ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تنها راه رسیدن



Alpha110
4th December 2012, 09:33 PM
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :





سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.



دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.


یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….


پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

چکامه91
4th December 2012, 09:48 PM
شاید واقعی باشه
شایدم نه
اما از این دست عشقا کم نیستن
عشق لیلی و مجنون شیرین و فرهاد بیزن و منیزه...
درسته مثل این مطلب عاقبتشون نیست اما باز هم دوست داشتنه
فاصله ها تو عشق معنی نمیشن....

farzane*
4th December 2012, 09:54 PM
:((:((:((:((:((

homeyra
4th December 2012, 09:56 PM
این مدل عشقا هیچ معنی خاصی نمیده...
حالا عاشق میشی،خب بشو ولی دیگه خودکشی چه صیغه ایه؟؟؟
حالا اگه بهم میرسیدن و ازدواج میکردن،همش باهم دعوا و مرافه داشتنااا...ولی الان که بهم نرسیدن اینطوری واسۀ هم،خودشونو میکشن...
زندگی که فقط عشق و عاشقی نیست که!!!!

Dorna dordone
4th December 2012, 09:59 PM
شنیده بودمش الفا جون اما بازم ممنون زحمت کشیدی[shaad]

AaZaAdeh
4th December 2012, 10:00 PM
دختره ی دیوونه ...

ayda04
4th December 2012, 10:08 PM
وحشتناک بود:(
واقعن بعضیا فک میکنن ته عشق همینه؟!
خیلی کوته فکرن[ghahr]

^*زهرا*^
4th December 2012, 10:17 PM
داستان قشنگی بود ولی با سرانجامی بد!!!!!! خودکشی بهم رسیدن نیست!!!!

- - - به روز رسانی شده - - -

داستان قشنگی بود ولی با سرانجامی بد!!!!!! خودکشی بهم رسیدن نیست!!!!

سمیه نجفی
4th December 2012, 10:39 PM
ممنون خیلی دردناک بود

shabhayebarare
4th December 2012, 10:41 PM
[QUOTE=^*زهرا*^;404702]داستان قشنگی بود ولی با سرانجامی بد!!!!!! خودکشی بهم رسیدن نیست!!!!
منم باهات موافقم داستانه خیییییییلی قشنگی بود اما واقعا خودکشی به هم رسیدن نیست اول عذابه و رنج
ولی به عنوان داستان خیییلی قشنگ بود[tashvigh]

elmamoz
4th December 2012, 10:49 PM
ظاهر قضیه به خود کشی ختم شده ولی اصل قضیه احترام به نظر فرزندانمونه که با دلایل سر سری نخوایم اونها رو از نظر وعقیدشون برگردونیم [tafakor]

✿elnaz✿
4th December 2012, 11:06 PM
اين مسخره بازيا چيه [nishkhand]
الان اون داماد بدبخت چيكارست
يكي يكي ديگرو دوست داشته
باباهاشون نزاشتن
برا چي با احساساته اين بدبخت بازي ميكنن[nishkhand]

ارگان
4th December 2012, 11:24 PM
به نظر من خودکشی کار درستی نی اما صادقانه بگم اشکمو در اورد.[gerye]

toot farangi
4th December 2012, 11:24 PM
شنیده بودم ولی بازم ممنون عزیز

entooba72
4th December 2012, 11:42 PM
لیلی و مجنون ...شیرین و فرهاد همه افسانه اند و من قبولشون ندارم...ولی تو جامعه ما کم نیستند لیلی ها و مجنون ها...سوری و ایوب رو چند نفرتون میشناسید؟سوری یه دختری هستش که الان 72 سالشه و لی هنوز هم داره تو شهره یار نفس میکشه...سوری قربانیه ظلم روزگار شده سوری از شهرشون الموت قزوین تا اردبیل دنبال یار اومد ولی وقتی رسید اینجا دید یارش ازدواج کرده...ماجراش غیلی غم انگیزه اگه خواستین بعدا براتون میگم...ممنون از پستتون[golrooz]

biomachanic
5th December 2012, 12:11 AM
لیلی و مجنون ...شیرین و فرهاد همه افسانه اند و من قبولشون ندارم...ولی تو جامعه ما کم نیستند لیلی ها و مجنون ها...سوری و ایوب رو چند نفرتون میشناسید؟سوری یه دختری هستش که الان 72 سالشه و لی هنوز هم داره تو شهره یار نفس میکشه...سوری قربانیه ظلم روزگار شده سوری از شهرشون الموت قزوین تا اردبیل دنبال یار اومد ولی وقتی رسید اینجا دید یارش ازدواج کرده...ماجراش غیلی غم انگیزه اگه خواستین بعدا براتون میگم...ممنون از پستتون[golrooz]
میشه لطفا داستانو برام بفرستی [labkhand]

s.ak
5th December 2012, 12:32 AM
این مدل عشقا هیچ معنی خاصی نمیده...
حالا عاشق میشی،خب بشو ولی دیگه خودکشی چه صیغه ایه؟؟؟
حالا اگه بهم میرسیدن و ازدواج میکردن،همش باهم دعوا و مرافه داشتنااا...ولی الان که بهم نرسیدن اینطوری واسۀ هم،خودشونو میکشن...
زندگی که فقط عشق و عاشقی نیست که!!!!
اعصاب خودتو خرد نکن آبجی[tafakor]
آدمی زاد دیگه طرف جوگیر بوده،حالا لحظه ی مرگش پشیمون شده ولی خب پل های پشت سرش را خراب کرده بوده،آب ریخته شده را که نمیشه برگردوند،چه برسه به خون ریخته شده

asmateacher
5th December 2012, 12:32 AM
جفتشون دیونه بودن،الان هم خودشون عذاب میکشن هم خانواده هاشون،البته زیاد احساساتی نشید چون این فقط یه داستانه

بوفي
5th December 2012, 07:30 AM
خودكشي كار آدمهاي ضعيفه ...
حالا بهر دليلي باشه

nafise khanom
5th December 2012, 09:09 AM
وای.ممنونم.عالی بود.مرررسی...[tashvigh][golrooz]

ماتریکس
5th December 2012, 09:37 AM
نه به اون خیانتها نه به این واسه همدیگه مردنها!!!هیچکدومش خوب نیست یعنی هیچکدوم انتخاب درستی نیست

اندازه نگه دار که اندازه نکوست

Alpha110
5th December 2012, 10:08 AM
لیلی و مجنون ...شیرین و فرهاد همه افسانه اند و من قبولشون ندارم...ولی تو جامعه ما کم نیستند لیلی ها و مجنون ها...سوری و ایوب رو چند نفرتون میشناسید؟سوری یه دختری هستش که الان 72 سالشه و لی هنوز هم داره تو شهره یار نفس میکشه...سوری قربانیه ظلم روزگار شده سوری از شهرشون الموت قزوین تا اردبیل دنبال یار اومد ولی وقتی رسید اینجا دید یارش ازدواج کرده...ماجراش غیلی غم انگیزه اگه خواستین بعدا براتون میگم...ممنون از پستتون[golrooz]

اگه لطف کنید و اون داستان رو برای دوستان بذارید خوشحال میشم ممنون از لطفتون[golrooz]

mozhgan.z.1368
5th December 2012, 05:00 PM
اینا دلیل نمیشه خودکشی کنه

entooba72
5th December 2012, 06:01 PM
اگه لطف کنید و اون داستان رو برای دوستان بذارید خوشحال میشم ممنون از لطفتون[golrooz]

سلام...انشاالله در اسرع وقت این کار رو انجام میدم...[golrooz]

h.mohammadi
5th December 2012, 06:28 PM
بقول محسن چاووشی:
خودکشی کار ادمای ضعیفه
شایدم چون تو اون لحظه و بجای اونا نیستیم نمیدونیم این عشق بوده که تبدیل به جنون شده

موازنه
5th December 2012, 07:14 PM
دختره یه دیووونه ای بوده عین خودم

ولی.........................:((

موازنه
5th December 2012, 07:16 PM
آره طوبی جون
حتما بگو....
خواستی داستان منم دنبالش بذار[khejalat]
شوخی کردما

mhnz
5th December 2012, 10:06 PM
[QUOTE=^*زهرا*^;404702]داستان قشنگی بود ولی با سرانجامی بد!!!!!! خودکشی بهم رسیدن نیست!!!!
منم باهات موافقم داستانه خیییییییلی قشنگی بود اما واقعا خودکشی به هم رسیدن نیست اول عذابه و رنج
ولی به عنوان داستان خیییلی قشنگ بود[tashvigh]

entooba72
6th December 2012, 03:11 AM
گل ســرخی که درجهنم روییــــــد! (بخش یکم )

درروزگاری نه چندان دور( در پایان دهه ی چهل خورشیدی )یک جوان خوش تیپ وخوش اندام اردبیلی بنام ایوب ...که بعنوان سپاهی دانش دریکی ازروستاهای منطقه ی الموت استان قزوین مشغول بخدمت سربازی می بوددریکروزبهاری دردامنه ی کوهپایه ای پرازآلاله هاوگلهای وحشی بایکی ازدختران زیباودلربای روستای محل خدمت آشناشده وارتباط دوستی وعاطفی برقرارمیکنند، نام این دختر " ســوری " است .سوری دخترصاف وساده دل وگل سرسبدروستااورامیبیندوعاشق ش می شود ، دل می بازدوداستان عشق وعاشقی ازهمینجاشروع ورفته رفته به اوج خودش می رسد. دیری نگذشت که دوره ی خدمت سربازی پسرجوان به پایان آمدوسربازجوان کوله بارش رامی بندد ،بی خبروبی سروصداروستاراترک کرده وبه دیارش اردبیل بازمیگردد .پس ازآن چندماه تنهاازراه دوروازراه نامه نگاری ارتباط ادامه می یابد تااینکه بعدازمدتی به نامه های عاشقانه سوری پاسخی نمی رسد دراین میان سوری چه میکند؟سوری چشم به راه بازگشت معشوق می ماندوچندسالی درخانه می نشیند، اماهیچ خبری نیست !ازهرمسافری خبرمیگیرد.اماکم کم هرامیدی به ناامیدی پایان می یابد. . تااینکه سوری بیچاره بناچار بعدازپنج سال چشم به راه ماندن دراوج ناامیدی درپی عشق گم شده اش به راه می افتدوبارسفرمی بندد...دریکی ازروزهای بسیارسردزمستانی ودورازچشم خانواده درلابلای عده ای مسافرکه عازم شهربودندپنهان شد ،خودرابه جاده ی اصلی تهران تبریزرساند وبه اتوبوسی که عازم اردبیل بودسوارشد.
ازالمــــوت تااردبیــــل ،به دنبال نیمه ی گمشــده !
سوری به دنبال که می آید؟ از او چه می داند؟ به چه نشانی دنبال او می آید؟آری فقط می داند که عشق او به دیار اردبیل رفته کوله بارش را می بندد و راهی دیار او می شود،به شهرمعشوق می رسد.او که نشانی نداردچندروزوجب به وجب این شهر را به دنبالش می گرددسرانجام پیدایش می کند اماایکاش پیدانمی کرد . . .سوری باهزاران امیدوآرزوزنگ خانه ای رابصدادرآورد..." (ببخشیداینجاخونه ی آقای ایوب ...است ؟")یک خانمی جوان که بچه ی دوسه ساله ای در بغل داشت دررابازکردوبه سوری گفت:من، همسرایوب هستم! بفرمایید!...وازهمه دردآورتراینکه ایوب هم به وی روی خوش نشان ندادوازگفتگوباوی خودداری کرد.گویی دنیابه دورسرسوری بیچاره چرخید.دختر آواره فهمیدکه جوان عاشق دیروز ، امروز ازدواج کرده ! زن دارد، بچه دارد و زندگی ،همچنین ایوب بعنوان آموزگاردراداره ی فرهنگ استخدام شده زندگی خوبی دارداماازدواج کرده ودیگرکارازکارگذشته است .سوری واقعیت را می بیند، شوک عجیبی بر پیکرش وارد می شود اما دیگر چاره چیست؟.سوری چه می کند؟ آخر عشق او ماورای عشقی است که در ذهن بگنجد!؛عشق اوزمینی نیست به راستی چه کند؟او نمی تواند دل بکند و از دیاری برود که بوی عشق او را می دهد.او تصمیم به ماندن می گیرد. روزهادرخیابانهاپرسه می زندوشبهادرخرابه ای که روبروی منزل ایوب است می خوابدآن هم درسرمای سخت اردبیل .هر روز دلدارخود را از راه دورودرگوشه و کنار می بیند و به همین بسنده می کند. چندین بار خانواده سوری او را به ولایت خود می برند اما باز هم سوری بی تابی کرده و به شهردلداربازمیگردد .چندین سال از این داستان می گذرد و هم اکنون عاشق و معشوق هر دو پیرند و فرسوده، اما آتش سوزان عشق هنوزدرقلب سوری زبانه می کشدوخاموش نشده است .
می گویندروزهای نخست سوری بی خانمان وآواره ،که خانه وسرپناهی نداشت برای زنده ماندن وبدست آوردن لقمه ای نان خالی درکوی وبرزن شهربناچارگدایی میکرد ،درسرمای سخت وتوانفرسای اردبیل مدتی شبهادرخرابه هامی خوابیدتنهادلخوشی اش این بودکه روزهاازخیابانی که خانه ی ایوب درآنجابودردمی شدو ازهوای یارکه نزدیکش بودنفس میکشید.مدتی هم بعنوان خدمتکاردرمنزل یکی ازبزرگان شهرمشغول بکارشدوسرانجام مردم خوب شهر با کمک هم برای سوری جا و مکان تهیه کردند و سوری را دیگر از اهالی اردبیل می دانند. سوری دیگر هرگز به دنبال عشق دیگری نگشت به عشق نخستین خودوفادارماندویک عمر با شرافت زندگی کرد.به راستی که سوری واژه عشق را به معنای واقعی اش تفسیر کرد اما نه با ادبیات و قلم یا که با شعار. بلکه با دل پاکش آری به راستی که سوری باوفاوپاکدل تندیس خوشتراش وخوشنما،ونماددلرباوجاودان ه ی دلباختگان راستین دراین دوره وزمانه است ...او به تنفس در هوای یار هم دلخوش است این داستانی است که حقیقت دارد سوری هنوز هم زنده است و در همین شهر زندگی می کند....وسرانجام اینکه عشق پاک سوری جاودانه خواهدماند! " عشق هرگزنمیمیــــــرد" [golrooz]

entooba72
6th December 2012, 03:17 AM
سوری و ایوب(بخش دوم)
قصه شعر سوری تحت عنوان (جهنمده بیتن گول)اثر شاعر تواناودرد آشنای دیار آذر بایجان وشهر اردبیل عاصم كفاش اردبیلی است .
این شعر به لحاظ پرداختن به یك موضوع بسیار ظریف در میان ادب دوستان از جایگاه ویژه ای بر خوردار است.
موضوعی عشقی واجتماعی كه در زمانهای نه چندان دوراتفاق افتاده وعاشقی پاكباز در دام عشقی نافرجام به قیمت از دست دادن همه چیز خود همچنان در كوی یار می گردد. سوری در نگاه هر بیننده ای یادآور سرگذشتی تلخ است.
عشق موهبتی الهی است وزندگی بدون عشق معنا ندارد هر كس به فراخور حال برداشتی متفاوت از عشق دارد ولی آن كه می داند عشق زیبایی است وسرسخت ترین قفل ها با كلید عشق ومحبت گشودنی است كسی را كه عشق را حقیر می شمارد وزندگی انسانی را به بازی می گیرد در نزد همه منفور وزشت است.
ماجرای سوری دل انسان را به درد می آوردوانسان را به تفكر وامی دارد.آنجا كه دختری پاك وبی آلایش از دامنه الموت دل از دیار خود می كند وبه سوی عشقی كه اورا رها كرده می شتابدغافل ازاینكه كسی را كه دل در گروی عشق اونهاده چند صباحی با حرفهای دروغین دل دختر بینوارا می رباید بدین گونه عاشق كه درروستایی در الموت سپاه دانش ومعلم بوده وبعد از اتمام ماموریت دختر را رها كرده وبه شهر خود اردبیل مراجعت می كند بعد از مدتی كه خبری بدست نمی آِید دختر رخت سفر برمی بندد وخانه وكاشانه خود را رها ورهسپار شهری غریب می شود .پرسان پرسان خانه عاشق را میابدووقتی زنی جوان در را به روی او می گشاید متوجه می شود كه عاشق سینه چاك او متاهل ودارای زن وفرزند می باشد.
دیگر روی برگشتی ندارد وهمچنان نسبت به عشق خود وفادار مانده ودرهوای كوی یار عمر وجوانی را سپری می كند ماجرا به سرعت در میان اهالی پخش می شود وسوری مورد احترام اهالی اردبیل قرار می گیرد تا به امروزكه سالیان درازی گذشته وآن دختر زیبا وجوان اكنون پیر شده وغبار روزگاربر چهره رنج كشیده ورنجور ش نشسته ولی همچنان در خیابانها وكوچه های می گردد.
ماجرا سوری نقل محافل شده وعاصم كفاش اردبیلی شاعرتوانا در آفرینش شعر سوری این ماجرای غم انگیز عشقی را طوری به نظم كشیده كه هیچ اهل دلی نمی تواند آن را بخواند وتحت تاثیر قرار نگیرد.
برای هدیه كردن محبت یك دل ساده وصمیمی كافی است تا ازدریچه یك نگاه پر مهر عشق را بتاباند ومهر را هدیه كند.
زندگی بی عشق بطالت است تمام دویدنی بی حاصل ؛حسرتی مدام...
سوری عاشق واقعی بود ولی مردم این زمان اون رو دیوانه خطاب میکنند ...اری او دیوانه است ولی اگر این دیوانگیست ای کاش همه دیوانه بودیم....

[golrooz]

yegane-3000
8th February 2013, 03:28 PM
قشنگ بود.... ولی فک نکنم همچین چیزی دیگه الان واقعیت داشته باشه............ به نظرم عشق واقعی در این حد پیدا نمیشه.......لامصب زمونه ی بدی شده......

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد