PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله منش قهرمانان در گرشاسب‌نامه



نارون1
22nd November 2012, 11:28 PM
خداداد معتضد کیانی،

دانشجوی کارشناسی ارشد زبان و ادب فارسی و
دبیر دبیرستان‌ها و مراکز پیش‌دانشگاهی باغملک خوزستان




چکیده
تحلیل رفتارها، کردارها و عقاید پهلوانان و بیان تفاوت‌ها و شباهت‌های منش‌های پهلوانی آنها می‌تواند فرهنگ دیرین ایران‌زمین را بازگو کند و نقاب از چهرة اخلاقی و غیراخلاقی آنها بردارد. همچنین مقایسة منش‌های عالی انسانی و رذیلت‌های اخلاقیِ قهرمانان گرشاسب‌نامه و مقایسة آن با بعضی از پهلوانان شاهنامه می‌تواند چهرة قهرمانان دو اثر را بهتر نشان دهد.




کلیدواژه‌ها: تحلیل، منش، حماسه، پهلوانان، گرشاسب‌نامه، شاهنامه.






مقدمه
آثار حماسی ایران از دیرباز در فراز و فرود تاریخ، همواره تجلی‌گاه دلاوری‌ها، مردانگی‌های پهلوانان و آینة تمام‌نمای اندیشه‌ها و افکارِ قهرمانان است و منش‌های اخلاقی و غیراخلاقی آنها را با همة تضادها، به نمایش می‌گذارد. در این رهگذر، شاهنامة فردوسی به عنوان اثری بی‌بدیل، بر بلندای تاریخ ایران، خودنمایی می‌کند و آثار حماسی تالیِ‌شاهنامه نیز رفتار، کردار و عقاید پیشینیان را در قالب زبان حماسی بیان می‌کنند.


با توجه به اینکه توجه محققان و ادب‌شناسان بیشتر به شاهنامه معطوف شده است، پرداختن به شناخت منش‌های پهلوانان در آثار حماسیِ پس از شاهنامه ضروری می‌نماید. نگارنده، حاصل مطالعات خود را در زمینة تحلیل منش‌های پهلوانان در گرشاسب‌نامه و مقایسة آن با بعضی از پهلوانان شاهنامه در این مقاله ارائه می‌دهد.







گرشاسب‌نامه



حکیم ابونصرعلی بن‌احمد طوسی از شاعران بزرگ قرن پنجم و از جمله حماسه‌سرایان ایران است. دربارة آغاز زندگی وی اطلاع دقیقی در دست نیست. مولد و موطن او به اتفاق‌نظر تذکره‌نویسان و به استناد گفته‌هایش در مقدمة «گرشاسب‌نامه»، شهر طوس بوده است. «دورة بلوغ او در شاعری مصادف بود با انقلابات خراسان و غلبة سلاجقه بر آن دیار و بر افتادن حکومت غزنویان از آن سامان و چون اسدی محیط مساعدی در چنین وضع نابسامان برای شاعری نمی‌یافت، ناگزیر خراسان را ترک گفت و از مشرق به مغرب ایران روی نهاد و بار اقامت در آذربایجان افگند». (صفا، 1385: 405)


وی به دربار ابودلف، حکمران نخجوان رفت. اسدی نزد این حکمران فرهنگ‌دوست، محترم و بزرگ می‌زیست و به تشویق او گرشاسب‌نامه را به نظم درآورد. نظم کتاب، در سال 458 به پایان رسید. «ممدوحان او علاوه بر امیر ابودلف امیراجل، شجاع‌الدوله ابوشجاع منوچهربن‌ شاوور، از پادشاهان شدادی بود». (همان: 406)


جذابیت و احساسات گرم ملی و میهنی را که در شاهنامه مشاهده می‌شود، در گرشاسب‌نامه نمی‌بینیم. «افراط اسدی در تصویر، به ویژه تصویرهای تشبیهی و استعاری، فضای شعر او را از حماسه دور نگه می‌دارد و این تزاحم تصویرها، در جای‌جای گرشاسب‌نامه محسوس است... وی توجه نسبتاً زیادی به تصاویر انتزاعی دارد و این تصاویر انتزاعی با شعر حماسی سازگار نیست». (شفیعی‌کدکنی، 1383: 618)






موضوع گرشاسب‌نامه



گرشاسب‌نامه منظومه‌ای حماسی است که حکیم اسدی طوسی، در آن شرح جنگاوری‌ها و دلاوری‌های گرشاسب را به نظم کشیده است. این منظومه، صرف‌نظر از اینکه یک اثر حماسی است، پندهای اخلاقی، تربیتی و اجتماعی بسیاری در خود دارد و نویسندة آن از نکات فلسفی و مذهبی نیز ضمن حماسه یاد می‌کند.


اسدی‌طوسی به دلیل علاقه‌ای که به حماسة گرشاسب دارد، به شرح زندگی و جنگ‌های این قهرمان اسطوره‌ای پرداخته است. حماسه، از ماجرای گریختن جمشید به زابلستان و عاشق شدن دختر گورنگ پادشاه زابلستان و ازدواج جمشید با او حکایت دارد. جمشید، صاحب فرزندی می‌شود که او را تور می‌نامد. پس از مدتی، ضحاک از مخفیگاه جمشید آگاه می‌شود. وی، ابتدا به هند و سپس به چین می‌گریزد و سرانجام، ضحاک در چین او را با اره به دو نیم می‌کند.


جوانی گرشاسب با پادشاهی ضحاک، مصادف است. قسمت اعظم زندگی این قهرمان در خدمتگزاری ضحاک سپری می‌شود. قسمتی از منظومه، شرح دیدار گرشاسب با برهمن در کوه دهو است. گرشاسب، درمورد هستی کردگار، علت خلقت جهان، سپهر و ستارگان از او می‌پرسد. وصف دختر قیصر روم، قهرمان حماسه را دلباخته می‌سازد.

پس او رهسپار سرزمین روم می‌شود و در آنجا با دختر قیصر ازدواج می‌کند. پس از مدتی فریدون قیام می‌کند و به حکومت ضحاک خاتمه می‌دهد و خود، پادشاه ایران می‌شود. گرشاسب هم به عنوان جهان پهلوان، در دربار فریدون، کمر به خدمت می‌بندد. حیات پهلوانی وی پس از هفتصد و سی و سه سال خاتمه می‌یابد و او چهره در نقاب خاک می‌کشد.






تحلیل منش‌های قهرمانان گرشاسب‌نامه



حکیم اسدی‌طوسی، گرشاسب را فرزند اثرط، فرزند شم، فرزند طورگ، فرزند شیدسپ، فرزند تور، فرزند جمشید، معرفی می‌کند. در اوستا «کِرِساسپَ» به معنی دارندة اسب لاغر و یکی از نامدارترین چهره‌ها در اساطیر ایران است. در یسنه «ثریت» پدر گرشاسب از خاندان «سام» سومین کسی از مردمان است که نوشابة آیینی «هَوم» را آماده می‌کند و به پاداش این کار وَرجاوَند دو پسر (گرشاسب و برادرش اورواخشیَه) بدو داده می‌شود». (دوستخواه، 1386: 2/10422)



اسدی، قهرمان کتاب خود را پهلوانی کامل معرفی می‌کند و از هر عیبی پاک و مبرا می‌داند. «در کتاب‌های مذهبی باستانی، گرشاسب، پهلوان مغلوب نشدنی و زنده جاوید و از یاران موعود زرتشتی است و حکیم اسدی، نظر به همین روایات، گرشاسب را فرد کامل معرفی می‌کند. (اسدی، 1386، 7)



او قهرمان کتاب خود را از نظر دانش و فرهنگ، گردن فرازی و رزم، مهر دل و کین، از قهرمان فردوسی برتر می‌داند و معتقد است:


اگر رزم گرشاسب یادآوری
همه رزم رستم به بادآوری (همان: 44)



و آن‌قدر به قهرمان خود، عشق می‌ورزد که بر این باور است:


ز گویندگانی کشان نیست جفت

به خوشی چنین داستان کس نگفت (همان: 414)



او رستم شاهنامه را قهرمان و دلاور میدان رزم نمی‌خواند؛ چون جهان پهلوان فردوسی:


همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبن کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر (همان: 44)



اسدی معتقد است که قهرمان حماسی او تا زنده بود، کسی کمرش را به خاک نرساند و همچون رستم، خوار نشده بود. گرشاسب در هند، روم و چین قهرمان‌هایی از خود نشان داد که رستم موفق به انجام دادن آنها نشد و:


نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر از اژدها (همان: 44)



ولی دیدگاه فردوسی در مورد رستم، خلاف نظر اسدی است. او تمام ویژگی‌های پهلوانی را در رستم می‌بیند و بس:


جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید



زمانی که سلطان محمود، فردوسی را تحقیر می‌کند و به شاهنامه و قهرمان وی می‌تازد و کتاب را چیزی جز (حدیث رستم) نمی‌داند، فردوسی جوابی هوشمندانه می‌دهد و به او می‌گوید: «زندگانی خداوند دراز باد. ندانم که اندر سپاه تو چند مرد چون رستم باشد اما این دانم که خدای تعالی خویشتن را هیچ بنده چون رستم دیگر نیافرید». (بی‌نام، 1366: 7)



رستم شاهنامه تا زنده بود، در برابر هیچ پادشاه غیرایرانی سرِ تسلیم فرود نیاورد اما جهان پهلوان اسدی، مدت‌ها از ضحاکِ خون‌خوار که دستش به خون جوانان ایرانی آلوده شده بود، فرمانبرداری می‌کرد. در مهمانی‌ای که اثرط برای ضحاک ترتیب داده است، قدرت و هیبت گرشاسب، پادشاه ماردوش را متعجب می‌سازد. پس او از گرشاسب می‌خواهد که با اژدهایی که آسایش شاه را بر هم زده است، به رزم برخیزد.

گرشاسب دستور ضحاک را اطاعت می‌کند و سر از تن اژدها جدا می‌سازد. بدین ترتیب، او «سرچشمة اژدها کشی‌ها در اسطوره‌ها و حماسه‌های ایرانی چه در ادبیات ایران باستان و چه در ادبیات فارسی می‌باشد». (اکبری‌مفاخر، 1385: 10) آن‌گاه ضحاک، او را برای مبارزه با بهو به شهر سرندیب راهی می‌کند. نبرد گرشاسب با بهو هیچ انگیزة ملی یا مذهبی ندارد. او فقط برای خوشایند خاطر ضحاک به این جنگ تن در می‌دهد؛ زیرا مهراج، پادشاه هندوستان دست نشاندة ضحاک است و بهو حکومت را از چنگ وی در آورده است؛ وگرنه بهو هیچ عداوتی با ایران و گرشاسب ندارد.


در گرشاسب‌نامه می‌بینیم، اولین کسی که جرئت و جسارت در خود می‌بیند که مهراج، دست نشاندة ضحاک، را از تخت پادشاهی به زیر بکشد و مخالفت خود را با ضحاک اعلام دارد، بهو است. او مهراج، پادشاه هندوستان، را نصیحت می‌کند تا از اطاعت ضحاک ستمگر سر بتابد و از دادن باج به پادشاه ماردوش خودداری کند:


چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را
نترسم ز ضحاک من روز جنگ
مرا هست ازو گر تو را نیست ننگ (اسدی، 1386: 81)



مهراج، حاضر به همکاری با بهو نمی‌شود. ضحاک، گرشاسب را جهت حمایت از مهراج و نبرد با بهو به سرزمین هندوستان می‌فرستد. بهو از گرشاسب می‌خواهد که با هم متحد شوند و ریشة ظلم و ستم ضحاک را بر کنند اما قهرمان اسدی، از درِ مخالفت برمی‌آید و شاه را سایة کردگار می‌خواند و سرپیچی از فرمان او را کاری ناشایست می‌داند:


ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی، کَه را ز مَه چاره نیست
بود پادشا سایة کردگار
بی او پادشاهی نیاید به کار (همان: 82)



گرشاسب اعتقاد دارد که چون بهو زمینة ناراحتی شاه جهان (ضحاک) را فراهم آورده و در همه جا از او به بدی سخن گفته است، مایل به اتحاد با او نیست:


تو شاه جهان را بیاشفته‌ای
فراوان مر او را بدی گفته‌ای
مرا گفت رو و تو پیکار کن
بگیرش نگون زنده بردار کن (همان: 108)



گرشاسب اسدی از اهریمن صفتی که شاه جهانش می‌خواند، اطاعت می‌کند و حاضر نمی‌شود از فرمان او تمرد کند:


برِ ما چه بر گشتن از شاه خویش
چه برگشتن از راه یزدان و کیش
به سر مرمرا تاج و فرمان توست
به گردن درم طوق و پیمان توست (همان: 109)


و بدین ترتیب با مهراج، متحد می‌شود؛ بهو را شکست می‌دهد، رضایتمندی ضحاک را به دست می‌آورد و پس از اسارت بهو و سپاهیانش، بدترین رفتار را با او و سپاهیانش می‌کند:


بفرمود تا هر که بد خواه و دوست
ز سیلی به گردنش بردند پوست
در آکند خاکش به کام و دهن
ببردند بر دست و گردن رسن (همان:123)



سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش سوخت (همان:190)




آن‌گاه به همراه هدایایی به خدمت ضحاک می‌آید تا خوش‌خدمتی خود را بیشتر به اثبات برساند.


سر مه دگر هدیه‌ها با سپاه
گسی کرد و شد نزد ضحاک شاه (همان:192)



گرشاسب نمی‌داند از پادشاهی فرمان می‌برد که خواهان نابودی‌اش است و وجود این پهلوان را مایة خطر برای خود می‌داند. لذا پس از غلبه بر بهو، با حیله و نیرنگ او را از کشور دور می‌کند:


به دل گفت تازو نبینم گزند
از این کشورش دور باید فکند (همان: 246)



به همین منظور، گرشاسب را برای مبارزه با دیوان به خاورزمین می‌فرستد.


این است، قهرمانی که اسدی او را از رستم شاهنامه برتر می‌داند. رستم نام‌آوری است که صرف‌نظر از چند خصوصیت منفی که دارد، مایة افتخار و سربلندی ایرانیان است. بی‌دلیل نیست که فردوسی با کلام و بیان جادویی خویش - که خواننده را مسحور می‌کند - رستم دستان را جهان پهلوان می‌نامد. او ایمان دارد که فرمان بردن از کسی که خود مطیع پادشاهی ظالم و غیرایرانی است، شایسته نیست؛ همچان که گرشاسب از چنین کسی اطاعت می‌کرد.


بی‌ربط نیست که فردوسی بر ضحاک می‌تازد؛ چون می‌داند با آمدن ضحاک است که:


نهان گشت آیین فرزانگان
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکار را گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز (فردوسی، 1376: 1/51)



در برخورد با اسیران، با شخصیت دوگانة گرشاسب، روبه‌رو می‌شویم. او که گاه، دستور آزادی اسیران و گاه، فرمان قتل آنها را صادر می‌کند. آن هم به شکلی بسیار فجیع؛ اسیران را سر می‌برد یا به آتش می‌سوزاند:


تنش را به تیر سواران بدوخت


کرا بند بد کرده بآتش بسوخت (اسدی، 1386: 190)



پدر، او را پند می‌دهد تا از ریختن خون اسیران خودداری کند ولی او در عمل به نصایح پدر توجه نمی‌کند:


به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه کژ نسپری
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیر دستان ستیز (همان: 298)



همان‌گونه که ذکر شد، در جنگ با سپاه بهو، همة اسیران از جمله بهو را از دم تیغ می‌گذراند. در نبرد با سپاه کابل، اسیران کابل را روانة سیستان می‌کند، آنها را در مکانی گرد می‌آورد و همه را سر از تن جدا می‌سازد و از گِل آغشته به خون آنها، بارة شهر را بالا می‌آورد:


اسیران که از کابل آورده بود
به یک جایگه گردشان کرده بود
بفرمود خون همه ریختن
و زیشان گل باره انگیختن
یکی نیمه بد کرده دیوار شهر
دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر (همان: 243)



در نبرد با سپاه طنجه، پادشاه و دو تن از سپاهیان را اسیر می‌کند و به بدترین شکل، آنها را می‌کشد:


ببریدشان گوشت یکسر به گاز
بمردند و کس هیچ نگشاد راز (همان: 393)



ولی هنگامی که فغفور چین و سپاه او را اسیر می‌کنند، دستور می‌دهد با شاه چین با مهربانی رفتار کنند و همة اسیران را زنهار می‌دهد:


از ایشان گنه پهلوان در گذشت
سپه را ز تاراج و خون بازداشت (همان: 361)



و از شاه چین نیز پوزش می‌خواهد:


چو فغفور را دید شد پیش باز
نشاند از بر تخت و بردش نماز
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر (همان: 362)



گرشاسب، در مقابل فریدون، فغفور چین را می‌ستاید:


که شاهی سزا افسر و گاه را
ندیدم چو او جز شهنشاه را (همان: 370)



قهرمان اسدی از توانایی‌های جسمانی بسیار بالایی برخوردار است، بر تمام حریفان خود غلبه می‌کند، سپاه او همیشه پیروز میدان‌های رزم است. شکست در لشکر او معنا و مفهومی ندارد، کشتگان سپاه دشمن در هر نبرد، چندین هزار و کشتگان سپاه او یک نفر است:


ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند یک مرد کم بود و بس (همان: 231)


او از شاهِ زمان خود به صرف اینکه شاه است، اطاعت می‌کند؛ چون معتقد است که «چه فرمان یزدان چه فرمان شاه». اما همین که فریدون، شاهِ زمانش را به بند می‌کشد، از ضحاک روی گردان می‌شود و جانب فریدون را می‌گیرد. خواننده پیش از پادشاهی فریدون در هیچ کدام از نبردهای گرشاسب، انگیزة ملی نمی‌بیند. او می‌خواهد نظر ضحاک را به خود جلب کند و قدرت خویش را بدو بنماید.


خواننده پیش از آغاز نبردِ گرشاسب با حریفان، می‌تواند به راحتی پایان جنگ و پیروزی وی را بر حریفان پیش‌بینی کند؛ چون حریفان او بیشتر زبون و بی‌چاره‌اند. او تنها به قدرت جسمانی و جنگاوری خود، مباهات می‌کند:


کنم ز اژدهای فلک سر ز کین
چه باک آیدم ز اژدهای زمین (همان: 71)



شما را می و شادی و بم و زیر
من و اژدها و که گرز و تیر (همان: 72)



اثرط، پدر گرشاسب، نیز پهلوانی با تدبیر و آینده‌گراست و پایان کار را قبل از آغاز آن پیش‌بینی می‌کند. او، در ظاهر مطیع ضحاک است و نسبت به او مخالفتی نشان نمی‌دهد. فرزندش جهان پهلوان ضحاک است. او را بیشتر پهلوانی می‌بینیم که پندهای حکیمانه به فرزند می‌دهد. از تدبیر ملک داری تا رعایت عدل و انصاف، ترحم بر زیردستان، همه و همه، فرزند را آگاه می‌کند. او زیبنده‌ترین افسر شاه را خرد می‌داند و خرد را بالاترین افسر، هوشمندی و دانش شاه را بهترین لشکر، و مرد دانا را بزرگ‌ترین گنج تلقی می‌کند. نیک‌بختی شاه را در دادگری می‌پندارد و به فرزند پند می‌دهد که:


چو خواهی که شاهی کنی راد باش
به هر کار با دانش و داد باش (همان: 239)



دوام و پایداری حکومت گرشاسب به خاطر ترس دیگران از قدرت اوست. در مدتی که گرشاسب در روم به سر می‌برد، پادشاه کابل به زابل حمله می‌کند و به راحتی سپاه او را شکست می‌دهد. اثرط به فرزند، نامه می‌نویسد و از وی تقاضای کمک می‌کند. گرشاسب به کابل حمله می‌برد و کابلیان را شکست می‌دهد. به‌رغم اینکه اثرط چهره‌ای مثبت در گرشاسب‌نامه دارد اما در گفته‌های او تناقض‌هایی می‌بینیم که نوعی سیاست پیشگی او به حساب می‌آید.


از جمله، هنگامی که گرشاسب دستور ضحاک را مبنی بر مبارزه با اژدها می‌پذیرد، اثرط دل نگران فرزند است و فرزند را شماتت می‌کند که چرا دستور ضحاک را اطاعت کرده است.


به گرشاسب گفت اثرط ای شوربخت
زشاه از چه پذرفتی این جنگ سخت
نه هر جایگه راست گفتن سزاست
فراوان دروغست کان به ز راست (همان: 72)



اما در جای دیگر، از گرشاسب می‌خواهد از فرمان شاه (ضحاک) سرپیچی نکند:


چو رفتی بر شه، پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای (همان: 83)



مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وزآنچت بپرسد نهان زو مکن (همان: 84)



یا زمانی که ضحاک، گرشاسب را به جنگ منهراس می‌فرستد، پدر فرزند را این‌گونه نصیحت می‌کند:


که هر کار کاو با تو گوید همی
ز ترس تو مرگ تو جوید همی
بخوان بر ز مهمانت نو گر کهن
ز سیصد یکی راست مشنو سخن (همان: 248)



ضحاک / دهاک/ اژی دهاک: «اژی به معنی اژدها یا مار بزرگ و دهاک نام خاص است که به صورت ضحاک درمی‌آید. اژی‌دهاک در متن‌های دینی ایران، جزء دیوان و فرزند اهریمن است که سه سر و شش چشم و سه پوز دارد. او، روشن‌تر و اساطیری‌تر از دیگر آفریدگان زیان‌کار، توصیف شده است» (آموزگار، 1376: 51). ضحاک در گرشاسب‌نامه چون ضحاک شاهنامه، چهره‌ای منفور ندارد و از ستم‌ها و بیدادگری‌های او بر ایران خبری نیست. گاه او را در لباس یک انسان کاملاً معتقد به خدا می‌بینیم. او در نامه‌ای که به اثرط می‌نویسد، این‌گونه آغاز می‌کند:


سر نامه نام جهانبان نوشت
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت
سرایی چنین پر نگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید
به یک بند هفت آسمان بسته کرد
بدین گوهران کار پیوسته کرد
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گرد گردان شده ماه و مهر (اسدی: 81)



و گاه او را در هیئت یک انسان خیرخواه می‌بینیم. ضحاک به اثرط سفارش می‌کند که گرشاسب ازدواج کند و از تخمة او پهلوانی نژاده، از نژاد ایرانیان و پهلوانان متولد شود:


دگر گفت خواهم کز این پهلوان
بود تخمه و نام تا جاودان
ز تو ماند خواهد نژادی بزرگ
همه پهلوانان گرد سترگ
که هر یک سر نامداران بوند
نشانندة شهر یاران بوند (همان: 197)



مهراج نیز مطیع و دست‌نشاندة ضحاک است. برای به دست آوردن قدرتِ از دست رفته، از بخشیدن گنج به گرشاسب و سپاهیان ایران دریغ نمی‌ورزد. زندگی او، همراه با بیم و امید است؛ بیم از اینکه مبادا گرشاسب با بهو هم‌داستان شود و بهو بر تخت پادشاهی هند تکیه زند و امید به آنکه گرشاسب با بهو مبارزه کند و پس از شکست دادن بهو، قدرت از دست رفته را به کمک پهلوانان ایرانی به دست آورد.


جمشید که «در شاهنامه، بزرگ‌ترین پادشاه و در اسطوره، نخستین انسان است (کریستن سن، 1350: 4)، روزگاری دارندة فرة ایزدی بود. «در اساطیر و دایی خدایی است که بر زمین می‌آید و نسل انسان‌ها را به وجود می‌آورد؛ در حالی که در ایران، او دیگر، خدا نیست و تنها، شاهی بزرگ به شمار می‌آید» (بهار، 1386: 226).

به خاطر غرور و تکبر، فرة ایزدی از وی جدا شد و خداوند ضحاک را بر او مسلط کرد. در گرشاسب‌نامه، او به چهره‌ای ترسو تبدیل شده است که برای رهایی از مرگ، از ضحاک می‌گریزد، تشنه و گرسنه به باغ دخترِ پادشاه کابل پناه می‌برد و به جای رزم با ضحاک، بزم را بر می‌گزیند و با دختر شاه کابل به باده‌نوشی می‌پردازد. او از ترس، نام خود را کتمان می‌کند تا مبادا کسی از هویتش خبردار شود و به ضحاک گزارش دهد. دختر یقین می‌کند که از بزرگان و شاهان است. دلبستة او می‌شود و با او ازدواج می‌کند. اما جمشید از ترسِ مرگ، زن را رها می‌کند و از شهری به شهری می‌گریزد و ضحاک، در چین، به حیات شاه اسطوره‌ای ایران خاتمه می‌دهد.


در شاهنامه، فریدون پس از جمشید، بزرگ پهلوان داستانی ایران در حماسة ملی ماست. او در اوستا این‌گونه معرفی شده است: «ثرئتون پسر آثویه و در پهلوی فردون و در فارسی آفریدون و افریدون و فریدون، نام یکی از کهن‌ترین چهره‌های اساطیری در اوستا و دیگر متن‌های دینی ایرانیان و نیز در شاهنامه و دیگر کتاب‌های فارسی و عربی پس از اسلام است».
(دوستخواه، 1386: 2/1025)
از زندگی پرماجرای فریدون در گرشاسب‌نامه خبری نیست و حضور او بسیار کم‌رنگ‌تر از شاهنامه است. شاعر از بیان عدالت و دادگری فریدون لب فرو بسته است. خواننده آن هنگام که در گرشاسب‌نامه از فریدون صحبت می‌شود، تصویری همچون فریدون شاهنامه در ذهن دارد. این دو یک شخصیت‌اند ولی فریدون در گرشاسب‌نامه، کاوة آهنگر را به باد تمسخر می‌گیرد. فریدون، قباد (فرزند کاوه) را به خاطر اعتراضی که به گرشاسب روا می‌دارد، مستحق کشتن می‌داند و نیش طعنه‌اش را متوجه کاوه می‌کند؛ دودمان کاوه را زیر سؤال می‌برد و با خشم و غضب قباد را مخاطب قرار می‌دهد:


پدرت از سپاهان بد آهنگری
نه زیبا بزرگی نه والا سری
چو بگزید ما را نکو نام شد
به کف درش پتک گران جام شد
از آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بد آن گاه در کلبه با دود و دم
کنونت در بزم با ما به هم
بدادیمش اهواز و ده باره شهر
همی زین فزون تر ز ما یافت بهر (اسدی، 1386: 381)



دیگر پهلوانان گرشاسب‌نامه، چه ایرانی و چه غیرایرانی، را در روند حماسه تنها به عنوان جنگجو شاهدیم و می‌بینیم که آنها نقش دیگری در حماسه ندارند. گاه شاعر فقط به آوردن نام یک پهلوان در یک یا دو بیت اکتفا می‌کند. برای نمونه، به نیاکان گرشاسب از جمله شم، طورگ، شیدسپ و تور، نگاهی بسیار گذرا دارد و در مورد شم، به ذکر دو بیت، بسنده می‌کند. لذا نمی‌توان آنها را به عنوان تیپ منحصر به فرد و بی‌بدیل شناخت. آنها اندک‌زمانی در صحنة داستان خود را نشان می‌دهند و سپس در غبار گمنامی فرو می‌روند و تا پایان داستان از آنها نام برده نمی‌شود؛ به همین دلیل تحلیل جنبه‌های مثبت و منفی شخصیت آنها امکان‌پذیر نیست.





نتیجه‌گیری



منش‌های عالی اخلاقیِ قهرمانان ایرانی شاهنامه، همچون دادگری، ترحم بر اسیران دشمن، مهربانی و دیگر صفات اخلاقی، از قهرمانان گرشاسب‌نامه بیشتر است. وسعت نگاه فردوسی به قهرمانان ایرانی و عشق و علاقة خواننده به قهرمانان ایرانی، به مراتب بیش از گرشاسب‌نامه است؛ به نوعی که خواننده با دیدن صفات اخلاقی قهرمانان، به ایرانی بودن خود می‌بالد. در حالی که قهرمانان گرشاسب‌نامه چنین ویژگی‌هایی ندارند.








منابع و مآخذ


1. آموزگار، ژاله؛ تاریخ اساطیری ایران، چاپ دوم، تهران، انتشارات سمت، 1376.
2. اسدی طوسی، ابونصر علی بن احمد؛ گرشاسب‌نامه، تصحیح حبیب یغمایی، چاپ اول، تهران، انتشارات دنیای کتاب، 1386.
3. اکبری مفاخر، صفدر (آرش)؛ روان گرشاسب، نشریة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی کرمان، شمارة 20، پیاپی 17، 1385.
4. بهار، مهرداد؛ از اسطوره تا تاریخ، چاپ پنجم، تهران، نشر چشمه، 1386.
5. بی‌نام؛ تاریخ سیستان، تصحیح ملک‌الشعرای بهار، چاپ دوم، تهران، انتشارات پدیدة خاور، 1366.
6. دوستخواه، جلیل؛ گزارش و پژوهش اوستا، ج/2، چاپ یازدهم، تهران، انتشارات مروارید، 1386.
7. شفیعی‌کدکنی، محمدرضا؛ صورخیال در شعر فارسی، چاپ نهم، تهران، انتشارات آگه، 1383.
8. صفا، ذبیح‌الله؛ تاریخ ادبیات در ایران، ج/1، تهران، انتشارات فردوس، 1385.
9. فردوسی، ابوالقاسم؛ شاهنامه، تصحیح سعید حمیدیان، چاپ چهارم، تهران، نشر قطره، 1376.
10. کریستن سن، آرتور؛ کارنامة شاهان در روایات باستان، مترجمان: باقر میرخانی و بهمن سرکاراتی، انتشارات دانشگاه تبریز، 1350.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد