PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بتی که شکستم



*elman*
7th August 2012, 04:30 AM
ساعت 4 یا5 صبح است
باز مثل هر شب خوابم نمیبرد
دیگر این شبها به یادت در تخت وول نمیخورم و اشک نمیریزم.
هنوز هم دلتنگ توام

در عوض مینشیم مطالعه میکنم و گاه تایپ
صدای قطار شهر از دور دست می اید
یاد قطار شهر اسباب بازی ها میفتم
همین چند روز پیش گویی پیاده شدم ازش

آخر دیدم ته ندارد این دور زدن ها
میگویی دوستم داری
تا میخواهم دستت را بگیرم پسم میزنی و من
چه عاشقانه میسوزم انگار

تقصیر خودم بود
زیر رگبار دوستت دارم هایت اشتباهی به اغوشت پناه اوردم
این من بودم که گفتم دوست دارم سرم را روی شانه ات بگذارم
وگرنه تو میگفتی دوری و دوستی

باز چشمانم دارد خیس میشود
امشب بوی تنت را حس کردم
نمیدانم تا کجا امدی
تا دم کوچه؟! تا صفحه خانگی ام در نت ؟! یا نزدیکی یاد من؟!

چشمانم که خیس میشود تو را کم میاورم
تو را که کم میاورم بعضم میترکد
بغضم که میترکد گلایه میکنم
به خدا ... مگر همین خدا تو را برایم نفرستاد؟!

اینجا که میرسم انگار مبعث قلبم است
خدا می اید مینشیند کنارم و ارام نگاهم میکند
میدانم دلش شکسته
من با دیدنت انگار اورا از خاطر بردم

خدا دستش را میاورد نزدیک صورتم و اشکهایم را پاک میکند
میگوید غصه نخور عزیزم
میدانی اصلا چرا امد و چرا رفت و چرا دلت شکست؟!
رویم نمیشود بپرسم ...نمیدانم

خدا با مهربانی میگوید:
چقدر گفتم برای خودت بت نساز
یادت هست به او گفتی تو همه کس منی؟!همان وقت بود که از او بت ساختی
منتظر شدم بشکنیش ...اما دیر شد و او تو را شکست

سرم را روی زانوی خدا میگذارم
میگوید عزیزکم زیبای من ...اشکالی ندارد گریه کن
ارامتر که میشوم از من قولی میگیرد
قول میدهم دیگر هرگز بتی برایش نسازم

*elman*
7th August 2012, 04:32 AM
http://lovemavara.persiangig.com/image/donya.jpg

منو خدا
صدای اذانروحم را نوازش می داد
چشمانم را باز کردم
غروب بود
مثل هميشه قبل از هر چيز نگاهم به قطره هاي سرمافتاد
چند قطره اي افتاد که متوجه حضور کسي شدم
خـدا کنار تختم نشسته بود و سرش را روي تختگذاشته بود و منتظر بود بيدار شوم...
نفس عميقيکشيدم که سرش را بلند کرد
لکه هاي سرخي در چشمانش بود که قلبم را لرزاند..
دستم را روي سرش کشيدم و گفتم اتفاقي افتاده،چرا اينجا نشسته اي؟
چراغ ها را چرا روشن نکرده اي؟
چيزي مي خواست بگويد اما بغض گلويش را گرفته بود
محکم دستشرا گرفتم
گفتمش باز که تو گریه می کنی
چشمانش خيس شده بود و تند تند با آستين سفيدشاشکهايش را پاک مي کرد
نفس عميقي کشيد و از جايش بلند شد
اطراف را سريع نگاهي کرد و با غروري لرزان گفت:
قـ قـ قبول داري هر چه من بـ بـ بگويم همان است؟

در چشمانشخيره شدم
عاشقانه نگاهش کردم و با تبسمي آرام گفتم هنوزهم شک داری؟ ، هر چه تو بگويي همان است عزیز دلم.
آنقدرنگاهش کردم که بغضش ترکيد
دستش را از دستم بيرون کشيد و به طرف درب اتاقرفت
دم در که رسيد، ايستاد
دستش را به چارچوب در تکيه داد و بينيش را بالاکشيد
چند لحظه اي فقط شانه هايش تکان مي خوردند
سرش راپايين انداخت و گفت
امشب شب مـ مـ من است، شب آرزوها
تو..
تـ تـ تو هم خیلی آرزوها داری اما
ا ا اما امشب مـ مـ مي ميري.
اين را گفت و سريع به راه افتاد
صداي گريه اش از راهروي بخش مي آمد...

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد