PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عاشقان شيدا



kamanabroo
6th March 2009, 12:56 AM
سلام خدمت همه دوستان گل

از اونجايي كه ما آرامشمون ،‌ پيشرفتمون،‌ زندگيمون ، سرافرازيمون و اقتدارمون و هر چي كه الان داريم رو مديون شهدا هستيم


اين تايپيك رو اختصاص مي دهيم به ياد شهدا عاشقان شيدا تا در اينجا هم به نحوي،‌ قدري از ديمون رو نسبت به شهدا ادا كرده باشيم.

امام خميني : «شهدا شمع محفل بشريت هستند»
امام خامنه اي : « ياد شهدا كمتر از خود شهادت نيست»

ان شاء الله در اينجا داستانهاي شهدا( خاطرات، سختيها، معنويات ، و...) و هر چيزي كه يادي از اين مردان خدا بكنه رو به كمك همه شما بيان مي كنيم باشد كه شهدا از ما راضي باشند.


كجاييد اي شهيدان خدايي....

kamanabroo
6th March 2009, 01:00 AM
در میان همراهانش گم میشود...





http://img.tebyan.net/big/1387/12/61175163833885441561091281918320625104249.jpg

8/12/62
شهادت حسن زمانی فرمانده گردان حمزه سید الشهدا و محمد رضا کارور فرمانده گردان مالک اشتر لشگر 27 محمد رسول الله


8/12/65
سفر وزیر مشاور در امور نظامی عراق به فرانسه برای خریدهای تسلیحاتی
گرومیكو در دیدار با طارق عزیز تاكید كرده كه كرملین موضع عراق را سازنده‌تر از موضع ایران می‌داند.
درخواست حافظ اسد برای تشكیل كنفرانس اسلامی در جهت پایان دادن به جنگ ایران و عراق.
خبرگزاریها: علت متوقف شدن پیشروی ایران به طرف بصره فشار مسكو و دمشق به تهران بوده است.
مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .




*شهادت حاج حسین خرازی فرمانده لشگر 14 امام حسین(ع) شهید خرازی به روایت شهید آوینی


http://img.tebyan.net/big/1387/12/1991625918071801981371672041611861672522250.jpg

http://img.tebyan.net/big/1387/12/2519522257215161681879621533107923944.jpg
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری،به «فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .

ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.

حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .

حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
شهید سید مرتضی آوینی _گنجنه آسمانی ، ص 165

تبيان

kamanabroo
6th March 2009, 01:12 AM
سر لشگر خلبان شهيد عباس بابايي
http://www.emtedad.ir/CMS/Upload/ArticleLogo/babae.jpg
سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی در سال 1329 در محروم‌ترین منطقه قزوین متولد شد. پدر عباس را همه به عنوان تعزیه‌گردانی می‌شناختند که سالها عمر و زندگی خود را وقف این همایش بزرگ مذهبی کرده و صحن حیاط خانه‌شان در خیابان سعدی، منزلگه دوستداران حسین (ع) و یاران با وفایش بود عباس در سال 1348 با شرکت در کنکور سراسری، در رشته‌ پزشکی قبول شد، اما از آنجایی که به پرواز در اوج آسمانها می‌اندیشید، داوطلب تحصیل در دانشکده‌ خلبانی شد.

به گزارش سرویس فرهنگ و حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، وی پس از طی دوره‌های آموزشی لازم،‌ جهت تکمیل این دوره‌ها به آمریکا رفت و دوره آموزش خلبانی هواپیمایی شکاری را به راحتی و با موفقیت در آن کشور گذراند.

عباس خلبان شدن خود را از عنایات خداوند می‌دانست، چنان که خود در این باره می‌گوید: دوره‌ خلبانی ما، در آمریکا تمام شده بود ولی به خاطر گزارش‌هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی‌دادند. سرانجام روزی به دفتر رییس دانشکده که ژنرالی آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم و او هم از من خواست که بنشینم، پرونده من روی میز در مقابل او بود. ژنرال آخرین فردی بود که می‌بایست در رابطه با قبول یا رد شدن من در امر خلبانی اظهار نظر می‌کرد.

او پرسش‌هایی مطرح کرد که من پاسخش را دادم.در همین حال و هوا بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. وقت نماز ظهر بود. به گوشه‌ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که در آنجا بود، روی زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شد با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟! بالاخره تصمیم گرفتم که نمازم را ادامه دهم، چون به هر حال هرچه خدا بخواهد، همان خواهد شد.

بعد از اینکه نمازم تمام شد ژنرال گفت: «چه می‌کردی؟» گفتم: «عبادت می‌کردم» از من خواست بیشتر توضیح بدهم و بعد از اینکه توضیح دادم، ژنرال گفت: تمام مطالبی که در پرونده تو است، راجع‌به همین کارهاست. او لبخند می‌زد. از نوع نگاه‌هایش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده است. با چهره‌ای بشاش زیر پرونده‌ام را امضاء کرد.

kamanabroo
11th March 2009, 04:39 AM
نامه دختر شهيد ناصري به پدرش:

خيلي عبرت انگيزه توصيه مي كنم حتما گوش كنين ...



دانلود فايل صوتي (http://snd.tebyan.net/hozeh/soundgallery/defaemoghadas/sherkhani/naseri.mp3)

kamanabroo
11th March 2009, 04:48 AM
حتما تا حالا اشعار شهيد ابوالفضل سپهر رو شنيديد: مثل اتل متل يه بابا و ....
كه خيلي هم معروفه
اين شهيد در بيمارستان و بستر اين شعر ها رو سرود و و با زباني كودكانه بزرگترين درد دل بازماندگان شهدا رو بيان كرد.

يكي از اين شعر ها رو كه به صورت صوتي هست از لينك دانلود بگيريد و گوش كنيد.


دانلود فايل صوتي اتل متل يه بابا (http://snd.tebyan.net/hozeh/soundgallery/defaemoghadas/sherkhani/sepehr_02.wma)


تبيان

kamanabroo
11th March 2009, 04:55 AM
در فراق سید مرتضی آوینی(سید مهدی شجاعی)


http://img.tebyan.net/big/1387/12/2519522257215161681879621533107923944.jpg
سید مهدی شجاعی از چهره های برجسته فرهنگی كشور با آثار ادبی بسیار مانند ضریح چشمهای تو ، دو کبوتر دو پنجره دو پرواز ، بدوک ، کشتی پهلو گرفته ، از دیار حبیب ، پدر عشق و پسر و ...

قرة العین من آن میوه دل یادش باد
كه چه آسان بشد و كار مرا مشكل كرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
كه امید كرمم همره این محمل كرد
در این حال و روز كه بندها ترنم ماندن دارند و زنجیرها سرود نشستن می‌خوانند، كندن چه كار سترگی است، پر كشیدن چه باشكوه است و پیوستن چه شیرین و دوست داشتنی. كاش با تو بودیم وقت قران انتخاب تو با انتخاب حق.
كاش با تو بودیم آن زمان كه دست از این جهان می‌شستی و رخت خویش از این ورطه بیرون می‌كشیدی.
كاش با تو بودیم آن زمان كه فرشتگان، تو را بر هودج نور می‌گذاشتند و بالهای خویش را سایبان زخمهای روشن تو می‌كردند.

http://img.tebyan.net/big/1387/12/13581168216162121246012415655209318622219.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1387/12/113158208201561615223101952532093142157148.jpg)
كاش با تو بودیم آن شام آخر كه سالارمان، ماه بنی هاشم (ع) به شمع وجود تو پروانه سوختن داد.
گریه ما، نه برای رفتن تو، كه برای جا ماندن خویش است. احساس می‌كنم كه در این قیل و مقال، چه قال گذاشته شده‌ایم، چه از پا افتاده‌ایم، ‌چه در راه مانده‌ایم، چه در خود فرو شكسته‌ایم.
احساس می‌كنم آن زمان كه تو دست بر زانو گذاشتی و یا علی گفتی، ما هنوز سر بر زانو نهاده بودیم.
گریه ما نه برای «رٍجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا الله» است، گریه ما، نه برای «فَمِنهُم مَن قَضَی نَحبَه»«فَمِنهُم مَن ینتَظِر» است. است، گریه ما، گریه جگرسوز
ای خدا! به حق آن امام منتظرت، نقطه شهادتی بر این جمله طویل انتظار ما بگذار كه طاقتمان سر آمده است، تابمان تمام شده است، توانمان به انتها رسیده است، كاسه صبرمان سرریز شده است و خیمه انتظارمان سوخته است.
مرتضی! ای همسفر شبهای تابناك مدینه!
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخه‌ها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، ‌زنده شود.


http://img.tebyan.net/big/1387/06/1521351951372486111542082511084515244154.jpg
مگر نه ما یك ماه تمام،‌ پا به پای هم طواف كردیم؟ مگر نه ما یك ماه تمام در كوچه پس كوچه‌های مكه و مدینه، چشم در چشم در غربت ولایت گریستیم؟
مگر نه ما یك ماه تمام، نفس در نفس به مناجات نشستیم و شهادت هم را از خدای هم خواستیم؟ این چه گرانجانی بود كه نصیب من شد و آن چه سبكبالی كه نصیب تو.
چرا به خدا نگفتی كه خارهای گل را نتراشد؟ چرا به خدا نگفتی كه میوه‌های نارس و آفت زده را هم دور نریزد؟ چرا به خدا نگفتی كه برای چیدن گل، بر روی علفهای هرز پا نگذارد؟ چرا به خدا نگفتی كه پشت در هم كسی ایستاده است؟
چرا به خدا نگفتی…
اما اكنون از این شكوه‌ها چه سود؟ تو اینك بر شاخسار بلند عرش نشسته‌ای و دست نگاه ما حتی به شولای شفاعتت نمی‌رسد.
مرتضی، دست فروتر بیار و این دست خسته را بگیر. شاخه‌ها را خم كن تا در این بال شكسته نیز اشتیاق پرواز و امید وصال، ‌زنده شود.

http://img.tebyan.net/big/1387/05/129101551507329142981601091671614816310114.jpg
درد ما، درد فاصله‌ها نیست. مرتضی! قبول كن كه تو در اینجا و در كنار ما هم اینجایی نبودی. دمای جان تو با آب و هوای این جهان سازگاری نداشت.
كدام ظرف در این جهان می‌توانست این همه اخلاص را پیمانه كند،
كدام ترازو می‌توانست به توزین این همه انتظار بنشیند؟
كدام شاهین می‌توانست این همه شور و عشق را نشان دهد؟
كلامت از آن روی بر دل می‌نشست و روایتت از از آن جهت رنگ حقیقت داشت كه از سر وهم و گمان سخن نمی‌گفتی. دیده‌های خویش را به تصویر می‌نشستی.
از نردبان معرفت، بالا رفته بودی و برای ما كوتاه‌قدان این سوی دیوار، این سوی حجابهای هزار تو، وادی نور را جزء به جزء روایت می‌كردی و همین شد كه نماندی. و همین شد كه برنگشتی و پایین نیامدی.
چرا برگردی؟
كدام عاقلی از وحدت به كثرت می‌گریزد؟
كدام بیننده تماشاجویی از نور به ظلمت پناه می‌برد؟
كدام جمال‌پرستی چشم از زیبایی محض می‌شوید؟ كدام پرنده زنده‌ای قفس را به آسمان ترجیح می‌دهد؟
منبع: سایت شهید آوینی
تنظیم برای تبیان: حسین رحمانی

kamanabroo
20th March 2009, 02:53 AM
حيفه اين سالهاي ناب همين جور بگذره و يادي از شهدا نكنيم

ما كه هر چي داريم از رشادتها و از جان گذشتگي اين هموطنامونه


.
.
..
.
.
.
..
از دوستان اگر از شهيد خاصي خاطره اي داره
يا ياد شهيدي خيلي آرومش مي كنه
يا هر داستاني كه به نحوي مربوط به شهيد ميشه
بياد و اينجا بگه تا يادي از شهدا هم كرده باشيم



ممنونم

kamanabroo
5th October 2009, 12:21 AM
ورود نامحرم ، ممنوع !http://img.tebyan.net/big/1388/03/91882081039924480931779422219934214162234.jpg


از قایق پیاده شدم و به طرف جاده جفیر آمدم. خسته بودم. هشت روز تمام در جزیره مجنون عكاسی كرده بودم و امروز در این شرجی بعد از ظهر ، از جزیره بیرون آمدم تا سر و سامانی به فیلم‌هایم بدهم. باید آنها را به تهران می‌فرستادم.
غروب به سنگرهای بچه‌ها رسیدم. دلم می خواست كه استراحت كنم اما به هر سنگری كه سر می‌زدم پر بود از نیرو. از سنگری صدای دعا و گریه می‌آمد. به آن طرف رفتم. نزدیك در سنگر كه رسیدم پتوی آویزان شده از جلو در كنار رفت. چهره بسیجی جوانی را دیدم او هم مرا دید و نگاهش سرتا پای خاكی و عرق كرده مرا ورانداز كرد.
او با لحن جدی آمیخته به شوخی گفت: " راه ورود نامحرم به این سنگر ممنوع است! " من دیگر حال حركت نداشتم. همان جا كنار سنگر نشستم. هوا دیگر داشت تاریك می‌شد. صدای دعا و گریه بچه‌ها حال مرا دگرگون می‌كرد. بچه‌هایی كه تو سنگر بودند یكی یكی برای گرفتن وضو بیرون آمدند.
من هم با آنان در كنار منبع آب وضو گرفتم. این بچه‌ها اصلا به من توجهی نداشتند ولی من با آن خستگی حتی تعداد آنان را هم شمردم. دوازده نفر بودند. در آن میان یك روحانی جوان هم بود كه عبا و عمامه‌اش را برای خواندن نماز آماده می‌كرد. بعد از چند دقیقه دوباره پتو هایلی شد بین من و آنان.
این نماز بیش از نیم ساعت طول كشید دوباره صدای دعاخوان را می‌شنیدم كه می‌گفت: " خدایا... این آخرین نماز ما در این دنیا است و نماز صبح را ان‌شاء‌الله به لطف تو در كنار ائمه اطهار به جای خواهیم آورد.
صدای دیگری را شنیدم كه می‌گفت: " ما بدون اسلحه و حتی بدون پوتین به طرف دشمن حركت می‌كنیم تا بیت‌المال حرام نشود. "
و همان صدا از بچه‌های تو سنگر خواست كه وصیتنامه‌هایشان را بنویسند. دیگر صدایی به بیرون درز نكرد.
سوز و سرمای شبانه جنوب به سراغم آمد و نشئه خواب زیر پوستم رفت...
وقتی از خواب پریدم خودم را درون همان سنگر دیدم. پتویی رویم انداخته شده بود. تنها بودم هیچ كس دیگری نبود. برای لحظه‌ای نشستم تا خواب از سرم بپرد. حدس زدم بچه‌های سنگری كه من نامحرم آن بودم موقع رفتن، من خواب زده را به درون سنگر آورده و خود رفته‌اند. معطل نكردم. دوربین را برداشتم و با عجله از سنگر خارج شدم. هیچ كس در آن اطراف نبود. غیرصدای انفجار گلوله صدای دیگری به گوش نمی‌رسید. تازه متوجه شدم هواگرگ و میش است. لذت نماز دیشب بچه‌های سنگر حال مرا برای خواندن نماز صبح جا آورد. بعد از نماز به طرف منطقه درگیری رفتم. یعنی یك نفس دویدم به دنبالش. اولین رزمنده ای كه دیدم اوضاع را پرسیدم او از بچه‌هایی كه دیشب دیده بودمشان خبری نداشت. من هم به راهم ادامه دادم. به چهره تك تك بچه‌ها خیره می‌شدم تا شاید یكی از آنان را ببینم. بچه‌ها فقط از پیشروی ده كیلومتری در دژ " طلاییه " كه نفوذ ناپذیرترین دژ عراقیها بود خبر می‌دادند. جلوتر رفتم. زمین سوخته طلاییه‌ نشان از جنگ سخت دیشب داشت.
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1124724420816919025512691236130209921781563.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/199674420788172142421681381534420605372.jpg)
حالا دیگر خورشید هم بالای سرم بود و تازه گرسنگی را احساس می‌كردم. به دنبال تكه‌ای نان بودم یكی از بچه‌ها از كوله پشتی خود یك بسته بیسكویت به طرف من دراز كرد.
نیروهای تازه نفس بسیجی از راه می‌رسیدند. راننده‌های لودر برای ساختن خاكریز زمین را زیر و رو می‌كردند.
گلوله‌باران عراقیها برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد.
كمی جلوتر از لودرچی‌ها چند نفری مشغول جمع كردن چیزی از روی زمین بودند آنان با حصوله كار می‌كردند و هر چیزی كه توجهشات را جلب می‌كرد بر می داشتند و آرام داخل كیسه‌ای كه همراه داشتند می‌گذاشتند.
وقتی كنار آنان رسیدم از یكی شان سراغ بسیجیهای آن سنگر را گرفتم او نگاهش را در نگاهم دوخت. تكه گوشت لهیده‌ای دستش بود. نشانم داد و گفت: " آنان همین تكه گوشت ها هستند.
و من فهمیدم كه بچه‌های آن سنگر داوطلب رفتن روی مین بودند و پیروزی امروز را به ما هدیه كردند.
مات و مبهوت نگاهش كردم دور و بر من بدنهای قطعه قطعه شده زیاد. دوربین را آماده كردم. انگشت روی شاتر بردم تا فشار بدهم. آن بسیجی به طرف برگشت و آرام گفت: از حیطه نامحرم نباید عكس گرفت.

این بار گریه كردم.
منبع : خبر گزاری فارس - راوی:ح.م


(http://wallpaper.pib.ir/)

kamanabroo
5th October 2009, 12:23 AM
من نمی توانم شما را شفاعت کنم !

شهید پلارکhttp://img.tebyan.net/big/1388/07/57163218411413213415635195203206992188253.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/24302038320549102210206150798522220723.jpg)


* خواهر شهید نقل می کند: وقتی بر اثر مجروحیت در بیمارستان بستری شده بود رفتم کنارش و به او گفتم: احمد! آخربه ما حلوا ندادی. جوابم را داد و گفت: آنقدر می روم ومی آیم که یک آدم حسابی بشم.
* سید احمد همیشه در همه عملیاتها، یک شال مشکی به سر و گردنش می بست. جالب اینکه با وجود سادات بودنش، شال سبز نمی انداخت. هیئت گردان عمار لشکر 27 حضرت رسول (ص) هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س) نام داشت. هر روز بعد از نماز جماعت صبح، زیارت عاشورا خوانده می شد. شهید پلارک یکی از مشتریان پر و پا قرص این مراسم بود، اما حال او با حال بقیه خیلی فرق داشت. هیچ وقت یادم نمی رود، به محض اینکه نام حضرت فاطمه زهرا( س) می آمد خیلی شدید گریه می کرد. او ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت.
* آخرین مسئولیت شهید پلارک،فرمانده دسته بوده. در والفجر 8 از ناحیه دست و شکم مجروح شد، اما کمتر کسی می دانست که او مجروح شده است. اگر کسی درباره حضورش در جبهه از او سئوال می کرد، طفره می رفت و چیزی نمی گفت.
* یک دفعه در جبهه خواستیم از یک رودخانه رد شویم. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود. شهید پلارک رو به بقیه کرد و گفت:"اگر یک نفر مریض بشه،بهتر از اینه که همه مریض بشن."یکی یکی بچه ها را به دوش کشید و به طرف دیگر رودخانه برد.آخر کار متوجه شلوار او شدیم که یخ زده بود و پاهایش آسیب دیده بودند.
* شب عاشورا بود. احمد تعدادی از بچه ها را جمع کرد و گفت: "حر،در روز عاشورا توبه کرد و امام حسین(ع) هم او را بخشید و به جمع خودشان راه داد. بیایید ما هم امشب همان کار بکنیم." نیمه شب وقتی بچه ها از خواب بیدار شدند، سید احمد گفت: پوتین هایتان را در بیاورید. سپس همگی بندهای پوتین را به هم گره زدیم و داخل و روی دوشها انداختیم. بعد چند ساعتی را در بیابانهای کوزران پیاده روی کردیم. گریه و عزاداری کردیم. هر کس زیر لب چیزی زمزمه می کرد، ولی احمد چیزهایی بر زبان جاری می ساخت که تا به حال نشنیده بودم.
* یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می بیند. او از شهید تقاضای شفاعت می کند که شهید پلارک به او می گوید:" من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید، همچنین زبانهایتان را نگه دارید، در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید."
دست نوشته های شهید سید احمد پلارک :
* امام صادق (ع) می فرماید: "چنانکه اعضایت را با آب پاک می کنی، قلبت را با نور تقوی و یقین پاک گردان" بعضی وقتها متوجه می شوم که چقدر از قافله عقب ماندم. نه! اصلا توی قافله نیستم. یا بهتر بگویم راهم نمی دهند. جای هر کسی که نیست، لیاقت می خواهد که جزو قافله باشی، چه رسد به اینکه شهید شویم. خدایا! به ما گوشه ای از آن شناختی که شهیدان به تو داشتند ، به فضل و کرمت عطا فرما. خدایا! تو گفتی که دعا کنید، من هم می دانم که لیاقت ندارم، ولی به امید ،به تو وصل شدم، نا اميدم نفرما

