PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله عشق در شاهنامه



ستاره 15
24th December 2012, 10:26 AM
نگاهي به دلدادگان نامدار در شاهكار فناناپذير حكيم ابوالقاسم فردوسي توسي
عشق در شاهنامه همچون آب زلال جوشان از چشمه سازان پاك و روح‌پرور است و بسان شبنم صبحگاهي بر چهره‌ي گل دل انگيز و پاكيزه و چون زرناب بي‌غل و غش است و عاري از رياكاري و تزوير و بي‌وفايي و دغلي، مهتاب سان آرامبخش دل و جان است و چون خورشيد گرمي‌زا و سوزان.
خيانت و درويي را به بارگاه بلند عشق راهي نيست و هر چه هست مهرورزي است و وفاداري، ايثار است و جانبازي و فداكاري.
در اين مقال از انواع عشق‌ها بويژه عشق مقدس مادري چيزي نمي‌نويسم كه آن را مقامي است بس والا كه به وصف در نمي‌گنجد و اين سخن بگذار تا وقت دگر. در اينجا به عشقي مي‌پردازم كه ميان زن و مرد پديد مي‌ايد و بطور كوتاه به سه داستان عشقي در شاهنامه فردوسي اشاره مي‌كنم.
در شاهنامه دختران از اظهار عشق به مرد مورد نظر خود ابايي ندارند و بسيار صريح و بي‌پرده با خود بدون واسطه آن را ابزار مي‌نمايند، با توسط دايگان و كنيزكانشان از راز دل نزد مرد محبوبشان پرده برمي‌دارند. يكي از بهترين نمونه‌ها عشق بيژن و منيژه به يكديگر است.
بيژن و منيژه
هنگامي كه بيژن پسر گيو پهلوان ايراني به توصيه گرگين براي ديدن جشنگاه منيژه دختر افراسياب مي‌رود و ناخواسته به استقبال خطر مي‌شتابد، با شنيدن آواي رود و سرود، پنهاني به درون جشنگاه چشم مي‌اندازد و دختران ماهرويي را در آنجا مي‌بيند به طراوت و شادابي بهاران. اما از مشاهده يكي از دختران كه از ههم زيباتر بود دل در پرش مي‌تپد. ناچار زير درختي به استراحت مي‌پردازد و منتظر مي‌ماند تا چه پيش آيد.
از اتفاق منيژه دختر افراسياب هم كه همه ساله در فصل بهار اين جشن را در همان محل برگزار مي‌كرد- بدون اينكه بيژن بفهمد، چشمش به او مي‌افتد و با ديدن سيما و بروبالاي بيژن، دل مهر جويش در سينه مي‌لرزد و به دايه خود مي‌گويد، برو ببين، اين كيست كه همچون سروبلند زير آن درخت آرميده است.
نگه كن كه آن ماه ديدار كيست؟
سياوش مگر زنده شد يا پري است
بپرسش كه چون آمدي ايدار
كه آورت ايدون بدين جادار
مرگ خاست اندر جهان رستخيز
كه بفروختي آتش مهر تيز
بگويش كه تو مردمي يا پري
بدين جشنگه برهمي بگذري
نديدم هرگز چون تو ماهروي
چه نامي تو و از كجايي بگوي
دايه پيغام منيژه را به بيژن مي‌رساند و او را از شيفتگي منيژه آگاه مي‌سازد و سرانجام با چندبار آمد و رفت دايه و پيام گزاري، بيژن وارد جشنگاه مي گردد و عشقي شورانگيز پر از ماجراها، دشواري‌ها، پايداري‌ها، فداكاري‌ها و وفاداري‌ها ميان آن دو ايجاد مي‌گردد كه خواندني است و شنيدني. از خلال شعرهاي مقدمه اين داستان به دلدادگي فردوسي به همسرش نيز مي‌توان پي برد.
دختران يا در يك نظر عاشق مي‌شوند يا با شنيدن وصف دليري و پهلواني و زيبايي بروبالاي مرد بدو شيفته مي‌گردند. مانند تهمينه و رستم.
رستم و تهمينه
تهمينه دختر شاه سمنگان با شنيدن وصف پهلواني رستم بدو عاشق مي‌شود اما هيچ وسيله‌اي براي ابراز عشق خود به محبوبش ندارد. از قضا رستم كه اسبش (رخش) در شكارگاه گم مي‌شود، در جست و جوي رخش است كه گذارش به سمنگان مي‌افتد. پدر تهمينه كه مي‌فهمد رستم به سمنگان آمده، از او دعوت مي‌كند به كاخ شاهي بيايد تا رخش پيدا شود. رستم دعوت او را مي‌پذيرد و به كاخ شاه مي‌آيد و شاه سمنگان هم آن چه شرط پذيرايي است به جاي مي‌آورد و آراسته ترين مجلس بزم را آماده مي‌كند. موقعي كه رستم براي خواب به بستر مي‌رود تهمينه نيمه شب به بالين او ميآيد. رستم مي‌پرسد كه كيستي و در نيمه شب تيره چه قصدي داري؟
چنين داد پاسخ كه تهمينه‌ام
تو گويي كه از غم به دو نيمه‌ام
يكي دخت شاه سمنگان منم
ز پشت هژير و پلنگان منم
به گيتي ز خوبان مرا جفت نيست
چو من زير چرخ كبود اندكي است
كس از پرده بيرون نديدي مرا
نه هرگز كس آوا شنيدي مرا
به كردار افسانه از هر كسي
شنيدم همي داستانت بسي
كه از شير و ديو و نهنگ و پلنگ
نترسي و هستي چنين تيز چنگ
هرآن كس كه گرز تو بيند به جنگ
بدرد دل شير و چنگ پلنگ
نشان كمند تو دارد هژير
ز بيم سنان تو خون بارد ابر
چو اين داستان‌ها شنيدم ز تو
بسي لب به دندان گزيدم زتو
بجستم همي كفت و بال و برت
بدين شهر كرد ايزد آبشخورت
ترا ام اكنون گر بخواهي مرا
نبيند جز اين مرغ و ماهي مرا
يكي آ“ كه برتو چنين گشته‌ام
خرد را ز بهر هوي كشته‌ام
و ديگر كه از تو مگر روزگار
نشاند يكي كودكم در كنار
مگر چون تو باشد به مردي و زور
سپهرش دهد بهر كيوان و هور
رستم او را از پدر خواستگاري مي‌كند و بر رسم دين و آيين پيوند ازدواج ميانشان بسته مي‌شود و سهراب از اين پيوند به وجود مي‌آيد كه آ“ نيز خود داستاني هيجان انگيز و غمگنانه دارد.
عشق در نزد مردان نيز آغازي چنين دارد. مانند عشق زال به رودابه، خسرو به شيرين و غيره.
زال و رودابه
مهراب پادشاه كابلستان از نژاد ضحاك تازي همه ساله به سام پهلوان ايراني خراج مي‌داد تا از حمله‌ي او در امان بماند.
مهراب چون از آمدن زال پسرسام به كابلستان آگاه مي‌شود با لشكريان بسيار و خدم و حشم فراوان به ديدارش مي‌شتابد.
مهراب از ديدار پورسام خوشش مي‌آيد و دانش و رايشش را مي‌ستايد و دل و هوش او را مي‌سپارد. هنگامي كه مهراب از نزد زال باز مي‌گردد، زال نيز به بزرگان مي‌گويد كه:
به چهر و به بالاي او مرد نيست
كسي گويي او را هماورد نيست
نامداريي از ميان مهان به پهلوان جهان زال مي‌گويد:
پس پرده‌ي او يكي دختر است
كه رويش ز خورشيد روشن‌تر است
ز سرتا به پايش به كردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو عاج
دو چشمش بسان دونرگس به باغ
مژه تيرگي برده از پر زاغ
به سر زلف وجعدش چون مشكين ز ره
فكنده است گويي گره بر گره
ده انگشت برسان سيمين قلم
برو كرده از غاليه صد رقم
بهشتي است سرتاسر آراسته
پر آرايش و رامش و خواسته
اين دختر با چنين موي و روي بهشتي سزاوار و درخور تست. زال از شنيدن وصف زيبايي دختر آرام و هوش را كف بدر مي‌دهد و شب را در انديشه آن تا هر خسار به روز مي‌رساند.
بدينسان عشق پرشور زال و رودابه ايجاد مي‌گردد و پهلوان نامدار رستم دستان نيز از اين پيوند به وجود مي‌آيد.
عشق در شاهنامه همه جا به ازدواج مي‌انجامد و ازدواج‌ها با موافقت پدر و مادر و گاه پادشاه وقت است و مطابق آيين و كيش.
در شماره‌هاي بعدي داستان‌هاي عاشقانه در شاهنامه را ادامه خواهيم داد.
خسرو و شيرين
داستان عشق خسرو و شيرين براي اولين بار در شاهنامه استاد توس وصف شده و بعدها نظامي گنجوي آ“ را با شاخ و برگ‌هايي دلپذير و عاشق شدن فرهاد بر شيرين به نظم در آورده است. به پيروي از نظامي، شاعران گرانمايه ديگري نيز گاه به نام شيرين و خسرو و گاه شيرين و فرهاد اين داستان را منظوم ساخته‌اند.
تعالي مورخ مروف شيرين را چنين توصيف مي‌كند «‌هرگز زني بدين جمال و كمال كس به ياد نداشت.ظ و درست مصداق شعر ابوبكر خوارزمي به عربي است كه مضمون آن به فارسي چنين است:« از كثرت زيبايي هربار كه ظاهر مي‌شود يادآوري مي‌كند كه طلوع آفتاب گستاخي است. با وجود گذشتن سال‌هاي جواني، زيباييش رو به تزايد است، همچنانكه شراب هرچه كهنه‌تر شود مطبوع‌تراست.»
در نامه‌هاي عجيب خسروپرويز از زني كامل عيار وصف شده كه با سخنان ريدك خوش آرزو ( غلامي كه مورد توجه و لطف فراوان پرويز بوده و او با بهره بردن از خرد و دانش وي پاسخ بسياري از پرسش‌هايش را مي‌گرفت.) و گفتگوي او با پادشاه درباره‌ي زيباترين و مطبوع‌ترين زن كه در يك رساله‌ي پهلوي درج گشته است بسيار شباهت دارد و مي‌توان گفت كه آن توصيف در مورد شيرين صادق است. مي‌گويد:« بهترين زن آن است كه پيوسته در انديشه‌ي عشق و محبت مرد باشد، دل او را بخواهد و طبع بدان مايل باشد. مطبوع‌ترين آن نه بايد خيلي مسن و نه خيلي جوان، نه خيلي بزرگ و نه خيلي كوچك، نه خيلي لاغر و نه خيلي فربه باشد. اما از حيث اندام و هيات نيكوترين زنان كسي است كه سيماي دلپذير و طبعي و جاذب، بالايي ميانه، سينه‌يا فراخ، بروسرين و گردني خوش ساخت، پاهايي خرد و قامتي باريك، كف پايي معقر، انگشتاني كشيده، تني نرم و استوار دارد. بايد پيشانيش راست، ابرويش كماني، چشمش بادامي، مژگانش به نازكي پشم بره، دماغ متناسب، لب‌ها نازك و قرمز عقيقي، دهان تنگ و دندان‌هايش مانند مرواريد بوده، خنده‌اي شيرين، چانه‌اي گرد، گردني بلند و كشيده داشته باشد. بايد پستان‌هايش چون به، شكمش كوچك، ناخنش چون برف سفيد، اندامش ظريف، رنگش سرخ چون انار، گيسوانش دراز و مايل به سرخي باشد، نكهتي مطبوع، آهنگي ملايم دارا بوده، كم بگويد و بسيار محجوب باشد و هرگز گستاخي سخن نراند.»
و اما داستان خسرو و شيرين در شاهنامه:
كنون داستان كهن نو كنم
سخن‌هاي شيرين و خسرو كنم
پرويز پهلوان از خوبرويان و دختران پادشاهان و بزرگان تنها به شيرين ماهروي و كامل عيار نظر دارد و از دل و جان خواهان و پرستنده او مي‌باشد.
ورا در زمين دوست شيرين بدي
بر او بر چون روشن جهانين بدي
پندش نبودي جز او در جهان
ز خوبان و از دختران شهان
خسرو پرويز در آغاز پادشاهي به سبب جنگ با بهرام چوبين ( سرداري كه عليه او قيام كرده بود) مدتي از شيرين جدا مي‌افتد. شيرين از دوري پرويز بسيار در رنج است. پرويز به كمك قيصر روم بر بهرام پيروز مي‌گردد و ناچار با مريم دختر قيصر ازدواج مي‌كند. آنگاه به بهانه‌ي شكار شتابان به ديدار شيرين مي‌رود. شيرين خود را به بهترين وجه مي‌آرايد و به بام قصر مي‌رود. چون شاه به پاي قصر مي‌رسد، شيرين گريان از جاي بر مي‌خيزد و قامت فنته‌انگيز خود را به او نشان مي‌دهد و آنگاه گريه كنان از بي‌مهري شاه گله آغاز مي‌كند و عهد و پيمان گذشته را به ياد پرويز مي‌آورد. شاه با ديدن شرين و شنيدن صدايش با تاسف بر گذشته دستور مي‌دهد كه او را با شكوه و جلال فراوان به « مشكوي زرين» به اتاق گوهرآگين « اطاق ويژه پرويز» ببرند و خود به شكار مي‌رود. پرويز به محض بازگشت از شكارگاه يكسر به نزد شيرين مي‌رود و پوزش خواهان بوسه‌ها برپا و دست و سرش مي‌زند. آنگاه موبد را احضار مي‌كند و به او مي‌گويد كه بنا به رسم و آيين شيرين را به كابين او در بياورد. بزرگان كه از اين ازدواج ناراضي بودند سه روز به ديدار شاه نمي‌روند. روز چهارم خسرو آنان را احضار مي‌كند وبه ايشان مي‌گويد كه از نديدن شما بسيار دلتنگ گشته‌ام، بزرگان كه بسيار خشمگين بودند به شاه پاسخي نمي‌دهند و با نگاه از موبد مي‌خواهند كه علت نيامدن را بيان كند.
موبد به شاه مي‌گويد سبب رنجش آنان ازدواج شاه با شيرين است. شاه بدانان پاسخي نمي‌دهد و گويد براي گرفتن جواب فردا به كاخ بيايند. بزرگان چنين مي‌كنند. روز بعد پرويز دستور مي‌دهد تشتي پر از خون به نزد او بياورند. شاه از ايشان مي‌پرسد اين چيست؟ مي‌گويند تشتي پرازخون است. شاه دستور مي‌دهد تشت را بشويند و با مشك و گلاب آن را معطر كنند و به حضور بياورند. آنگاه شهريار روي به حاضران كرده مي‌گويد:« شيرين همانند اين تشت خون بوده كه اينك از بوي من پاك و مقدس گشته است.»
شيرين با اينكه بانوي شبستان پرويز است اما از مريم كه مهتر بانوي شبستان بود، در رنج بود. پرويز در عين حال كه عاشق شيرين بود اما حرمت مريم را نگاه مي‌داشته. سرانجام شيرين با خوراندن زهر مريم را از سر راه برمي‌دارد و پس از يك سال جانشين مريم مي‌شود و ديدارش زنگ غم از شاه مي‌زدايد و زيبايي خيره كننده‌اش آرامبخش دل بيقرار و بي‌آرام شهريار است.
پرويز به خاطر خيره سري و گستاخي شيرويه پسر مريم دستور مي‌دهد او را زنداني كنند، ولي شيرويه به كمك عده‌يي از زندان‌ رهايي مي‌يابد و شب هنگام به كاخ خسرو حمله مي‌برد و برپدر پيروز مي‌گردد و او را در كاخش زنداني مي‌كند و دستور مي‌دهد كه وسايل پذيرايي و آسايش او را فراهم سازند، و پذيرايي از شاه را به عهده شيرين مي‌گذارد.
ههم خوردش از دست شيرين بدي
كه شيرين ز غم‌هاش غمگين بدي
شيرويه به كشتن پدر فرمان مي‌دهد و شيرين را به مرگ همسر محبوب داغدار مي‌سازد.
پنجاه و سه روز كه از مرگ پرويز مي‌گذرد شيرويه شيرين را به بارگاه احضار مي‌كند و مي‌گويد:
همه جادوئي داني و بد خويي
به ايران گنهكار تركس تويي
بترس اي گنهكار و نزد من آي
به ايوان چنين شاد و ايمن مپاي
شرين از آمدن ابا مي‌كرد اما شيرويه به شيرين پيغام مي‌دهد كه چاره‌اي جز آمدن به درگاه من نداري.
چنين گفت كز آمدن چاره نيست
چو تو در جهان نيز خونخواره نيست
شيرين جز اطاعت چاره‌اي نديد ولي گفت به تنهايي به پيشگاه شيرويه نمي‌آيم مگر با عده‌يي. شيرويه پنجاه تن مرد داناي سالخورده به مشكوي‌( كاخ )‌ شيرين مي‌فرستد تا او را به حضور بياورند. شيرين لباس عزا در بر مي‌كند و به نزد شاه نو مي‌‌آيد. برخلاف آنچه شيرين فكر مي‌كرد شيرويه به شيرين مي‌گويد كه از سوگ خسرو دوماه گذشته است. من خواستار تو هستم و همچون پدر تو را عزيز و گرامي خواهم داشت.
كنون جفت من باش تا بر خوري
بدان تا سوي كهتري ننگري
بدارم تو را هم بسان پدر
وزان نيز نامي تر و خوب‌تر
شيرين و شيرويه مي گويد نخست داد مرا بده آنگاه جان من در اختيار تو است و شيرويه مي‌پذيرد. زن دلاور مي‌گويد كه اي شاه مرا زن جادوگر و ناپاك ناميدي؟ سپس از بزرگاني كه همراه او بودند مي‌پرسد: در سي سالي كه بانوي ايران بودم از كژي و نابخردي از من چه ديده‌ايد؟ بزرگان از او به خوبي و پارسايي ياد مي‌كنند.
كه چون او زني نيست اندر جهان
چه در آشكار و چه اندر نهان
شيرين مي‌گويد نيكويي زنان به سه چيز است: يكي شرم و آراستن سراي براي همسر، ديگر زادن پسر و سه ديگر زيبايي بالا و روي نيكويي خويش. با همسري من دوران كامكاري شاه فرارسيد. چهار فرزند پسر زادم كه شاه به وجودشان شادمان بود، آنگاه روي و موي خود را بدانان نشان مي‌دهد و مي‌گويد جادويي من همين است و بس.
مرا از هنر موي بد در نهان
كه آنرا نديدي كس اندر جهان
نمودم همين است آن جادويي
نه از تنبل و مكر و از بد خوبي
شيرويه به شيرين مي‌گويد جز تو همسري در ايرانزمين نخواهم جست و در ديدگان من جاي خواهي داشت. زن خوبرخ به شيرويه مي‌گويد دو حاجت دارم كه از شهريار مي‌خواهم به انجام هر دو فرمان دهد.
بدو گفت شيروي جانم تو راست
دگر آرزو هرچه خواهي رواست
شيرين از شيرويه مي‌خواهد نخست فرمان دهد، خواسته‌ها و گنج‌هاي او را به خود او واگذارند. شيرويه مي‌پذيرد. شيرين گنج‌ها را به خويشاوندان و درويشان نيازمندان و خدمتگزارانش مي‌بخشد و به ياد خسرو گوهر و دينار نثار آتشكده مي‌نمايد.
شيرويه مي‌پرسد ارزوي ديگر آن ماهروي چيست؟ شيرين مي‌گويد آرزوي ديگر من اين است كه دخمه‌ي پرويز را بگشايند تا براي آخرين بار او را ببينم كه به ديدارش سخت نيازمندم. شيرويه درخواست او را مي‌پذيرد: زن پارسا مويه كنان به درون دخمه مي‌رود و چهره به چهره پرويز مي‌سايد و آنگاه زهر هلاهل را كه همراه داشت مي‌خورد و جان شيرين به جان آفرين تسليم مي‌كند.
شيرويه كه ازمرگ شيرين بيمار و غمگين مي‌گردد، دستور مي‌دهد تا دخمه‌اي ديگر بسازند و به مشك و كافور عطرآگين كنند و شيرين را در كنار دخمه‌ي پرويز در آرامگاه ابديش جاي دهند.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد