AvAstiN
17th February 2009, 09:59 PM
http://www.abdesaleh.ir/images/sheikh/sheikh4.JPG
شيخ رجبعلي نكوگويان،كه سالها بعد به دليل اشتغال به دوزندگي به «خيّاط» شهرت يافت،در سال 1262هجري شمسي در تهران ديده بر جهان گشود.پدرش، مشهدي باقر، پيشهور بود و سايهي پرمهرش دوازدهسال، رجبعلي را آسوده داشت.با مرگ پدر، رجبعليِ دوازدهساله، كه از برادر و خواهر تني بيبهره بود، در غربتي سنگين و جانكاه گرفتار شد. سالهاي كودكي و نوجواني را چونان همگنان خويش به فراگيري خواندن و نوشتن پرداخت و پس از آن، براي گذران زندگي، به كار خيّاطي روي آورد. نوجواني بيش نبود كه به شوق شنيدن مواعظ و پندهاي انسانساز اخلاقي، در حرم حضرت عبدالعظيم و مساجد شهر، پاي منبر خطيبان مينشست و خميرهي درون خويش را با نيوشيدن آيات قرآن و روايات معصومان شكل ميبخشيد. تنهايي، تفكّر و خودسازي، از او سخصيّتي ساخت كه توانست در پرتلاطمترين سالهاي آغاز جواني، قهرمانانهترين حركت زندگي خود را، كه در تمام ساليان عمر پربركتش نقش داشت، آشكار سازد. او كه از تأثير سخن واعظان نيكنهاد، و بيش از همه، سخنان ميرزامحمدتقيبافقي و مرحوم آيت الله ميرزا مهدي اصفهاني،نفْس آدمي را كينهتوزترين دشمن انسان ميدانست، پيوسته ميكوشيد كه با لگام زدن بر توسن چموش نفس خويش، دشمن تواناي وجود خود را از سركشي و طغيانگري باز دارد. چنين بود كه وقتي گوشهاي از دنيا در چهرهي زيبارويي پرفريب و افسون و سرشار از نيرنگ به او روي آورد، چشم از آن فرو بست و رخ برتافت. همين پايداري جوان خيّاط در برابر خودنماييهاي افسونگرانهي دنيا بود كه روزنههاي پردرخشش جهانِ معني را بر روي او گشود و از همين زمان بود كه لطف و محبّت جاودان الهي بر وجود او پرتو افكند. از آن پس،هر گاه شيطان نفس به سراغش ميآمد و با دوصد جلوه به او رخ مينمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا ميگرفت، از خانه بيرون ميرفت، در هواي كوچه و خيابان قدمي چند ميزد و آن گاه كه خود را بر نفس خويش چيره مييافت، ساكت و آرام و خندان بازميگشت و به كار ميپرداخت. دنيا چنان در چشمانش پست و خوار شده بود كه همواره از آن به «دكّان پيرزنه» تعبير ميكرد و ديگران را از فروغلتيدن در دام آن بازميداشت و به كفّ نفس و عبادت و بندگيِ خالصانهي درگاه الهي فرا ميخواند.
جوان خيّاط با اين ايده و انديشه،نخستين گامها را براي ورود به عرصهي پرهياهوي زندگي، استوار برداشت و با نفسكشي و قناعت كوشيد تا بهرههاي افزونتري از عالم معني را نسيب خود سازد. رويكرد وي به امور معنوي، فرصت تفريح و گردش را از وي گرفته بود، امّا اگر دوستانش او را براي رفتن به «امامزاده ابراهيم»، «امامزاده ابوالحسن» يا «بيبي شهربانو» دعوت ميكردند، با آنان همراه ميشد، و در آنجا بجز اداي نماز و خواندن دعا كاري نداشت و در فرصتي كه مييافت از فراخواندن به كارهاي نيك و بازداشتن از امور ناشايست، فرو نميگذاست. رفتار و سخناني چنين،دوستان را بيش از پيش به سوي جوان خيّاط ميكشاند و آنان را با گوشههايي ديگر از روحيّات و اخلاق وي آشنا ميكند. اين گونه است كه جوان مكتب نرفتهي خط ننوشتهي استاد نديده،مسأله آموز صد مدرّس ميشود و با اين كه لباس روخاني ندارد، بلكه لبّاده و عبايي مبْپوشد و عرقچين بر سر ميگذارد، برازندهي عنوان شيخ ميشود و از آن پس او را شيخ رجبعلي ميخوانند.
پيشهي دوزندگي نيز در پيوند او با روحانيان و تحصيلكردههاي حوزه تأثير ميگذارد و آشنايي وي را با شخصيّهاي علمي بيشتر ميكند. در همين پيوندهاست كه عالمان نيز با روحيّات برجستهي اخلاقي و ادب و نزاكت و متانت شيخ، و از همه مهمتر،با روشننگري و باريكبيني او آشنا ميشوند و به او ارادت پيدا ميكنند.
شيخ رجبعلي نكوگويان،كه سالها بعد به دليل اشتغال به دوزندگي به «خيّاط» شهرت يافت،در سال 1262هجري شمسي در تهران ديده بر جهان گشود.پدرش، مشهدي باقر، پيشهور بود و سايهي پرمهرش دوازدهسال، رجبعلي را آسوده داشت.با مرگ پدر، رجبعليِ دوازدهساله، كه از برادر و خواهر تني بيبهره بود، در غربتي سنگين و جانكاه گرفتار شد. سالهاي كودكي و نوجواني را چونان همگنان خويش به فراگيري خواندن و نوشتن پرداخت و پس از آن، براي گذران زندگي، به كار خيّاطي روي آورد. نوجواني بيش نبود كه به شوق شنيدن مواعظ و پندهاي انسانساز اخلاقي، در حرم حضرت عبدالعظيم و مساجد شهر، پاي منبر خطيبان مينشست و خميرهي درون خويش را با نيوشيدن آيات قرآن و روايات معصومان شكل ميبخشيد. تنهايي، تفكّر و خودسازي، از او سخصيّتي ساخت كه توانست در پرتلاطمترين سالهاي آغاز جواني، قهرمانانهترين حركت زندگي خود را، كه در تمام ساليان عمر پربركتش نقش داشت، آشكار سازد. او كه از تأثير سخن واعظان نيكنهاد، و بيش از همه، سخنان ميرزامحمدتقيبافقي و مرحوم آيت الله ميرزا مهدي اصفهاني،نفْس آدمي را كينهتوزترين دشمن انسان ميدانست، پيوسته ميكوشيد كه با لگام زدن بر توسن چموش نفس خويش، دشمن تواناي وجود خود را از سركشي و طغيانگري باز دارد. چنين بود كه وقتي گوشهاي از دنيا در چهرهي زيبارويي پرفريب و افسون و سرشار از نيرنگ به او روي آورد، چشم از آن فرو بست و رخ برتافت. همين پايداري جوان خيّاط در برابر خودنماييهاي افسونگرانهي دنيا بود كه روزنههاي پردرخشش جهانِ معني را بر روي او گشود و از همين زمان بود كه لطف و محبّت جاودان الهي بر وجود او پرتو افكند. از آن پس،هر گاه شيطان نفس به سراغش ميآمد و با دوصد جلوه به او رخ مينمود، سراسر وجودش را خشم و غضب فرا ميگرفت، از خانه بيرون ميرفت، در هواي كوچه و خيابان قدمي چند ميزد و آن گاه كه خود را بر نفس خويش چيره مييافت، ساكت و آرام و خندان بازميگشت و به كار ميپرداخت. دنيا چنان در چشمانش پست و خوار شده بود كه همواره از آن به «دكّان پيرزنه» تعبير ميكرد و ديگران را از فروغلتيدن در دام آن بازميداشت و به كفّ نفس و عبادت و بندگيِ خالصانهي درگاه الهي فرا ميخواند.
جوان خيّاط با اين ايده و انديشه،نخستين گامها را براي ورود به عرصهي پرهياهوي زندگي، استوار برداشت و با نفسكشي و قناعت كوشيد تا بهرههاي افزونتري از عالم معني را نسيب خود سازد. رويكرد وي به امور معنوي، فرصت تفريح و گردش را از وي گرفته بود، امّا اگر دوستانش او را براي رفتن به «امامزاده ابراهيم»، «امامزاده ابوالحسن» يا «بيبي شهربانو» دعوت ميكردند، با آنان همراه ميشد، و در آنجا بجز اداي نماز و خواندن دعا كاري نداشت و در فرصتي كه مييافت از فراخواندن به كارهاي نيك و بازداشتن از امور ناشايست، فرو نميگذاست. رفتار و سخناني چنين،دوستان را بيش از پيش به سوي جوان خيّاط ميكشاند و آنان را با گوشههايي ديگر از روحيّات و اخلاق وي آشنا ميكند. اين گونه است كه جوان مكتب نرفتهي خط ننوشتهي استاد نديده،مسأله آموز صد مدرّس ميشود و با اين كه لباس روخاني ندارد، بلكه لبّاده و عبايي مبْپوشد و عرقچين بر سر ميگذارد، برازندهي عنوان شيخ ميشود و از آن پس او را شيخ رجبعلي ميخوانند.
پيشهي دوزندگي نيز در پيوند او با روحانيان و تحصيلكردههاي حوزه تأثير ميگذارد و آشنايي وي را با شخصيّهاي علمي بيشتر ميكند. در همين پيوندهاست كه عالمان نيز با روحيّات برجستهي اخلاقي و ادب و نزاكت و متانت شيخ، و از همه مهمتر،با روشننگري و باريكبيني او آشنا ميشوند و به او ارادت پيدا ميكنند.