نارون1
26th August 2012, 09:15 AM
مبتنی بر تجربیات و تحقیقات پروفسور استفان مایلر (استاد دانشگاههای انگلستان و چین) از زلزله 8 ریشتری شانگهای. این زلزله جان حدود هفتاد هزار نفر را گرفت و میلیونها نفر دچار آسیب جدی شدند.به نقل از http://irancommunity.persianblog.ir/post/76/
مقدمه: به هنگام زلزله سال 2008 در چین تعداد زیادی از روانشناسان این کشور به دلیل حس وظیفه شناسی به کمک بازماندگان از زلزله شتافتند تا با استفاده از تخصص خود بتوانند مرهمی بر آلام این افراد باشند. اما متأسفانه به دلیل اینکه بیشتر آنها در خصوص روانشناسی در بحران چیزی نمیدانستند دچار مشکلات زیادی شدند. اینها نکاتی است که ما تأکید میکنیم قبل از اعزام روانشناسان به منطقه زلزلهزده باید به ایشان یادآوری کرد.
مراحل تغییرات احساسی و شناختی بازماندگان از زلزله
غم یک پاسخ فیزیکی، عاطفی، جسمانی، شناختی و روحی است نسبت به از دست دادن داراییهای مهم فرد حال چه به صورت واقعی و چه به صورت تهدید زندگی عزیزان، اموال، محیط زندگی یا هر چیز دیگری که فرد به آنها وابسته است. به قول "جان بالبی" (پدر نظریه وابستگی) ما غمگین می شویم زیرا به لحاظ زیست شناختی تمایل به وابستگی داریم.
این جمله بالبی تأثیر غم در شرایط کلی را نشان میدهد در حالیکه در هنگام یک بحران که مرگ را همه جا میبینیم تفکرات خاصی نیز با تجربه بازماندگان آمیخته میشود. در زیر به مراحل غم که بعد از زلزله ممکن است بر قربانیان زلزله حادث شود، اشاره میکنیم:
مرحله اول: بیحسی
فقدان هر نوع احساسی بلافاصه بعد از وقوع زلزله، اولین واکنش استرسی مردم این بود که (میزان و شدت) تهدید نسبت به خودشان را پردازش کنند. بازماندگان بلافاصله شروع به اندازهگیری میزان مرگ و میر و تخریب کردند. بیشتر مردم در ابتدا هیچ چیزی حس نمیکردند. نمیتوانستند درک کنند که چه اتفاقی افتاده است. اولین نگرانی آنها بستگان نزدیکشان بود، تعداد زیادی از آنها جان سالم به در نبرده بودند. کسانی که تک فرزند بودند، نگران شان همکلاسیهایشان بود چرا که سیاست تک فرزندی در چین باعث شده بود که همکلاسی برای کودکان به اندازه خویشاوندان مهم باشد. بیشتر مردم گیج و درمانده بودند و نمیتوانستند فکر کنند. پسلرزههایی که بعد از زلزله اصلی میآمد ..
این نگرانی را با خود به همراه داشت که ممکن است حالا که زنده ماندهاند در پس لرزه بعدی بمیرند. علیرغم بیحسی عمیق در احساسات، هرگز تا کنون اینقدر نسبت به صدا و حرکت ناگهانی حساس نبودند و کوچکترین جنبش یا صدایی موجب وحشت آنها میشد.
مرحله دوم: شوک
وقتی که از حالت بیحسی درآمدند و توان شناختی آنها بازگشت، شروع به تشخیص عمق فاجعه کردند. واکنشها آغاز شد اما واکنشهایی بیهدف و بیفایده. ناباوری شایعترین واکنش بود که در آن افراد از اینکه آیا این شرایط واقعیت دارد یا نه سوال میکردند. و میخواستند ذهن خود را از مرگ و تخریبی که در پیرامون خود میدیدند، پاک کنند.
آنها از گروههای نجات میپرسیدند:" چه شده؟ چه بر سرشان آمده؟" در حالی که همه چیز مثل روز واضح بود! اما آنها نیاز به یک تأکید کلامی از وقوع فاجعه داشتند. از نظر جسمانی آنها دچار لرزش شده بودند، به سختی نفس میکشیدند و توانایی انجام سادهترین کارها را نداشتند مثلا نمیتوانستند حتی نام خود را بگویند.
مرحله سوم: خشم
همانطور که آنها از شوک بیرون میآمدند، خشم ظاهر میشد. مشاوران اغلب جا میخوردند وقتی که در معرض خشم مردم قرار میگرفتند. مردم بر سر آنها که به کمکشان آمده بودند، فریاد میزدند و به خاطر آنچه که بر سرشان آمده مشاوران را سرزنش میکردند. در این شرایط فرد بازمانده نیاز دارد که کسی را سرزنش کند.
آنها اغلب درباره اینکه خدا بر آنها خشم گرفته سخن میگویند، یا اینکه چرا دولت خطر را به آنها گوشزد نکرده، یا اینکه چرا گروههای امداد و نجات جان کسانی را که دوستشان داشتهاند، نجات ندادهاند، و به مشاوران میگفتند آنها نمیتوانند درد آنها را بفهمند چون کسی را از دست ندادهاند!
مرحله چهارم: اضطراب
بعد از این مرحله ترس از بقا، شخص بازمانده از زلزله را نسبت به کوچکترین صدای مزاحم و حرکت ناگهانی بسیار حساس کرده بود. ترس از اینکه مرگ هنوز در همین نزدیکی است. هر پسلرزه حملات اضطرابی جدید و واکنش وحشت و هراس را در بازماندهها ایجاد میکرد. این حساسیت شدید حتی در مناطق دورتر از شانگهای که از محل زلزله فاصله داشت نیز، دیده میشد.
برای مثال یک هفته بعد از زلزله در یک مغازه شیشهفروشی در مرکز شانگهای شیشهها شکست و همه مردم نزدیک به این محله واکنشهای اضطرابی وحشتناکی نشان دادند. در شرایط عادی در چنین شرایطی مردم معمولا تنها کنجکاو میشوند که شیشه کجا شکسته است.
مرحله پنجم: احساس تنهایی
زمانی که حس اولیه بقای شخصی از بین رفت، تشخیص اینکه مردم زیادی تنها شدهاند و وابستگانشان را از دست دادهاند به شدت به آنها صدمه میزند. درک اینکه زنت، شوهرت یا فرزندت کشته شدهاند و تو زنده ماندهای در تو این آرزو را ایجاد میکند که به عقب برگردی. بازماندگان نمیدانند که بعد از این چه باید بکنند. چگونه دوباره زندگیشان، خانوادهشان و خانهشان را بسازند حالا که تنها هستند و کسانی که دوستشان میداشتند، آنها را تنها گذاشتهاند،
و این فکرها مغز آنها را میخکوب میکند. رفتار مشاوران باید نسبت به این افراد بسیار تسکیندهنده باشد، با دقت به غمشان گوش کنند اما باید به دقت حواسشان باشد که قربانی به آنها وابسته نشود چرا که در این مرحله قربانی به شدت دوست دارد که کسی را جایگزین کسانی کند که از دست داده است. زیرا مشاوران زمانی آنجا را ترک خواهند کرد و ممکن است سهواً حس فقدان را غمانگیزتر و بدتر کنند.
مرحله ششم: خستگی و درماندگی
زندگی در پناهگاه موقت و آب و غذای بسیار ابتدایی در بسیاری از بازماندگان این حس را به وجود میآورد که به لحاظ عاطفی خالی شدهاند و به لحاظ فیزیکی کوفتهاند. جستجوی مرگ، تشخیص فقدان دائمی عزیزان در بازماندگان احساس ناامیدی مطلق را ایجاد میکند به طوری که کوچکترین اتفاقی بازمانده انرژی آنها را تحلیل خواهد برد. آنها احساس میکنند که تمرکز ندارند و قادر نیستند تمرکز کنند و واقعا هم نمیتوانند.
اشتها ندارند یا مثل رباتها غذا میخورند یعنی چیزی از غذا خوردن نمیفهمند. ممکن است از بیخوابی، خواب آشفته و مضطرب و کابوس رنج ببرند. حساسیت فزاینده آنها بدین معنی است که مرتب در حال اسکن
کردن محیط به لحاظ خطرناک بودن آن هستند و مدام به دنبال افراد مهم زندگیشان هستند گرچه میدانند که آنها دیگر زنده نیستند.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1391/6/4/185795_126.jpg
مرحله هفتم: آرزوی بازگشت به عقب
در این زمان بازماندگان تنها میخواهند که همه چیز به عقب برگردد، به قبل از فاجعه. و درمییابند که آرزو دارند این اتفاقات رخ نمیداد و چرا همه چیز نمیتواند به عقب برگردد. آنها خودشان را متقاعد میکنند که وابستگان و دوستانی که مردهاند، به نوعی زندهاند و دوباره در گوشه و کنار قدم خواهند زد و به آنها خواهند گفت که این دروغی بیش نیست و آنها زندهاند. این امر ممکن است علیرغم وجود شواهد بسیار دال بر کشته شدن نزدیکان آنها، هنوز هم برای بازماندگان اتفاق بیفتد.
مرحله هشتم: پذیرش
این مرحله به هر حال دیر یا زود برای بازماندگان رخ خواهد داد. احساس نجاتیافتگی و تسکین و اینکه همه چیز تمام شده و آنها نجات یافتهاند و دیگران نه. احساس گناه ممکن است به سراغشان بیاید که چرا آنها زنده ماندهند و جوان ترها، افراد موفق و افراد خوب رفتهاند.
ممکن است ارزش وجودی خود را زیر سوال ببرند. اینک زمان درمان عاطفی طولانی مدت است زیرا قربانی دیگر شرایط را پذیرفته و فهمیده که واقعیت چیست و حالا او زنده است و باید به جلو برود و زندگی را دوباره از سر گیرد. در این مرحله مناسبتها بسیار مهم است- دوباره غمگین شدن در سالگردها، تولدها، تعطیلات که غم برای مدتی باز میگردد و باز بعد از مناسبت فروکش میکند.
در این مرحله مراسم گرفتن بسیار کمک کننده است. مراسم خاکسپاری به همان روشهای سنتی بازماندگان نقطه پذیرش واقعیت توسط بازماندگان و آغاز حرکت رو به جلو ست. اعلام عزای عمومی و مراسم عزاداری همه به بازماندگان کمک میکند که احساس آرامش کنند. گرامیداشت یاد درگذشتگان در مراسم بزرگ ملی نظیر مسابقات ورزشی ملی و ... بسیار به جاست.
http://www.psychologyinfo.blogfa.com/post-503.aspx
مقدمه: به هنگام زلزله سال 2008 در چین تعداد زیادی از روانشناسان این کشور به دلیل حس وظیفه شناسی به کمک بازماندگان از زلزله شتافتند تا با استفاده از تخصص خود بتوانند مرهمی بر آلام این افراد باشند. اما متأسفانه به دلیل اینکه بیشتر آنها در خصوص روانشناسی در بحران چیزی نمیدانستند دچار مشکلات زیادی شدند. اینها نکاتی است که ما تأکید میکنیم قبل از اعزام روانشناسان به منطقه زلزلهزده باید به ایشان یادآوری کرد.
مراحل تغییرات احساسی و شناختی بازماندگان از زلزله
غم یک پاسخ فیزیکی، عاطفی، جسمانی، شناختی و روحی است نسبت به از دست دادن داراییهای مهم فرد حال چه به صورت واقعی و چه به صورت تهدید زندگی عزیزان، اموال، محیط زندگی یا هر چیز دیگری که فرد به آنها وابسته است. به قول "جان بالبی" (پدر نظریه وابستگی) ما غمگین می شویم زیرا به لحاظ زیست شناختی تمایل به وابستگی داریم.
این جمله بالبی تأثیر غم در شرایط کلی را نشان میدهد در حالیکه در هنگام یک بحران که مرگ را همه جا میبینیم تفکرات خاصی نیز با تجربه بازماندگان آمیخته میشود. در زیر به مراحل غم که بعد از زلزله ممکن است بر قربانیان زلزله حادث شود، اشاره میکنیم:
مرحله اول: بیحسی
فقدان هر نوع احساسی بلافاصه بعد از وقوع زلزله، اولین واکنش استرسی مردم این بود که (میزان و شدت) تهدید نسبت به خودشان را پردازش کنند. بازماندگان بلافاصله شروع به اندازهگیری میزان مرگ و میر و تخریب کردند. بیشتر مردم در ابتدا هیچ چیزی حس نمیکردند. نمیتوانستند درک کنند که چه اتفاقی افتاده است. اولین نگرانی آنها بستگان نزدیکشان بود، تعداد زیادی از آنها جان سالم به در نبرده بودند. کسانی که تک فرزند بودند، نگران شان همکلاسیهایشان بود چرا که سیاست تک فرزندی در چین باعث شده بود که همکلاسی برای کودکان به اندازه خویشاوندان مهم باشد. بیشتر مردم گیج و درمانده بودند و نمیتوانستند فکر کنند. پسلرزههایی که بعد از زلزله اصلی میآمد ..
این نگرانی را با خود به همراه داشت که ممکن است حالا که زنده ماندهاند در پس لرزه بعدی بمیرند. علیرغم بیحسی عمیق در احساسات، هرگز تا کنون اینقدر نسبت به صدا و حرکت ناگهانی حساس نبودند و کوچکترین جنبش یا صدایی موجب وحشت آنها میشد.
مرحله دوم: شوک
وقتی که از حالت بیحسی درآمدند و توان شناختی آنها بازگشت، شروع به تشخیص عمق فاجعه کردند. واکنشها آغاز شد اما واکنشهایی بیهدف و بیفایده. ناباوری شایعترین واکنش بود که در آن افراد از اینکه آیا این شرایط واقعیت دارد یا نه سوال میکردند. و میخواستند ذهن خود را از مرگ و تخریبی که در پیرامون خود میدیدند، پاک کنند.
آنها از گروههای نجات میپرسیدند:" چه شده؟ چه بر سرشان آمده؟" در حالی که همه چیز مثل روز واضح بود! اما آنها نیاز به یک تأکید کلامی از وقوع فاجعه داشتند. از نظر جسمانی آنها دچار لرزش شده بودند، به سختی نفس میکشیدند و توانایی انجام سادهترین کارها را نداشتند مثلا نمیتوانستند حتی نام خود را بگویند.
مرحله سوم: خشم
همانطور که آنها از شوک بیرون میآمدند، خشم ظاهر میشد. مشاوران اغلب جا میخوردند وقتی که در معرض خشم مردم قرار میگرفتند. مردم بر سر آنها که به کمکشان آمده بودند، فریاد میزدند و به خاطر آنچه که بر سرشان آمده مشاوران را سرزنش میکردند. در این شرایط فرد بازمانده نیاز دارد که کسی را سرزنش کند.
آنها اغلب درباره اینکه خدا بر آنها خشم گرفته سخن میگویند، یا اینکه چرا دولت خطر را به آنها گوشزد نکرده، یا اینکه چرا گروههای امداد و نجات جان کسانی را که دوستشان داشتهاند، نجات ندادهاند، و به مشاوران میگفتند آنها نمیتوانند درد آنها را بفهمند چون کسی را از دست ندادهاند!
مرحله چهارم: اضطراب
بعد از این مرحله ترس از بقا، شخص بازمانده از زلزله را نسبت به کوچکترین صدای مزاحم و حرکت ناگهانی بسیار حساس کرده بود. ترس از اینکه مرگ هنوز در همین نزدیکی است. هر پسلرزه حملات اضطرابی جدید و واکنش وحشت و هراس را در بازماندهها ایجاد میکرد. این حساسیت شدید حتی در مناطق دورتر از شانگهای که از محل زلزله فاصله داشت نیز، دیده میشد.
برای مثال یک هفته بعد از زلزله در یک مغازه شیشهفروشی در مرکز شانگهای شیشهها شکست و همه مردم نزدیک به این محله واکنشهای اضطرابی وحشتناکی نشان دادند. در شرایط عادی در چنین شرایطی مردم معمولا تنها کنجکاو میشوند که شیشه کجا شکسته است.
مرحله پنجم: احساس تنهایی
زمانی که حس اولیه بقای شخصی از بین رفت، تشخیص اینکه مردم زیادی تنها شدهاند و وابستگانشان را از دست دادهاند به شدت به آنها صدمه میزند. درک اینکه زنت، شوهرت یا فرزندت کشته شدهاند و تو زنده ماندهای در تو این آرزو را ایجاد میکند که به عقب برگردی. بازماندگان نمیدانند که بعد از این چه باید بکنند. چگونه دوباره زندگیشان، خانوادهشان و خانهشان را بسازند حالا که تنها هستند و کسانی که دوستشان میداشتند، آنها را تنها گذاشتهاند،
و این فکرها مغز آنها را میخکوب میکند. رفتار مشاوران باید نسبت به این افراد بسیار تسکیندهنده باشد، با دقت به غمشان گوش کنند اما باید به دقت حواسشان باشد که قربانی به آنها وابسته نشود چرا که در این مرحله قربانی به شدت دوست دارد که کسی را جایگزین کسانی کند که از دست داده است. زیرا مشاوران زمانی آنجا را ترک خواهند کرد و ممکن است سهواً حس فقدان را غمانگیزتر و بدتر کنند.
مرحله ششم: خستگی و درماندگی
زندگی در پناهگاه موقت و آب و غذای بسیار ابتدایی در بسیاری از بازماندگان این حس را به وجود میآورد که به لحاظ عاطفی خالی شدهاند و به لحاظ فیزیکی کوفتهاند. جستجوی مرگ، تشخیص فقدان دائمی عزیزان در بازماندگان احساس ناامیدی مطلق را ایجاد میکند به طوری که کوچکترین اتفاقی بازمانده انرژی آنها را تحلیل خواهد برد. آنها احساس میکنند که تمرکز ندارند و قادر نیستند تمرکز کنند و واقعا هم نمیتوانند.
اشتها ندارند یا مثل رباتها غذا میخورند یعنی چیزی از غذا خوردن نمیفهمند. ممکن است از بیخوابی، خواب آشفته و مضطرب و کابوس رنج ببرند. حساسیت فزاینده آنها بدین معنی است که مرتب در حال اسکن
کردن محیط به لحاظ خطرناک بودن آن هستند و مدام به دنبال افراد مهم زندگیشان هستند گرچه میدانند که آنها دیگر زنده نیستند.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1391/6/4/185795_126.jpg
مرحله هفتم: آرزوی بازگشت به عقب
در این زمان بازماندگان تنها میخواهند که همه چیز به عقب برگردد، به قبل از فاجعه. و درمییابند که آرزو دارند این اتفاقات رخ نمیداد و چرا همه چیز نمیتواند به عقب برگردد. آنها خودشان را متقاعد میکنند که وابستگان و دوستانی که مردهاند، به نوعی زندهاند و دوباره در گوشه و کنار قدم خواهند زد و به آنها خواهند گفت که این دروغی بیش نیست و آنها زندهاند. این امر ممکن است علیرغم وجود شواهد بسیار دال بر کشته شدن نزدیکان آنها، هنوز هم برای بازماندگان اتفاق بیفتد.
مرحله هشتم: پذیرش
این مرحله به هر حال دیر یا زود برای بازماندگان رخ خواهد داد. احساس نجاتیافتگی و تسکین و اینکه همه چیز تمام شده و آنها نجات یافتهاند و دیگران نه. احساس گناه ممکن است به سراغشان بیاید که چرا آنها زنده ماندهند و جوان ترها، افراد موفق و افراد خوب رفتهاند.
ممکن است ارزش وجودی خود را زیر سوال ببرند. اینک زمان درمان عاطفی طولانی مدت است زیرا قربانی دیگر شرایط را پذیرفته و فهمیده که واقعیت چیست و حالا او زنده است و باید به جلو برود و زندگی را دوباره از سر گیرد. در این مرحله مناسبتها بسیار مهم است- دوباره غمگین شدن در سالگردها، تولدها، تعطیلات که غم برای مدتی باز میگردد و باز بعد از مناسبت فروکش میکند.
در این مرحله مراسم گرفتن بسیار کمک کننده است. مراسم خاکسپاری به همان روشهای سنتی بازماندگان نقطه پذیرش واقعیت توسط بازماندگان و آغاز حرکت رو به جلو ست. اعلام عزای عمومی و مراسم عزاداری همه به بازماندگان کمک میکند که احساس آرامش کنند. گرامیداشت یاد درگذشتگان در مراسم بزرگ ملی نظیر مسابقات ورزشی ملی و ... بسیار به جاست.
http://www.psychologyinfo.blogfa.com/post-503.aspx