* "ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین" واقعا صبر داشتن و صبور بودن در مقابل مسائل،سخت و مشکل است و برای همین خداوند،اجر عظیمی برایش قرار داده است. وقتی که به شهدا فکر می کنم، آنقدر فشار بهم می آید که نزدیک است دیوانه شوم، می روم سراغ قرآن و یا با خدای خودم خلوت می کنم و یا با دوستانم یاد بچه ها را می کنیم. خدایا!ما را با ناملایمات و فشارها آدم کن، پاکمان کن و ببر و در این راه صبر را به ما عطا بفرما.
* ...و اما شما عزیزان شهید! شما بر بال سپیده کدام ملک نشستید که بی امان و شتابان به سوی معبود شتافتید؟ شما در نماز شبهایتان با خدا چه گفتید که معبود اینگونه زود پذیرفتتان؟ شما خدایتان را با دیده بصیرت چگونه دیدید که عاشقش شدید، عاشقتان شد و به حضور پذیرفتتان؟... پاسخم را بدهید، ترا به خدا بگویید، نگذارید که سئوالهایم بی جواب بماند البته! البته که جوابها روشن است. می دانم چه گفتید، می دانم چه خواندید، چه دیدید، کجا رفتید، در کجا هستید! شما همگی رفتید و ما را "لیاقت" رفتن نبود. عاشق کجا و عاشق نما کجا! یافتن کجا و بافتن کجا!
http://img.tebyan.net/big/1388/07/79104149101131431771522432042032312334100205.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/110591281183023715738461430116180222197186.jpg)
* "مادر توجه کن! اگر من به زیارت امام رضا(ع) می رفتم مگر شما نگران بودید، بلکه خوشحال بودید که به زیارت و پابوس امام خویش رفتم. حال شما اصلا نباید نگران باشید، چرا که من به زیارت خدایم و خالق و معشوقم می روم. پس همچون مادران شهید پرور، استوار و محکم باش و هر کس خواست کار خلافی بر ضد انقلاب انجام دهد، جلویش بایست، حتی اگر از نزدیکترین کسان باشد."
وصیت نامه شهید احمد پلارک :
بسم ا... الرحمن الرحیم
سـتایش خدای را كه ما را به دین خود هدایت نـمود و اگر مـا را هـــدایت نمی كردما هـدایت نمی شــدیم السلام علیك یا ثارا... ای چراغ هدایت و كشتی نجات ، ای رهبر آزادگان ، ای آموزگار شهادت بر حران ای كه زنـــده كردی اسلام را با خونت و با خون انــصار و اصــحاب باوفایت ای كه اسلام را تا ابــــد پایدار و بیمـه كردید .
یا حسین(ع) دخیلم! آقا جانم وقتی كه ما به جبهه می رویم به این نیت می رویم كه انتقام آن سیلی كه آن نامردان برروی مادر شیعیان زده برای انتقام آن بازوی ورم كرده و گرفتن انتقام آن سینه ســــوراخ شده می رویم . سخت است شنیدن این مصیبتها خدایا به ما نیرویی و توانی عنایت كـن تا بتوانیم بـرای یـاری دینت بكار ببندیم . خدایا به ما توفیق اطاعت و فــرمانبرداری این رهبر و انقـــلاب عنایت بفرما . خـــــدایا توفیق شناخت خودت آنطور كه شـــــهداء شناختند به ما عطا فرما و شهداء را از ما راضـی بفرمــا و ما را به آنها ملحق بفرما .خدایا عملی ندارم كه بخواهم به آن ببالم ، جز معصیت چیزی ندارم و الله اگر تو كمك نمی كردی و تو یاریم نمی كردی به اینجا نمی آمدم و اگر تو ستــارالعــیوبی را بر می داشــتی میدانم كـه هیچ كدام از مردم پیش من نمی آمدند ، هیچ بلكه از من فرار می كردند حتی پدر و مادرم . خدایا به رحمت و مهربانیت ببخش آن گناهانیكه مانع از رسیدن بنده به تو می شود . الهی عفو...

بر روی قبرم فقط و فقط بنویسید ( امام دوستت دارم و التماس دعا دارم )
كه میدانم بر سر قبرم می آید .
ظهر عاشورا 24/6/1365
سید احمد پلارك
منابع :
معلم جوان
خبرگزاری فارس

kamanabroo
6th October 2009, 12:33 AM
خودشه ، این حاج همته ! http://img.tebyan.net/big/1388/07/25415110218813025422444886139157187123132187.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/17870210118206221245301581956892802620028.jpg)


لشكر را از طلائیه كشیدند عقب و فرستادند جزیره مجنون. یك حاج همت بود و یك جزیره. از آن روزی كه لشكر را آورد توی جزیره، امید همه به او بود. بی‌خود به حاجی «سردار خیبر» نگفتند.
بگذارید از روز آخر حاجی بگویم؛ مرا كشیدند كنار و گفتند: «دو تا از بچه‌های اطلاعات قرار است بیایند. من نشانی تو را دادم. برو كنار خاكریز بایست وقتی آمدند، بتوانند تو را پیدا كنند.»
بچه‌های اطلاعات را نمی‌شناختم. حاجی به آنان نشانی ‌هایم را داده بود. بعد هم گفت: «برو سعید مهتدی و حسن قمی را هم توجیه كن.»
آن موقع فكر می‌كردم قرار است آن دو، خط را تحویل بگیرند. نگو لشكر می‌خواست خط را تحویل بدهد و برگردد عقب.
بادگیر آبی رنگ تن حاجی بود. خداحافظی كردم و با پناهنده راه افتادیم و رفتیم جایی كه جاجی نشانی‌اش را داده بود، به انتظار ایستادیم. هواپیماها بالا سرمان شیرجه می‌رفتند و مرتب اینجا و آنجا را بمباران می‌كردند. جزیره یكپارچه آتش شده بود.
آن دو نفر طبق قرار آمدند. بردمشان خط مقدم و توجیه‌شان كردم: فاصله‌مان با دشمن این قدر است، فلان قدر نیرو داریم، استعداد این قدر و ... كارمان كه تمام شد، سوار موتور شدیم و برگشتیم. یك راست راندیم طرف قرارگاه لشكر، تا گزارش كار را به حاجی بدهم. آتش دشمن شدید بود و خدایی تند می‌رفتیم. یكباره دیدم یك جنازه وسط جاده افتاده. سرعت كم كردیم و ایستادیم. به پناهنده گفتم: «بیا این جنازه را بكشیم كنار جاده. این ماشینها تند می‌روند. یك وقت له‌اش می‌كنند.»
پیاده شدیم و دست و پای جنازه را گرفتیم و گذاشتیمش كنار جاده. شلوار پلنگی با گل بوته‌های سرخ و یك بادگیر آبی تنش بود. گفتیم: «رسیدیم، به بچه‌های تعاون می‌گوییم بیایند جنازه این بنده خدا را ببرند عقب.»

یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»


سوار شدیم و یكسره راندیم تا قرارگاه، پیاده كه شدیم، چند تا از فرمانده لشكرهای دیگر را هم دیدم. به نظرم وضعیت غیرعادی آمد. داشتند در گوشی با هم صحبت می‌كردند نگران شدم. رفتم توی سنگر، وسط سنگر، یك پارچه سفید زده بودند كه ورود افراد متفرقه به آن طرف ممنوع بود. دیدم همه این طرف نشسته‌اند برای خاطر جمعی، پرده را كنار زدم. حاجی آن طرف هم نبود.
یكی از بچه‌ها آمد كنارم و در گوشم پرسید: «حاجی كجاست؟»
یك جوری نگاهم كرد. گفتم: «خودم دنبالش هستم.»
اشاره كرد به دور و بری‌ها و گفت: «اینها یك چیزهایی می‌گویند می‌گویند حاجی شهید شده.»
صدایش بریده بریده بود و گفتم: «نه بابا، خودم یك ساعت پیش باهاش صحبت كردم. همه‌اش حرف است.»
http://img.tebyan.net/big/1388/07/22511823462497624520519314824410211632158135.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/13325518578892201632417866185244204411855.jpg)
یكهو چیزی مثل برق از ذهنم گذشت، به پناهنده گفتم: «اون كه تو جاده افتاده بود، حاجی نبود؟»
یك لحظه تو چشمان هم نگاه كردیم و بی‌آنكه چیزی به هم بگوییم، دویدیم بیرون و پریدیم پشت موتور.
نمی‌دانم چطور به آنجا رسیدیم. انگار توی هوا پرواز می‌كردیم و انگار گلوله‌های توپ و خمپاره، ترقه بچه‌های بازیگوش است كه كنارمان منفجر می‌شود. وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.
دو روز گذشت؛ دو روزی كه انگار یك عمر بود. روز دوم پیغام فرستادند كه شیبانی هر چه سریعتر بیاید این طرف آب. برگشتم ولی دلم توی جزیره بود گفتند: «جنازه حاجی گم شده!»
باورم نمی‌شد. گفتند از طرف قرارگاه دستور داده‌اند بروی «سپنتا» و جنازه حاجی را پیدا كنی.
با «عبادیان» راه افتادیم. قبل از عملیات عبادیان سه تا زیر پیراهنی قهوه‌ای رنگ و سه تا چراغ قوه قلمی آورده بود و یكی از آنها را داده بود حاج همت.
رفتیم توی سردخانه. جنازه‌ها را دراز به دراز كنار هم چیده بودند. غوغایی بود. شروع كردیم به گشتن رسیدیم به جنازه‌ای كه توی جاده دیده بودمش، شناختمش، دكمه‌های پیراهنش را باز كردم. عرق گیر قهوه‌ای رنگ تنش بود. زیپ بادگیر را باز كردم. چراغ قوه قلمی توی آن بود برخاستم كمر راست كردم و گفتم: «خودشه. این حاجیه، صد درصد خود حاجیه»
برگشتیم تا خبر پیدا شدن جنازه فرمانده لشكر را بدهیم.
گفتند:«همان كسی كه جنازه را پیدا كرده، جنازه حاجی را مخفیانه ببرد تهران»
گفتم: «یك راننده می‌خواهم»
یك راننده هم همراهم فرستادند. گفتند: «با بیمارستان نجمیه هماهنگ شده، جنازه را تحویل بدهید و هیچ كس هم خبردار نشود.»

وقتی رسیدیم، دیدیم جنازه‌ای در كار نیست. او را برده بودند. فقط رد خون هنوز روی زمین بود كه تا روی جاده كشیده شده بود.


لشكر توی جزیره داشت می‌جنگید چند روز قبل هم «زجاجی» قائم مقام لشكر شهید شده بود. به خاطر همین قرارگاه گفته بود باید شهادت حاجی مخفی بماند. یادم هست وقتی مواضع ما توی جزیره تثبیت شد رادیو اعلام كرد كه حاجی شهید شده خون حاجی بود كه دشمن را از پا انداخت.
رسیدیم جلوی پادگان دو كوهه. ساختمان‌ها غمگین ایستاده بودند تا حاجی را مشایعت كنند، گردانها همه‌شان آمده بودند، حبیب، عمار، حمزه، كمیل، مالك، مقداد، انصار، ذوالفقار و .... همه. پادگانی كه حاج همت. لشكر 27 حضرت رسول (ص) را به كمك حاج احمد در آنجا تشكیل داده بود. آن دو از هم خاطرات زیادی داشتند. دلم نیامد از جلوی پادگان بی‌تفاوت بگذرم. گفتم بگذار پادگان در آخرین دیدار، خوب حاجی را ببیند، عجب لحظه‌ای بود! تف به این روزگار.
http://img.tebyan.net/big/1388/07/19120819115420314754216343431625462190207.jpg (http://www.njavan.com/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/07/332397279186188424119316733205110169121193.jpg)
فرمانده‌هان، جلوی پادگان ایستاده بودند. تا مرا دیدند، ریختند و جلوی آمبولانس را گرفتند. می‌خواستند حاجی را ببرند توی پادگان، نگذاشتم ده - دوازده نفری به زور سوار شدند. حركت كردیم آمدیم جلوتر ایستادیم و بچه‌ها برای آخرین بار سیر حاجی را دیدند.
نیمه شب بود كه رسیدیم تهران و یک راست راندیم تا بیمارستان نجیمه جنازه را تحویل دادم. توی بیمارستان ویلان و سرگردان بودم. یكهو حاج كوثری را دیدم. توی طلائیه مجروح شده بود. همدیگر را بغل كردیم. پرسید: :شیبانی! اینجا چه می‌كنی؟»
با بغض گفتم: «یك نفر اورژانسی داشتم، آوردم»
گفت: «می‌گویند حاج همت شهید شده و قراره بیارندش اینجا.»
آمدیم توی محوطه. گریه‌ام گرفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. با هم رفتیم طرف سردخانه گریه امانم نمی‌داد.
تا صبح مسئولین، وزیران و وكلا یكی یكی می‌آمدند و جنازه حاجی را می‌دیدند. من مانده بودم یك دنیا غم. به خدا حاجی خیلی مظلومانه شهید شد. هنوز هم كه هنوز است وقتی به یاد آن لحظات می‌افتم، گریه‌ام می‌گیرد.
*راوی: ب.شیبانی
منبع :
خبرگزاری فارس

kamanabroo
7th October 2009, 06:38 AM
شب قبل از شهادتش خواب ديد كه داماد شده است
خبرگزاري فارس: شهيد «حسين مهرآوران» شب قبل از شهادتش خواب ديد كه داماد شده است وقتي خوابش را براي دوستانش تعريف ‌كرد، يكي با خنده گفت «تعبيرش اين است كه شهيد مي‌شوي».
http://media.farsnews.com/

به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، خانه‌اي كوچك در محله هفت‌چنار تهران، محل زندگي خانواده شهيد «حسين مهرآوران» است كه اكنون از اعضاي خانواده وي، پدر و مادر شهيد مانده‌اند و خانه‌اي پر از عطر و بوي او.
دانشجوي فوق ديپلم رشته برق، فقط 2 ترم به پايان درسش مانده بود كه جنگ شروع ‌شد؛ هر چه خانواده تلاش كرد تا به بهانه ادامه خدمت در آموزش و پرورش او را از رفتن به جبهه منصرف كند، راضي نشد.
مادرش مي‌گويد: حسين مي‌گفت «تا به جبهه نروم خيالم راحت نمي‌شود» خيلي حواسش به خانواده و خواهر‌ها و برادرها بود؛ نماز اول وقتش هيچ وقت ترك نشد؛ قبل از اين كه كارش در آموزش و پرورش درست شود در حسينيه محله، قرآن درس مي‌داد.
برادر بزرگش كه در سپاه بود، بساط سفر را فراهم كرد و حسين نفر آخر ليست اعزامي‌ها شد؛ نفر چهاردهم.
برادر حسين مي‌گويد: اول فروردين 61 مصادف با عمليات فتح‌المبين، حسين با تعدادي از دوستان و همكارانش به جنوب رفت؛ با هم قرار گذاشتند كه بعد از تمام شدن تعطيلات عيد كه از جبهه بر ‌گشتند، 10 روز به پابوسي امام رضا (ع) بروند اما در آخرين روز مأموريت يعني 14 فروردين از آن گروه 14 نفره، گلوله تانك تنها سفير رهايي حسين شد و او بالاخره پرواز كرد.
3 ماه قبل از اعزام حسين، خواهرش خواب ديد كه شهيدي را به خانه‌شان آورده‌اند و پدر و مادرش را ديد كه صاحب عزا هستند.
برادر حسين ادامه مي‌دهد: در ستاد شهداي انديمشك درِ تابوت حسين با شهيد اكبر عرفاني كه رزمنده اعزامي از مشهد بود، جابجا شد و حسين به مشهد رفت؛ از زماني كه پيكر حسين به بيمارستان امام رضا (ع) مشهد رسيد تا زماني كه او را به خانه برگردانديم، دقيقاً 10 روز طول كشيد؛ حسين به زيارتش هم رسيده بود.

kamanabroo
8th January 2010, 11:56 PM
مردان بزرگ، زینت بخش تاریخ اند؛ آنان که در انگاره خویش، بودن را دلیل زندگانی و عشق به آرمان های انسانی را دلیلی بر بقای آن می دانند. بار دیگر شهادت به روی مردان خدا لبخند زد و تنی چند از آنان را به جایگاه نظر به وجه اللّه بالا برد و دلدادگان حریم عشق، با تمام وجود احساس کردند که درگاه شهادت به رویشان بسته نیست و گاه و بی گاه نخبه ای را انتخاب می کنند تا رشته کمالِ بین ملک و ملکوت متصل باقی بماند. این بار بر سر لوحه نام غیورمردان همیشه جاوید، نام شهیدی می درخشد که نبوغ و اراده خدادادی، از وی مردی پرهیزکار، متعهد، متفکر، نوآور و شجاع ساخته بود. آری، سخن از ستاری است که مِهر خدایی داشت و سند ارادت و عشق او، با مُهری خونین تأیید شد و در ردیف پرونده های دیگر راست قامتان جاودانه تاریخ قرار گرفت.
http://img.tebyan.net/big/1388/02/2321241899219126233192131116612721954175.jpg
سرلشکر شهید منصور ستاری، در تاریخ 29 اردیبهشت ماه سال 1327، در روستای ولی آباد ورامین در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. او در حالی که فقط نه سال بیشتر نداشت، از نعمت پدر محروم شد، ولی همواره از او به عنوان تکیه گاه و حامی یتیمان و بی سرپرستان یاد می کرد و این یادبود، موجب جریان داشتن خون پدر فاضل و شاعر بلند طبعش، مرحوم حاج حسن ستاری در رگ های این مرد بزرگ بود.
مدیر امنیتی
از آنجا که فروش نفت برای کشور بسیار ضروری و منبع تأمین اعتبار ارزی و ریالی برای امور جاری و نیز نیازمندی های جنگ تحمیلی بود، دشمن بعثی و حامیان او از جمله آمریکا، به شدت سعی داشتند تا با انهدام کشتی های تجاری و نفت کش ها در روند تجارت بین المللی ایران اخلال کنند. شهید ستاری با آگاهی از هدف های خصمانه و تخریبی دشمن، به ایجاد شبکه های به هم تنیده پدافندی و گشت همیشگی هواپیماها مصمم شد. او با اسکورت کامل و دفاع مستمر و جانانه نیروی هوایی از این منابع حیاتی، جهان استکبار و دشمن ددمنش را به تعجب واداشت. در طول جنگ تحمیلی، حفاظت از این منابع اقتصادی، از اقدامات و جانفشانی های عقابان تیزپرواز و کارکنان پدافندی نیروی هوایی، با فرماندهی و مدیریت این شهید بزرگوار بود.
فرمانده وارسته
روحیه دستگیری از محرومان و درماندگان، از صفات بارز شهید ستاری بود. یکی از دوستان ایشان در این باره می گوید: «بعضی ها را با اینکه در زندگی نیز همدم و رفیقشان بوده ای، فقط بعد از مرگ می توان شناخت. شهید ستاری اهل تظاهر نبود، ادعای عدم تعلق نداشت، از زهد دم نمی زد و شعار سیر و سلوک نمی داد. او را که می دیدی، باور نمی کردی فرمانده ای است وارسته و از دنیا گسسته. دست و دلش باز بود، ولی نه برای خودش. بخشنده بود و کریم، اما نه برای خانواده اش. امکانات خوبی در اختیار داشت، اما نه برای رفاه زندگی شخصی. زاهد بود، نه در گفتار. یک بسیجی تمام عیار بود، ولی نه فقط در ظاهر».
مرد خدا
یکی از دوستان شهید ستاری درباره ایشان چنین می گوید: «شهید ستاری، دل سوز انقلاب بود و دردمند مردم. سیمایش همیشه پر از لبخند بود و امید و روحش سرشار از اتکال به خدا و دلگرم به وجود رهبر. وقتی بچه ها به چهره اش نگاه می کردند، خستگی از تنشان می رفت و مشکلات را فراموش می کردند. با اینکه او خود از همه خسته تر بود و باری عظیم بر دوش داشت. این جمله ورد زبانش را هرگز فراموش نمی کنم که می گفت: با توکل بر خدا کار را شروع کنید، من هم کمک می کنم.
پرسنل کم درآمد نیروی هوایی به خوبی به یاد دارند که مردی ناشناس با صورتی پوشیده، در نیمه های شب با کیسه های آذوقه به درب خانه های آنان می رفت و با تکان دادن دست از محل دور می شد».
به آسمان رفتن، به خدا پیوستن است
http://img.tebyan.net/big/1388/02/24723616456531855159535510848193231213.jpg
برای اهل صورت، به آسمان رفتن، ارضای حس کنجکاوی و خواسته های طبیعی است و تعریفی جز لذت، ماجراجویی و احیانا کسب تجربه ندارد. اما اهل معنا، پرواز را فاصله گرفتن از خاک و گرایش به افلاک تعریف می کنند. برای آنان به آسمان رفتن «از زمین کندن» است و در قاموس این قبیله هر «پا» فاصله گرفتن از زمین، یک عمر نزدیک شدن به خداست. صعود اهل معنا فرود ندارد. برای آنها، پروازهای متعدد، تمرین پریدن نهایی است. آن قدر می پرند تا در روز واقعه، تا بی نهایت اوج بگیرند؛ اوج در ناکجا. شهید ستاری نیز در گفته هایش نقل کرده است که: «در آسمان، نگرش انسان نسبت به کائنات طور دیگری است. انسان در پرواز می تواند با خدایش به گونه ای دیگر خلوت کند. انسان در آسمان، زمین را جور دیگری می بیند».
مردی سخت کوش
تیمسار ستاری، فردی پرکار بود. او تقریبا در تمام ساعات شبانه روز، به دنبال کارهای نظامی پایگاه هوایی و رسیدگی به مسائل و مشکلات پرسنل و همچنین تنظیم برنامه های آینده کاری بود و هیچ فرصتی برای استراحت یا اشتغال به کار شخصی نداشت. یکی از پرسنل تحت امر ایشان چنین می گوید: «از یاد نمی برم وقتی برای وضو و نماز، آری فقط برای وضو و نماز پای از کفش بیرون می کشید، پاهایش پر از زخم و پینه بود و به خاطر راه رفتن های ممتد و برپا ایستادن های طولانی، لابه لای انگشتان پایش پنبه می گذاشت تا تماس زخم ها و اصطحکاک آنها با هم، مانع حرکت و تلاش او نشود».
عروج ملکوتی
خلبان ستاری، در نیمه دی ماه سال 1373، به همراه چند تن از مسئولان نیروی هوایی، در مسیر برگشت از کیش به تهران، در راه، تصمیم به شرکت در مراسم فارغ التحصیلی گروهی از دانشجویان دوره خلبانی در پایگاه هوایی شهید بابایی اصفهان گرفتند. ایشان پس از اقامت دو ساعته در اصفهان، در راه بازگشت، دچار سانحه هوایی شدند و هواپیمایشان سقوط کرد. در این حادثه، شش تن از سرداران نیروی هوایی ارتش، به همراه تیمسار ستاری و شش تن از خدمه پروازی به درجه رفیع شهادت رسیدند. در واقع شهید ستاری با بال پرید و بی بال رسید. به نیلگون رفت و گلگون رسید. مقصد او اعلی علیین بود تا اسفل السافلین را به اهلش رها کند. فرودگاه او فردوس برین بود تا دامن به این دیر خراب آباد نیالاید. ولی حیف که خیلی زود برکت وجودش از میان ما رخت بربست و فیض وجودش از ما دریغ شد.
منبع :
حیات

تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا - سیفی

kamanabroo
9th January 2010, 12:00 AM
فریادی که جهان را لرزاند

روایت سردار شهید شهسواری از نحوه اسارتش به دست نیروهای عراقی


غروب غربت و نای نیستان
گلوله بود و سرمای زمستان
متوجه یک سری تحرکات و رفت وآمدها در خط خودمان شدیم. رشیدی گفت: احتمالاً نیروهای گردان در حال عقب نشینی اند. گفتم: اگر قرار باشه به عقب برگردند، ما رو خبر می کنن؛ تا رسیدن دستورِ بعدی از طرف فرماندهی، تکلیفِ ما مقاومت و حفظ سنگر کمینه و باید از ورود عراقی ها به نخلستان جلوگیری کنیم و فعلاً کاری به عقب نداریم.
http://img.tebyan.net/big/1388/09/21824031077616124778523574751646107242.jpg
حجم آتش دشمن در منطقه افزایش یافت. از زمین و هوا، بیشتر از گذشته ما را زیر آتش گرفته بودند. در این گیر و دار ترکشی به زانویم خورد و مجروح شدم. پایم سنگین شده بود و خون می آمد. به رشیدی گفتم: خودت رو به بچّه های گردان برسون؛ مجروحیت من رو به شون اطلاع بده و تقاضا کن نیروی کمکی برای ما بفرستن. لحظاتی بعد، با حالتی غمگین بر گشت و گفت: همه رفتن؛ ما تنهای تنها موندیم.
درظلمات شب، مقابل مان دشمن خون خوار بود؛ با هزار کینه و عداوت، و پشت سرمان دریایی از آب. رشیدی را دلداری دادم. گفتم: ناراحت نباش برادر، خدا با ماست.
با چفیه ای که دور گردنم بود، جلوی خون ریزی را گرفتم و با استفاده از تاریکی شب لنگ لنگان وارد نخلستان شدیم و به طرف دجله حرکت کردیم. به مقر گردان رسیدیم؛ همه رفته بودند.
دو بسیجی، تنهای تنها، کنار دجله، در مقابلِ دشمن. امیدمان را به رحمت لایزال حق بسته بودیم و به انتظار وصالش لحظه شماری می کردیم. با خودم می گفتم کجاست عصای موسی که بر این رود خروشان زده شود و مارا عبور دهد؟ کجاست کشتیِ نجات بخشِ نوح که ما را بر قله نجات برساند؟ کجاست ذوالفقار علی که به فریاد شیعیان دربندش برسد؟
در زیر بارش گلوله ها، بلم فرسوده ای پیدا کردیم. این بلم شاید متعلق به همان کشاورزی بوده که سال های قبل از تجاوز دشمن، در این منطقه کشاورزی می کرده است. تیربار وکلانش را که با خودمان داشتیم، داخل بلم گذاشتیم و سوارشدیم. به قصد عبور از دجله با دو تکه چوب پارو می زدیم. هنوز دو یا سه متر از ساحل بیشتر فاصله نگرفته بودیم که بلم شکست؛ داخل آب افتادیم.آب ساکن بود. خود را دوباره به ساحل رساندیم . هوای شب زمستانی و خیلی سرد بود. جراحت پایم می سوخت. لرزه بر اندامم انداخته بود.

ازخاکریز کنار ساحل بالا آمدیم. با دیدن زمین همواری که در مقابل مان قرار داشت، رشته های امید به کلی گسست. به فاصله هر چند متر یک تانک عراقی در آرایش نظامی مستقر شده بودند؛ نه راه برگشت و نه راه پیشروی بود.


با گونی های به جا مانده، سنگری برای حفاظت از گلوله ها برای خودمان آماده کردیم و داخل آن نشستیم. آتش از اطراف باریدن گرفته بود. دست به گردن یکدیگر انداختیم و شهادتین را بر لب جاری کردیم. امیدی برای برگشت به وطن نبود. منتظر بودیم گلوله ای میان سنگر بیاید و ما هم به خیل شهدا واصل گردیم.
نخل های برافراشته بی سر می شدند،یا نیمی از قامت خود را ازدست می دادند؛ گویا گلوله ها اجازه ی ورود به این سنگر را نداشتند. شبی پر از اضطراب و وحشت را پشت سرگذاشتیم؛ شبی چون شب های قدر را به راز و نیاز با معبود خویش به پایان بردیم. وقت نماز صبح شد؛ چه نمازی، چه لذتی داشت.
http://img.tebyan.net/big/1388/10/702471758924341209195832182115246218212182.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/10/32362211720616442552512111699249246242.jpg)
احساس می کردیم این آخرین نمازمان باشد.ارتباط با خالق هستی، روح ما را توان می داد و در کشاکش این همه مصائب و دشواری ها بردبار می ساخت. هنوز از پیدا کردن وسیله ای برای رفتن به آن طرف آب ناامید نشده بودیم.
قایقی وسط دجله به سوی ساحلی که ما بودیم به آرامی در حرکت بود. خوشحال شدیم که نیروها برگشته اند. لحظه ای بعد، قایق در ساحل آرام گرفت. با تلاش خودمان را به قایق رساندیم. داخل آن پارو و یک قبضه اسلحه کلانش بود. خوشحال از این که نجات یافته ایم، سوار قایق شدیم و به طرف ساحل مقابل مشغول پارو زدن شدیم. به ساحل رسیدیم. ازخاکریز کنار ساحل بالا آمدیم. با دیدن زمین همواری که در مقابل مان قرار داشت، رشته های امید به کلی گسست. به فاصله هر چند متر یک تانک عراقی در آرایش نظامی مستقر شده بودند؛ نه راه برگشت و نه راه پیشروی بود.
نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند و دست هایمان را بستند. در بازدید، کارت طرح لبیک و عکس امام عزیز را از جیبم بیرون آوردند. به من مشکوک شده بودند، برای همین سوال کردند: انت حرس الخمینی؟
ترجمه فارسی آن را نمی دانستم. سرم را تکان دادم. یکی از درجه داران عراقی جلو آمد و به نشانه ی این که سر از بدنت جدا می کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سوال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی؟ و من جواب مثبت داده بودم.

شهادت راه ما و راه بزرگان دین ما بوده و کشته شدن در راه انجام وظیفه ی الهی تحت فرمان رهبری الهی در کام ما شیرین تر از هر شیرینی است.


آن چنان دلم قوی و محکم بود که هیچ گونه احساس ترسی نداشتم. با خودم می گفتم: خون تو که ازدیگران رنگین تر نیست. آن ها هم که شهید شدند، چشم انتظارانی داشتند. مادرانی که برای دیدن فرزندان شان چشم به راه وکودکانی که بر درب منزل ها منتظرِ آمدنِ پدر بودند. آیا تو از آن ها بهتر یا عزیزتری؟ خودم را با توکل به خدا تسکین می دادم.
درون یک تانک ما دو نفر را محبوس کردند و تا ساعت سه بعد از ظهر نگه داشتند. آتش پر حجم نیروهای خودی در این محور زیاد بود. گاهی عراقی ها ما را داخل تانک تنها رها می کردند و برای درامان ماندن از آتش خشم سپاه اسلام گوشه ای پناه می گرفتند. عصر بیست و هفتم سال شصت و سه در یک جا به جایی ما را با یک خودرو به طرف خاک عراق حرکت دادند. در دو طرف مسیر جاده، جنازه ی عراقی ها را می دیدیم که ورم کرده و بر خاک هلاکت افتاده بودند. این جنازه ها با آتش پر حجم نیروهای لشکر 41 ثار الله به درک واصل شده بودند. مسیر جاده ی آسفالته را به طرف جاده ی خاکی تغییر دادند.کنار خاکریزی توقف کردند. جنازه بیست الی سی نفر از شهدا را در یک صف منظم با فاصله ردیف کرده بودند.
اسرا را نیز بین شهدا می خواباندند و دستور می دادند چشم هایشان را روی هم بگذارند؛ زیرا از روی دژ مقابل عده ای خبرنگار مشغول فیلم برداری بودند.
http://img.tebyan.net/big/1388/08/230254936221725216721819783236247232410653.jpg
خون سلحشوری در رگ هایم جریان داشت و شور شوق رسیدن به کربلا ازخود بیخودم کرده بود. روح ابدان پاره پاره ی شهدایی که نظاره گرشان بودم، مرا به قیامی دیگر و ادای تکلیفی دیگردعوت می کرد.
وقت آن رسیده بودکه در محضر شهیدان و منظر دشمنان، فیلمبرداران و اسرا، برستمگران بشورم و به آنان بفهمانم هم نوا با مولایمان حسینم«هیهات منا الذله» می دانستم به حق ملحق خواهم شد. بگذار آخرین فریاد را بر مغزهای تهیِ دون صفتان فرود آورم و نظاره گران تاریخ را به نقش ایمان در جنگ مبهوت نمایم. شهادت راه ما و راه بزرگان دین ما بوده و کشته شدن در راه انجام وظیفه ی الهی تحت فرمان رهبری الهی در کام ما شیرین تر از هر شیرینی است.
فکر می کردم فیلمبردارانی که روی دژ ایستاده اند، عراقی هستند. تعدادی شعار در ذهنم آماده کرده بودم و تصمیم داشتم در یک لحظه ی حساس خروشی سخت بر آورم که لرزه بر اندام دشمن زبون اندازم.
«مرگ بر صدام، ضد اسلام – تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست - مرگ برآمریکا - مرگ برمنافقین» شعارهایی بودند که مرتب زیر لب زمزمه و تکرار می کردم. لحظه ها به سرعت می گذشت.
احساس می کردم لحظه ی شیرین وصال می رسد و تا دقایقی دیگر جنازه ام در کنار پیکر های مطهرشهدا آرام می گیرد.
غوطه ور در این افکار، تصمیم قطعی را گرفتم، دل به دریای شهامت زدم و شهادتین را بر لب جاری کردم و از اعماق جانم فریاد زدم: «مرگ بر صدام ، ضد اسلام»
منبع :
ماهنامه شمیم عشق

تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا - سیفی

kamanabroo
9th January 2010, 12:01 AM
از بی خطی تا خط مقدم

سلمان هراتی، شاعر ناب انقلاب، در سال 1338 در تنکابن متولد شد و در سال 1365 هنگامی که 27 سال بیشتر نداشت طی یک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.
سلمان اگرچه بیشتر قوالب شعری را آزمود، اما برجستگی اشعار آزادش بسیار بیشتر از اشعار موزونش بود.
سلمان سخنگوی توده های مردمی و پابرهنگان – صاحبان اصلی انقلاب، به تعبیر حضرت روح الله – است. در عین حال مطلوب اصلی سلمان در شعرهایش "عدالت و معنویت توأمان" است.
"از بی خطی تا خط مقدم" شعر بلندی است که شاعر در آن دو نحوه زیستن را در تقابل با هم تصویر می کند. زیستن عافیت طلبانه و "خوشبختانه"؛ و زیستن آرمانخواهانه، مؤمنانه و هدفمند. زندگی در "بی خطی" و زندگی در "خط مقدم". یکی در "سراشیبی دلهره ها" و "بیشه های نگرانی"، و دیگری در "معیت آفتاب" و "زیر کسای توحید". خط مقدم در این شعر نه فقط یک اصطلاح نظامی، که یک تمثیل گویا و رسا برای ساحتی از زندگی است. اینجا خط مقدم، خط مقدم حیات است. نحوه ای از زندگی است، رویارو با شهادت و در آستانه جهان دیگر. مدلی از زندگی که "مردان آرشیتکت" که "در صف کراوات چرت می زنند" توان تحمل آنرا ندارند...
http://img.tebyan.net/big/1388/07/1569312959122106207175218182219612445066165.jpg
ایمان در شعر سلمان با عمل پیوندی جاودانه دارد. ایمان به جهان دیگر، ناچار باید به زندگی در سایه مرگ، یعنی زندگی در "خط مقدم" منجر شود. و فراموش نباید کرد که زندگی در خط مقدم کاری سهل و ساده نیست. اتفاقاً بسیار صعب است و اضطراب انگیز. اما نه اضطرابی فرساینده، که اضطرابی سازنده، "اضطرابی قشنگ".
سلمان در این شعر مخاطب خود را با کاروان راهیان عشق همراه می کند. کاروانی که به "زیارت آفتاب" می رود، و "به نیت برنگشتن". انگار پس از گذشت بیش از بیست سال کلمات شعر سلمان هنوز زنده اند و با ما – راهیان زمان حال – سخن می گویند. چراکه این دو نحوه از زندگی، تا همیشه در تقابل و تضاد با هم حضور دارند، و ما هم باید بین این دو یکی را انتخاب کنیم. زندگی برای ماندن؛ یا زندگی برای رفتن؟
آدم را
میل جاودانه شدن
از پله های عصیان بالا برد
و در سراشیبی دلهره ها توقف داد
از پس آدم
آدم ها
تمام خاک را
دنبال آب حیات دویدند
سرانجام
انسان به بیشه های نگرانی کوچید
و در پی آن میل
جوالهای زر را با خود به گور برد، تا امروز
و ما امروز
چه روزهای خوشی داریم!
و میل مبتذلی
که مدام ما را
به جانب بیخودی و فراموشی می برد

یک روز وقتی
از زیر سایه های ملایم خوشبختی
http://img.tebyan.net/big/1388/06/49164199147247236150197214314926131360230.jpg
پرسه زنان به خانه برگشتم
از زیر سایه های مرتب مصنوعی
مردان آرشیتکت را دیدم
که در صف کراوات چرت می زدند!
ماندن چقدر حقارت آور است؛
وقتی که عزم تو ماندن باشد
حتی روز
پنجره ها به سمت تاریکی باز می شوند
اگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنی
برای رفتن همیشه فرصت هست...

وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنی
چه زود خسته می شوی!
من شبهای بسیاری را
در معرض ملامت وجدان بودم
و در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدم
بعد از این
زیر سرم بجای متکا
سنگ خواهم گذاشت
آه نگاه کن!
سرزنش چه نتیجه ی بلندی دارد
وقتی فروتن باشیم

من از حضور اینهمه بیخودی در خانه ام متنفرم
ای دل!
برخیز تا برای رفتن فکری بکنیم

دیشب
خسته و دلشکسته خوابیدم
خواب دیدم
دلم برای لمس آفتاب
چونان نیلوفری
بر قامت نیزه پیچید
و صبح که برخاستم
http://img.tebyan.net/big/1387/12/143200192192418511715242092136823513194126.jpg
پر بودم از روشنایی
امروز آفتاب
چه داغ می تابد
و صبح...
آه، چه صبح مبارکی ست!
احساس می کنم
که از هوای سفر سرشارم
و دلم هوای رسیدن دارد
امروز من حضور کسی را در خود احساس می کنم
کسی که مرا
به دستبوسی آفتاب می خواند
و راز پرپر شدن شقایق را با من به گریه می گوید
کسی که در کوچه های شبانه اشکم
با او آشنا شده ام

این کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد!
به همراهم گفتم:
ما با کدام کاروان به مقصد می رسیم؟
گفت:
کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کند
و به نیت برنگشتن می رود
وقتی به راه می آیی
با هر گامی که برمی داریی
آفتاب را بزرگتر می بینی
این کاروان به زیارت آفتاب می رود
نگاه کن!
این مرد چه پیشانی بلندی دارد
تو تاکنون چهره ای دیده ای که این همه منوّر باشد؟
چه دستهای سترگی!
و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است!
بی شک آفتاب اسم او را می داند
اینجا گردش آفتاب خیلی طولانی ست
و محض تفرج حتی
چشمانت
بی سبب افق های زیادی را خواهد دید
http://img.tebyan.net/big/1387/12/1671936916511223112411711480127182178181184.jpg
و روز چنان است
که می توانی همه جا راببینی
و همه ی صداها را بشنوی
گوش کن!
باز هم صدای همهمه می آید
همهمه ای عظیم
همیشه این طور است
وقتی که از حرص حقیر داشتن
دل می کنی
همهمه ی عشق را می شنوی
اینان که در پای بیستون
به صف ایستاده اند
راهیان عشقند
منتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کند
تیشه ابزار سعی عاشقانی ست
که به سینه ی کوه می روند
و کار تخریب حصار را
تجربه می کنند
اینان مهیای ظهور بت شکنند

وقتی که از هوای گرفته ی بودن
به سمت جبهه می آیی
تمام تو در معیّت آفتاب است
زیر کسای متبرّک توحید

با دلم گفتم:
هیچکس بی آنکه سعی کند
به زیارت آفتاب نخواهد رفت
همراهم گفت:
سال گذشته یادت هست؟
چه روزهای خوشی داشتیم
امرو ز اما نگاه کن
چه اضطراب قشنگی ما را دربر گرفته است...


سلمان هراتی

kamanabroo
9th January 2010, 12:02 AM
هویزه یعنی ؟ ....

در 35 کیلومتری جنوب شهر سوسنگرد مکانی است که هویزه نامیده می شود.

هویزه یادآور اشغال نیروهای بعثی در تاریخ 27/10/1359 است.
هویزه یادآور عملیات بیت المقدس در اردیبهشت 1361 است.
هویزه یادآور عملیات نصر است.
http://img.tebyan.net/big/1386/06/1904346163671662131301172381535925015118510.jpg
هویزه یادآور حماسه سازی نیروهای خط مقدم عملیات (که گروهی از پاسداران هویزه، حمیدیه و اهواز و گروهی از دانشجویان پیرو خط امام بودند) است.
هویزه یعنی شهادت حافظ قرآن، یعنی شهید سید حسین علم الهدی و اصحابش، که مانند مولایشان امام حسین(ع) وسط میدان نبرد مردانه ایستادند و فریاد زدند: «إن کان دین محمد لم یستقم الا بقتلی فیاسیوف خذینی.»
هویزه یعنی از همه طرف محاصره.
هویزه یعنی ایستادن تا آخرین نفس.
هویزه یعنی پلکان آسمان.
از علم الهدی گفتن کار سختی است. او را نمی شود نوشت، باید می دیدی. اما آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید .
علم الهدی یعنی نماینده خدا روی زمین، مگر غیراز این است که انسان خلیفه خداست.
علم الهدی یعنی ایستادگی در برابر دشمن جلاد.
علم الهدی یعنی رعد و برق، یعنی صاعقه، یعنی تندباد، یعنی گردباد.
علم الهدی شکوه و عظمت، یعنی سربلندی، یعنی پایداری و استقامت.

هر وقت می خواهم لب تر کنم و از مردانگی در عصر آهن و دود بنویسم نام زیبای علم الهدی به ذهنم خطور می کند و عطر نامش تمام وجودم را می گیرد. هر وقت می خواهم از پرواز حرف بزنم علم الهدی سوژه خوبی می شود.
هر وقت می خواهم به چیزی فکر کنم او مهمان خلوتم می شود و فکر مرا مشغول می کند. او عصاره همه خوبی ها بود و هست. هر وقت می خواهم گریه کنم او بهترین بهانه برای گریستن می شود.
http://img.tebyan.net/big/1388/10/2247144171220351292378134015515425450194.jpg
هر وقت می خواهم مسافرت کنم او بهترین مقصد می وشد، نه تنها مقصد بلکه مبدأ، چرا که با نام خدا و با حس او حرکت می کنم.
وقتی می خواهم حماسی حرف بزنم او، وقتی می خواهم از استقامت و ایثار و شجاعت بگویم او نمونه خوبی است که می شود در موردش حرف زد.
هویزه نام دیگرش گوچه های بنی هاشم است، نام دیگرش خانه فاطمه(س). صدای شکسته شدن استخوان پهلو و سینه مساوی است با له شدن زیر شنی تانک، تکرار حادثه در است و دیوار. آنجا آتش بود و اینجا آتش، آنجا خون بود و دود و اینجا تکرار آنجا.
آنجا زهرا(س) بود و اینجا پسر زهرا(س)؛ سید حسین علم الهدی.
هر زمان کربلا تکرار می شود و هر زمان مدینه جاری در تاریخ می گردد و من و نو کجای این تراژدی و داستانیم؟! آیا در متن داستانیم یا در حاشیه داستان؟!
چه در متن داستان باشیم و چه در حاشیه، مهم این است که هستیم، متن و حاشیه برایمان مهم نیست، مهم این است که من و تو با «نیچه» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته باشی آهن داشته باش، مخالفیم. من و تو با «اقبال لاهوری» که می گفت: اگر می خواهی نان داشته باشی آهن باش، موافقیم. من به این حدیث قدسی ایمان دارم:
«من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانادیته».
من به هویزه که سرشار و لبریز از خاطرات به یاد ماندنی شهداء است عشق می ورزم.
اما؛ هویزه! آمده ام تا با تو عهد ببندم که راه مردانت را ادامه می دهم.
آمده ام تا بدانی هنوز مردانی هستند که از تو و مرزها دفاع می کنند.
آمده ام تا از تو نیرو بگیرم، آمده ام تا شیوه استقامت را از تو بیاموزم. آمده ام تا استوار بودن را به من بیاموزی، چگونه مردن را و چگونه پر زدن را.
آمده ام تا دلم را خانه تکانی کنی. آمده ام تا عوض شوم، تا مثل شما پریدن را بیاموزم.
شهداء! قبول دارم که اشتباه کرده ام، اما دنیا که به آخر نرسیده است. هنوز هم می توانم بازگردم و گذشته هایم را قلم بکشم. کافی است دستم را بگیرید تا گم نشوم، تا فریب نخورم.
http://img.tebyan.net/big/1386/06/1111356816154132501314217113689102101159125.jpg
شهداء! مرا به مهمانی خدا دعوت کنید تا بزم عاشقانه را بیاموزم.
شهداء! دل مرا زیر و رو کنید؛ مرا آنچنان بسازید که هیچ کس نتواند خراب کند.
مرا با تمام وجودتان بهم بزنید که خودم هم حس کنم عوض شده ام و طرح وجود مرا روشن کنید.
کمک کنید تا آفتاب باشم، مثل شما که آفتابید و برای پرتوافشانی از کسی اذن و اجازه نمی گیرید. کمکم کنید تا همه جا را روشن کنم.
اینقدر دلم گرفته که آسمان برایم گریه می کند. دلم برای دیدن شما لک زده، شما در کدام سیاره زندگی می کنید؟! دورید یا نزدیک؟!
من اما شما را نزدیک تر از نزدیک حس می کنم.
من شما را لمس می کنم، حس می کنم و می بینم و می شنوم.
من شما را می فهمم و می دانم. شما نامرئی نیستید، خیالی نیستید، واقعیت دارید، من می دانم شما هر وقت اراده کنید می توانید در من و همه چیز دخل و تصرف کنید.

شهدا! من آمده ام، شما هم بیایید تا دست خالی برنگردم.
من خجالت می کشم از هویزه دست خالی بروم، برای شما هم بد می شود «فاما السائل فلا تنهر».
مطالب مربوط :
نبرد تن به تانک (http://www.tebyan.net/archive/occasions/2010/1/6/112391.html)


منبع :

مرکز شهدای شلمچه

تنظیم برای تبیان :
بخش هنر مردان خدا - سیفی

kamanabroo
8th February 2010, 11:27 PM
آب های اروند بهترین راوی والفجر 8

گزارش تصویری از عملیات والفجر 8

http://img.tebyan.net/big/1387/06/96932025414350179391881009542128129224.jpg
مقدمه :
غروب نزدیک می شود و تو گویی تقدیر زمین از همین حاشیه ی اروند رود است که تعیین می گردد و مگر به راستی جز این است بچه ها آماده و مسلح با کوله پشتی و پتو و جلیقه های نجات در میان نخلستان های حاشیه های اروند آخرین ساعات روز را بسوی پایان خوش انتظار طی می کنند . این ها بچه های قرن پانزدهم هجری قمری هستند همانان که کره ی زمین سال هاست انتظار آنان را می کشد تا بر خاک بلا دیده ی این سیاره قدم گذارند و ظلمت و بی خبری را به پایان برسانند و اینک آنان آمده اند ....

برای دیدن فایل تصویری این قسمت ، کلیک (http://dnl.tebyan.net/1388/11/20100207151025669.zip) کنید .
استقبال از عید والفجر 8 :
در میان نخلستان های اروند پیشاپیش عید فرا رسیده است و هر چه به شب نزدیک تر می شویم دل ها را اشتیاقی عجیب ، بیشتر و بیشتر در خود می فشارد...

برای دیدن فایل تصویری استقبال از عید والفجر 8 ، کلیک (http://dnl.tebyan.net/1388/11/20100207151028934.zip) کنید .
روحانیون در جبهه :
یکی از رزمندگان می گوید: روحانیت، همیشه نقش مهمی در گوشه و کنار این مرز و بوم دارند و باید بگویم که اگر روحانیون حضور نمی داشتند، پیروزی در جبهه نمی بود. برای این که از نظر روحی و فکری ما را تقویت نموده و مطالب اسلامی را بر افکار جوانان پیاده کرده اند.
http://img.tebyan.net/big/1388/11/5250208141532001702312271062348511163166.jpg (http://www.tebyan.net/bigimage.aspx?img=http://img.tebyan.net/big/1388/11/1006399723731941821018113111812617441250.jpg)
یکی از فرماندهان سپاه هم نقش روحانیت را چنین بازگو می کند: من در عملیات کربلای پنج، در شدیدترین پاتک دشمن، شاهد بودم که چند نفر روحانی، کار سه فرمانده لشکر را انجام می دادند و در همان حال، چند نفر روحانی که در کانال خطوط مقدم حضور داشتند، با یک بلندگوی دستی نیروها را تشویق به مقاومت می کردند. همین امر باعث شد پاتک شدید دشمن که خیلی هم به آن امیدوار بود، با مقاومت بچه های رزمنده دفع شود.
در گزارش عملیات «والفجر هشت» آمده است: در یکی از تیپ ها، 25 نفر روحانی غواص در شب عملیات برای رزمندگان معبر گشودند و در یکی از لشکرها، فرمانده غواصان آن لشکر یک روحانی بود.
به طور کلی، نقش روحانیون را در دفاع مقدس می توان به چند دسته تقسیم کرد:
1ـ مشروع دانستن دفاع مقدس توسط امام (ره) و علما و مراجع تقلید از قبیل آیت الله العظمی گلپایگانی (ره)، آیت الله العظمی اراکی (ره)، و آیت الله العظمی بهاءالدینی.
2ـ تشویق مردم به حضور در جبهه و بسیج آن ها.
3ـ تأثیر بر فرماندهان جنگ.
4ـ شوق روحانیون به جهاد و عشق به جبهه و حضور آنان به عنوان رزمنده در خطوط نبرد. به عنوان مثال شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی حتی حاضر نشد برای زیارت دو هفته ای خانه خدا، جبهه را ترک کند و می گفت: ما در این جبهه ها اجر زیارت خانه خدا را هم می بریم.
5ـ تلطیف روحیه رزمندگان با تقویت ایمان و توکل بر خدا، توسل به اهل بیت، پاسخ به مسائل شرعی مربوط به جبهه و جهاد و مسائل عمومی رزمندگان.
6 ـ آفرینش حماسه ها با حضور خود در خطوط مقدم جبهه ها، تقویت روحیه رزمی، شجاعت، شهادت طلبی و ایثار .


تبیان

LaDy Ds DeMoNa
12th March 2010, 05:01 PM
http://img.tebyan.net/big/1383/06/8698136924711520885841821481623091167.jpg


به سال 1336 ه.ش. در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوی کلم، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.
از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.
از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.
فعالیتهای سیاسی – مذهبی
حسین در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوه‌ها و کتب اسلامی نشان داد.
در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: «این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.»
در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی کار انقلاب و تشکل انقلابیون محل بودند.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی
شهید حاج حسین خرازی از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.
دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینه آزاد کردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قوی ترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.

شهید و دفاع مقدس
شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.
خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند.
در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.
شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود که تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت.

در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 کیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت.
از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشکر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.
در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.
از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.
در عملیات والفجر 8 لشکر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.
در عملیات کربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیات های عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است.
لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم – از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت – شکست سختی به عراقیها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.
هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.

خصوصیات برجسته شهید
شهید خرازی با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد.
روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.
او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم‌نظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.
حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌کرد و می‌گفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌کنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه می‌گفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست.

حاج حسین معتقد به نظم و ترتیب در امور و رعایت انضباط نظامی بود و از اهتمام به آموزش نظامی برادران و تربیت کادرهای کارآمد غافل نبود.
نیمه‌های شب اغلب از آسایشگاهها و محلهای استقرار نیروی لشکر سرکشی نموده و حتی نحوه خوابیدن آنها را کنترل می‌کرد. گاه، اگر پتوی کسی کنار رفته بود با آرامش تمام آن را بر روی او می‌کشید.
او به وضع تدارکات رزمندگان به صورت جدی رسیدگی می‌کرد.

شهید خرازی یک عارف بود. همیشه با وضو بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و نماز شبش ترک نمی‌شد.
او معتقد بود: هرچه می‌کشین و هرچه که به سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه، ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.
دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد که: سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.
دائماً به فرماندهان رده‌های تابعه سفارش می‌کرد که در امور مذهبی برادران دقت کنند.
همیشه لباس بسیجی بر تن داشت و در مقابل بسیجی‌ها، خاکی و فروتن بود. صفا، صداقت، سادگی و بی‌پیرایگی از ویژگیهای او بود.

در توصیف شهید چنین گفته‌اند:
حجت‌الاسلام والمسلمین محمدی عراقی:
درود بر او که صادقانه در میدان خونبار جهاد فی سبیل‌الله قدم نهاد و سرافراز و پرافتخار در خیل اولیای خاص الهی راه کمال پیمود و با عزت و افتخار به سوی ملکوت اعلی و سراپرده قرب الی الله عروج نمود. «طوبی لَهُم و حُسنُ مَآب.»
آری، شهید خرازی قبل از شهادت نیز شهید زنده بود. او با چهره محبوبش و سیمای نورانیش حکایت از جهشی جدید و تقربی نوین برفراز قلل بلند عزت و کرامت به مقام عندالرب شتافت.
مهندس میرحسین موسوی:
خرازیها رفتند تا هنر راست قامت بودن و فن نمایش زیستن و درس زیبا مردن را به ما بیاموزند.
هنر خرازیها فتح خرمشهر و بستان نیست؛ شهادت، هنر مردان خداست؛ مرگی هنرمندانه و حیاتی جاودانه.
سردار فرماندهی کل سپاه :
ما برادر عزیزی را از دست داده‌ایم و چه مشکل است دنیا را تحمل کردن بعد از رفتن این عزیزان، خدایا! حسین خرازی ما را در آخرت نزد صدیقین قرار بده و یاد او را به دل ما پایدار ساز.

نحوه شهادت
او با آنکه یک دست بیشتر نداشت ولی با جنب و جوش و تلاش فوق‌العاده‌اش هیچ‌گاه احساس کمبود نمی‌کرد و برای تأمین و تدارک نیروهای رزمنده در خط مقدم جبهه، تلاش فراوانی می‌نمود.
در بسیاری از عملیاتها حاج حسین مجروح شد. اما برای جلوگیری از تضعیف روحیه همرزمانش حاضر نمی‌شد به پشت جبهه انتقال یابد.
در عملیات کربلای 5 ، زمانی مه در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده بود، خود پییگیر جدی این کار شد، که در همان حال خمپاره ای در نزدیکی اش منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد و این سردار بزرگ در روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهی ماوا گزید. سردار دلا وری که همواره در عملیات ها پیشقدم بود و اغلب اوقات شخصاً به شناسایی می رفت.
در هر شرایطی تصمیمش برای خدا و در جهت رضای حق بود.
او یار حسین زمان، عاشق جبهه و جبهه‌ای ها بود و وقتی به خط مقدم می‌رسید گویی جان دوباره‌ای می‌یافت؛ شاد می‌شد و چهره‌اش آثار این نشاط را نمایان می‌ساخت.
شهید خرازی پرورش یافته مکتب حسین(ع) و الگوی وفاداری به اصول و ایستادگی بر سر ارزشها و آرمانها بود. جان شیفته‌اش آنچنان از زلال مکتب حیا‌ت‌بخش اسلام و زمزمه خلوص، سیراب شده بود که کمترین شائبه سیاست‌بازی و جاه‌طلبی به دورترین زاویه ذهنش راه نمی‌یافت.
این شهید سرافراز اسلام با علو طبع و همت والایی که داشت هلال روشن مهتاب قلبش، هرگز به خسوف نگرایید و شکوفه‌های سفید نهال وجودش را آفت نفس، تیره نگردانید. در لباس سبز سپاه و میقات مسجد، مُحرِم شد، در عرفات جبهه وقوف کرد و در منای شلمچه و مسلخ عشق، جان به جان آفرین تسلیم نمود.
رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا در مورد ایشان می‌فرمایند:
او (حسین خرازی) سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت بود که با ذخیره‌ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه‌روزی برای خدا و نبرد بی‌امان با دشمنان اسلام، در آسمان شهادت پرواز کرد و بر آستان رحمت الهی فرود آمد و به لقاءالله پیوست.
درود بر او و بر همه همسنگرانش که خود نامش حسین بود و لشکرش نیز همنام مولایش امام حسین(ع).


متن کامل اولین وصیت نامه حاج حسین خرازی:

بسم الله الرحمن الرحیم
من عبدالعاصی حسین خرازی، اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان علیا و اولاده المعصومین حجج الله.
گواهی می دهم که ائمه معصومین گفتارشان بر ما حجت و امتثال امر و اطاعتشان واجب ، محبتشان به حکم حق لازم و پیروی آنها موجب نجات و مخالفتشان موجب عذاب و آنها امامان و شفعیان روز جزا هستند.
انا الله و انا الیه راجعون. این جانب خود را لایق وصیت نمی‌دانم ولی بنابراین که وصیت بعد از رفتن هرکس راهنمای راه او و بیانگر هدف اوست من هم بر حکم وظیفه چند کلمه می نویسم.
شخصی هستم معتقد به انقلاب اسلامی ایران و رهبری و ولایت حضرت امام خمینی روحی له الفداه ، در عصر غیبت امام زمان (عج). از مردم می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه دهنده راه آنها باشیم. آنهایی که با بودنشان و زندگیشان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما می آموختند.
از خانواده شهدا اسرا، مفقودین می‌خواهم که صبر پیشه کنند چرا که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم و انشاء‌الله انتقام این مظلومین را با مظلوم کربلا یکجا خواهیم گرفت.
از خانواده معلولین و مجروحین می خواهم که با این عزیزان که برای اسلام رفتند و چنین شدند با صبر و حوصله و خوش اخلاقی برخورد کنند چرا که این عزیزان به خاطر بیماری و اینکه اکنون دستشان از انجام وظایفشان کوتاه شد احتیاج به مراقبت ومحبت بیشتری دارند. انشاءالله خداوند به شما اجر و صبر عنایت فرماید. دیگر اینکه فرزندان شهدا را فراموش نکنید آنها پدرانشان را به خاطر اسلام از دست داده‌اند. در اسلام در مورد یتیمان سفارش زیادی شده است به خصوص یتیمی که فرزند شهید باشد ناگفته نماند که درست است که در مقابل هرکدام از اینها به شما اجری داده می شود ولی فراموش نکنیم که اینها همه به عنوان یک وظیفه است برای ما که مسلمانیم.
از تمام اقشار ملت، اعم از کسبه، اطبا مهندسین، علما و سپاهیان به عنوان یک فرد از اجتماع که حق بر گردنش هست تشکر می‌کنم و عرض می‌دارم که هرکدام از شما ممکن است در کار خودکمبودهایی حس کنید و مشکلاتی برای شما باشد. این جانب خواهشمند است که موقعیت اسلام و انقلاب و کشور را در نظر گرفته صبر بیشتری کنید و توجه داشته باشید که در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند.
کاری نکنید که خدا نیاورد آن روزی را که شما در مقابل شهدا و خانواده محترمشان جوابی نداشته باشید که بدهید دیگر از مسئولین محترم و مردم حزب الله می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشاء و بی حجابی و... زدند در مقابل اینها ایستادگی کنند و با جدیت هرچه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید.
و توصیه‌ام به مردم حزب الله و شهیدپرور اصفهان ، شهری که در جبهه‌های نبرد با دشمن و اقتصاد و دیگر امور خیر و صالح پش قدم و حضور فعال و چشمگیر داشته است می خواهم که همچنان انقلابی و دوست داشتنی بمانند و قدر امام جمعه و نماینده ارزشمند حضرت امام حضرت آیت الله طاهری را بدانند که می‌دانند.
و اما پدر و مادر عزیزم، امیدوارم که مرا حلال کنید و مرا ببخشید چرا که شما با زحمت زیاد ما را بزرگ کردید. با رنج زیاد وسایل راحتی و تحصیل ما را فراهم کردید. شما کسی هستید که در عظمت شما در قرآن خداوند فرمودند «و بالوالدین احسانا» یعنی به پدر و مادرتان نیکی کنید و یا آمده «و لا تقولو لهما اف...» به آنها اف نگویید با آنها روی ترش نکید حال اگر من در انجام وظایفم در مورد شما کوتاهی کردم شما ببخشید چرا که من فرزند شما و شما بزرگترید و مادرم شما برای من خیلی زحمت کشیدید. در حدیث داریم که «الجنة تحت اقدام الامهات» بهشت زیر پای مادران است. به خصوص شما مادری که درتمام احوال و اوقات مراقب اعمال و رفتار ما بودید.... مادر، حسینت را حلال کن و از تمام دوستان و آشنایان و اقوام برای من حلالیت بطلب.
اللهم اجعلنا من التوابین، اللهم جعلنا من الشاکرین، اللهم اجعلنا من المتقین، اللهم اجعلنا من المؤمنین ، اللهم اجعلنا من الشهداء و احشر نامع الحسین و اصحاب الحسین، الحمدالله رب العالمین، اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان.
حسین خرازی
17/11/64
*بسمه تعالی
[....] در ضمن این حقیر سر تا پا تقصیر نماز و روزه (140 روز) صد و چهل روز بدهکارم. مقدار قابل توجهی مثلا ده یا 15هزار تومان پول رد مظالم بدهید. احیانا در مقابل کم کاریها و یا استفاده بی جا از وسایل بیت‌المال سپاه لازم است. از همگی التماس دعا دارم.


متن کامل دومین وصیت نامه حاج حسین خرازی که 50 روز پیش از شهادتش تحریر شده است:

الهم انی اسئلک ان تملاء قلبی حبا لک و خشیة منک و تصدیقا بکتابک و ایمانا بک و خوفا منک و شوقا الیک یا ذالجلال و الاکرام حبب الی لقائک و احبب لقائی و اجعل لی فی لقائک الراحة و الفرج و الکرامة
قبلا چند کلمه‌ای نوشته بودم فکر کنم تکمیلی چندکلمه دیگر باید بنویسم.
خدایا ! غلط کردم، استغفرالله، خدایا امان، امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال منکر و نکیر در روز محشر و قیامت. به فریادم برس. خدایا !من دلشکسته و مضطرم. صاحب پیروزی و موفقیت تو را می دانم و بس، و بر تو توکل دارم. خدایا ! تا زمان عملیات فاصله زیادی نیست خدایا به قول امام خمینی «تو فرمانده کل قوا هستی» ، خودت رزمندگانت را پیروز گردان و شر صدام و کفار را از سر مسلمین بکن.
خدایا ! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا ! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت، نصیب بهره مندم ساز. از تو طلب مغفرت و عفو دارم.
یا واسع المغفرة ، یا سبقت رحمتة غضبه
از همسر خوب و ایثارگرم کمال تشکر و سپاسگذاری را دارم. انشاء‌الله که مرا می بخشی. الحمدالله اگر خداوند فرزندی لطف و کرم فرمود ، به سلامتی او را مهدی و زهرا اسم بگذار و از خوراک و طعام حلال و طیب به او بخوران و او را سرباز و طلبه امام زمان بار و تربیت کن که این خود هدیه‌ای است به پیشگاه خداوند باری تعالی و کاهشی باشد از عذاب قبر و آخرت و قیامت. می دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و زیاده روی کرده باشم . خلاصه برایم رد مظالم و آمرزش بخواهید.
والسلام
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار
رزمندگان اسلام پیروزشان بگردان
حسین خرازی
1/10/1365


http://img.tebyan.net/big/1383/06/180584810816122611415316511939255921373152.jpg

kamanabroo
5th April 2010, 11:59 PM
ریشِتو رو پتو میذاری یا زیرش؟
(http://iranjoke.ir/index2.php?option=com_content&task=view&id=3611&pop=1&page=0&Itemid=47)
(http://iranjoke.ir/index2.php?option=com_content&task=emailform&id=3611&itemid=100) داستان (http://iranjoke.ir/content/blogsection/6/47/) - داستانهای جبهه و جنگ (http://iranjoke.ir/content/category/6/118/47/)

http://iranjoke.ir/images/06/din-shoari-42.jpg

بعدازظهر یکی از روزهای خنک پاییزی سال 64 یا 65 بود. کنار حاج محسن دین شعاری، مسئول تخریب لشگر27 محمد رسول الله"صلی الله علیه و آله و سلم" در اردوگاه تخریب یعنی آنسوی اردوگاه دوکوهه ایستاده بودیم و باهم گرم صحبت بودیم، یکی از بچه های تخریب که خیلی هم شوخ و مزه پران بود از راه رسید و پس از سلام و علیک گرم، رو به حاجی کرد و با خنده گفت:
حاجی جون! یه سوال ازت دارم خدا وکیلی راستشو بهم می گی؟



حاج محسن ابروهاشو بالا کشید و در حالی که نگاه تندی به او انداخته بود گفت:
پس من هر چی تا حالا می گفتم دروغ بوده؟!!



بسیجی خوش خنده که جا خورده بود سریع عذر خواهی کرد و گفت:
نه! حاجی خدا نکنه، ببخشین بدجور گفتم. یعنی می خواستم بگم حقیقتشو بهم بگین ........



حاجی در حالی که می خندید دستی بر شانه او زد و گفت:
سوالت را بپرس.



- می خواستم بپرسم شما شب ها وقتی می خوابین، با توجه به این ریش بلند و زیبایی که دارین، پتو رو روی ریشتون می کشید یا زیر ریشتون؟



حاجی دستی به ریش حنایی رنگ و بلند خود کشید. نگاه پرسشگری به جوان انداخت و گفت:
چی شده که شما امروز به ریش بنده گیر دادی؟



- هیچی حاجی همینجوری !!!



-همین جوری؟ که چی بشه؟



- خوب واسه خودم این سوال پیش اومده بود خواستم بپرسم. حرف بدی زدم؟

- نه حرف بدی نزدی. ولی ....... چیزه ........



حاجی همینطوری به محاسن نرمش دست می کشید. نگاهی به آن می انداخت. معلوم بود این سوال تا به حال برای خود او پیش نیامده بود و داشت در ذهن خود مرور می کرد که دیشب یا شبهای گذشته، هنگام خواب، پتو را روی محاسنش کشیده یا زیر آن.

جوان بسیجی که معلوم بود به مقصد خود رسیده است، خنده ای کرد و گفت:
نگفتی حاجی، میخوای فردا بیام جواب بگیرم؟


و همچنان می خندید.



حاجی تبسمی کرد و گفت:

باشه بعداً جوابت رو میدم.



یکی دو روزی گذشت. دست برقضا وقتی داشتم با حاجی صحبت می کردم همان جوانک بسیجی از کنارمان رد شد. حاجی او را صدا زد. جلو که آمد پس از سلام و علیک با خنده ریز و زیرکی به حاجی گفت:

چی شد؟ حاج آقا جواب ما رو ندادی ها ؟؟!!



حاجی با عصبانیت آمیخته به خنده گفت:

پدر آمرزیده! یه سوالی کردی که این چند روزه پدر من در اومده. هر شب وقتی می خوام بخوابم فکر سوال جنابعالی ام. پتو رو می کشم روی ریشم، نفسم بند می آد.می کشم زیر ریشم، سردم میشه. خلاصه این هفته با این سوال الکی تو نتونستم بخوابم.



هر سه زدیم زیر خنده. دست آخر جوان بسیجی گفت:
پس آخرش جوابی برای این سوال من پیدا نکردی؟

یادی از فرمانده واحد تخریب لشگر27محمدرسول الله "صلی الله علیه و اله وسلم"

سردار شهید جاج محسن دین شعاری


منبع: وبلاگ طنز جبهه (http://tanz.isarblog.com/?page=3)

zahrakh60
9th August 2014, 06:49 AM
http://www.uc-njavan.ir/images/ooeddbm7i9ncdjztlm2f.jpg

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد