PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان فولکلور ( که رر و کولک )



نارون1
13th November 2012, 07:54 PM
کر کولک یک داستان فولکلورکردی است که راویان و قصه گویان آن را صدها سال است به صورت شفاهی و سینه به سینه دربین مردم به شیوه های مختلف ( ترانه ,بیت , حیران و...) گفته اند و می گویند این داستان نیز بخشی از ادبیات شفاهی ماست .احمد خانی شاهکار ادبی خودرا ( مم و زین ) را از یکی از همین داستانهای شفاهی یعنی( ممی آلان ) خلق کرده است .

کر و کولک را نیز احمد آراس در سال 1993 تالیف کرده و چاپخانه فرات در استانبول آنرا منتشر نموده است , من خلاصه ای از داستان را ترجمه و به شما تقدیم می کنم امیدوارم که مورد رضایت قرار گیرد .

نام قهرمان داستان سلمین (سلیمان ) است سلمین با رئیس عشیره خود اختلاف پیدا میکند به حدی که مجبور می شود روستا و عشیره اش را ترک کند وبه محلی دیگر کوچ نماید .

او به دشت سروج رفته ودر منزلی مهمان میشود در بین عشایر کرد چنین رسم بود که تا هفت روز و هفت شب ودر بعضی جاها تا سه روز وسه شب از مهمان نمی پرسیدند که کیست و از کجا آمده و به کجا می رود؟

پس از هفت روز و هفت شب صاحب خانه که رئیس قبیله نیز بوده است از سلمین می پرسد که کیست ؟ او سرگذشت خودرا برای خان تعریف می کند .خان از او می خواهد که نزد او بماند ودر خدمت او باشد .سلمین قبول کرده و بکار شبانی گمارده می شود .

سالها میگذرد روزی وقتی بریوانان (دختران شیردوش) برای دوشیدن شیر به کوه می آیند .سلمین دختری را میبیند که بسیار زیبا و رشید بوده است این دختر که نامش وردک بوده در کشتی مهارت خارق العاده ای داشته و شرط گذاشته که هر کس بتواند او را شکست دهد با او ازدواج کند .

سلمین از وردک خوشش میاید وقرار می گذارد که با او کشتی بگیرد .واین را هم میداند در صورتی که بازنده بشود وردک مختار است هر کاری را با او بکند مثلا درآوردن چشم ,شکستن دست و...

کشتی صورت می پذیرد و سلمین برنده میشو.د .بدینسان ازدواج سر می گیرد و سلمین و وردک تشکیل زندگی میدهند .سالها می گذرد و آنها صاحب دو پسر می شوند اسم یکی را کر و دومی را کولک می گذارند.

سلمین عاشق شکار بود او همیشه به شکار آهومیرفت .روزی که عازم شکار آهو بود همسرش از او خواست که در این فصل از سال که آهوها تازه زایمان کرده اند به شکار آنها نرود چراکه شگون ندارد وممکن است بلایی بر سرش بیاید . سلمین قبول نمیکند ولی به زنش می گوید اگر چنانچه بلایی برسرش بیاید حتما پسرانش را بردارد وبه میان قبیله اصلی اش برگردد.

سلمین به شکار می رود و یک بچه آهو را شکار می کند پس از برگشت بیمار میشود و پس از چند روز از دنیا می رود .وردک بر اساس وصیت شوهرش پسرانش را بر می دارد وبه میان ایل سلمین می رود .

رئیس قبیله سلمین عمرآقای زنگ زرین نام داشت او علاقه بسیار زیادی به اسب داشت و چون زنگوله اسبش از طلا بود به او عمر آقای زنگ زرین می گفتند. عمر آقا به وردک جا و مکان می دهد .

وردک در بین قبیله با سربلندی و افتخار پسرانش را بزرگ می کند .او برای آنها هم پدری و هم مادری می کند , کر و کولک کم کم بزرگ می شوند .اکنون آنها دو جوان رشید و دلیر و بی باکند و در بین ایل برای خودشان وجهه ای خوب کسب کرده اند و مادر به وجود آنها افتخار می کند .

روزی از روزها دو درویش به خانه عمرآقا می آیند عمر آقا در خانه نبوده و زنش درویش ها را تحویل گرفته و به آنها آب وغذا داده , سپس دراویش رو به زن آقا می کنند و می گویند که همه چیز این خانه تکمیل است فقط یک چیز که فقط لیاقت این خانه را دارد و شما کم دارید و آن اسبی است به نام بلیجان که اینک در اختیار علی سار رئیس قبیله گرسی ها ست .

زن آقا تحریک میشود و مشتاق می شود تا شوهرش را قانع کند تا آن اسب بی نظیر را برایشان بیاورد.همین کار را هم میکند و عمرآقا را مجبور میکند تا برای بدست آوردن اسب کاری بکند .چرا که بدست آوردن بلیجان به همین راحتی نیست . او جوانان قبیله را جمع می کند و به آ نها می گوید هرکس از شما بتواند بلیجان را برایم بیاورد من دخترم پریشان را به عقد او در خواهم آورد .

هیچکس جرات این کار ندارد چرا که علی سار گرسی هفت برادرند و همگی جنگجو , ناگهان عمرآقا به یاد می آورد که دو جوان را فراموش کرده است و آنها کر و کولک بودند. کر و کولک را احضار می کند موضوع و شرط را به آنها می گوید .آنها می پذیرند که بروند و دلیجان بهر وسیله ای که هست برای عمرآقا بیاورند.وردک از موضوع مطلع میشود .

بسیار آشفته خاطر و ناراحت می شود چرا که علی سار گرسی برادر وردک است و عمرآقا در واقع خواهرزاده ها به جنگ دایی ها می فرستد .

ولی پسران از این موضوع بی خبر بوده اند. وردک سراغ پسرانش می رود که از آنها بخواهد از تصمیمی که گرفته اند منصرف بشوند. ولی متاسفانه پسران بدون اینکه با مادرشان مشورت بکنند .

روانه دشت حران تا بلیجان را بیاورند.وردک پیش عمرآقا میرود و اعتراض می کند و میگوید:

عمرآقا مال خراب
چاوا خارزان د سه ر خالان ده دشینه
وی ئافه ته کی ب سه ر کوری من ده بینه



اعتراض مادر به جایی نمیرسد.بی قرار و بی طاقت شده و خود را به دری میزند ولی موفق نمی شود . خود دست بکار می شود و به سراغ پسرانش می رود در بین راه آنها را ملاقات می کند .از آنها میخواهد برگردند .

و چنین می نالد:

هه فت خالین وه هه نه
وه ک هه فت گورانه ...
شماها میدانید که به جنگ دایی هایتان میروید آنها هفت برادرند و همگی جنگجوهستند. بیایید برگردید واز خیر بلیجان و پریشان بگذرید .ولی پسران تصمیم خودرا گرفته اند وبرگشت را برای خود عار و ننگ میدانند .

مادر برمی گردد .وبه فکر چاره است .در همسایگی آنها مردی به نام صوفی محمد زندگی میکرد صوفی محمدسالها بود که به وردک علاقه داشت ولی جرات طرح موضوع را نداشت .وردک نیز موضوع را می دانست ولی به رویش نمی آورد .

این فکر به ذهن وردک رسید که ماموریتی به صوفی محمد بدهد تا کمکی برای حل معظل کرده باشد نامه ایی را تنطیم میکند به صوفی میدهد تا برای برادرانش به دشت حران برساند .

تا برادرانش را از فتنه ای که عمرآقا بپا کرده مطلع نماید و جلوی درگیری بین دایی ها و خواهرزاده ها را بگیرد. ولی قبل از اینکه صوفی محمد به حران برسد کر وکولک به آنجا رسیده بودند

پسران برای بلیجان کمین می گذارند روزی که پسر علی سار بلیجان را جهت آبخوری به سر چشمه می آورد کولک آنرا به زور از پسر علی سار میگیرد و با برادرش آن را برداشته و راهی می شوند.

علی سار از موضوع مطلع میشود . برادرانش را فرا میخواند و می گوید این برای ما ننگ و عار است که دوجوان بیایند ودر روز روشن اسب مارا بردارند و ببرند بر خیزید آنها را تعقیب کنید من هم همراه شما هستم .

برادر کوچک آنها تلاش میکند که جلوی درگیری را بگیرد .و پیشنهاد بهتری را برای حل مسئله میدهد ولی مورد قبول واقع نمی شود.دایی ها خواهرزاده ها را تعقیب می کنند وبه آنها می رسند .درگیری شروع میشود .

آنها به جان هم می افتند و کولک زخمی می شود .کر وقتی برادرش را زخمی میبیند خشمگین شده و به دایی هایش حمله میکند و شش تا از دایی هایش را می کشد دایی کوچک را زنده نگه میدارد ومی گوید من او را نگهداشتم تا مردم نگویند ورددک بی ریشه و بی کس است .سپس به نزد برادرزخمی اش کولک برمی گردد کولک حال وروز خوشی ندارد .

پس از اینکه وصیتش را میکند جان را به جان آفرین تسلیم می کند. کر جنازه کولک را برمی دارد وبرپشت بلیجان میبنددوبه نزد قبیله اش برمی گردد. مردم قبیله هفت روز و هفت شب برای کولک مراسم بپا می کنند. پس از مدتی کر و پریشان نیز با هم ازدواج کرده و قصه تمام می شود






http://zindasht.persianblog.ir/page/86

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد