PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنز داستان خر ما از کرگی دم نداشت



نارون1
4th October 2012, 12:11 AM
مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر از بيرون كشيدن آن درمانده، مساعدت را (براي كمك كردن) دست در دُم خر زده قُوَت كرد(زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه "تاوان بده!"

مرد به قصد فرار به كوچه يي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه يي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي ميشست و بار حمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آواز در بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه يي فروجست كه در آن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدر بيمارش را به انتظار نوبت در سايهء ديوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرود آمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. پدر مُرده نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!

مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه با يهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي در چشم يهودي رفت و كورش كرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!

مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود را به خانهء قاضي افگند كه "دخيلم! ". مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارهء رسوايي را در جانبداري از او يافت و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را به درون خواند.

نخست از يهودي پرسيد.
گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت: دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيز نابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند!
و چون يهودي سود خود را در انصراف از شكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!

جوانِ پدر مرده را پيش خواند.
گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده ام.
قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است. حكم عادلانه اين است كه پدر او را زير همان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!
و جوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود، به تأديهء سي دينار جريمهء شكايت بيمورد محكوم كرد!

چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت: قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي ميتوان آن زن را به حلال در فراش (عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!

مردك فغان برآورد و با قاضي جدال ميكرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.
قاضي آواز داد: هي ! بايست كه اكنون نوبت توست!
صاحب خر همچنان كه ميدود فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. محكم كاري را، به آوردن مرداني ميروم كه شهادت دهند خر مرا ازكره گي دُم نبوده است.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد