PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت



master_mind
30th August 2012, 10:42 AM
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت.
همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می داد.


همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد. نزد دوستانش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.


واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت. او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.


روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد ! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.


اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟
زن به سرعت گفت: “هرگز” ؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟
زن گفت: البته که نه ! زندگی در این جا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم. قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟
زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتاً می توانم تا گورستان همراه تو بیایم اما در مرگ … متأسفم !
گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: من با تو می مانم ، هر جا که بروی تاجر نگاهی کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت می بودم…


در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
۱٫ همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک می کند.
۲٫ همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
۳٫ همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
۴٫ همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و تنها رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه باشد اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
و جا دارد بیان وزین و سراسر حکمت امیر المؤمنین علیه السلام را بیان کنیم :
«ان ایقن انه یفارق الاحباب و یسکن التراب و یواجه الحساب و یستغنی عما خلف، و یفتقر الی ما قدم کان حریا بقصر الامل و طول العمل »؛ کسی که یقین دارد (به زودی) از دوستان جدا می شود و در زیر خاک مسکن می گزیند و با حساب الهی رو به روست و از آنچه بر جای گذاشته بی نیاز می گردد و به آنچه از پیش فرستاده محتاج می شود، سزاوار است که آرزو را کوتاه و اعمال صالح را طولانی کند. (بحارالانوار، جلد ۷۰، صفحه ۱۶۷)

meys@m
30th August 2012, 11:08 AM
مرسی.خیییییییییییلی قشنگ بود.آفرین!
اول فکر می کردم قضیه سر ازدواج مجدد و این حرفاست![khande]

ولی واقعا همین طوریه هستاااااااااااا!تعابیر بسیار خوبی بودن.یه هشدار به جا بود!![tashvigh]

reza fallah
30th August 2012, 11:26 AM
ممنون داستان خیلی قشنگی بود ![tashvigh]

jojo topol
30th August 2012, 11:51 AM
خیلی خیلی جالب بود واقعا حقیقت گفتی ممنون من واقعا خوشم اومد[tashvigh][tashvigh][tashvigh]

علی محمد همتی
30th August 2012, 12:11 PM
[nadanestan]

artadokht
30th August 2012, 01:02 PM
چه خوش اشتها......[sootzadan]

نکته اخلاقیش این بود که همون یه همسر کافیست.....[hoshdar]

مرادیا
30th August 2012, 02:12 PM
با تشکر از تعابیر بسیار جالب شما بایست اعتراف کرد خوشا بحال آنها که حقیقت زندگی را در وجود خود احساس کردند و سپس باور کردند و سرانجام با یقین کامل از دنیا رفتند

kahrupay
30th August 2012, 04:28 PM
معرکه بود.
واقعا ممنون

mozhgan.z.1368
30th August 2012, 08:04 PM
اگرچه که داستانت کلا بد اموزی داره ،4 تا چه معنی داره؟
ولی تو زندگی همیشه باید وفادار و صادق بود
اینه رسم خوشبختی

BaAaroOoN
3rd September 2012, 05:07 PM
این داستان با1 تیر،2نشون زد!!!!!!!!اول اینکه اگر خدا یکی،زن یکی
دومیشم که از لحاظ دینیه
هردو مهم هستن
ولیییی:اولیه برای آقایون مهمترهههههههههه[nishkhand]

hosseinoo
8th September 2012, 12:33 PM
با تشکر فراوان از شما که هم تلنگری به ما زدی
هم دل بعضیا مثه سهیلا.م رو شاد کردی

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد