م.محسن
1st March 2013, 03:50 PM
طالب و زهره
افسانه ها ، داستانها و منظومه هایی که از گذشتگان به ما رسیده ؛ بخشی از زیبایی های هرمنطقه است که طی شعر و یا نثری نسل به نسل و تا به امروز توسط قدیمی ترها روایت می شود.روستاييان مازندراني، در شب نشيني هاي سنتي يا هنگام كار برروي شاليزارها، گاه مثنوي هايي را زمزمه مي كنند كه برلوح دلشان حك شده است. یکی از قدیمی ترین منظومه های مازندران مثنوي محلي طالبا، میباشد. محمدآملي متخلص به «طالب» مشهور به ملك الشعرا طالب آملي، از شاعران و گويندگان بنام قرن يازدهم هجري و از اركان اربعه شعر سبك هندي است. طالب در سال ۹۹۴ هجري در آمل متولدشد و در سال ۱۰۳۶ هجري در هند وفات يافت. مقبره او در شهر فتح پور سيكري در شمال هند، در جوار مقبره دوست بزرگوارش اعتمادالدوله تهراني، صدراعظم مشهور هند قراردارد. طالب در هند به اوج قله شعر رسيد و به مقام ملك الشعرايي دربار دست يافت و در ۴۲سالگي در اوج شرف و اعتبار درگذشت. داستان عشق طالب آملي و مهاجرتش به هند، عرصه زمان را درنورديده و به يكي از داستانهاي ماندگار در پهنه فرهنگ مازندران تبديل شده است. مثنوي طالب و زهره (طالبا)، داستان عشق او به دختري به نام زهره است كه از كودكي در مدرسه همدرس او بود. اما ثروت و شهرت خانواده طالب نتوانست خاندان معشوق را راضي به ازدواج آنان كند. در این بین بی مهری های نامادری طالب و نامادری زهره نیز بی تاثیر نبود.
در سال 991 هجری قمری ، عبدالله نامی در شهر آمل زندگی می کرد که تنها یک فرزند پسر داشت بنام محمد . از همان اوان کودکی علاوه بر تندرستی و سلامت ، نشانه های فراست و ذکاوت در محمد به چشم می آمد .
هنوز محمد کودک بود که مادرش از دنیا رفت و پدر محمد ازدواج مجدد کرد ، محمد که به سن مکتب رفتن رسید پدر او را به مکتب فرستاد تا در محضر ملا ، که کربلایی قربان نامی بود تلمذ کند . این ملا میرزا دامنه علومش وسیع بود و از شعر و حکمت گرفته تا هندسه و سیاق و عروض را درس می داد . از آنجائیکه محمد بچه تیزهوشی بود و درس ملا را خوب و زود به گوش می گرفت ، لذا از همان سنین ، معروف شد به ملا طالبا ( در لفظ عامه به معنی طالب درس ملا ).
این ملا میرزا یا همان کربلایی قربان شغل دیگری هم داشت ، قاری قرآن بود و چنانچه محتضری داشتند ملا میرزا بر بالین محتضر و چنانچه میتی در کار بود باز ملا در مراسم تازه متوفی ، بر اساس سنت دیرین ، قرآن تلاوت می کرد و ناچیز و مختصری هم وجوهی می گرفت ، لذا هر وقت مراسمی بود ملا مکتب را به فراش می سپرد و می رفت .
در همان مکتب خانه ، دختری بود بنام زهره ، که پدری چلاوی ( نام مکانی است در نزدیکی آمل ) و مادری آملی داشت و در آمل زندگی میکردند و به روایتی نشانی خانه زهره حوالـی همین پائیـن بازار کنـونـی آمـل بود ، الـقصه ، ملا که می رفت ، زهـره می آمد و کنار محمد می نشست ( عنایت داشته باشید که اگر چه دختر و پسر با هم در مکتب درس می خواندند ولی حق نداشتند کنار هم بنشینند ) .
بین طالب ( اجازه بدهید از اینجای داستان محمد را طالب بنامم ، چرا که به همین نام شهره است ) و زهره حسن خلقی بود و مهر و عطوفتی خاص ، و از آنجا که سن ازدواج و عاشقی در قدیم خیلی پائین بود ، به گونه ای شفاف تر باید گویم که ، طالب و زهره عاشق و معشوق هم بودند و بعد از گذشت مدتی این حس قوت گرفت و این دو شروع به نامه نگاری و کتابت و التفات نوشتاری کردند به هم .
بین منزل طالب و زهره ، مسافت کمی بود ، به همین جهت طالب هر بعد از ظهر می آمد کنار خانه زهره و زهره هم به بهانه های مختلف ، مثلا بافتنی بدست می آمد روی ایوان و می نشست و این دو دلداده یک دل سیر همدیگر را تماشا و سیاحت می کردند.
آتش عشق هر روز بیش از پیش شعله ور می شد و رفته رفته حکایت عاشقی این دو می رفت که نقل محافل گردد ، یک روز طالب به دیدن زهره آمد و با دیدن زهره ، دست در جیب کرد و گردنبند طلایی بیرون آورد و به زهره گفت ، آرام جانم ، قرارم ، این گردنبند متعلق به مادرم بود ، این را می دهم به تو تا نماد عشقم باشد و تو بدانی که من به این شکل و با سپردن ارزشمندترین یادگار مادرم به تو وفاداری و محبتم را ابراز میکنم ، زهره هم به طالب گفت : عزیزترینم ، امروز آتش عشق ما شعله ور است و هر دو در این آتش می سوزیم ولی داستان ما و عشقمان را مردم می دانند ، باید پیش از اینکه نقل محافل گردیم کاری کنیم ، طالب هم به زهره گفت : غم مخور که من در پی راه چاره هستم و به زودی با پدرم صحبت می کنم ، ولی باید همینجا و همین لحظه با هم سوگند یاد کنیم که همواره به عشقمان وفادار خواهیم بود و ایمان بیاوریم که ما برای هم هستیم و چنین شد که سوگند یاد کردند و با خیالی آسوده و قلبی مالامال از عشق به یکدیگر ، از هم جدا شدند.
طالب ، چند روز بعد به پدر مراجعه می کند و حکایت عشق سوزانش را به دختری از طایفه چلاوی ها بازگو می کند ، پدر طالب در جواب پسر می گوید : طالب جان ، آنچنان که زنبور نمی تواند یار یک پروانه باشد ، یک چلاوی هم نمی تواند با یک آملی یار شود ( ظاهرا در آن زمان اختلاف فرهنگی بین چلاوی ها و آملی ها زیاد بوده ) ، ولی طالب اصرا می کند و به پدر می گوید : حکایت عشق ما همه گیر شده و داستان ما را خیلی ها می دانند ، اگر میخواهی که پسرت رسوای خاص و عام نشود ، کسی را بفرست تا زهره را از خانواده اش برای من خواستگاری کند .
پدر وقتی اصرار پسر را دید ، نامادری طالب را صدا می کند و داستان را برایش نقل کرده و به زنش می گوید : بیا برای طالب مادری کن و زهره را خواستگاری کن ، مادر خوانده هم که قبلا برای طالب خواب دیگری دیده بود ، ضمن اشاره به اینکه چلاوی ها زن نمی دهند به آملی ها ، به پدر طالب می گوید که : من خواهرزاده خودم را برایش مناسب تر می بینم ، طالب هم در پاسخ به این پیشنهاد می گوید : من غیر از زهره دل به هیچ دختر دیگری نمی توانم بدهم ، مادر خوانده که دید طالب پافشاری می کند با خودش گفت از این ستون به آن ستون فرج است ، شاید زمان مشکل را حل کند ، برای همین رو به طالب کرد و گفت : پسرم ، طالب جان ، با دست خالی که نمی شود رفت خواستگاری دختر مردم ، تو هم که چیزی نداری ، دست کم سالی صبر کن ، دراین فاصله ، پدرت کشاورزی میکند و تو هم به مرتع برو و مالداری ( چوپانی ) کن تا با ماحصل دست رنج یکسال شما ، ما با سری افراشته به خواستگاری برویم ، طالب با اینکه اساسا پی به منظور مادر خوانده برده بود ولی با خودش گفت پر هم بیراه نمی گوید ، خلاصه نباید با دست خالی پیش رفت ، و در نهایت قبول کرد و اینگونه شد که طالب به عشق وصال یار به همراه گله سر به بیابان و صحرا گذاشت .
روزها می گذشت و طالب با یاد زهره انرژی می گرفت و در پی گله مراتع و دشتها را زیر پا می گذاشت ، طالب از عشق جانسوزش با درخت و علف و کبوتر و...درد دل میکرد و از هجر یار ضجه میزد و ناله ها ساز می کرد و هر غروب به غروب صدای عاشقانه های طالب بود که دشت و کوه و مراتع را بی قرار می کرد .
یک روز عصر طالب احساس کرد که کمی ناخوش است ، یار غارش سبزعلی را صدا زد و گفت : من کمی ناخوشم ، باید کمی بخوابم ، تو گاوها را بدوش و از شیرشان کره بگیر تا من کمی استراحت کنم ، طالب سر بر زمین گذاشت و به خواب رفت ، در خواب ، زهره را دید که درون آب در حال غرق شدن و دست و پا زدن است و هر چه بیشتر دست و پا میزند بیشتر فرو می رود و باز زهره را دید که به همراه نامادری اش ( زهره هم نامادری داشت ) به بازار می روند تا برای عروسی پارچه های سفید و زربفت بخرند و طالب با همین خوابها تا صبح فردا سرگرم بود.
فردا صبح ، طالب با صدای پارس سگهای پاسبان گله از خواب بیدار می شود ، ولی همچنان احساس ضعف و سنگینی دارد ، سبزعلی را صدا می زند و می گوید ببین چه کسی دارد نزدیک می شود؟ غریب است یا آشنا ؟!
سبزعلی نگاهی میکند و به طالب می گوید که قلی چارویدار ( چارویدار در گویش مازندرانی به کسی می گویند که از بازاری باری را خریده یا مال خریداری شده دیگران را بر روی دوش حمل کرده و به جایی دیگر یا بازاری دیگر منتقل می کند ) است .
طالب از قلی اخبار شهر را جویا می شود و قلی هم از همه جا حرف می زند و در نهایت طالب از زهره می پرسد و قلی پاسخ می دهد که برای زهره خواستگار آمده و تا چند روز دیگر می خواهند عروسی بگیرند ، طالب از شنیدن این حرف مرد و زنده شد ، فریاد بلندی کشید و به سبزعلی گفت اسب را برایم مهیای تاخت کن که باید هر چه سریعتر به شهر برسم
طالب خبر عروسی زهره را از قلی چارویدار شنید و عنان اختیار از کف داد و به سبزعلی نهیب زد که اسب کهر را زین و یراق کند تا طالب هر چه زودتر خویش را به آمل برساند . پیش از حرکت طالب به سبزعلی گفت که از باب تشکر و امتنان به قلی ، یکدست چوقا ( نوعی تن پوش پشمین) و دو سکه اشرفی و مقداری کره و ماست و سرشیر بدهد و سپس راهی شد.
حوالی غروب ، طالب به نزدیکی های آمل رسیده بود که کمی دورتر از خویش سایه سه سوار را دید ، با دقت بیشتر و از روی نوع پوشش آنها فهمید که آنها زن هستند ، وقتی سواران و طالب به هم می رسند ، زهره با دیدن طالب روبند را به کناری می زند و طالب او را می بیند ، طالب جویا می شود که زهره و خواهرانش آنجا چه می کنند ؟ و جواب میگیرد که زهره را دارن به منزل قادر می برند تا خانواده قادر عروس خود را از نزدیک ببینند ( ظاهرا آن موقع رسم بر این بود که عروس را به خانواده داماد می بردند تا خانواده داماد عروس ، را ببینند ، نمی دانم چرا؟ ، ولی تصور کنم جهت حفظ منزلت و حرمت بزرگترهای خانواده داماد ، عروس که جوان تر و کم سن بود به آنجا می رفت که رنج سفر بر بزرگان هموار نگردد ) ، طالب به معشوق گلایه می کند و خرده می گیرد که چرا مرا که عاشق سینه چاکت هستم خبردار نکردی ؟ و هنوز عرض گلایه طالب گل نکرده بود که سوارانی دیگر از راه رسیدند ، برادر زهره بود به همراه تنی چند از مردان فامیلش که بعنوان همراه و بلد و محافظ مرکب عروس از قفا می آمدند ، طالب با دیدن آنها خود را به کناری کشیده و به آنها عرض سلام می کند ، برادر زهره که طالب را دید ، به دیگران دستور حرکت می دهد و سایرین حرکت می کنند ولی خودش همانجا می ایستد ، هنگامی که سواران چند صد متری از او و طالب دور شدند ناگهان برادر زهره با یک حرکت تبرزین کشیده و آن را به شانه طالب می کوبد و تا طالب بخواهد بگوید آخ ، اسبش را هی کرده و از آنجا دور می گردد . ( چرا که برادر زهره در جریان عاشقانه های طالب و خواهرش بود ) .
آنها رفتند و طالب تنها شد ، زخمی و خون آلود ، احساس درد می کرد ، اما نه دردی که ناشی از زخم تبرزین باشد که درد دل بود که طالب را به فغان در می آورد ، طالب با همان حال ، در حالیکه خون از بدنش می رفت ، نم نمک به سمت شهر حرکت می کند ، در حالیکه زیر لب با خود نجوا می کرد و رجز می خواند که : زهره جان ف اگر بخاطر تو نبود ، برادر زار و نحیف تو کجا مرد میدان من بود ؟! من که در شمشیر کشیدن سهراب ثانی ام و کمان در دستم گرز کیانی است ، من که در نیزه بازی بسان فرامرزم و کمند که بیندازم کوه و در و دشت را اسیر می کنم ، کدام یکه سواری چون من توانی یافت در تمامی پلور و اشرف و آمل و ساری!!! من که اگر رگ غیرتم بجوش بیاید اسب و سوارش را به دوش میگیرم ، من اگر با تبر به کسی سوار بر اسب بزنم با ضربه ام اسب و سوارش چهار تکه می شوند ، من که در چوب زنی در مازندران بی همتایم و در تبرزین کشی چون من در نور و لاریجان نیست ، این زخمی که بر من وارد آمد زخم عشق است که اینگونه در جان من مشتعل شده و مرا اتش می زند .
ادامه دارد ...
افسانه ها ، داستانها و منظومه هایی که از گذشتگان به ما رسیده ؛ بخشی از زیبایی های هرمنطقه است که طی شعر و یا نثری نسل به نسل و تا به امروز توسط قدیمی ترها روایت می شود.روستاييان مازندراني، در شب نشيني هاي سنتي يا هنگام كار برروي شاليزارها، گاه مثنوي هايي را زمزمه مي كنند كه برلوح دلشان حك شده است. یکی از قدیمی ترین منظومه های مازندران مثنوي محلي طالبا، میباشد. محمدآملي متخلص به «طالب» مشهور به ملك الشعرا طالب آملي، از شاعران و گويندگان بنام قرن يازدهم هجري و از اركان اربعه شعر سبك هندي است. طالب در سال ۹۹۴ هجري در آمل متولدشد و در سال ۱۰۳۶ هجري در هند وفات يافت. مقبره او در شهر فتح پور سيكري در شمال هند، در جوار مقبره دوست بزرگوارش اعتمادالدوله تهراني، صدراعظم مشهور هند قراردارد. طالب در هند به اوج قله شعر رسيد و به مقام ملك الشعرايي دربار دست يافت و در ۴۲سالگي در اوج شرف و اعتبار درگذشت. داستان عشق طالب آملي و مهاجرتش به هند، عرصه زمان را درنورديده و به يكي از داستانهاي ماندگار در پهنه فرهنگ مازندران تبديل شده است. مثنوي طالب و زهره (طالبا)، داستان عشق او به دختري به نام زهره است كه از كودكي در مدرسه همدرس او بود. اما ثروت و شهرت خانواده طالب نتوانست خاندان معشوق را راضي به ازدواج آنان كند. در این بین بی مهری های نامادری طالب و نامادری زهره نیز بی تاثیر نبود.
در سال 991 هجری قمری ، عبدالله نامی در شهر آمل زندگی می کرد که تنها یک فرزند پسر داشت بنام محمد . از همان اوان کودکی علاوه بر تندرستی و سلامت ، نشانه های فراست و ذکاوت در محمد به چشم می آمد .
هنوز محمد کودک بود که مادرش از دنیا رفت و پدر محمد ازدواج مجدد کرد ، محمد که به سن مکتب رفتن رسید پدر او را به مکتب فرستاد تا در محضر ملا ، که کربلایی قربان نامی بود تلمذ کند . این ملا میرزا دامنه علومش وسیع بود و از شعر و حکمت گرفته تا هندسه و سیاق و عروض را درس می داد . از آنجائیکه محمد بچه تیزهوشی بود و درس ملا را خوب و زود به گوش می گرفت ، لذا از همان سنین ، معروف شد به ملا طالبا ( در لفظ عامه به معنی طالب درس ملا ).
این ملا میرزا یا همان کربلایی قربان شغل دیگری هم داشت ، قاری قرآن بود و چنانچه محتضری داشتند ملا میرزا بر بالین محتضر و چنانچه میتی در کار بود باز ملا در مراسم تازه متوفی ، بر اساس سنت دیرین ، قرآن تلاوت می کرد و ناچیز و مختصری هم وجوهی می گرفت ، لذا هر وقت مراسمی بود ملا مکتب را به فراش می سپرد و می رفت .
در همان مکتب خانه ، دختری بود بنام زهره ، که پدری چلاوی ( نام مکانی است در نزدیکی آمل ) و مادری آملی داشت و در آمل زندگی میکردند و به روایتی نشانی خانه زهره حوالـی همین پائیـن بازار کنـونـی آمـل بود ، الـقصه ، ملا که می رفت ، زهـره می آمد و کنار محمد می نشست ( عنایت داشته باشید که اگر چه دختر و پسر با هم در مکتب درس می خواندند ولی حق نداشتند کنار هم بنشینند ) .
بین طالب ( اجازه بدهید از اینجای داستان محمد را طالب بنامم ، چرا که به همین نام شهره است ) و زهره حسن خلقی بود و مهر و عطوفتی خاص ، و از آنجا که سن ازدواج و عاشقی در قدیم خیلی پائین بود ، به گونه ای شفاف تر باید گویم که ، طالب و زهره عاشق و معشوق هم بودند و بعد از گذشت مدتی این حس قوت گرفت و این دو شروع به نامه نگاری و کتابت و التفات نوشتاری کردند به هم .
بین منزل طالب و زهره ، مسافت کمی بود ، به همین جهت طالب هر بعد از ظهر می آمد کنار خانه زهره و زهره هم به بهانه های مختلف ، مثلا بافتنی بدست می آمد روی ایوان و می نشست و این دو دلداده یک دل سیر همدیگر را تماشا و سیاحت می کردند.
آتش عشق هر روز بیش از پیش شعله ور می شد و رفته رفته حکایت عاشقی این دو می رفت که نقل محافل گردد ، یک روز طالب به دیدن زهره آمد و با دیدن زهره ، دست در جیب کرد و گردنبند طلایی بیرون آورد و به زهره گفت ، آرام جانم ، قرارم ، این گردنبند متعلق به مادرم بود ، این را می دهم به تو تا نماد عشقم باشد و تو بدانی که من به این شکل و با سپردن ارزشمندترین یادگار مادرم به تو وفاداری و محبتم را ابراز میکنم ، زهره هم به طالب گفت : عزیزترینم ، امروز آتش عشق ما شعله ور است و هر دو در این آتش می سوزیم ولی داستان ما و عشقمان را مردم می دانند ، باید پیش از اینکه نقل محافل گردیم کاری کنیم ، طالب هم به زهره گفت : غم مخور که من در پی راه چاره هستم و به زودی با پدرم صحبت می کنم ، ولی باید همینجا و همین لحظه با هم سوگند یاد کنیم که همواره به عشقمان وفادار خواهیم بود و ایمان بیاوریم که ما برای هم هستیم و چنین شد که سوگند یاد کردند و با خیالی آسوده و قلبی مالامال از عشق به یکدیگر ، از هم جدا شدند.
طالب ، چند روز بعد به پدر مراجعه می کند و حکایت عشق سوزانش را به دختری از طایفه چلاوی ها بازگو می کند ، پدر طالب در جواب پسر می گوید : طالب جان ، آنچنان که زنبور نمی تواند یار یک پروانه باشد ، یک چلاوی هم نمی تواند با یک آملی یار شود ( ظاهرا در آن زمان اختلاف فرهنگی بین چلاوی ها و آملی ها زیاد بوده ) ، ولی طالب اصرا می کند و به پدر می گوید : حکایت عشق ما همه گیر شده و داستان ما را خیلی ها می دانند ، اگر میخواهی که پسرت رسوای خاص و عام نشود ، کسی را بفرست تا زهره را از خانواده اش برای من خواستگاری کند .
پدر وقتی اصرار پسر را دید ، نامادری طالب را صدا می کند و داستان را برایش نقل کرده و به زنش می گوید : بیا برای طالب مادری کن و زهره را خواستگاری کن ، مادر خوانده هم که قبلا برای طالب خواب دیگری دیده بود ، ضمن اشاره به اینکه چلاوی ها زن نمی دهند به آملی ها ، به پدر طالب می گوید که : من خواهرزاده خودم را برایش مناسب تر می بینم ، طالب هم در پاسخ به این پیشنهاد می گوید : من غیر از زهره دل به هیچ دختر دیگری نمی توانم بدهم ، مادر خوانده که دید طالب پافشاری می کند با خودش گفت از این ستون به آن ستون فرج است ، شاید زمان مشکل را حل کند ، برای همین رو به طالب کرد و گفت : پسرم ، طالب جان ، با دست خالی که نمی شود رفت خواستگاری دختر مردم ، تو هم که چیزی نداری ، دست کم سالی صبر کن ، دراین فاصله ، پدرت کشاورزی میکند و تو هم به مرتع برو و مالداری ( چوپانی ) کن تا با ماحصل دست رنج یکسال شما ، ما با سری افراشته به خواستگاری برویم ، طالب با اینکه اساسا پی به منظور مادر خوانده برده بود ولی با خودش گفت پر هم بیراه نمی گوید ، خلاصه نباید با دست خالی پیش رفت ، و در نهایت قبول کرد و اینگونه شد که طالب به عشق وصال یار به همراه گله سر به بیابان و صحرا گذاشت .
روزها می گذشت و طالب با یاد زهره انرژی می گرفت و در پی گله مراتع و دشتها را زیر پا می گذاشت ، طالب از عشق جانسوزش با درخت و علف و کبوتر و...درد دل میکرد و از هجر یار ضجه میزد و ناله ها ساز می کرد و هر غروب به غروب صدای عاشقانه های طالب بود که دشت و کوه و مراتع را بی قرار می کرد .
یک روز عصر طالب احساس کرد که کمی ناخوش است ، یار غارش سبزعلی را صدا زد و گفت : من کمی ناخوشم ، باید کمی بخوابم ، تو گاوها را بدوش و از شیرشان کره بگیر تا من کمی استراحت کنم ، طالب سر بر زمین گذاشت و به خواب رفت ، در خواب ، زهره را دید که درون آب در حال غرق شدن و دست و پا زدن است و هر چه بیشتر دست و پا میزند بیشتر فرو می رود و باز زهره را دید که به همراه نامادری اش ( زهره هم نامادری داشت ) به بازار می روند تا برای عروسی پارچه های سفید و زربفت بخرند و طالب با همین خوابها تا صبح فردا سرگرم بود.
فردا صبح ، طالب با صدای پارس سگهای پاسبان گله از خواب بیدار می شود ، ولی همچنان احساس ضعف و سنگینی دارد ، سبزعلی را صدا می زند و می گوید ببین چه کسی دارد نزدیک می شود؟ غریب است یا آشنا ؟!
سبزعلی نگاهی میکند و به طالب می گوید که قلی چارویدار ( چارویدار در گویش مازندرانی به کسی می گویند که از بازاری باری را خریده یا مال خریداری شده دیگران را بر روی دوش حمل کرده و به جایی دیگر یا بازاری دیگر منتقل می کند ) است .
طالب از قلی اخبار شهر را جویا می شود و قلی هم از همه جا حرف می زند و در نهایت طالب از زهره می پرسد و قلی پاسخ می دهد که برای زهره خواستگار آمده و تا چند روز دیگر می خواهند عروسی بگیرند ، طالب از شنیدن این حرف مرد و زنده شد ، فریاد بلندی کشید و به سبزعلی گفت اسب را برایم مهیای تاخت کن که باید هر چه سریعتر به شهر برسم
طالب خبر عروسی زهره را از قلی چارویدار شنید و عنان اختیار از کف داد و به سبزعلی نهیب زد که اسب کهر را زین و یراق کند تا طالب هر چه زودتر خویش را به آمل برساند . پیش از حرکت طالب به سبزعلی گفت که از باب تشکر و امتنان به قلی ، یکدست چوقا ( نوعی تن پوش پشمین) و دو سکه اشرفی و مقداری کره و ماست و سرشیر بدهد و سپس راهی شد.
حوالی غروب ، طالب به نزدیکی های آمل رسیده بود که کمی دورتر از خویش سایه سه سوار را دید ، با دقت بیشتر و از روی نوع پوشش آنها فهمید که آنها زن هستند ، وقتی سواران و طالب به هم می رسند ، زهره با دیدن طالب روبند را به کناری می زند و طالب او را می بیند ، طالب جویا می شود که زهره و خواهرانش آنجا چه می کنند ؟ و جواب میگیرد که زهره را دارن به منزل قادر می برند تا خانواده قادر عروس خود را از نزدیک ببینند ( ظاهرا آن موقع رسم بر این بود که عروس را به خانواده داماد می بردند تا خانواده داماد عروس ، را ببینند ، نمی دانم چرا؟ ، ولی تصور کنم جهت حفظ منزلت و حرمت بزرگترهای خانواده داماد ، عروس که جوان تر و کم سن بود به آنجا می رفت که رنج سفر بر بزرگان هموار نگردد ) ، طالب به معشوق گلایه می کند و خرده می گیرد که چرا مرا که عاشق سینه چاکت هستم خبردار نکردی ؟ و هنوز عرض گلایه طالب گل نکرده بود که سوارانی دیگر از راه رسیدند ، برادر زهره بود به همراه تنی چند از مردان فامیلش که بعنوان همراه و بلد و محافظ مرکب عروس از قفا می آمدند ، طالب با دیدن آنها خود را به کناری کشیده و به آنها عرض سلام می کند ، برادر زهره که طالب را دید ، به دیگران دستور حرکت می دهد و سایرین حرکت می کنند ولی خودش همانجا می ایستد ، هنگامی که سواران چند صد متری از او و طالب دور شدند ناگهان برادر زهره با یک حرکت تبرزین کشیده و آن را به شانه طالب می کوبد و تا طالب بخواهد بگوید آخ ، اسبش را هی کرده و از آنجا دور می گردد . ( چرا که برادر زهره در جریان عاشقانه های طالب و خواهرش بود ) .
آنها رفتند و طالب تنها شد ، زخمی و خون آلود ، احساس درد می کرد ، اما نه دردی که ناشی از زخم تبرزین باشد که درد دل بود که طالب را به فغان در می آورد ، طالب با همان حال ، در حالیکه خون از بدنش می رفت ، نم نمک به سمت شهر حرکت می کند ، در حالیکه زیر لب با خود نجوا می کرد و رجز می خواند که : زهره جان ف اگر بخاطر تو نبود ، برادر زار و نحیف تو کجا مرد میدان من بود ؟! من که در شمشیر کشیدن سهراب ثانی ام و کمان در دستم گرز کیانی است ، من که در نیزه بازی بسان فرامرزم و کمند که بیندازم کوه و در و دشت را اسیر می کنم ، کدام یکه سواری چون من توانی یافت در تمامی پلور و اشرف و آمل و ساری!!! من که اگر رگ غیرتم بجوش بیاید اسب و سوارش را به دوش میگیرم ، من اگر با تبر به کسی سوار بر اسب بزنم با ضربه ام اسب و سوارش چهار تکه می شوند ، من که در چوب زنی در مازندران بی همتایم و در تبرزین کشی چون من در نور و لاریجان نیست ، این زخمی که بر من وارد آمد زخم عشق است که اینگونه در جان من مشتعل شده و مرا اتش می زند .
ادامه دارد ...