PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان چند قسمتی شاه میداس



setayesh shb
2nd November 2012, 04:49 PM
شاید این داستان به نظر مسقره بیاد یا شاید کودکانه باشه ولی این یکی از داستان هایی هست که من واقعا دوسش دارم




شاه ميداس

قسمت اول:در زمان هاي خيلي دور پادشاهي زندگي مي كرد به نام ميداس. ميداس فكر مي كرد طلا از هر چيزي در دنيا با ارزش تر است. او عاشق رنگ زرد سكه هاي طلا بود و هميشه دوست داشت آن ها را در دستان خود بگيرد و سنگينيشان را حس كند.صداي به هم خوردن سكه اي طلا از هر صداي ديگري برايش لذت بخش تر بود. فقط يك چيز ديگر در دنيا بود كه ميداس بيشتر از طلا دوست داشت آن هم دختر كوچكش اورليا بود.بيشتر وقت ها كه اورليا با تاج پدرش بازي مي كرد ميداس به او مي گفت:دختر عزيزم! روزي من بزرگترين گنج دنيا را براي تو به ارث مي گذارم.

در گذشته شاه ميداس گل هاي

سرخ رز را به اندازه ي طلا دوست داشت. حتي يك بار از بهترين باغبان هاي سرزمينش خواست تا بهترين و زيبا ترين گل هاي رز را در باغ او پرورش دهند.اما حالا بوي خوش و رنگ هاي زيباي گلها هيچ اررزشي برايش نداشتند.فقط اورليا هنوز عاشق زيبايي باغ و گل هاي آن بود. او هر روز دسته اي از زيبا ترين گل هاي رز را مي چيد و آن ها را روي ميز صبحانه ي پدرش مي گذاشت.اما ميذاس با خود فكر مي كرد كه زيبايي آين گل ها بيشتر از يك روز دوام ندارد.اگر آنها از طلا بودند تا ابد زيبا مي ماندند!يك روز نگهبانان پيرمردي را ديدند كه در باغ زير بوته هاي گل رز خوابيده بود.او را دستگير كردند و پيش ميداس بردند.ميداس به نگهبانانش گفت: او را آزاد كنيد. اگر من هم طلا نداشتم مثل او مردي فقير بودم.امشب او ميهمان من است و سر ميز شام كنار من خواهد نشست.به اين ترتيب پير مرد فقير سر ميز شام در كنار ميداس نشست و از هر غذايي كه دلش مي خواست خورد. صبح روز بعد هم از آنجا رفت.آن روز صبح ميداس مثل هميشه به زير زمين قصرش رفت و با كليد بزرگي در يك اتاق مخفي را باز كرد.او طلا هايش را در آن اتاق نگهداري مي كرد. بعد از آنكه با دقت در را پشت سرش بست كنار صندقي پر از سكه هاي طلا بود زانو زد.در حالي كه سكه هاي زرد رنگ طلا را در ميان دستانش گرفته بود و چشمانش از خوشحالي برق مي زد گفت من عاشق طلا هستم . هر قدر طلا داشته باشم باز هم كم است.در همان حال كه ميداس به طلا فكر مي كرد ناگهان اتاق پر از نور شد. پايان قسمت اول

سمیه نجفی
3rd November 2012, 08:59 AM
ko
bagheyash
yebar
dastanesho
khondam
ama
zeyad
yadam
nemyad

setayesh shb
3rd November 2012, 06:09 PM
بسمه تعالی

قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بودمیداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است

- - - به روز رسانی شده - - -



بسمه تعالی

قسمت دوم:میداس سرش را بلند کرد و با تعجب مرد جوانی را در میان نور دید.فهمید که آن مرد یک انسان معمولی نیست چون در اتاق قفل بود و هیچ راه دیگری هم برای وارد شدن به اتاق وجود نداشت.مرد جوان گفت:دوست عزیزم!مرا نشناختی؟میداس سرش را تکان داد.مرد جوان لبخند زد. به نظر رسید که سکه های طلای داخل صندقچه درخشان تر شده اند.مرد جوان گفت:من همان پیر مردی هستم که دیشب در مهمانی تو بودم.من بدون اجازه به باغت آمدم اما تو به جای آنکه تنبیهم کنی از من پذیرایی کرد. میخواستم میهمان نوازی تو را جبران کنممواما با ابن همه طلا که داری نباید به چیزی احتیاج داشته باشی .میداس فریاد زد:نه نه این طور نیست.هیچ کس نمیتواند به اندازه ی کافی طلا داشته باشد.مرد جوان خندید و گفت:خب پس چه چیزی تو را خوشحال میکند؟میداس کمی فکر کرد و گفت: اگر به هر چیزی دست میزنم آن چیز به طلا تبدیل شود خوشبخت ترین مرد دنیا میشوم.مرد جوان پرسید آرزویت همین است؟میداس با اطمینان گفت بله چون میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنممرد جوان گفت:خوب فکر من دوست من!میداس دوباره گفت: اگر با دست زدن به هر چیز بتوانم آن را به طلا تبدیل کنم خوشبخت ترین مرد دنیا خواهم بود.مرد جوان گفت پس از این لحظه تو میتوانی هر چیزی را به طلا تبدیل کنی.سپس صورت مرد جوان روشن و روشن تر شد تا حدی که میداس مجبور شد چشمانش را ببندد.وقتی چشمانش را باز کرد مرد جوان رفته بود و او بار دیگر تنها شده بود.آیا مرد جوان درست گفته بودمیداس با شور و شوق زیاد به کلید بزگی که به کمرش بسته بود دست کشید.اما کلید به طلا تبدیل نشد.نا امید و سرگردان به اطراف اتاق تاریک نگاهی انداخت و با خودش فکر کرد که شاید خواب دیده است

setayesh shb
7th November 2012, 06:45 PM
بسمه تعالی

قسمت سوم:اما روز بعد وقتی از خواب بیدار شد دید اتاقش غرق در نوری طلایی رنگ است.روتختی اش به پارچه ی زیبایی از طلا تبدیل شده بود که زیر نور خورشید صبحگاهی میدرخشید!در حالی که نفس در سینه اش حبس شده بود از تخت به پایین پرید.اما همین که دستش را به پایه ی تخت گرفت آن هم به طلا تبدیل شدمیداس فریاد زد:خواب و خیال نبود من میتوانم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم.لباسش را پوشید از این که لباس زیبایی از طلا به تن داشت در پوست خود نمیگنجید.لباسش کمی سنگین شده بود اما اصلا مهم نبود.عینکش را روی بینی اش جا به جا کرد با خوشحالی دید که آن هم به طلا تبدیل شد.دیگر نمیتوانست با آن عینک جایی را ببیند اما باز هم مهم نبود با خودش فکر کرد با قدرتی که به دست آورده است به راحتی میتواند هر مشکلی را از سر راه بردارد. با عجله از اتاقش بیرون رفت.از قصر گذشت و خودش را به باغ رساند.گل های رز با قطره های شبنم صبحگاهی میدرخشیدند و بوی خوش آنها در هوا پراکنده شده بود .میداس از بوته ای به بوته ی دیگری میرفت و به تک تک شاخه ها دست میزدبا خودش فکر کرد:اولیا با دیدن اینه همه گل طلایی حتما خیلی خوشحال میشود.او اصلا متوجه نشد که ساقه گل ها ی طلایی زیر سنگینی آنها خم میشود.کمی بعد همین که میداس پشت میز صبحانه نشست اوریلا وارد شد.اوریلا یک شاخه گل طلایی در دست داشت و صورتش از اشک خیس شده بود.اوریلا هق هق کنان گفت:پدر !پدر! اتفاق وحشتناکی افتاده.صبح که به باغ رفتم تا برای شما گل بچینم دیدم که همه ی آنها بی بو و زرد رنگ شده اند!.آنها به طلا تبدیل شده اند عزیزم دیگر پژمرده نمیشونداورلیا گریه کنان کفت:اما پدر آنها هیچ عطر و بویی ندارندمیداس لبخندی زد تا دخترش را خوشحال کند.متاسفم عزیزم!فقط میخواستم تو را خوشحال کنم.هر گلی را که بخواهی برایت میخرم. حالا اشک هایت را پاک کن تا باهم صبحانه بخوریم.همین که میداس قاشق را از سوپ پر کرد سوپ به یک تکه طلا تبدیل شد.میداس با خودش فکر کرد که شاید اگر هر چیزی را خیلی سریع بخورد به طلا تبدیل نشود. به همین دلیل از میوه خوری یک دانه انجیر برداشت اما قبل از آنکه آن را به دهان ببرد انجیر هم به طلا تبدیل شد.شاه میداس به سراغ نان رفت اما همین که انگاشتانش به نان رسید آن هم به طلا تبدیل شدند.میداس زیر لب غرید: پس چطور میتوانم چیزی بخورم؟اورلیا پرسید چیزی شده پدر؟میداس که نمیخواست دخترش را ناراحت کند جواب داد چیزی نیست عزیزم! اما دست هایش را در هم گره کرد. ناراحتی میداس بیشتر و بیشتر میشد.آیا دوباره میتوانم غذا بخورم؟اورلیا که کنجکاو شده بود و در تمام این مدت به پدرش نگاه میکرد از صندلی پایین آمد و به طرف پدرش رفت تا او را آرام کند.میداس لبخندی زد و دست های اورلیا را در دست هایش گرفت ناگهان از وحشت خشک شد.اورلیا رو به رویش ایستاده بود.قطره های اشک روی گونه های طلایی اش خشک شده بود و صورت سرد و بی روحش هنوز نگران دیده میشد. دست های میداس اورلیا را به مجسمه ای بی جان تبدیل کرده بود.میداس از وحشت و ناراحتی فریاد میکشید.اونه جرئت داشت به مجسمه ی دخترش نگاه کند و نه میتوانست از آن چشم بردارد

setayesh shb
8th November 2012, 05:25 PM
بسمه تعالی


قسمت چهارم:(قسمت آخر)خب میداس مگر تو خوشبخت ترین انسان روی زمین نیستی؟میداس اشک هایش را پاک کرد و دوباره آن مرد غریبه را دید که روبرویش ایستاده بود.نه نه!من بدبخت ترین انسان روی زمین هستم.چرا مگر آرزویت را برآورده نکردم؟میداس اشک ریزان گفت:جرا اما حالا همین آرزو بلای زندگی ام شده است همه چیزهایی را که واقعا دوست داشتم از دست داده امغریبه پرسید:حالا حاضری قدرت جادویی دست هایت را با یک تکه نان یا یک لیوان آب عوض کنیمیداس گفت: بله بله حاضرم همه ی طلا هایم را بدهم و فقط دختر عزیزم به حالت اول برگردد.پس همین حالا به طرف رودخانه به راهت ادامه بده تا به سرچشمه ی آن برسی.خودت را در آب بشوی تا قدرت جادویی تو شسته شود.کوزه ای هم با خودت ببر و از آب آن چشمه پر کن. اگر آب این کوزه را روی هرچیزی که به طلا تبدیل شده بریزی به شکل اول برمیگردد.مرد غریبه این را گفت و ناپدید شد.میداس همین که به چشمه رسید بدون آنکه حتی کفش هایش را درآورد به داخل آب پرید.بعد از آنکه آب چشمه لباس های طلایی اش را به حال اول درآورد نگاه میداس به بنفشه هایی زیبایی آفتاد که در کنار رودخانه روییده بود.میداس به طرف بنفشه رفت و انگشتش را به آرامی روی آن کشید.وقتی دید که بنفشه زیبا به طلا تبدیل نشد از خوشحالی فریاد زد و جست و خیز کرد.میداس به قصر باز گشت و فورا مقداری از آب کوزه را روی سر دخترش ریخت.همین که آب به گونه های اورلیا رسید او به حال اولش برگشت و شروع به خندیدن کرد.اورلیا حتی به یاد نمی آورد مدتی به شکل مجسمه ای طلایی بوده است. بعد هر دو به باغ رفتند. میداس آب کوزه را روی گل ها میریخت و اورلیا هم با زنده شظدن هر گل از خوشحالی دست میزد و شادی میکردپس از ان میداس هر چیزی را که به طلا تبدیل کرده بود به حال اول برگرداند.او فقط یکی از گل های طلایی را نگه داشت تا هیچ وقت خاطره ی تلخ دست های جادوییش را فرا موش نکند

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد