PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان روزی که صداها را دیدم



Outta_Breathe1020
26th September 2012, 08:48 AM
کتاب روزی که صداها را دیدم نوشته دکتر مجید میرزاوزیری، دانشیار رشته ریاضی هست که به نظرم کتاب خیلی جالبیه!
امیدوارم برای دوستان جالب باشه.
تا جایی که بتونم سعی میکنم کتاب رو مرتب تایپ کنم و بزارم برای دوستان عزیز علاقه مند.[golrooz]
ایشالا بعد از کلاس صبحم قسمت اول رو تقدیم دوستان خواهم کرد.


بخشی از مقدمه کتاب:

اگر این حکایت را حتی از یک دوست می شنیدم باور نمیکردم و می پنداشتم جزئیات جور آمده در این واقعه، همانند داستان های رویا گونه ای است که کودکان در بازی های خود سرهم میکنند. اما واقعیتی که زندگی مادرم، بتول کرباسفروشان، را دگرگون ساخت محکم تر از آن بود که دروغ یا رویا تلقی شود. کسانی که کتاب های قبلی مرا خوانده بودند، میپرسند چرا رویداد معجزه آسای زندگی مادرم را نمی نویسم و من پاسخی بر اصرار آنان نداشتم. میدانم که وظایف دیگری در زندگی عملی خود دارم که باید به آنها بپردازم و شاید در انجام آنها تعلل ورزیده ام، اما هربار با خود میگویم انجام کارهای روزمره باشد برای بعد و انگار نیرویی مرا به این گونه کارها وادار میکند. به هر حال هر کسی به چیزی علاقه دارد و من همواره بر این باور بوده ام که پرداختن به علاقه ها به مراتب دل نشین تر از دست و پا زدن در طوفان روزمرگی های زندگی است.
.
.
.
خواندن کتاب حاضر به سختی بازگشت به منزل آخر نیست و داستان به سادگی پیش میرود، چرا که این بار سعی داشته ام داستانم مخاطبان بیشتری داشته باشد. تنها چیزی که ممکن است مشکل باید استفاده از اعداد به جای اسامی است که چون تعداد اعداد کلیدی از بیست تا کمتر است نباید به خاطر سپردن آنها سخت باشد. به هر حال فهرست الفبایی انتهای کتاب، خواننده را در یافتن مکانی که عدد مورد نظر برای اولین مرتبه ظاهر شده است کمک خواهند کرد.


خودم یه توضیح مختصر بدم که جدول آخر کتاب که بهش اشاره شده جدول حروف ابجد هستش. بعد از اینکه اعداد هر اسم با هم جمع میشن، میرن تو مبنای 5 و بعد عدد اسم مورد نظر به دست میاد. هر عدد که توی کتاب استفاده شده یه راهنما داره که اسم رو نشون میده.
اگه مشکلی در این زمینه داشتین پیام بدین تو پروفایلم تا کامل بزارم روشی رو که کتاب گفته.
در بخش بعدی جدول رو میزارم و تا آخر کتاب باید از اون استفاده کنین برای به دست آوردن اسم شخصیت ها (اگه بخواین) و شعری که با همین اعداد نوشته شده.

امیدوارم از کتاب خوشتون بیاد.
در مورد سایز نوشته ها هم اگه نظری بود در خدمتم و یا اگه غلط املایی داشت(چون خودم تایپ میکنم و اکثرا دیگه سرم فقط رو کتابه احتمال خطا هست)

[golrooz][golrooz][golrooz][golrooz]

Outta_Breathe1020
26th September 2012, 02:36 PM
اینم از جدول اعداد که قول داده بودم:



1

2
3
4
5
6
7
8
9


آ
ب پ
ج چ
د
ه
و
ز
ح
ط






10

20
30
40
50
60
70
80
90


ی
ک گ
ل
م
ن
س
ع
ف
ص





100

200
300
400
500
600
700
800
900
1000


ق
ر ژ
ش
ت
ث
خ
ذ
ض
ظ
غ

Outta_Breathe1020
26th September 2012, 03:57 PM
کودکی


دو هزار و دویست و بیست و دو1 بهترین دوستی بود که داشتم. البته این نامی بود که وقتی بزرگتر شدم و بیشتر با او آشنا شدم برایش انتخاب کردم. عادت کرده بودم که هرکس و هرچیز را با یک عدد بنامم. در ابتدا، انتخاب اعداد به جای اسامی و کلمات در ذهنم به صورت ساده ای انجام میشد، ولی به تدریج که بزرگتر شدم فهمیدم بهتر است رمز مشخصی را برای تبدیل کلمات به اعداد برای خود ابداع کنم. برای بقیه این کار خیلی سخت است. چون همه دوست دارند از حروف برای ساختن کلمات و از کلمات برای نامیدن افراد و چیزها کمک بگیرند. برای همین بود که کمتر این راز را به کسی میگفتم. حفظ کردن اعدادی که برای نامیدن به کار میبردم برایم اصلا سخت نبود و تعجب میکردم که این مساله برای بقیه اینقدر عجیب ایست. به هر حال آنچه فهمیده بودم این بود که نامیدن به وسیلۀ اعداد مزایای بسیار زیادی برایم داشت، از جمله اینکه راحتتر میتوانستم آنها را در ذهن خود تصور کنم. دیگران، که به قول خودشان می گفتند بینا هستند ظاهرا می توانستند با شنیدن یک کلمه شکل آن را در ذهن خود ترسیم کنند و من یاد گرفته بودم که با اندیشیدن به یک عدد، میزان کمی آن را در ذهنم بسازم. نمی توانستم بفهمم که دیدن چه مفهومی دارد و به اعتقاد بقیه، این ضعف من در درک تعریف دیدن، ناشی از این حقیقت بود که من مادرزاد نابینا بودم. برای من که دختری ده ساله بودم درک این مطلب و فلسفۀ نهفته در آن بسیار سخت بود، گرچه اکنون که پیرزنی هفتاد و دو ساله شده ام نگاه روشنی به فلسفۀ دیدن و نابینایی پیدا کرده ام. قادر نبودم درک کنم که بقیه چگونه می بینند و بیشتر تصور میکردم که همه ما آدم ها مثل هم هستیم و آنهایی که ادعا میکنند حسی دیگر غیر از آنچه من می پندارم دارند، خدعه ای بیش نیست.

پیرزن آهی کشید و ادامه داد: از طرف دیگر من نیز حسی داشتم که دیگران به سختی می توانستند وجود آن را در من باور کنند و اغلب می گفتند با جن و پری ها سر و سرّی دارم. به تجربه دریافته بودم "دیدنی" که دیگران از آن سخن می گویند نباید چیز خیلی مهمی باشد، چون بسیار پییش آمده بود که من در جمع آنها بودم و آنها اصلا مرا ندیده بودند. تنها موجودی که همواره به من آرامش می داد 2222 بود و من به تجربه فهمیده بودم که بعضی ها دوست ندارند او را ببینند.

- این 2222 کیست؟ چرا نام او را تا این حد متقارن انتخاب کرده اید؟ همسرم هم زیاد از او صحبت میکند. آیا نام من هم برای شما یک عدد است؟

- بله دخترم. از وقتی که با پسر کوچکم ازدواج کردی نام تو را سیصد و یازده2 گذاشتم. راز 2222 را به زودی میفهمی. پسرم نیز این راز را از من آموخته است. تقارن نام او چیزی نیست که به دلخواه من صورت گرفته باشد. من رمز خاص خود را به کار میبرم و بر اساس آن کلمات را تبدیل میکنم.

- این رمز را از همان کودکی به کار می بردید؟

- نه. همانطور که گفتم بعدا این رمز را ابداع کردم. اوایل، رمز خیلی ساده ای داشتم.

- چرا رمز خود را تغییر دادید؟

- وقتی بزرگتر شدم احساس کردم دایره لغاتم به قدری وسیع شده است که احتیاج به رمزی حساب شده تر دارم.

- اما اصلا چرا شما از رمز استفاده می کردید؟

- گفتم که به این شکل تصور برایم ساده تر بود. حافظ میگوید: جان پرور است قصۀ ارباب معرفت، رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو.

- شما هم مثل همسر من همیشه از حافظ می گویید.

- حافظ، همدم من در زندگی بوده است.

- من هم دوست دارم رمز شما را یاد بگیرم.

- عجله نکن دخترم. به سر جام جم آنگه نظر توانی کرد، که خاک میکده کحل بصر توانی کرد. وقتی با شرح زندگی من بیشتر آشنا شوی، رمز را یاد میگیری.

- میشود داستان زندگی خود را از اول برای من تعریف کنید؟

- یعنی از اولی که به دنیا آمدم؟!

- بله. از همان ابتدا.

- من که از آن موقع چیزی به خاطر ندارم.

- حتما مادرتان قصه ای از لحظه به دنیا آمدن شما برایتان تعریف کرده است.

پیرزن که انگار با شنیدن این جمله خاطراتی کهنه در ذهنش تداعی میشد، گفت: البته. ولی حکایت زندگی من قصه نیست بلکه حقیقت است.

- دوست دارم حقیقت را از اول بشنوم.

[golrooz][golrooz]
(اعداد به طور کل از سمت راست خونده بشن. ممنون)

1. 2222 = 50 + 6 + 200 + 10 + 1 + 30 + 5 + 10
2. 311 = 20 + 10 + 40 + 10 + 1

BaAaroOoN
26th September 2012, 08:22 PM
عزیزم واقعا عااااالی بود
من خیلی دنبال این کتاب بودم ولی اسمشو نمیدونستم
ممنون

Outta_Breathe1020
27th September 2012, 05:31 AM
- سیزدهمین روز از آخرین ماه زمستان بود که من در شبی سرد چشم به دنیا...

- ادامه دهید مادر جان. من دوست دارم بشنوم.

اما انگار چیزی پیرزن را آزار میداد. با خود گفت: کسی که نابیناست چگونه چشم به دنیا می گشاید؟ از اینرو ادامه داد: بله. من در شبی سرد قدم به دنیا...

- چیزی شده مادر؟

- حقیقت امر این است که من چشم نداشتم که به دنیا بگشایم و میدانی که کوتاه بودن یک پایم از دیگری به من اجازه نمیدهد که بگویم قدم به دنیا نهادم. برای آدمی چون من این چیزها معنا ندارد.

- ضرورتی ندارد مثل قصه گوهای حرفه ای از جملات همیشگی استفاده کنید. به علاوه گرچه یک پای شما از دیگری کوچکتر است، ولی به هر حال میتوانید قدم بردارید و بنابریان شما واقعا به این دنیا قدم نهادید. به هر حال، میتوانید به هر سبکی که دوست دارید تعریف کنید. شاید سبک شما روزی برای دیگر قصه گوها الگو شود.

- بله. من در شبی سرد این دنیا را حس کردم. به دنیا آمدن من برای هیچ کس خوش یمن نبود و تا سن چهارسالگی مانند موجودی اضافی در گوشۀ اتاق بودم. اما به تدریج که بزرگتر شدم و راه رفتن را یاد گرفتم توانستم به وسیلۀ لمس کردن تصویری از خانه مان به دست آورم.

خانه ای که ما در آن زندگی میکردیم یک حیاط بزرگ داشت که 53 قدم در 62 قدم بود. کنار حیاز یک انبار مخصوص اجناس مغازۀ پدر داشتیم. در گوشه حیاط دری کوچک بود که به آب انبار راه داشت. چهارده پله پیچ در پیچ را باید طی می کردیم تا به آب انبار برسیم. دیوارهای کاهگلی آب انبار که فرسوده شده بود نشان از قدمت آن داشت و من این مطلب را با لمس کردن دیوارها فهمیده بودم. چهار اتاق در خانه داشتیم که یکی بزرگتر از بقیه و مخصوص مهمانها بود. اتاقی که من حق داشتم در آن زندگی کنم خیلی کوچک بود، چیزی در حدود پنج در شش قدم. دو خواهر داشتم؛ یکی بزرگتر از من دیگری کوچکتر. گوشۀ اتاق یک سماور همیشه روشن بود و صدای زوزۀ آب جوش، سکوت اتاق را بر هم میزد. پله هایی که به پشت بام راه داشت مجموعا 46 پله بود و گاهی اوقات که هیچ کس در خانه نبود من برای سرگرمی از آنها بالا و پایین میرفتم. این که تعداد پله ها را میدانستم کمک میکرد که بدون هیچ ترسی چشم بسته (!) آنها را طی کنم. برای کسی که نمی بیند حفظ کردن این چیزها خیلی مهم است، چون گاهی اوقات حتی زنده بودن نیز وابسته به آن است که بدانیم 46 پله در برابر ماست یا 47 تا! جایی که من میخوابیدم تشکچه ای بود در گوشۀ اتاق، زیر پنچره رو به حیاط. در سمت چپم سماور و در حدود یک قدمی آن میز کوچکی قرار داشت که همیشه قوری چای داغ را روی آن می گذاشتند و من باید مواظب می بودم که در هنگام عبور از بین این موانع به آنها برخورد نکنم...
یادم رفت. داشتم در مورد چه چیزی صحبت میکردم؟

311 گفت: داشتید از ده سالگی خود تعریف میکردید.

- بله. در آن زمان من برای اولین بار حضور 2222 را در کنار خود حس کردم.

- شما حتما در آن موقع کلاس سوم بودید. درست میگویم مادر؟

- متاسفانه من هیچ گاه به مدرسه نرفتم. پدر و مادرم معتقد بودند همین که نان مرا می دهند کافیست.

- خیلی ناراحت کننده است. داشتید از اولین آشنایی خود با 2222 می گفتید.

مادر پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت: در روز تولد ده سالگی ام برف سنگینی که شاید آخرین برف زمستان بود در حیاط نشسته بود و درختها از فشار برف کمر خم کرده بودند. این مطلب را از سنگینی صدای باد که لای درختها می پیچد درک میکردم. آن روز هوا خیلی سرد بود. پدر و مادرم می گفتند که چون روز تولد من است دارند اندکی نابینایی مرا درک کنند. چرا روز تولد هر کس به نوعی روز تخفیف مجازات وی است؟ البته این جرم من نبود که کور به دنیا آمده بودم، اما ظاهرا این اصلی کلی است که باید در روز تولد هر موجودی او را گرامی دارند و به قول معروف از سر تقصیرات او بگذرند. فکر میکنم این بیشتر بدین دلیل است که مردم دنبال بهانه می گردند تا روزی را شاد باشند. روز تولد من هم از قاعده مستثنا نبود. عجیب نبود که آنها تولد مرا به خاطر سپرده بودند؟ وقتی دختری کور مادرزاد به دنیا بیاید آن روز حتما روز نحسی است و باید روزهای نحس را به خاطر بسپاریم. اما آیا من واقعا نحس بودم؟ ندیدن من ضعفی بود برای من یا برتری مرا بر بقیه نشان میداد؟ بقیه از حفظ کردن اعدادی که سرگرم کننده ترین اسباب بازی من به شمار میرفت عاجز بودند و می گفتند باید شماره ها را روی کاغذ یادداشت کنیم تا یادمان نرود و من قدرت داشتم بدون ابزار اضافی اعداد را همواره در ذهن خود داشته باشم. آیا این نحسی بود؟!
...

Outta_Breathe1020
28th September 2012, 06:45 PM
پدرم آن روز میخواست مرا مورد لطف خود قرار دهد و از طرفی هم بدش نمی آمد که خواهران من تا حدودی بتوانند وضعیت مرا درک کنند. آنها کمتر مرا می دیدند و بیشتر به خودشان فکر میکردند. بازی کودکانه ای که آن روز پدر به ما یاد داد، گرچه باعث شد من در دردسر بزرگی بیافتم، اما مرا با 2222 بیش از پیش آشنا کرد و شاید همان بازی در ده سالگی آغاز همه شناخت های فلسفی و جهان بینی من از زندگی شد. البته شاید پدر فقط برای سرگرمی این بازی را با ما انجام می داد و نمیدانست که چقدر روی من اثر خواهد گذاشت.

311 پرسید: چگونه یک بازی میتواند دیدگاهی فلسفی ایجاد کند؟ چه شد که به دردسر افتادید؟

- گوش کن تا برایت تعریف کنم. پدر گفت: همه باید چشم های خود را ببندید تا بتوانید نابینایی سه هزار دویست و بیست و سه را بهتر درک کنید.

- او شما را به این نام میخواند؟!

- البته پدر نام واقعی مرا گفت، ولی من این نام را برای خودم واقعی تر می پندارم و همانطور که گفتم دوست دارم همیشه از اعداد برای نامیدن استفاده کنم، چه برای نامیدن خودم و په نامیدن هر چیز دیگر.

- ولی 3223 هم متقارن است. در حقیقت این عدد خودمقلوب می باشد. یعنی آن را از هر طرف بخوانی حاصل یکی است. باور نمیکنم رمز شما طوری باشد که این اعداد خود به خود اینگونه باشند. مگر آنکه همه عددها در رمز شما خودمقلوب شوند.

- اما نام تو خودمقلوب نیست!

- راست میگویید. پس شما رمز را طوری نوشته اید که نام خودتان و دوستتان، یعنی 2222، خودمقلوب شود.

- هرگز. من ابتدا رمز را انتخاب کردم و بعد دیدم که برخی کلمات به اعدادی خودمقلوب تبدیل میشوند.

- بالاخره چه شد؟ آیا همه چشم های خود را بستند و توانستند شما را درک کنند؟

- من چهار حس بویایی، لامسه، شنوایی و چشایی را به خوبی، و حتی شاید خوبتر از بقیه، درک میکردم. اما نمی توانستم حتی تصوری از دیدن داشته باشم. فکر میکنم میتوانستم چیزهایی را در ذهن تجسم کنم. شاید این همان چیزی بود که بقیه آن را دیدن می نامیدند، شاید هم دیدن، چیزی شبیه خوابیدن بود. من احساس خوبی از خوابیدن داشتم و این به من کمک میکرد صورتی از دیدن را درک کنم. اما اگر دیدن آن چیزی بود مه من می پنداشتم، بستن چشمان در چند لحظه و یا حتی چند روز نمی توانست تصوری از نابینایی مادرزاد ایجاد کند و برای خنده دار بود کسی بخواهد به این روش مرا درک کند. پدر چشمان همه ما را با دستمالی بست و گفت: بر سر هر یک از شما یک کلاه میگذارم. ممکن است همه کلاهها قرمز باشند و ممکن است فقط یکی آبی باشد و بقیه قرمز. چشمان همگی را باز میکنم. هیچ کس حق ندارد کلاه خود را ببیند و هر کسی فقط میتواند کلاه بقیه را ببیند. اولین کسی که بتواند رنگ کلاه خود را تشخیص دهد برنده است و از من جایزه میگیرد.

ابتدا فکر کردم پدر طبق معمولی، مرا به حساب نیاورده است. چون ظاهرا فقط با دیدن بود که می توانستیم رنگ کلاه خود را بفهمیم و از آنجایی که من نابینا بودم جایزه هرگز به من نمیرسید، چرا که من اصولا چیزی از رنگها نمیداستم؛ نه قرمز و نه آبی. اما اتفاق عجیب در همین لحظه رخ داد. احساس کردم صدایی به آهستگی از دلم گذشت. گرچه دنیای تاریکی داشتم ولی دلم روشن بود و آن صدا را به خوبی می دید. حس کردم در گوشم گفت: من تو را کمک خواهم کرد. پرسیدم: تو کیستی؟ و پنداشتم عددی در ذهنم شکل گرفت.

311 پرسید: همان 2222؟

- بله. همان که بعدا او را 2222 نامیدم.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد