PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بحث مریم میرزاخانی



s@d
14th March 2009, 03:29 PM
سلام میشه یک نفر درباره ی زندگی نامه ی مریم میرزاخانی کمی اطلاعات بده؟{call me}

kamanabroo
14th March 2009, 04:35 PM
دكتر مريم ميرزا خاني ،‌ استاد جوان ايراني يكي از ده مغز برتر آمريكا


http://www.shahrgon.com/fa/thumbnail.php?file=Maryam_Mirzakhani_591818388.jpg&size=article_medium
میرزاخانی از جمله بازماندگان سانحه غم‌بار سقوط اتوبوس حامل نخبگان ریاضی دانشگاه صنعتی شریف به دره در اسفندماه سال 76 است
دکتر مریم میرزاخانی، استادیار جوان دانشگاه«پرینستون»، به عنوان یکی از 10 مغز برتر آمریکای شمالی معرفی شد و به او لقب سد شکن دادند. مریم میرزاخانی در سال های ۷۳ و ۷۴ ( سال سوم و چهارم دبیرستان) از مدرسه‌ی فرزانگان تهران موفق به کسب مدال طلای المپیاد ریاضی کشوری شد و بعد از آن در سال ۱۹۹۴ در المپیاد جهانی ریاضی هنگ کنگ با ۴۱ امتیاز از ۴۲ امتیاز مدال طلای جهانی گرفت . سال بعد یعنی ۱۹۹۵ در المپیاد جهانی ریاضی کانادا با ۴۲ امتیاز از ۴۲، رتبه ی ۱ طلای جهانی را به دست آورد. مریم در دانشگاه شریف در رشته‌ی ریاضی ادامه تحصیل داد.
میرزاخانی با دریافت بورسیه از طرف دانشگاه هاروارد به آنجا رفت و تحصیلاتش را در آنجا ادامه داد. مریم میرزاخانی که تحصیلات کارشناسی‌ارشد و دکتری را در دانشگاه هاروارد پشت سرگذاشت، به همراه 9 محقق برجسته دیگر چندی پیش در چهارمین نشست10 برلیان، نشریه Popular Science در آمریکا مورد تقدیر قرار گرفت. به نوشته USA TODAY ، این فهرست 10 نفره شامل محققان و نخبگان جوانی است که در حوزه‌های ابتکاری مشغول به فعالیت هستند و با این حال معمولا از چشم عموم پنهان مانده‌اند. این فهرست بر اساس پیشنهاد‌های ارائه شده از سوی سازمان‌های گوناگون، روسای دانشگاه‌ها و ناشران انتشارات علمی برگزیده شده‌اند. این محققان برجسته جوان در حوزه‌های گوناگونی از گرافیک رایانه‌یی تا ریاضیات و علوم رباتیک، افق‌های تازه‌ای در مرزهای جهان اطراف ما گشوده‌اند که مریم میرزاخانی ریاضیدان 29 ساله ایرانی یکی از آنهاست. میرزاخانی در سال 1999 میلادی موفق به پیدا کردن راه‌حلی برای یک مشکل ریاضی شد که بسیاری را به دام انداخته بود: محاسبه حجم‌های فضایی منحنی هندسی. ریاضیدانان مدت‌های طولانی است که به دنبال یافتن راه عملی برای محاسبه حجم رمزهای جایگزین فرم‌های هندسی هذلولی بوده‌اند و در این میان مریم میرزاخانی جوان در دانشگاه پرینستون نشان داد که با استفاده از ریاضیات شاید بتوان بهترین راه را به سوی دست یافتن به راه‌حلی روشن در اختیار داشت: محاسبه عمق حلقه‌های ترسیم شده بر روی سطوح هذلولی.
میرزاخانی در تلاش است تا معمای ابعاد گوناگون فرم‌های غیر طبیعی هندسی را حل کند. در صورتی که جهان از قاعده هندسه هذلولی تبعیت کند، ابتکار وی به تعریف شکل و حجم دقیق جهان کمک خواهد کرد. در واقع مشکل این است که برخی از این اشکال هذلولی هم‌چون doughnuts و یا amoebas دارای ظاهری بسیار نافرم هستند که محاسبه حجم آنها را به معمایی جدی برای ریاضیدانان مبدل کرده است. اما میرزاخانی با یافتن راهی جدید در واقع دست به یک ابتکار عمل بزرگ زد و با ترسیم یک سری ازحلقه‌ها بر روی سطح این گونه اشکال پیچیده به محاسبه حجم آنها پرداخت. جیمز کارلسون از انستیتو ریاضیات کلی (Clay Mathematics Institute) می‌گوید: میرزاخانی در یافتن ارتباطات جدید، عالی است. وی می‌تواند به سرعت از یک مثال ساده به دلیل کاملی از یک نظریه ژرف و عمیق برسد. مریم میرزاخانی از دانش‌آموزان نخبه المپیادی کشور است که در سال 74 در المپیاد جهانی ریاضی علاوه بر دریافت مدال طلا با کسب بالاترین امتیاز به عنوان نفر اول جهان شناخته شده‌است. میرزاخانی دانش‌آموز نخبه ریاضی، تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته ریاضی در دانشگاه صنعتی شریف ادامه داد و از جمله بازماندگان سانحه غم‌بار سقوط اتوبوس حامل نخبگان ریاضی دانشگاه صنعتی شریف به دره در اسفندماه 76 است. در این حادثه اتوبوس حامل دانشجویان ریاضی شرکت‌کننده در بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی دانشجویی که از اهواز راهی تهران بود به دره سقوط کرد و طی آن شش تن از دانشجوی نخبه ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شامل آرمان بهرامیان، رضا صادقی - برنده دو مدال طلای المپیادجهانی - علیرضا سایه‌بان و علی حیدری، فرید کابلی، دکتر مجتبی مهرآبادی و مرتضی رضایی دانشجوی دانشگاه تهران که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ملی و بین‌المللی ریاضی بودند در اوج بالندگی و شکوفایی علمی ناباورانه، جان باختند.


http://www.shahrgon.com

kamanabroo
14th March 2009, 04:36 PM
مریم میرزاخانی

از ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

پرش به: ناوبری (http://www.njavan.com/forum/#column-one), جستجو (http://www.njavan.com/forum/#searchInput)
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/1/1d/Maryam_Mirzakhani.jpg (http://www.njavan.com/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:Maryam_Mirzak hani.jpg) http://www.njavan.com/skins-1.5/common/images/magnify-clip.png (http://www.njavan.com/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D9%87:Maryam_Mirzak hani.jpg)
مریم میرزاخانی


مریم میرزاخانی (زاده ۱۹۷۷ (http://www.njavan.com/wiki/%DB%B1%DB%B9%DB%B7%DB%B7_%28%D9%85%DB%8C%D9%84%D8% A7%D8%AF%DB%8C%29)) ریاضیدان (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C) و استادایرانی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86) دانشگاه ساکن آمریکا (http://www.njavan.com/wiki/%D8%A2%D9%85%D8%B1%DB%8C%DA%A9%D8%A7) است.
او طی تحصیل در دبیرستان فرزانگان تهران (http://www.njavan.com/wiki/%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%B1%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86_% D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%86_%D 8%AA%D9%87%D8%B1%D8%A7%D9%86) در سال‌های ۱۹۹۴ (هنگ‌کنگ) و ۱۹۹۵ (کانادا) برنده مدال طلا در المپیاد ریاضی (http://www.njavan.com/w/index.php?title=%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%BE%DB%8C%D8% A7%D8%AF_%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C&action=edit&redlink=1) شد. سپس کارشناسی ارشد خود را در رشته ریاضی (http://www.njavan.com/wiki/%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B6%DB%8C) از دانشگاه شریف (http://www.njavan.com/wiki/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%B4% D8%B1%DB%8C%D9%81) گرفت و برای ادامه تحصیل دکترا به دانشگاه هاروارد (http://www.njavan.com/wiki/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D9%87% D8%A7%D8%B1%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AF) رفت.
میرزاخانی اکنون در دانشگاه پرینستون (http://www.njavan.com/wiki/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D9%BE% D8%B1%DB%8C%D9%86%D8%B3%D8%AA%D9%88%D9%86) استاد دانشگاه و پژوهشگر رشته ریاضیات است.
از مریم میرزاخانی به عنوان یکی از ده ذهنِ جوان برگزیده سال ۲۰۰۵ از سوی نشریه پاپیولار ساینس (http://www.njavan.com/wiki/%D9%BE%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%B1_% D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%B3) در آمریکا [۱] (http://www.njavan.com/forum/#cite_note-0)و ذهن برتر در رشته ریاضیات تجلیل شد.






http://fa.wikipedia.org

kamanabroo
14th March 2009, 04:56 PM
:-ssسال پیش در یک همچین روزی من به دنیا اومدم. یک کودک به تعداد کودکان عالم اضافه شد... به همین سادگی!!... نه بابا!!! به همین سادگی هم نبوده٬ از قرار معلوم بنده مایل نبودم به کره ی زمین تشریف فرما شم! هر چه دکترها و مادرم تلاش میکردند بچه بیرون نمیومده!! نمیدونم مثل اینکه سر و ته شده بودم٬ از بس که از همون اولش شر بودم! خوب بچه٬ مثل آدم دو دقیقه آروم میگرفتی تا این همه سختی هم به مامان بیچاره ات ندی!! خاله ها و دایی ها میگند که من خیلی خوش شانس بودم که مادرم بعد از تولد من هنوز سالمه!! میگند حتی دکترها به بابام گفته بودند که ممکنه خانمتون....!!!! ولی بالاخره من اومدمhttp://blogfa.com/images/smileys/13.gif از همون اولش هم زندگیم رو با سختی شروع کردم٬ هنوزم که هنوزه تا واسه یک کاری بدبختی نکشم و به فلاکت نیفتم اون کار انجام نمیشه!! بعد از تولدم پدر و مادرم خیلی نگران بودند چون بهشون گفته بودند که ممکنه واسه چند دقیقه به بچه هوا نرسیده باشه و به مغز بچه آسیب رسیده باشه!!http://blogfa.com/images/smileys/07.gif(راست گفتند بابا بیچاره ها! هی میگم چرا یک وقتها یک کارهایی میکنم که بچه ۳ ساله هم نمیکنه ها!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif)... از مدتها قبل قرار بوده که اگه بچه (یعنی من) دختر شد اسمش باشه شیرین! اما با اون وضعی که من به دنیا میام٬ خاله ام قرآن رو باز میکنه که واسه سلامتی من قرآن بخونه که اتفاقاً سوره ی مریم میاد! و این طوری میشه که اسم من میشه مریم!!....

خانواده ی من یک خانواده ی کاملاً معمولیه! نه پولدار نه فقیر٬ نه معروف نه گمنام٬ نه مذهبی نه ضد دین٬ خلاصه نه افراطی و نه تفریطی! تا اونجایی هم که یادمه همیشه روابطون با خانواده ی مادری بهتر بوده... ۲ تا خاله دارم٬ ۳تا دایی٬ ۳ تا عمو٬ ۳ تاعمه!!! پدرم بچه ی اوله و مامانم ته تغاری خانواده ی پدرم اینا خیلی پسری اند و نقل است که وقتی من به عنوان اولین نوه ی خانواده ی پدری به دنیا اومدم٬ پدربزرگم فرمودند: ذکّی!http://blogfa.com/images/smileys/30.gif همون موقع بوده که خودمو واسه همیشه تو دلش جا کردم! و اینگونه بود که خداوند میزنه تو حالشون و همه ی نوه هاشون بعد از من پسر میشند( تا همین ۳ سال پیش که زن عموم بعد از کلی نذر و نیاز بچه ی چهارمش دختر میشه!)... اما بابام میگه با اینکه خانواده اش پسری اند وقتی منو برای اولین بار از اتاق بیمارستان بیرون میارند و به بغل پدرم میدند٬ من از خواب بیدار میشم و شروع به خندیدن به صورت بابام میکنم و انگشتش رو محکم تو دستم میگیرم!( ایول من! چه بچه سیاستمداری بودم ها!!)

از همون موقعی که دنیا اومدم کلی مو روی سرم داشتم٬ خودم عکسهای اون وقتهام رو که میبینم کلی به خودم میخندم!!بچه ی خوش اشتهایی بودم٬ هر ۲ ساعت یکبار ونگ و وونگم در میومده که من شیر میخوام!! این قدر که مادربزرگم یکبار به مامانم پیشنهاد داده که یک بشکه شیر بذارند گوشه ی اتاق و یک شلنگ وصل کنند بهش و سر شیلنگ رو بذارند تو دهن من!!!... و اما ۲ سالم بوده که مریضی اسهال سختی میگیرم و به شدت لاغر میشم٬ به هر دکتری مراجعه میکردند خوب نمیشدم... بالاخره با هزار مصیبت من خوب میشم اما اون مریضی نقطه ی عطفی در زندگی من بوده! چون بعد از اون این قدر مامانم منو به غذا میبنده که در تمام دوران زندگی ام تا اونجایی که یادم میاد همیشه چاق بودم...

اما از استعدادهام بگم... خوب خیلی زود IQ بالام کشف میشه!! و اون زمانی بوده که در یک روز گرم تابستانی( که ما همیشه پنجره های اتاق رو باز میذاشتیم) بنده در حالیکه یک عدد مارمولک به دست گرفته بودم٬ چهار دست و پا وارد آشپزخونه میشم و رو به مامانم میگم جوجو!!!! و مادرم با دیدن مارمولک در دستان من از شدت خوشحالی کشف استعداد شگرف من!! جیغ زنان آشپزخونه رو ترک میکنه حالا یک فسقل بچه چه طوری یک مارمولک رو گیر انداخته ولله خودم هم هنوز تو کَفِشم!!

از همون بچگی به رشته برق علاقه داشتم! الآن میگم چرا! مامانم برای رعایت نکات ایمنی و اینکه بچه دستش رو توی پریز نکنه برای همه ی پریزهای خونه محافظ خریده بود٬ اما منِ ابله یک بار به انباری گوشه ی حیاط خونمون میرم و یک عدد پریز برق اونجا میبینم و با قیافه ای به این صورت http://blogfa.com/images/smileys/25.gif دستم رو توش فرو میکنم!!http://blogfa.com/images/smileys/08.gif فرو کردن همان و لرزش شدید بدن همان!! وقتی جریان رو بعداً برای مامانم میگم مامانم از تعجب دهنش واز میمونه که بابا تو دیگه کی هستی؟! دست ادیسون رو بستی!

نمیگم بچه ی باهوشی بودم ولی از الآنم خیلی بهتر بودم٬ یک وقتها مامانم یک چیزهایی در موردم میگه که خودم خیلی با خودم حال میکنمhttp://blogfa.com/images/smileys/19.gif برای همین بچگی خودم رو خیلی دوست دارم و دلم میخواد اگه روزی بچه ای هم داشتم مثل خودم باشه...

خلاصه ما کم کم بزرگ شدیم و وارد مدرسه شدیم٬ قبل از ۷ سالگی رفتن به مدرسه واسه من برزگترین آرزو بوده! اینقدر به مامانم اصرار کرده بودم به من خوندن و نوشتن یاد بده که وقتی هنوز ۶ سالم بوده٬ مامانم برام مانتو شلوار و کیف مدرسه میخره و منو برای ثبت نام به مدرسه میبره که صد البته رام نمیدند اما ورود من به مدرسه هم واسه خودش ماجراهایی رو به همراه داره! از اونجایی که همیشه یک جور حس رئیس بازی عجیبی تو وجودم دارم هیچ وقت نتونستم با هم سن و سالهام خوب کنار بیام!! یادمه همون هفته ی اول مامانم رو به مدرسه میخوان که خانوم بچه ات کلاس رو به هم ریختهhttp://blogfa.com/images/smileys/07.gif... اما خوب چون شاگرد زرنگ کلاس بودم هیچ وقت از مدرسه بیرونم نینداختن!! حتی یادمه با اینکه هیچ وقت نمره ی ورزشم کامل نمیشد(بارفیکسم صفره) برای اینکه معدلم ۲۰ بشه اونم واسم ۲۰ رد میکردند (دمشون گرم!!)... کلاس دوم دبستان رو که تموم میکنم معلمم به مامانم پیشنهاد میده که من توانایی گذروندن کلاس سوم دبستان رو توی تابستون دارم و اگه تونست برای من معلم مناسبی گیر بیاره٬ بذاره من یک سال رو جلوتر بخونم! مامانم قبول میکنه و شروع به گشتن واسه معلم میکنه اما خوب هیچ معلمی گیر نمیاد!! و این جوری بود که خودش معلمم میشه و دوتایی باهم ۲ ماه آزگار درس میخونیم و کتابهای کلاس سوم رو تموم میکنیم و صدالبته با شروع شهریور من به حوزه ی امتحانی میرم و با معدل ۱۹.۹۸ کلاس سوم رو پاس میکنم کلاس سوم دبستان بهترین سال تحصیلی من بوده! مامانم بهترین معلم بود و تمام آزمایشهای کتاب رو واسم انجام میداد٬ حتی واسه درس آقای هاشمی اینا منو به کاخ سعد آباد برد و خلاصه سنگ تموم گذاشت(خیلی چاکریم مامان جونمhttp://blogfa.com/images/smileys/20.gif)

... و اما کلاس پنجم!! سال آخر دبستان بودم که امتحان مدرسه ی استعدادهای درخشان رو میدم و وارد مدرسه ی فرزانگان میشم. یک وقتها که خوب فکر میکنم میبینم که ورود من به این مدرسه یک سکوی پرش توی زندگی ام بوده! نه به خاطر اینکه مدرسه یا حالا درسهاش خیلی خدا باشه! چون بنده یک دوره ی رکود (یا به عبارتی سقوط) ۵ ساله توی زندگی ام دارم و اون هم ۳ سال راهنمایی و سال اول و دوم دبیرستان بوده که تبدیل به یک دختر شر درس نخون که خدا رو هم بنده نبوده میشم و خلاصه شاگرد آخر کلاس و این حرفا!!... اما توی اون مدرسه با آدمهایی دور و ورم آشنا میشم که هر کدوم در نوع خودشون بی نظیر بودند! آدمهایی با اخلاقیات و استعدادهای کاملاً متفاوت( نه لزوماً استعداد توی درس)... طوری که همیشه احساس میکردم از من بهتر خیلیها هستند! اصولاً زندگی میون آدمهای خدا به طور ناخود آگاه این احساس رو به تو منتقل میکنه که تو هم باید یک کاری کنی تا حرفی واسه گفتن داشته باشی!! برای همین اواخر سال دوم دبیرستان بودم که به خودم میام و متحول میشم٬ خرکی بازی رو کنار میذارم و شروع به درس خوندن میکنم که خوب البته سال سوم و پیش رو هم به خوبی سپری میکنم و وارد دانشگاه میشم... اما از اون مهمتر اتفاقیه که باعث میشه من به ژاپن بیام و خوب مسیر زندگی ام عوض بشه... پدرم از مدتها قبل تو فکر بود که منو برای ادامه ی تحصیل به یک کشور خارجی بفرسته! همیشه این نظریه رو داشت که من توی ایران هیچی نمیشمhttp://blogfa.com/images/smileys/21.gif... خلاصه شرایط رو برام ردیف میکنه و یک هفته قبل از کنکور من امتحانی رو در سفارت ژاپن میدم و بورس تحصیلی میگیرم... و الآن هم خوب توی دانشگاهم در ژاپن نشستم و دارم این پست رو مینویسمhttp://blogfa.com/images/smileys/03.gif...

این همه ی زندگی ام تا اینجا بود... تا این ۱۹ سالی که از خدا عمر گرفتم... حالا یک ذره از خودم بگم...

آدمیم در یک کلام عجیب!! خیلی عجیب!! خودم تو کار خودم موندم!! اکثر وقتها نمیتونم خودم رو بفهمم!! یک وقتها خیلی با خودم حال میکنم٬ یک وقتها میخوام خودم با دستام٬ خودم رو خفه کنم یک وقتها خیلی مهربون و دوست داشتنی ام٬ یک وقتها تبدیل به یک موجود کاملاً نفرت انگیز میشم... اصولاً خیلی زود جوش میارم٬ وقتی هم جوش بیارم اصلاً حالیم نیست که دارم با کی حرف میزنم و چه چیزی رو نباید بگم!!!http://blogfa.com/images/smileys/21.gif عاشق آدمهای باحالم ولی خودم اصلاً خودم رو باحال نمیدونم... اصولاً با پسرها راحتتر کنار میام تا با دخترها٬ دلیلش رو نمیدونم!... قبلاًها خیلی شیطون بودم ولی الآن خیلی آرومتر و خانومتر شدم... مخصوصاً از وقتی که دارم تنها زندگی میکنم خودم کاملاً احساس میکنم که دیگه به شلوغی قبل نیستم!!... از همه کاری خوشم میام٬ هر کی رو ببینم که توی یک کاری مهارت داره سریعاً حسودیم گل میکنه و دلم میخواد مثل اون باشم. از ورزش گرفته تا موسیقی و هنر و ... خدا رو خیلی دوست دارم٬ خیلی!! یک وقتها با هم میونمون به هم میخوره و من قهر میکنم! اما خیلی زود میفهمم که بابا اسکول! قهر کنی که خودت ضرر میبینی... بعد از خدا و پدر مادرم٬ مهمترین اشخاص زندگیم دوستام هستند!! وقتی وارد دانشگاه فنی شدم با یک سری آدمهایی دوست شدم که به نظر خودم خیلی خوش شانس بودم که باهاشون آشنا شدمhttp://blogfa.com/images/smileys/13.gif آهان! حرف از شانس شد! فوق العاده آدم بد شانسیم!! به شدت بد شانس!!! امکان نداره توی یک لاتاری چیزی برنده بشم!! هر وقت واسه یک چیزی ریسک کردم٬ به شدت از دماغم دراومدهhttp://blogfa.com/images/smileys/30.gif...

از ورزش اگه بخوام بگم که تو دوران بچگی ام تجربه ی همه گونه ورزشی رو دارم. اما یک کم که بزرگتر شدم هیچ کدوم رو ادامه ندادم... ورزش مورد علاقه ام که حالا ممکنه حرفی هم توش واسه گفتن داشته باشم شناست... از بچگی شنا رو شروع کردم و حتی دوره ی غریق نجاتی رو هم گذروندم و عضو تیم شنا ی پیام شدم اما با ورود به راهنمایی و همون دوره ی ۵ ساله ی کذایی٬ اونم ول کردم... ساز مورد علاقه ام ویولونه ولی فقط بلدم ارگ بزنم... اونم به خاطر اینه که که سال سوم دبیرستان به ویولون علاقه پیدا کردم و هیچ وقت فرصتش پیش نیومد که شروعش کنم!!(حیفhttp://blogfa.com/images/smileys/02.gif)

سه سوت عاشقم٬ سه سوت فارغ اوایل دبیرستان که بودم خیلی پسرها رو سر کار میگذاشتم اما هیچ وقت تجربه ی دوستی با هیچ کدومشون رو نداشتم اونم به خاطر مامانمه که از ۱۰۰ تا نیروی انتظامی بدتره و همیشه مثل یک شاهین چشماش بهم بوده و هوام رو داشته!! تا میومدم یک ذره چراغ قرمز رو رد کنم همچین جریمه میشدم که خودم به شخصه میرفتم از اول گواهینامه میگرفتم به خاطر همینه که الآن هم که تنها دارم توی جاده رانندگی میکنم٬ گذاشتم دنده ۵ و خیالم راحته که عمراً چپ نمیکنم

همه جور غذایی دوست دارم اما بهترینش زرشک پلو با مرغهاونم زرشک پلوهای مامانمhttp://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/25.gif... هله هوله هم که دیگه نگو!!! وااااااااای!! عاشقه شیرینی و شکلاتمhttp://blogfa.com/images/smileys/04.gif میوه ی مورد علاقه ام موز و سیبه... رنگ هم از آبی تو مایه های قفایی خوشم میاد... خرید رو خیلی دوست دارم مخصوصاً لباس و وسایل خونه!!...

در آخر اینکه خیلی عاشق ایرانم!!! قبلاً ها اصلاً این جوری نبودم... هیچ احساسی نداشتم... اما الآن خیلی روش تعصب دارم و منتظرم یکی علیه ایران حرف بزنه تا منم پا شم دهنش رو ... http://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/12.gif(http://blogfa.com/images/smileys/07.gif) نمیدونم واسه آینده چه برنامه ای دارم٬ چون هیچ وقت زندگیم طبق برنامه هام نبوده! اینکه منتظرم ببینم توی سرنوشتم چی نوشته شده و قراره من به کجا برسم!! ۲۳ اردیبهشت امسال من ۱۹ سالم کامل میشه و وارد ۲۰ میشم!! دوران نوجوونی ما هم تموم شد!(هر چند که من هیچ احساسی از بزرگ شدن ندارم)... زندگی همه مون داره مثل برق و باد میگذره و به سوی جایی که باید بره میره! خیلی دلم میخواد بدونم وقتی ۴۰ یا ۵۰ سالم شدم و احتمالاً اگه هنوز وبلاگ مینوشتم!!!!!!!!http://blogfa.com/images/smileys/07.gif(علافی تا این حد!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif) قراره واسه تولدم چه پستی بنویسم... " ۴۰ سال پیش در یک همچین روزی من به دنیا اومدم... " دلم میخواد بدونم چه چیزهایی برای نوشتن٬ اضافه بر امروز تو چنته دارمhttp://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/33.gif... اما خوب عجله ای هم نیست! بالاخره اون روز هم یک روزی میاد... خیلی هم زود... مثل یک چشم به هم زدن...

خوب دیگه مثل اینکه خیلی بیشتر از کوپونم حرف زدم... وقتشه که برم!! خیلی ممنون که همه ی این خزعبلاتی رو که نوشتم تا ته خوندین... پس فعلاً...


برگرفته از وبلاگ: http://awayfromhome.blogfa.com (http://awayfromhome.blogfa.com/)

kamanabroo
14th March 2009, 04:56 PM
http://forum.persiandown.com/images/statusicon/wol_error.gif این تصویر تغییر اندازه داده شده. برای نمایش آن به صورت کامل لطفا روی این نوار کلیک نمائید. اندازه اصلی تصویر 800x476 و حجم آن 146KB می باشد.http://www.maths.warwick.ac.uk/research/2006_2007/symposium/workshops/sympwk1.jpg




دکتر مریم میرزاخانی استادیار جوان دانشگاه «پرینستون» موفق به دریافت جایزه ویژه ریاضیات محض انجمن ریاضی آمریکا شد.

به گزارش مهر،این جایزه که هر چهار سال یک بار ارائه می شود، تنها به محققی اعطا می شود که پایان نامه ی دکتری منحصر به فردی در زمینه پتانسیل قابل توجه آینده ریاضیات ارائه کرده باشد و اکنون دکتر میرزاخانی در نخستین روزهای سال 2009 موفق به کسب چنین جایزه ارزشمندی شده است.

این جایزه اخیرا در جریان برگزاری نشستی وی‍ژه ریاضیات در واشنگتن به دکتر میرزاخانی اعطا شده است.

دانشگاه«پرینستون»، چند ماه پیش نیز به عنوان یکی از 10 مغز برتر آمریکای شمالی معرفی شد و به او لقب سد شکن داد.

مریم میرزا خانی در سال های ۷۳ و ۷۴ ( سال سوم و چهارم دبیرستان) از مدرسه‌ فرزانگان تهران موفق به کسب مدال طلای المپیاد ریاضی کشوری شد و بعد از آن در سال ۱۹۹۴ در المپیاد جهانی ریاضی هنگ کنگ با ۴۱ امتیاز از ۴۲ امتیاز مدال طلای جهانی گرفت.

سال بعد یعنی ۱۹۹۵ در المپیاد جهانی ریاضی کانادا با ۴۲ امتیاز از ۴۲ رتبه اول و طلای جهانی را به دست آورد. وی دانش آموخته برجسته دانشگاه صنعتی شریف در رشته ریاضیات بوده است.

در سایت اینترنتی انجمن ریاضیات آمریکا آمده است: اعطای جایزه ریاضیات محض به دکتر میرزاخانی به دلیل نظریه فوق العاده خلاقه وی در زمینه تاثیرگذاری ریاضیات در آینده صورت گرفته است.

میرزاخانی با دریافت بورسیه از طرف دانشگاه هاروارد به آنجا رفت و تحصیلاتش را در آنجا ادامه داد. مریم میرزاخانی که تحصیلات کارشناسی‌ارشد و دکتری را در دانشگاه هاروارد پشت سرگذاشت، به همراه 9 محقق برجسته دیگر چندی پیش در چهارمین نشست10 برلیان، نشریه Popular Science در آمریکا مورد تقدیر قرار گرفت. به نوشته USA TODAY ، این فهرست 10 نفره شامل محققان و نخبگان جوانی است که در حوزه‌های ابتکاری مشغول به فعالیت هستند و با این حال معمولا از چشم عموم پنهان مانده‌اند.

این فهرست بر اساس پیشنهاد‌های ارائه شده از سوی سازمان‌های گوناگون، روسای دانشگاه‌ها و ناشران انتشارات علمی برگزیده شده‌اند. این محققان برجسته جوان در حوزه‌های گوناگونی از گرافیک رایانه‌یی تا ریاضیات و علوم رباتیک، افق‌های تازه‌ای در مرزهای جهان اطراف ما گشوده‌اند که مریم میرزاخانی ریاضیدان 29 ساله ایرانی یکی از آنهاست.

میرزاخانی در سال 1999 میلادی موفق به پیدا کردن راه‌حلی برای یک مشکل ریاضی شد که بسیاری را به دام انداخته بود: محاسبه حجم‌های فضایی منحنی هندسی. ریاضیدانان مدت‌های طولانی است که به دنبال یافتن راه عملی برای محاسبه حجم رمزهای جایگزین فرم‌های هندسی هذلولی بوده‌اند و در این میان مریم میرزاخانی جوان در دانشگاه پرینستون نشان داد که با استفاده از ریاضیات شاید بتوان بهترین راه را به سوی دست یافتن به راه‌حلی روشن در اختیار داشت:
محاسبه عمق حلقه‌های ترسیم شده بر روی سطوح هذلولی.

میرزاخانی در تلاش است تا معمای ابعاد گوناگون فرم‌های غیر طبیعی هندسی را حل کند. در صورتی که جهان از قاعده هندسه هذلولی تبعیت کند، ابتکار وی به تعریف شکل و حجم دقیق جهان کمک خواهد کرد. در واقع مشکل این است که برخی از این اشکال هذلولی هم‌چون doughnuts و یا amoebas دارای ظاهری بسیار نافرم هستند که محاسبه حجم آنها را به معمایی جدی برای ریاضیدانان مبدل کرده است. اما میرزاخانی با یافتن راهی جدید در واقع دست به یک ابتکار عمل بزرگ زد و با ترسیم یک سری ازحلقه‌ها بر روی سطح این گونه اشکال پیچیده به محاسبه حجم آنها پرداخت.

جیمز کارلسون از انستیتو ریاضیات کلی (Clay Mathematics Institute) می‌گوید: میرزاخانی در یافتن ارتباطات جدید، عالی است. وی می‌تواند به سرعت از یک مثال ساده به دلیل کاملی از یک نظریه ژرف و عمیق برسد. مریم میرزاخانی از دانش‌آموزان نخبه المپیادی کشور است که در سال 74 در المپیاد جهانی ریاضی علاوه بر دریافت مدال طلا با کسب بالاترین امتیاز به عنوان نفر اول جهان شناخته شده‌است.

میرزاخانی از جمله بازماندگان سانحه غم‌بار سقوط اتوبوس حامل نخبگان ریاضی دانشگاه صنعتی شریف به دره در اسفندماه 76 است. در این حادثه اتوبوس حامل دانشجویان ریاضی شرکت‌کننده در بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی دانشجویی که از اهواز راهی تهران بود به دره سقوط کرد و طی آن شش تن از دانشجوی نخبه ریاضی دانشگاه صنعتی شریف شامل آرمان بهرامیان، رضا صادقی - برنده دو مدال طلای المپیادجهانی - علیرضا سایه‌بان و علی حیدری، فرید کابلی، دکتر مجتبی مهرآبادی و مرتضی رضایی دانشجوی دانشگاه تهران که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ملی و بین‌المللی ریاضی بودند در اوج بالندگی و شکوفایی علمی ناباورانه، جان باختند.

m_hei
30th June 2010, 06:51 PM
:-ssسال پیش در یک همچین روزی من به دنیا اومدم. یک کودک به تعداد کودکان عالم اضافه شد... به همین سادگی!!... نه بابا!!! به همین سادگی هم نبوده٬ از قرار معلوم بنده مایل نبودم به کره ی زمین تشریف فرما شم! هر چه دکترها و مادرم تلاش میکردند بچه بیرون نمیومده!! نمیدونم مثل اینکه سر و ته شده بودم٬ از بس که از همون اولش شر بودم! خوب بچه٬ مثل آدم دو دقیقه آروم میگرفتی تا این همه سختی هم به مامان بیچاره ات ندی!! خاله ها و دایی ها میگند که من خیلی خوش شانس بودم که مادرم بعد از تولد من هنوز سالمه!! میگند حتی دکترها به بابام گفته بودند که ممکنه خانمتون....!!!! ولی بالاخره من اومدمhttp://blogfa.com/images/smileys/13.gif از همون اولش هم زندگیم رو با سختی شروع کردم٬ هنوزم که هنوزه تا واسه یک کاری بدبختی نکشم و به فلاکت نیفتم اون کار انجام نمیشه!! بعد از تولدم پدر و مادرم خیلی نگران بودند چون بهشون گفته بودند که ممکنه واسه چند دقیقه به بچه هوا نرسیده باشه و به مغز بچه آسیب رسیده باشه!!http://blogfa.com/images/smileys/07.gif(راست گفتند بابا بیچاره ها! هی میگم چرا یک وقتها یک کارهایی میکنم که بچه ۳ ساله هم نمیکنه ها!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif)... از مدتها قبل قرار بوده که اگه بچه (یعنی من) دختر شد اسمش باشه شیرین! اما با اون وضعی که من به دنیا میام٬ خاله ام قرآن رو باز میکنه که واسه سلامتی من قرآن بخونه که اتفاقاً سوره ی مریم میاد! و این طوری میشه که اسم من میشه مریم!!....

خانواده ی من یک خانواده ی کاملاً معمولیه! نه پولدار نه فقیر٬ نه معروف نه گمنام٬ نه مذهبی نه ضد دین٬ خلاصه نه افراطی و نه تفریطی! تا اونجایی هم که یادمه همیشه روابطون با خانواده ی مادری بهتر بوده... ۲ تا خاله دارم٬ ۳تا دایی٬ ۳ تا عمو٬ ۳ تاعمه!!! پدرم بچه ی اوله و مامانم ته تغاری خانواده ی پدرم اینا خیلی پسری اند و نقل است که وقتی من به عنوان اولین نوه ی خانواده ی پدری به دنیا اومدم٬ پدربزرگم فرمودند: ذکّی!http://blogfa.com/images/smileys/30.gif همون موقع بوده که خودمو واسه همیشه تو دلش جا کردم! و اینگونه بود که خداوند میزنه تو حالشون و همه ی نوه هاشون بعد از من پسر میشند( تا همین ۳ سال پیش که زن عموم بعد از کلی نذر و نیاز بچه ی چهارمش دختر میشه!)... اما بابام میگه با اینکه خانواده اش پسری اند وقتی منو برای اولین بار از اتاق بیمارستان بیرون میارند و به بغل پدرم میدند٬ من از خواب بیدار میشم و شروع به خندیدن به صورت بابام میکنم و انگشتش رو محکم تو دستم میگیرم!( ایول من! چه بچه سیاستمداری بودم ها!!)

از همون موقعی که دنیا اومدم کلی مو روی سرم داشتم٬ خودم عکسهای اون وقتهام رو که میبینم کلی به خودم میخندم!!بچه ی خوش اشتهایی بودم٬ هر ۲ ساعت یکبار ونگ و وونگم در میومده که من شیر میخوام!! این قدر که مادربزرگم یکبار به مامانم پیشنهاد داده که یک بشکه شیر بذارند گوشه ی اتاق و یک شلنگ وصل کنند بهش و سر شیلنگ رو بذارند تو دهن من!!!... و اما ۲ سالم بوده که مریضی اسهال سختی میگیرم و به شدت لاغر میشم٬ به هر دکتری مراجعه میکردند خوب نمیشدم... بالاخره با هزار مصیبت من خوب میشم اما اون مریضی نقطه ی عطفی در زندگی من بوده! چون بعد از اون این قدر مامانم منو به غذا میبنده که در تمام دوران زندگی ام تا اونجایی که یادم میاد همیشه چاق بودم...

اما از استعدادهام بگم... خوب خیلی زود iq بالام کشف میشه!! و اون زمانی بوده که در یک روز گرم تابستانی( که ما همیشه پنجره های اتاق رو باز میذاشتیم) بنده در حالیکه یک عدد مارمولک به دست گرفته بودم٬ چهار دست و پا وارد آشپزخونه میشم و رو به مامانم میگم جوجو!!!! و مادرم با دیدن مارمولک در دستان من از شدت خوشحالی کشف استعداد شگرف من!! جیغ زنان آشپزخونه رو ترک میکنه حالا یک فسقل بچه چه طوری یک مارمولک رو گیر انداخته ولله خودم هم هنوز تو کَفِشم!!

از همون بچگی به رشته برق علاقه داشتم! الآن میگم چرا! مامانم برای رعایت نکات ایمنی و اینکه بچه دستش رو توی پریز نکنه برای همه ی پریزهای خونه محافظ خریده بود٬ اما منِ ابله یک بار به انباری گوشه ی حیاط خونمون میرم و یک عدد پریز برق اونجا میبینم و با قیافه ای به این صورت http://blogfa.com/images/smileys/25.gif دستم رو توش فرو میکنم!!http://blogfa.com/images/smileys/08.gif فرو کردن همان و لرزش شدید بدن همان!! وقتی جریان رو بعداً برای مامانم میگم مامانم از تعجب دهنش واز میمونه که بابا تو دیگه کی هستی؟! دست ادیسون رو بستی!

نمیگم بچه ی باهوشی بودم ولی از الآنم خیلی بهتر بودم٬ یک وقتها مامانم یک چیزهایی در موردم میگه که خودم خیلی با خودم حال میکنمhttp://blogfa.com/images/smileys/19.gif برای همین بچگی خودم رو خیلی دوست دارم و دلم میخواد اگه روزی بچه ای هم داشتم مثل خودم باشه...

خلاصه ما کم کم بزرگ شدیم و وارد مدرسه شدیم٬ قبل از ۷ سالگی رفتن به مدرسه واسه من برزگترین آرزو بوده! اینقدر به مامانم اصرار کرده بودم به من خوندن و نوشتن یاد بده که وقتی هنوز ۶ سالم بوده٬ مامانم برام مانتو شلوار و کیف مدرسه میخره و منو برای ثبت نام به مدرسه میبره که صد البته رام نمیدند اما ورود من به مدرسه هم واسه خودش ماجراهایی رو به همراه داره! از اونجایی که همیشه یک جور حس رئیس بازی عجیبی تو وجودم دارم هیچ وقت نتونستم با هم سن و سالهام خوب کنار بیام!! یادمه همون هفته ی اول مامانم رو به مدرسه میخوان که خانوم بچه ات کلاس رو به هم ریختهhttp://blogfa.com/images/smileys/07.gif... اما خوب چون شاگرد زرنگ کلاس بودم هیچ وقت از مدرسه بیرونم نینداختن!! حتی یادمه با اینکه هیچ وقت نمره ی ورزشم کامل نمیشد(بارفیکسم صفره) برای اینکه معدلم ۲۰ بشه اونم واسم ۲۰ رد میکردند (دمشون گرم!!)... کلاس دوم دبستان رو که تموم میکنم معلمم به مامانم پیشنهاد میده که من توانایی گذروندن کلاس سوم دبستان رو توی تابستون دارم و اگه تونست برای من معلم مناسبی گیر بیاره٬ بذاره من یک سال رو جلوتر بخونم! مامانم قبول میکنه و شروع به گشتن واسه معلم میکنه اما خوب هیچ معلمی گیر نمیاد!! و این جوری بود که خودش معلمم میشه و دوتایی باهم ۲ ماه آزگار درس میخونیم و کتابهای کلاس سوم رو تموم میکنیم و صدالبته با شروع شهریور من به حوزه ی امتحانی میرم و با معدل ۱۹.۹۸ کلاس سوم رو پاس میکنم کلاس سوم دبستان بهترین سال تحصیلی من بوده! مامانم بهترین معلم بود و تمام آزمایشهای کتاب رو واسم انجام میداد٬ حتی واسه درس آقای هاشمی اینا منو به کاخ سعد آباد برد و خلاصه سنگ تموم گذاشت(خیلی چاکریم مامان جونمhttp://blogfa.com/images/smileys/20.gif)

... و اما کلاس پنجم!! سال آخر دبستان بودم که امتحان مدرسه ی استعدادهای درخشان رو میدم و وارد مدرسه ی فرزانگان میشم. یک وقتها که خوب فکر میکنم میبینم که ورود من به این مدرسه یک سکوی پرش توی زندگی ام بوده! نه به خاطر اینکه مدرسه یا حالا درسهاش خیلی خدا باشه! چون بنده یک دوره ی رکود (یا به عبارتی سقوط) ۵ ساله توی زندگی ام دارم و اون هم ۳ سال راهنمایی و سال اول و دوم دبیرستان بوده که تبدیل به یک دختر شر درس نخون که خدا رو هم بنده نبوده میشم و خلاصه شاگرد آخر کلاس و این حرفا!!... اما توی اون مدرسه با آدمهایی دور و ورم آشنا میشم که هر کدوم در نوع خودشون بی نظیر بودند! آدمهایی با اخلاقیات و استعدادهای کاملاً متفاوت( نه لزوماً استعداد توی درس)... طوری که همیشه احساس میکردم از من بهتر خیلیها هستند! اصولاً زندگی میون آدمهای خدا به طور ناخود آگاه این احساس رو به تو منتقل میکنه که تو هم باید یک کاری کنی تا حرفی واسه گفتن داشته باشی!! برای همین اواخر سال دوم دبیرستان بودم که به خودم میام و متحول میشم٬ خرکی بازی رو کنار میذارم و شروع به درس خوندن میکنم که خوب البته سال سوم و پیش رو هم به خوبی سپری میکنم و وارد دانشگاه میشم... اما از اون مهمتر اتفاقیه که باعث میشه من به ژاپن بیام و خوب مسیر زندگی ام عوض بشه... پدرم از مدتها قبل تو فکر بود که منو برای ادامه ی تحصیل به یک کشور خارجی بفرسته! همیشه این نظریه رو داشت که من توی ایران هیچی نمیشمhttp://blogfa.com/images/smileys/21.gif... خلاصه شرایط رو برام ردیف میکنه و یک هفته قبل از کنکور من امتحانی رو در سفارت ژاپن میدم و بورس تحصیلی میگیرم... و الآن هم خوب توی دانشگاهم در ژاپن نشستم و دارم این پست رو مینویسمhttp://blogfa.com/images/smileys/03.gif...

این همه ی زندگی ام تا اینجا بود... تا این ۱۹ سالی که از خدا عمر گرفتم... حالا یک ذره از خودم بگم...

آدمیم در یک کلام عجیب!! خیلی عجیب!! خودم تو کار خودم موندم!! اکثر وقتها نمیتونم خودم رو بفهمم!! یک وقتها خیلی با خودم حال میکنم٬ یک وقتها میخوام خودم با دستام٬ خودم رو خفه کنم یک وقتها خیلی مهربون و دوست داشتنی ام٬ یک وقتها تبدیل به یک موجود کاملاً نفرت انگیز میشم... اصولاً خیلی زود جوش میارم٬ وقتی هم جوش بیارم اصلاً حالیم نیست که دارم با کی حرف میزنم و چه چیزی رو نباید بگم!!!http://blogfa.com/images/smileys/21.gif عاشق آدمهای باحالم ولی خودم اصلاً خودم رو باحال نمیدونم... اصولاً با پسرها راحتتر کنار میام تا با دخترها٬ دلیلش رو نمیدونم!... قبلاًها خیلی شیطون بودم ولی الآن خیلی آرومتر و خانومتر شدم... مخصوصاً از وقتی که دارم تنها زندگی میکنم خودم کاملاً احساس میکنم که دیگه به شلوغی قبل نیستم!!... از همه کاری خوشم میام٬ هر کی رو ببینم که توی یک کاری مهارت داره سریعاً حسودیم گل میکنه و دلم میخواد مثل اون باشم. از ورزش گرفته تا موسیقی و هنر و ... خدا رو خیلی دوست دارم٬ خیلی!! یک وقتها با هم میونمون به هم میخوره و من قهر میکنم! اما خیلی زود میفهمم که بابا اسکول! قهر کنی که خودت ضرر میبینی... بعد از خدا و پدر مادرم٬ مهمترین اشخاص زندگیم دوستام هستند!! وقتی وارد دانشگاه فنی شدم با یک سری آدمهایی دوست شدم که به نظر خودم خیلی خوش شانس بودم که باهاشون آشنا شدمhttp://blogfa.com/images/smileys/13.gif آهان! حرف از شانس شد! فوق العاده آدم بد شانسیم!! به شدت بد شانس!!! امکان نداره توی یک لاتاری چیزی برنده بشم!! هر وقت واسه یک چیزی ریسک کردم٬ به شدت از دماغم دراومدهhttp://blogfa.com/images/smileys/30.gif...

از ورزش اگه بخوام بگم که تو دوران بچگی ام تجربه ی همه گونه ورزشی رو دارم. اما یک کم که بزرگتر شدم هیچ کدوم رو ادامه ندادم... ورزش مورد علاقه ام که حالا ممکنه حرفی هم توش واسه گفتن داشته باشم شناست... از بچگی شنا رو شروع کردم و حتی دوره ی غریق نجاتی رو هم گذروندم و عضو تیم شنا ی پیام شدم اما با ورود به راهنمایی و همون دوره ی ۵ ساله ی کذایی٬ اونم ول کردم... ساز مورد علاقه ام ویولونه ولی فقط بلدم ارگ بزنم... اونم به خاطر اینه که که سال سوم دبیرستان به ویولون علاقه پیدا کردم و هیچ وقت فرصتش پیش نیومد که شروعش کنم!!(حیفhttp://blogfa.com/images/smileys/02.gif)

سه سوت عاشقم٬ سه سوت فارغ اوایل دبیرستان که بودم خیلی پسرها رو سر کار میگذاشتم اما هیچ وقت تجربه ی دوستی با هیچ کدومشون رو نداشتم اونم به خاطر مامانمه که از ۱۰۰ تا نیروی انتظامی بدتره و همیشه مثل یک شاهین چشماش بهم بوده و هوام رو داشته!! تا میومدم یک ذره چراغ قرمز رو رد کنم همچین جریمه میشدم که خودم به شخصه میرفتم از اول گواهینامه میگرفتم به خاطر همینه که الآن هم که تنها دارم توی جاده رانندگی میکنم٬ گذاشتم دنده ۵ و خیالم راحته که عمراً چپ نمیکنم

همه جور غذایی دوست دارم اما بهترینش زرشک پلو با مرغهاونم زرشک پلوهای مامانمhttp://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/25.gif... هله هوله هم که دیگه نگو!!! وااااااااای!! عاشقه شیرینی و شکلاتمhttp://blogfa.com/images/smileys/04.gif میوه ی مورد علاقه ام موز و سیبه... رنگ هم از آبی تو مایه های قفایی خوشم میاد... خرید رو خیلی دوست دارم مخصوصاً لباس و وسایل خونه!!...

در آخر اینکه خیلی عاشق ایرانم!!! قبلاً ها اصلاً این جوری نبودم... هیچ احساسی نداشتم... اما الآن خیلی روش تعصب دارم و منتظرم یکی علیه ایران حرف بزنه تا منم پا شم دهنش رو ... http://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/12.gif(http://blogfa.com/images/smileys/07.gif) نمیدونم واسه آینده چه برنامه ای دارم٬ چون هیچ وقت زندگیم طبق برنامه هام نبوده! اینکه منتظرم ببینم توی سرنوشتم چی نوشته شده و قراره من به کجا برسم!! ۲۳ اردیبهشت امسال من ۱۹ سالم کامل میشه و وارد ۲۰ میشم!! دوران نوجوونی ما هم تموم شد!(هر چند که من هیچ احساسی از بزرگ شدن ندارم)... زندگی همه مون داره مثل برق و باد میگذره و به سوی جایی که باید بره میره! خیلی دلم میخواد بدونم وقتی ۴۰ یا ۵۰ سالم شدم و احتمالاً اگه هنوز وبلاگ مینوشتم!!!!!!!!http://blogfa.com/images/smileys/07.gif(علافی تا این حد!!http://blogfa.com/images/smileys/03.gif) قراره واسه تولدم چه پستی بنویسم... " ۴۰ سال پیش در یک همچین روزی من به دنیا اومدم... " دلم میخواد بدونم چه چیزهایی برای نوشتن٬ اضافه بر امروز تو چنته دارمhttp://www.persianblog.com/pbe34r2/images/smileys/33.gif... اما خوب عجله ای هم نیست! بالاخره اون روز هم یک روزی میاد... خیلی هم زود... مثل یک چشم به هم زدن...

خوب دیگه مثل اینکه خیلی بیشتر از کوپونم حرف زدم... وقتشه که برم!! خیلی ممنون که همه ی این خزعبلاتی رو که نوشتم تا ته خوندین... پس فعلاً...


برگرفته از وبلاگ: http://awayfromhome.blogfa.com (http://njavan.com/forum/redirector.php?url=http%3a%2f%2fawayfromhome.blogf a.com%2f)
قبول کردنش ی کم سخت

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد