PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رهایی6



fly in the sky
19th February 2013, 09:48 PM
زهرا ساکت بود و حرفی نزد. گفتم: زهرا بریم پارک؟ گفت: مامان مارومیبینه؟من و علی همدیگه رو نگاه کردیم، گفتم : اره میبینه، چطور؟!گفت: خوشحال میشه ما بریم پارک؟ گفتم : اره،خیلی خوشحال میشه بریم.قبول کرد و رفتیم پارک. کمی بازی کرد و بعد رفتیم خانه عمو و همه سختیها و مشکلات ما این چند وقت بیشتر شده بود .اگر زهرا طوری شود، چه کار کنم.شب تب کرد که عمو و زن عمو بردنش دکتر. عمو گفت:نباید میبردینش قبرستان، عذاب وجدان گرفته بودن. اول از خدا و بعد از مادر کمک خواستم که زهرا طوری نشود. بالاخره فردای ان روز سرحالتر شد. علی این مدت توی درسها به من کمک میکرد تا خودم را به بچه ها برسانم.زندگی در خانه عمو روال عادی به خود گرفته بود.انگار واقعاً ما جزئی از خانواده عمو حساب میشدیم .از خرید ولباس گرفته تا کتاب و هر وسیله دیگر برای ما تهیه میکردند. زن عمو خیلی با مامهربان بود و هست.زهرا بزرگتر میشد و وابستگی اش به زن عمو بیشتر میشد.زن عمو هم خیلی دوستش داره.هر بهانه ای هم که میگیره، قبول میکنه که به زن عموگفتم:خیلی داره لوس میشه.زن عمو گفت:بزار لوس بشه ، من دوست دارم. منو اذیت نمی کنه اشکال نداره.نگران نباش.زندگی به مرور ادامه داشت تا این که بعد از گذشت پنج سال که مادر خانه عمو بودیم و من دانشگاه قبول شدم و در سال اول بودم و زهرا هم در کلاس اول راهنمایی بود، وقتی خانه رسیدیم عمو و زن عمو توی حیاط نشسته بودن و با هم حرف میزدن که با دیدن من ساکت شدن. عمو شروع کرد به قدم زدن توی حیاط. سلام کردم به زن عمو گفتم: طوری شده؟!گفت:زیاد مهم نیست، بعد برات توضیح میدهم. فکر میکردم در مورد علی است. اخر قرار بود علی نامزد کنه. برای همین فکر میکردم در مورد علی باشه ولی زن عمو گفت:برات توضیح میدهد، یعنی چه شده؟!صبح که شد خواستم برم دانشگاه، عمو گقت: علی امروز محمد با من او رامیرسانم،تومیتوتنی بری که زودتر به کارهایت برسی.منو عم. باهم سولر ماشین شدیم وراه افتادیم .نمیدونم! عمو یجوری شده بود.با خودش زیر لب حرف میزد.چی میگفت؟!میخواست چیزی بگه اما نمیدونست از کجا شروع کنه.یک دفعه گفت: محمد اگه یروزپدرت برگرده ، تو چه کار میکنی ؟از سوال عمو جا خوردم.من او را فراموش کرده بودم.فکر میکردم دیگه وجود نداره.چرا حالا ؟!توی همین فکرها بودم که عمو پرسید: چی شد؟! با لحن تندی گفتم: اون دیگه برای ما وجود نداره .با من من گفت : اگه بشه طوری.... گفتم: اره طوری ، چطور تونسته بعد از 7 سال برگرده بخواد برای ما پدری کنه ،فکر میکردیم مرده.عمو وسط حرفم پرید و گفت: تو پسر فهمیده ای هستی بهتره فکر کنی وبعد جواب بدی.آره آمده و میخواد شما رو ببینه.دیگه چیزی نگفت و منو رسوند دانشگاه و رفت.چرا حالا که مادر رفته و ما به نداشتن پدر عادت کردیم؟ حالا که ماخانواده جدید داریم و به خانواده عمو وابسته شدیم؟ چرا این شرایط باید برایمان به وجود بیاید؟ چرا آمده ما که داشتیم زندگیمان را میکردیم. نمیخواستم خبری از اوداشته باشم.پدری که برای ما فقط یک عکس بود.چهره اش هم از یادمان رفته، چه برسه به نامش. از دستش ناراحت و عصبانی هستم . دوست ندارم ببینمش . شاید زندگی براش سخت بوده یا شاید شرایط بدی داشته ولی چرا رفت و چرا حالا امده.چرا اصلا خبری از خودش به ما نداده . مادر به خاطر ما کمی درموردپدر حرف میزد یااصلا نمیزد . نگران زهرا بودم که چطور با وجود پدر برخورد میکند .شب که رسید خانه دیدم توی حیاط زانوانش را به بغل گرفته و نشسته . بهش سلام کردم .کنارش نشستم . جواب سردی داد و بلند شد رفت داخل .دنبالش رفتم . گفتم: زهرا طوری شده؟! دستش را گرفتم.بردمش داخل اتاق.گفت : یعنی خبر نداری؟!گفتم:چی؟! اشک توی چشماش جمع شد و گفت:حالا که مامان رفته بابا برگشته!گفتم: کی به تو گفته؟!گفت: زن عمو.عمو هم قرار بود با تو حرف بزنه.آره واقعیت داره؟برگشته؟گفتم: آره عمو امروز صبح به من گفت .قرار شد فکر کنم و بعد ببینمش.چند روز گذشت.جمعه عصر بود که نشسته بودیم توی حیاط. زن عمویک هندوانه شیرین گذاشته بود توی سینی آماده میکرد که بخوریم که عمو رو به من گفت:محمد فکرهایت را کردی؟جوابت... توی حرفش پریدم و گفتم: نه نمیخواهیم او راببینیم . گفت : نه پسرم، هرچی باشه پدرتونه ، حقی گردنتون داره.حالا بخاطر من طوری که نمیشه.خلاصه عمو خیلی باهامون حرف زد. من هم بخاطر عمو قبول کردم.زهرا هم راضی شدو قرار شد که بیاد خونه عمو.برای دیدنش شک داشتم.دو سه روزی گذشت . منو علی نشسته بودیم توی حیاط و داشتیم با هم حرف میزدیم و زهرا هم داشت با زن عمو سبزی پاک میکرد. عموهم به درختهای توی حیاط ور میرفت که صدای در آمد.علی رفت در را باز کرد.بعد ازسلام گفت: بابا عمو آمده.عمو رفت جلو در به استقبال آنها. من از جایم بلند شدم وفتم دم در ساختمان و ایستادم. زن عمو سبزی ها را داد زهرا گفت: ببر داخل و خودش رفت استقبال پدر.من که با پدرم با یک زن و دوتا بچه داخل شدن و روی تخت بزرگی که داخل حیاط عمو بود نشستن. با نگاه عمو مجبور به سلام شدم. زهرا آمد کنارم ایستاد.نگاه کردم به پدرم چهره اش خیلی با عکسهایش فرق میکرد.چشمهایش گود افتاده بود، موهایش سفید شده بود، کمرش خمیده تر شده بود از ان لبخند که در عکسهایش بود ، خبری نبود.آرام آرام عمو گفت:محمد، زهرا شما هم بیاید اینجا کنار ما.رفتیم جلو.زهرا پشت سرم کنارعلی نشستیم.پدر سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.دستش را آورد که دستم را بگیرد اما من دستم را عقب کشیدم.دستش میلرزید.ان را عقب برد.عمو بدجوری نگاهم میکرد.باید به من حق میداد،آخه ما را ترک کردو رفت.حالا بعد از این همه مدت چرا برگشته؟!زهرا را صداکرد.زهرا بابا بیا.زهرا هم مثل من ازش دوری میکرد.شروع به گریه کردو گفت: حالا که مامان نیست آمدی؟زن عمو آمد بغلش کرد اونم شروع به گریه کرد.پدرم هم سرش را پایین انداخت.اشکهایش سرازیر شد.مگه میتونه گریه هم بکنه!نبود ببینه مامان چه زجری کشید.نبود بی سر و سامان شدن مارو ببینه .فقط به فکر خودش بوده.اگه واقعا دوستمان داشت که ما را ترک نمیکرد .یک دفعه متوجه دو پسر شدم .از علی پرسیدم، این ها کی هستن؟ علی من من میکرد ،گفتم:بگو ما که آب از سرمان گذشته چه یک وجب ،چه صدوجب.گفت: این خانم زن بابات و این دوتا پسرم داداشهای شما...یک دفعه گفتم:تو خبرداشتی؟!چیزی نگفت.لبخندی زد گفت:خواستم غافلگیر بشی .گفتم: آخه الان موقعه غافلگیریه!؟علی که متوجه عصبانیت من شده بود دیگه چیزی نگفت.بلند شدم و دست زهرارا گرفتم و با هم به داخل ساختمان رفتیم.بردمش توی اتاقم در را هم بستم.زهزا دیگه گریه نمیکرد .گفت: محمد اون خانم کی گفته زن بابات دوتاهم پسر داره زهرا بلند شدکه بره بیرون نذاشتم.گفتم : عمو ناراحت میشه.مدتی گذشت که صدای در اتاق آمد.عمووارد شد و گفت: برخوردتون درست نبود.رفتن.گفتم: بهتر، حق نداشت بلند شه با زن وبچه هاش بیاد اینجا، اگرهم قبول کردم ببینمش فقط بخاطر شما بود.عمو گفت:بابات آره اما اون زن و بچه ها چه گناهی داشتن.حتما نگاهشون هم نکردی.انتظارم از تو بیشتربود. من به شما حق میدهم و باید یک فرصت دیگر به پدرتان بدهید و حرفهای او را گوش کنید.حرفهای عمو که تمام شد از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد...فت.ادامه دارد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد