PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نوشته هایی از جهان



Admin
15th September 2008, 06:06 PM
با سلام خدمت دوستان عزیز...
بنده از این پس قصد دارم که در این بخش آخرین نوشته های خودم رو در کنار سروده ها که در بخشی جدا باز کرده بودم برای علاقه مندان به نوشته های ادبی و داستان ارائه بدم.

امید است مورد پسند شما واقع شود.
با آرزوی پیروزی روز افزون برای شما ...

جهان

Admin
15th September 2008, 06:06 PM
<<سبزه و گل>>

سبزه ای در نزدیکی گلی روئیده بود و همچنان هر روز از صبح تا شب هنگام ، به گل خیره بود و او را مینگریست ولی گل اصلآ به او اهمیت نداده و نمی نگریست.

سبزه همچنان با دو چشم عاشق او را مینگریست و شکایت نزد خدا می برد که ای کاش او نیز گل روئیده شده بود نه سبزه...

سبزه ، سبزی خود را نمی دید و فقط دل بری گل را می دید و دلباخته او بود و همچنان حسرت می خورد.

روزی سبزه جرئت پیدا کرد و گفت: ای گل کمی ما را در یاب که ما شیفته ایم و دلباخته و رنجور...

تن نحیفم دگر تاب و توان حمل این غم سنگین را ندارد...

ولی گل همچنان سخن نگفت..!

سبزه ادامه داد: گیاهی هستم ، که مدام زیر پای این و آن و رنجور و دل خسته از بی رحمی زمانه.

بیا و از ما دوری مکن که لبالب از غم و ماتم هستم...

و گل همچنان سکوت را پیشه خود کرده بود.

سبزه گفت: سبزی ام ، سبزی غم است و ساقه ام ، ساقه ماتم.

دلم در شب و روز در تب و تاب است برای تو ، نظری هم به ما بیفکن.!

و گل باز هم چیزی نگفت.

سبزه به آسمان خیره شد و گفت: سهم من از این زمانه جز غم و ماتم چیزی نبوده و تا بدین روز خیری از این زمانه شاملم نشده و فقط تنها امیدم به مهر توست تا امید زندگی ام را پیدا کنم...

که ناگاه قدمی آمد و سبزه را له و ساقه اش را شکست و پس از آن دستی که گل را از ساقه چید و برد...


نوشته ی:جهان

Admin
15th September 2008, 06:07 PM
از اولین گریه تا آخرین خنده( نوشته ی مصطفی ( جهان))

http://h1.ripside.net/mostafak/pics/neveshteyemk.JPG


از این به بعد سعی می کنم ، گزیده هایی از کتاب " از اولین گریه تا آخرین خنده " که نوشته ی خودم است رو برای شما عزیزان در این وبلاگ قرار دهم.

توجه : این کتاب هنوز به چاپ نرسیده و از ناشرانی که در این زمینه می توانند به من کمک کنند تقاضای همکاری در چاپ این کتاب دارم.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ماجرای مکتب خانه :


مادر بزرگم که " گلستان " نام دارد همیشه برایمان قصه های شیرین تعریف می کرد.

چند روزی گذشت و مادر بزرگم برای اینکه وقت بیکاری ما به بطالت نگذرد ما را به مکتب برد و به دست پیرمردی بنام " حبیب الله " که مردم او را " هاول عمو " صدا می کردند سپرد ، تا آنجا قرآن هجی کردن را یاد بگیریم.

ما در کلاس حدود 15 نفر می شدیم و هاول عمو ( حبیب الله ) هر روز تکالیفی را از کتاب مقدس به ما می داد و ما باید تا روز بعد آن را تمام می کردیم.

سر مکتب چون ما ساعت نداشتیم از ساعت خورشیدی بهره می بردیم یعنی روی زمین خطی کشیده بودیم ، در اوایل صبح سایه بلد بود و رفته رفته کوتاه می شد و وقتی که سایه ی دیوار به خطی که روی زمین کشیده بودیم می رسید یعنی ساعت 12 ظهر شده و وقت رفتن به خانه ...

من معمولآ علاقه ی کمی به هجی کردن قرآن داشتم ( اشاره میکنم که هجی کردن قرآن نوعی روش حفظ قرآن است که قدیم برای افراد بی سواد مورد استفاده قرار می گرفت) و این اواخر هم آنقدر پر رو شده بودم که گوشم به تهدید هم بدهکار نبود تا آخر روزی هاول عمو تصمیم به اجرای تهدیدهای خود گرفت.

آن روز من و هادی و حسین که هر کدام از ما با هم یه جورایی فامیل هم می شدیم بدون انجام دادن تکالیف به مکتب خانه آمده بودیم ...

خدا روز بد نده هاول عمو آمد و بعد از کنترل تکالیف همه من و هادی و حسین را برای تنبیه از بقیه جدا کرد.

بعد از گذشت چند دقیقه گفت: دو نفر برن فلک رو بیارن ...

من و هادی و حسین هر سه از ترس مثل بید می لرزیدیم و قلبمان به شدت می زد طوری که من صدای قلب خودم رو به وضوح می شنیدم.

که ناگهان فلک آورده شد و هاول عمو چوب تری را از درخت باغچه کند و به ما نزدیک شد.
رو به من کرد و گفت : چون تو مهمانی از تو می گذرم ..!


با شنیدن این حرف قلبم کمی آرام گرفت.

هادی و حسین هر دو رو به پشت دراز کشیده و هر کدام یکی از پاهایشان را داخل فلک قرار داده و دو نفر هم دو سر چوب را نگه داشتند ، سپس هاول عمو با همان ترکه ی تر به نوبت بر کف پای هر کدام ضربه ای می زد و آن دو نیز برای خطایی کوچک تنبیهی بزرگ شدند.

داد و فریاد هادی و حسین رعشه بر اندام دیگر شاگردان می انداخت. گاه مادر و گاه پدر خود را صدا می زدند و گاه فریاد های مهیب سر می دادند.

در اواخر کار بود که من با خود فکر می کردم اگر من نیز بجای یکی از آن دو بودم تا حالا پدر و مادر که هیچ ، اجداد و نیاکانم را که سالها پیش به رحمت ایزدی پیوسته بودند رو هم جلوی چشمانم مشاهده می کردم و گپی نیز با آنها می زدم.( بطور خلاصه جان از کف میدادم)

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

منتظر سری داستانهای از اولین گریه تا آخرین خنده باشید...

یا حق

Admin
15th September 2008, 06:08 PM
ماجرای خانم كریمی ( از كتاب از اولین گریه تا آخرین خنده )

http://alladin.persiangig.com/image/mostafa-k.JPG


سال تحصیلی جدید شده بود و من کلاس چهارم را پشت سر گذاشته و وارد کلاس پنجم شده بودم و آماده ی روبرو شدن با ماجرا ها و بازی های زندگی ...!

وقتی به مدرسه رفتم بعد از مدتی زنگ زده شد و وارد کلاس جدید شدیم و من سر کلاس جدید نشسته بودم و در انتظار این بودم که آیا معلم به کلاس می آید یا عزرائیل و یا چیز شبیه به همین...

در اولین نگاه نفس راحتی کشیدیم که خوشبختانه معلم خانم است ولی بد بختانه زنی بود که صد مرد را تشنه به لب آب می برد و می آورد...

بله معلم جدید ما خانم کریمی بود ...

محتاج به تذکار نیست که خانم کریمی در سخن پرانی و یاوه گویی سر سوزنی هم قصور را جایز نمی شمردند...!

یادم می آید روزی یکی از شاگردان چاق و خپل کلاسمان را جلوی تخته سیاه صدا زد و گفت:
آره، حالا دیگه درس نمی خونی ..؟!
هان ..؟

پسر بیچاره از ترس معلم ابتدا مقداری رعشه بر اندام خود روا داشت و بلآخره صدایش بریده بریده مثل صدای فرد جن زده ای که روح از تنش رفته باشد صدایش از نی پیچ حلقوم بیرون آمد و معلوم شد که می گویند: نه ... نه ... خانم غلط کردیم ...!
در همین هنگام خانم کریمی به پشت دست آن شاگرد با ناخن هایش چنان چنگی انداخت که روی تمام گربه های محله مان را کم کرد.
سپس کفش از پا در آورد و همانطوری که شوهر خود را می زد به جان بچه ی مردم افتاد و آنقدر با ته کفش به سرش زد که از ضربات خانم کریمی سر من هم درد گرفت...

از توصیف کتک زدنش بگذریم ولی همین قدر می دانم که گاهی ضرباتی را در کلاس نثار دانش آموزان می کرد که چند بار بیشتر آن هم در تلویزیون ندیده بودم و چنان حرکات کاتا را اجرا می نمود که راستی تصور کردم استاد کاراته به ما درس می دهد.

خلاصه این معلم آرام ما دانش آموزی را برای منصب مبسری کلاس معین کرد که حقآ به خودشان می خورد.

بله، معلم ما تک تیر خود را به مرکز هدف زد و همایون را که ریشه ای از بد جنسی و شرارت نیز در وجودش بود برای منصب مبصری انتخاب کرد.

فردای آن روز در کلاس نمی دانم همایون ورپریده ی قول چماق از کجا یک شلاق سیاه رنگ کش رفته بود و سر کلاس همانند فرمانده ی پایگاه نظامی سرمان ایستاده بود و منتظر بود که به بهانه ای یکی از حرکات یاد گرفته ی دیروزش را بر روی یکی از شاگردها اجرا کند.

اتفاقآ من در حال حرف زدن با کناری ام بودم که مَن ِ بیچاره بهانه را دو دستی تقدیم همایون کردم.
وقتی سر خود را بر گرداندم تَهِ کفش همایون را دیدم که به نقطه ی ثقل سرم نشسته بود ...!

سر خودم را گرفتم و خیلی عصبانی شدم ولی کاری نمیشد کرد چون معلم وارد کلاس شده بود.


نوشته ی : مصطفی (جهان)

Admin
15th September 2008, 06:09 PM
هنوز هم در انتظارم...

-------------- در انتظار یک نگاه...یک سلام...شاید هم مرگ دل..!

هنوز هم در انتظارم که تو هم مرا شاید ببینی..!

در انتظارم که مرا شریک مشکلاتت کنی..!

در انتظارم که شاید روزی برسد که تو هم برای من حرفهایم را تکرار

کنی..!

در انتظارم که روزی بتوانم زندگی از تو بگیرم و زندگی بدهم...

انتظاری که شاید بیهوده باشد و شاید هم ناکام..!

انتظاری که شاید پایانش خوش باشد و شاید هم مرگ..!

پس به امید خوشیها در انتظار می نشینم که شاید تو هم مرا جزو

کوچکترین آرزوهایت بشماری ای بزرگترین آرزوی من........ http://www.daneshju.ir/forum/images/smilies/2007/icon_exclaim.gif تقدیم به تو...!

نوشته:مصطفی ( جهان )

Admin
15th September 2008, 06:10 PM
مناجات






خدا..!

-------- خدایا...!

------------- با تو هستم ، صدای بنده ات را می شنوی..؟

بجز تو سر پناهی ندارم ... می دانی که من فقط تو را دارم..!

من تنها تو را در این دنیای بی معرفت دارم...!

خدایا...!

جز تو کسی را ندارم پس به یاری ام بیا که حاجت خودم را بجز از

تو، نمی خواهم...

بجز از تو، یاری نمی خواهم...

و می دانم بجز تو کسی به درد دل تنهایم گوش فرا نمی دهد...

خدایا..!

چه زیباست با تو سر صحبت را باز کردن که تو فقط حاضری به

حرفهای تکراری ام گوش کنی...!

خدایا..!

تاب و توانم تمام شد پس کو آن صبح سپیدی که وعده اش را

می دهی..؟

خدایا..!

امیدم فقط و فقط تویی و بس..!

صدایت میکنم از ته قلب به داد من برس که تویی فقط دادرس...

به دادم برس..!

* که همیشه محتاج و نیازمند تو هستم *

Admin
15th September 2008, 06:10 PM
نمی دونستم روزی دوست داشتن هم اینقدر سخت میشود..!
نمیدونستم که آدما این همه فکر منفی هم میکنن . چرا که باعث دوری
من و تو افکاری منفی و یه سری آدم حسود بود.
چرا که باعث این جدایی ، مشکلات بود که سر نا سازگاری داشت..!
چرا که بی تو بودن شاید در سر نوشتم بود..!
ولی ، نه...نه...!!!
من این سر نوشت را از پیشانی ام پاک می کنم هر چند به سختیه کار
فرهاد باشد..!
من با این سر نوشت خواهم جنگید فقط برای تو..!
ولی ای کاش تو هم به یاری ام بیایی ....
چرا که دوست ندارم تو را دلیل این سر نوشت یابم..!
چرا که آن روز تلخ ترین روز عمر را تجربه خواهم کرد.
چرا که سرنوشت با همه بزرگی اش حریف من نیست ولی من هم با
همه سر سختی ام ، دلم حریف تو نیست.............!


نوشته:مصطفی (جهان)

Admin
15th September 2008, 06:11 PM
..:: مناجات ::..



http://www.akhale.com/kooche.jpg


غم سنگین دوریت مرا آزار می دهد، غم بی پایان تو مرا به ذره ای از عشق
زمینی قانع می کند.
حاظرم امانتی که به من دادی به تو باز گردانم تا به عشقت برسم ..!
چون با وجود ذره ای از عشقت باز احساس کمبود می کنم ... چون من انسانم و با
ذره ای از عشقت قانع نیستم.
پس بگیر جان بی مقدارم را تا به زیاده خواهی خود برسم ، ای خدا ...!
ولی اگر قصد ستاندن امانتی خود را نداری پس به همان مقدار کم امیدوارم ...!

جهان

Admin
15th September 2008, 06:11 PM
http://alladin.persiangig.com/image/weblog/birthtohope.jpg


«« مناجات »»


کجایی..؟

کجایی که از دوری تو شب ها در تب و تابم ..!

کجایی که عشق زمینی هم درمان درد بزرگم نیست ..!

گاهی به فکر اینم که جانم را تقدیمت کنم ، شاید این قیمت رسیدن به عشقت باشد ..!

دلم خیلی شب ها در پی تو گریان و آواره است.

دلم خیلی شب ها بهوونه ی تو را می گیرد ..!



خدایا ، کمک کن درد دوریت را در حسار دنیا کمتر احساس کنم ...

چون درد تو زیاد و درمانی برایش نیست.

کمکم کن ، چند روزی که میهمان بندگانت هستم بتوانم دوری نبودن تو را تحمل کنم تا روزی که با پرداخت قیمت عشقت بتوانم در کنارت برای همیشه باشم ..!!!!



نوشته ی: جهان

Admin
15th September 2008, 06:12 PM
«« مصطفی »»


وقتی می گی مصطفی ...!

قند تو دلم آب میشه ... شاید اسم من اینقدر قشنگه که مصطفی به گوشم شیرینه ..!

شاید اینقدر برگزیده هستم که ، از اینکه تو منو انتخاب کردی تو دلم خوشحال و مغرور می شم..!

شاید اینقدر کم مصطفی صدام زدن ، که مصطفی به گوشم تازگی داره ..!

شاید اینقدر کم عزیز بودم که حالا ، از اینکه عزیزم خوشحال میشم ..!

شاید اینقدر بی خبر دوستت داشتم ، که مصطفی رو دوست داشتم..!

شاید آدم بدی ام و مصطفی رو بیشتر از خودت دوست دارم ..!

شاید اینقدر که صدات قشنگه ، مصطفی هم قشنگ میشه ..!

شاید اینقدر که با ناز می گی مصطفی ، که مصطفی لطیف میشه ..!

شاید اینقدر که محکم می گی مصطفی ، مصطفی باورش میشه که واقعآ محکمه ..!

شاید اینقدر قوی می گی مصطفی ، که مصطفی توان مند میشه..!

شاید اینقدر که مصطفی رو می خوای ، منم مصطفی رو می خوام ..!

شاید هنوز باورم نشده که روزی می تونستم اینقدر مصطفی رو دوست داشته باشم..!

شاید تازه باورم شده که مصطفی رو خیلی دوست دارم ..!

شاید تازه فهمیدم که مصطفی چقدر زرنگ ، با عقل و با شعور ، باهوش ، زیبا و با ادب و خوبه ..!

شاید ، شاید ، شاید ... شایدها زیاده ..!

ولی از این مطمئن هستم که از این لذت می برم که تا به حال خودم ، خودم رو صدا نزدم..... مصطفی ....! http://www.daneshju.ir/forum/images/smilies/2007/icon_lol.gif

و خیلی خیلی برام قشنگه و تازگی داره ..!

پس دوستت دارم .... مصطفی http://www.daneshju.ir/forum/images/smilies/2007/icon_exclaim.gif http://www.daneshju.ir/forum/images/smilies/2007/icon_arrow.gif

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد