PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست



نارون1
20th September 2012, 10:20 PM
جلال الدین محمد بلخی ( مولوی )










بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست


بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطان آرزوست


گفتی ز ناز ، بیش مرنجان مرا برو !
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


و آن دفع گفتنت که ، برو شه به خانه نیست
و آن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست


والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سُست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست


زین خلقِ پُر شکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست


گویاترم ز بلبل ، اما ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست


دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم ، انسانم آرزوست


گفتند : یافت می نشود ، جسته ایم ما
گفت : آن که یافت می نشود آنم آرزوست


پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکارا صنعت ِ پنهانم آرزوست


گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ایمانم آرزوست



یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست .

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد