ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حکایتی از مولانا



setayesh shb
2nd January 2013, 03:17 PM
حکایتی از مولانا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت
فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.


پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :



من تو را کی گفتم ای یار عزیز


کاین گره بگشای و گندم را بریز


آن گره را چون نیارستی گشود


این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود...



نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌

تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه

میلاد صفری
2nd January 2013, 03:26 PM
جالب بود ستایش جان امروز داری رکورد میزنی تو سایت این همه مطالب رو از کجا میاری

setayesh shb
2nd January 2013, 03:31 PM
جالب بود ستایش جان امروز داری رکورد میزنی تو سایت این همه مطالب رو از کجا میاری
این مطالب رو خیلی وقته دارم فرصت ارسالشون رو نداشتم الان که بیکارم خوب...

میلاد صفری
2nd January 2013, 03:38 PM
خیلی خوبه عزیزم ما که از صب تا حالا خیلی استفاده کردیم

setayesh shb
2nd January 2013, 03:42 PM
خیلی ممنون شما لطف دارید[khanderiz]

mozhgan.z.1368
2nd January 2013, 06:03 PM
بسیار زیبا بود[golrooz]

setayesh shb
2nd January 2013, 06:10 PM
بسیار زیبا بود[golrooz]
خواهش میکنم
مرسی از لطفتون

mamadshumakher
2nd January 2013, 06:14 PM
تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه

اینجور بیت هارو باید بزرگ قاب کرد در مراکز عمومی گذاشت.

vahid5835
3rd January 2013, 08:31 PM
حکایتی از مولانا و شمس (http://www.asemoni.com/human/life/story-of-rumi-and-shams)


http://www.asemoni.com/img/Story-of-Rumi-and-Shams.jpg

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.

تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند. آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.

هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید. در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:” ای مردم! شیخ جلال الدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است.” آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد.




مرد ادامه داد: “این منافق که ادعای زهد میکند و به او اقتدا میکنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!” سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد. زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند. در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:”ای مردم بی حیا! شرم نمیکنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول میکند.”

رقیب مولوی فریاد زد:”این سرکه نیست بلکه شراب است.”
شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه ی مردم از جمله آن رقیب قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.




رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت ،دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آنگاه مولوی از شمس پرسید:برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مجبورم کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک سراب نیست، تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو سرمایه ایست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند. این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه بر باد رفت.
پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.







Asemoni.com (http://www.asemoni.com)

setayesh shb
18th April 2013, 11:29 PM
از حکایت های مولوی و شکرستان (http://www.njavan.com/post/109)



یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست…
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است...!

- - - به روز رسانی شده - - -

از حکایت های مولوی و شکرستان (http://www.njavan.com/post/109)



یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای. از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی. اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی. پند اول را در دستان تو می دهم. اگر آزادم کنی، پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم. پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد. پرنده گفت:پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست…
گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی. ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست. پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است...!

setayesh shb
15th June 2013, 05:19 PM
آورده اند که در زمان های قدیم پرنده ای از یارانش جدا شد که برود و جایی خوش آبو هوا و سرسبز برای زندگی پیدا کند.او در اسمان آبی و بی پایان به پرواز درآمد و بال زنان سفر درازی را آغاز کرد.

پرنده تصمیم داشت که برود و چمنزاری سبز و خرم بیابد و بعد برگردد و به دوستانش خبر دهد که آنها هم به آن سرزمین سبز و خرمی که او کشف کرده است نقل مکان کنند.

پرنده ی قصه ی ما در آسمان آبی و آفتابی و بیکران بال زد و رفت و رفت و رفت تا اینکه ناگهان چشمش به چمنزاری خورد که از ذور چون بهشت برین به نظر میرسید.احساس کرد که بهشت گمشده ی خود را یافته است. بر شاخه ی درختی نشست و چمنزار زیبا و سرسبز و خرم راتماشا کرد.

سکوت عجیبی در آن چمنزار حکمفرما بود پرنده از آن سکوت و آرامش کمی تعجب کرد.با خودش گفت:چمنزاری به این خوبی و زیبایی چرا انقدر خلوت و ساکت است؟چرا هیچ پرنده ای در این حوالی نیست؟یعنی تا کنون پای پرنده ای جز من به اینجا نرسیده است؟عجیب است ولی خوب است.چون من همیشه از جای شلوغ بدم می آید و دنبال جای خلوتی مثل اینجا میگشتم.حالا چنین جایی را یافتم.جایی که از هر نظر خوب و مناسب است برای یک زندگی ارام و شیرین و بدون هر گونه حادثه ای.محل قبلی خیلی پر سر و صدا بود و من یک لحظه آرامش نداشتم ولی اینجا جان میدهد برای استراحت و کسی نیست که مزاحمم شود..!

پرنده پرواز کرد تا جایی را برای ساختن آشیانه ی خود در آن چمنزار بیابد

درست در چند قدمی آنجا صیادی دام گذاشته بود و منتظر نشسته بود و خود را با شاخ و برگ درختان پیچیده بود پرنده آمد و درست در نزدیکی صیاد نشست اما به آن شاخو برگ مشکوک شد چون تا به حال همانند آن را ندیده بود پرسید تو چیستی مانند گیاه نیستی شبیه انسان ها هستی

صیاد فهمید که با پرنده ی با هوشی مواجه شده پس اینچنین پاسخ داد:

من یک زاهد گوشه نشینم و در حال عبادت خداوند هستم

پرنده گفت حضور یک زاهد در اینجا عجیب است

صیاد پاسخ داد:راستش من همسایه ای داشتم که او بدون هیچ دلیلی مرد و از آن پس من به خود آمدم که این دنیای مادی ارزشی ندارد از آن موقع به بعد به این صحرا آمدم و زاهد شدم و خودم را به شکل یک بوته در آوردم

پرنده نیشخندی زد و گفت:امیدوارم که خداوند هدایتت کند ولی چرا در این مکان دور افتاده و بدون زن و فرزندت؟خسته نمیشوی؟

چرا ولی همه ی این ها به خاطر خداست

پرنده شروع کرد به نصیحت زاهد که این کار تو اشتباه است که زندگی را بر خود حرام میکنی و خود خدا هم راضی نیست و تو با این کارت مرتکب گناه میشوی

پرنده انقدر گفت و گفت تا چشمش به دانه هایی که صیاد برای دام گذاشته بود افتاد پرسید که گندم ها برای کیست زاهد گفت این گندمان برای بچه های یتیم است که مردم به من سبرده اند چون من را مومن میدانند

پرنده گفت من میتوانم کمی از آنها را بخورم

صیاد گفت که حکمش را نمیداند

پرنده شروع کرد به حکم دادن که این کار برای مسافری که خسته و گشنه است اشکالی ندارد

زاهد گفت پس مسولیتش با خود توست تو باید پاسخگو باشی

پرنده پذیرفت و شروع به خوردن گندم ها کرد چند دانه بیشتر نخورده بود که به دام افتاد پرنده شروع کرد به نفرین خودش که چرا انقدر ساده لوح بوده و دروغ های مرد را باور کرده

صیاد گفت که به خاطر ساده لوح بودنت گرفتار نشدی بلکه به خاطر چند گناهی که مرتکب شدی گرفتار شدی

اول اینه:برای رفع گرسنگی خود از طرف خدا حکم صادر کردی گناه دومت :حرامخواری بود تو میدانستی که مال یتیم خوردن حرام است

و این که تمام حرف هایم دروغ نبود همسایه ی ما به تازگی مرده بود و این گندم ها برای بچه هایی اوست که برای به دام انداختن تو گرفته بودم تا برای آنها غذا تهیه کنم و گناه سوم تو این بود که تو حرف از دین و ایمان میزدی ولی پای عمل کردن که رسید خود را کنار کشیدی!!!!!

- - - به روز رسانی شده - - -



آورده اند که در زمان های قدیم پرنده ای از یارانش جدا شد که برود و جایی خوش آبو هوا و سرسبز برای زندگی پیدا کند.او در اسمان آبی و بی پایان به پرواز درآمد و بال زنان سفر درازی را آغاز کرد.

پرنده تصمیم داشت که برود و چمنزاری سبز و خرم بیابد و بعد برگردد و به دوستانش خبر دهد که آنها هم به آن سرزمین سبز و خرمی که او کشف کرده است نقل مکان کنند.

پرنده ی قصه ی ما در آسمان آبی و آفتابی و بیکران بال زد و رفت و رفت و رفت تا اینکه ناگهان چشمش به چمنزاری خورد که از ذور چون بهشت برین به نظر میرسید.احساس کرد که بهشت گمشده ی خود را یافته است. بر شاخه ی درختی نشست و چمنزار زیبا و سرسبز و خرم راتماشا کرد.

سکوت عجیبی در آن چمنزار حکمفرما بود پرنده از آن سکوت و آرامش کمی تعجب کرد.با خودش گفت:چمنزاری به این خوبی و زیبایی چرا انقدر خلوت و ساکت است؟چرا هیچ پرنده ای در این حوالی نیست؟یعنی تا کنون پای پرنده ای جز من به اینجا نرسیده است؟عجیب است ولی خوب است.چون من همیشه از جای شلوغ بدم می آید و دنبال جای خلوتی مثل اینجا میگشتم.حالا چنین جایی را یافتم.جایی که از هر نظر خوب و مناسب است برای یک زندگی ارام و شیرین و بدون هر گونه حادثه ای.محل قبلی خیلی پر سر و صدا بود و من یک لحظه آرامش نداشتم ولی اینجا جان میدهد برای استراحت و کسی نیست که مزاحمم شود..!

پرنده پرواز کرد تا جایی را برای ساختن آشیانه ی خود در آن چمنزار بیابد

درست در چند قدمی آنجا صیادی دام گذاشته بود و منتظر نشسته بود و خود را با شاخ و برگ درختان پیچیده بود پرنده آمد و درست در نزدیکی صیاد نشست اما به آن شاخو برگ مشکوک شد چون تا به حال همانند آن را ندیده بود پرسید تو چیستی مانند گیاه نیستی شبیه انسان ها هستی

صیاد فهمید که با پرنده ی با هوشی مواجه شده پس اینچنین پاسخ داد:

من یک زاهد گوشه نشینم و در حال عبادت خداوند هستم

پرنده گفت حضور یک زاهد در اینجا عجیب است

صیاد پاسخ داد:راستش من همسایه ای داشتم که او بدون هیچ دلیلی مرد و از آن پس من به خود آمدم که این دنیای مادی ارزشی ندارد از آن موقع به بعد به این صحرا آمدم و زاهد شدم و خودم را به شکل یک بوته در آوردم

پرنده نیشخندی زد و گفت:امیدوارم که خداوند هدایتت کند ولی چرا در این مکان دور افتاده و بدون زن و فرزندت؟خسته نمیشوی؟

چرا ولی همه ی این ها به خاطر خداست

پرنده شروع کرد به نصیحت زاهد که این کار تو اشتباه است که زندگی را بر خود حرام میکنی و خود خدا هم راضی نیست و تو با این کارت مرتکب گناه میشوی

پرنده انقدر گفت و گفت تا چشمش به دانه هایی که صیاد برای دام گذاشته بود افتاد پرسید که گندم ها برای کیست زاهد گفت این گندمان برای بچه های یتیم است که مردم به من سبرده اند چون من را مومن میدانند

پرنده گفت من میتوانم کمی از آنها را بخورم

صیاد گفت که حکمش را نمیداند

پرنده شروع کرد به حکم دادن که این کار برای مسافری که خسته و گشنه است اشکالی ندارد

زاهد گفت پس مسولیتش با خود توست تو باید پاسخگو باشی

پرنده پذیرفت و شروع به خوردن گندم ها کرد چند دانه بیشتر نخورده بود که به دام افتاد پرنده شروع کرد به نفرین خودش که چرا انقدر ساده لوح بوده و دروغ های مرد را باور کرده

صیاد گفت که به خاطر ساده لوح بودنت گرفتار نشدی بلکه به خاطر چند گناهی که مرتکب شدی گرفتار شدی

اول اینه:برای رفع گرسنگی خود از طرف خدا حکم صادر کردی گناه دومت :حرامخواری بود تو میدانستی که مال یتیم خوردن حرام است

و این که تمام حرف هایم دروغ نبود همسایه ی ما به تازگی مرده بود و این گندم ها برای بچه هایی اوست که برای به دام انداختن تو گرفته بودم تا برای آنها غذا تهیه کنم و گناه سوم تو این بود که تو حرف از دین و ایمان میزدی ولی پای عمل کردن که رسید خود را کنار کشیدی!!!!!

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد