PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شعر:مجموعه شعر دکتر شفیعی کدکنی



چکامه91
19th October 2012, 10:52 PM
- زنهار...


ای شاخه ی شکوفه ی بادام!
خوب آمدی-
سلام!
لبخند می زنی؟
اما
این باغ بی نجابت
با این شب ملول….


زنهار از این نسیمک آرام!
وین گاه گه نوازش ایام!


بیهوده خنده می زنی افسوس!
بفشار در رکاب خموشی
پای درنگ را.


باور مکن که ابر…
باور مکن که باد…
باور مکن که خنده ی خورشید بامداد...
من می شناسم این همه نیرنگ و رنگ را.

چکامه91
19th October 2012, 11:10 PM
- پاسخ


هیچ می دانی چرا، چون موج،
در گریز از خویشتن، پیوسته می کاهم؟
زان که بر این پرده ی تاریک،
این خاموشی نزدیک،
آنچه می خواهم نمی بینم،
و آنچه می بینم نمی خواهم.

چکامه91
20th October 2012, 03:29 PM
- هزاره ی دوم آهوی کوهی


تا کجا می برد این نقش به دیوار، مرا

تا بدان جا که فرو می ماند
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار، مرا.


لاجورد افق صبح نشابور و هری است
که در این کاشی کوچک متراکم شده است
می برد جانب فرغانه و فرخار، مرا.


گرد خاکستر حلاج و دعای مانی،
شعله ی آتش کرکوی و سرود زرتشت
پوریای ولی، آن شاعر رزم و خوارزم
می نمایند در این آیینه رخسار مرا.


این چه حزنی است که در همهمه ی کاشی هاست؟
جامه ی سوک سیاووش به تن پوشیده ست
این طنینی که سرایند خموشی ها،
از عمق فراموشی ها
و به گوش آید، از این گونه، به تکرار مرا.


تا کجا می برد این نقش به دیوار مرا؟
تا درودی به « سمرقند چو قند»
و به رود سخن رودکی آن دم که سرود:
« کس فرستاد به سر اندر عیار مرا.»


شاخ نیلوفر مرو است گه زادن مهر
کز دل شط روان شن ها
می کند جلوه، ازین گونه، به دیدار مرا.


سبزی سرو قد افراشته ی کاشمرست
کز نهان سوی قرون،
می شود در نظر این لحظه پدیدار مرا.


بوته ی گندم روییده بر آن بام سفال
باد آورده ی آن خرمن آتش زده است
که به یاد آورد از فتنه ی تاتار مرا.


نقش اسلیمی آن طاق نماهای بلند
واجر صیقلی سردر ایوان بزرگ
می شود بر سر، چون صاعقه، آوار، مرا.


وان کتیبه که بر آن کس از سلسله ای
نیست پیدا
و خبر می دهد از سلسله ی کار مرا.


کیمیا کاری و دستان کدامین دستان
گسترانیده شکوهی به موازات ابد
روی آن پنجره، با زینت عریانیهاش
که گذر می دهد از روزن اسرار، مرا.


عجبا کز گذر کاشی این مزگت پیر
هوس «کوی مغان است» دگر بار مرا.


گرچه بس ناژوی واژونه
در آن حاشیه اش
می نماید به نظر،
پیکر مزدک و آن باغ نگونسار، مرا.


در فضایی که مکان گم شده از وسعت آن
می روی سوی قرونی که زمان برده ز یاد
گویی از شهپر جبرئیل برآویخته ام
یا که سیمرغ گرفته ست به منقار، مرا.


تا کجا می برد این نقش به دیوار، مرا؟
تا بدانجا که فروماند،
چشم از دیدن و لب نیز ز گفتار، مرا.

چکامه91
21st October 2012, 07:37 PM
- خطی ز دلتنگی


خطی، این لحظه ز دلتنگی، بر این دیوار
یادگاری بنویس و به ره شکوه مپوی
از دو رنگی که ز یارانت دیدی، عیار!


گر تو خاموش بمانی
چه کسی خواهد بود
که گواهی دهد: «اینجا، بودند
عاشقانی که زمین را به دگر آیینی
خواستند آذین بندند و چه شیدا بودند!»


آه!
ناجوانمردی گیتی آیا
تا بدانجاست که فردا، وقتی
نبض این ساعت فرتوت نخواهد زد،
هیچ مستی دیگر، در ته کوچه ی بن بستی
در آخر شب
نغمه ی ما را با سوت نخواهد زد؟


با سر انگشتی، آغشته به خون و انکار،
یادگاری ز خود، امروز بنه بر دیوار.

چکامه91
22nd October 2012, 10:22 PM
- سفرنامه ی باران


آخرین برگ سفرنامه ی باران،
این است:
که زمین چرکین است.


- چه بگویم


چه بگویم که دل افسردگی ات
از میان برخیزد؟


نفس گرم گوزن کوهی،
چه تواند کردن؟
سردی برف شبانگاهان را،
که پرافشانده به دشت و دامن؟

چکامه91
23rd October 2012, 09:32 PM
- دو خط


دیروز، چون دو واژه به یک معنی
از ما دوگانه،
هریک سرشار دیگری
اوج یگانگی.


و امروز، چون دو خط موازی
در امتداد یک راه
یک شهر، یک افق
بی نقطه ی تلاقی و دیدار
حتی، در جاودانگی.



- دریا


حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کآرام درون دشت شب خفته ست.
دریایم و نیست باکم از طوفان:
دریا، همه عمر، خوابش آشفته ست.

چکامه91
25th October 2012, 08:48 PM
- گفت و گو





گفتم: - «این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش؟...»



گفت: - «صبری تا کران روزگاران بایدش.
تازیانه رعد و نیزه آذرخشان نیز هست،
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش.»





گفتم: - «آن قربانیان پار، آن گل های سرخ؟...»



گفت: - «آری...»
ناگهانش گریه آرامش ربود؛
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت: - «اگر در سوکشان
ابر می خواهد گریست،
هفت دریای جهان، یک قطره باران بایدش.»





گفتمش: - «خالی ست شهر از عاشقان؛



وینجا نماند
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش.»
گفت: - «چون روح بهاران آید از اقصای شهر،
مردها جوشد زخاک،
آن سان که از باران گیاه؛
وآنچه می باید کنون
صبر مردان و دل امیدواران بایدش.»

چکامه91
25th October 2012, 09:08 PM
- حتی به روزگاران



ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره، در چشم جویباران

آیینه نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران

گفتی: «به روزگاران مهری نشسته» گفتم:
«بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران»

بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان، سر خیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران؛

وین نغمه ی محبت، بعد از من وتو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران.

چکامه91
26th October 2012, 07:57 PM
- صرف و نحو زندگی


جمله های ساده ی نسیم و آب و جویبار
فعل لازم نفس کشیدن گیاه
اسم جامد ستاره، سنگ
اشتقاق برگ از درخت
و آن چه زین قبل سوال هاست؛


در بر ادیب دهر و مکتب حقایقش
بیش و کم شنیده ایم و خوانده ایم
نکته هایی آشناست.


لیک هیچ کس به ما نگفت
مرجع ضمیر زندگی کجاست؟

چکامه91
26th October 2012, 09:31 PM
- در من و بر من



چشم بر هم می نهم، هستی دو سو دارد:
نیمی از آن در من است و نیم از آن بر من.


نیمه ی در من، بهارانی پر از باغ است و آفاقی پر از باران.
نیمه ی بر من، زبان چاک چاک خاک و چشمان کویر کور تبداران.


چشم بر می نهم، هستی چراغانی ست
روشن اندر روشن و آفاق در اشراق
می گشایم چشم، می بینم چه زهرآگین و ظلمانی ست.


آن که این دشواره، پاسخ گوید، آیا کیست؟
- در کدامین سوی باید زیست؟
در ظلام ظالم بر من
یا در آن آفاق پر اشراق،
روشن در من؟

چکامه91
26th October 2012, 09:48 PM
- مرثیه ی دوست


سوگواران تو امروز خموش اند همه
که دهان های وقاحت به خروش اند همه


گر خموشانه به سوگ تو نشستند، رواست
زان که وحشت زده ی حشر وحوش اند همه


آه از این قوم ریایی که در این شهر دو روی
روزها شحنه و شب باده فروش ان همه


باغ را این تب روحی به کجا برد که باز
قمریان از همه سو خانه به دوش اند همه


ای هران قطره ز آفاق هران ابر، ببار!
بیشه و باغ به آواز تو گوش اند همه

گرچه شد میکده ها بسته و یاران امروز
مهر بر لب زده وز نعره خموش اند همه،

به وفای تو که رندان بلاکش فردا
جز به یاد تو نام تو ننوش اند همه.

چکامه91
26th October 2012, 10:09 PM
- سفر به خیر



- « به کجا چنین شتابان؟»
گون از نسیم پرسید.

-« دل من گرفته زینجا،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»

- « همه آرزویم، ام
چه کنم که بسته پایم...»

- « به کجا چنین شتابان؟»

-« به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.»

- « سفرت به خیر!اما، تو ودوستی، خدارا
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران،
برسان سلام ما را.»

چکامه91
27th October 2012, 11:59 AM
- غزلی در مایه ی شور و شکستن


نفسم گرفت از این شب، در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق، از دل سنگ، برآر رایت خون،
به جنون، صلابت صخره ی کوه سار بشکن

تو که ترجمان صبحی، به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا، صف انتظار بشکن

« سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟»
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی، که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران، همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو، اینجا،
تو ز خویشتن برون آ، سپه تتار بشکن.

چکامه91
28th October 2012, 07:03 PM
- سیمرغ


تیر زهرآگین طعنش مانده در چشمان
تکیه داده خسته جان، بر نیزه ی تنهاییش بی کس
هیچش آن دستان خون آلوده
پنداری
به فرمان نیست.
آن چه هر سو در افق گه گاه می بیند
شیهه ی اسبان رعد و نیزه بار آذرخشان است.

در گذار باد
می زند فریاد:
«- از ستیغ آسمان پیوند البرز مه آلوده
یا حریر رازبفت قصه های دور،
بال بگشای از کنام خویش
ای سیمرغ رازآموز!

بنگر اینجا در نبرد این دژ آیینان
عرصه بر آزادگان تنگ است
کار از بازوی مردی و جوانمردی گذشته است
روزگار رنگ و نیرنگ است.

باد، این چاووش راه کاروان گرد
نغمه پرداز شکست خیل مغرور سپاه من
می سراید در نهفت پرده های برگ
قصه های مرگ
وان دگر سو،
کرکس پیری، بر اوج آسمان سرد،
گرم می خواند سرود فتح اهریمن.

گفته بودی گاه سختی ها،
در حصار شوربختی ها؛
پر تو در آتش اندازم به یاری خوانمت باری
اینک اینجا شعله ای بر جا نمانده در سیاهی ها
تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت
با چتر طاووسان مست آرزوی خویش،
از نهانگاه ستیغ ابرپوش تیره ی البرز
یا حریر رازبفت قصه های دور.

شعله ای گر نیست اینجا تا پرت در آتش اندازم
و به یاری خوانمت یک دم به بام خویش؛
بشنو این فریادها را بشنو ای سیمرغ!
و ز چکاد آسمان پیوند البرز مه آلوده
بال بگشای از کنام خویش.»

چکامه91
5th November 2012, 11:21 AM
- باغ میرا



پاییز محزونی
که در خون تو می خواند
گامی به تو نزدیک و گامی دور،
آرام همراه تو می آید؛
روزی تمام باغ را
تسخیر خواهد کرد.


ای روشن آرای چراغ لالگان،
در رهگذار باد!
با من نمی گویی
آن آهوان شاد و شنگ تو
سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند؟


آه!
شب های باران تو وحشتناک،
شبهای باران تو بی ساحل،
شب های باران تو از تردید
و از اندوه لبریز است.
من دانم و
تنهایی باغی
که رستنگاه آوای هزاران بود،
وینک
خنیاگرش خاموش
و آرایه اش
خونابه ی برگان پاییز است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد