PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : مقاله - نگاهى كوتاه به موضوع عشق در داستان هاى صادق هدايت



SaNbOy
19th February 2009, 06:56 PM
نگاهى كوتاه به موضوع عشق در داستان هاى صادق هدايت


م. عاطف راد
www.atefrad.org (http://www.shafighi.com/forum/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.atefrad.org)

در اين نوشته ى كوتاه نيم نگاهى بشتاب و گذرا خواهم داشت به مقوله ى عشق در داستان هاى صادق هدايت، و مى كوشم به اين پرسش جالب پاسخ دهم كه پرسناژهاى داستان هاى هدايت چه برداشت و دريافتى از مقوله ى عشق داشته اند؟


مطالعه ى داستان هاى كوتاه و بلند هدايت به روشنى نشان مىدهد كه هدايت به موضوع عشق بين مرد و زن در آثار خويش بى توجه بوده و عنايت چندانى به اين موضوع شور انگيز نداشته است. اغلب داستان هاى كوتاه و بلند هدايت خالى از عشق و عاطفه هاى عاشقانه هستند، و روابط غنى و عميق عاطفى بين بازيگران و صحنه گردانان و شخصيت هاى مرد و زن وجود ندارد.به عبارت ديگر در داستان هاى هدايت عشق بسيار پريده رنگ و محو است، نشانه اى از عشقى حقيقى ،والا و دگرگون ساز بين زن و مرد ديده نمى شود، و پرسناژهاى اين داستان ها معمولا با مقوله اى به نام عشق آشنا نيستند، آن را درك نمى كنند، از رنج و شادى آن بي خبرند، درد و لذت آن را حس نكرده اند،با بيم و اميد آن بيگانه اند ،با تشويش ها و دلهره هاى آن كارى ندارند و از اين همه بسى دورند. اگر رابطه ى دوستانه اى بين زن و مرد هست رابطه اى ساده و بسى دور از عشق است،اگر رابطه ى همسرى هست از عشق تهى است و اگر هم عشقى هست عشق بي بنياد و بى ريشه است و كم عمق ، كم محتوا و سطحى.اين نشان مي دهد كه يا هدايت عشق را نمى شناخته يا شايد عشق براى او چيزى درجه ى دو و غير اساسى بوده كه زياد ذهنش را به خود مشغول نمي كرده و دغدغه ى آن را نداشته است.


عشق در داستان هاى حاجى آقا، علويه خانم، توپ مروارى، سه قطره خون ، زنده به گور ، سگ ولگرد، و بيشتر داستان هاى كوتاه هدايت جايى ندارد.


در داستان زنده به گور ، راوى با دخترى آشنا مي شود ، دو سه بار با هم به سينما مى روند ،در تاريكى سينما كمى به او نزديك مى شود ،او را نوازش مي كند،و از اين نزديكي حالت غريبي حس مي كند، حالتى بيگانه و نا آشنا،" يك حالت غمناك و گوارا" و بيشتر از آن چيزى نمي تواند بگويد. بعد قرار مى گذارند كه برود و او را به اتاقش بياورد، ولى چنان غرق در فكر مرگ و خودكشى است كه پشيمان مى شود و ديگر سراغ دختر نمى رود:


" نمى دانستم چه شد كه پشيمان شدم.نه اينكه او زشت بود يا از او خوشم نمي آمد، اما يك قوه اى مرا بازداشت.نه، نخواستم ديگر او را ببينم، مى خواستم همه ى دلبستگى هاى خودم را از زندگى ببرم.."

"... نه، ديگر نمى خواستم آن دختره را ببينم، ميخواستم از همه چيز و از همه كار كناره بگيرم، مى خواستم نا اميد بشوم و بميرم."


در داستان كوتاه "مادلن "، دوستى راوى با مادلن يك دوستى ساده و بي پيرايه است و عاطفه ى عاشقانه اى پشت آن نيست. آن ها دو سه بار بيشتر همديگر را نديده اند و نه شناخت خاصى از هم دارند و نه احساس خاصى نسبت به هم.راوى خاطره اى خوش از مادلن در نخستين ديدار دارد، همين و بس.


در داستان " آينه شكسته" ،اگر چه راوى نسبت به " اودت" احساساتى دارد كه به عشق پهلو مى زند و نزديك است، اما اين احساسات بى ريشه و ناپايدارند و سطحى:


"اودت مثل گل هاي اول بهار تر و تازه بود، با يك جفت چشم خمار به رنگ آسمان و زلف هاى بورى كه هميشه يكدسته از آن روى گونه اش آويزان بود. ساعت هاى دراز با نيم رخ ظريف رنگ پريده جلو پنجره ى اتاقش مي نشست.پا روي پايش مى انداخت،رمان ميخواند،جورابش را وصله مي زد و يا خامه دوزي مي كرد،مخصوصا وقتي والس گريزري را در ويلن مي زد،قلب من از جا كنده مي شد....

به اين ترتيب رابطه ى مرموزى ميان من و او توليد شد.اگر يك روز او را نمي ديدم،مثل اين بود كه چيزي گم كرده باشم،گاهي روز ها از بس به او نگاه مىگردم،بلند مي شد و لنگه ى پنجره اش را مى بست."


و اين عاطفه كه به آشنايى و دوستى منجر مى شود خيلى زود ، پس از چند ملاقات ، با نخستين اصطكاك فرو كش مى كند، دوستى از هم مي پاشد و به جدايي مى انجامد.اگر چه خاطره ى آن تا مدت ها در ذهن راوى مى ماند.


در داستان " گرداب" هيچ نشاني از عشق و هيجانات عاشقانه بين همايون و بدري وجود ندارد و رابطه ى زناشويي آنها كاملا خالي از عشق و آلوده به زشتي ، خيانت،حسادت و بي عاطفگي است. بهرام هم كه به خاطر عشق بدري خودش را مي كشد، معلوم نيست به چه دليل عاشق او شده و نشانه اي كه دال بر عشقي ريشه دار در او نسبت به بدرى باشد وجود ندارد. اينجا نيز انس و الفتى ساده با عشق اشتباه گرفته مى شود و بهرام قربانى اين اشتباه وسوسه انگير مىگردد.


عشق داش آكل به مرجان در داستان "داش آكل" هم عشقي حقيقي و ريشه دار نيست و پايه و اساس محكمى ندارد. و داش آكل جز چشم هاي مرجان، آن هم براى يك بار و براى كمتر از يك دقيقه، هيچ چيز ديگري از او نديده و هيچ شناختى از او ندارد.تنها شايد شيفته ى چشم هاى درشت گيرنده و سياه مرجان شده و مثل همه ى عشاق سنتى، با يك نگاه يك دل نه صد دل عاشق شده است!


"بعد همانطور كه سرش را بر گردانيد، از لاي پرده ى ديگر دختري را با چهره ي بر افروخته و چشم هاى گيرنده ى سياه ديد. يك دقيقه نكشيد كه در چشم هاي يكديگر نگاه كردند، ولي آن دختر مثل اين كه خجالت كشيد،پرده را انداخت و عقب رفت. آيا آن دختر خوشگل بود؟ شايد،ولي در هر صورت چشم هاى گيرنده ي او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود، او سر را پايين انداخت و سرخ شد."


و با همين يك نگاه داش آكل كه تا آن وقت از عشق و رمز و رازهاى آن به كل بي خبر بوده و بويى از آن نبرده بوده،ناگهان عاشق مرجان مي شود ،آن چنان كه عشق مرجان در رگ و پي او ريشه مي دواند و او را آرام و دست آموز مي كند:


"چه بكنم؟اين عشق مرا مي كشد...مرجان...تو مرا كشتي...به كه بگويم؟ مرجان...عشق تو مرا كشت!..."


عشق خداداد به لاله در داستان " لاله" هم فقط وسوسه اي هوس آلود است و ناشى از محروميت دراز مدت خداداد از زن.خداداد جاي پدر لاله است و هيچ پيوند عاشقانه اي بين آنها نمي تواند معنا داشته باشد:


" او را به وجه فرزندى خويش برداشت و كم كم علاقه ى مخصوصى نسبت به او پيدا كرد.نه دلبستگى پدر و فرزندى.اما مثل علاقه ى زن و مرد او را دوست داشت."


عشق منوچهر و خجسته در داستان "صورتك ها" نيز بسيار سطحى، بچگانه ، هوس آلوده و بي ريشه است. بين آن دو هيچ حس و عاطفه ى پايدار و عميقى كه به عشق منجر شده باشد وجود ندارد.


شايد بوف كور مهم ترين داستان هدايت است كه در آن به عشق به عنوان يك موضوع اصلى،- در كنار موضوع هاى ديگرى چون مرگ، تنهايى،حقارت هاى زندگى زمينى- پرداخته شده است.عشق در داستان بوف كور داراى دو وجه مكمل است: عشق روًيايى راوى به زن اثيرى- عشق كابوس وار راوى به لكاته.

اينك به هر يك از اين دو وجه عشق در بوف كور نگاهى بشتاب و گذرا كنيم:

عشق راوى به زن اثيرى عشقى روًيايى، معنوى، روحانى و آسمانى است،ولى واقعى نيست و هيچ عنصر جسمانى و شور جنسى در آن وجود ندارد:


"در اين وقت از خود بيخود شده بودم،مثل اين كه من اسم او را قبلا ميدانسته ام.شراره ى چشم هايش،رنگش،بويش،حركاتش همه به نظر من آشنا مي آمد،مثل اين كه روان من در زندگي پيشين در عالم مثال با روان او همجوار بوده ،از يك اصل و يك ماده بوده و بايستي كه به هم ملحق شده باشيم.مي بايستي من در اين زندگي نزديك او بوده باشم.هرگز نمي خواستم او را لمس بكنم،فقط اشعه ي نامرئي كه از تن ما خارج و به هم آميخته مي شد كافي بود."


اين زن اثيري كه به صورت يك شعاع آفتاب،يك پرتو گذرنده،يك ستاره ي پرنده، يك زن يا فرشته بر نگاه و ذهن راوي تجلي مي كند،كيست؟كيست اين معشوق كه يادگار چشم هاي جادويي يا شراره ي كشنده ي چشم هايش براي هميشه در زندگي راوي مي ماند؟ كيست اين زن با آن اندام اثيري،با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان كه پشت آن زندگي راوي آهسته و دردناك مي سوزد و مي گدازد؟

كيست صاحب آن چشم هاي مهيب افسونگر، كه با نگاهي سرزنش آميز به راوي مي نگرد؟ كيست صاحب آن چشم هاي مضطرب، متعجب، تهديد كننده و وعده دهنده كه پرتو زندگي راوي را روي گوي هاي براق پر معني خود ممزوج و در ته آن جذب مي كند؟كيست صاحب اين آينه ي جذاب كه همه ي هستي راوي را تا آن جايي كه فكر بشر عاجز است به خودش مي كشد؟ آيا راوى چقدر او را مى شناسد؟چه آشنايي با او دارد؟ افسوس، هيچ!


"هر چه به صورتش نگاه كردم مثل اين بود كه او از من به كلي دور است – ناگهان حس كردم كه من به هيچ وجه از مكنونات قلب او خبر نداشتم و هيچ رابطه اي بين ما وجود ندارد."

زن اثيرى از راوى بسيار دور است و راوى هيچ شناختى از او ندارد و آن چه عشقش مى پندارد ذهنيتى تخيل آميز است كه معلوم نيست درجه ى صحت و عينيت آن چقدر است ! و اصولا پيوند و ارتباط واقعي بين آن دو وجود ندارد:


" او نمي توانست با چيز هاي اين دنيا رابطه و وابستگي داشته باشد- مثلا آبي كه او گيسوانش را با آن شستشو مي داده بايستي از يك چشمه ي منحصر به فرد ناشناس و يا غار سحرآميزي بوده باشد.لباس او از تار و پود پشم و پنبه ي معمولي نبوده و دست هاي مادي، دست هاي آدمي آن را ندوخته بود- او يك وجود برگزيده بود- فهميدم كه آن گل هاي نيلوفر گل معمولي نبوده،مطمئن شدم اگر آب معمولي به رويش ميزد صورتش مي پلاسيد و اگر با انگشتان بلند و ظريفش گل نيلوفر معمولي را مي چيد انگشتش مثل ورق گل پژمرده مي شد."


به روشنى مى بينيم كه عشق راوى به زن اثيرى ريشه اى در شناخت و معرفت او نسبت به اين زن ندارد و بيشتر خيالى و محصول توهمات اوست و اين ذهن خيالباف و وهم پرداز راوى است كه از زنى خيالى موجودى اثيرى و مقدس با وجودي لطيف و دست نزدني ساخته كه براى او سرچشمه ى ناگفتني الهام است و در او حس پرستش را توليد مي كند.


شايد هم خيال پردازى هاى تخدير آميز اين تصور را در راوى به وجود آورده و چنين به او وانموده كه به چشم هاي زن اثيري نياز دارد و فقط يك نگاه او كافي است كه همه ي مشكلات فلسفي و معماهاي آسمانى را برايش حل بكند و به يك نگاه او ديگر رمز و اسراري برايش وجود نخواهد داشت.


در هر حال اين عشقي نه حقيقي و ريشه دار كه ذهنى و وهم گونه است و عينيتي ندارد ، كاملا هم يك طرفه و بي پاسخ است:


"اگر چه نوازش نگاه و كيف عميقي كه از ديدنش برده بودم يك طرفه بود و جوابي برايم نداشت، زيرا او مرا نديده بود."


عشق كابوس وار راوى به لكاته عشقى است بيمارگونه .عشقى است آلوده به نفرت و كينه.هيچ گونه تمايلات والا و شريف در اين عشق راه ندارد.عنصر شناخت و آگاهى و نيازهاى روحى نيز در آن راه ندارد، هر چه هست كششي كور و حقير است.

لكاته تنها زنى است كه راوى فرصت شناخت كامل او را داشته است، زيرا با او بزرگ شده است.آن ها پسر دايي و دختر عمه بوده اند، از بچگى با هم بزرگ شده اند، دايه ى هر دوى آن ها ننجون بوده و هم او هر دوى آن ها را شير داده است:


" بهر حال، من بچه ى شير خوار بودم كه در بغل همين ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه ام، همين زن لكاته ى مرا شير مى داده است، و من زير دست عمه ام، آن زن بلند بالا كه موهاى خاكسترى روى پيشانيش بود، در همين خانه با دخترش ،همين لكاته، بزرگ شدم."


پس در طى اين همه سال كه راوى و لكاته در آن خانه با هم بزرگ شده بودند،همبازى هم بودند، و هم كلام و شايد همراز، فرصت كافى براى شناخت هم داشته اند، و اگر قرار بود عشقى بينشان به وجود آيد، در همين سال ها بايد به وجود مى آمد و ريشه مىگرفت،ولى هيچ نشانى از عشق بين اين دو پيش از ازدواج وجود ندارد و راوى هيچ جا اعتراف نمى كند كه قبل از ازدواج علاقه ي عاشقانه اى به دختر عمه اش داشته است.البته علاقه وجود داشته،و شايد هم شديد بوده، ولى راوي اين علاقه را كه بيشتر جسمانى بوده تا عاشقانه ، ربط مى دهد به شباهت لكاته به عمه اش:


" از وقتى كه خودم را شناختم، عمه ام را به جاى مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم، به قدرى او را دوست داشتم كه دخترش، همين خواهر شيرى خودم را بعد ها چون شبيه او بود به زنى گرفتم."


البته راوى بلا فاصله مى گويد كه مجبور شده لكاته را به زني بگيرد، ولي دليلي كه براى اين اجبار ارائه مى دهد چندان پذيرفتنى و قانع كننده نيست:


" با وجود اين كه خواهر برادر شيرى بوديم، براى اين كه آبروى آن ها به باد نرود، مجبور بودم كه او را به زنى اختيار كنم."


يا جاى ديگر دليل ديگرى مى آورد:


" اگر او را گرفتم براى اين بود كه اول او به طرف من آمد.آن هم از مكر و حيله اش بود.نه، هيچ علاقه اي به من نداشت- اصلا چطور ممكن بود او به كسى علاقه پيدا كند؟"

به هر حال اگر هم راوى به دختر عمه اش قبل از ازدواج علاقه داشته _ كه داشته- اولا اين علاقه به هيچ وجه عاشقانه نبوده ، بلكه يك جور تمايل شهوانى و كاملا جسمانى بيمار گونه و تا حدودى انحرافى بوده ،كه خود راوى با گوشه كنايه و جسته گريخته يا در لفافه به آن اشاره مىكند، دوم اين كه اين علاقه متقابل و دو طرفه نبوده و دختر عمه ى راوى قبل از ازدواج به هر دليلي نسبت به او بى تفاوت و پس از آن نيز به هر دليلي از او بيزار بوده است و نظر خوشى نسبت به او نداشته است.و اگر داستانى كه راوى روايت مى كند تا ثابت كند اول بار لكاته به طرف او آمده حقيقت داشته باشد( كه احتمال آن ضعيف است!) حتما دلايل پيچيده اى براى اين كار داشته كه مطمئنا عشق و عواطف عاشقانه در آن نقشى نداشته است و مبناى آن علاقه يا محبت قلبى نبوده است.

آن چه مسلم است اين كه عشق راوى به لكاته پس از ازدواج به وجود آمده است و بعد از محروميتى كه براى او در نزديك شده به همسرش به وجود آمده احساسات عاشقانه( و نه عاشقانه كه شهوانى) در او بر انگيخته شده است:


" عشق او اصلا با كثافت و مرگ تواًم بود- آيا حقيقتا من مايل بودم با او بخوابم، آيا صورت ظاهر او مرا شيفته ى خودش كرده بود يا تنفر او از من، يا حركات و اطوارش بود و يا علاقه و عشقى كه از بچگى به مادرش داشتم و يا همه ى اين ها دست به يكى كرده بودند؟نه! نمى دانم، تنها يك چيز را مى دانم كه اين زن، اين لكاته، اين جادو،نمى دانم چه زهرى در روح من، در هستى من ريخته بود كه نه تنها او را مى خواستم، بلكه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت.فرياد مى كشيد كه لازم دارد و آرزوى شديدى مى كردم كه با او در جزيره ى گمشده اى باشم كه آدميزاد در آنجا وجود نداشته باشد.آرزو مى كردم كه يك زمين لرزه يا توفان، و يا صاعقه آسمانى همه ى اين رجاله ها كه پشت ديوار اتاقم نفس مى كشيدند،دوندگى مى كردند و كيف مى كردند، همه را مى تركانيد و فقط من و او مى مانديم."


اين عشق آنقدر شديد است و حرمان و ناكامى آميخته با آن چنان زجر دهنده و جهنمىكه راوى آرزو مى كند كاش يك شب در آغوش معشوق بخوابد و همآغوش با او بميرد:

" آرزو مى كردم كه يك شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم مى مرديم، به نظرم مى آيد كه اين نتيجه ى عالى وجود و زندگى من بود."


اما اين كه راوي در آن جزيره ى گمشده ى رويايي چه حرفى با معشوق براى گفتن داشته، چه وجه مشترك يا مكملى بينشان بوده، چه نيازى جز نياز جسمانى و فيزيكى به او داشته، چطور آن لكاته مى توانسته تنهايي هاى عميق و فلسفي راوى را پر كند و همدم و ياور و همفكر و همراه و مونس او باشد،چيزى است كه اينجا ناگفته مانده و از معماهاى متناقض و لاينحل...

راوى پس از ازدواج به شدت عاشق لكاته شده و اين عشق ارضا نشده ى آكنده از محروميت ، به شدت او را عذاب داده و زجركشش كرده است، اين چيزى است كه بارها به تلخى و ضجه آلود به آن اعتراف كرده است، شايد هم يك طرفه بودن، همراه با حرمان بودن، مواجه با بيزارى و انزجار محبوب بودن، حقارت آميز بودن وفقدان امكان ارضا شدن ، آن را چنين حريصانه و ولع آميز كرده است، اما او نسبت به اين عشق و آن معشوق چه رفتارى نشان مى دهد؟ رفتارى كاملا ناجوانمردانه: بدنام كردن معشوق.افترازدن هاى بي پايه و اساس . به لكه ى هرزگى و انگ ننگ آلوده كردن همسر.لكاته ناميدن زنى كه معلوم نيست چه خطايي كرده و گناهش چيست، او را ديوى پليد و پلشت و بدكاره اي هرزه وانمودن، حال آن كه راوى به خوبى او را مي شناسد و مى داند كه اين همان زن اثيرى روياهاي روشن شبانه است.لباس سياه ابريشمى اش با آن تار و پود نازك بافته شده،لبخندش، جويدن انگشت سبابه ى دست چپش، ماهيچه هاى پايش كه طعم كونه ى خيار مى دهد و دلايل آشكار و پنهان ديگر كه همه به روشنى گواهند كه اين لكاته همان زن اثيرى است كه سرچشمه ى الهام و مايه ى اميد راوى است:


"آيا اين همان زن لطيف، همان دختر ظريف اثيرى بود كه لباس سياه چين خورده مى پوشيد و كنار نهر سورن با هم سرمامك بازى مىكرديم، همان دخترى كه حالت آزاد بچگانه و موقت داشت و مچ پاى شهوت انگيزش از زير دامن لباسش پيدا بود؟"


راوى نسبت به اين زن كينه اى عشق آلود( يا عشقى نفرت آميز) دارد كه وادارش مى كند كه در حالي كه ذره ذره ى وجودش او را مى خواهد و به او نياز دارد او را بد نام كند و لكه دارش نمايد:


" من هميشه از روز ازل او را لكاته ناميده ام-ولي اين اسم كشش مخصوصى داشت."


و با بدگويي و افترا از او انتقام بگيرد.در حقيقت راوى در تمام قسمت كابوس وار داستان بوف كور( بخش دوم) در حال انتقام گرفتن از زن اثيرى ،از معشوق و معبود خودش است و همه ى آن تهمت ها و افتراها براى انتقام گرفتن از اوست. انتقام براى آن كه معشوق او را دوست ندارد، او را نمى خواهد، به او اجازه ى نزديك شدن به خودش را نمى دهد، او را تحقير مى كند و از خود مى راند.(چرا؟ شايد به خاطر پستى ها و بدذاتى هايي كه از او ديده، يا به خاطر عليل بودن و ناتوانى هاى جسمانى و بيماري هاى روانى اش، يا به هر دليل ديگر) و به اين خاطر است كه راوى مى كوشد تا با ادعاهاى راست و دروغ، دهان بينى ها و ميدان دادن به شايعه پراكنى ها، انگ زدن ها و بدنام كردن ها، تهمت ها و توهين ها و تحقير ها، عشقش را به ناپاكى و پلشتى بيالايد و معشوقش را لجن مال كند، و اين گونه است كه اين زنده ترين عشق در ميان همهً عشق هاى ديگر داستان هاى هدايت سترون عشقي زننده و كابوس گون مى ماند و روان نژند و خاطر پريش.

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد