PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شهید مرتضی جاویدی (اشلو) / قسمت دوم



"مهدی"
30th August 2012, 11:32 AM
بسم الله الرحمن الرحیم
شهید مرتضی جاویدی (اشلو) / قسمت دوم
نویسنده : مهدی زمانی
به دلیل استقبال کاربران از زندگی این شهید، تصمیم بر آن شد تا مقاله دیگری از زندگی ایشان منتشر شود. تمام خاطرات برگرفته از کتاب "تپه جاویدی و راز اشلو" است.

خاطرات:
باید بدونین در گردان فجر که شهید مرتضی جاویدی فرماندهی آن را به عهده داشتند، برنامه های خاصی نظیر حنابندان، برنامه های ورزشی نظیر فوتبال، جشن پتو و مرده بازی وجود داشت ! شاید در ذهن خیلی از افراد این سوال بوجود آید که مرده بازی چیست؟ در مرده بازی در واقع یکی از رزمنده ها خود را به جای یک شهید جا می زد و بدن او را در به طور خوابیده در وسط مجلس می گذاشتند و دیگران برای او گریه می کردند، در واقع یک مجلس ختم واقعی بود. یکی از رزمنده ها در خاطراتش بیان می کند که من تازه وارد گردان فجر شده بودم و با این رسوم خاص گردان فجر هیچ آشنایی نداشتم، هنگامی که دیدم تمام رزمنده ها در حال گریه کردن برای فردی هستند و مرتضی نیز صاحب عزا هست، واقعا شوک بهم وارد شد و همانجا با دیگران شروع به گریه کردن کردم. رزمنده ها همانند این که واقعا کسی از این دنیا رفته باشد عزاداری می کردند، بر سر و صورت می زدند و..... . وقتی که رزمنده ها حال من را آن چنین دیدند، ناگهان همه با هم به من خندیدند. تازه متوجه شدم که همه اینها ظاهری بوده است، ولی دلیل این مرده بازی چه بوده است؟ در واقع رزمنده ها هنگامی که آن چنین با مرگ روبرو می شدند، دیگر با مرگ هراسی نداشتند و خود را آماده شهادت می کردند، دلیل اصلی این برنامه تنها همین بود.
هنگامی که اتوبوس رزمنده ها را به خط مقدم منتقل می کرد، شوخی هایی در اتوبوس صورت می گرفت، یکبار در اتوبوس بودیم که همه بچه ها به هم پوست پرتقال پرتاب می کردند، یکی از پوست پرتغال ها به راننده برخورد کرد، و او آمد که به فرمانده گردان (مرتضی) اعتراض کند که در آینه دید خود او آماده است تا پوست پرتغال بعدی را به راننده پرتاب کند. راننده با خنده گفت " هر چه بگندد نمکش می زنند، وای به روزی که بگندد نمک ! " بعد از این جمله راننده همه زدند زیر خنده. مرتضی بلند شد و از ته اتوبوس تمام پوست پرتغال ها را جمع کرد و سپس پیشانی راننده را بوسید و گفت : همه اش شوخی بود، حلالمون کن !
یکبار که درون اتوبوس به جمع مردم که رشادت های مرتضی را میدان نبرد شنیده بودند و به استقبال او آمده بودند، رسیدیم که ناگهان دیدیم مرتضی از شرم سرش را بین دو صندلی گذاشت و شروع به گریه کردن کرد، وقتی از او دلیل کارش را پرسیدیم ، گفت اکثر این مردم کسانی هستند که چند فرزندشان در گردان خودم شهید شده اند. ما به او گفتیم شهادت که بد نیست. او گفت شهادت بد نیست ولی من با خودم می گویم چرا باید همه شهید شده باشند ولی من که فرمانده آنان بودم هنوز زنده ام ! حتما گناهکار بوده ام !
در گردن فجر برنامه های متعددی برای روحیه بخشی به بچه ها انجام می شد، یکی از آنان پیرمرد تبلیغاتی مان یعنی "حاج صلواتی" بود. او شعرهای مخصوص خودش را داشت، یکی از آنان به شرح زیر است:
توپ 106 ، کلت منه.
شلوار رستم ، شورت منه.
چادر تانک، لنگ منه.
خاک صحرای سیاه مهد منه.
صدای توپ، سوت منه.
طوفان و باد، فوت منه.
صدای شیپور، فلوت منه.
در آخر همه رزمنده ها صلوات فرستادند. اللهم صل علی محمد و آل محمد. ولی خیلی از این روحیه بخشی ها نگذشته بود تا هشت روز بعد اتوبوس بچه های جهرم که برای اجرای سرود می آمدند. از راه رسید. راننده بر سر و صورت خود می کوبید و خود را لعنت می کرد : " خانواده هایشان آنان را به من سپرده بودند" نگران همراه مرتضی به سمت راننده رفتیم، از او پرسیدیم چه شده است؟ در حالی که گریه می کرد گفت در بین راه کوموله ها سر رسیده اند و جلوی اتوبوس را گرفتند، از یکی از بچه ها پرسیدند کجا می روید؟ آنان هم با شوق و ذوق گفتند می رویم تا برای رزمنده ها سرود ایجاد کنیم، آنان نیز خشمگین شدند و تک تک آنان را سر بریدند و فقط بدن های بی سرشان را برای من گذاشتند. یکی از آنان گفت که عراقی ها سرهای آنان را نمی خرند، چون سرهایشان ریش ندارند و معلوم است که بچه هستند ولی دیگری پاسخ داد که سرهایشان را در مقابل آفتاب می گذاریم تا خراب شود و سپس هیچ کس متوجه نمی شود که ریش دارند یا نه؟
گفته می شود در زمانی که در تپه بردزرد در محاصره عراقی ها بودیم، بار چندم بود که پاتک آنها را دفع می کردیم، بسیجیان و ارتشی ها پشت به پشت هم می جنگیدن، این پاتک عراقی ها با پاتک ها قبلی متفاوت بود، آنان با تعداد زیادی هلیکوپتر که به جرات می توان گفت تعدادشان به بیست عدد می رسید به ما حمله کرده بودند، کوماندوهای عراقی با لباس های پلنگی نیز از آنان پیاده می شدند و به ما هجوم می آوردند، نبرد بسیار تنگاتگ بود، هر طرف منتظر عقب نشینی طرف مقابل بود. ناگهان فرمانده ارتشی گفت که عقب نشینی ! من به او گفتم که نباید این دستور را صادر کنی چون اینطوری پشت بسیجی ها خالی میشه و او انکار می کرد ، بسیجی ها هم کم کم داشتند روحیه خود را می باختند که ناگهان مرتضی با یک آر پی جی به جلو آمد و یک بالگرد عراقی که در حال خالی کردن نیروهایش بود را به تلی از آتش تبدیل کرد، ناگهان صدای الله اکبر رزمنده ها در تپه پیچید و همه به سمت عراقی ها هجوم بردند و پاتک را دفع کردند !
در گردان ما کسی بود به نام "حبیب" حبیب یک نوجوان بود و با نذر و نیاز زیاد یکی از پاهایش که فلج بوده را دوباره احیا کرده بود، خود او نذر کرده بود که اگر دوباره بتواند راه برود ، یکی از پاهایش را نذر آقا ابوالفضل (ع) کند و به جبهه بیاید، همینطور هم شد و همان پایش در تپه بردزرد تیر خورد، به همین خاطر دیگر نمی توانست حرکت کند، با این وجود او را در بالای تپه به عنوان دیده بان مستقر کردم و به او یک مسلسل با تعداد فراوانی مهمات عراقی غنیمتی دادم. شب به او سر زدم که دیدم دارد شعر می گوید، رو به من کرد و گفت وصیت نامه ام را بگیر و اگر زنده نماندم او را به والدینم برسان، چون فرزند خوبی برایشان نبودم. من به او گفتم که انشاالله زنده می مانی و خودت بر میگردی عقب. او را رها کردم تا به بقیه بچه ها سر بزنم. در حال پایین آمدن از تپه بودم که صدای انفجار از پشتم شنیدم، برگشتم و دیدم که سنگر دیده بانی با خاک یکسان شده است، به سرعت خودم را به بالا رساندم، دیدم که از حبیب نوجوان تنها چند کیلو زغال باقی مانده است، خودم را سرزنش می کردم که چرا وصیت نامه را از او نگرفتم، رفتم تا به دیگر دوستانم سری بزنم، یکی از آنان را دیدم که به خودش پیچیده است ، فکر کردم که سردش شده است. وقتی او را برگرداندم دیدم یک تک تیرانداز عراقی یک گلوله در قلبش نشانده است ! فردا صبح دوباره به سراغ حبیب رفتم، در کمال تعجب وصیت نامه سالم او را در کنار سنگر پیدا کردم. زغال های باقی مانده از او را به قطعه شهدا منتقل کردم و با خود گفتم که چه خوب نذرش را ادا کرد !
در عملیات کربلای 5 بود که با مرتضی در سنگر نشسته بودیم. او به من گفت که صبحانه بچه های گردان را آماده کن، وقتی صبحانه همه را دادم، سهم ما شد بیسکویت و عسل (صبحانه جنگی)، یک بیسکویت را داخل عسل زد و به من داد. بعد به من گفت که به آمار شهید ها و زخمی ها را در بیار. از سنگر رفتم بیرون، چند قدمی دور نشده بودم که ناگهان صدای انفجاری آمد، سنگر پشتم فروریخت، انگار خواب بودم، سریع رفتم و در حالی که بی اختیار گریه می کردم دنبال عمو مرتضی می گشتم، ولی اثری از او نبود، با خودم گفتم حتما مرتضی خودش رو از سنگر انداخته بیرون، آره عمو فناناپذیره. ولی هیچ اثری از او نبود، سریع به بقیه اطلاع دادم، همه فکر می کردند که موجی شدم. ولی وقتی بقیه را به محل حادثه رساندم، دیدم گریه می کنند و جسد او را در بالای سنگر پیدا کردند، وقتی رفتم و او را دیدم با خودم گفتم کاش از سنگر خارج نمی شدم ! کاش.......


نوشته شده توسط گروه تالیف ویکی جنگ
منبع فعال:http://jangafzar.rozblog.com/post/615
تذکر : این مقاله توسط گروه تالیف ویکی جنگ نوشته شده است، انتشار آن بدون رعایت حقوق کپی رایت شرعا و قانونا باطل بوده و گروه ویکی جنگ هیچ رضایتی از آن ندارد !

علی محمد همتی
30th August 2012, 12:10 PM
[tafakor]

"مهدی"
30th August 2012, 05:10 PM
دوستان لطفا نگذارید تاپیک از روی اسکرول پایین بیاید، چون زندگی یک شهید است.[golrooz]

mozhgan.z.1368
30th August 2012, 08:04 PM
[golrooz]ممنون

علی محمد همتی
30th August 2012, 09:58 PM
8->

"مهدی"
31st August 2012, 05:17 PM
[golrooz]ممنون
قابلی نداشت.

- - - به روز رسانی شده - - -


8->
لطفا اسپم های متعدد نفرستید.

maytiii
1st September 2012, 02:28 PM
... یکی از آنان گفت که عراقی ها سرهای آنان را نمی خرند، چون سرهایشان ریش ندارند و معلوم است که بچه هستند ولی دیگری پاسخ داد که سرهایشان را در مقابل آفتاب می گذاریم تا خراب شود و سپس هیچ کس متوجه نمی شود که ریش دارند یا نه! ...


" وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ "

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد