PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث خاطرات کودکی



shiny7
13th November 2012, 10:31 PM
سلام دوستای خوبم!!

گاهی وقتا آدم خیلی دلش می خواد برگرده به کودکی هاش و مثل یه بچه

بی دغدغه و دل مشغولی بخنده و بازی کنه

قهر کنه تا قیامت ولی یه دقیقه بعد قیامت بشه و باز آشتی کنه و بازی کنه!!

بیاید اینجا هر از گاهی خاطره های دوره کودکیمونو بنویسیم و یادگاری نگه داریم

اون موقع هایی که دلمون باز هوای بچگی به سرش زد بایم اینجا و خاطره هاشو مرور کنیم...

اگه همکاری کنید فکر کنم تاپیک قشنگی بشه!!

مرسی...

بلدرچین
13th November 2012, 10:42 PM
اولین دفعه ای که دوچرخه سواری کردم افتادم.همیشه دوست داشتم عین موتور سوارا دوچرخه مو به زمین نزدیک کنمو بعد بیوفتم زمین.
دفعه اولی که دوچرخه سواری کردم اروم میرفتمو پدرم از زین دوچرخه گرفته بود تا من نیوفتم ولی یهو داشتم میرفتمو دیدم پدرم دستش رو ول کرده هواسم پرت شد و مستقیم رفتم توی درخت و شاخه و اینا،خیلی خندیدم.
الان بهترین تفریحم دوچرخه س امیدوارم بتونم یک روزی به ارزوم که گشتن دور دنیا با دوچرخه س برسم.

بلدرچین
13th November 2012, 10:44 PM
سر امتحان زبان انگلیسیم (حدودای 9یا10 سالگی) داشتم تقلب میکردم که استادم دید و اومد بهم گفت صفر بدون تقلب بهتر و قشنگتر از 20 با تقلبه،همیشه خودت باش...
این حرف تا الانی که الانه بهم ارامش میده و برام پرخاطره ست...

shiny7
13th November 2012, 10:44 PM
یادش بخیر...زمستونا که برف می بارید...تو حیاط خونه قبلیمون کلی برف می شست همه جا!!

منم همش دعا دعا می کردم اخبار اعلام کنه که مدرسه ها تعطیله!!

بعد که خبرو می شنیدم بدو بدو می رفتم تو اتاقم لباس گرمامو بر میداشتم جیم می شدم تو حیاط!!

انقدر بازی می کردم که از زیر دستکشم دستام یخ می زد!!

آدم برفی درست می کردم و بعد براشون اسم می ذاشتم و باهاشون بازی می کردم!!

بچه همسایمون هی می اومد خرابش کنه منم می گفتم اگه خرابش کنی بابابرفی باهات قهر می کنه

اونوقت سال دیگه برف نمی باره باید همش بریم مدرسه!!

بعد دوتایی می شستیم تا باباهامون برفارو پارو کنن تو باغچه و ما تپه ای که از برف درست شده بودو مثل

سرسره می کردیم و روش لیز می خوردیم!!!

شبم مثل جنازه می افتادیم می خوابیدیم اما زندگی می کردیم هااا!!!

ولی من همش دلم می موند پیش اون صحنه ای که پشت پنجره از برف دست نخورده تو حیاط می دیم!!

یادش بخیر...

reza-1369
13th November 2012, 11:10 PM
http://www.gifttree.com/images/super/7323c_Sweet-Shop-Lollipop-Bouquet.jpgیادش بخیر هر روز یه دونه سهم داشتم اما بعد یه مدت فهمیدم کجااااااااا میذارن یه دونه کش میرفتم بالا کمد داخل کمد خلاصه یه جا برا خوردنش پیدا میکردیم

saamaaneh
13th November 2012, 11:18 PM
بچه که بودم همسایمون یه مادربزرگی داشت بهش میگفتیم بی بی به شدت مهربون بود تنها بود حوصله اش سر میرفت جلوی خونه میشست ،منو خیلی دوس داشت، منم عاشقش بودم، تو کوچه

با نوه اش بازی میکردم و بعضی وقتا دعوامون میشد ولی اون آشتی مون میداد اصلا هم دعوامون نمیکرد، همیشه مواظب مون بود.

الان با این تاپیک یادش افتادم، به احتمال زیاد الان فتح کرده، خواستم بگم خیلی دوسش داشتم، دلم براش تنـــــــــــــــــــــــ ــــــــــــگ شده. ای کاش الان برمیگشتم بغلش میکردم ، بوسش

میکردم.

خیلی دوستـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ دارم . [gerye] [gerye] [gerye]

رضوس
14th November 2012, 01:25 AM
لان فتح کرده
الان چیو فتح کرده؟؟؟؟؟؟؟؟

زهرا قربانی
14th November 2012, 07:48 AM
الان چیو فتح کرده؟؟؟؟؟؟؟؟

یعنی در گذشتن

shiny7
14th November 2012, 10:19 AM
دوستای خوبم لطفا مطلب رو به حاشیه نکشونید.

این تاپیک فقط واسه نوشتن خاطرات کودکیه نه چیز دیگه.

ممنون بابت همکاریتون.

موفق باشید.[golrooz]

shiny7
14th November 2012, 11:08 AM
کلاس سوم بودم فکر می کنم

یه بار همه همکلاسی هامو دعوت کردم بیان خونمون نمایشگاه نقاشی!!!!!!![khande]

کلی هم تدارک دیدم و تمام در و دیوار اتاقمو پر کردم از نقاشی هایی که کشیده بودم

تازه واسه اینکه کم نشه چند تا هم تند تند قبل از اینکه دوستام بیان کشیدم و چسبوندم به دیوار!!![nishkhand]

خیال می کردم همشون میان 30-40 نفری می شدن اما در نهایت فقط 5 نفر شدیم!!!![negaran]

هیچ کس نیومد و اون همه خوراکی که خریده بودم دستم باد کرد!!

ولی عوضش 5 نفری اون همه رو خوردیم و منم مثل کارشناسای متخصص درباره نقاشی هام برای دوستام حرف زدم و

جالب اینکه اونا هم خیلی مشتاق گوش می کردن و از احساسی که توی کشیدن این نقاشی

بکار برده بودم ازم سوال می پرسیدن!!![khande][khande]

خلاصه کلی جو گیر شده بودیم!!

هنوزم هر وقت یاد اون روز می افتیم 5 تایی می خندیم و دلمون می خواد برگردیم به اون روز!!...

homeyra
14th November 2012, 11:26 AM
کودکی؟؟!
چه واژۀ غریبی!
کودکی همون موقعی هست که ما هیچ غم و غصه ای نداریم؟درسته؟یعنی من باید از اون موقع بگم؟
پس با این تعریف من کودکی ای ندارم....
یک روز بخاطر این موضوع مطمئنم با خدا بدجور دعوام میشه....
خدایا با من بد تا کردی....

saamaaneh
14th November 2012, 02:39 PM
زندگی من پر از خاطره دمپایی پاره و جوجه رنگی است، دمپایی که میخریدیم دعا میکردم زود پاره شه، نمی دونید وقتی صدای مرده تو کوچه مون میومد با چه ذوقی میرفتم تا جوجه بگیرم، اون موقع

تو خونه پدربزرگم زندگی میکردیم یه حیاط کوچولو داشت اونجا نگه شون میداشتم، یه بار که الان یادم میاد جوجه ام بزرگ شد، شد یه خروس بزرگ سفید، که خیلی هم عصبانی هم بود، از شما چه

پنهون منم اون موقع ها اعصاب نداشتم خوشم میومد خروسمم مثل خودم قاطی بود. [nishkhand]



اما برسیم به اصل ماجرا، بابام دید خیلی اذیت میکنه، دقیقا یادم نمیاد به کی گفت فقط یادمه یه آقا اومد خروسم رو از پاهاش گرفت برعکس، وااااااااااااااااااااااای ، میگن "من با دو چشم خویشتن دیدم

آرام جانم میرود"، اون جوری شده بودم، [nadidan] گریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه کردمااااااااااااااااااااا ااااااااا. [gerye]



دیگه از اون موقع تا حالا اون صحنه مونده جلوی چشمم، باورتون میشه هر وقت میبینم حیون بی زبون رو از پاهاش میگیرن دلم میگیره! [negaran]


http://media.jamnews.ir/Larg1/1391/06/21/IMG18214151.jpg


همه خاطراتم غمگینه، شرمنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــده.

homeyra
14th November 2012, 02:50 PM
زندگی من پر از خاطره دمپایی پاره و جوجه رنگی است، دمپایی که میخریدیم دعا میکردم زود پاره شه، نمی دونید وقتی صدای مرده تو کوچه مون میومد با چه ذوقی میرفتم تا جوجه بگیرم، اون موقع

تو خونه پدربزرگم زندگی میکردیم یه حیاط کوچولو داشت اونجا نگه شون میداشتم، یه بار که الان یادم میاد جوجه ام بزرگ شد، شد یه خروس بزرگ سفید، که خیلی هم عصبانی هم بود، از شما چه

پنهون منم اون موقع ها اعصاب نداشتم خوشم میومد خروسمم مثل خودم قاطی بود. [nishkhand]



اما برسیم به اصل ماجرا، بابام دید خیلی اذیت میکنه، دقیقا یادم نمیاد به کی گفت فقط یادمه یه آقا اومد خروسم رو از پاهاش گرفت برعکس، وااااااااااااااااااااااای ، میگن "من با دو چشم خویشتن دیدم

آرام جانم میرود"، اون جوری شده بودم، [nadidan] گریــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــه کردمااااااااااااااااااااا ااااااااا. [gerye]



دیگه از اون موقع تا حالا اون صحنه مونده جلوی چشمم، باورتون میشه هر وقت میبینم حیون بی زبون رو از پاهاش میگیرن دلم میگیره! [negaran]


http://media.jamnews.ir/Larg1/1391/06/21/IMG18214151.jpg


همه خاطراتم غمگینه، شرمنـــــــــــــــــــــ ــــــــــــده.

آخی...چه غریبانه[nishkhand]
من که جنبۀ اینجورچیزارو اصن نداشتم...یه بار برام یه جوجه خریدن،بردمش تو باغچه کشتمش...بعدشم خاکش کردم....(فک کنم 4،5سال بیشتر نداشتم)
واقعا برای خودم متاسفم...[nishkhand]

رضوس
14th November 2012, 03:23 PM
وای من یادم نمیره
کلاس دوم ابتدایی بودم
با افتخار تمام ،تمام تابلو های منار جاده رو صف میکردم
بعد بابامم گفت بشین اسم شهر ها و روستا ها رو بخون
منم همینجوری شروع کردم تا رسیدیم به یه تابلویی من خوندم:

شرکت خر[nadidan]

یه دفه دیدم ماشین رفت رو هوا نمیدونستم به چی میخندن
تا مدت ها هم همین بهش میگفتم
یه دفه داشتیم رد میشدیم پرسیدم بابا اون شهرک خره کجا بود ؟؟؟؟
نشونم داد...
-گفتم این که نوشته شهرک حر ،شرکت خر کجاست
اون موقع بود بعد از یک سال فهمیدم تمام مدت بیخودی فک میکردم[khejalat]

shiny7
14th November 2012, 03:25 PM
آخی...چه غریبانه[nishkhand]
من که جنبۀ اینجورچیزارو اصن نداشتم...یه بار برام یه جوجه خریدن،بردمش تو باغچه کشتمش...بعدشم خاکش کردم....(فک کنم 4،5سال بیشتر نداشتم)
واقعا برای خودم متاسفم...[nishkhand]


عزیزم کنترل اعصاب نداشتی ها!!!!!!![esteress]

منم یه موقعی جوجه داشتم!!!

یه شب خوابیدم صبح پاشدم دیدم بابام برام 2تا جوجوی ناز خریده!!

انقدر ذوق مرگ شده بودم که نگو!!!

هرجا می رفتم دنبالم میومدن!!

جیک جیک می کردن!!!

ای جونم میرفتم باهاشون تو حیاط زیر آفتاب گرمشون می شد چشاشونو می بستن می خوابیدن!!!...

منم یکم نگاهشون می کردم بعد حوصلم سر میرفت با انگشتم می زدم بهشون می گفتم پاشین تنبلا اومدیم بازی کنیم چرا می خوابین!!![nishkhand]

اما یه شب که هوا خیلی سرد بود جوجوهام تو حیاط تنها مونده بودن صبح که بیدار شدم دیدم یکیشون یخ زده همون طوری سر پا خشک شده

مرده!!![negaran]انقدر گریه کردم که نگو!!!اون یکیه هم پاش نمی دونم چرا لنگ میزد!!![tafakor]

دوتایی(من و جوجوهه که زنده بود!!)با هم رفتیم تو باغچه اون یکی جوجوهه رو خاکش کردم...

یادم نمی ره واسش فاتحه هم خوندم!!!![khande][nishkhand]

2 روز بعد اون یکیه هم مرد!!![negaran]

طفلی فکر کنم نتونست غم دوری عشقشو تحمل کنه!!![negaran]

منم دیگه دور جوجو خریدنو خط کشیدم!!

اعصاب نداشتم یه تراژدی غمناک دیگه رو تحمل کنم!!!![nishkhand]

reza-1369
14th November 2012, 07:28 PM
[golrooz]اگه اجازه هست خاطره ای امروزم بگم واقعآ عالی بود [golrooz]
[golrooz]امروز ساعت پنج با یکی قرار گذاشتم بریم پارک قدم زنی زیر بارون اما بارون نمیبارید رفتیم تا به هم رسیدیم یه بارونی شروع به باریدن کرد آآآآآآآآآآآآآی خیس شدیم [golrooz]

[golrooz]دست هم گرفتیم کمی قدم زدیم خندیدیم باهم رفتیم رفتیم شونه به شونه گرمای دستاش احساس میکردم عشقش وجودش دوست داشتنش بهش گفتم اونجا برام میشه یه خاطره یه خاطره[golrooz] [golrooz]باهم بودن باهم خندیدن [golrooz]
[golrooz]قرار بود بشینیم من دستامو بندازم روشونه هاش اما خیس بود صندلی تصمیم گرفتیم که قدم بزنیم این بار دستم رو شونه هاش[golrooz]
[golrooz]اخرشم تا در خروجی باهم دویدیم عین دیووووووونه ها همه نیگا میکردن که این دوتا چشونه ولی من باختم اخرشم یه بستنی آآآآآآی چسبید[golrooz]
[golrooz]میخوام همین جا بهش بگم که ممنونم بابت همه چی[golrooz]

shiny7
15th November 2012, 09:03 PM
دلم یاد مراسم عزاداری های اما حسینو کرد!!

یادش بخیر همیشه همه دسته ها از جلوی خونمون رد می شدن و کل دسته های محله رو می دیم!

یه آقایی هم بود تو یکی از دسته ها قدش خیلی بلند بود!!

تا میومد من می دویدم زنگ هسایمونو می زدم می گفتم بیاین آقا درازه باز اومد!![nishkhand][khande]

بچه همسایمونم هول هولی میومد ببیندش!!...

تا شب می شستیم جلو در تا همه هیت ها رد بشن و همشونو ببینیم!

انقدر دسته ها طولانی بودن و شلوغ...خیلی خوب بود...

علم های بزرگ میاوردن هر چقدر هم بیشتر بود ما بیشتر ذوق می کردیم!!

علم ما رو می چرخوندن و به هم که می رسیدن تعظیم می کردن!

یعنی اون موقع دیگه اوج شادی ما بود!!!![nishkhand]

اما الان...

هیت ها تنک و خالی...

ali.phd71
15th November 2012, 09:21 PM
خاطره[tafakor]کلک حالا خاطه کیه؟[tafakor][nishkhand]
هوووو ما که بچه دهات بودیم همون روستا هیچی دیگه همش ول بودیم با یه مشت ترس و اینا مثلا شبا روی تخت توی حیات میخوابیدیم بعد من فکر میکردم خفاشا میان روی صورت ادم بعد مارو میخورن[labkhand][fardemohem]
انصافا چقدر اسکول بودیم[entezar]زیادم زخمی میشدیم یادمه یه دف موتور پامو سوزوند ی دف شیشه پامو از وسط دو نصف مساوی قاش داد دیگه چه میشه کرد ولاته دیگه
ولی خیلی خوب بود یادش بخیر
زمان هم زمانای قدیم بچه هم بچه های قدیم حالا درسته ما سنی نداریم همش 20 سالمونه ولی انصافا بچه های این دورو زمونه بدرد هیچی نمیخورن دلشون خوشه زندگی دارن زندیگی رو مردم روستا دارن گرچه کلا کلا اونم از هم پاشیده

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد