های او
قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مادر است
دوستی را دوست معنا میدهد
قهر را هم با دوست معنا میدهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست پاک و بی ریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
میشود درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل گل حرف زد
میتوان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
میتوان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد...........
قیصر
پورفسور گندمکار
22nd April 2013, 01:34 AM
و این بحر، طویل است......
عصر یک جمعه ی دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است ؟
چرا آب به گلدان نرسیده است ؟ چرا لحظه ی باران نرسیده است ؟
و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است
و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دل خسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد؛ گل زخم نمک خورد؛ زمین مرد ؛زمان بر سر
دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد
،خداوند گواه است ، دلم چشم به راه است؛
و در حسرت یک پلک نگاه است؛ ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد کاش به جایی؛ برسد کاش صدایم به صدایی...
عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو کجایی کل نرگس؟ به خدا اه نفس های غریب تو که آغشته
به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم
مگر این روز و شب رنگ شفق یافته درسوگ کدامین غم عظمی
به تنت رخت عزا کرده ای ای عشق مجسم که
به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت نکند باز شده
ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت
به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه!
بیا، صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله !
عزیز دو جهان یوسف درچاه، دلم سوخته از اه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده، خاکستر پرپر شده ،همراه نسیم سحری روی پر فطرس
معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی؛
به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و
خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی ؛
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد ،
نگهم خواب ندارد قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره ی دلداده ی سوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟
تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...
جوان ایرانی
22nd April 2013, 09:52 PM
این روزها سخاوت باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو این روزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتا برای آه کشیدن هوا کم است
دل در جواب زمزمههای «بمان» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم ؟ تورا تورا
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است
محمد سلمانی
چکامه91
25th April 2013, 09:04 PM
اشکی بر ویرانه های زلزله بوشهر
این همان شهرست؟پیشاپیشم آوارست اینجا
بر زمین یا رب فقط نعش سپیدارست اینجا
برسرم خرمای خون آلود میافتد هراسان
بر گلوی نخلها زخم تبردارست اینجا
ماه رد شد لرز لرزان امشب از شهر خموشان
دارد از بالا میافتد سخت تبدارست اینجا
دارد از آن سوی گندمزار میآید پریزاد
شروه خوان کوچ فایزهای بسیارست اینجا
کیست او فانوس در دستش به دنبال جسدهاست
با تمام بغض سر بردوش دیوارست اینجا
ای عروسکهای خونین بلاتکلیف بر خاک
این مصیبت از دلم کی دست بردارست اینجا؟!
ای امام شهر هنگام نماز استغاثه ست
در افق حتی گسلهایی پدیدارست اینجا
چشمها بر کشتگان شهر دیگرگون میآیم
هرچه میبینم فقط ابرست و آوارست اینجا
محمدحسین انصاری نژاد
چکامه91
25th April 2013, 09:15 PM
بر كرده ام سر
از رخنه اي در سينه سنگ
آري بهارم من ، در اين تنگ.
تنها اگر باد
تنها اگر ابري و باران
تنها اگر خورشيد بود ، اين گل نمي رست.
زين تنگنا ، راه رهانيدن نمي جست.
اي سايه ابر
اي دامن باد
اي تيغ خورشيد
اي جام باران!
اين گل نمي بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودي
در گريبان
سیاوش کسرایی
چکامه91
25th April 2013, 09:35 PM
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد
شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد
تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد
کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد
هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...
سید حمیدرضابرقعی
جوان ایرانی
25th April 2013, 10:12 PM
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آن که باخبر شوی
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود
قیصر امین پور
جوان ایرانی
27th April 2013, 12:02 AM
من مدتی است ابر بهارم برای تو
باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزّلم
چیزی به جُز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو، امروز حاضرم
این را به پای آن بگذارم برای تو
از حدّ دوست دارمت اعداد عاجزند
اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت
دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب
یاری برای من تو و یارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان
تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
مهدی فرجی
آسد مرتضي
28th April 2013, 03:34 PM
مادرت تو را می بیند
خواهرت، پدرت، مردم غریبه
هزار نفر تو را می بینند
همه تو را می بینند
آن وقت، من که دوستت دار
ممن که از همه بیشتر دوستت دارم
تنهایم!
از : علیرضا روشن
آسد مرتضي
17th May 2013, 11:55 PM
عمیق تر از میدان منیریه
دلم خالی است
تنگ است...
از: عباس حسین نژاد
چکامه91
3rd June 2013, 01:27 PM
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من ؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندانم
که دیده برگشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل ، نه بسته کس به من دل
چو تختهپاره بر موج ، رها ، رها ، رها من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من !
نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد ؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من ؟
ستارهها نهفتم در آسمان ابری
دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من
سیمین بهبهانی
چکامه91
5th June 2013, 12:18 AM
دل به دریا میزنم در قیل و قال زندگی
خسته از پژمردنم پشت خیال زندگی
در اتاق فکر من، آیینه تابوتم شده
در نبردم، در کما، با احتمال زندگی
کفشهایم رو به فردا پشت در کز کرده اند
بنده ی دیروزم و حل سوال زندگی
مثل یک گنجشک زخمی در هوای بیکسی
بی رمق نوک میزنم بر سیب کال زندگی
در همین بازی گل یا پوچ دل وا مانده ام
کیش و ماتم میکند رندان فال زندگی
عابری هم در گذر از کوچه ی ما هر زمان
باخودش حرفی زند از ابتذال زندگی
طاهری
چکامه91
5th June 2013, 12:20 AM
چه دل است این دل من؟
که زیک لرزش اشک
بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن مادر به فراق پسری
دل من می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
هر کجا اشک یتیمی رنجور
می چکد بر سر مژگان سیاه
هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسرمانده به راه
در مزاری که زنی ناله کند
در عزایپسرش
یا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش
جانم آید به خروش
ور ببینم پر خونین کبوتر را
یا یکی بچه گنجشک که بشکسته پرش
دل من می شکند
حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر
که به حسرت کند از شیشه اشک
به عروسک نگه گاه به گاه
وز دل تنگ کند ناله و آه
ناله پیرزنی غمزده و دست تهی
که ندارد نفسی
ضجه مرغ اسیرکه کند ناله به کنج قفسی
هق هق مرد اسیری که بلا دیده بسی
حالت دختر زشتی که ز شرم
رو ندارد به کسی
دل من می شکند
هر کجا در نگه تازه نهالانی خرد
از ستیز پدر و مادر خشم آلوده
می وزد بوی طلاق
وز پراکندگی غافله ای برخیزد
در سرا بانگ فراق
آن زمانی که بدنبال شهید
مادر داغ به دلسینه می کوبد
و می نالد و می گرید زار
همچنان ابر بها
ریا زمانی که نشیند در اشک
بر سر سنگ مزا
رو به فریاد کند نام پسر را تکرار
دل من می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه دل است این دل من
دلم از ناله مرغان چمن می شکند
ز خیال غم مردم
دل من می شکند
دلم از داغ شهیدان وطن می شکند
چه کنم دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه كنم دل من مي شكند
مهدی سهیلی
چکامه91
5th June 2013, 12:32 AM
برو ای طبیبم از سر که خبر زسر ندارم
به خدا رها کنم جان که زجان خبر ندارم
به عیادتم قدم نه که ز بیخودی شوم به
می ناب نوش و هم ده که غم دگر ندارم
غمم ارخوری ازاین پس نکنم زغم خوری بس
نظری به جز تو با کس به کسی دگر ندارم
ز زَرت کنند زیور به زرت کشند در بر
من بینوای مضطر چه کنم که زر ندارم
دگرم مگو که خواهم که زدرگهت برانم
تو براین و من بر آنم که دل از تو برندارم
به من ار چه می پرستم مدهید می به دستم
مبرید دل زدستم که دل دگر ندارم
دل حافظ ار بجویی غم دل زتند خویی
چه بگویمت بگویی سر دردسر ندارم
حافظ
چکامه91
5th June 2013, 12:54 AM
دوست دارم بروم ، سر بسرم نگذارید
گریه ام را به حساب سفرم نگذارید
دوست دارم که به پا بوسی باران بروم
آسمان گفته که پا، روی پرم نگذارید
اینقدر آینه ها را ، به رخ من نکشید
اینقدر داغ جنون ، بر جگرم نگذارید
چشم آبی تر از آیینه ، گرفتارم کرد
بس کنید ای همه دل ، دور و برم نگذارید
آخرین حرف من این است ، زمینی نشوید
فقط از حال زمین، بی خبرم نگذارید
....
نسیم بهآر
5th June 2013, 11:06 AM
http://s2.picofile.com/file/7776084187/436.jpg
میآیی
میمانی
میروی
نمیآیی
این فعلها را
هرجور که صرف کنم،
تو مرد ماندن برای همیشه نیستی
چه در آمدن
چه در رفتن
چه در نیامدن!
دلتنگی امانام را بریده
زندگی هیچوقت با من مهربان نبوده
هنوز هم
تا خرخره
خون دل میخورم
میمانم
میسوزم
میسازم
اما روزی که بتوانم بروم،
دیگر برنمیگردم.
منشور چشمهایت را
با احتیاط بر پوستام بتابان
من رنگین کمانی از احساسات زنانهام!
من اردیبهشت پر گلی هستم،
که به اشتباه
در روزدهم مرداد شکفتهام
هرچقدر هم که بندباز ماهری باشم،
یک روز ناگزیر زمین میخورم
کاش پیش پاهای تو نیفتم!
این قصه را هرجور که بنویسم،
آخرش سوختن است! سوختن زندگیمان
دلتنگی امانام را بریده
از زور بیکسی با تو حرف میزنم.
اشتباه احمقانهی من این است؛
همیشه توی آدمها
دنبال یار میگردم
تنها ماندن برایم سخت است
ای وای تا صبح
عقربه باز هم باید مسیر همیشگی را پیاده روی کند
کاش زودتر شب تمام شود
من طاقت تاریکی هم ندارم ....
چرا امشب انقدر بیستاره است!!!
نسیم بهآر
5th June 2013, 11:23 AM
http://taghanak.persiangig.com/parsiblog/00GahiAzSadehtarinHadese.jpgنشسته ام وسط ِ عاشقانه ای بی رحم
وخیره ام به شروع ِ ترانه ای بی رحم
هنوز متّهمم که تو را نفهمیدم
و پایبند ِ تو هستم، به خانه ای بی رحم
همیشه اشک چکیده میان قلبم ،تا-
نلرزد آینه ی بغض ِ چانه ای بی رحم
هنوز هم که هنوز است عاشقت هستم
جواب عشق ِ من اما بهانه ای بی رحم
تمام بی کسی ام بی اراده میگرید
بر استخوان پُر از درد ِ شانه ای بی رحم
ببین که سوختم از لحظه های تبدارت
و مانده ام ته ِ جیب ِ زمانه ای بی رحم
****
نه تبرئه و نه حبسی نوشته ای قاضی!
و آتشم زده ای با زبانه ای بی رحم
صنم میرزازاده نافع
چکامه91
11th June 2013, 12:05 AM
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگ های زرد را
زیر پای خویش ،سرزنش کنی
خش خشی به گوش میرسد:
برگهای بی گناه،
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد!
قیصر امین پور
چکامه91
11th June 2013, 12:13 AM
چرا مردم قفس را آفریدند ؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند ؟
چرا پروازها را پر شکستند ؟
چرا آوازها را سر بریدند ؟
پس از کشف قفس ، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفر آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید ؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید ؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت ؟
چه شد آن آرزوهای بهاری ؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری ؟
چرا لای کتابی ، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را ؟
به دفتر های خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را ؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
چکامه91
11th June 2013, 11:11 PM
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
قیصر امین پور
چکامه91
20th June 2013, 12:27 AM
در كنار مرگ ـ این تنها پرستاری كه دارم
ماندهام بیدار، نقش مرگ خود را مینگارم
جادهای در پیش رو دارم كه پایانی ندارد
خستهام، اما هنوز آسیمه سر ره میسپارم
هر كجا باشم تو را هستم كه داری خانه در من
مرگ من بادا اگر از خانه پا بیرون گذارم
بالهای بستهام را، رفتن پیوستهام را
دستهای خستهام را از تمنای تو دارم
جستوجو كردم، ندیدم هیچ جا آیینهام را
من كدامین اخترم كاین گونه بیرون از مدارم؟
كاش بعد از مرگ حتی، آن منِ پنهان بیاید
تا بكارد شمع آتشناك اشكی بر مزارم
من نمیدانم كدامین باد موعود مرا برد
تا به دنبالش گذارد سر هیاهوی غبارم
یوسفعلی میرشکاک
چکامه91
21st June 2013, 10:48 PM
بر تن خورشيد ميپيچد به ناز
چادر نيلوفري رنگ غروب
تكدرختي خشك در پهناي دشت
تشنه ميماند در اين تنگ غروب
از كبود آسمانها روشني
ميگريزد جانب آفاق دو
ردر افق، بر لالة سرخ شفق
ميچكد از ابرها باران نور
ميگشايد دود شب آغوش خويش
زندگي را تنگ ميگيرد به بر
باد وحشي ميدود در كوچهها
تيرگي سر ميكشد از بام و در
شهر ميخوابد به لالاي سكوت
اختران نجواكنان بر بام شب
نرمنرمك بادة مهتاب را،
ماه ميريزد دورن جام شب.
نيمه شب ابري به پنهاي سپهر،
ميرسد از راه و ميتازد به ماه
جغد ميخندد به روي كاج پير
شاعري ميماند و شامي سياه
در دل تاريك اين شبهاي سرد؛
اي اميد نااميديهاي من،
برق چشمان تو همچون آفتاب،
ميدرخشد بر رخ فرداي من.
فریدون مشیری
Sa.n
21st June 2013, 11:21 PM
اهل كاشانم
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.
و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.
من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي«تكبيره الاحرام» علف مي خوانم،
پي «قد قامت» موج.
كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود
شهر به شهر.
«حجر الاسو د» من روشني باغچه است.
اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك " سيلك " .
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟
پدرم نقاشي مي كرد.
تار هم مي ساخت، تار هم مي زد.
خط خوبي هم داشت.
باغ ما در طرف سايه دانايي بود.
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود.
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويدم در خواب.
آب بي فلسفه مي خوردم.
توت بي دانش مي چيدم.
تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد.
تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت.
گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد.
شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت.
فكر ،بازي مي كرد.
زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار.
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،
يك بغل آزادي بود.
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود.
طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه
سنجاقك ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون
دلم از غربت سنجاقك پر.
من به مهماني دنيا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ايوان چراغاني دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته كوچه شك ،
تا هواي خنك استغنا،
تا شب خيس محبت رفتم.
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سكوت خواهش،
تا صداي پر تنهايي.
چيزهايي ديدم در روي زمين:
كودكي ديم، ماه را بو مي كرد.
قفسي بي در ديدم كه در آن، روشني پرپر مي زد.
نردباني كه از آن ، عشق مي رفت به بام ملكوت.
من زني را ديدم ، نور در هاون مي كوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزي بود، دوري شبنم بود،
كاسه داغ محبت بود.
من گدايي ديدم، در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز.
بره اي ديدم ، بادبادك مي خورد.
من الاغي ديدم، ينجه را مي فهميد.
در چراگاه «نصيحت» گاوي ديدم سير.
شاعري ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مي گفت: «شما»
من كتابي ديدم ، واژه هايش همه از جنس بلور.
كاغذي ديدم ، از جنس بهار،
موزه اي ديدم دور از سبزه،
مسجدي دور از آب.
سر بالين فقيهي نوميد، كوزه اي ديدم لبريز سوال.
قاطري ديدم بارش«انشا»
اشتري ديدم بارش سبد خالي« پند و امثال.»
عارفي ديدم بارش «تننا ها يا هو.»
من قطاري ديدم ، روشنايي مي برد.
من قطاري ديدم ، فقه مي برد و چه سنگين مي رفت .
من قطاري ديدم، كه سياست مي برد ( و چه خالي مي رفت.)
من قطاري ديدم، تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد.
و هواپيمايي، كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود:
كاكل پوپك ،
خال هاي پر پروانه،
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از كوچه تنهايي.
خواهش روشن يك گنجشك، وقتي از روي چناري به زمين
مي آيد.
و بلوغ خورشيد.
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح.
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت.
پله هايي كه به سردابه الكل مي رفت.
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات،
پله هايي كه به بام اشراق،
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت.
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست.
شهر پيدا بود:
رويش هندسي سيمان ، آهن ، سنگ.
سقف بي كفتر صدها اتوبوس.
گل فروشي گل هايش را مي كرد حراج.
در ميان دو درخت گل ياس ، شاعري تابي مي بست.
پسري سنگ به ديوار دبستان مي زد.
كودكي هسته زردآلو را ، روي سجاده بيرنگ پدر تف
مي كرد.
و بزي از «خزر» نقشه جغرافي ، آب مي خورد.
بند رختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب.
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي ،
مرد گاري چي در حسرت مرگ.
عشق پيدا بود ، موج پيدا بود.
برف پيدا بود ، دوستي پيدا بود.
كلمه پيدا بود.
آب پيدا بود ، عكس اشيا در آب.
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حيات.
شرق اندوه نهاد بشري.
فصل ول گردي در كوچه زن.
بوي تنهايي در كوچه فصل.
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.
سفر دانه به گل .
سفر پيچك اين خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض.
فوران گل حسرت از خاك.
ريزش تاك جوان از ديوار.
بارش شبنم روي پل خواب.
پرش شادي از خندق مرگ.
گذر حادثه از پشت كلام.
جنگ يك روزنه با خواهش نور.
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد.
جنگ تنهايي با يك آواز.
جنگ زيبايي گلابي ها با خالي يك زنبيل.
جنگ خونين انار و دندان.
جنگ «نازي» ها با ساقه ناز.
جنگ طوطي و فصاحت با هم.
جنگ پيشاني با سردي مهر.
حمله كاشي مسجد به سجود.
حمله باد به معراج حباب صابون.
حمله لشگر پروانه به برنامه ' دفع آفات ' .
حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر ' لوله كشي ' .
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي.
حمله واژه به فك شاعر.
فتح يك قرن به دست يك شعر.
فتح يك باغ به دست يك سار.
فتح يك كوچه به دست دو سلام.
فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سواري چوبي.
فتح يك عيد به دست دو عروسك ، يك توپ.
قتل يك جغجغه روي تشك بعد از ظهر.
قتل يك قصه سر كوچه خواب .
قتل يك غصه به دستور سرود.
قتل يك مهتاب به فرمان نيون.
قتل يك بيد به دست «دولت.»
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.
همه روي زمين پيدا بود:
نظم در كوچه يونان مي رفت.
جغد در «باغ معلق» مي خواند.
باد در گردنه خيبر ، بافه اي از خس تاريخ به خاور
مي راند.
روي درياچه آرام «نگين» ، قايقي گل مي برد.
در بنارس سر هر كرچه چراغي ابدي روشن بود.
مردمان را ديدم.
شهرها را ديدم.
دشت ها را، كوه ها را ديدم.
آب را ديدم ، خاك را ديدم.
نور و ظلمت را ديدم.
و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت ديدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت ديدم.
اهل كاشانم، اما
شهر من كاشان نيست.
شهر من گم شده است.
من با تاب ، من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام.
من در اين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم.
من صداي نفس باغچه را مي شنوم.
و صداي ظلمت را ، وقتي از برگي مي ريزد.
و صداي ، سرفه روشني از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ ،
چكچك چلچله از سقف بهار.
و صداي صاف ، باز و بسته شدن پنجره تنهايي.
و صداي پاك ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و ترك خوردن خودداري روح.
من صداي قدم خواهش را مي شنوم
و صداي ، پاي قانوني خون را در رگ،
ضربان سحر چاه كبوترها،
تپش قلب شب آدينه،
جريان گل ميخك در فكر،
شيهه پاك حقيقت از دور.
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي ، كفش ايمان را در كوچه شوق.
و صداي باران را، روي پلك تر عشق،
روي موسيقي غمناك بلوغ،
روي آواز انارستان ها.
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب،
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي،
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد.
من به آغاز زمين نزديكم.
نبض گل ها را مي گيرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشيا جاري است .
روح من كم سال است.
روح من گاهي از شوق ، سرفه اش مي گيرد.
روح من بيكار است:
قطره هاي باران را، درز آجرها را، مي شمارد.
روح من گاهي ، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من نديدم بيدي، سايه اش را بفروشد به زمين.
رايگان مي بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.
هر كجا برگي هست ، شور من مي شكفد.
بوته خشخاشي، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم.
مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن.
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.
مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي.
تا بخواهي خورشيد ، تا بخواهي پيوند، تا بخواهي تكثير.
من به سيبي خوشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه.
من به يك آينه، يك بستگي پاك قناعت دارم.
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد.
و نمي خندم اگر فلسفه اي ، ماه را نصف كند.
من صداي پر بلدرچين را ، مي شناسم،
رنگ هاي شكم هوبره را ، اثر پاي بز كوهي را.
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد،
سار كي مي آيد، كبك كي مي خواند، باز كي مي ميرد،
ماه در خواب بيابان چيست ،
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت ، زير دندان هم آغوشي.
زندگي رسم خوشايندي است.
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ،
پرشي دارد اندازه عشق.
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو
برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند.
زندگي نوبر انجير سياه ، كه در دهان گس تابستان است.
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره.
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است.
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.
خبر رفتن موشك به فضا،
لمس تنهايي «ماه» ، فكر بوييدن گل در كره اي ديگر.
زندگي شستن يك بشقاب است.
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است.
زندگي «مجذور» آينه است.
زندگي گل به «توان» ابديت،
زندگي «ضرب» زمين در ضربان دل ما،
زندگي « هندسه» ساده و يكسان نفسهاست.
هر كجا هستم ، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فكر ، هوا ، عشق ، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچهاي غربت؟
من نمي دانم
كه چرا مي گويند: اسب حيوان نجيبي است ، كبوتر
زيباست.
و چرا در قفس هيچكسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست .
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست.
زير باران بايد رفت.
فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.
با همه مردم شهر ، زير باران بايد رفت.
دوست را، زير باران بايد ديد.
عشق را، زير باران بايد جست.
زير باران بايد بازي كرد.
زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي ،
زندگي آب تني كردن در حوضچه «اكنون» است.
رخت ها را بكنيم:
آب در يك قدمي است.
روشني را بچشيم.
شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.
گرمي لانه لكلك را ادراك كنيم.
روي قانون چمن پا نگذاريم.
در موستان گره ذايقه را باز كنيم.
و دهان را بگشاييم اگر ماه در آمد.
و نگوييم كه شب چيز بدي است.
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ.
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ ، اين همه سبز.
صبح ها نان و پنيرك بخوريم.
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند.
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.
و بدانيم اگر كرم نبود ، زندگي چيزي كم داشت.
و اگر خنج نبود ، لطمه ميخورد به قانون درخت.
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت.
و بدانيم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون
مي شد.
و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه
درياها.
آسد مرتضي
24th June 2013, 12:38 PM
گناه هفته های تکراری
و ندیدن های جمعه ی بی تکرار ...!
دلم سیاه که میشود
خدا هم نمیداند
با کدامین رنگین کمان رنگش کند !
اما ...
آقای خوب جمعه های من ...
اینبار میخواهم
نیمه ی وجودم را بسوزانم
تا نیمه ی شعبانت را
با تمام وجود حس کنم
آخر تا کی ...؟!
گناه های هر روز سال را
با شربتی یک روزه خنک بنوشیم
به بهانه ی جشن نیامدنت ...!
شیرین است نیمه ی شعبان
اما نیامدنتتلخ می کند شربت های ایستگاه صلواتی را ...
این روزها ...
حتی خدا هم
چشم انتظار آمدنت شده ...!
آقای خوب جمعه های من ...
مسیر شعرم را عوض کن
اصلا خودت قلم را بگیر و بنویس :
« فردا می آیم ... »
از: ابوالفضل زارع
چکامه91
25th June 2013, 11:11 PM
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت
شفیعی کدکنی
چکامه91
26th June 2013, 10:22 PM
چون سرابی در کویر ، چون خیالی دلپذیر
رفته بودی آمدی ، اما چه دیر ، اما چه دیر
رفتی و آمد بهار ، بیقرارم بیقرار
خاطراتت را فقط از من مگیر ، از من مگیر
با همه دریا دلی دل را به دریاها زدم
پشت پا بر اصل بی بنیاد این دنیا زدم
با هزاران آرزو ، با صد هزار شوق و امید
از پس دیروز و امروز ناگهان فردا رسید
ای دریغ از عمر رفته ، ای دریغ
قصه ابریشم و بیداد تیغ
خاطراتم لحظه لحظه رنج موعودم شده
چشمه بخت تشنگی آب گل آلودم شده
همچو ماه آسمان از من گریزان میشوی
مثل شب در ظلمت هر سایه پنهان میشوی
....
چکامه91
26th June 2013, 10:55 PM
مردگان را،
صدا میزنیم-
جوابمان را میدهند.
زندگان را
صدا میزنیم-
پاسخی شنیده نمیشود.
روی برگهای خشک
که قدم میزنیم
صدا میکنند
برگهای سبز
صدایی ندارند...
برگردان شعری از شعرای کشور نیجریه
آسد مرتضي
28th June 2013, 08:11 PM
گراهام بـــل عــــزیز!
تلفنی که زنـــگ نمی خورد
که نیـــازی به اخــــتراع نداشت!!
حوصـــله ات ســـر رفته بود،
چــــسب قلـــــب اختراع می کردی
می چسباندیم روی ایـــن ترک های قلب صاحب مـــــرده مان
وغصـــه زنـــگ نخوردن تلفـــــنی که اختراعش نکرده ای را نمی خوردیم!
ساده بگویم گراهــــام بــــل عـــــزیـــــز!
حـــال این روزهای مرا ،
تو هم مقـــــصری..
Capitan Totti
28th June 2013, 08:27 PM
با این همه جور و تند خویی
بارت بکشم که خوبروئی
با تو مرا سوختن اندر عذاب
به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی
نغزتر آید که گل از دست زشت
aty.a
28th June 2013, 09:13 PM
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب ! عاقبت مرد ؟
افسوس
کاشكی می دیدم
من به خود می گویم
------------------------------------------------- حمید مصدق
چکامه91
3rd July 2013, 10:48 PM
از هر چه میرود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا نفس روح پرورست
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقرست
کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
بازآمدی که دیده مشتاق بر درست
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمرست
شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشرست
گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیورست
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست
زنهار از این امید درازت که در دلست
هیهات از این خیال محالت که در سرست
سعدی
م.محسن
3rd July 2013, 11:48 PM
یه بیت شعر به یاد زنده یاد ناصر حجازی
من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی / ولی با منت و خواری پی شبنم نمی گردم
چکامه91
4th July 2013, 10:49 PM
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد
نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
تمام عمر بستیم و شکستیم
بجز بار پشیمانی نبستیم
جوانی را سفر کردیم تا مرگ
نفهمیدیم به دنبال چه هستیم
عجب آشفته بازاری است دنیا
عجب بیهوده تکراری است دنیا
چه رنجی از محبت ها کشیدیم
برهنه پا به تیغستان دویدیم
نگاه آشنا در این همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم
سبک بالان ساحل ها ندیدند
به دوش خستگان باریست دنیا
مرا در اوج حسرت ها رها کرد عجب یار وفا داریست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
میان آنچه باید باشد و نیستعجب فرسوده دیواریست دنیا
عجب خواب پریشانیست دنیا
عجب دریای طوفانیست دنیا
عجب آشفته بازاریست دنیا
عجب بیهوده تکراریست دنیا
اردلان سرافراز
چکامه91
8th July 2013, 10:57 PM
وای وای
باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
اسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد، نگاهم تا دور
وای، باران باران
پرمرغان نگاهم را شست.
خواب
رویای فراموشی هاست
خواب را دریابم
که دران دولت خاموشی هاست
من شکوفایی گلهای امیدم را
دررویاهایم می بینم
وندایی که به من می گوید
گرچه شب تاریک است،
دل قوی دار،
سحر نزدیک است .
چکامه91
12th July 2013, 12:02 AM
خارها را وانهادم
تا به هیچکس زخمی نرسانده باشم
زین روست که بدین صفحه
برهنه و زخمخورده در رسیدهام.
تلخیها را وانهادم
تا هیچکس رنجی نبرده باشد
و چندان رنج بردم
که از بیدفاعی مردم.
پابلونرودا
چکامه91
15th July 2013, 06:29 PM
نه در «گوگل» نشانی از تو می توان یافت
نه در «فیس بوک»،
برای سر زدن به تو «فیلتر شکن» لازم نیست،
همه دلهایی که بدون «پسورد» بالا می آیند
نشانی از «تو» دارند.
گل نرگس
برای ماهی ها « کامنت »می گذارم
برای پرنده ها « اف لاین »
می خواهمعطر نامت را
برای همه « چت روم »ها بفرستم
می خواهم« بک گراند » همه دلها تو باشی
گل نرگس من!
می آید...
شنبه ها گل می فروشم.
یک شنبه ، کفش هایم را واکس می زنم
و به زلزله ای که در راه است فکر می کنم.
دوشنبه ها را سکوت می کنم.
سه شنبه، ایمیل هایم را چک می کنم
و برای مرگلبخند می فرستم.
چهار شنبه ،با دخترم به ملاقات خدا می روم.
پنج شنبه، شعر هایم را حراج می کنم.
جمعه ها ... اما،
فقط منتظر می مانم
می دانم که می آید.
عبدالرحیم سعیدی راد
abkar
15th July 2013, 10:24 PM
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو این خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است
چکامه91
23rd July 2013, 06:27 PM
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
فاضل نظری
آسد مرتضي
5th August 2013, 05:17 PM
تکیه کردم بر وفای او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هوای او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلی عبث کردم، عبث
ساختم جان را فدای او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را برای او، غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش، بد بود، بد
جان که دادم در هوای او، غلط کردم، غلط
همچو وحشی رفت جانم در هوایش، حیف، حیف
خو گرفتم با جفای او، غلط کردم، غلط
از : وحشی بافقی
آسد مرتضي
7th August 2013, 10:40 PM
در بحث نجوم اگرچه دقت شده است
اذهان همه دچار غفلت شده است ؛
وقتی که هنوز غایب است آن آقا
یعنی چه هلال ماه رویت شده است ...
"VICTOR"
7th August 2013, 10:50 PM
من که میمیرم چرا با عشق و با ایمان نمیرم
تا برای سرزمینم میهنم ایران نمیرم
تا میان کشوری بیګانه سر ګردان نمیرم ...
موسی و شبان
از ماست که بر ماست
آن شرلی
7th August 2013, 11:13 PM
به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام:عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ !
parnian 80
7th August 2013, 11:51 PM
این شعر از فروغ فرخزاده.کتاب اسیر..
امشب از آسمان دیده تو
روی شعرم ستاره میبارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری،آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذر کردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه بگذار زین دریچه باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیها
دانی از زندگی چه می خواهم
من باشم....تو....پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو....بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین طوفان
کاش یارای گفتنم باش
بس که لبریزم از تو میخواهم
بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو میخواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سرنهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
آری،آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
آسد مرتضي
20th August 2013, 11:48 PM
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم !
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است !
از : قیصر امین پور
Capitan Totti
20th August 2013, 11:55 PM
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
از هیچ کسی نیز دو گوشم نشُنود
کین آمدن و رفتنم از بهر چه بود ؟
خیام بزرگ
مورگان
21st August 2013, 03:41 PM
در انتظار فرصت ،عمری تباه کردم فرصت جوانیم بود ،من اشتباه کردم
آسد مرتضي
2nd September 2013, 10:07 PM
بگردم دور تو، دور نگاهت، دور باطل ها
مرا دیوانه می خوانند، امثال تو عاقل ها
پری رویی، نه... زیباتر، سر زیبایی ات بحث است
به طرزی که کم آوردند توضیح المسائل ها
حسادت می کنم با هرکه دستش لای موهایت...
حسادت می کنم حتی به این موگیر ها، تل ها
مرا از دور میدیدی، خودت را جمع می کردی
بیا یک بار دیگر هم شبیه آن ((اوایل ها))...
و من معنی بعضی شعر ها را دیر می فهمم
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
از : مرتضی عابد پور
چکامه91
7th September 2013, 01:12 PM
خورشید زیر ابر نمیماند عزیز
یکسو شوند عاقبت این ابرپارهها
خود ماهتاب را به گلاندود چون توان
این قصه مانده است به یاد ستارهها
افتاد تشتشان ز لب بام و غافلند
بیچارگان در پی اینگونه چارهها
زیر گلیم طبل زدن را شنیدهای؟
کاری عجب، حکایت این هیچکارهها
حاجت به نام و ذِکر نشان نیست باز هم
گر عاقلی بسنده بُود این اشارهها...
زنده یاد استاد نیاز کرمانی
aty.a
12th September 2013, 06:28 AM
عشقبازی به همین آسانی است...
که گلی با چشمی
بلبلی با گوشی
رنگ زیبای خزان با روحی
نیش زنبور عسل با نوشی
کارهمواره باران با دشت
برف با قله کوه
رود با ریشه بید
باد با شاخه و برگ
ابر عابر با ماه
چشمه ای با آهو،برکه ای با مهتاب
و نسیمی با زلف
دو کبوتر با هم
وشب و روز و طبیعت با ما
عشقبازی به همین آسانی است...
شاعری با کلماتی شیرین
دست آرام و نوازش بخش بر روی سری
پرسشی از اشکی
وچراغ شب یلدای کسی با شمعی
و دل آرام و تسلا
و مسیحای کسی یا جمعی
عشقبازی به همین آسانی است...
که دلی را بخری
بفروشی مهری
شادمانی را حراج کنی
رنج ها را تخفیف دهی
مهربانی را ارزانی عالم بکنی
وبپیچی همه را لای حریر احساس
گره عشق به آنها بزنی
مشتری هایت را با خود ببری تا لبخند
عشقبازی به همین آسانی است...
هر که با پیش سلامی در اول صبح
هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری
هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی
نمک خنده بر چهره در لحظه کار
عرضه سالم کالای ارزان به همه
لقمه ی نان گوارایی از راه حلال
و خداحافظی شادی در آخر روز
و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا
و رکوعی و سجودی با نیت شکر
عشقبازی به همین آسانی است...
آسد مرتضي
12th September 2013, 11:57 PM
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
از: محمد علی بهمنی
چکامه91
6th October 2013, 06:08 PM
گفتمش نقـاش را نقشـی بکش از زنــدگی
با قلــم نقش حبـابـی بر لب دریــا کشیـد
گفتمش چون می کشی تصویر مردان خدا
تک درختـی در بیابــان یکه و تنهـا کشیـد
گفتمش نامردمـان این زمـان را نقش کن
عکس یک خنجر زپشت سر پی مولا کشیـد
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشـق و عاشقی و مستی و نجـوا کشیـد
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیـدر در کنار حضرت زهـرا کشیـد
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیـابـــان بلا تصویــری از سقــا کشیـد
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکـر کرد و چار قبــر خاکی از طـه کشیـد
گفتمش سختی و درد و آه گشتـه حاصلم
گریـه کرد، آهی کشید و زینب کبری کشیـد
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیـق
عکس مهدی را کشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را ببایـد خالــق یکتـا کشیـد
محسن مهابادی زاده
6th October 2013, 06:12 PM
چه حس خوبیست
یافتن آن حال غریب رسیدن به خدا
نه کسی میماند و نه هرکسی میخواهد که مرا بدرقه راه کند
و چه تنهایی سخت است بعد از آن آمدن و رفتن ها
بی سرانجام ونتیجه و همه پوچ و دروغ اند
ای خدا
در همه این احوال
تو مرا یاد کنی و نه آن دوست نماهای به ظاهر زیبا...
(نیماماهان)
بانوی آب
6th October 2013, 07:17 PM
نگو بار گران بوديم رفتيم
نگو نامهربان بوديم رفتيم
براي من دليل محكمي نيست
بگوباديگران بوديم رفتيم
h.khakpour
6th October 2013, 08:18 PM
یک شبی مجنون نمازش را شکست / بی وضو در کوچه لیلا نشست
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟ / بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
خسته ام زین عشق ، دل خونم مکن / من که مجنونم ، تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم / این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت ای دیوانه ، لیلایت منم / در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی / من کنارت بودم و نشناختی . . .
ای تو چشمت رنگ دنیای خیال / رنگین سبزین باغ و دریای زلال
من سراسر پرسشم ،آیا؟ چرا؟ / یک نگاهت پاسخ کوهی سوال
م.محسن
7th October 2013, 11:36 AM
حرفی ار دیگر کنی کوه است کاه / نقطه ای افزون شود جاه است چاه
از زبر تا زیر یک نقطه ست فرق / در همین نقطه هست آن گرداب غرق
باشنا نا آشنا طرفی نبست / همچو آن نحوی که در کشتی نشست
ای به حرف و نقطه ای بنهاده دل / غرقه گشتی بی خبر ای ساده دل
بهترین سروده قرن : (( باز جُست روزگار وصل )) (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?177412-%D8%A8%D9%87%D8%AA%D8%B1%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D9%88%D8%AF%D9%87-%D9%82%D8%B1%D9%86-((-%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D8%AC%D9%8F%D8%B3%D8%AA-%D8%B1%D9%88%D8%B2%DA%AF%D8%A7%D8%B1-%D9%88%D8%B5%D9%84-)))
چکامه91
7th October 2013, 12:39 PM
ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
به گرفتــــــار رهایی نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد
عاشقی چیست به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
فاضل نظری
چکامه91
7th October 2013, 12:56 PM
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم
می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم
زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم
آخرین منزل ما کوچه سرگردانی است
دربه در در پی گم کردن مقصد رفتیم
مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
فاضل نظری
چکامه91
7th October 2013, 01:02 PM
تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
فاضل نظری
آسد مرتضي
11th October 2013, 01:02 PM
بودن يا نبودن ؟ ....
نه ، مسئله اين نيست.
معمٌا تويی که بی جوابی !
سوال منم
که پاك شده صورتم.
منِ بی تو ،
تویِ بی من ،
دردآورترين مسائل بی پاسخ !
از:سید علی صالحی
آسد مرتضي
18th October 2013, 11:08 PM
باور کن
هیچ اورانیومی
به اندازه ی چشمانت
غنی شده نیست ،
هیچ کیک زردی
شیرینی حرفهایت را ندارد
و هیچ بمب اتمی
به اندازه ی خنده هایت
مرا ویران نمی کند !
ای حق مسلم من!!
zoh_reh
18th October 2013, 11:21 PM
می شناسم در خودم این مرد حلق آویز را
می شناسم در خودم بی رحمی چنگیز را
در نبردی تن به تن ، با ابروانی آخته
می زنم زخمی که می بینم ته دهلیز را ؟
بی تو ممکن نیستم ؛ اما چه خوش فهمیده ای :
در خودش حل می کند تیزاب ، تیغ تیز را !
غرّشِ این شیرِ پیرِ در قفس را گوش کن ؛
سنگ ـ دل ! چنگال هایش می درد هر چیز را !
چون « بلا » آمد ، کمی ماند و بلا چون بود ؛ رفت!
مرگ بر برگی که می بارد غم پاییز را
حسین شیردلhttp://www.panzdah.blogfa.com/
zoh_reh
18th October 2013, 11:24 PM
برده است ز من تاب و توان ، طاقت و یارا
دیروز تو را دیدم و امروز خدا را
او جنگ نمی کرد ، ولی داد شکستم
من اهل جدل بودم و او اهل مدارا
مو را که بهم ریخت ، هوا ابری و بد شد
تا شانه زد او ، آه ببین وضع هوا را !
یک عمر نوشتیم که سگ « عین نجس » است
پیداست که گم کرده ای امروز وفا را !
رفتیم شفا خانه ، مرض در دل ما بود
می خواست دلم را ببرد ، برد شفا را
موسای من ! امروز بیا معجزه ای کن !
بر نیل نگاهم بزن اینبار ، عصا را !
حسین شیردلhttp://www.panzdah.blogfa.com/
چکامه91
25th October 2013, 10:10 PM
بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"
سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"
بنویس بابا، آب و نان را آبرو داد
بنویس بابا زندگی را سمت و سو داد
نقطه، سر خط "باز باران، با ترانه"
بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه
بنویس شعر ِ "یاد یار مهربان" را
درس "شب تاریک و ماه و آسمان" را
بنویس بابا روزگاری دیدبان بود
روزی شعاع ِ دید ِ او تا بی کرانبود
امروز اما دیدگانش "سو" ندارد
امروز دیگر قدرت بازو ندارد
بابا خروشان بود روزی مثل کارون
اما امانش را بریده، سرفه اکنون
"آن مرد آمد"، بود سر مشق دبستان
امروز "بابا" گشته سر مشق دلیران
آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان
این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران
آن مرد آمد، از افق های خیالی
این مرد آمد، واقعی، اما هلالی
آن مرد، می گفتند، روزی "داس دارد"
این مرد، اما، صولت عباس دارد
آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد
فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد
zoh_reh
26th October 2013, 03:12 PM
كاري بكن براي خودت، پشت در نايست
چون شمع روي پاي خودت شعله ور نايست
بنشين دمي به خاطره هايت رجوع كن
شب تا سحر كنار سر محتضر نايست
هي پا به پا نكن ، همه چيزي فراهم است
چون چوب خشك با چمدان سفر نايست
در مي زني كه وا كند او درب خانه را
هي منتظر نمان و پي دردسر نايست ...
*
گفتنند : مدتيست از اين خانه رفته اي
پشت دري كه نيست كسي اين قَدَر نايست !
حسین شیردل
http://www.panzdah.blogfa.com/
zoh_reh
26th October 2013, 03:15 PM
آنجا که عشق با زبری زیر می شود
دلبر به انتظار نمک گیر می شود
فهمیده ای چرا به غذا لب نمی زنم ؟
آدم که خون دل بخورد سیر می شود
چون جنگ های تن به تن چرخ دنده هاست
دستی که لای موی تو درگیر می شود
توهین مکن به مسئله ی دل سپردنم
قرآن به قدر فهم تو تفسیر می شود
از گربه ی فرو شده در تنگنا بترس
هر گربه ای به وقت خطر شیر می شود !
حسین شیردل
http://www.panzdah.blogfa.com/
چکامه91
31st October 2013, 04:20 PM
چه فكر ميكني
كه بادبان شكسته، زورق به گل نشستهاي است زندگي
در اين خراب ريخته
كه رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي
چه سهمناك بود سيل حادثه
كه همچو اژدها دهان گشود
زمين و آسمان ز هم گسيخت
ستاره خوشه خوشه ريخت
و آفتاب
در كبود دره هاي آب غرق شد
هوا بد است
تو با كدام باد ميروي
چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را
كه با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمي شود
تو از هزاره هاي دور آمدي
در اين درازناي خون فشان
به هرقدم نشان نقش پاي توست
در اين درشت ناي ديو لاخ
ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست
بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفاي توست
به گوش بيستون هنوز
صداي تيشههاي توست
چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها كه از تو گشت سربلند
زهي كه كوه قامت بلند عشق
كه استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه كن هنوز ان بلند دور
آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور
كهرباي آرزوست
سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست
به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن
سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز
رو نهي بدان فراز
چه فكر ميكني
جهان چو ابگينه شكسته ايست
كه سرو راست هم در او
شكسته مينمايد
چنان نشسته كوه
در كمين اين غروب تنگ
كه راه
بسته مينمايدت
زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج
بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزي ز مرده نيست
زنده باش
هوشنگ ابتهاج
چکامه91
24th January 2014, 04:14 PM
بی خبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود
بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن ،چه سود
گر نرفتی سوی او تو در زمان بودنش
خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن، چه سود
زنده را زنده است اکنون قدرش را بدان
ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنده را در زندگی باید بدرد او رسید
ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبت دست پیران راعزیز من ببوس
ورنه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی با زنده ها غم خوار باش
ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تا زمانی زنده ایم از هم همه بیگانه ایم
در عزاها روی هم دیگر ببوسیدن چه سود
گر توانی زنده ای را یک دمی تو شاد کن
در عزا عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر
تاج گلها در کنار همدیگر چیدن چه سود
گر نپرسی حال او تا زنده است
گریه و زاری و نالیدن برای او چه سود
سالها عید آمد و رفت و نکردی یاد من
جای خالی مرا در خانه ام دیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام
سنگ مرمر روی قبر من تو را چیدن چه سود
گر نپرسی حال و احوال ِهمه فامیل خود
بعد مرگش اشک باریدن و کاهیدن، چه سود
بهر دور افکندن کینه ،تو حرکت کن کنون
فصل صلح و جشن و آیین است جنگیدن ،چه سود
حق همدیگر به جا آریم و با هم به شویم
نرم و نیکو گفتگو سازیم غریدن، چه سود
وقت بُگذاریم بـهر کودک و فرزند خویش
گر نهال الوار شد ،بیهوده پیچیدن ،چه سود
دست و دامان ِپدر مادر ببوییم همچو گل
گر کُنی پژمرده گلها را، بوییدن چه سود
اختیار مال و اموالت کنون! در دست توست
بعد مُردن آب در هاون و کوبیدن، چه سود
برگ سبزی را کنون خود تـحـفه درویش کن
لیک از فرزند و وارث چشم پاییدن، چه سود«.....»
Sa.n
24th January 2014, 04:39 PM
من گمان میکردم
دوستی همچو سروی سرسبز
چهار فصلش همه آزادگی است
من چه میدانستم ...
هیبت باده زمستانی هست
من چه میدانستم ...
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست ...
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نیست ، سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پنداره سرور آور مهر.....
Capitan Totti
24th January 2014, 04:46 PM
منم تنهاترین تنهای تنها
و تو زیباترین زیبای دنیا
منم یلدای بی پایان عاشق
تو بودی مرحم زخم شقایق
نگاهت را پرستم ای نگارم
فدای تار مویت هرچه دارم
Sa.n
24th January 2014, 04:47 PM
مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید
در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور
در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور
یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور
مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید
روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا
روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر
ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا
دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار
گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد
ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود
من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد
خـاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند
آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب
گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند
بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند
پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من
چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند
روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من
در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد
بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای
در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای
تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود
روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی
در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود
می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب
روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا
چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای
خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا
لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا
می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !
بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو
قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک
بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد
نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ
گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه
فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ
فروغ فرخزاد
کاساندان
24th January 2014, 05:10 PM
http://cdn.akairan.com/akairan/aka/m995//a0526333214102a.jpg
آسد مرتضي
29th January 2014, 11:31 PM
بعضی روزها
انسان فقط خسته ست
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته ست
از : ایلهان برک
آرماندیس
30th January 2014, 11:32 AM
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
... هر چه میپرسیدم از خود از خدا
از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند
تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند
کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...
نیت من در نماز ودر دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
http://ts4.mm.bing.net/th?id=H.4672152577312611&pid=1.7
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟
گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود
می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا
http://itstart.persiangig.com/image/185875_orig-2.jpg
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می کردم خدا ...
قیصر امین پور
Sa.n
28th March 2014, 12:38 PM
http://upload7.ir/imgs/2014-03/53786993090749708543.jpg
omitis
29th March 2014, 12:26 AM
مرغ دریا آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به تنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت ...(هوشنگ ابتهاج )
z.v
13th July 2014, 11:27 AM
در فرودست انگار، کفتری میخورد آب.
یا که در بیشه دور، سیرهیی پر میشوید.
یا در آبادی، کوزهیی پر میگردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، میرود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرو برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شیرافشان باد!
من ندیدم دهشان،
بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست.
ماهتاب آنجا، میکند روشن پهنای کلام.
بیگمان در ده بالادست، چینهها کوتاه است.
مردمش میدانند، که شقایق چه گلی است.
بیگمان آنجا آبی، آبی است.
غنچهیی میشکفد، اهل ده باخبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را میفهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
مهشاد ولی
31st July 2014, 05:44 PM
سلام
گشتم تو موضوعات ادبی ولی چیزی ندیدم که کسی یک نوشته یا به اصطلاح غیر ادبی یک تایپیک گذاشته باشه که هر کس قشنگترین شعری را که تا بحال دیده یا خونده یا شنیده یا سروده رو برامون بگذاره حالا ازتون میخوام بذارید
b_r
31st July 2014, 07:07 PM
من این شعر و جایی خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم تجربه خیلی از سربازاست[narahat]
خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
حامد عسکری
(http://rahaei-mm.blogsky.com/)
http://www.taknaz.ir/upload/54/0.367215001313263158_taknaz_ir.jpg (http://rahaei-mm.blogsky.com/)
faezehz
31st July 2014, 08:02 PM
ﮔآﻫﯽ ﻣﻌﺸـــﻮﻕ،
ﺑــﺮ خلآفـــ ﻗﻮﺍﻧﯿــלּ ﻓﯿﺰﯾـــﮏ ﻋﻤــــﻞ ﻣﯽﮐﻨــــב .
ﻫـــﺮ چه بهـ ﺍﻭ ﻧـــﺰבﯾﮏﺗﺮ ﻣﯽﺷـــﻮﯼ، בﻭﺭﺗـــﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳــב !
ﻫﺮ چهــ ﻓﺎﺻﻠـــﻪﺍﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮב، ﺑﺰﺭﮒ ﺗـــﺮ ﺑﻪ ﻧﻈـــﺮ ﻣﯽﺭﺳــב،
ﭼﺸـــﻢ ﻣﯽﺑﻨــבﯼ، ﻣﯽﺑﯿﻨﯿـــﺶ !
ﭼﺸﻢ بــآﺯ ﻣﯽﮐﻨﯽ، نیستــــ !
ﻫـــﺮگـــآﻩ،
בﯾــבﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ،
صمیمـــآﻧــــﻪ ﺑﻪ ﺧﻮבتـــــ،
تسلیــــتـــــ ﺑـــــﮕــــــﻮ . . .
شعرنیست ولی متن قشنگیه[nishkhand]
MD.PhD.Medical biotech
31st July 2014, 09:06 PM
http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSzKk5siv-3h3ILhtwR0lVCygZSfuM3No0pyf3oy1ewcpWeC-A_
مدیر تالار ادبیات
1st August 2014, 06:12 AM
سلام
گشتم تو موضوعات ادبی ولی چیزی ندیدم که کسی یک نوشته یا به اصطلاح غیر ادبی یک تایپیک گذاشته باشه که هر کس قشنگترین شعری را که تا بحال دیده یا خونده یا شنیده یا سروده رو برامون بگذاره حالا ازتون میخوام بذارید
با سلام خدمت شما
تاپيك مشابه چيزي كه مدنظر داشتيد تحت عنوان " بهترين شعر هايي كه خواندم " و در بخش عارفانه و عاشقانه ايجاد شده بود كه عمليات ادغام انجام گرفت.
با سپاس از شما و ساير كاربران عزيز
بدرود
مهشاد ولی
1st August 2014, 11:11 AM
با سلام خدمت شما
تاپيك مشابه چيزي كه مدنظر داشتيد تحت عنوان " بهترين شعر هايي كه خواندم " و در بخش عارفانه و عاشقانه ايجاد شده بود كه عمليات ادغام انجام گرفت.
با سپاس از شما و ساير كاربران عزيز
بدرود
مرسی بابت ادغام من کلا کار با رایانه رو بلد نیستم
AaZaAdeh
1st August 2014, 11:54 AM
من تعجب می کنم
چطور روز روشن
دو ئیدروژن
با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
و آب از آب تکان نمی خورد!
بهزیستی نوشته بود:
شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارد
شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد
پدر یک گاو خرید
و من بزرگ شدم
اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
جز معلم عزیز ریاضی ام
که همیشه میگفت:
گوساله، بتمرگ!
با اجازه محیط زیست
دریا، دریا دکل میکاریم
ماهیها به جهنم!
کندوها پر از قیر شدهاند
زنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاند
تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
چه سعادتی!
داریوش به پارس مینازید
ما به پارس جنوبی!
رخش، گاری کشی می کند
رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد
سهراب، ته جوب به خود پیچید
گردآفرید، از خانه زده بیرون
مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
ابوالقاسم برای شبکه سه، سریال جنگی می سازد
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک میکنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…
وای…
موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!
صفر را بستند
تا ما به بیرون زنگ نزنیم
از شما چه پنهان
ما از درون زنگ زدیم!
حسین پناهی
ستاره خندان
29th August 2015, 12:46 PM
امشب نمیدانی چه حالی دارم ای دوست
با یاد تو هر شب خیالی دارم ای دوست
وقتی نباشی بی قرارم. بی قرارم
آشفته روز و ماه و سالی دارم ای دوست
من عابر این کوچه های بی عبورم
من زائر دردم. ملالی دارم ای دوست
دستم به دامانت بمان اینجا کنارم
امشب نمیدانی چه حالی دارم ای دوست...
ستاره خندان
30th August 2015, 12:33 PM
گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...
گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!
گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...
گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،
"آخرقصه همآغوش زلیخا بشوی...
" فروغ فرخزاد "
ستاره خندان
1st September 2015, 04:57 PM
دانی که شمع دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شدی
سوخت پروانه ولی خوب جوابی را داد:
طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
پروانه صفت چشم به دنیا گشوده بودم
آنگاه که خبردار شدم. سوخته بودم
خاکستر پروانه سر شمع فرو ریخت
این بود وفایی که من آموخته بودم
https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcS7cCJtM7WeXMG3HrF5qVHhuliTlKAHf hV6Rv8CxxojhxF5JDGO
فرهاد علیپور
2nd September 2015, 08:08 AM
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار (سعدی)
سونای
2nd September 2015, 01:15 PM
جز تو
http://www.axgig.com/images/75820006870329556004.jpg
دلم چیزی نمی خواهد ،
بجز آغوش گرم و مهربانت را
همان خورشید گرما بخش
بعد از این سکوت سرد طولانی
دلم چیزی نمی خواهد به جز بگشودن در
بر نگاه مهربانت با سلامی ناب
و پایان سکوت و لب فروبستن
بر این خیل الفبای پر از تردید دلتنگی
بگویم با تو از غم واژه های حلقه در چشمم
و از این بیکران رازی که در دل ماند
بپرسم با نگاه خسته ام از چشمهای مهربانت
هیچ میدانی ... ؟
و با آن مهربان لبخند زیبایت بگویی
خوب میدانم
دلم چیزی نمی خواهد بجز آنکه بگویی
رفتنی دیگر نخواهی داشت
ببندی در به روی هر چه تنهاییست
و بگشایی کلام عشق را
با من بمانی تا ابد اینجا
بگویی این درودت را
دگر بدرود ، هرگز نیست
دلم چیزی نمی خواهد بجز آمین دستت
بر دعای جاری از چشمم
و طعم این اجابت را
که میمانی
عزیز مهربان رفته ام آیا تو میدانی
من اینجا بس دلم تنگ است
و در این غربت دلگیر سرد آیین آدم ها
دلم چیزی نمی خواهد دگر
جز تو
کیوان شاهبداغی
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.