توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مسابقه خاطره نویسی آنلاین به مناسبت سالگرد افتتاح سایت
روابط عمومی سایت
4th September 2012, 07:21 PM
سلام خدمت همه کاربران و مدیران و همکاران نخبگان جوان
دوستان میتوانند پیرو اطلاعیه مسابقه خاطره نویسی
مسابقه خاطره نویسی بچه های نخبه از نخبگان جوان (http://www.njavan.com/forum/showthread.php?132499-مسابقه-خاطره-نویسی-بچه-های-نخبه-از-نخبگان-جوان)
خاطرات خود رو به صورت زنده و آن لاین در همین تاپیک بنویسند تا همگی از خواندن آن شاد بشم ....
این خاطره نویسی از این جهت دنبال میشود تا همه عزیزان خاطرات رو بخوانند
و همگی خاطرات خوب و حتی شاید بد خود را به اشتراک خواندن برای دیگران بگزارند ....
موضوع مسابقه اگر مربوط به سایت نخبگان جوان و اعضای آن باشد و همچنین مدیران و همکاران خیلی خوب ارزیابی خواهد شد
ولی در زمینه خاطره نویسی میتونید خاطره خوب خود رو در دوران دیگر زندگی خود نیز بگذارید .
از همراهی همه شما عزیزان سپاسگزاریم
روابط عمومی سایت نخبگان جوان
وحید 0319
4th September 2012, 07:34 PM
سلام.....ممنون از شما
یه روز که توی کلاس دانشگاه نشسته بودم....یهو عطسم گرفت ......همین عطسه کردم برقا رفت.....دوباره یه چند ثانیه بعد عطسه کردم برقا اومد ....خلاصه هی عطسه میکردم برقا میرفت ...هی عطسه میکردم برقا میومد.....واقعا جالب بود برام.....اومدن و رفتن برق مصادف شده بود با عطسه کردن من......هم نگران بودم ...هم خندم گرفته بود....دیگه ولی تکرار نشد...الان هرموقع عطسم میگیره ...یاد اون میفتم.....یادش بخیر....
ashkan
4th September 2012, 07:56 PM
سلام
تقریبا 6 سال پیش بود که من شدیدا به دنبال کسب یک موفقیت علمی بودم ؛ و همیشه توی دفتر های درسیم پر بود از طرح های تئوریک ... سر کلاس فیزیک وقتی بحث آیینه ها بود بجای نوشتن جزوه های معلم برای خودم آیینه طراحی میکردم ، سر کلاس شیمی ، کافی بود با یک ماده جدید آشنا بشم و آزمایشگاه رو به تکاپو بندازم ! یادمه همیشه با معلم فیزیک بحثم میشد ، و با کنایه با من صحبت میکرد که تو به درسایی که مال تو هست توجهی نمیکنی و دنبال حاشیه ها هستی ...
یک معلم ریاضیات داشتیم به اسم آقای ارغوانی که فوق العاده آدم خشک و منضبطی بود ، و میشه گفت توی همه زمینه ها یک مقدار تخصص داشت ، سر یکی از کلاس های درس هندسه که من مشغول شوخی با قضیه حمار بودم و به دنبال یک اختراع با خطوط بازی میکردم ، بحث به جایی رسید که برای ما بچه ها هیچ امکانات و حمایتی مبنی بر عملی کردن تئوری ها و یا کمک های علمی و آگاهی بخشی وجود نداره ، چون انصافا 99% از طرح های من نوعی اصلا عملی نبود و اقتضای سنی بود ، و اون دردی هم که منطقی و عملی بود از توان خارج بود ...
یادمه اون جلسه داشتم طرح یک ماشین معلق رو روی کاغذ پیاده میکردم که آقای ارغوانی با یک لبخند معنی دار به من گفت اینی که تو طراحی کردی اسمش پاورکرافت هست و توی صنایع خاصی ازش استفاده میشه ، البته طرح من با پاورکرافت کمی فرق داشت اما تیزهوشی آقای ارغوانی برام قابل تحسین بود ، بحثمون کمی در باره این مسائل قوت کرفت که ایشون به من پیشنهاد کردن که طرح هام رو داخل یک وبلاگ درج کنم تا افراد خاصی اونهارو ببینن و پیشنهاد همکاری بدن ...
همونجا بود که من کار با اینترنت رو جدی گرفتم و بعد چند ماه بجای وبگردی شروع به ساخت وبلاگ مورد نظرم کردم ، جالب اینجا بود که دو ماه بعد از ساخت وبلاگ ، مدیر یکی از نشریات معتبر کشور با من تماس گرفت و دعوت کرد که برای صحبت در باره اون طرح باهاش یک قرار ملاقات ترتیب بدم ، از قرار معلوم ایشون جدای از مسائل کاری و حرفشون ، به طور متفرقه یک طرحی مشابه طرح من انجام میدادن و هدفشون این بود که ببینن من تا کجا پیش رفتم ، در واقع اون قرار اصلا به نفع من نبود ، و ایشون فقط میخواست از استراتژی و و مکانیزم طرح من آگاه بشه ، این تجربه خوبی برای من بود که کارم رو جدی تر بگیرم ...
کم کم تحقیقاتم رو توی اینترنت جدی گرفتم و متاسفانه و شاید هم خوشبختانه ، جذب یکی از فاروم های علمی شدم که اون موقع جزئ معدود انجمن های علمی ایران بود ، و خیلی از بچه های انجمن نخبگان هم اون زمان در اونجا فعالیت داشتن ، کم کم جو دوستانه و گفتگو ها مسیر من رو تغیر داد و من بجای سوق پیدا کردن به سمت هدفم ، هدف دیگه ای که رونق سایت بود پیدا کردم اما متاسفانه کسی نبود که در این زمینه من رو راهنمایی کنه ، البته خیلی از بچه های سایت هم مثل من تحت تاثیر شرایط سایت از بعضی اهدافشون جا موندن و اهداف جدیدتری پیدا کردن ... مشکلات ، حاشیه ها و گاهی هم مسائل مفید و دوستی های خوب شکل گرفت ...
چیزی نگذشت که مسائلی مثل احساس مسئولیت ، دلسوزی ، غرور و ... باعث فروپاشی یک جو دوستانه کرد و بچه هایی که داشتیم باهم اخت منیشدیم و رشد میکردیم از هم جدا شدیم ، هرکس به طریقی ...
دو سه سال پیش بود که مدیر همین سایت ، اقدام به ایجاد سایت نخبگان کرد ، و یک سری از بچه ها هدف جدیدی رو شروع کردن ، اما من بخاطر تجربه های تلخ قبلی علی رغم میلی که به موندن تو این انجمن داشتم با توجه به مشاهده موارد اخلاقی مشابه در گذشته ، ادامه همکاری ندادم اما سعی کردم دوستی خودم رو با دوستان حفظ کنم و همیشه به سایت سر بزنم ... خوشبختانه ازونجا که همکاری و آشنایی با سایر سایت های ایرانی وجود داشت ، رشد سایت بسیار عالی بود و در ماه های اول به آمار قابل توجهی رسید ، و کاربران زیادی جذب سایت شدن و رفته رفته اهداف و انگیزه های بیشتری شکل گرفت که حتما همگی دوستان بیشتر از من در جریان اونها هستن ...
در همین گوشه کنارها من هم به فعالیت های شخصی خودم ادامه میدادم و بعضا دوستان هم شاهد اونها بودن و از همفکری و همکاری همدیگه هم بهره مند می شدیم ، قطعا ، جمیع این اتفاقات در آینده زندگی من جز مهمترین خاطره ها و رخداد ها قلمداد خواهد شد و من بخش عمده ای از تغیرات و تحولات زندگیم رو در گرو اینترنت و چنین سایتی خواهم دید ، سمت و سوق زندگی من ، خوب یا بد تغییر کرد و من ازین به بعد با دید وسیع تر و بزرگ تر به زندگیم ادامه میدم و امیدوارم که در آینده نزدیک شاهد اتفاقات شیرین و جذابی برای همه اعضای عزیز باشیم ، جا داره که بهترین و مهمترین خاطره خودم رو در این دوره ذکر کنم و اون آشنایی من باعشقم بود ، به گفته خودش از فعالیت من خوشش میومد و با انگیزه رشد در زمینه علمی پا در سرنوشت هم گذاشتیم ... و کماکان بعد از 4 سال برای ساخت زندگی مشترکمون هستیم ، بقیه مسیر به امید خدا و همت خودم بستگی داره ...
خیلی خیلی خاطره های خوب و جذابی در این دوران برای م نو بقیه وجود داشته که شاید در آینده عنوان کنم ، اما میدونم خیلی از خاطرات مشترک بوده و اجازه میدم که دوستان دیگه اونهارو عنوان کنن [cheshmak]
نسیم بهآر
4th September 2012, 07:59 PM
با سلام و سپاس
بااینکه زلزله چیز خیلی وحشتناکیه ولی یه خاطره بامزه ازش دارم
چندسال پیش یکی از شهرای نزدیک شهرمازلزله اومد که باعث شد شهرماهم بلرزه
اون روز وساعت من سرکلاس بود
یکی از دوستانم از کلاس رفته بود بیرون که زمین لرزید
وقتی اومد تو کلاس من بهش گفتم زلزله اومد ایشون فکر کرد من دارم در مورد کسی صحبت میکنم همش میگفت کو؟؟؟ کجاست؟؟
وقتی فهمید منظورم از زلزله چیه خیلی ترسید
بیاد بچه ها ومردم خوب اذربایجان که زمین برایشان خاطره ی خوب نیافرید،لرزید ولرزاند دل مهربانشان را
علی محمد همتی
5th September 2012, 12:46 AM
سلام/من خودم گشتم دنبال این سایت بدون اینکه بدونم هست و یا کسی معرفی کنه و موفق شدم و پیداش کردم و عضو شدم و خوشحالم /چون فوق العادست/بازم تشکر از همه/[golrooz]
نسیم بهآر
5th September 2012, 08:35 AM
سلام
طریقه اشنایی من باسایت اینطوری بودکه!!!!!!!
دنبال این اهنگ می گشتم
دلگیر دلگیرم مرا مگذار و مگذر
از غصه میمیرم مرا مگذار و مگذر
با پای از ره مانده در این دشت تبدار
ای وای میمیرم مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نمیگیرم مرا مگذار و مگذر
بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست
بی جرم و تقصیرم مرا مگذار و مگذر
با شهپر اندیشه دنیا گردم اما
در بند تقدیرم مرا مگذار و مگذر
آشفته تر ز آشفتگان روزگارم
از غم به زنجیرم مرا مگذار و مگذر
تو سرچ گوگل یکی از آدرسا اینجا بود اومدم آهنگ رو دانلود کردم و البته مثل همیشه سایت رو bookmark کردم و رفتم
یه روز به طور اتفاقی رفتم تو مسنجر ایمیلی که برای این سایت گذاشتم
دیدم یکی برای من پیغام گذاشته ،یه درخواست دوستی هم فرستاد ن
اون روز اینترنت پر سرعت نداشتم خیلی طول
کشید وارد سایت شدم (چون طبق عادت همیشگی چندتا سایت رو باهم باز کردم)...
ولی از اون روز به بعد خیلی زیاد میام توسایت[golrooz]
غزل بارون
6th September 2012, 10:23 AM
سلام.خاطرات من از اون جایی شروع میشه که سه سال پیش به دلیل بعضی اتفاقات توی زندگیم حال خوبی نداشتم.دنبالاین بودم خودمو سرگرم کنم.یه روز رسید که به فکرم رسید دنبال یه مطلب غلمی درباره رشته های دانشگاهی بگردم و سرچ کردم اولین نتیجه که اومد مربوط به همین سایت بود.ورود من به این سات کمی من رو سر حال کرد ولی حقیقتا خوشم نمیومد از جوش!!!مدتی گذشت تا با آقای دی جی مهدی آشنایی پیدا کردم کمی دردو دل و آرامش روحی.ایشون پیشنهاد دادن که در سایت فعالیت کنم ولی من خیلی خیلی کم سر میزدم به سایت چون علاقه ای نداشتم.اما کم کم به دوستانم اضافه شد مینا جان مدیر روابط عمومی بودن و دوستان خیلی قدیمی که یادشون گرامی.اوایل به اسم آسمونی در سایت بودم.و فعالیتم رو شروع کردم طوری بود که صبح ها مطلب میفرستادم و بعدم خاموش میکردم کامپیوتر رو.تا سال 89 که دوستان رو به صورت حضوری دیدم.اون روز پر از خاطره برای من بود ذوق اون روز رو از یاد نمیبرم.این سایت زمینه ای شد برای آشنایی با دوستان خوبی چون سارا خانوم بهناز جان فاطیما خانوم . آقا مهدی گل که همه از دوستان خیلی خوب و صمیمی من هستن.و همچنین زمینه ای شد تا گذشته خودمو به راحتی فراموش کنم و به آینده امیدوار شم که اینو مدیون آقای رهام احمدی( داداشی) هستم.از همه بچه های سایت که توی اون روزای سخت حامی من بودن و تنهام نذاشتن بی نهایت ممنونم.این سایت همچنین باعث شد تا ایده هایی که برای رشته خودم در نظر دارم رو تا جایی پیش ببرم وفهمیدم همه آدما نخبه هستن فقط گاهی باور نمیکنن و دست به ریسک نمیزنن تا بالقوه شونو به بالفعل تبدیل کنن.هیچ وقت خوبی های بچه های این سایت رو و مهربونی بی نهایت شما رو فراموش نمیکنم.
yas-90
6th September 2012, 05:23 PM
سلام راستش من خاطره خاصی از سایت ندارم اما با خوندن مطالب سایت گاهی یاد خاطراتی میفتم......یه نمونه ش همین مطلب برق گرقتگیه که خانم رضایی لطف کردن گذاشتن......یاد یه روز عصر تابستون افتادم.... 8->
یادمه یه بار داشتم تلویزیون میدیدم قبلنا یه سیم آنتن بهش وصل بود که یه تیکش پاره شده بود و تا خرید سیم جدید بهش وصلش کردم تا فیلمی که میخواستمو ببینم.......داشتم فیلمو نگاه میکردم که خواهرم رد شد و سیم ها جدا شدن منم رفتم هر کاری کردم با دست به هم وصل نمیشدن در یک تصمیم عجولانه با دندون رفتم به جنگ سیم...........یه دفعه لرزیدم......یه برق گرفتگی کوچولو که بدجور فکمو لرزوندsmilee_new1 (8)....بی حرکت موندم.....یه لحظه حس کردم دیگه نه میتونم حرفی بزنم نه میتونم دهنمو باز و بسته کنم..نمیدونم چرا حس میکردم زبونم سیاه شده....سریع رفتم تو آینه زبونمو اوردم بیرون ببینم سیاه شد یا نه که با دیدنش یه نفس راحت کشیدم اما باور کنید جرات حرف زدن نداشتم میترسیدم نتونم حرف بزنم...........آروم آروم مثل بچه ها شروع کردم به آآآآ کردن و هی صدا در اوردم وقتی دیدم میتونم حرف بزنم خندیدم و سریع و بلند گفتم مامان منو برق گرفت[esteress]........... اما هنوز زنده م[nishkhand]
masihnabizadeh
6th September 2012, 10:09 PM
سلام
منم از زلزله ی چند وقت پیش، خاطره ی جالبی دارم!
سر کلاس ادغامی بودیم معلممون 2 تا کلاس رو کرده بود تو یکی!! هر نیمکت 3 نفری بود و کلی شلوغ می کردیم معلممون خسته شد و وقت استراحت داد ما هم دوباره شروع به سر و صدا و شلوغ بازی کردیم که زلزله شد!
اما ما هیچکدوم نفهمیدیم! نفر جلوی من برگشت به من گفت میزو تکون نده دیگه! من گفتم: من که کاری نکردم پشت سری بود و برگشتم به عقبیم گفتم: تکون نده کمرم شکست! اون گفت من تکون ندادم! همینجوری همه با هم حرف میزدیم که یه هو نفر آخری پا شد گفت: بچه ها زلزله شد! همه گفتیم برو بابا جو گرفتت! بعد دیدیم معاونمون اومد به معلممون یه چیزی گفت و رفت! بعد معلممون داد زد و گفت: خنگا! از بس زر زر کردین نفهمیدیم زلزله شد!
بعد از این که کلاس تموم شد دیدیم پدر و مادرامون نگران تو سالن مدرسه واستادن و یکی یکی حالمون رو می پرسن! من به بابام گفتم: واقعا زلزله شد؟!؟ ما که متوجه نشدیم!
Sookoot
7th September 2012, 01:08 AM
چون سالگرد افتتاح سایته شاید بدتون نیاد ، ازچندتا خاطره ای که دارم یکیشو بگم
شیرین ....ولی تلخ ! دردوقسمت !
قسمت اول !
بعد از اینکه با کلی مشقت و زحمت رای دادگاهو گرفتم ، x خیلی خوشحال شد ، قرارشد چندروز بعد سندبنام x زده بشه بعدشم بامامور اجرا بریم خونه تخلیه بشه و صورتجلسه بشه و و x کلیدخونه شو بگیره و خیالش راحت شه !
x کیه ! x کسی یه که اون روزا تواین سایت خیلی فعال بود و اتفاقاهمین x بود که لینک اینجارو برام sms کرد
x و یه نفر بهم معرفی کردو گفت مشکل حقوقی داره مشکل شم اینه که دوساله باقرض و قوله وهزار مکافات یه اپارتمان خریده منتها طرفش هم که یه ادم طماع و بد قلقی یه بدجوری رو قیمت دبه کرده و حاضر نیس خونه رو بده و همون اپارتمانو به یه نفر دیگه فروخته منتها به تاریخ قبل ! از همه بدتر x قراردادش رو هم گم کرده بود ...
خب من چه کردم ؟ هیچی ! همین خط اولی یه که خیلی خلاصه نوشتم ! بقیه شم اینه که رفتیم سند بنامش شد اپارتمان هم تخلیه شد و کلیدروهم گرفت و خوشحال و خندان رفتیم سراغ قسمت شیرین ! حساب کتاب و حق الزحمه که اونم باموفقیت کامل انجام شد ! و همون شب x برای تشکر چند تا sms محبت امیز فرستاد ، تو اخرین sms ش زد من اینجام : www.njavan.com (http://www.njavan.com) نظرت چیه ؟
منم پاسخ دادم نت یعنی علافی فضای مجازی یعنی دروغ !
پایان قسمت اول............
hadiare
17th September 2012, 05:10 PM
سلام
خاطره ای که براتون مینویسم اینه:
سال قبل همین موقع داشتم با عشقم برنامه زندگیمو میریختم
ولی یهو اون نظرش در مورد زندگی عوض شد و دیگه دوستم نداشت
بعدش فهمیدم که یه پسره خوب اومده خاستگاریش و اونم
دیگه دوستم نداشت منکه از خیر اون عشق گذشتم
البته تنها خیرش این بود که مشروط شدم مشروط
دختر خوبی بود خدا وکیلی هیچوقت نظرم عوض نمیشه راجع بهش
ولی کاش خبر میداد و میرفت
خاطره ای که ممکنه هیچوقت از یادم نره.
نمیدونستم از کجا اومده و از کدوم دنیا ولی اون دنیای من بود که رفت ... .
همیشه به دنبال جانشینش میگردم و خسته نمیشم
و همیشه هم به جانشینش عشق میورزم چرا که من تکیه بهش دارم.
بچه ها از اینکه خاطره خوبی نبود پوزش میخوام.
یاسمن . د.ه
17th September 2012, 07:43 PM
من یه بار تنها تو خونه نشسته بودم شب حدودا ساعت 9 بود داشتم یه داستان درباره ی جنا میخوندم بعد کم کم ترس ورم داشت برایه این که نترسم گفتم جن که نمیتونه بیاد تو دنیایه آدما اگه میتونه تفنگ اسباب بازیه داداشم رو میز شلیک کنه
که یه دفعه شلیک کرد منم همون جا داشتم میمردم رفتم چاقو ورداشتم دویدم تو اتاق درو رو خودم قفل کرده بودم با صدایه بلند شعر میخوندم ذکر میگفتم تا وقتی بقیه بیان خونه
مهندس ایرانی
2nd October 2012, 10:46 AM
من از اون بچه خركش -درس خونا نيستم ولي تو نت دنبال يه مقاله ي علمي ميگشتم كه به يه پست از مديريت محترم وب سايت برخوردم و بعد هم خودتون ميدونين ديگه ويروسي شدم ديگه [labkhand] ديگه گلوم پيش شما گير كرد .[khande]
خلاصه بگم ها اين مدير سايت ويروساش قويه يه سرمايي به ما داد كه تا حالا هم گيرشيم .
البته مراتب احترام و فداي تو داداش ارسال ميشه
* Robo milad *
3rd October 2012, 01:55 AM
سلام
به به چه خبره - یعنی مسابقه گذاشتید منو خبر نکردید ؟
ترم پیش یه استاد مقاومت مصالح داشتیم خعلی باحال بود
اخرین روز ترم که کلاس داشتیم دم پنجره نشسته بودم استادم درحال تدریس دوتا از دوستامم یکی اینور یکی اینور ( من رو نقطه در نظر بگیرید دوستانو - میشه اینطوری - . - ) نشسته بودن . حواسمون رفت بیرون کلاس به یه بنده خدا داشت میرفت همینطور که داشت میرفت [nishkhand] دوستش صداش زد رفت جواب بده رفت لبه فضای سبز پاش سر خورد با شکم رفت تو شمشادا از بدشانسیش سیمانه سطل اشغال شل بود سطل اشغالم کج شد دست راستش که جزوه بود رفت تو سطل اشغال صورت و شکمم که تو شمشادا منو میگی :)))))) دوستان که فقط شیکمارو گرفته بودن صداشون در نیاد
اخه شما جای من بودی چیکار میکردی ؟
1- منفجر میشدی
2-منفجر میشدی
3-منفجر میشدی
4- برای کمک داد میزدی
منو دوستان خودمونو خیلی نگه داشتیم ولی از نفس کشیدن بچه ها معلوم بود دارن منفجر میشن منم سرمو بردم پایین که تمرکز کنم اومدم بالا دیدم دوستم از خنده زبونشو گاز گرفته که بروز نده رنگش شده لبو با حالت دهان باز
دیگه نشد که بشه منم از خنده عین پفکی که با پا بپری روش وسط کلاس ولو شدم
استاد هنگ کرده بود که حمله فرهنگیه یا تهاجم نظامی
طبق روال بچه هاهم منفجر شدن ما سه نفر قهقه میزدیم کل کلاس با استاد هنگ کرده مارو نگاه میکردن انقدر ادامه دادیم تا با فرغون دوستان رفتیم بیرون
همون اخر جلسه استاد به 3 تامون گفت میندازتمون و اینطور بود که درسی به اسم مقاومت رو با 3 انداختیم [nishkhand][nishkhand][nishkhand][nishkhand][nishkhand][khande]
هیچی دیگه الان دارم بازم مقاومت پاس میکنم
[fardemohem][sootzadan]
11mohammad
6th October 2012, 06:59 PM
به نام خدا
اخلاقیات :این جملات را از خاطرات نتیجه گرفته ام :الله اعلم
سلام
آیا شما اگر از طرف کوچکتر خودتان تعریف و تشویق شوید هر چه از انسان های دیگر برایتان تعریف بکنند خراب میکنید و آنها را به تمسخر می گیرید؟
شاید شما بعد از این اعمال هرگز نخواهید به خودتان جرات بازنگری در ایده های غلط و تمسخر آمیز خودتان را بدهید
مثلا برای یک بنده خدا که چون اورا در شرایط استضعاف می بینید از طریق واسطه گری همدوش های متکبر همیشگی و نابینا درهر جا فقط نظر همدوش هایتان را اعمال می کنید.
این جملات را نهی از منکر تلقی کنید
والسلام
م . ن
mamadshumakher
7th October 2012, 04:16 PM
سلام
خاطره که زیاده نمیدونم کدومو بگم.به طور تصادفی یکیشو انتخاب کردم و واستون تعریف میکنم:
من و دوستم 2سال کاردانیو تو یه شهر دیگه خوندیم.خودمون 2تایی یه خونه اجاره کرده بودیم.خوبیش این بود که هر دو از یه شهر هستیم و از قبل همدیگر رو میشناسیم.از ترم 2 بود که شروع کردیم به بازاریابی برای بیمه.چون وقت و ساعت خاصی نیاز نداشت و از قبل تجربشو داشتم خوب بود.یعنی کمک درامدی بود برای خوردو خوراکمون.
کنار خونمون هم یه خونه ای بود که اقایی وصیت کرده بود که اونجا محلی باشه برای پذیرایی از مهمانان کسانی که مجلس عروسی یا عزا دارند.یعنی دیگه نیاز به اجاره تالار نیست.رایگان مهموناشون رو بیارند اونجا شام یا ناهار بدن.
یکی از شبای سرد زمستون که منو دوستم برای بازاریابی وارد محله ی جدیدی شده بودیم , بازار داغ بود دلمون نمیومد کار رو رها کنیم تا اینکه دیگه واقعا گرسنگی بهمون هشدار داد.ما هم رهسپار خونه شدیم.ساعت حدود 7 غروب بود.اومدیم خونه دیدیم به به.نه پیاز داریم.نه سیب زمینی داریم.نه نون داریم.نه تخم مرغ داریم.از غذای برنج ظهر هم که چیز زیادی نمونده.خلاصه خونه دانشجویی این دردسر هارو داره دیگه.یکدفعه دیدم موبایلم داره زنگ میخوره.کیه؟حمید هستم.خب چکار کنم؟در رو باز کن.
بله.مهمان های عزیز قصه ما هم وارد شدند.اقا حمید و اقا امید هم به جمع من و هادی پیوستن.
سرتون رو درد نیارم.همگی گرسنه بودیم اما حمید طرح خوبی داد [nishkhand] گفت بریم بیرون یه کاریش میکنیم.
شال و کلاه کردیم پیاده زدیم بیرون.تا سر کوچه که رسیدیم دیدیم همون خونه ای که گفتم محل پذیرایی بود شلوغ پلوغه.اسم اون محل خانه پدر بود.
به هادی (همخونه ی خودم) گفتم:هادی اونجارو,گفت خب چیه مگه؟گفتم نگاه کن؟گفت خب مجلس گرفتن دیگه چیز عجیبیه؟یه چند لحظه مکس کرد بعد گفت اهاااااااااااااااا
حمید و امید هاج و واج مونده بودن.قضیه چی بود واقعا؟
بله.من نقشه ی شومی به سرم رسیده بود.اینکه شام بریم اونجا [nishkhand] اما چجوری؟
اول گفتیم شلوغ پلوغه.همینجوری سرو بندازیم پایین و بریم تو.منو هادی تا جلو در رفتیم دیدیم یا بسم الله 2تا کشتی گیر گوش شکسته جلو در استادن تپل.خب ترس برمون داشت.بوی غذا هم نمیذاشت ازین کار منصرف شیم.جالب بود نمیدونستیم اصلا عزایی هست یا عروسی.
رفتیم روبه روی خانه پدر اونطرف خیابون نشستیم.دوباره یه جرقه ای خورد به سرم.به حمید و امید گفتم شما پاشید برید از جلوی در خانه پدر رد بشید به جلوی در که رسیدید من ازین طرف خیابون بلند ازت یه سوال میپرسم.تو بگو نمیدونم بقیه که شنیدن جواب میدن دیگه.
حمید و امید هم همینکارو کردن تا رسیدن جلوی در خانه پدر من مثلا نمیشناختمشون :بلند داد زدم اقااااااااااااااا اقا ببخشید اونجا شام میدن ؟[nishkhand]
حمید تا رفت بگه نمیدونم یه اقایی همچین 60 ساله اما سرحال صدام کرد گفت پاشو بیا.گفتم من؟گفت اره شما دوتا(منو هادی که اونطرف خیابون بودیم)
پاشدیم رفتیم پیشش حمید و امید هم اومدن ایستادن پیشمون [khande] (مثلا رهگذر بودن و ما نمیشناختیمشون)
اون اقا گفت:بله شام میدیم.بیاید تو.مجلس سالگرد عمومه.چه عیبی داره.فرقی نداره که کی فاتحه بفرسته.خلاصه یکم باهامون حرف زد که بچه کجا هستید و کدوم دانشگاه درس میخونیدو ... که جالبه طرف دوست رئیس دانشگاهمون بود.گفت هر چی ازش میخواین بیاید به من بگید [labkhand]
خلاصه رفتیم داخل مجلس با اون لباسای رنگیمون نشستیم.به سرعت هر چه تمام تر هم سفره پهن شد.و با ارامش کامل شام خوردیم.ازینجا مطمئن شدم خدا دانشجوهارو دوست داره.[nishkhand]
البته چون این خاطره طولانی شد بقیه موارد رو تعریف نمیکنم.ولی ما چندباری از لطف این خانه پدر بهره مند شدیم [nishkhand]
mamadshumakher
20th October 2012, 01:21 PM
من دیر فرستادم؟
تموم شد؟برنده ها معلوم نشدن؟
استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است
استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد
vBulletin® v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.