PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنز از گلويش پايين نمي رفت



نارون1
1st September 2012, 11:53 AM
عباس آقاي يكي از گداهاي برجسته شهر گداپرور تهران بود. بيش از عايدات كارمند دون اشل درآمد داشت و محتاج به دفتر دار و بانك و صندوق پس انداز نبود؛ زيرا چه دفترداري مطمئن تر و واردتر از خود و چه بانكي خاطرجمع تر از زمين بود.

او پول هاي خود را در كوزه اي مي ريخت و در زير درختي واقع در بيرون دورازه دوشان تپه پنهان مي كرد.

عباس علاوه بر عيوب مصنوعي چند عيب خدادادي هم داشت. مهم تر از همه اين بود كه عباس كور بود! نه كوري كه هيچ جا را نبيند، بلكه كوري بود كه اشخاص را از چند قدمي تشخيص مي داد.

روزي چند ساعت، آن هم بعدازظهر عباس پست خود را ترك مي گفت، زيرا بالاخره عباس هم بشر بود. مگر بنده خدا نيست؟ مگر گدا بنده خدا نيست؟ مگر بندگان خداد هم در زندگي يك كار واحد ندارند؟

عباس هم چند ساعتي كه غيبت مي نمود مي رفت پول هاي خود را پنهان كند تا در آمدش از دستبرد دزد و سارق مصون بماند.

هاشم ملقب به «شله» كه چلاق و لنگ بود در مجاورت عباس به شغل پرافتخار گدايي مشغول بود. ولي درآمد سرشار عباس را نداشت،‌زيرا اولاً تازه كار بود و عباس چند پيراهن بيش از او پاره كرده بود و ثانياً استعداد و نبوغ ذاتي عباس را نداشت!

بارها شده بود كه با حسرت به دست مردمي كه پول به عباس مي دادند نگريسته و از خدا تقاضا كرده بود كه نقصي مانند عباس به او عطا كند! اما اين دعا هم مانند ميليونها دعايي كه در حق مردم كرده بود اجابت نمي شد.

هاشم متعجب مانده بود كه عباس با اين همه درآمد پولها را چه كار مي كند و بيشتر متعجب مي شد وقتي كه مي ديد عباس هر روز چند ساعتي غيبش مي زند. پس از مدتها تفكر و فشار به مغز كوچك خود به اين نتيجه رسيد كه عباس پولها را در مكاني مخفي مي كند.

يك روز عباس براي پنهان كردن پولها راه بيرون دروازه دوشان تپه را در پيش گرفت، هاشم شل هم لنگان لنگان زاغ سياه او را چوب زد!

رفتند و رفتند تا از شهر خارج شدند. عباس پس از هر چند قدم يك بار به عقب نگاه مي كرد و هاشم اطمينان داشت كه عباس كور است و او را نخواهد ديد. يك بار هنگامي كه هاشم بيست قدمي او راه مي رفت عباس به عقب برگشته و عصاي خود را تكاني داد و با صداي تهديد آميزي گفت:‌پدرسوخته ! چرا دنبال من مي آيي؟!

هاشم يكه اي خورد و با خود گفت نكند كوري او هم حقه بازي بوده و مرا ديده باشد لذا پا به فرار گذاشت و چند قدم دورتر شد به عقب برگشت و ديد عباس بي خيال مشغول رفتن است.

هاشم به خود جرأت داده و دوباره به تعقيب او پرداخت هنوز صد قدمي ديگر نرفته بود كه اين بار هم عباس عصاي خود را دور سر گردانيده و گفت:
ـ پدر سوخته! باز دنبال مرا ول نمي كني؟!

و في الفور به راه رفتن پرداخت.

بر هاشم حتم شد كه عباس او را نمي بيند و اين تهديدها هم «بلوف» است كه اگر احياناً كسي در تعقيب او باشد ترسيده و بگريزد.

هاشم دلگرمابانه به دنبال او رفت اين حركت عباس چندين بار تكرار شد اما تأثيري در هاشم نبخشيد. يك بار عباس گوش خود را به زمين گذاشت تا بداند صداي پايي مي آيد يا نه. چون از اين لحاظ خاطر جمع شد به طرف درختي پيش رفت و پس از ايم كورمال كورمال درخت را معاينه كرد، ده قدم از درخت دور شد و خاك زمين را كند و كوزه بزرگي از آن خارج نمود و پولهايي كه در جيب داشت در آن ريخته و سپس راهي را كه آمده بود بازگشت
هاشم هم نامردي نكرده في الفور محتويات فرحبخش كوزه را به جيب خود جاي كرد و به شهر مراجعت نمود. هاشم ديگر براي خودش آقا شده بود يعني در جيبش پول داشت پول.

چند روز بعد گذر هاشم از پشت مسجد سپهسالار افتاد ديد كه عباس با حالت رقت باري در كنجي خزيده و به دنياي مافيها فحش مي دهد. هاشم دلش به حال او سوخت و با خود گفت:

- حالا كه پولهايش را كش رفته ام، اقلاً يك چيزي برايش بخرم!

با اين نيت پاك به دكان كبابي رفته و يك نان سنگك دو آتشه و ده سيخ كباب با ساير مخلفات دستور داد تهيه كنند و خود آن را در سيني نهاده و به نزد عباس آورد و با لحن متشخصانه اي به او گفت:

- بيا فقير اين نون و كباب را بخور!

عباس دست دراز كرد و سيني را گرفت و گفت:

ـ الهي اي آقا! همان دستي كه به من فقير و بيچاره كمك كردي به ضريح امام رضا بند شود! من كه چيزي ندارم، ولي جدم به تو عوض بدهد.

- زود بخور سيني را بده ببرم.

- چشم قربون چشم.

عباس دست خود را به طرف نان پيش برد و قطعه اي از آن جدا كرد و كباب لاي آن گذارده و به دهان خود برد. هنوز لقمه را فرو نبرده بود كه مچ پاي هاشم را محكم گرفته و فرياد زد:

آهاي پدر سوخته ...خوب گيرت آوردم. مال مرا مي خواستي بخوري...پدرت را در مي آورم.

سپس نفسي تازه كرده با صداي بلند گفت:‌

- پاسبان ...پاسبان.... آهاي مردم، ايها الناس، به دادم برسيد ...اين مردكه پولهاي مرا بلند كرده است.

هاشم بهتش زده بود. هر چه فكر كرد كه از دست او فرار كند، ميسر نشد، زيرا عباس او را مثل كنه چسبيده بود ...بالاخره پاسبان سر رسيد و هر دو را به كلانتري جلب كرد.

هاشم در كلانتري به عمل خود اقرار كرد و از عباس پرسيد:

از كجا فهميدي كه پولهاي تو را من دزديده ام؟ خيلي ساده ... هنگامي كه نان و كباب را به دهان بردم گير كرده و پايين نمي رفت و چون مال خودم از گلويم پايين نمي رود و دانستم كه اين نان و كباب هم مال خودم است.



--------------------------------

محمد زهري

نام: محمد
نام خانوادگي: زهري
محل تولد: تنكابن
تاريخ تولد: 1305
محل فوت: تهران
تاريخ فوت: 1373

نام فرزندان طبع: جزيره، مشت در جيب، و تتمه






منبع:

شورای گسترش فرهنگ زبان و ادبیات فارسی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد