نارون1
21st February 2013, 09:25 PM
سفر گزيد از اين كوچه باز همنفسى
پريد و رفت بدانسان كه مرغى از قفسى
كسى كه مثل درختان به باغ عادت داشت
شبيه لاله به انبوه داغ عادت داشت
كسى كه همنفس موجهاى دريا بود
صداقت نفسش در نسيم پيدا بود
بهار سبز در آشوب خشكسالى بود
شكوفهدارترين باغ اين حوالى بود
كسى كه خرقهاى از جنس آب در بر داشت
كسى كه شعر مرا از ترانه ميانباشت
كنون دريچهى دل را به روشنى واكن
به ياد او گل خورشيد را تماشا كن
ميان آينهها رد داغ را ميجست
درخت بود و هوادار باغ را ميجست
تمام زاويهها را به يك بهار سپرد
كوير تشنهى ما را به جويبار سپرد
در انتهاى عطش آفتاب مينوشيد
كسى كه از دل او شعر آب ميجوشيد
كسى كه از ورق سرخ گل كتابى داشت
براى پرسش و ترديد ما جوابى داشت
كسى كه آب شدن را در التهاب آموخت
شكوه سبز شدن را در آفتاب آموخت
كسى كه شايبهى آن نقاب را فهميد
كسى كه حيلهى سنگ و سراب را فهميد
كسى كه با تپش مرگ زندگانى كرد
كسى كه با همه جز خويش مهربانى كرد
كسى كه با دل ما ارتباط آبى داشت
هزار پنجره مضمون آفتابى داشت
به كشف مشرق خورشيدهاى ديگر رفت
هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت
چگونه گويمت اى چشمهاى زيرك باغ
چگونه گويمت اى شكل واقعيت داغ
هنوز عكس تو در دستهاى ديوار است
هنوز كوچه از آن سبز سرخ ، سرشار است
هنوز عكس تو و خشم ديگران برجاست
به چشمهات، كه مظلوميت در آن پيداست
تو را به خاطر آن آفتاب ميگويم
تو را به خاطر دريا و آب ميگويم
تو را به خاطر آن چشمها كه ميسوزند
و اشكها كه مرا شعرتر ميآموزند
تو را به خاطر آن ياسمن كه نشكفته است
به آن دو غنچه كه چون شعرهاى ناگفته است
تو را به خاطر رؤياى آن سه حسرت سبز
تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز
منبع:
پایگاه جامع عاشورا
پريد و رفت بدانسان كه مرغى از قفسى
كسى كه مثل درختان به باغ عادت داشت
شبيه لاله به انبوه داغ عادت داشت
كسى كه همنفس موجهاى دريا بود
صداقت نفسش در نسيم پيدا بود
بهار سبز در آشوب خشكسالى بود
شكوفهدارترين باغ اين حوالى بود
كسى كه خرقهاى از جنس آب در بر داشت
كسى كه شعر مرا از ترانه ميانباشت
كنون دريچهى دل را به روشنى واكن
به ياد او گل خورشيد را تماشا كن
ميان آينهها رد داغ را ميجست
درخت بود و هوادار باغ را ميجست
تمام زاويهها را به يك بهار سپرد
كوير تشنهى ما را به جويبار سپرد
در انتهاى عطش آفتاب مينوشيد
كسى كه از دل او شعر آب ميجوشيد
كسى كه از ورق سرخ گل كتابى داشت
براى پرسش و ترديد ما جوابى داشت
كسى كه آب شدن را در التهاب آموخت
شكوه سبز شدن را در آفتاب آموخت
كسى كه شايبهى آن نقاب را فهميد
كسى كه حيلهى سنگ و سراب را فهميد
كسى كه با تپش مرگ زندگانى كرد
كسى كه با همه جز خويش مهربانى كرد
كسى كه با دل ما ارتباط آبى داشت
هزار پنجره مضمون آفتابى داشت
به كشف مشرق خورشيدهاى ديگر رفت
هزار مرتبه از ابرها فراتر رفت
چگونه گويمت اى چشمهاى زيرك باغ
چگونه گويمت اى شكل واقعيت داغ
هنوز عكس تو در دستهاى ديوار است
هنوز كوچه از آن سبز سرخ ، سرشار است
هنوز عكس تو و خشم ديگران برجاست
به چشمهات، كه مظلوميت در آن پيداست
تو را به خاطر آن آفتاب ميگويم
تو را به خاطر دريا و آب ميگويم
تو را به خاطر آن چشمها كه ميسوزند
و اشكها كه مرا شعرتر ميآموزند
تو را به خاطر آن ياسمن كه نشكفته است
به آن دو غنچه كه چون شعرهاى ناگفته است
تو را به خاطر رؤياى آن سه حسرت سبز
تو را به خاطر آن روزها و صحبت سبز
منبع:
پایگاه جامع عاشورا