PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر مثنوی معنوی



*FATIMA*
5th December 2012, 02:58 PM
دیباچه
بشنو این نی چون حکایت میکند
از جدایی ها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ، ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
همچو نی زهی و تریاقی که دید ؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید ؟
نی حدیث راه پر خون می کند
قصه های عشق مجنون می کند
محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر ، زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت ، گو : رو ، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ، ز آبش سیر شد
هرکه بی روزی است ، روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید ، والسلام
بند ، بگسل ، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر ؟
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد ؟ قسمت یک روزه ای
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق ، بر افلاک شد
کوه ، در رقص آمد و چالاک شد
عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !
طور ، مست و خر موسی صاعقا
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هر که او از همزبانی شد جدا
بی زبان شد ، گرچه دارد صد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پر ، وای او !
من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس ؟
عشق ، خواهد کین سخن بیرون بود
آینه ، غمار نبود چون بود ؟
آینه ات ، دانی چرا غماز نیست ؟
ز آنکه ز نگار از رخش ممتاز نیست
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th December 2012, 10:59 PM
حکایت پادشاه جهود که در هلاک دین عیسی سعی می نمود
یکی از شاهان جهود درصدد برآمد تا مسیحیت و مسیحیان را به طور کامل نابود کند . از اینرو آتشی عظیم فراهم ساخت و در کنار آن ، بتی برنهاد و فرمان داد تا همگان بر آن بت سجده آرند . هرکس که فرمان او را می نیوشید از کام آتش میجست والا در آتس می خست . مأموران شاه بیدادگر زنی عیسوی را همراه طفل خردسالش آوردند . زن از سجده بر آن بت سرباز زد . برای آنکه مادر را به این امر تسلیم کنند طفل را به کام آتش فرستادند . نزدیک بود که آن مادر برای نجات جگرگوشه اش بر بت سجده آرد که طفل در میان آتش بانگ آورد که مادرا دل قوی دار که آتش اثری در من ندارد بلکه همچون آبی سرد است ! وقای که سایر عیسویان این سخن را شنیدند پروانه وار خود را به آتش زدند و به درون آن جستند و در میان آتش دریافتند که گزندی به آنان نمیرسد . شاه نادان از سر خشم و غضب بر آتش نهیب زد که چا نمیسوزانی ولی آتش پاسخ داد که من مأمور خدا هستم نه تو ! زمانی به من امر میکند بسوزان بیدرنگ می سوزانم و زمانی هم امر میکند که سرد و سازگار باش من نیز چنین میشوم . در این لحظه زبانه های بلند آتش به سوی شاه دامن گشود و او و مأمورانش را به کام خود درکشید
و اینک از زبان مولانا
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش ، بتی برپای کرد
کآنکه این بت را سجود آرد برست
ورنه آرد ، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت ها ، بت نفس شماست
ز آنکه آن بت ، مار و این بت ، اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و ، بت شرار
آن شرار از آب می گیرد قرار
سنگ و آهن ز آب ، کی ساکن شود ؟
آدمی با این دو ، کی ایمن شود ؟
بت ، سیاهابه است اندر کوزه یی
نفس ، مر آب سیه را چشمه یی
آن بت منحوت چون سیل سیا
نفس بتگر چشمه پر آب و را
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
و آب جشمه می زهاند بی درنگ
بت شکستن ، سهل باشد ، نیک سهل
سهل دیدن نفس را ، جهل است ، جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصه دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس ، مکری و در هر مکر ز آن
غرقه صد فرعون ، با فرعونیان
در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی ، مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت ، و آتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل کِانّی لَم اَمُت
اندر آ ای مادر ! اینجا من خوشم
گرچه در صورت ، میان آتشم
چشم بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این سر برآورده ز جیب
اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندر آ و آب بین آتش مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می دیدم گه زاندن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم ، رستم از زندان تنگ
در جهانی خوش هوای خوبرنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون در این آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندر او عیسی دمی
نک ، جهان نیست شکل هست ذات
و آن جهان هست شکل بی ثبات
اندر آ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندر آ مادر ، که اقبال آمده ست
اندر آ مادر ، مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی ، اندر آ
تا ببینی قدرت لطف خدا
من ز رحمت می کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهاده ست خوان
اندر آیدد ای مسلمانان همه
غیر این عذبی عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه ! پروانه وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می زد در میان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه
خلق ، خود را بعد از آن بی خویشتن
می فکندند اندر آتش مرد و زن
بی موکّل ، بی کشش از عشق دوست
ز آنکه شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کآن عوانان خلق را
منع می کردند کآتش در میا
آن یهودی ، شد سیه رو و خجل
شد پشیمان ، زین سبب بیماردل
کاندر ایمان ، خلق عاشق تر شدند
در فنای جسم ، صادق تر شدند
مکر شیطان هم در او پیچید ، شکر
دیو هم خود را سیه رو دید ، شکر
آنچه می مالید در روی کسان
جمع شد در چهره آن ناکس ، آن
آنکه می درید جامه حلق ، چست
شد دریده آن او ، ایشان درست
رو به آتش کرد شه ، کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو ؟

چون نمیسوزی ؟ چه شد خاصیتت ؟
یا زبخت ما دگر شد نیتت ؟
می نبخشایی تو بر آتش پرست
آنکه نپرستد تو را چون برست ؟
هرگز ای آتش ! تو صابر نیستی
چون نسوزی ؟ چیست قادر نیستی؟
چشم بند است این عجب یاهوش بند
چون نسوزد آتش افروز بلند ؟
جادوی کردت کسی یاسیمیاست ؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست ؟
گفت آتش : من همانم ، آتشم
اندر آ ، تا تو ببینی تابشم
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم ، هم به دستوری برم
بر در خرگه ، سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور نه خرگه بگذرد بیگانه رو
حمله بیند از سگان ، شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق ، در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ، ملیک دین نهد
چونکه غم بینی ، تو استغفار کن
غم به امر خالق ، آمد کار کن
چون بخواهد عین غم ، شادی شود
عین بندپای ، آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بنده اند
یا من و تو مرده ، یا حق زنده اند
پیش حق ، آتش همیشه در قیام
همچو عاشق ، روز و شب ، پیچان مدام
سنگ ، بر آهن زنی ، بیرون جهد
هم به امر حق ، قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم برهم مزن
کین دو می زایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن ، خود سبب آمد ، ولیک
تو به بالاتر ، نگر ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی سبب کی شد سبب هرگز ز خویش ؟
و آن سبب ها کانبیا را رهبر است
آن سبب ها ، زین سبب ها برتر است
این سبب را ، آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقل ها
و آن سبب ها راست محرم انبیا
این سبب چه بود ؟ به تازی گو : رسن
اندرین چه ، این رسن آمد به فن
گردش چرخه ، رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن ، زلت است
این رسن های سبب ها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی مغزی چو مرخ
باد ، آتش می شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ، ای پسر
هم ز حق بینی ، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق ، جان یاد
فرق ، کی کردی میان قوم عاد ؟
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست ، بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد ، کار چون اینجا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد از آن ، آتش چهل گز برفروخت
حلقه گشت و ، آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود ز آتش ابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش ، زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل آمد طریق
آتشی بودند مومن سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آنکه بوده ست امه الهاویه
هاویه آمد مر ، او را زاویه
مادر فرزند ، جویای وی است
اصل ها مر فرعها را در پی است
آب ، اندر حوض اگر زندانی است
باد نشفش می کند کارکانی است
می رهاند ، می برد تا معدنش
اندک اندک ، تا ببینی بردنش
وین نفس ، جان های ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعداً منا ای حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
محتفاً منا الی دار البقا
ثم تاتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج و تنزل دایما
ذا فلازلت علیه قایما
پارسی گوییم : یعنی این کشش
ز آن طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی مانده است
کآن طرف یک روز ، ذوقی رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست ، جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر ، آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آنکه مانند است ، باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چونکه جنس خود نیابد ، شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی ، گریزد ، جوید آب
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زر اندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ تو را چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
و اندر آن قصه طلب کن حصه را
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 01:22 PM
کژ ماندن دهان آن مرد ، که نام محمد (ص) به تمسخر خواند
شخصی در زمان پیامبر (ص) ، نام آن جناب را با تمسخر و استهزاء به زبان آورد . در نتیجه دهانش کج ماند . او ازین کار زشت خود پشیمان و نادم گشت و از محضر رسول خدا پوزش خواست و بخشش طلب کرد و گفت من درباره تو یاوه گویی کردم در حالی که خود سزاوار آن بودم من گستاخی کردم مرا مورد عفو و بخشش قرار بده

و اما از زبان مولانا
آن ، دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را ، دهانش کژ بماند
باز آمد کای محمد عفو کن
ای تو را الطاف علم من لدن
من تو را افسوس می کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پرده کسی درد
میاش اندر طعنه پاکان برد
چون خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان ، نفس
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خُنُک چشمی که آن ، گریان اوست
ای همایون دل که آن ، بریان اوست
آخر هر گریه ، آخر خنده یی است
مرد آخربین ، مبارک بنده یی است
هر کجا آب روان ، سبزه بود
هرکجا اشکی دوان ، رحمت شود
باش چون دولاب ، نالان ، چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی ، رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی ، بر ضعیفان رحم آر
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
6th December 2012, 07:50 PM
قصه باد که در عهد هود (ع) قوم عاد را هلاک کرد
هود ، گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می شد باد ، کآنجا می رسید
هر که بیرون بود ز آن خط ، جمله را
پاره پاره می سُکُست اندر هوا
همچنان شیبان راعی می کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه می شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ ، آنجا ترک تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوصفندی هم نگشتی ز آن نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایره مرد خدا را بود ، بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش ، همچون نسیم یوسفان
آتش ، ابراهیم را دندان نزد
چون گزیده حق بود ، چونش گزد ؟
زآتش شهوت ، نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا ، چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی وا شناخت
خاک ، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد مرغی شد پرید
هست تسبیحت ، بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه ، صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
7th December 2012, 06:30 PM
نگریستن عزرائیل بر مردی ، و گریختن آن مرد در سرای سلیمان
مردی ، بامدادان به سرای سلیمان نبی در آمد . در حالی که از ترس رنگ از رویش پریده بود . سلیمان پرسید چیست که این همه هراسانی ؟ مرد پاسخ داد : اینک که می آدم عزرائیل را دیدم که نگاه پر کین و خشم به من انداخت !! سلیمان گفت اکنون از من چه میخواهی ؟ مرد گفت : به باد دستور بده تا مرا بر دوش خود سوار کند و به سرزمین دوردست هندوستان ببرد تا باشد که عزرائیل نتواند بدانجا بیاید و جانم را ستاند . سلیمان به باد دستور داد این مرد شتابان به هندوستان ببر . چون بامداد سر رسید عزرائیل به بارگاه سلیمان آمد . سلیمان به عزرائیل خطاب کرد چرا اینقدر به آن مرد ، با نگاه تند و خشمین نگریستی ؟ عزرائیل در پاسخ گفت خداوند به من امر کرده بود که جان این مرد را باید امروز در هندوستان بگیرم و من حیرت کرده بودم که چطور میشود یک مرد خویش را امروز از بیت المقدس به هندوستان برساند ولی وقتی که خود را به امر خداوند به هندوستان رساندم دیدم این مرد در آنجاست پس جانش را همانجا ستاندم .

و اما از زبان مولانا
زادمردی چاشتگاهی در رسید
در سراعدل سلیمان در دوید
رویش از غم ، زردو ، هر دو لب ، کبود
پس سلیمان گفت : ای خواجه چه بود ؟
گفت : عزرائیل در من چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت : هین اکنون چه میخواهی ؟ بخواه
گفت : فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زینجا به هندستان برد
بوک بنده کآن طرف شد جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمه حرص و امل آنند خلق
ترس درویشی ، مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرموده تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان ، بر آب
روز دیگر ، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کآن مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی ، تا شد آواره ز خان ؟
گفت : من از خشم کی کردم نظر ؟
از تعجب ، دیدمش در ره گذر
که مرا فرمود حق ، که امروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم : گر او را صد پر است
او به هندوستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را همچنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال
از که برباییم ؟ از حق ؟ ای وبال
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
28th December 2012, 02:01 PM
زیافت تأویل مگس
مگسی سوار بر برگ کاهی است و آن برگ کاه ، روی پیشاب خری روان است . مگس به خیال خود ، روی دریایی پهناور ، کشتی می راند ! پس به خود می بالد و از سرمستی چنین می لافد : این منم کشتی بانی که در این دریای بی کران ، کشتی می رانم !!
و اما از زبان مولانا
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتی بان ، همی افراشت سر
گفت : من دریا و کشتی خوانده ام
مدتی در فکر آن مانده ام
اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتی بان و رای زن
بر سر دریا همی راند او عَمَد
می نمودش آنقدر بیرون ز حد
بود بی حد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آنرا راست کو ؟
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بود کش بینش است
چشم چندین ، بحر همچندینش است
صاحب تأویل باطب ، چون مگس
وهم او بَولِ خر و ، تصویر خَس
گر مگسی ، تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگص نبود کِش ، این عبرت بود
روح او ، نی درخور صورت بود


پیوست :
عَمَد = قایقی که از شاخ و برگ و تنه درخت سازند
صاحب تأویل باطل = کسی که تأویل هایش بی اساس است
هما = نام مرغی که استخوان می خورد و به باور قدما بر سر هر کس سایه افکند به دولت و سلطنت رسد
کِش = که او را


تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
10th January 2013, 09:03 PM
تفسیر رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر
مولانا در اینجا به بحث پیرامون مبارزه با نفس اماره می پردازد . بدیهی است که مبارزه با نفس ، بسی صعب و دشوار است ، زیرا تلاشی است در جهت خلاف امیال و شهوات
و اما از زبان مولانا
ای شهان ، کشتیم ما خصم برون
ماند خصمی زو بتر در اندرون
کشتن این ، کار عقل و هوش نیست
شیر باطن ، سخره خرگوش نیست
دوزخ است این نفس و ، دوزخ اژدهاست
کوبه دریاها نگردد کم و کاست
هفت دریا را درآشامد ، هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق سوز
سنگ ها و کافران سنگدل
اندر آیند اندر او زار و خجل
هم نگردد ساکن از چندین غذا
تا ز حق آید مر او را این ندا
سیر گشتی سیر ؟ گوید : نَی هنوز
اینت آتش ، اینت تابش ، اینت سوز
عالمی را لقمه کرد و درکشید
معده اش نعره زنان : هل من مزید
حق ، قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود از کن فکان
چونکه جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارند جمله جزوها
این قدم حق را بود ، کو را کشد
غیر حق ، خود کی کمان او کشد ؟
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را ، بازگون کژ تیرهاست
راست شو چون تیر و ، واره از کمان
کز کمان ، هر راست بجهد بی گمان
چونکه واگشتم ز پیکار برون
روی آوردم به پیکار درون
قد رجعنا من جهاد الاصغریم
با نبی ، اندر جهاد اکبریم
قوت از حق خواهم و توفیق و لاف
تا به سوزن بر کنم این کوه قاف
سهل شیری دان که صف ها بشکند
شیر آن است آن که خود را بشکند
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th March 2013, 11:51 PM
تفسیر و هو معکم اینما کنتم
بار دیگر ما به قصه آمدیم
ما از آن قصه برون ، خود کی شدیم ؟
گر به جهل آییم ، آن زندان اوست
وربه علم آییم ، آن ایوان اوست
ور به خواب آییم ، مستان وییم
ور به بیداری ، به دستان وییم
ور بگرییم ، ابر پر زرق وی ایم
ور بخندیم ، آن زمان برق وی ایم
ور به خشم و جنگ ، عکس قهر اوست
ور به صلح و عذر ، عکس مهر اوست
ما کی ایم اندر جهان پیچ پیچ ؟
چون الف ، او خود چه دارد ؟ هیچ هیچ
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
5th April 2013, 11:03 PM
تفسیر قول فریدون الدین عطار
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
ز آنکه صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین ، میان تب ، در است
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی است ، آتش در مرو
رفت خواهی ، اول ابراهیم شو
چون نه ای سبح و نی دریاییی
در میفکن خویش از خودراییی
او ز قعر بحر ، گوهر آورد
از زیانها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد ، زر شود
ناقص ار زر برد ، خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها ، دست خداست
دست ناقص ، دست شیطان است و دیو
ز آنکه اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او ، دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هر چه گیرد علتی ، علت شود
کفر گیرد کاملی ، ملت شود
ای مری کرده پیاده یا سوار
سر نخواهی برد ، اکنون پای دار

طالب جری = خواستار جیره و مستمری خواه جیره مادی یا معنوی به معنی گستاخ
مری = ممال کلمه مراء به معنی ستیز و جدال
سباح = شناگر
ریو = حیله و نیرنگ
علتی = بیمار ، با یای نسبیت باید خوانده شود منسوب به علت به معنی بیماری و مرض
ملت = دین و ایین


تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
19th April 2013, 02:47 AM
تعظیم ساحران مر موسی (ع) را که چه فرمایی ؟
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران ، او را مکرم داشتند
ز آنکه گفتندش که فرمان ، آن توست
خواهی اول ، آن عصا تو فکن نخست
گفت : نی ، اول شما ای ساحران
افکنید آن مکرها را در میان
این قدر تعظیم ، دینشان را خرید
کز مری ان دست و پاهاشان برید
ساحران ، چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم او ، درباختند
لقمه و نکته ست ، کامل را حلال
تو نه ای کامل ، مخور ، می باش لال
چون تو گوشی ، او زبان ، نی از جنس تو
گوش ها را حق بفرمود : انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خاموش باشد ، جمله گوش
مدتی می بایدش لب دوختن
از سخن ، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تی تی میکند
خویشتن را گنگ گیتی می کند
کرّ اصلی ، کش نبود آغاز گوش
لال باشد ، کی کند در نطق ، جوش ؟
ز آنکه اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
اُدخُلو الابیات مِن ابوابها
و اطلبو الاغراض فی اسبابها
نطق ، کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بی طمع نیست
مبدع است او ، تابع استاد ، نی
مسند جمله ، ورا اسناد ، نی
باقیان هم در حِرَف ، هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن ، گر نیستی بیگانه یی
دلق و اشکی گیر در ویرانه یی
ز آنکه آدم ، ز آن عتاب ، از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه پرست
بهر گریه امد ادم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی ، وز صلب او
در طلب می باش هم در طلب او
ز آتش دل و آب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشیدست باز
تو چه دانی ذوق آب دیدگاه
عاشق نانی ، تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ، ز نان خالی کنی
پر ز گوهر های اجلالی کنی
طفل جان ، از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیره ای
دان که با دیو لعین همشیره ای
لقمه ای کآن نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کآید چراغ ما کشد
آب خوانش ، چون چراغی را کشد
علم و حکمت ، زاید از لقمه حلال
عشق و رقت آید از لقمه حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید ، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد ؟
دیده ای اسبی که کره خر دهد ؟
لقمه ، تخم است و برش ، اندیشه ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه ها
زاید از لقمه حلال اندر دهان
میل خدمت ، عزم رفتن ان جهان




مری = ممال مراء به معنی ستیزگی
مکرم = محترم داشته شده ، بزرگ محسوب داشته شده
شیر نوش = نوشنده شیر ، شیرخوار
تی تی = کلمه ای که مرغان را بدان خوانند
موقوف = منوط ، متوقف
مسند = تکیه گاه
بر = حاصل ، ثمر
صلب = تیره پشت کمر
طلب = جماعتی از مردم که در یک جا جمع می شوند
باز = کنایه از سبز و خرم
نادیده = حریص ، آزمند
همشیره = همراه و دمساز


تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
29th November 2013, 06:35 PM
تفسیر قول حکیم ( سنایی )

(به هرچ از راه و امانی ، چه کفر آن حرف و چه ایمان

به هرچ از دوست دور افتی ، چه زشت آن نقش و چه زیبا )

جمله عالم زان غیور آمد ، که حق

برد در غیرت برین عالم سبق

او چو جان است و جهان چون کالبد

کالبد از جان پذیرد نیک و بد

هر که محراب نمازش گشت عَین

سوی ایمان رفتنش می دان تو شَین

هر که شد مر شاه را او جامه دار

هست خسران ، بهر شاهش اتجار

هر که با سلطان شود او همنشین

بر درش بودن بود عیب و غبین

دست بوسش چون رسید از پادشاه

گر گزیند بوس پا ، باشد گناه

گرچه سر برپا نهادن خدمت است

پیش آن خدمت ، خطا و زلت است

شاه را غیرت بود بر هر که او

بُو گزیند بعد ز آن که دید رو

غیرت حق ، بر مثل ، گندم بود

کاه خرمن ، غیرت مردم بود

اصل غیرت ها بدانید از اله

ان خلقان ، فرع حق بی اشتباه

شرح این بگذارم و گیرم گله

از جفای آن نگار ده دله

نالم ، ایرا ناله ها خوش آیدش

از دو عالم ناله و غم بایدش

چون ننالم تلخ از دستان او ؟

چون نیم در حلقه مستان او

چون ننالم همچو شب بی روز او ؟

بی وصال روی روزافروز او

ناخوش او ، خوش بود در جان من

جان فدای یار دل رنجان من

عاشقم بر رنج خویش و درد خویش

بهر خشنودی شاه فرد خویش

خاک غم را سرمه سازم بهر چشم

تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم

اشک ، کآن از بهر او بارند خلق

گوهرست و ، اشک پندارند خلق

من ز جان جان ، شکایت می کنم

من نیم شاکی ، روایت می کنم

دل همی گوید : ازو رنجیده ام

وز نفاق سست می خندیده ام

راستی کن ، ای تو فخر راستان

ای تو صدر و من درت را آستان

آستان و صدر در معنی کجاست ؟

ما و من کو آن طرف کآن یار ماست ؟

ای رهیده جان تو از ما و من

ای لطیفه ی روح اندر مرد و زن

مرد و زن چون یک شود ، آن یک توی

چون که یک ها محو شد ، آنک توی

این من و ما ، بهر آن برساختی

تا تو با خود نرد خدمت باختی

تا من و تو ها همه یک جان شوند

عاقبت مستغرق جانان شوند

این همه هست و بیا ای امر کن

ای منزه از بیان و از سخن

جسم ، جسمانه تواند دیدنت ؟

در خیال آرد غم و خندیدنت ؟

دل که او بسته ی غم و خندیدن است

تو مگو کو لایق آن دیدن است

آنکه او بسته غم و خنده بود

او بدین دو عاریت زنده بود

باغ سبز عشق ، کو بی منتهاست

جز غم و شادی در او بس میوه هاست

عاشقی زین هر دو حالت ، برترست

بی بهار و بی خزان ، سبز و ترست

ده زکات روی خواب ، ای خوب رو

شرح جان شرحه شرحه ، بازگو

کز کرشم غمزه ی غمازه ای

بر دلم بنهاد داغی تازه ای

من حلالش کردم از خونم بریخت

من همی گفتم : حلال ، او می گریخت

چون گریزانی ز ناله خاکیان

غم چه ریزی بر دل غمناکیان ؟

ای که هر صبحی که از مشرق بتافت

همچو چشمه مشرقت در جوش یافت

چون بهانه دادی این شیدات را ؟

ای بها ، نه شکر لب هات را

ای جهان کهنه را تو جان نو

از تن بی جان و دل ، افغان شنو

شرح گل بگذار از بهر خدا

شرح بلبل گو که شد از گل جدا

از غم و شادی نباشد جوش ما

با خیال و وهم نبود هوش ما

حالتی دیگر بود کآن نادر است

تو مشو منکر ، که حق بس قادر است

تو قیاس از حالت انسان مکن

منزل اندر جور و در احسان مکن

جو را احسان رنج و شادی حادث است

حادثان میرند ، حقشان وارث است

صبح شد ای صبح را پشت و پناه

عذر مخدومی حسام الدین بخواه

عذرخواه عقل کل و جان ، تویی

جان جان و تابش مرجان ، تویی

تافت نور صبح و ما از نور تو

در صبوحی با می منصور تو

داده تو چون چنین دارد مرا

باده که بود کو طرب آرد مرا ؟

باده در جوشش ، گدای جوش ما

چرخ در گردش ، گدای هوش ما

باده از ما مست شد ، نی ما ازو

قالب از ما هست شد ، نی ما ازو

ما چو زنبوریم و قالب ها ، چو موم

خانه خانه کرده قالب را ، چو موم




عَین = مشهود و معاینه شده

شَین = زشت ، زشتی

اتجار = داد و ستد کردن

غبین = زیان و مغبول شدن

زلت = لغزش

ایرا = از این رو

دستان = داستان ، افسانه ، حیله و چاره جویی

صدر = در اینجا بالای مجلس

آنک = کلمه ای است که اشاره به دور دارد ، آنگاه ، آنجا

کرشم = حرکات دل انگیز چشم و ابرو

غمازه = در اینجا زنی خوش اندام

شیدا = سرگشته و شیفته




​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
29th November 2013, 07:00 PM
مضرت تعظیم خلق و انگشت نمای شدن

تن قفص شکل است ، تن شد خار جان

در فریب داخلان و خارجان

اینش گوید : من شوم همراز تو

و آنش گوید : نَی ، منم انباز تو

اینش گوید : نیست چون تو در وجود

در جمال و فضل و در احسان وجود

آنش گوید : هر دو عالم آن توست

جمله جانهامان ، طفیل جان توست

او ، چو بیند خلق را سرمست خویش

از تکبر می رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او

دیو افکنده ست اندر آب جو

لطف و سالوس جهان ، خوش لقمه ای است

کمترش خور ، کآن پر آتش لقمه ای است

آتشش پنهان و ، ذوقش آشکار

دود او ظاهر شود پایان کار

تو مگو آن مدح را من کی خورم ؟

از طمع می گوید او پی می برم

مادحت گر هجو گوید برملا

روزها سوزد دلت زان سوزها

گرچه دانی گو ز حرمان گفت آن

کآن طمع که داشت از تو شد زیان

آن اثر می ماندت در اندرون

در مدیح این حالتت هست آزمون

ان اثر هم روزها باقی بود

مایه کبر و خداع جان شود

لیک ننماید چو شیرین است مدح

بد نماید ، ز آن که تلخ افتاد قدح

همچو مطبوح است و حب ، کان را خوری

تابه دیری ، شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا ، بود ذوقش دمی

این اثر چون آن نمی پاید همی

چون نمی پاید ، همی پاید نهان

هر ضدی را تو به ضد او بدان

چون شکر ، پاید همی تأثیر او

بعد حینی دمل آرد ، نیش جو

از وفور مدح ها ، فرعون شد

کُن ذَلیلَ التَّفسِ هَوناً لا تَسُد

تا توانی بنده شو ، سلطان مباش

زخم کش چون گوی شو ، چوگان مباش

ورنه چون لطفت نماند و این جمال

از تو آید آن حریفان را ملال

آن جماعت کت همی دادند ریو

چون ببینندت بگویندت که : دیو

جمله گویندت ، چو بینندت به در :

مرده ای از گور خود برکرد سر

همچو اَمرَد که خدا نامش کنند

تا بدین سالوس بدنامش کنند

چونکه در بدنامی آمد ریش او

دیو را ننگ آید از تفتیش او

دیو ، سوی آدمی شد بهر شر

سوی تو باید که از دیوی بتر

تا تو بودی آدمی ، دیو از پی ات

می دوید و می چشانید او می ات

چون شدی در خوی دیوی استوار

می گریزد از تو دیو ، ای نابکار

آنگه اندر دامنت آویختند

چون چنین گشتی ، همه بگریختند



تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
29th November 2013, 07:35 PM
تفسیر ماشاءالله کانَ

این همه گفتیم لیک اندر بسیچ

بی عنایات خدا هیچیم هیچ

بی عنایات حق و خاصان حق

گر ملک باشد ، سیا هستش ورق

ای خدا ، ای فضل تو حاجت روا

با تو یاد هیچ کس نبود روا

این قدر ارشاد ، تو بخشیده ای

تا بدین بس ، عیب ما پوشیده ای

قطره ای دانش که بخشیدی ز پیش

متصل گردان به دریاهای خویش

قطره علم است اندر جان من

وارهانش از هوا وز خاک تن

پیش از آن کین خاک ها خسفش کند

پیش از آن کین بادها نسفش کند

گرچه چون نسفش کند تو قادری

کش از ایشان واستانی ، واخری

قطره ای کو در هوا شد یا بریخت

از خزینه ی قدرت تو کی گریخت ؟

گر درآید در عدم یا صد عدم

چون بخوانیش ، او کند از سر ، قدم

صد هزاران ضد ، ضد را می کشد

بازشان حکم تو بیرون می کشد

از عدم ها سوی هستی هر زمان

هست یا رب کاروان در کاروان

خاصه هر شب جمله افکار و عقول

نیست گردد غرق در بحر نغول

باز وقت صبح آن اللهیان

بر زنند از بحر سر ، چون ماهیان

در خزان آن صد هزاران شاخ و برگ

در هزیمت رفته در دریای مرگ

زاغ ، پوشیده سیه ، چون نوجه گر

در گلستان ، نوحه کرده بر خضر

باز فرمان آید از سالار ده

مر عدم را ، کآنچه خوردی باز ده

انچه خوردی ، واده ای مرگ سیاه

از نبات و دارو و برگ و گیاه

ای برادر ، عقل یک دم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار

باغ دل را سبز و تر و تازه بین

پر ز غنچه ورد و سرو و یاسمین

ز انبهی برگ ، پنهان گشته شاخ

ز انبهی گل ، نهان صحرا و کاخ

این سخن هایی که از عقل کل است

بوی آن گلزار و سرو و سنبل است

بوی گل دیدی که آنجا گل نبود ؟

جوش مل دیدی که آنجا مل نبود ؟

بو ، قلاووزست و رهبر مر تو را

می برد تا خلد و کوثر مر تو را

بو ، دوای چشم باشد نورشاز

شد ز بویی دیده یعقوب ، باز

بوی بد ، مر دیده را تاری کند

بوی یوسف ، دیده را یاری کند

تو که یوسف نیستی ، یعقوب باش

همچو او با گریه و آشوب باش

بشنو این پند از حکیم غزنوی

تا بیابی در تن کهنه نوی

ناز را رویی بباید همچو ورد

چون نداری ، گرد بدخویی مگرد

زشت باشد روی نازیبا و ناز

سخت باشد چشم نابینا و درد

پیش یوسف ، نازش و خوبی مکن

جز نیاز و آه یعقوبی مکن

معنی مردن ز طوطی ، بد نیاز

در نیاز و فقر ، خود را مرده ساز

تا دم عیسی تو را زنده کند

همچو خویشت خوب و فرخنده کند

از بهاران کی شود سرسبز سنگ ؟

خاک شو ، تا گل برویی رنگ ، رنگ

سال ها تو سنگ بودی دل خراش

آزمون را ، یک زمانی خاک باش




خسف = به زمین فرو بردن ، مجازاً نهفتن ، از میان بردن

نسف = بنا را از پایه و بنیاد کندن و ویران ساختن

نغول = ژرف و عمیق

هزیمت = شکست

خضر = به معنی سبزه و سبزی

ورد = گل سرخ

مل = شراب

قلاووز = پیشاهنگ

خلد = دوام بقاء




​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
29th November 2013, 07:47 PM
تفسیر بیت حکیم سنایی


آسمان هاست در ولایت جان / کارفرمای آسمان جهان

در ره روح ، پست و بالاهاست / کوه های بلند و دریاهاست

غیب را ابری و آبی دیگرست

آسمان و آفتابی ، دیگرست

نآید آن الا که بر خاصان پدید

باقیان فی لبس من خلق جدید

هست باران ، از پی پروردگی

هست باران ، از پی پژمردگی

نفع باران بهاران ، بوالعجب

باغ را باران پاییزی چو تب

آن بهاری ، نازپروردش کند

وین خزانی ، ناخوش و زردش کند

همچنین سرما و باد و آفتاب

بر تفاوت دان و سر رشته بیاب

همچنین در غیب انواع است این

در زیان و سود و در ربح و غبین

این دم ابدال باشد ز آن بهار

در دل و جان رویدازوی سبزه وار

فعل باران بهاری با درخت

آید از اَنفاسشان در نیکبخت

گر درخت خشک باشد در مکان

عیب آن از باد جان افزا مدان

باد کار خویش کرد و بر وزید

آنکه جانی داشت ، بر جانش گزید



سر رشته را یافتن = به کنایه رسیدن به اصل و مبدأ ، حل مشکل

ربح = سود

غبین = زیان




​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
31st December 2013, 08:54 PM
در معنی حدیث که اِغتَنِمُوا بَردَ الرَّبیعِ اِلی آخِرِه

گفت پیغمبر ز سرمای بهار

تن مپوشانید یاران زینهار

ز آنکه با جان شما آن می کنید

کان بهاران با درختان می کند

لیک بگریزید از سرد خزان

کآن کند کو کرد با باغ و رزان

راویان ، این را به ظاهر برده اند

هم بر آن صورت ، قناعت کرده اند

بی خبر بودند از جان ، آن گروه

ککوه را دیده ، ندیده کان به کوه

آن خزان ، نزد خدا نفس و هواست

عقل و جان ، عین بهارست و بقاست

مر تو را عقلی است جزوی در نهان

کامل العقلی بجو اندر جهان

جزو تو از کلّ او کلّی شود

عقل کلّ بر نفس چون غلّی شود

پس به تأویل این بود کانفاس پاک

چون بهارست و حیات برگ و تاک

گفته های اولیا نرم و درشت

تن مپوشان ، ز آنکه دینت راست پشت

گرم گوید ، سرد گوید ، خوش بگیر

ز آ« ز گرم و سرد بجهی ، وز سعیر

گرم و سردش نوبهار زندگی است

مایه صدق و یقین و بندگی است

ز آن ، کزو بستان جان ها زنده است

زین جواهر ، بحر دل آکنده است

بر دل عاقل ، هزاران غم بود

گر ز باغ دل ، خلالی کم بود


​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
31st December 2013, 09:15 PM
تفسیر دعای آن دو فرشته که هر روز بر سر هر بازاری منادی می کنند که

و بیان کردن آنکه آن منفق ، مجاهد راه حق است ، نَی مسرف راه هوا


گفت پیغمبر که : دایم بهر پند

دو فرشته خوش منادی می کنند

کای خدایا منفقان را سیردار

هر درمشان را عوض ده ، صد هزار

ای خدایا ممسکان را در جهان

تو مده الا زیان اند زیان

ای بسا امساک ، کز انفاق به

مال حق را جز به امر حق مده

تا عوض یابی تو گمج بیکران

تا نباشی از عداد کافران

کاشتران قربان همی کردند ، تا

چیره گردد تیغشان بر مصطفا

امر حق را باز جو از واصلی

امر حق را درنیابد هر دلی

چون غلام یاغی ای کو عدل کرد

مال شه بر یاغیانش بذل کرد

در نُبی انذار اهل غفلت است

کان همه انفاق هاشان حسرت است

عدل این یاغی و دادش نزد شاه

چه فزاید ؟ دوری و روی سیاه

سروران در حرب رسول

بودشان قربان به امید قبول

بهر این مومن همی گوید ز بیم

در نماز : اِهدِ صراطَ المستقیم

آن درم دادن ، سخی را لایق است

جان سپردن ، خود سخای عاشق است

نان دهی از بهر حق ، نانت دهند

جان دهی از بهر حق ، جانت دهند

گر بریزد برگ های این چنار

برگ بی برگیش بخشد کردگار

گر نماند از جود ، در دست تو مال

کی کند فضل الهت پای مال ؟

هر که کارد ، گردد انبارش تهی

لیک اندر مزرعه باشد بهی

و آنکه در انبار ماند و صرفه کرد

اشپش و موش و حوادث هاش خورد

این جهان نفی است ، در اثبات جو

صورتت صفر است ، در معنیت جو

جان شور تلخ ، پیش تیغ بر

جان چون دریای شیرین را بخر

ور نمی توانی شدن زین آستان

باری از من گوش دار این داستان



-------------------------------------------------------------------------------------------
منفق ===== آنکه انفاق می کند

ممسک ====== بخیل و چشم تنگ

امساک ===== بخل و خست کردن

انفاق ===== بخشیدن مال

عداد ===== شمار ، همتا ، نظیر

یاغی ===== نافرمان و سرکش

نُبی ===== قرآن

سخی ===== بخشنده و جوانمرد

سخاء ===== بخشش و جوانمردی

برگ ===== ساز و سرمایه

صِفر ===== خالی ، تهی

جان شور تلخ ===== کنایه از جانی که به هوی و هوس آلوده است و هنوز به تربیت الهی ، پرورش نیافته






تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
31st December 2013, 10:07 PM
حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی

و خریدن پادشاه ، کنیزک را


پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت . در میانه راه ، کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت و بر آن شد که او را بدست آرد و همراه خود برد . او با بذل مالی فراوان بر این مهم یارست . اما دیری نپایید که کنیزک ، بیمار شد و شاه ، طبیبان حاذق را از هر سوی نزد خود فرا خواند تا کنیزک را درمان کنند . از اینرو مشیت قاهر الهی را که فوق الاسباب است نادیده انگاشتند . به همین رو هرچه تلاش کردند حال بیمار وخیم تر شد . وقتی که شاه از همه علل و اسباب طبیعی نومید شد به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دست نیایش افراشت . در گرماگرم دعا و تضرع بود که خوابش برد و در اثنای خواب پیری روشن ضمیر بدو گفت : طبیب حاذق ، فردا نزد تو می آید . فردای آن شب ، شاه طبیب موعود را یافت و او را بر بالین کنیزک برد . او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که علت بیماری کنیزک ، عوامل جسمانی نیست ، بل او بیمار عشق است . بله آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند مأوا داشت . شاه طبق توصیه آن طبیب روحانی ، عده ای را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند . و چون زرگر را نزد شاه آوردند ، شاه طبق دستور طبیب ، وی را با کنیزک تزویج کرد و آن دو شش ماه در کنار هم به خوشی می زیستند . ولی پس از انقضای این مدت ، طبیب به اشارت خداوند ، زهری قتال به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذابیت او رو به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد .



بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

بود شاهی در زمانی پیش ازین

ملک دنیا بودش و هم ملک دین

اتفاقاً ، شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شکار

یک کنیزک دید شه ، بر شاه راه

شد غلام آن کنیزک ، جان شاه

مرغ جانش در قفس چون می طپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک ، از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان ، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش ، آب می نآمد به دست

آب را چون یافت ، خود کوزه شکست

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت : جان هر دو در دست شماست

جان من سهل است ، جان جانم اوست

دردمند و خسه ام ، درمانم اوست

هر که درمان کرد مر ، جان مرا

برد گنج و در و مرجان مرا

جمله گفتندش که جان بازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

هر یکی از ما مسیح عالمی است

هر اَلَم را در کف ما مرهمی است

" گر خدا خواهد " نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

ترک استثنا مرادم قسوتی است

نی همین گفتن که عارض حالتی است

ای بسی نآورده استثنا بگفت

جان او با جان استثناست جفت

هر چه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ، ناروا

آن کنیزک از مرض ، چون موی شد

چشم شه از اشک خون ، چون جوی شد

از قضا سر کنگبین ، صفرا نمود

روغن بادام ، خشکی می فزود

از هلیله قبض شد ، اطلاق رفت

آب ، آتش را مدد شد همچو نفت

شه ، چو عجز آن حکیمان را بدید

پابرهنه جانب مسجد دوید

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده گاه از اشک شه ، پر آب شد

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشود در مدح و ثنا

کای کمینه بخششت ملک جهان

من چه گویم ؟ چون تو میدانی نهان

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی : گرچه می دانم سرت

زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان ، خروش

اندر ماند بحر بخشایش به جوش

در میان گریه ، خوابش در ربود

دید در خواب او ، که پیری رونمود

گفت : ای شه ! مژده ! حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ، ز ماست

چونکه آید او ، حکیم حاذق است

صادقش دان ، کو امین و صادق است

در علاجش ، سحر مطلق را ببین

در مزاجش ، قدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد

آفتاب از شرق ؛ اختر سوز شد

بود اندر منظره شه منتظر

تا ببیند آنچه بنمودند سر

دید شخصی فاضلی ، پر مایه یی

آفتابی در میان سایه یی

می رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست ، بر شکل خیال

نیست وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین ، روان

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه رویان بستان خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

شه به جای حاجیان فاپیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان ، بی دوختن بر دوخته

گفت : معشوقم تو بودستی ، نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چون عمر

از برای خدمتت بندم کمر

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

مایده از آسمان در می رسید

بی صداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند : کو سیر و عدس ؟!

منقطع شد نان و خوان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسمان

باز عیسی چون شفاعت کرد حق

خوان فرستاد و غنیمت بر طرق

باز گستاخان ، ادب بگذاشتند

چون گدایان زله ها برداشتند

لابه کرده عیسی ایشان را که این

دائم است و کم نگردد از زمین

بدگمانی کردند و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان نادیده ز آز

آن در رحمت بر ایشان شد فراز

ابر برناید پی منع زکات

و ز زنا ، افتد و با اندر جهات

هرچه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

هر که بی باکی کند در راه دوست

ره زن مردان شد و نامرد ، اوست

از ادب پر نور گشته است این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

بد ز گستاخی ، کسوف آفتاب

شد عزرائیلی ز جرأت ، ردّباب

دست بگشاد و کنارانش گرفت

همچو عشق ، اندر دل و جانش گرفت

دست و پیشانیش بوسیدن گرفت

از مقام و راه پرسیدن گرفت

پرس پرسان می کشیدش تا به صدر

گفت : گنجی یافتم آخر به صبر

گفت : ای هدیه حق و دفع حرج

معنی الصبر مفتاح الفرج

ای لقای تو جواب هر سؤال

مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

ترجمانی هر چه ما را در دل است

دست گیری هر که پایش در گل است

مرحبا یا محتبی یا مرتضی

ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

انت مولی القوم من لا یشتهی

قد ردی کلا لئن لم ینته

چون گذشت آن مجلس و خوان کرم

دست او بگرفت و برد اندر حرم

قصه رنجور و رنجوری بخواند

بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

رنگ و رو و نبض و قاروره بدید

هم علاماتش ، هم اسبابش شنید

گفت : هر دارو که ایشان کرده اند

آن عمارت نیست ، ویران کرده اند



-----------------------------------------------------------------------
خواص ===== چمع خاص به معنی خدمتکاران و پرستاران ممتاز
انبازی ===== شرکت ، رفاقت . در اینجا به معنی همراهی و همفکری است
بَطَر ===== خودبینی ، بزرگ منشی
قسوتی ===== سخت دلی
عارض حالت ===== حالتی سطحی و غیر ذاتی ، حالت بی دوام
حاجب ===== نگهبان
فاپیش===== معادل فراپیش است
مایده===== طعام
صُداع ===== دردسر ، زحمت و مشقت





ادامه دارد ...


​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
31st December 2013, 11:54 PM
ادامه حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی و...


بی خبر بودند از حال درون

استعیذالله مما یفترون

دید رنج و ، کشف شد بر وی نهفت

لیک پنهان کرد و ، با سلطان نگفترنجش از سودا و از صفرا نبود

بوی هر هیزم پدید آید ز دود

دید از زاریش ، کو زار دل است

تن ، خوش است و ، او گرفتار دل است

عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری ، چو بیماری دل

علت عاشق ز علت ها جداست

عشق ، اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هر چه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم ، خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشن گر است

لیک ، عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم ، اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد ، قلم بر خود شکافت

عقل ، در شرحش چو خر در گل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم ، عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید ، از وی رو متاب

از وی ار ، سایه نشانی می دهد

شمس ، هر دم نور جانی می دهد

سایه ، خواب آرد تو را همچون سمر

چون برآید عشق ، انشق القمر

خود ، غریبی در جهان چون شمس نیست

شمس جان باقی است ، او را امس نیست

شمس ، در خارج اگرچه هست فرد

می توان هم ، مثل او تصویر کرد

شمس جان ، کو خارج آمد از اثیر

نبودش در ذهن و در خارج ، نظیر

در تصور ، ذات او را گنج کو ؟

تا درآید در تصور مثل او

چون حدیث روی شمس الدین رسید

شمس چارم آسمان سر در کشید

واجب آید ، چون که آمد نام او

شرح رمزی گفتن از انعام او

این نفس ، جان دامنم برتافته ست

بوی پیراهان یوسف یافته ست

از برای حق صحبت سال ها

بازگو حالی از آن خوش حال ها

تا زمین و آسمان ، خندان شود

عقل و روح و دیده ، صد چندان شود

لا تکلفنی فانی فی الفنا

کلت افهامی فلا احصی ثنا

کل شیء قاله غیر المفیق

ان تکلف او تصلف لا یلیق

من چه گویم ؟ یک رگک هشیار نیست

شرح آن یاری که او را یار نیست

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر

قال اطعمنی فانی جائع

و اعتجل فالوقت سیف قاطع

صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق

نیست فردا گفتن از شرط طریق

تو مگر خود ، مرد صوفی نیستی

هست را از نسیه خیزد نیستی

گفتمش : پوشیده خوشتر سر یار

خود ، تو در ضمن حکایت گوش دار

خوشتر آن باشد که سر دلبران

گفته آید در حدیث دیگران

گفت : مکشوف و برهنه و بی غلول

بازگو ، دفعم مده ، ای بوالفضول

پرده بردار د برهنه گو که من

می نخسبم با صنم یا پیرهن

گفتم : ار عریان شود او در عیان

نی تو مانی ، نی کنارت ، نی میان

آرزو می خواه ، لیک اندازه خواه

برنتابد کوه را یک برگ کاه

آفتابی کز وی این عالم فروخت

اندکی گر پیش آید ، جمله سوخت

فتنه و آشوب و خون ریزی مجو

بیش از این از شمس تبریزی مگو

این ندارد آخر ، از آغاز گو

رو تمام این حکایت بازگو

گفت : ای شه ! خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار ، نی

جز طبیب و جز همان بیمار ، نی

نرم نرمک گفت : شهر تو کجاست ؟

که علاج اهل هر شهری ، جداست

و اندر آن شهر از قرابت کیستت ؟

خویشی و پیوستگی با چیستت ؟

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می پرسید از جور فلک

چون کسی را خار ، در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

و ز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد ، می کند با لب ترش

خار ، در پا شد چنین دشواریاب

خار ، در دل چون بود ، واده جواب

خار دل را گر بدیدی هر خسی ؟

دست ، کی بودی غمان را بر کسی ؟

کس به زیر دم خر خاری نهد

خر نداند دفع آن ، بر می جهد

بر جهد و آن خار ، محکمتر زند

عاقلی باید که خاری برکند

خر زبهر دفع خار از سوز و درد

جفته می انداخت ، صد جا زخم کرد

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می زد جا به جا می آزمود

ز آن کنیزک بر طریق داستان

باز می پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه ها می گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می داشت گوش

سوی نبض و جستنش می داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان شهر او را برشمرد

بعد از آن ، شهری دگر را نام برد

گفت : چون بیرون شدی از شهر خویش ؟

در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟

نام شهری گفت و ز آن هم درگذشت

رنگ رو و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه و خانه قصه کرد

نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بد بی گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض ، جست و روی ، سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون زرنجور ، آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت : کوی او کدام اندر گذر ؟

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت : دانستم که رنجت چیست ، زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شادباش و فارغ و ایمن که من

آن کنم با تو که باران ، با چمن

من غم تو می خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو ، شه کند بس جستجو

گورخانه راز تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه ها چون در زمین پنهان شود

سر آن سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان ؟

وعده ها و لطف های آن حکیم

کرد آن رنجور را ایمن ز بیم

وعده ها باشد حقیقی ، دلپذیر

وعده ها باشد مجازی ، تا سه گیر

وعده اهل کرم نقد روان

وعده نا اهل شد رنج روان

بعد از آن برخاست و عزم شاه کرد

شاه را ز آن شمه ای آگاه کرد

گفت : تدبیر آن بود کان مرد را

حاضر آریم از پی این درد را

مرد زرگر را بخوان ز آن شهر دور

با زر و خلعت بده او را غرور

شه فرستاد آن طرف یک دو رسول

حاذقان و کافیان بس عدول

تا سمرقند آمدند آن دو رسول

از برای زرگر شنگ فضول

کای لطیف استاد کامل معرفت

فاش اندر شهرها از تو صفت

نک ، فلان شه از برای زرگری

اختیارات کرد ، زیرا مهتری

اینک این خلعت بگیر و زر و سیم

چون بیایی ، خاص باشی و ندیم

مرد ، مال و خلعت بسیار دید

غره شد ، از شهر و فرزندان برید

اندر آمد شادمان در راه ، مرد

بی خبر ، کآن شاه ، قصد جانش کرد

اسب تازی برنشست و شاد تاخت

خون بهای خویش را خلعت شناخت

ای شده اندر سفر با صد رضا

خود به پای خویش تا سوءالقضا

در خیالش ملک و عز و مهتری

گفت عزرئیل : رو ، آری ، بری

چون رسید از راه آن مرد غریب

اندر آوردش به پیش شه ، طبیب

سوی شاهنشاه بردندش به ناز

تا بسوزد بر سر شمع طراز

شاه دید او را ، بسی تعظیم کرد

مخزن زر را بدو تسلیم کرد

پس حکیمش گفت : کای سلطان مه

آن کنیزک را بدین خواجه بده

تا کنیزک در وصالش خوش شود

آب وصلش ، دفع آن آتش شود

شه بدو بخشید آن مه روی را

جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را

مدت شش ماه می راندند کام

تا به صحت آمد آن دختر ، تمام

بعد از آن از بهر او شربت بساخت

تا بخورد و پیش دختر می گداخت

چون ز رنجوری ، جمال او نماند

جان دختر ، در وبال او نماند

چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد

اندک اندک در دل او سرد شد

عشق هایی کز پی رنگی بود

عشق نبود ، عاقبت ننگی بود

کاش کآن هم ننگ بودی یکسری

تا نرفتی بر وی آن بد داوری

خون دوید از چشم همچون جوی او

دشمن جان وی آمد روی او

دشمن طاوس آمد پر او

ای بسی شه را بکشته فر او

گفت : من آن آهوم کز ناف من

ریخت آن صیاد ، خون صاف من

ای من آن روباه صحرا در کمین

سر بریدندش برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان

ریخت خونم از برای استخوان

آنکه کشتستم پی مادون من

می نداند که نخسبد خون من ؟

بر من است امروز و ، فردا بر وی است

خون چون من کس، چنین کی ضایع است ؟

گرچه دیوار افکند سایه دراز

باز گردد سوی او آن سایه باز

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

این بگفت و رفت در دم زیر خاک

آن کنیزک شد ز رنج و عشق ، پاک

ز آنکه عشق مردگان ، پاینده نیست

ز آنکه مرده سوی ما آینده نیست

عشق زنده در روان و در بصر

هر دمی باشد ز غنچه تازه تر

عشق آن زنده گزین کو باقی است

کز شراب جانفرایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا

یافتند از عشق او کار و کیا

تو مگو ما را بدان شه ، بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

کشتن این مرد بر دست حکیم

نی پی امید بود و ، نی ز بیم

او نکشتش از برای طبع شاه

تا نیامد امر و الهام اله

آن پسر را کش خضر ببرید حلق

سر آنرا درنیابد عام خلق

آنکه از حق یابد او وحی و جواب

هر چه فرماید ، بود عین صواب

آنکه جان بخشد اگر بکشد ، رواست

نایب است و ، دست او دست خداست

همچو اسماعیل ، پیشش سر بنه

شاد و خندان پیش تیغش جان بده

تا بماند جانت خندان تا ابد

همچو جان پاک احمد با احد

عاشقان ، جام فرح آنگه کشند

که به دست خویش ، خوبانشان کشند

شاه ، آن خون از پی شهوت نکرد

تو رها کن بدگمانی نبرد

تو گمان بردی که کرد آلودگی

در صفا ، غش کی هلد پالودگی

بهر آن است این ریاضت وین جفا

تا برآورد کوره از نقره ، جفا

بهر آن است امتحان نیک و بد

تا بجوشد ، بر سر آرد زر ، زبد

گر نبودی کارش الهام اله

او سگی بودی دراننده ، نه شاه

پاک بود از شهوت و حرص و هوا

نیک کرد او ، لیم نیک بدنما

گر خضر در بحر ، کشتی را شکست

صد درستی در کشست خضر هست

وهم موسی با همه نور و هنر

شد از آن محجوب ، تو بی پر ، مپر

آن گل سرخ است تو خونش مخوان

مست عقل است او ، تو مجنونش مخوان

گر بدی خون مسلمان ، کام او

کافرم گر بردمی من ، نام او

می بلرزد عرش از مدح شقی

بدگمان گردد ز مدحش ، متقی

شاه بود و ، شاه بس آگاه بود

خاص بود و ، خاصه الله بود

آن کسی را کش چنین شاهی کشد

سوی بخت و بهترین جاهی کشد

گر ندیدی سود او در قهر او

کی شدی آن لطف مطلق ، قهرجو

بچه می لرزد از ان نیش حجام

مادر مشفق در آن غم ، شادکام

نیم جان بستاند و صد جان دهد

آنکه در وهمت نیاید ، آن دهد

تو قیاس از خویش می گیری ولیک

دور دور افتاده ای ، بنگر تو نیک


----------------------------------------------------------------------------
مکشوف ====== بی پرده
غلول ====== دزدی و خیانت
دفع دادن ===== واپس زدن ، بهانه آوردن
صنم ===== بت ، محبوب ، معشوق
برتابیدن ===== تحمل کردن
دهلیز ==== جلو خانه ، جایی میان در و اندرون خانه
دیار ===== صاحب خانه
خس ===== فرومایه و زبون
شهرتاش ===== همشهری
غاتفر ===== نام محله ای از محلات سمرقند
تا سه گیر ===== خفقان اور ، مجازاً چیزی که پریشانی و بی قراری آورد
نقد روان ===== گنج قارون
شمه ===== چیز اندک و ناچیز
شنگ ===== شیرین رفتار ، طریف و رعنا
نک ===== اینک ، اکنون
ندیم ===== مصاحب ، همنشین
کار و کیا ===== قدرت و سلطنت
بار ===== رخصت و اجازه ورود و در آمدن پیش کسی
غش ===== خیانت ، آلودگی
هلد ===== بگذارد ، ترک کند
جُفا ===== خاشاکی که سیل به کرانه افکند ، باطل و نادرست
زبد===== کف مایعات
شقی ===== بدبخت
حجام ===== حجامت کننده
مشفق ===== مهربان





​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
2nd January 2014, 04:01 PM
حکایت مرد بقال و طوطی و روغن ریختن طوطی در دکان



بقالی طوطی زیبا و خوش نوایی داشت و با مشتریان ، نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می داشت . و هر وقت که بقال از دکان ، بیرون می رفت ، طوطی ، مواظب دکانش می شد .
روزی طوطی درد کان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گل را بر زمین ریخت . بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده ، خشمگین شد و چنان ضربتی بر سر طوطی نواخت که پرهای سرش فرو ریخت و تا چند روز از سخن گفتن و بانگ برآوردن خودداری کرد . این گذشت تا اینکه روزی مرد طاسی از کنار دکان می گذشت و همینکه چشم طوطی به او افتاد خیال کرد که طاسی آن مرد نیز سببی مانند طاسی او دارد . پس ناگهان طوطی به سخن آمد و از آن مرد پرسید : " تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟ " مردم از شنیدن این سخن و مقایسه طوطی به خنده افتادند ، زیرا که طوطی ، قیاس نابجا کرده بود و طاسی خود را با طاسی آن مرد یکی فرض کرده بود .



بود بقالی و وی را طوطیی

خوش نوایی ، سبز گویا طوطیی

در دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بُدی

در نوای طوطیان ، حاذق بُدی

جست از سوی دکان ، سویی گریخت

شیشه های روغن گُل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه اش

بر دکان بنشست فارغ ، خواجه وَش

دید پر روغن دکان و جامه چرب

بر سرش زد ، گشت طوطی کل ز ضرب

روزکی چندی سخن ، کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت ، آه کرد

ریش برمی کند و می گفت : ای دریغ

کآفتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان

چون زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه ها می داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب ، حیران و زار

بر دکان بنشسته بُد نومیدوار

می نمود آن مرغ را هرگون شگفت

تا که باشد کاندر آید او به گفت

جَولَقیی سر برهنه می گذشت

تا سر بی مو ، چو پشت طاس و طشت

طوطی اندر گفت آمد در زمان

بانگ بر درویش زد که : هَی فلان

از چه ای کل با کلان آمیختی ؟

تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟

از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دَلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گرچه ماند در نبشتن شِیر و شیر

جمله عالم زین سبب گمراه شد

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد

همسری با انبا برداشتند

اولیا را همچو خود پنداشتند

گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر

ما و ایشان ، بسته ی خوابیم و خَور

این ندانستند ایشان از عمی

هست فرقی در میان ، بی منتها

هر دو گون زنبور خوردند از محل

لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل

هر دو گون آهو گیا خوردند و آب

زین یکی سرگین شد و ، ز آن مشک ناب

هر دو نَی خوردند از یک آبخَور

این یک خالّی و ، آن دیگر شکر

صد هزاران این چنین اشباه بین

فرق شان هفتاد ساله راه بین

این خورد ، گردد پلیدی زو جدا

آن خورد ، گردد همه نور خدا

این خورد ، زاید همه بخل و حسد

آن خورد ، زاید همه عشق احد

این زمین پاک و آن ، شوره است و بد

این فرشته پاک و آن دیو است و دد

هر دو صورت گر به همه ماند ، رواست

آب تلخ و آب شیرین را صفاست

جز که صاحب ذوق که شناسد ، بیاب

او شناسد آب خوش از شوره آب

سحر را با معجزه کرده قیاس

هر دو را بر مکر پندارد اساس

ساحران موسی از استیره را

برگرفته چون عصای او عصا

زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف

زین عمل تا آن عمل راهی شگرف

لعنة الله این عمل را در قفا

رحمة الله آن عمل را در وفا

کافران اندر مری بوزینه طبع

آفتی آمد درون سینه ، طبع

هر چه مردم می کند ، بوزینه هم

آن کند کز مرد بیند دم به دم

او گمان برده که من کردم چو او

فرق را کی داند آن استیزه رو ؟

این کند از امر و ، او بهر ستیز

بر سر استیزه رویان خاک ، ریز

آن منافق یا موافق در نماز

از پی استیزه آید ، نَی نیاز

در نماز و روزه و حج و زکات

با منافق ، مؤمنان در برد و مات

مؤمنان را برد باشد عاقبت

بر منافق ، مات اندر آخرت

گرچه هر دو بر سر یک بازی اند

هر دو با هم مَروَزیّ و رازی اند

هر یکی سوی مقام خود رود

هر یکی بر وفق نام خود رود

مؤمنش خوانند ، جانش خوش شود

ور منافق گویی ، پر آتش شود

نام او محبوب از ذات وی است

نام این مبغوض از آفات وی است

میم و واو و میم و نون ، تشریف نیست

لفظ مؤمن ، جز پی تعریف نیست

گر منافق خوانی اش ، این نام دون

همچو کژدم می خلد در اندرون

گر نه این نام اشتقاق دوزخ است

پس چرا دروی مذاق دوزخ است ؟

زشتی آن نام بد ، از حرف نیست

تلخی آن آب بحر ، از ظرف نیست

بحر تلخ و بحر شیرین در جهان

در میانشان برزخ لایبغیان

دان که این هر دو ز یک اصلی روان

بر گذر زین هر دو ، رَو تا اصل آن

زر قلب و زر نیکو در عیار

بی محک هرگز ندانی ز اعتبار

هر که را در جان خدا بنهد محک

مریقین را باز داند او زشک

در دهان زنده ، خاشاکی جهد

آنگه آرامد ، که بیرونش نهد

در هزاران لقمه یک خاشاک خرد

چون در آمد ، حس زنده پی ببرد

حس دنیا ، نردبان این جهان

حس دینی ، نردبان آسمان

صحت این حس ، بجویید از طبیب

صحت آن حس ، بخواهید از حبیب

صحت این حس ز معموری تن

صحت آن حس ، ویرانی بدن

راه جان ، مر جسم را ویران کند

بعد از آن ویرانی ، آبادان کند

کرد ویران ، خانه بهر گنج زر

و ز همان گنجش کند معمورتر

آب را ببرید و جو را پاک کرد

بعد از آن در جو روان کرد آب خورد

پوست را بشکافت و پیکان را کشید

پوست تازه بعد از آنش بر دمید

قلعه ویران کرد و از کافر ستد

بعد از آن برساختش صد برج و سد

کار بی چون را که کیفیت نهد ؟

این که گفتم هم ضرورت می دهد

گه چنین بنماید و گه ضد این

جز که حیرانی نباشد کار دین

نی چنانی حیران که پشتش سوی اوست

بل چنین حیران و غرق و مست دوست

آن یکی را روی او شد سوی دوست

و آن یکی را روی او خود ، روی اوست

روی هر یک می نگر ، می دار پاس

بوکه گردی تو ز خدمت ، رو شناس

چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس به هر دستی نشاید داد دست

ز آنکه صیاد آورد بانگ صفیر

تا فریبد مرغ را ، آن مرغ گیر

بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویش

از هوا آید ، بیابد دام و نیش

حرف درویشان بدزد مرد دون

تا بخواند بر سلیمی ز آن فسون

کار مردان ، روشنی و گرمی است

کار دونان ، حیله و بی شرمی است

شیر پشمین از برای گد کنند

بو مسیلم را لقب ، احمد کنند

بو مسیلم را لقب کذاب ماند

مر محمد را اولوالالباب ماند

آن شراب حق ، ختامش مشک ناب

باده را ختمش بود گند و عذاب



-------------------------------------------------------------------------------------
میغ ===== ابر

دلق ===== نوعی پشمینه که صوفیان پوشند

عمی ===== کوری

دد ===== جانور درنده مانند شیر و گرگ

مری ===== جدال و خود نشان دادن

مبغوض ===== ناپسند و مطرود

خلیدن ===== گزیدن و نیش زدن

زر قلب ===== طلای تقلبی

مِحَک ===== سنگی که خالص بودن طلا را نشان دهد

بوکه ===== شاید ، مگر

سلیم ===== ساده دل ، با مروت

گد ===== گدایی کردن ، دریوزگی





​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
17th January 2014, 02:44 PM
حکایت آن پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت



در میان جهودان ، پادشاهی جبار و بیدادگر بود که نسبت به عیسویان ، سخت کینه توز بود . این پادشاه ، موسی ( ع) و عیسی ( ع ) را که در واقع ، شعله ای از یگ چراغ و با هم متحد بودند از روی تعصب ، مخالف یکدیگر می انگاشت و درصدد بود که دین و آیین عیسویان را براندازد . او وزیری کاردان و زیرک داشت که در مسائل مهم او را یاری می داد . وزیر می دانست که ایمان و عقیده ی مردم را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هرچه زور و خشونت ، سخت تر باشد عقیده و ایمان مردم ، استوارتر گردد . از اینرو نیرنگی ساخت و شاه را نیز موافق خود کرد . براساس این نیرنگ ، شاه را متقاعد نمود که چنین وانمود سازد که وزیر به آیین عیسویان گرایش یافته ، پس باید دست و گوش و بینی او را برید و از دربار راند . وقتی آین نقشه عملی شد و وزیر با دست و گوش و بینی بریده شده از دربار شاه رانده شد عیسویان بدو پناه دادند و بر او اعتماد کردند . رفته رفته وزیر در میان عیسویان نفوذی استوار پیدا کرد و همچون معلم و مرشدی در میان آنان شناخته شد و انان نیز دل بدو سپردند در حالی که وزیر ، در خفا و نهان ، فتنه و فساد می انگیخت . عاقبت وزیر وصیتی مهم برای هر یک از سران دوازده گانه ی مسیحیت طوماری جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یک ، با دیگری تناقض داشت . سپس وزیر به غاری رفت و به خلوت درنشست و پیروان و مریدان ، هر چه اصرار کردند حاضر نشد از خلوت خود بیرون آید و سپس رؤسای هر یک از گروه های دوازده گانه را به حضور خود خوانده و به هر یک از آنان به طور پنهانی منشور خلافت و جانشینی داد و چنین گفت : جانشین من فقط تو هستی نه دیگری ! و چنانچه کسی مدعی این مقام شود ، کاذب و دروغگوست و باید نابودش کنی !
وزیر پس از اجرای این طرح اختلاف برانگیز و ویرانگر ، خود را در خلوت کشت و پس از مرگ او رؤسای هر یک از گروه های دوازده گانه ی مسیحی به جان هم افتادند و کشتار آغاز شد و بدین ترتیب جمع کثیری از مسیحیان به دست یکدیگر هلاک شدند و مقصود آن شاه بیدادگر ، حاصل آمد .



بود شاهی در جهودان ظلم ساز

دشمن عیسی و نصرانی گداز

عهد عیسی بود و نوبت ، آنِ او

جان موسی او و موسی ، جان او

شاه احول کرد در راه خدا

آن دو دمساز خدایی را جدا

گفت استاد : احولی را ، کِاندرآ

رَو برون آر از وثاق آن شیشه را

گفت احول : ز آن دو شیشه من کدام

پیش تو آرم ؟ بکن شرح تمام

گفت استاد : آن دو شیشه نیست ، رَو

احولی بگذار و افزون بین مشو

گفت : ای استا مرا طعنه مزن

گفت استا : ز آن دو ، یک را درشکن

شیشه یک بود و به چشمش دو نمود

چون شکست او ، شیشه را دیگر نبود

چون یکی بشکست ، هر دو شد ز چشم

مرد ، احول گردد ازمیلان و خشم

خشم و شهوت ، مرد را احول کند

ز استقامت ، روح را مبدل کند

چون غرض آمد ، هنر پوشیده شد

صد حجاب از دل ، به سوی دیده شد

چون دهد قاضی به دل رشوت قرار

کی شناسد ظالم از مظلوم زار ؟

شاه از حقد جهودانه چنان

گشت احول ، کالامان یا رب امان

صد هزاران مؤمن مظلوم کشت

که پناهم دین موسی را و پشت

او وزیری داشت گبر و عشوه ده

کو بر آب از مکر بر بستی گره

گفت : ترسایان ، پناه جان کنند

دین خود را از ملک ، پنهان کنند

کم کش ایشان را ، که کشتن ، سود نیست

دین ندارد بوی ، مشک و عود نیست

سر ، پنهان است اندر صد غلاف

ظاهرش با تو ، چو تو باطن خلاف

شاه گفتش : پس بگو تدبیر چیست ؟

چاره ی آن مکر و ان تزویر چیست ؟

تا نماند در جهان ، نصرانیی

نی هویدا دین و ، نی پنهانیی

گفت : ای شه ، گوش و دستم را ببر

بینی ام بشکاف ، اندر حکم مر

بعد از آن در زیر دار آور مرا

تا بخواهد یک شفاعتگر مرا

بر منادی گاه کن این کار ، تو

بر سر راهی که باشد چارسو

آنگهم از خود بران تا شهر دور

تا در اندازم در ایشان شر و شور

پس بگویم من به سر تصرانی ام

ای خدای رازدان می دانی ام

شاه ، واقف گشت ، از ایمان من

وز تعصب کرد قصد جان من

خواستم تا دین ، ز شه پنهان کنم

آنکه دین اوست ، ظاهر آن کنم

شاه ، بویی برد از اسرار من

متهم شد پیش شه ، گفتار من

گفت : گفت تو چو در نان ، سوزن است

از دل من ، تا دل تو روزن است

من از آن روزن بدیدم حال تو

حال تو دیدم ، ننوشم قال تو

گر نبودی جان عیسی چاره ام

او جهودانه بکردی پاره ام

بهر عیسی جان سپارم ، سر دهم

صد هزاران منتش بر خود نهم

جان دریغم نیست از عیسی ، ولیک

واقفم بر علم دینش نیک نیک

حیف می آمد مرا کآن دین پاک

در میان جاهلان گردد هلاک

شکر ایزد را و عیسی را که ما

گشته ایم آن کیش حق را رهنما

از جهود و از جهودی رسته ام

تا به زناری ، میان را بسته ام

دور دور عیسی است ، ای مردمان

بشنوید اسرار کیش او به جان

کرد با وی شاه ، آن کاری که گفت

خلق ، اندر کار او مانده شگفت

راند او را جانب نصرانیان

کرد در دعوت ، شروع او بعد از آن

صد هزاران مرد ترسا سوی او

اندک اندک جمع شد در کوی او

او بیان می کرد با ایشان به راز

سر انگلیون و زنار و نماز

او به ظاهر ، واعظ احکام بود

لیک ، در باطن صفیر و دام بود

بهر این بعضی صحابه از رسول

ملتمس بودند مکر نفس غول

کو چه آمیزد ز اغراض نهان

در عبادتها و در اخلاص جان ؟

فضل طاعت را نجستندی از او

عیب ظاهر را نجستندی که کو ؟

مو به مو ، ذره به ذره مکر نفس

می شناسیدند چون گل از کرفس

مو شکافان صحابه هم در آن

وعظ ایشان خیره گشتندی به جان

دل بدو دادند ترسایان ، تمام

خود چه باشد قوت تقلید عام !

در درون سینه مهرش کاشتند

نایب عیسیش می پنداشتند

او به سر ، دجال یک چشم لعین

ای خدا ! فریادرس نعم المعین

صد هزاران دام و دانه است ای خدا

ما چو مرغان حریص بی نوا

دم به دم ما بسته ی دام نویم

هر یکی گر باز و سیمرغی شویم

می رهانی هر دمی ما را و باز

سوی دامی می رویم ای بی نیاز

ما در این انبار ، گندم می کنیم

گندم جمع آمده ، گم می کنیم

می نیندیشیم آخر ما به هوش

کین خلل در گندم است از مکر موش

موش ، تا انبار ما حفره زده ست

وز فنش انبار ما ویران شده است

اول ای جان ! دفع شر موش کن

و آنگهان در جمع گندم جوش کن

بشنو از اخبار آن صدر صدور

لا صلوة تم الا بالحضور

گرنه موشی دزد در انبار ماست

گندم اعمال چل ساله کجاست ؟

ریزه ریزه صدق هر روزه چرا

جمع می نآید در این انبار ما ؟

بس ستاره ی آتش از آهن جهید

و آن دل سوزیده پذرفت و کشید

لیک در ظلمت یکی دزدی نهان

می نهد انگشت بر استارگان

می کشد استارگان را یک به یک

تا که نفروزد چراغی از فلک

گر هزاران دام باشد در قرم

چون تو با مایی ، نباشد هیچ غم

هر شبی از دام تن ، ارواح را

می رهانی می کنی الواح را

می رهند ارواح هر شب زین قفص

فارغان از حکم و گفتار و قصص

شب ، ز زندان بی خبر زندانیان

شب ز دولت بی خبر سلطانیان

نی ، غم و اندیشه سود و زیان

نی خیال این فلان و آن فلان

حال عارف این بود بی خواب هم

گفت ایزد : هم رقود زین مرم

خفته از احوال دنیا روز و شب

چون قلم در پنجه ی تقلیب رب

آنکه او پنجه نبیند در رقم

فعل ، پندارد به جنبش از قلم

شمه یی زین حال عارف وانمود

خلق را خواب حسی در ربود

رفته در صحرای بی چون ، جان شان

روح شان آسوده و ابدان شان

وز صفیری باز دام اندرکشی

جمله را در داد و در داور کشی

فالق الاصباح ، اسرافیل وار

جمله را در صورت آرد زان دیار

روح های منبسط را تن کند

هر تنی را باز آبستن کند

اسب جان ها را کند عاری ز زین

سر النوم اخو الموت است این

لیک بهر آنکه روز آیند باز

برنهد بر پاش پابند دراز

تا که روزش واکشد ز آن مرغزار

وز چراگاه آردش در زیر بار

کاش چون اصحاب کهف ، این روح را

حفظ کردی ، یا چو کشتی ، نوح را

تا از این طوفان بیداری و هوش

وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش

ای بسا اصحاب کهف اندر جهان

پهلوی تو ، پیش تو هست ! این زمان

غار با او ، یار با او ، در سرود

مهر بر چشم است و بر گوشت چه سود

گفت لیلی را خلیفه ، کآن توی

کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی

گفت : خامش ، چون تو مجنون نیستی

هر که بیدار است ، او در خواب تر

هست بیداریش ، از خوابش بتر

چون به حق بیدار نبود جان ما

هست بیداری ، چو در بندان ما

جان ، همه روز از لگدکوب خیال

وز زیان و سود ، وز خوف زوال

نی صفا می ماندش ، نی لطف و فر

نی به سوی آسمان ، راه سفر

خفته آن باشد که او از هر خیال

دارد اومید و کند با او مقال

دیو را چون حور بیند او به خواب

پس ز شهوت ریزد او با دیو ، آب

چونکه تخم نسل او در شوره ریخت

او به خویش آمد ، خیال از وی گریخت

ضعف سر بیند از آن و تن پلید

آه از آن نقش پدید ناپدید

مرغ ، بر بالا پران و سایه اش

می دود بر خاک ، پران مرغ وش

ابلهی ، صیاد آن سایه شود

می دود چندانکه بی مایه شود

بی خبر کآن عکس آن ، موغ هواست

بی خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او

ترکشش خالی شود از جستجو



____________________________________________
احول ===== لوچ ، دوبین ، کژبین
دمساز ===== رفیق و موافق
وثاق ===== اتاق و حجره
مَیلان ===== رغبت کردن و حب و مایل شدن نسبت به چیزی و کسی است
مُبدل ===== دگرگون شده
رُشوت به دل قرار دادن ===== طمع رشوه داشتن
حقد ===== کینه
گبر ===== مطلق کافر
گره بر آب بستن ===== کاری محال انجام دادن
حکم مر ===== حکم تلخ ، کنایه از حکم قاطع
چارسو ===== مرکز عبور و مرور مردم
تلبیس ===== مکر و نیرنگ بکار بردن
ننوشم ===== گوش کردن
چوش کردن ===== سعی کردن زیاد
صدر صدور ===== بزرگ بزرگان
رقود ===== خفتگان
تقلیب ===== برگردانیدن ، واژگونه کردن
شمه ===== مقدار کم و اندک از هر چیز
فالق الاصباح ===== شکافنده ظلمت شب با آوردن صبح
عاری ===== برهنه و مجرد



ادامه دارد ...


​تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

*FATIMA*
13th February 2014, 09:36 PM
ادامه حکایت آن پادشاه جهود که نصرانیان را می کشت


ترکش عمرش تهی شد عمر رفت

از دویدن در شکار سایه ، تفت

سایه ی یزدان چو باشد دایه اش

وارهاند از خیال و سایه اش

سایه ی یزدان بود بنده خدا

مرده ی این عالم و زنده ی خدا

دامن او گیر زودتر بی گمان

تا رهی در دامن آخر زمان

کیف مد الظل نقش اولیاست

کو دلیل نور خورشید خداست

اندرین وادی مرو بی این دلیل

لا احب الافلین گو چون خلیل

رو ز سایه آفتابی را بیاب

دامن شه شمس تبریزی بتاب

ره ندانی جانب این سور و عرس

از ضیاء الحق حسام الدین بپرس

ور حسد گیرد تو را در ره گلو

در حسد ابلیس را باشد غلو

کو ز آدم ننگ دارد از حسد

با سعادت جنگ دارد از حسد

عقبه یی زین صعب تر در راه نیست

ای خنک آن کش حسد همراه نیست

این جسد ، خانه ی حسد آمد ، بدان

کز حسد آلوده باشد خاندان

گر جسد خانه ی حسد باشد ، ولیک

آن حسد را پاک کرد الله ، نیک

طهرا بیتی بیان پاکی است

گنج نور است ، اَر طلسمش خاکی است

چون کنی بر بی حسد مکر و حسد

ز آن حسد ، دل را سیاهی ها رسد

خاک شو مردان حق را زیر پا

خاک ، بر سر کن حسد را همچو ما

آن وزیرک از حسد بودش نژاد

تا به باطل ، گوش و بینی باد داد

بر امید آنکه از نیش حسد

زهر او در جان مسکینان رسد

هر کسی کو از حسد بینی کند

خویشتن بی گوش و بی بینی کند

بینی آن باشد که او ، بویی برد

بوی ، او را جانب کویی برد

هر که پویش نیست ، بی بینی بود

بوی ، آن بویی است کآن دینی بود

چونکه بویی برد و شکر آن نکرد

کفر نعمت آمد و بینی اش خورد

شکر کن مر شاکران را بنده باش

پیش ایشان مرده شو ، پاینده باش

چون وزیر ، از ره زنی مایه مساز

خلق را تو بر میاور از نماز

ناصح دین گشته آن کافر وزیر

کرده او را از مکر در لوزینه ، سیر

هر که صاحب ذوق بود از گفت او

لذتی می دید و تلخی جفت او

نکته ها می گفت او آمیخته

در جلاب قند ، زهری ریخته

ظاهرش می گفت : در ره چست شو

وز اثر می گفت جان را : سست شو

ظاهر نقره گر اسپیدست و نو

دست و جامه می سیه گردد ازو

آتش ارچه سرخ رویی است از شرر

تو ز فعل او سیه کاری نگر

برق اگر نوری نماید در نظر

لیک هست از خاصیت ، دزد بصر

هر که جز آگاه و صاحب ذوق بود

گفت او در گردن او ، طوق بود

مدتی ، شش سال در هجران شاه

شد وزیر اتباع عیسی را پناه

دین و دل را کل بدو بسپرد خلق

پیش امر و حکم او می مرد خلق

در میان شاه و او پیغام ها

شاه را پنهان بدو آرام ها

پیش او بنوشت شه ، کای مقبلم

وقت آمد ، زود فارغ کن دلم

گفت : اینک اندر آن کارم شها !

کافکنم در دین عیسی فتنه ها

قوم عیسی را بد اندر دار و گیر

حاکمانشان ده امیر و دو امیر

هر فریقی مر امیری را تبع

بنده گشته میر خود را از طمع

این ده و این دو امیر و قومشان

گشته بنده ، آن وزیر بد نشان

اعتماد جمله ، بر گفتار او

اقتدای جمله ، بر رفتار او

پیش او در وقت و ساعت هر امیر

جان بدادی ، گر بدو گفتی : بمیر

ساخت طوماری به نام هر یکی

نقش هر طومار ، دیگر مسلکی

حکم های هر یکی نوعی دگر

این خلاف آن ، ز پایان تا به سر

در یکی راه ریاضت را و جوع

رُ کن توبه کرده و شرط رجوع

در یکی گفته : ریاضت سود نیست

اندرین ره ، مخلصی جز جود نیست

در یکی گفته که جوع و جود تو

شرک باشد از تو با معبود تو

جز توکل جز که تسلیم تمام

در غم و راحت همه مکرست و دام

در یکی گفته که واجب ، خدمت است

ور نه ، اندیشه ی توکل تهمت است

در یکی گفته که امر و نهی هاست

بهر کردن نیست ، شرح عجز ماست

تا که عجز خود ببینیم اندر آن

قدرت حق را بدانیم آن زمان

در یکی گفته که عجز خود مبین

کفر نعمت کردن است آن عجز ، هین

قدرت خود بین ، که این قدرت ازوست

قدرت تو نعمت او دان ، که هوست

در یکی گفته کزین دو ، برگذر

بت بود هرچه بگنجد در نظر

در یکی گفته : مکش این شمع را

کین نظر ، چون شمع آمد جمع را

از نظر چون بگذری و از خیال

کشته باشی نیمشب ، شمع وصال

در یکی گفته : بکش ، با کی مدار

تا عوض بینی نظر را صد هزار

که ز کشتن ، شمع جان افزون شود

لیلی ات از صبر تو ، مجنون شود

ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش

پیش آمد پیش او دنیا و بیش

در یکی گفته که آنچت داد حق

بر تو شیرین کرد در ایجاد ، حق

بر تو آسان کرد و خوش ، آن را بگیر

خویشتن را در میفکن در زحیر

در یکی گفته که بگذار آن خود

کآن قبول طبع تو ردست و بد

راه های مختلف ، آسان شده است

هر یکی را ملتی ، چون جان شده است

گر میسر کرده حق ، ره بدی

هر جهود و گبر ازو آگه بدیدر یکی گفته میسر آن بود

که حیات دل ، غذای جان بود

هر چه ذوق طبع باشد چون گذشت

بر نه آرد همچو شوره ، ریع و کشت

جز پشیمانی نباشد ربع او

جز خسارت بیش نارد بیع او

آن میسر نبود اندر عاقبت

نام او باشد معسر ، عاقبت

تو معسر از میسر بازدان

عاقبت بنگر جمال این و آن

در یکی گفته که استادی طلب

عاقبت بینی ، نیابی در حسب

عاقبت دیدند هر گون ملتی

لاجرم گشتند اسیر زلتی

عاقبت دیدن ، نباشد دست باف

ورنه کی بوی ز دین ها اختلاف ؟

در یکی گفته که استا هم تویی

زآنکه استا را شناسا هم تویی

مرد باش و سخره ی مردان مشو

رو سر خودگیر و سرگردان مشو

در یکی گفته که این جمله ، یکی است

هر که او دو بیند ، احول مردکی است

در یکی گفته که صد ، یک چون بود

این کی اندیشد ؟ مگر مجنون بود

هر یکی قولی است ضد همدگر

چون یکی باشد ، یکی زهر و شکر ؟

تا ز زهر و از شکر در نگذری

کی ز وحدت ، وز یکی ، بویی بری ؟

این نمط ، وین نوع ، ده دفتر و دو

بر نوشت آن دین عیسی را عدو

او ز یکرنگی عیسی ، بو نداشت

و ز مزاج خم عیسی ، خو نداشت

جامه ی صدرنگ از آن خم صفا

ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا

نیست یکرنگی کزو خیزد ملال

بل مثال ماهی و آب زلال

گرچه در خشکی هزاران رنگهاست

ماهیان را با یبوست جنگهاست

کیست ماهی ؟ چیست دریا در مثل ؟

که بدان ماند ملک عز و جل

صد هزاران بحر و ماهی در وجود

سجده آرد پیش آن اکرام و جوه

چند باران عطا باران شده

تا بدان آن بحر ، در افشان شده

چند خورشید کرم افروخته

تا که ابر و بحر جود آموخته

پرتو دانش زده بر خاک و طین

تا شده دانه ، پذیرنده ی زمین

خاک ، امین و هرچه در وی کاشتی

بی خیانت جنس آن برداشتی

این امانت ، ز آن امانت یافته ست

کآفتاب عدل ، بر وی تافته ست

تا نشان حق نیارد نوبهار

خاک ، سرها را نکرده آشکار

آن جوادی که جمادی را بداد

این خبرها ، وین امانت ، وین سداد

هر جمادی را کند فضلش خبیر

عاقلان را کرده قهر او ضریر

جان و دل را طاقت آن جوش نیست

با که گویم در جهان یک گوش نیست

هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت

هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت

کیمیا سازست ، چه بود کیمیا ؟

معجزه بخش است ، چو بود سیمیا ؟

این ثنا گفتن ز من ، ترک ثناست

کین دلیل هستی و ، هستی خطاست

پیش هست او بباید نیست بود

چیست هستی پیش او ؟ کور و کبود

گر نبودی کور ، ازو بگداختی

گرمی خورشید را بشناختی

ور نبودی او کبود از تعزیت

کی فسردی همچو یخ این ناحیت ؟

همچو شه نادان و غافل بد وزیر

پنجه می زد با قدیم ناگزیر

با چنان قادر خدایی کز عدم

صد چو عالم هست گرداند به دم

صد چو عالم در نظر پیدا کند

چون که چشمت را به خود بینا کند

گر چهان پیشت بزرگ و بی بنی است

پیش قدرت ذره یی می دان که نیست

این جهان ، خود حبس جان های شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان ، محدود آن ، خود بی حداست

نقش و صورت پیش آن معنی سداست

صد هزاران نیزه ی فرعون را

درشکست از موسئی با یک عصا

صد هزاران طب جالینوس بود

پیش عیسی و دمش افسوس بود






__________________________________________________ __
تفت ===== گرم ، سوزان ، با شتاب ، شتابان
خلیل ===== دوست
سور ===== شادی ، ضیافت
عُرس ===== طعامی که در مهمانی دهند
غلو ===== افراط و زیاده روی
عقبه ===== گردنه
خُنُک ===== خوشا ، خوب و خوش
لوزینه ===== نوعی باقلوا ، کنابه از باطل را به حق درآمیختن
جلاب قند ===== شربت گلاب
چست ===== چالاک
طوق ===== مأخوذ از تازی به معنی گردن بند
اتباع ===== پیروان
مقبل ===== نیکبخت ، سعادتمند
سبط ===== نواده
فریق ===== گروهی از مردم
میر ===== مخفف امیر
بدنشان ===== فرومایه
تخلیط ===== درآمیختن حق و باطل
مسلک ===== راه و طریقه
جوع ===== گرسنگی
ریع ===== بالیدن
معسر ===== دشوار
احول مردک ===== مرد حقیر کژبین و لوچ
نمط ===== روش ، طریقه
یبوست ===== خشکی
طین ===== گِل
سداد ===== راستی و درستی
ضریر ===== کور




ادامه دارد ...

تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد