PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر خسرو و شیرین



*FATIMA*
5th December 2012, 03:35 PM
آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستان های کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
بهرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
بداد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسبرا در جهان پیوند میخواست
بقربان از خدا فرزند می خواست
بچندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
بطالع تاجداری تخت گیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چو مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی ز آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنش از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
بشیر و شکرش می پروریدند
ببزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مبد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد بشش چو نسرومرست
رسوم شش جهت را باز میبحست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گویی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بربگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او باصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
بباریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی بشمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کوده کمان حالی کشیدی
کمانش را بحمالی کشیدی
زده دشمن کمندش خام تر بود
ز نه قبضه خدنگش تام تر بود
بدی گر خو بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد بحد چارده سال
برآمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنی های نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th December 2012, 03:53 PM
صفت بزرگ امید
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از او عقل توانا
زمین جوجو شده در زیر پایش
فلک را جوبجو پیموده رایش
بدست آورده اسرار نهانی
کلید گنج های آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هدی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
بدست آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن بتعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمت ها درآموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینش های افلاک
باندک عمر شد دریا درونی
بهر فنی که گفتی ذوفنونی
دل از غفلت بآگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانی های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوست تر داشت
جهان چبود ز جانش دوستتر داشت
ز بهر جاندرازیش از جهان شاه
زهر دستی درازی کرده کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آنکس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
وگر غصبی رود بر میوه داری
وگر کس روی نامحرم ببیند
و یا در خانسه با عورت نشیند
سیاست را تنش گردد سزاوار
بر این سوگندهایی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمو دستی
پدید آمد جهان را تندرسی
خرابی داشت در کار جهان دست
جهان از دستکار اینجهان رست
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th December 2012, 09:24 PM
عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز
قضا را ار قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
بگرداگرد آن ده سبزه ای نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
میسرخ از بساط سبزه میخورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود میسوخت
علم را میدرید و چتر میدوخت
عنان را یک رکابی زیر میزد
دو دستی با فلک شمشیر میزد
چو عاجز گشت ازین خاک جگر تاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه ای خواست
ز سر مستی در آن مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشا نوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده داران
سماع ارغنونی گوش می کرد
شراب ارغوانی نوش می کرد
صراحی را ز می پر خنده می داشت
بمی جان و جهان را زنده میداشت
مگر کز تو سنانش بدلگامی
دهن بر سبزه ای زد صبح بامی
وزین غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرده غارت خوشه ای چند
سحر گه کآفتاب عالم افروز
سر شب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
بزیر پر طوطی خایه زرد
شب انگشت سیاه از پشت برداشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گرانجا نان که دانی
خبر بردند سوی "پیش" شه نهانی
که خسرو دوش بیر سمی نمودست
ز شاهنشه نمیترسد چه سود است
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنچه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خود
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
بنا محرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه ای کردی نه فرزند
ببردی خانمانش را خداوند
زند بر هرزگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را بصاحب غوره دادند
گلابی را به آب شوره دادند
در آنخانه که آنشب بود رختش
بصاحب خانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که میکردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبرنام است
گر این گبری مسلمانی کدامست
نظامی بر سر افسانه شو باز
که مرغ پند را تلخ آمد آواز

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th December 2012, 09:42 PM
شفیع انگیختن خسرو پیرانرا پیش پدر
چو خسرو دید کآنخواری بر او رفت
بکار خویش لختی فرو رفت
درستش شد که هر چه او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
بسر برزد ز دست خویشتن دست
وزان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سر و بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
بپوزش پیش می رفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
به پیش تخت شه نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن بخردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کآلوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چو نشیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهایی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از ینسان خرده بینی
بفرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
بنیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی و آهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آنحضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور میداد
جهانداری ز رویش نور میداد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th December 2012, 10:05 PM
خواب دیدن خسرو نیای خویش انوشیروان را
چو آمد زلف شب در عطرسائی
بتارکی فسرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحرسازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
بطاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان راو بنشست
ببر خورداری آمد خواب نوشین
که برنا خورده بود از خواب دوشین
نیای خویش را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهانتاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یک چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان تروشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
بدست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی
بشبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر در نیاید گرد گامش
سیم چو نشه بدهقان داد تختت
وزان تندی نشد شوریده بختت
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بی ساز
نواسازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
بجای سنگ خواهی یافتن زر
بجای چارمهره چار گوهر
ملکزاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش میداشت
نمودار نیارا گوش میداشت
همه شب با خرمندان نخفتی
حکایت باز پرسیدی و گفتی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 01:39 PM
حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاوور
ز نقاشی به مانی مژده داده
بر سامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری جست
که بی کلک از خیالش نقش میرست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخن های دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صدیک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خر گاه شش طاق
شگفتی ها بسی دیدم در آفاق
از آنسوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه ی دریای دربند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تابه ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بی خراجی
همه دارد مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلنداست
خزینه اش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندانکه خواهی
بافزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
بشادی می گذراند زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین با نوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین با نوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوایی
بهر فصلی مهیا کرده جائی
بفصل گل بموقانست جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
بتابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل بگل خرمن بخرمن
بهنگام خزان آید با بخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش ببر دع میل چیر است
که بر دع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمارست
بهر فصلی هوائیش اختیارست
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد
درین زندان سرای پیچ بر پیچ
برادر زاده ای دارد دگر هیچ


تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 02:26 PM
وصف جمال شیرین
پری دختی پری بگذار ماهی
بزیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دوزنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کآورد یاد آن نوش لب زا
دهان پر آب شکر شد رطب را
بمروارید دندان های چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
بگیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته بافسون چشم بد را
بسحری کآتش دلها کند تیز
لبشرا صد زبان هر صد شکرریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد و آن او هست
تو گویی بینش تیغست از سیم
که کرد آن سیم سیمی را بدونیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنه ای بر رخ نیابی
بشمعش بر بسی پروانه بینی
ز نازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف رویش حلقه پوش است
گهی قاقم گهی قنذر فروش است
مو کل کرده بر هر غمزه غنجی
ز نخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقدیم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نو خیز
بر آن پستان گل پستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را
بآب چشم شسته دامنش را
بچشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیر افکانرا خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلش ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند بخوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
بر آهویی صد آهو بیش گیرد
زرشک نرگس مستش خروشان
ببازار ارم ریحان فروشان
بعید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
بحیرت مانده مجنون در خیالش
بقائم رانده لیلی با جمالش
بفرمانی که خواهد خلق را کشت
بدستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را حال دیده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان
که رحمت بر چنین لؤلؤ فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
بی و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکرخند
مفرح ساخته سودایئی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر بخاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کز آن کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهترزادگان مه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی
بزیبایی دلاویز (دلارای) جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چومه منزل بمنزل میخرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
بگیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آنزورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
بحمله جان عالم را بسوزند
بناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشتست آنطرف و آن لعبتان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 04:54 PM
صفت شبدیز
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کزو در تک نیابد بادگردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد ز آب طوفان
بیک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان بار مانده
بگاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیزران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کار آگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشق تر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرین تر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچه او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدانگفت
کز آن سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز اینحکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش بر نمیرست
در این اندیشه روی چند میبود
بخشک افسانه ای خرسند میبود
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را بسرپائی درآورد
بخلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان باوی سخن راند
بدو گفت ای بکار آمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگر شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شدن چون بت پرستان
بدست آوردن آن بت را بدستان
نظر کردن که در دل داد دارد ؟
سر پیوند مردم زاد دارد ؟
اگر چون موم نقشی میپذیردب
ر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و برگرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 05:06 PM
رفتن شاپور در ارمن بطلب شیرین
زمین بوسید شاپور سخندان
که دایم باد خسرو شاد و خندان
بچشم نیک بینادش نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی او راه
چو بر شاه آفرین کرد آن هنرمند
جوابش داد کی گیتی خداوند
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ
بجنبد شخص کورا من کنم سر
بپرد مرغ کو را من کنم پر
مدار از هیچگونه گرد بر دل
که باشد گرد بر دل درد بر دل
بچاره کردن کار آنچنانم
که هر بیچارگی را چاره دانم
تو خوشدل باش و جز شادی میندیش
که من یکدم گرفتم کار در پیش
نگیرم در شدن یک لحظه آرام
ز گوران تک مرغان پر کنم وام
نخسبم تا نخسبانم سرت را
نیابم تا نیارم دلبرت را
چو آتش گرز آهن سازد ایوان
چو گوهر گر شود در سنگ پنهان
برون آرم بنیروی و بنیرنگ
چو آتش ز آهن و چون گوهر ز سنگ
گهی با گل گهی با خار سازم
ببینم کار و پس با کار سازم
اگر دولت بود کآرم بدستشچو دو
لت خود کنم خسرو پرستش
و گردانم که عاجز گشتم از کار
کنم باری شهنشه را خبردار
سخن چون گفته شد گوینده برخاست
بسیج راه کرد باز هر دری راست
برنده ره بیابان در بیابان
بکوهستان ارمن شد شتابان
که آنخوبان چو انبوه آمدندی
بتابستان در آن کوه آمدندی
چو شاپور آمد آنجا سبزه نو بود
ریاحین را شقایق پیش رو بود
گرفته سنگ های لاجوردی
ز کسوت های گل سرخی و زردی
کشیده بر سر هر کوهساری
زمرد گون بساطی مرغزاری
ز جرم کوه تا میدان بغرا
کشیده خط گل طغرا بطغرا
در آن محراب کور کن عراقست
کمربند ستون انحراق است
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده
فرود آمد بدان دیر کهن سال
بر آن آیین که باشد رسم ابدال
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 05:15 PM
در نژاد شبدیز
بدو رهبان فرهنگی چنین گفت
بوقت آنکه درهای دری سفت
که زیر دامن این دیر غاریست
در اوسنگی سیه گوئی سواریست
ز دشت رم گله در هر قرانی
بکشن آید تکاور مادیانی
ز صد فرسنگی آید بر در غار
در او سنبد چو در سوراخ خود مار
بدان سنگ سیه رغبت نماید
برغبت خویشتن بر سنگ ساید
بفرمان خدا زو کشن گیرد
خدا گفتی شگفتی دل پذیرد
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد وز باد رفتار
چنین گوید همیدون مرد فرهنگ
که شبدیز آمدست از نسل آن سنگ
کنون زان دیرا گرسنگی بجوئی
نیابی گرد بادش برد گوئی
وزان کرسی که خوانند انحرافش
سری بینی فتاده زیر ساقش
بماتم داری آن کوه گلرنگ
سیه جامه نشسته یک جهان سنگ
بخشمی کآمده بر سنگلاخش
شکوفه وار کرده شاخ شاخش
فلک گوئی شد از فریاد او مست
بسنگستان او در شیشه بشکست
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار
چو اندر چارصد سال از کم و بیش
رسد کوهی چنانرا اینچنین پیش
تو بر لختی ملوخ آب خورده
چرائی تکیه جاوید کرده
نظامی زین نمد در داستان پیچ
که از تو نشوند زینداستان هیچ
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 05:36 PM
نمودن شاپور صورت خسرو را بار اول
چو مشکین جعد شب را شانه کردند
چراغ روز را پروانه کردند
بزیر تخته نرد آبنوسی
نهان شد کعبتین سند روسی
برآمد مشتری منشور بر دست
که شاه از بند و شاپور از بلا رست
در آن دیر کهن فرزانه شاپور
فرود آسود کز ره بود رنجور
درستی خواست از پیران آندیر
که بودند آگه از چرخ کهن سیر
که فردا جای آن خوبان کدامست
کدامین آب و سبزیشان مقامست
خبر دادندش آن فرزانه پیران
ز نزهت گاه آن اقلیم گیران
که درپایان اینکوه گرانسنگ
چمن گاهیست گردش بیشه تنگ
سحرگه آنسهی سروان سرمست
بدان مشکین چمن خواهند پیوست
چو شد دوران سنجابی و شق دوز
سمور شب نهغت از قاقم روز
سر از البرز برزد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آیین جمشید
پگه ترز آن بتان عشرت انگیز
میان دربست شاپور سحرخیز
بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی
که با آنسرخ گلها داشت خویشی
خجسه کاغذی بگرفت در دست
بعینهصورت خسرو در او بست
بر آنصورت چون صنعت کرد لختی
بدوسانید بر ساق درختی
وز آنجا چون پری شد ناپدیدار
رسیدند آن پریرویان پری وار
بسر سبزی بر آن سبزه نشستند
گهی شمشاد و گه گلدسته بستند
گه از گلها گلاب انگیختندی
گه از خنده طبر زد ریختندی
عروسانی زناشوئی ندیده
بکابین از جهان خود را خریده
نشسته هر یکی چون دوست با دوست
نمیگنجید کس چون غنچه در پوست
می آوردند و درمی دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند
نهاده باده بر کف ماه انجم
جهان خالی ز دیو و دیو مردم
همه تن شهوت آن پاکیز گانرا
چنان کآیین بود دوشیزه گانرا
چو محرم بود جای از چشم اعیار
ز مستی رفصشان آورد در کار
گه این میداد بر گلها درودی
گه آن میگفت با بلبل سرودی
ندانستند جز شادی شماری
نه جز خرم دلی دیدند کاری
در آن شیرین لبان رخسار شیرین
چو ماهی بود گرد ماه پروین
بیاد مهربانان عیش میکرد
گهی میداد باده گاه می خورد
چو خودبین شد که دارد صورت ماه
بر آنصورت فتادش چشم ناگاه
به خوبان گفت کآنصورت بیارید
که کردست این رقم پنهان مدارید
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آنصورت فروشد ساعتی چند
نه دل میداد ازو دل برگفتن
نه میشایستش اندر برگرفتن
بهر دیداری از وی مست میشد
بهر جامی که خورد از دست میشد
چو میدید از هوس میشد دلش سست
چو می کردند پنهان باز میجست
نگهبانان بترسیدند از این کار
کز آنصورت شور شیرین گرفتار
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را
چو شیرین نام صورت برد گفتند
که آن تمثال را دیوان نهفتند
پریزا دست ازین صحرا گریزیم
بصحرای دگر افتیم و خیزیم
از آن مجمر چو آتش گرم گشتند
سپندی سوختند و درگذشتند
کواکب را بدود آتش نشاندند
جنبیت را بدیگر دشت راندند

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 05:55 PM
نمودن شاپور صورت خسرو را بار دوم
چو بر زد بامدادان بور گلرنگ
غبار آتشین از نعل بر سنگ
گشاد از گنج در هر کنج رازی
چو دریا گشت هر کوهی طرازی
دگر ره بود پیشین رفته شاپور
بپیش آهنگ آن بکران چون حور
همان تمثال اول ساز کرده
همان کاغذ برابر باز کرده
رسیدند آن بتان با دلنوازی
بر آنسبزه چو گل کردند بازی
زده بر ماه خنده بر قصب راه
پرید آن قصب پوشان چون ماه
نشاطی نیم رغبت می نمودند
بتدریج اندک اندک می فزودند
چو در بازی شدند آن لعبتان باز
زمانه کرد لعبت بازی آغاز
دگر باره چو شیرین دیده بر کرد
در آن تمثال روحانی نظر کرد
بپرواز اندر آمد مرغ جانش
فرو بست از سخن گفتن زبانش
بود سرمست را خوابی کفایت
گل نم دیده را آبی کفایت
بیاران بانک بر زد کاین چه حالست
غلط میکرد خود را کاین خیالست
بسر وی زانسهی سروان بفرمود
که آنصورت بیاور نزد من زود
برفت آنماه و آنصورت نهانکرد
بگل خورشید پنهان چون توان کرد
بگفت این درپری برمیگشاید
پری زینسان بسی بازی نماید
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 06:19 PM
نمودن شاپور صورت خسرو را بار سوم
شبآهنگام کاین عنقای فرتوت
شکم پر کرد ازین یکدانه یاقوت
بدشت انجرک آرام کردند
بنوشانوش می در جام کردند
در آن صحرا فرو خفتند سرمست
ریاحین زیر پای و باده در دست
چو روز از دامن شب سر برآورد
زمانه تاج زرین بر سر آورد
بر آن پیروزه تخت آن تاجداران
رها کردند می بر جرعه خواران
وز آنجا تا در دیر "پری سوز"
پریدند آن پریرویان بیکروز
در آن مینوی مینا گون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند
بساطی سبز چون جان خردمند
هوائی معتدل چون مهر فرزند
نسیمی خوشتر از باد بهشتی
زمین را در بدریا گل بکشتی
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده
مسلسل گشته بر گلهای حمری
نوای بلبل و آواز قمری
پرنده مرغکان گستاخ گستاخ
شمایل بر شمایل شاخ بر شاخ
بهر گوشه دو مرغک گوش در گوش
زده بر گل صلای نوش بر نوش
بدان گلشن رسید آن نقش پرداز
همان نقش نخستین کرد آغاز
پری پیکر چو دید آن سبزه خوش
بمی بنشست با جمعی پریوش
دگر ره دید چشم مهربانش
در آنصورت که بود آرام جانش
شگفتی مانداز آن نیرنگسازی
گذشت اندیشه کارش ز بازی
دل سرگشته را دنبال برداشت
بپای خود شد آن تمثال برداشت
در آن آیینه دید از خود نشانی
چو خود را یافت شد بیخود زمانی
چنان شد در سخن ناساز گفتن
کز آن گفتن نشاید باز گفتن
لعاب عنکبوتان مگس گیر
همائی را نگر چون کرد نخجیر
در آنچشمه که دیوان خانه کردند
پری را بین که چون دیوانه کردند
بچاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند
چو آنگل برگ رویان بر سر خاک
گل صد برگ را دیدند غمناک
بدانستند کآن کار پری نیست
عجب کاریست کار سرسری نیست
از آن پیشه پشیمانی گرفتند
بر آنصورت ثناخوانی گرفتند
که سربازی کنیم و جانفشانیم
مگر کاحوال صورت باز دانیم
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند
بیاری خواستن بنمود زاری
که یاران را ز یارانست یاری
ترا از یار نگزیرد بهر کار
خدایست آنکه بیمثل است و بی یار
بسا کارا که از یاری برآید
بباید یار تا کاری برآید
بدان بت پیکران گفت آندلارام
کزین پیکر شدم بی صبر و آرام
بیا تا این حدیث از کس نپوشیم
بدین تمثال نوشین باده نوشیم
دگر باره نشاط آغاز کردند
می آوردند و عشرت ساز کردند
پیاپی شد غزل های فراقی
برآمد بانگ نوشا نوش ساقی
بت شیرین نبید تلخ در دست
از آن تلخی و شیرینی جهان مست
بهر نوبت که می بر لب نهادی
زمین را پیش صورت بوسه دادی
چو مستی عاشقی را تنگتر کرد
صبوری در زمان آهنگ در کرد
یکی را زان بتان بنشاند در راه
که هرکس را که بینی بر گذرگاه
نظر کن تا در این سامان چه پوید
وزینصورت بپرسش تا چه گوید
بسی پرسیده شد پنهان و پیدا
نمیشد سر آن صورت هویدا
تن شیرین گرفت از رنج سستی
کز آنصورت ندادس کس درستی
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلؤ شهوار
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 10:39 PM
پیدا شدن شاپور
برآمد ناگه آنمرغ فسونساز
بآیین مغان بنمود پرواز
چو شیرین دید در سیمای شاپور
نشان آشنائی دادش از دور
بشاپور آن ظن او را بد نیفتاد
رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتاد
اشارت کرد کآن مغ را بخوانید
وز این در قصه ای با او برانید
مگر داند که اینصورت چه نامست
چه آیین دارد و جایش کدامست
فصونی زیر لب میخواند شاپور
چو نزدیکی که از کاری بود دور
چو پای صید را در دام خود دید
در آنجنبش صلاح آرام خود دید
بپاسخ گفت کاین در سفتنی نیست
وگر هست از سراپا گفتنی نیست
پرستاران بر شیرین دویدند
بگفتند آنچه از کهبد شنیدند
چو شیرین اینسخن ز ایشان نیوشید
ز گرمی در جگر خونش بجوشید
روانه شد چو سیمین کوه در حال
در افکنده بکوه آواز خلخال
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چونسهی سروی خرامان
بر و بازو چو بلورین حصاری
سر و گیسو چو مشکین نوبهاری
کمندی کرده گیسوش از تن خویش
فکنده در کجا در گردن خویش
ز شیرین کاری آن نفش جماش
فرو بسته زبان و دست نقاش
رخ چون لعبتش در دلنوازی
بلعبت باز خود میکرد بازی
دلشرا برده بود آن هندوی چست
بترکی رخت هندی را همی جست
ز هند و جستن آن تر کنارش
همه ترکان شده هندوی نازش
نقاب از گوش گوهرکش گشاده
چو گوهر گوش بر دریا نهاده
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
برسم کهبدان در دادش آواز
که با من یکزمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یکدم مرا باش
چو آن نیرنگ ساز آواز بشیند
درنگ آوردن آنجا مصلحت دید
زباندان مرد از آن نرگس مست
زبانی ماند و آندیگر شد از دست
ثناهای پریرخ بر زبان راند
پری بنشست و او را نیز بنشاند
بپرسیدش که چونی وز کجایی
که بینم در تو رنگ آشنایی
جوابش داد مرد کار دیده
که هستم نیک و بد بسیار دیده
خدای از هر نشیب و هر فرازی
نپوشیده است بر من هیچ رازی
زحد باختر تا بوم خاور
جهانرا گشته ام کشور به کشور
زمین بگذار کزمه تا بمانی
خبر دارم زهر معنی که خواهی
چو شیرین یافت آن گستاخ روئی
بدو گفتا درینصورت چه گویی
بپاسخ گفت رنگ آمیز شاپور
که باد از روی خوبت چشم بد دور
حکایت های این صورت دراز است
وزین صورت مرا در پرده راز است
یکایک هرچه میدانم سرو پای
بگویم با تو گر خالی بود جای
بفرمود آن صم تا آن بتی چند
بنات العش وار از هم پراکند
چو خالی دید میدان آن سخندان
درافکند از سخنگویی به میدان
که هست اینصورت پاکیزه پیکر
نشان آفتاب هفت کشور
سکندر موکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری
بخوبیش آسمان خورشید خوانده
زمین را تخمی از جمشید مانده
شهنشه خسرو پرویز کامروز
شهنشاهی بدو گشته است پیروز
وزین شیوه سخن هایی برانگیخت
که از جا نپروری با جان درآمیخت
سخن میگفت و شیرین هوش داده
بدان گفتار شیرین گوش داده
بهر نکته فرو می شد زمانی
دگر باره باز میجستش ز نشانی
ازو شاپور دیگر راز ننهفت
سخن را آشکارا کرد و پس گفت
پریرویا نهان میداری اسرار
سخن در شیشه میگوئی پریوار
چرا چون گل زنی در پوست خنده
سخن باید چو شکر پوست کنده
چو میخواهی که یابی روی درمان
مکن درد از طبیب خویش پنهان
بت زنجیر موی از گفتن او
برآشفت ای خوشا آشفتن او
ولی چون عشق دامنگیر بودش
دگر بار ازره غدر آزمودش
حریفی جنس دید و خانه خالی
طبق پوش و از طبق برداشت حالی
بگستاخی بر شاپور بنشست
در تنگ شکر را مهر بشکست
که ای کهبد بحق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت
بحکم آنکه بس شوریده کارم
چو زلف خود دلی شوریده دارم
در این صورت بد انسان مهر بستم
که گوئی روز و شب صورت پرستم
بکار آی اندرین کارم بیک چیز
که روزی من بکار آیم ترا نیز
چو من در گوش تو پرداختم راز
تو نیز ار نکته ای داری درانداز
فسونگر در حدیث چاره جوئی
فسونی به ندید از راستگویی
چویاره دست بوسی رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد
بصد سوگند گفت ای شمع یاران
سزای تخت و فخر تاجداران
ز شب بدخواه تا تاریک دین تر
ز ماه نو دلت باریک بین تر
بحق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهاردادی راست گویم
من آن صورت گرم کز نقش پرگار
ز خسرو کردم این صورت نمودار
هر آنصورت که سورتگر نگارد
نشان دارد ولیکن جان ندارد
مرا صورت گری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند
چو تو بر صورت خسرو چنینی
ببین تا چون بود کاو را ببینی
جهانی بینی از نور آفریده
جهان نادیده اما نور دیه
شگرفی چابکی چستی دلیری
بمهر آهو بکینه تند شیری
گلی بی آفت باد خزانی
بهاری تازه بر شاخ جوانی
هنوزش گرد گل نارسته شمشاد
ز سوسن سر و او چون سوسن آزاد
هنوزش پر یغلق در عقابست
هنوزش برگ نیلوفر در آبست
هنوزش آفتاب از ابر پاکست
ز ابرو آفتاب او را چه باکست
بیک بوی از ارم صد در گشاده
بدو رخ ماه را دوزخ نهاده
برادهم زین نهد رستم نهاد است
بمی خوردن نشیند کیقباد است
شبی کو گنج بخشی را دهد داد
کلاه گنج قارون را برد باد
سخن گوید در از مرجان برآرد
زند شمشیر شیر از جان برآرد
چو در جنبد رکاب قطوارش
عنان دزدی کند باد از غبارش
نسب گوئی بنا میزد ز جمشید
حسب پرسی بحمدالله چو خورشید
جهان با موکبش ره تنگ دارد
علم بالای هفت اورنگ دارد
چو زر بخشد شتر باید بفرسنگ
چو وقت آهن آید وای بر سنگ
چو دارد دشنه پولاد را پاس
بسنباند زره ور باشد الماس
چو باشد نوبت شمشیر بازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی
قدمگاهش زمین را خسته دارد
شتابش چرخ را آهسته دارد
فلک با او بمیدان کند شمشیر
بگشتن نیز گه بالا و گه زیر
جمالش را که بزم آرای عیدست
هنر اصلی و زیبائی مرید است
باقبالش دل استقبال دارد
چو هست اقبال کار اقبال دارد
بدین فرو جمال آن عالم افروز
هوای عشق تو دارد شب و روز
خیالترا شبی در خواب دیدست
از آنشب عقل و هوش از وی رمیدست
نه می نوشد نه با کس جام گیرد
نه شب خسبد نه روز آرام گیرد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
ادامه دارد ...

*FATIMA*
6th December 2012, 10:58 PM
ادامه پیدا شدن شاپور
بجز شیرین نخواهد همنفس را
بدین تلخی مبادا عیش کس را
مرا قاصد بدین خدمت فرستاد
تو دانی نیک و بد کردم ترا بار
ازین در گونه گونه درهنی سخت
سخن چندانکه میدانست میگفت
وز آن شیرین سخن شیرین مدهوش
همی خورد آن سخن ها خوشتر از نوش
بدان آمد که صد بار افتد از پای
بصنعت خویشتن میداشت بر جای
زمانی بودو گفت ای مرد هشیار
چه میدانی کنون تدبیر اینکار
بدو شاپور گفت ایر شک خورشید
دلت آسوده باد و عمر جاوید
صواب آنشد که نگشایی بکس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز
چو مردان برنشین بر پشت شبدیز
بنخجیر آوی و از نخجیر بگریز
نه خواهد کس ترا دامن کشیدن
نه در شبدیز شبرنگی رسیدن
تو چون سیاره میشو میل در میل
من آیم گر توانم خود بتعجیل
یکی انگشتری از دست خسرو
بدو بسپرد کاین برگیر و میرو
اگر در راه بینی شاه نو را
بشاه نو نمای این ماه نو را
سمندش را بزین نعل یابی
ز سر تا پا لباسش لعل یابی
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل
وگر نه از مداین راه میپرس
ره مشگوی شاهنشاه می پرس
چو ره یابی باقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین
ملک را هست مشگوئی چو فرخار
در آن مشگو کنیزانند بسار
بدان مشگوی مشگ آگین فرود آی
کنیزان را نگین شاه بنمای
در آنگلشن چو سرو آزاد میباش
چو شاخ میوه تر شاد میباش
تماشای جمال شاه میکن
مرادش را حساب آنگاه میکن
وگر من با توام چونسایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج
چو از گفتن فراغت یافت شاپور
دمش درمه گرفت و حیله در حور
از آنجا رفت جان و دل پر امید
بماند آنماه را تنها چو خورشید
دویدند آنشگرفان سوی شیرین
بنات العش را کردند پروین
بفرمود اختران را ماه تابان
کز آن منزل شوند آنشب شتابان
بنعل تازیان "یکدشان" کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان
سخنگویان سخنگویان همه راه
بسر بردند ره را تا وطن گاه
از آن رفتن برآسودند یکچند
دل شیرین فرو مانده در آن بند
شبی کز شب جهان پر دود کردند
جهان را خواب آلود کردند
پرند سبز بر خورشید بستند
گلی را در میان بید بستند
ببانو گفت شیرین کای جهانگیر
برون خواهم شدن فردا بنخجیر
یکی فردا بفرما ای خداوند
که تا شبدیز را بگشایم از بند
بر او بنشینم و صحرا نوردم
شبانگه سوی خدمت باز گردم
مهین بانو جوابش داد کای ماه
بجای مرکبی صد ملک در خواه
بحکم آنکه این شبرنگ شبدیز
بگاه پویه بس تند است و بس تیز
چو رعد تند باشد در غریدن
چو باد تیر باشد در وزیدن
مبادا از سر تندی و تیزی
کند در زیر آب آتش ستیزی
و گر بر وی نشستن ناگزیرست
نه شب زیباتر از بدر منیرست
لگام پهلوانی بر سرش کن
بزیر خود ریاضت پرورش کن
ز رخ گلچهره چون گلبرگ بشکفت
زمین بوسید و خدمت کرد و خوش خفت
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
7th December 2012, 12:46 PM
گریختن شیرین از نزد مهین بانو بمداین
چو بر زد بامدادان خازن چین
بدرج گوهرین بر قفل زرین
برون آمد ز درج آن نقش چینی
شدن را کرده با خود نقش بینی
بتان چین بخدمت سر نهادند
بان سرو بر پای ایستادند
چو شیرین دید روی مهربانان
بچربی گفت با شیرین زبانان
که بسم الله بصحرا می خرامم
مگر بسمل شود مرغی بدامم
بتان از سر سراغج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند
بکردار کله داران چون نوش
قبا بستند بکران قصب پوش
که رسمی بود کان صحرا خرامان
بصید آیند بر رسم غلامان
همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او برنشستند
صحرائی شدند از صحن ایوان
بسر سبزی چو خضر از آب حیوان
در آنصحرا روان کردند رهوار
وزان صحرا بصحراهای بسیار
شدند آنروضه حوران دلکش
بصحرائی چو مینو خرم و خوش
زمین از سبزه نزهت گاه آهو
هوا از مشک تر خالی ز آهو
سرانجام اسب را پرواز دادند
عنان خود بمرکب بازدادند
بت لشکر شکن بر پشت شبدیز
سواری تند بود و مرکبی تیز
چو مرکب گرم کرد از پیش یاران
برون افتاد از آن هم تک سواران
گمان بردند کاسبش سر کشیده است
ندانستند کو سر در کشیده است
بسی چون سایه دنبالش دویدند
ز سایه در گذر گردش ندیدند
بجستن تا بشب دمساز گشتند
بنومیدی هم آخر بازگشتند
ز شاه خویش هر یک دور مانده
بتن رنجه بدل رنجور مانده
بدرگاه مهین بانو شبانگاه
شدند آن اختران بی طلعت ماه
بدیده پیش تختش راه رفتند
بتلخی حال شیرین باز گفتند
که سیاره چو شب بازی نمودش
تک طیاره چون اندر ربودش
مهین بانو چو بشنید این سخن را
صلا در داد غم های کهن را
فرود آمد ز تخت خویش غمناک
بسر بر خاک و سر هم بر سر خاک
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده
ز شیرین یاد بی اندازه میکرد
بدو سوک برادر تازه میکرد
بآب چشم گفت ای نازنین ماه
ز من چشم بدت بربود ناگاه
گلی بودی که باد از بارت افکند
ندانم بر کدامین خارت افکند
چه افتادت که مهر از ما بریدی
کدامین مهربان بر ما گزیدی
چو آهو زین غزالان سیر گشتی
گرفتار کدامین شیر گشتی
چو ماه از اختران خود جدائی
نه خورشیدی چنین تنها چرائی
کجا سرو تو کزجانم چمن داشت
بر شاخی رگی با جان من داشت
رخت ما هست تا خود بر که تابد
منش گم کرده ام تا خود که یابد
همه شب تا بروز این نوحه میکرد
غمش بر غم فزود و درد بر درد
چو مهر آمد برون از چاه بیژن
شد از نورش جهانرا دیده روشن
همه لشکر بخدمت سرنهادند
بنوبتگاه فرمان ایستادند
که گر بانو بفرمایید به شبگیر
پی شیرین برانیم اسب چون تیر
مهین بانو برفتن میل ننمود
نه خود رفت و نه کس را نیز فرمود
چو در خواب این بلا را بود دیده
که بودی بازی از دستش پریده
چو حسرت خود از پرواز آنباز
همان باز آمدی بر دست او باز
بدیشان گفت اگر ما باز گردیم
وگر با آسمان همراز گردیم
نشده ممکن که در هیچ آبخوردی
بیابیم از پی شبدیز گردی
نشاید شد پی مرغ پریده
نه دنبال شکار دام دیده
کبوتر چون پرید از پس چه نالی
که وا برج آید ارباشد حلالی
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش
چو زان گم گشته گنج آگاه کردم
دگر ره با طرب همراه گردم
بگنجینه سپارم گنج را باز
بدین شکرانه گردم گنج پرداز
سیه چون پاسخ بانو شنیدند
به از قرمانبری کاری ندیدند
وزان سوی دگر شیرین به شبدیز
جهانرا می نوشت از بهر پرویز
چو سیاره ستاب آهنگ می بود
زره رفتن بروز و شب نیاسود
قبا دربسته بر شکل غلامان
همی شد ده بده سامان بسامان
نبود ایمن ز دشمن گاه و بیگاه
بکوه و دشت میشد راه و بیراه
رونده کوه را چون باد می راند
بتک در باد را چون کوه می ماند
نیوشد بر تو آن افسانه را راز
که در راهی زنی شد جادوئی ساز
یکی آیینه و شانه درافکند
بافسونی براهش کرد دربند
فلک این آینه و آن شانه را جست
کزین کوه آمد وزان بیشه بررست
زنی کو شانه و آیینه بفکند
ز سختی شد بکوه و بیشه مانند
شده شیرین در آنراه از بس اندوه
غبارآلود چندین بیشه و کوه
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته
نشان میجست و میرفت آندل افروز
چو ماه چارده شب چارده روز
جنیبت را بیک منزل نمی ماند
خبر پرسان خبر پرسان همیراند
تکاوردست برد از باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد میبرد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
7th December 2012, 01:01 PM
اندام شستن شیرین در چشمه آب
سپیده دم چو سر بر زد سپیدی
سیاهی خواند حرف ناامیدی
هزاران نرگس از چرخ جهانگرد
فروشد تا برآمد یک گل زرد
شتابان کرد شیرین بارگی را
بتلخی داد جان یکبارگی را
پدید آمد چو مینو مرغزاری
در او چون آب حیوان چشمه ساری
ز شرم آب آن رخشنده خانی
شده در ظلمت آب زندگانی
ز رنج راه بود اندام خسته
غبار از پای تا سر برنشسته
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی
فرود آمد بیک سو بارگی بست
ره اندیشه بر نظارگی بست
چو قصد چشمه کرد آنچشمه نور
فلک را آب در چشم آمد از دور
سهیل از شعر شکر گون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد
پرندی آسمان گون بر میان زد
شد اندر آب و آتش بر جهان زد
فلک را کرد کحلی پوش پروین
موصل کرد نیلوفر بنسرین
حصاری نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر بر زد آنماه
تن سیمینش میغلتید در آب
چو غلطد قاقمی بر روی سنجاب
عجب باشد که گل را چشمه شوید
غلط گفتم که گل بر چشمه روید
در آب انداخته از کیسوان شست
نه ماهی بلکه ماه آورده در دست
ز مشک آرایش کافور کرده
ز کافورش جهان کافور خورده
مگر دانسته بود از پیش دیدن
که مهمانی نوش خواهد رسیدن
در آب چشمه سار آنشکر ناب
ز بهر میهمان میساخت جلاب
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 03:13 PM
دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
سخن گوینده پیر پارسی خوان
چنین گفت از ملوک پارسی دان
که چون خسرو بار من کس فرستاد
بپرسش کردن ان سرو آزاد
شب و روز انتظار یار می داشت
امید وعده دیدار می داشت
بشام و صبح اندر خدمت شاه
کمر میبست چون خورشید و چون ماه
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار
که از پولاد کاری خصم خونریز
درم را سکه زد بر نام پرویز
بهر شهری فرستاد آن درم را
به شورانید از آن شاه عجم را
ز بیم سکه و نیروی شمشیر
هراسان شد کهن گرک از جوانشیر
چنان پنداشت آن منصوبه را شاه
که خسرو باخت آن شطرنج ناگاه
بر آن دل شد که لعبی چند سازد
بگیرد شاه نو را بند سازد
حسابی برگرفت از روی تدبیر
نبود آگه ز بازیهای تقدیر
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن
چو هر کو راستی در دل پذیرد
جهان گیرد جهان او را نگیرد
بزرگ امید ازین معنی خبر یافت
شه نو را بخلوت جست و دریافت
حکایت کرد کاختر در وبالست
ملک را با تو قصد گوشمالست
بباید رفت روزی چند ازین پیش
شتاب آوردن و بردن سر خویش
مگر کاین آتشت بی دود گردید
وبال اخترت مسعود گردید
چو خسرو دید کآشوب زمانه
هلاکش را همی سازد بهانه
بمشگو رفت پیش مشک بویان
وصیت کرد با آن ماهرویان
که می خواهم خرامیدن بنخجیر
دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر
شما خندان و خرم دل نشینید
طرب سازید و روی غم نبینید
گر آید نار پستانی در این باغ
چو طاووسی نشسته بر پر زاغ
فرود آرید کان مهمان عزیز است
شما ماهید و خورشید آن کنیزاست
بمانیدش که تا بیغم نشیند
طرب می سازد و شادی گزیند
وگر ننگ آید از مشگوی خضرا
چو خضر آهنگ سازد سوی صحرا
در آنصحرا که او خواهد بتازید
بهشتی روی را قصری بسازید
بدان صورت که دلدادش گوائی
خبر می داد از الهام خدائی
چو گفت این قصه بیرو نرفت چونباد
سلیمان وار با جمعی پریزاد
زمین کن کوه خود را گرم کرده
سوی ارمن زمین را نرم کرده
ز بیم شاه میشد دل پر از درد
دو منزل را بیک منزل همی کرد
قضا را اسبشان در راه شد سست
در آن منزل که آنمه موی میشست
غلامان را بفرمود ایستادن
ستوران را علوفه بر نهادن
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان
طوافی زد در آن فیروزه گلشن
میان گلشن آبی دید روشن
چو طاووسی عقابی باز بسته
تذروی بر لب کوثر نشسته
گیارا زیر نعل آهسته می سفت
در آن آهستگی آهسته می گفت
گر این بت جان من بودی چه بودی
ور این اسب آن بودی چه بودی
نبود آگه که آنشبرنگ و آنماه
ببرج او فرود آیند ناگاه
بسا معشوق کآید مست بر در
سبل دردیده باشد خواب در سر
بسا دولت که آید بر گذرگاه
چو مرد آگه نباشد گم کندراه
ز هر سو کرده بر عادت نگاهی
نظر ناگه در افتادش بماهی
چو لختی دید از آن دیدن خطر کرد
که بیش آشفته شد تا بیشتر دید
عروسی دید چون ماهی مهیا
که باشد جای آن مه بر تریا
نه ماه آیینه سیماب داده
چو ماه نخشب از سیماب زاده
در آب نیلگون چون گل نشسته
پر ندی نیلگون تا ناف بسته
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام
حواصل چون بود در آب چون رنگ
همان رونق در او از آب و از رنگ
ز هر سو شاخ گیسو شانه می کرد
بنفشه بر سر گل دانه می کرد
اگر زلفش غلط می کرد کاری
که دارم درین هر موی ماری
نهان با شامعی گفت از بنا گوش
که مولای توأم هان حلقه در گوش
چو گنجی بود گنجش کیمیاسنج
ببازی زلف او چون مار بر گنجفس
ونگر مار را نگرفته در مشت
گمان بردی که مار افسایرا کشت
کلید از دست بستانبان فتاده
ز بستان نارپستان در گشاده
دلی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
ادامه دارد ...

*FATIMA*
31st December 2012, 11:37 PM
ادامه دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
بدان چشمه که جای ماه گشته
عجب بین کافتاب از راه گشته
چو بر فرق آب می انداخت از دست
فلک بر ماه مروارید می بست
تنش چون کوه بر فین تاب می داد
ز حسرت شاه را برفاب می داد
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پر آتش
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی
سمنبر غافل از نظاره شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه
چو ماه آمد برون از ابر مشگین
به شاهنشه درآمد چشم شیرین
همائی دید در پشت تذروی
ببالای خندگی رسته سروی
ز شرم چشم او در چشمه آب
همی لرزید چون در چشمه مهتاب
جز اینچاره ندید آن چشمه قند
که گیسو را چو شب بر مه پراکند
عبیر افشاند بر ما شب افروز
بشب خورشید می پوشید در روز
سوادی بر تن سیمین زد از بیم
که خوش باشد سواد نقش بر سیم
دل خسرو بر آن تابنده مهتاب
چنان چون زر درآمیزد بسیماب
ولی چون دید کز شیر شکاری
بهم در شد گوزن مرغزاری
زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صید افکن زبونگیر
بصبری کآورد فرهنگ در هوش
نشاند آن آتش جوشنهد را جوش
جوانمردی خوش آمد را ادب کرد
نظرگاهش دگر جائی طلب کرد
بگرد چشمه دل را دانه می کاشت
نظر جای دگر بیگانه می داشت
دو گل بین کز دو چشمه خار دیدند
دوتشنه کز دو آب آزار دیدند
همان را روز اول چشمه زد راه
همین از چشمه ای افتاده در چاه
بر چشمه گشاید هر کسی رخت
بچشمه نرم گردد توشه ای سخت
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمیها بسختیها سپردند
نبینی چشمه ای کز آتش دل
ندارد تشنه ای را پای در گل
نه خورشید جهان کاین چشمه خون
بدین کار است گردان گرد گردون
چوشه می کرد مه را پرده داری
که خاتون برد نتوان بی عماری
برون آمد پریرخ چون پری تیز
قبا پوشید و شد بر پشت شبدیز
حسابی کرد با خود کاین جوانمرد
که زد بر گرد من چون چرخ ناورد
شگفت آید مرا گر یار من نیست
دلم چون برداگرد دلدار من نیست
شنیدم لعل در لعل است کانش
اگر دلدار من شد کو نشانش
نبود آگه که شاهان جامه راه
دگر گونه کنند از بیم بدخواه
هوای دل رهش میزد که برخیز
گل خود را بدین شکر برآمیز
گر آنصورت بدین رخشنده جانست
خبر بود آن و این باری عیانست
دگر ره گفت ازین ره روی بر تاب
روا نبود نمازی در دو محراب
زیکدوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان
و گر هست این جوان آن نازنین شاه
نه جای پرسشست او را درین راه
مرا به کز درون پرده بیند
که بر بی پردگان گردی نشیند
هنوز از پرده بیرون نیست این کار
ز پرده چون برون آیم بیکبار
عقاب خویش را در پویه برداد
ز نعلش گاو و ماهی را خبر داد
تک از باد صبا پیشی گرفته
بجنبش با فلک خویشی گرفته
پری را می گرفت از گرم خیزی
به چشم دیو در میشد ز تیری
پس از یک لحظه خسرو باز پس دید
بجز خود ناکسم گر هیچکس دید
زهر سو کرد مرکب را روانه
نه دل دید و نه دلبر در میانه
فرود آمد بدان چشمه زمانی
زهر سو جست از آن گوهر نشانی
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
ادامه دارد ...

*FATIMA*
10th January 2013, 06:11 PM
ادامه دیدن خسرو شیرین را در چشمه سار
شگفت آمد دلش را کاینچنین تیز
بدین زودی کجا رفت آن دلاویز
گهی سوی درختان دید گستاخ
که گوئی مرغ شد پرید بر شاخ
گهی دیده بآب چشمه میشست
چو ماهی ماه را در آب میجست
زمانی پل بر آب چشم بستی
گهی بر آب چشمه پل شکستی
ز چشمش بوده آن چشمه سیاهی
در او غلطید چون در چشمه ماهی
چنان نالید کز بس نالش او
پشیمان شد سپهر از مالش او
مه و شبدیز را در باغ میجست
بچشمی باز و چشمی زاغ می جست
ز هر سو حمله بر چون باز نخجیر
که زاغی کرد بازش را گروگیر
از آن زاغ سبک پر مانده پر داغ
جهان تاریک بر وی چو پر زاغ
شده زاغ سیه باز سپیدش
درخت خار گشته مشک بیدش
ز بیدش گر به بید انجیر کرده
سرشکش تخم بید انجیر خورده
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید
برآورد از جگر سوزنده آهی
که آتش در چومن مردم گیاهی
بهاری یافتم زو بر نخوردم
فراتی دیدم و لب تر نکردم
بنادانی ز گوهر داشتم چنگ
کنون میبایدم بر دل زدن سنگ
گلی دیدم نچیدم بامدادش
دریغا چون شب آمد برد بادش
در آبی نرگسی دیدم شکفته
چو آبی خفته وز او آب خفته
شنیدم کاب خفتد زر شود خاک
چرا سیماب گشت آن سر و چالاک
همائی بر سرم میداد سایه
سریرم راز گردون کرد پایه
بر آن سایه چو مه دامن فشاندم
چو سایه لاجرم بی سنگ ماندم
نمد زینم نگردد خشک از اینخون
تبر زینم تبرزین چون بود چون
برون آمد گلی از چشمه آب
نمی گویم ببیداری که در خواب
کنون کان چشمه را با گل نبینم
چو خار آن به که در اتش نشینم
که فرمودم که روی از مه بگردان
چو بخت آمد براهت ره بگردان
کدامین دیو طبعی را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت
همه جائی شکیبائی ستودست
جز این یکجا که صید از من ربودست
چو برق از جان چراغی برفروزم
شکیب خام را بر وی بسوزم
اگر من خوردمی زان چشمه آبی
نبایستی ز دل کردن کبابی
نصیحت بین که آن هندوچه فرمود
که چون مالی بیابی زود خور زود
درین باغ از گل سرخ و گل زرد
پشیمانی نخورد آنکس که برخورد
من وزین پس جگر در خون کشیدن
ز دل پیکان غم بیرون کشیدن
زنم چندان طپانچه بر سر و روی
که یا رب یار بی خیزد زهر موی
مگر کاسوده تر گردم درین درد
تنور آتشم لختی شود سرد
ز بحر دیده چندان در بیارم
که جز گوهر نباشد در کنارم
کسی کاو از خون آماس خیزد
کی آسوده شود تا خون نریزد
زمانی گشت گرد چشمه نالان
بگریه دستها بر چشم مالان
زمانی بر زمین افتاد مدهوش
گرفت آن چشمه را چون گل در آغوش
از آن سرو روان کز چنگ رفته
ز سروش آب و از گل رنگ رفته
سبی سروش فتاده بر سر خاک
شده لرزان چنان کز باد خاشاک
بدل گفتا گر این مه آدمی بود
کجا آخر قدمگاهش زمی بود
وگر بود او پری دشوار باشد
پری بر چشمه ها بسیار باشد
بکس نتوان نموئ این داوری را
که خسرو دوست می دارد پری را
مرا زین کار کامی برنخیزد
پری پیوسته از مردم گریزد
بجفت مرغ آبی باز کی شد
پری با آدمی دمساز کی شد
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن
از این اندیشه لختی باز میگشت
حکایت های دلبر داز میگفت
بنومیدی دل از دلخواه برداشت
بدارالملک ارمن راه برداشت
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th March 2013, 11:35 PM
رسیدن شیرین بمشگوی خسرو در مداین
فلک چون کار (چاره) سازیها نماید
نخست از پرده بازیها نماید
بدهقانی چو گنجی داد خواهد
نخست از رنج بردش یاد خواهد
اگر خار و خسک در ره نماید
گل و شمشاد را قیمت که داند
بباید داغ دوری روز کی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند
چو شیرین از بر خسرو جدا شد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد
پرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشگوی مداین راند شبدیز
بآیین عروسی شوی جسته
وز آیین عروسی روی شسته
فرود امذ رقیبان (کنیزان) را نشانداد
درون شد باغ را سرو روان داد
چو دیدند آن شگرفان روی شیرین
گزیدند از حسد لبهای زیرین (شیرین)
برسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش
همی گفتند خسرو بانکوئی
بآتش خواستن رفتست گوئی
بیاورد اتشی چون صبح دلکش
ور آن آتش بدلها در زد آتش
پس آنگه حال او دیدن گرفتند
نشانش باز پرسیدن گرفتند
که چونی وز کجایی وز چه نامی
چه اصلی و چه مرغی وز چه دامی
پریرخ زان بتان پرهیز می کرد
دروغی چند را سر تیز می کرد
که شرح حال من تلخی دراز است
بحاضر گشتن خسرو نیاز است
چو خسرو در شبستان آید از راه
شما رو خود کند زین قصه آگاه
ولیک این اسب را دارید بی رنج
که هست این اسب را قیمت بی گنج
چو بر گفت این سخن مهمان طناز
نشاندند آن کنیزاش به صد ناز
فشاندند آب گل بر چهره ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه
دگر گون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش
گل وصلش بباغ وعده بشکفت
فرو آسود و ایمن گشت و خوش خفت
رقیبانی که مشگو داشتندی
شکر لب را کنیز انگاشتندی
شکر لب با کنیزان نیز می ساخت
کنیزانه بدیشان نرد میباخت
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th April 2013, 10:46 PM
ترتیب کردن کوشک برای شیرین
چو شیرین در مداین مهد بنهاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوایی
چنین تا مدتی در خانه می بود
ز بی صبری دلش دیوانه می بود
حقیقت شد وراکان یک سواره
که می کرد اندرو چندان نظاره
چهان آرای خسروی بود کز راه
نظر می کرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را وتن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری بخرم مرغزاری
بباید ساخت بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
که ای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرمان دهی تا کار فرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
بخلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئیست اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را گر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرده است جائی
کز آن سوزنده تر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئی ها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
باز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس انگه از خز و دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش بخروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوه
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دگیر
کز انطقلی شدی دو هفته ای پیر
بده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و انجا کارگه ساخت
بدوزخ در چنان قصری بپرداخت
که داند هر که انجا اسب تازد
که حوریرا چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشکین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانت کاری شهوت ندیده
در آن زندان سرای تنگ می بود
چو گوهر شهربند سنگ می بود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
19th April 2013, 02:14 AM
رسیدن خسرو بارمن نزد میهن بانو
چو خسرو دور شد زان چشمه آب
ز چشم آب ریزش دور شد خواب
بهر منزل کز آنجا دورتر گشت
ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
دگر ره شادمان می شد بامید
که بر نامد هنوز از کوه خورشید
چو من زین ره بمشرق می شتابم
مگر خورشید روشن را بیابم
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبر کرد
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا بخدمت می کشیدند
بتانی دید بزم افروز و دلبند
بروشن روی خسرو آرزومند
خوش آمد با بتان پیوندش آنجا
مقام افتاد روزی چندش انجا
از آنجا سوی موقان سر بدر کرد
ز موقان سوی با حرزان گذر کرد
مهین بانو چو زین حالت خبر یافت
به خدمت کردن شاهانه بشتافت
باستقبال شاه اورد پرواز
سپاهی ساخته با برگ و با ساز
گرامی نزل های خسروانه
فرستاد از ادب سوی خزانه
ز دیبا و غلام و گوهر و گنج
دبیران را قلم در خط شد از رنج
فرود آمد بدرگاه جهاندار
جهاندارش نوازش کرد بسیار
بریز تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دگر قوم ایستادند
شهنشه باز پرسیدش که چونی
که بادت نو بنو عیشی فزونی
بمهمانیت آوردم گرانی
مبادا دردسر زین مهمانی
مهین بانو چو دید آن دلنوازی
ز خدمت داد خود را سرفرازی
نفس بگشاد چون باد سحرگاه
فرو خواند آفرین ها در خور شاه
بدان طالع که پشتش را قوی کرد
پناهش بارگاه خسروی کرد
یکی هفته بنوبت گاه خسرو
روان می کرد هردم تحفه نو
پس از یکهفته روزی کانچنان روز
ندیده است آفتاب عالم افروز
بسر سبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت
ز مرزنگوش خط نودمیده
بسی دلرا چو طره سر بریده
بساط شه ز یغمائی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان
بخوش آمد سخن در کام هر کس
بمولائی برآمد نام هر کس
برامش ساختن بی دفع شد کار
بحاجت خواستن بیرفع شد یار
مهین بانو زمین بوسید و برجست
بخسرو گفت ما را حاجتی هست
که دارالملک بردع را نوازی
زمستانی در آنجا عیش سازی
هوای گرمسیر است آنطرف را
فراخی ها بود آب و علف را
اجابت کرد خسرو گفت برخیز
تو میرو کآمدم من بر اثر نیز
سپیده دم ز لشگرگاه خسرو
سوی باغ سپید آمد روا رو
وطن خوش بو درخت انجا کشیدند
ملکرا تاج و تخت آنجا کشیدند
ز هر سو خیمه ها کردند برپای
گرفتند از حوالی هر کسی جای
مهین بانو بدرگاه جهانگیر
نکرد از شرط خدمت هیچ تقصیر
شه انجا روز و شب عشرت می کرد
می تلخ و غم شیرین همی خورد
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
25th May 2013, 01:37 AM
مجلس بزم خسرو و باز آمدن شاهپور
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر
سماع خر گهی در خر گه شاه
ندیمی چند موزن طبع و دلخواه
مقالت های حکمت باز کرده
سخن های مضاحک ساز کرده
بگرداگرد خرگاه کیانی
فروهشته نمدهای الانی
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد
درون خرگه از بوی خجسته
بخور عود و عنبر کله بسته
نبیند خوشگوار و عشرت خوش
نهاده منقل زرین پر آتش
ز گال ارمنی بر آتش تیز
سیاهانی چو زنگی عشرت انگیز
چو مشک نافه در نشو گیاهی
پس از سرخی همیگیرد سیاهی
چرا ان مشک بید عود کردار
شود بعد از سیاهی سرخ رخسار
سیه را سرخ چون کرد آدرنگی
چو بالای سیاهی نیست رنگی
مگر کز روزگار آموخت نیرنگ
که از موی سیاه ما بر درنگ
به باغ مشعله دهقان انگشت
بنفشه میدرود و لاله میکشت
سیه پوشیده چون زاغان کهسار
گرفته خون خود درنای و منقار
عقابی تیز خود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش
هجوسی ملتی هندوستانی
چو زردشت آمده در زندخوانی
دبیری از حبش رفته ببلغار
بشنگرفی مدادی کرده بر کار
زمستان گشته چون ریحان از او خوش
که ریحان زمستان آمد اتش
صراجی چون خروسی ساز کرده
خروسی کو به وقت آواز کرده
زرشک آن خروس آتشین تاج
گهی تیهو بر آتش گاه دراج
روان گشته بنقلان کبابی
گهی کبک دری گه مرغ آبی
ترنج و سیب لب بر لب نهاده
چو در زرین صراحی لعل باده
ز نرگس وز بنفشه صحن خرگاه
گلستانی نهاده در نظرگاه
ز بس نارنج و نار مجلس افروز
شده در حقه بازی باد نوروز
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی
ز چنگ ابریشم دستان نوازان
دریده پرده های عشق بازان
سرود پهلوی در ناله چنگ
فکنده سوز اتش در دل سنگ
کمانچه آه موسی وار میزد
مغنی راه موسیقار میزد
غزل برداشته رامشگر رود
که بدرود ای نشاط و عیش بدرود
چه خوش باغیست باغ زندگانی
گر ایمن بودی اساس جاودانه
از آن سرد امد این کاخ دلاویز
که چون جا گرم کردی گویدت خیز
چو هست این دیر خاکی سست بنیاد
بباده اش داد باید زود بر باد
ز فردا وزدی کس را نشان نیست
که رفت آن از میان وین درمیان نیست
یک امروز است ما را نقد ایام
بر او هم اعتمادی نیست ناشام
بیا تا یک دهن پر خنده داریم
بمی جان و جهان را زنده داریم
بترک خواب میباید شبی گفت
که زیر خاک می باید بسی خفت
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
3rd June 2013, 10:03 PM
آگاهی دادن شاپور خسرو را از شیرین
مالک سرمست و ساقی باده در دست
نوای چنگ میشد شست در شست
درامد گلرخی چون سرو آزاد
ز دلداران خسرو بادل شاد
که بر دربار خواهد بنده شاپور
چه فرمائی درآید یا شود دور
ز شادی خواست خسرو جستن از جای
دگر ره عقل راشد کار فرمای
بفرمودش دراوردن بدرگاه
ز دلگرمی بجوش امد دل شاه
که بد دل در برش ز امید و از بیم
به شمشیر خطر گشته بدو نیم
همیشه چشم بر ره دل دو نیم است
بلای چشم بر راهی عظیم است
اگرچه هیچ غم بی دردسر نیست
غمی از چشم بر راهی بتر نیست
مبادا هیچکس را چشم دیده بر راه
کز او رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد نقش بند ما نوی دست
زمین را نقش های بوسه می بست
زمین بوسید و خود بر جای میبود
به رسم بندگان بر پای میبود
گرامی کردش از تمکین خود شاه
نشاند او را و خالی کرد خر گاه
بپرسید از نشان و کوه و دشتش
شگفتی ها که بود از سر گذشتش
دعا برداشت اول مرد هشیار
که شه را زندگانی باد بسیار
مظفر باد بر دشمن سپاهش
میفتاد از سر دولت کلاهش
مرادش با سعادت رهسپر باد
ز نو هر روزش اقبالی دگر باد
حدیث بنده را در چاه سازی
بساطی هست با لختی درازی
چو شه فرمود گفتن چون نگویم
رضای شاه جویم چون نجویم
وز اول تا بآخر انچه دانست
فرو خواند آنچه خواندن می توانست
از آن پنهان شدن چون مرغ از انبوه
وز آن پیدا شدن چون چشمه در کوه
به هر چشمه شدن هر صبح گاهی
برآوردن مقنع وار ماهی
وز آنصورت بصورت باز خوردن
به افسون فتنه ای را فتنه کردن
وز آن چون هندوان بردش ز راهش
فرستادن بتر کستان شاهش
سخن چون زان بهار نوبر آمد
خروشی بی خود از خسرو برآمد
به خواهش گفت که آن خورشید رخسار
بگو تا چون بدست آمد دگربار
مهندس گفت کردم هشیاری
دگر اقبال خسرو کرد یاری
چو چشم تیر گر جاسوس گشتم
بدکان گمانگر برگذشتم
بدست اوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را
چه دیدم تیز رائی تازه روئی
مسیحی بسته در هر تار موئی
همه رخ گل چو بادامه ز نغزی
همه تن دل چو بادام دو مغزی
میانی یافتم کز ساق تا روی
دو عالم را گره بسته به یک موی
دهانی کرده بر تنگیش زوری
چو خوزستانی اندر چشم موری
نبوسیده لبش بر هیچ هستی
مگر آیینه را آنهم به مستی
نکرده دست او با کس درازی
مگر با زلف خود و انهم به بازی
بسی لاغرتر از مویش میانش
بسی شیرین تر از نامش دهانش
اگر چه فتنه عالم شد ان ماه
چو عالم فتنه شد بر صورت شاه
چو مه را دل برفتن تیز کردم
پس آنگه چاره شبدیز کردم
رونده ماه را بر پشت شبرنگ
فرستادم بچندین رنگ و نیرنگ
من اینجا مدتی رنجور ماندم
بدین عذر از رکابش دور ماندم
کنون دانم که ان سختی کشیده
بمشگوی ملک باشد رسیده
شه از دلدادگی دربر گرفتش
قدم تا فرق در گوهر گرفتش
سپاسش را طراز آستین کرد
بر او بسیار بسیار آفرین کرد
جدیث چشمه و سرشتن ماه
درستی داد قولش را بر شاه
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک باز گفت از خیر و از شر
حقیقت گشتشان کآن مرغ دمساز
باقصای مداین کرده پرواز
قرار آن شد که دیگر باره شاپور
چو پروانه شود دنبال آن نور
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را ببستان اورد باز
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th July 2013, 11:06 PM
رفتن شاپور دیگر بار بطلب شیرین
خوشا ملکا که ملک زندگانیست
بها روزا که آنروز جوانیست
نه هست از زندگی خوشتر شماری
نه از (چون) روز جوانی روزگاری
جهان خسرو که سالار جهان بود
جوان بود و عجب خوشدل جوانبود
نخوردی بی غنا یک جرعه باده
نه بی مطرب شدی طبعش گشاده
مغنی را که پا رنجی ندادی
بهر دستان کم از گنجی ندادی
بعشرت بود روزی باده در دست
مهین بانو درآمد شاد و بنشست
ملک تشریف خاص خویش دادش
ز دیگر وقت ها دل بیش دادش
چو آمد وقت خوان دارای عالم
ز موبد خواست رسم باج برسم
بهر خوردیکه خسرو دستگه داشت
حدیث باج برسم را نگه داشت
حساب باج برسم آنچنانست
که او بر پاشنی گیری نشانست
اجازت باشد از فرمان موبد
خورش ها را که این نیک است آن و بد
بمی خوردن نشاند آنگه مهانرا
همان فرخنده بانوی جهانرا
بجام خاص می میخورد با او
سخن از هر دری میکرد با او
چو از جام نبید تلخ شد مست
حکایت را به شیرین باز پیوست
ز شیرین قصه آوارگی کرد
بدل شادی بلب غمخوارگی کرد
که بانو را برادر زاده ای بود
چو گل خندان چو سرو آزاده ای بود
شنیدم کاوهم توسن کشیدش
چو عنقار کرد از اینجا ناپدیدش
مرا از خانه پیکی آمد امروز
خبر آورد از آنماه دل افروز
گر اینجا یک دو هفته باز مانم
بر آن عزمم که جایش باز دانم
فرستم قاصدی تا بازش آرد
بسان مرغ در پروازش آرد
مهین بانو چو کرد این قصه را گوش
فرو ماند از سخن بیصبر و بیهوش
بخدمت بر زمین غلطید چونخاک
خروشی برکشید از دل شغبناک
که آن در کو که گر بینم بخوابش
نه در دامن که در دریای آبش
بنوک چشمش از دریا برآرم
بجان بسپارمش پس جان سپارم
پس آنگه بوسه زد بر سمند شاه
که مسند بوس بادت زهده و ماد
ز ماهی تا بماه افسر پرستت
ز مشرق تا به مغرب زیر دستت
من آنگه گفتم او آید فرادست
که اقبال ملک در بنده پیوست
چو اقبال تو با ما سر درآرد
چنین بسیار صیداز در در آرد
اگر قاصد فرستد سوی او شاه
مرا باید ز قاصد کردن آگاه
بحکم آنگه گلگون سبک خیز
بدو بخشم ز همزادان شبدیز
که با شبدیز کس هم تک نباشد
جز این گلگون اگر بدرگ نباشد
اگر شبدیز با ماه تمامست
بهمراهیش گلگون تیز گامست
و گر شبدیز نبود مانده بر جای
بجز گلگون که دارد زیر او پای
ملک فرمود تا آن رخش منظور
برند از آخور او سوی شاپور
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دو اسبه راه رفتن را بیاراست
سوی ملک کداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان
بمشگو در نبود آن ماه رخسار
مع القصه بقصر آمد دگر بار
در قصر نگارین زد زمانی
کس آمد دادش از خسرو نشانی
درون بردندش از در شادمانه
بخلوتگاه آن شمع زمانه
چو سر در قصر شیرین کرد شاپور
عثوبت باره ای دید از جهان دور
نشسته گوهری در بیضه سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ
رخش چون لعل شد زان گوهر باک
نمازش برد ورخ مالید بر خاک
ثناها کرد بر روی چو ماهش
بپرسید از غم و تیمار راهش
که چو نبودی و چو نرستی ز بیداد
که از بندت نبود این بنده آزاد
امیدم هست کاین سختی پسین است
دلم زین پس بشادی بر یقین است
یقین میدان که گر سختی کشیدی
از آن سختی بآسانی رسیدی
چه جایست اینکه بی دلگیر جایست
که ز درایت که بس شوریده رایست
در این ظلمت ولایت چون دهد نور
بدین دوزخ قناعت چون کند حور
مگر یک عذر هست آن نیز هم لنگ
که تو لعلی و باشد لعل در سنگ
چو نقش چین در آن نقاش چین دید
کلید کام خود در آستین دید
نهاد از شرمناکی دست برزخ
سپاسش برد بازش داد پاسخ
که گر غمهای دیده بر تو خوانم
ستم های کشیده بر تو رانم
نه در گفت آید و نه در شنیدن
قلم باید بحرفش در کشیدن
بدان مشگو که فرمودی رسیدم
در او مشتی ملامت دیده دیدم
بهم کرده کنیزی چند جماش
غلام وقت خود کای خواجه خوشباش
چو زهره بر گشاده دست و بازو
بهای خویش دیده در ترازو
چو من بودم عروسی پارسائی
از آن مشتی جلب جستم جدایی
دل خود بر جدائی راست کردم
وز ایشان کووشکی درخواست کردم
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدین عبرتگهم پرتاب کردند
صبور آبادمن گشت این سیه سنگ
که از تلخی چو صبر آمد سیه رنگ
چو کردند اختیار اینجای دلگیر
ضرورت ساخت می باید چه تدبیر
پس آنگه گفت شاپورش که برخیز
که فرمان این چنین دادست پرویز
وز آن گلخن بر آن گلگون نشاندش
بگلزار مراد شاه راندش
چو زین بر پشت گلگون بست شیرین
بپویه دست برد از ماه و پروین
بدان پرندگی زیرش همائی
پری می بست در هر زیر پائی
وز آن سو خسرو اندر کار مانده
دلش در انتظار یار مانده
اگر چه آفت عمر انتظار است
چو سر با وصل دارد سهل کار است
چو خوشتر زانکه بعد از انتظاری
بامیدی رسد امیدواری

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
8th August 2013, 12:41 AM
اگاهی خسرو از مرگ پدر

نشسته شاه روزی نیم هوشیار
بامیدی که گردد بخت بیدار
درآمد قاصدی از ره بتعجیل
ز هندستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
بخط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
بجای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز را بی پرده کردند
ره سرمه بمیل آزرده کردند
چو یوسف گمشد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
بجای نیزه در دستش عصا داد
چوو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرف نهانی
که زنها آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجل بنمای
گرت در سر گلست آنجا مشویش
وگر لب باسخن با کس مگویش
چو خسرو دید کایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که ایندوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه ی خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
زریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبویی
چو در بند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان بباد پاک بربند
در زندان سرای خاک بر بند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوزنیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بی مردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو بایدش بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
بر افشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پوسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خوردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درینچاه
بقرصی جو گشایم روزه چونماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علفخوار
علفخواری کنی و خر سواری
پس آنکه نزل عیسی چشم داری
چو خر تا زنده باشی بار میکش
که باشد گوشت خر در زندگی خوش

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
24th September 2013, 12:36 AM
بر تخت نشستن خسرو به جای پدر

چو شد معلوم کز حکم الهی
بهرمز برتبه شد پادشاهی
بفرخ تر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گرچه بشیرین مبتلا بود
بترک مملکت گفتن خطا بود
ز یکشو ملک را بر کار میداشت
ز دیگر سو نظر بر یار میداشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد میداد
جهانرا عدل نوشروان شد ازدیاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگر باره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یکزمان بی جام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز اینقصر آ ننگارین بربست
نمیدانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ اینگر دنده دولاب
عجب درمانده و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ میساخت
بامید گهر با سنگ می ساخت

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
24th September 2013, 09:44 PM
باز آوردن شاپور شیرین را پیش مهین بانو

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعادگه دور
فرود آوردش از گلگون رهوار
بگلزار مهین بانو دگر بار
چمن را سرو داد و روضه را حور
فلک را آفتاب و دیده را نور
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند
بسی شکر و بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتش خانه کردند
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی باز یابد
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی
نه پندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت نتوان کرد یادش
ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میگن هر چه خواهی
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد
چو میدانست کان نیرنگ سازی
دلیلی روشن است از عشق بازی
دگر کز شه نشان ها بود دیده
وز آن سیمین بران لختی شنیده
سر خم بر می جوشیده میداشت
بگل خورشید را پوشیده میداشت
دلش میداد تا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد
نوازش های بی اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش
همان هفتاد لعبت را بدو داد
که تا بازی کند با لعبتان شاد
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
ببازی برد با لعبت پرستی
چو شیرین بازدید آن دختران را
زمه پیرایه داد آن اختران را
همان لهو و نشاط اندیشه کردند
همان بازار پیشین پیشه کردند

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد