PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان عاشق عاقل!



parichehr
29th September 2012, 05:05 PM
عاشقی را بود معشوقی چو ماه
مهر کرده پیش او ترک کلاه
مدتی در انتظارش بوده بود
جان به لب ارنده خون پالوده بود


عاشقی مدت ها در پی معشوق بود و وصال او را ارزو میکرد. پس از مدت های مدید یک روز معشوقه به او گفت: امشب به خانه ام بیا.
عاشق دقیقه شماری کرد تا شب فرا رسید و به در منزل معشوق رفت اما انجا تردید کرد و در نزد! پیش خود استدلال کرد که: اگر در زدم او گفت کیستی؟ اگر بگویم منم، از خود حرف زده ام و او خواهد گفت: برو با خودت باش! و اگر بگویم تویی، در جواب خواهد گفت:

ور بدو بگویم نیم من این توئی
گویدم پس تو برو گر می روی!


در جواب به من خواهد گفت: تو با تو چکار داری؟ برو!

بدین ترتیب ساعت ها گذشت و او تردید داشت که چه بگوید، آن قدر معطل ماند تا صبح شد و مجبور شد باز گردد!

از شبانگه بر در ان دلفروز
هم در این اندیشه بود او تا بروز


جریان کار این عاشق را برای صاحب دلی تعریف کردند او گفت: ایم مرد عاشق نبوده عاقل بوده! چون اگر واقعا" عاشق بود به گفته عقل فکر نمی کرد، در را می شکست و وارد خانه می شد!

لیک اگر بودیش عشقی کارگر
در شکستی زود و در رفتی بدر!
عاشقان را نیست با اندیشه کار
مصلحت اندیش باشد پیشه کار


برگرفته از مصیبت نامه عطار

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد