PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان سیاوش - فردوسی



نارون1
7th September 2012, 11:48 AM
و اینك سیاوش برای اثبات بی گناهی خویش از آتش می گذرد:

جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند

سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان

مگر كاتش تیز پیدا كند
گنه كرده را زود رسوا كند

به پور جوان گفت شاه زمین
كه رایت چه بیند كنون اندرین

سیاوش چنین گفت كای شهریار
كه دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

اگر كوه آتش بوَد بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

پر اندیشه شد جان كاووس كی
ز فرزند و سودابـ ﮥنیك پی

كزین دو یكی گر شود نابكار
ازان پس كه خواند مرا شهریار

چو فرزند و زن باشدم خون مغز
كرا بیش بیرون شود كار نغز

همان به كزین زشت كردار دل
بشویَم كنم چارۀ دلگسل

چه گفت آن سپهدار نیكو سَخُن
كه با بد دلی شهریاری مكن

به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد كاروان

هیونان به هیزم كشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند

به صد كاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پر خاشجوی

نهادند هیزم دو كوه بلند
شمارَش گذر كرد بر چون و چند

زدور از دو فرسنگ هر كش بدید
چنین جست و جوی بلا را كلید

همی خواست دیدن در راستی
زكار زن آید همه كاستی

چو این داستان سر به سربشنوی
بِه آید ترا گر بدین بگروی

نهادند بر دشت هیزم دو كوه
جهانی نَظاره شده هم گروه

گذر بود چندان كه گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار

بدانگاه سوگنِد پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه


وزان پس موبد بفرمود شاه
كه بر چوب ریزند نفط سیاه

بیامد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز

نخستین دمیدن سیه شد زدود
زبانه بر آمد پس از دود زود

زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان

سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند

سیاوش بیامد به پیش پدر
یكی خود زرّین نهاده به سر

هشسیوار با جام های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید

یكی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاك نعلش بر آمد به ماه

پراگنده كافور بر خویشتن
چنانچون بود رسم و ساز كفن

بدانگه كه شد پیش كاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز

رخ شاه كاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید


سیاوش بدو گفت انده مدار
كزین سان بودَ گردش روزگار

سرِ پر زشرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست

ور ایدون كه زین كار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه

به نیروی یزدانِ نیكی دهِش
كزین كوه آتش نیابم تپش

خروشی بر آمد زدشت و ز شهر
غم آمد جهان را از آن كار بهر

چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید

همی خاست كو را بد آید به روی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی

جهانی نهاده به كاووس چشم
زیان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

ز هر سو زبانه همی بر كشید
كسی خود و اسپ سیاوش ندید


یكی دشت با دیدگان پر زخون
كه تا او كی آید ز آتش برون

چو او را بدیدند برخاست غو
كه آمد ز آتش برون شاه نو

اگر آب بودی مگر تر شدی
زترّی همه جامه بی بر شدی

چنان آمد اسپ و قبای سوار
كه گفتی سمن داشت اندر كنار

چو بخشایش پاك یزدان بود
دمِ آتش و آب یكسان بود

چو از كوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

سواران لشكر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند

یكی شادمانی بُد اندر جهان
میان كهان و میان مهان

همی داد مژده یكی را دگر
كه بخشود بر بی گنه دادگر

همی كند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی

چو پیش پدر شد سیاووش پاك
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك


فرود آمد از اسپ كاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه

سیاووش را تنگ در بر گرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت

سیاوش به پیش جهاندار پاك
بیامد بمالید رخ را به خاك

كه از تفّ آن كوه آتش برست
همه كامـﮥ دشمنان گشت پست

بدو گفت شاه ای دلیر جوان
كه پاكیزه تخمی و روشن روان

چنانی كه از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا

می آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سیاوش براند

سه روز اندر آن سومی در كشید
نبد بر درِ گنج بند و كلید

چهارم به تخت كیی بر نشست
یكی گرزۀ گاو پیكر به دست

بر آشفت و سودابه را پیش خواند
گذشته سخن ها برو بر براند


كه بی شرمی و بد بسی كرده ای
فراوان دل من بیازرده ای

یكی بد نمودی به فرجام كار
كه بر جان فرزند من زینها,

بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادوی ساختی

نیاید تو را پوزش اكنون به كار
بپرداز جای و برآرای كار

نشاید كه باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این

بدو گفت سودابه كای شهریار
تو آتیش بدین تارك من ببار

مرا گر همی سر بباید برید
مكافات این بد كه بر من رسید,

بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به كین

سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی

همه جادوی زال كرد اندرین
نخواهم كه داری دل از من به كین

بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت كوز


به ایرانیان گفت شاه جهان
كزین بد كه این ساخت اندر نهان

چه سازم چه باشد مكافات این
همه شاه را خواندند آفرین

كه پاداش این آنكه بی جان شود
ز بد كردن خویش پیچان شود

به دژخیم فرمود كین را به كوی
زدار اندر آویز و بر تاب روی

چو سودابه را وی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند

دل شاه كاووس پر درد شد
نهان داشت , رنگ رخش زرد شد

سیاوش چنین گفت با شهریار
كه دل را بدین كار رنجه مدار

به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه

همی گفت با دل كه بر دست شاه
گرایدن كه سودابه گردد تباه

به فرجامِ كار, او پشیمان شود
ز من بیند او غم, چو پیچان شود


بهانه همی جست زان كار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه

سیاووس را گفت بخشید مش
از آن پس كه خون ریختن دیدمش

سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد به در

شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز

برین گونه بگذشت یك روزگار
برو گرم تر شد دل شهریار

چنان شد دلش باز از مهر اوی
كه دیده نه برداشت از چهر اوی

دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان

بدان تا شود با سیاووش بد
بد اسنان كه از گوهر او سزد

زگفتار او شاه شد در گمان
نكرد ایچ بر كس پدید از مهان

به جایی كه زهر آگند روزگار
از و نوش خیره مكن خواستار

تو با آفرینش بسنده نه ای
مشو تیز گرد پرورنده نه ای


چنین است كردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد