PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانک طنز



*tara*
4th August 2012, 10:21 PM
سلام دوستان ... این تاپیک رو زدم که اگر داستانهای کوتاه طنز و بامزه دارید ... اینجا بذارید...
************************************************** *************************************


داستانک طنز : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،
جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت : که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند
پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند،
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!

*tara*
4th August 2012, 10:27 PM
داستانک طنز : خب حالا بگو دستکشهایت کجاست ؟

خانم جوانی که مربی بچه های تقریبا 4 ساله کودکستان بود میخواست به یکی از کودکان کمک کنه تا چکمه یا پوتین هاش را بپوشه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت که نمی رفت ...

بعد از کلی فشار و خم و راست شدن،... بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، و بلاخره باهزار فشار و جابجایی چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه

هنوز آخیش گفتن خانم مربی تموم نشده بود ... که بچه ميگه : خانم مربی چکمه ها لنگه به لنگه است .

خانم مربی ناچار با هزار فشار و اینور و اونور شدن واینکه مواظب باشه بچه از روی میز پایین نیفته ... با تمام قوا پوتین های تنگ رو یکی یکی از پای بچه در میاره

پس ازگفتن ای بابا ... باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو با دقت و درست یکی یکی پای بچه میکنه ...
دقت میکنه تا دوباره لنگه به لنگه نباشه ... پس از اتمام ...همون بچه به خانم مربی میگه ... خانم این پوتینها مال من نیست.

خانم مربی جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه می اندازه و میگه چی بهت بگم بچه ....

و دوباره با زحمت زیاد پوتین های بسیار تنگ رو درمیاره . وقتی تمام میشه می پرسه ... خب حالا پوتین های تو کجاست ؟
بچه میگه همین ها ست خانم ... اما مال برادرمه ... مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم....

خانم مربی که خون خودشو میخورد اما سعی می کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه . دوباره بوتین هایی رو که به راحتی پای این بچه نمیرفت به سختی به پای اون میکنه و یک آه طولانی میکشه وبعد میگه خب ... حالا دستکشهات کجاست؟
و بچه با آرامش و خونسردی جواب میده : توی پوتین ها م بودن دیگه!!!!!!!!!!

- - - به روز رسانی شده - - -

هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم!!!

زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد.
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روزپیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ ۹۵ هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.

پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!!

*tara*
4th August 2012, 10:29 PM
دو دلیل برای مدرسه ... !!!

مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.

پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.

مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.

پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.

مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.

پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟

مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!

*tara*
4th August 2012, 10:31 PM
آسانسور !!!

مرد روستایی وپسرش روبروی آسانسور ایستاده و با تعجب به آن خیره شده بودند ،

پسر از پدر پرسید: این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم چیست .
در همین موقع زنی بسیار چاق و معلول را میبینند که با صندلی چرخدارش به آسانسورنزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و در نقره ای از هم جدا شد و زن خود را وارد اطاقکی کردو در بسته شد،

پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی رفت، هر دو خیلی متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شمارهها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا دوباره به عدد یک رسید ،

در این وقت در نقرهای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختری جوان مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار تا بفرستیمش توی این اتاقک!!!

*tara*
4th August 2012, 10:33 PM
راز خوشبختی ...

روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.توی این مراسم سردبیرهای روزنامه محلی حضور داشت .

سردبیر می پرسه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

شوهره میگه برای روشن کردن ذهن شما خاطره ای از دوران ماه عسل رو براتون تعریف میکنم :

بعد از ازدواج برای ماه عسل به شمال رفتیم،اونجا برای اسب سواری هر دو،دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم.اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب و رام بود ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود

.سر راهمون اسب همسرم ناگهانی همسرم رو از زین پایین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :”این بار اولته” و دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.

بعد از طی مسافتی دوباره همون اتفاق تکرار شد این بار نیز همسرم با آرامش به اسب نگاهی انداخت و گفت:”این دومین بارت” بعد بازم راه افتادیم .

تا اینکه اسب برای سومین بار همسرم رو زمین انداخت و همسرم اینبار با آرامش هفت تیرش را از کیف بیرون آورد و با آرامش به اسب شلیک کرد و اونو کشت.

سر همسرم داد کشیدم و گفتم :”چیکار کردی روانی؟ حیون بیچاره رو کشتی! دیونه شدی؟”

همسرم با آرامش نگاهی به من کرد و گفت:"این بار اولته" !!!

*tara*
4th August 2012, 10:34 PM
عمه عطار !!!

مدیر مدرسه میگفت :پس از اینکه مادر یکی از دانش آموزان وارد دفتر مدرسه شد و با اعتراض بیان کرد که چرا موضوعاتی را برای تحقیق به بچه ها ارایه میدهید که هیچ منبعی جهت تحقیق و مطالعه برای آن وجود نداره؟ با تعجب از ایشان پرسیدم : کدام تحقیق ؟

مادر دانش جواب داد : تحقیق در مورد "عمه عطار" !!! فرزندم میگه سر صف اعلام کرده اید که در باره عمه عطار !!! تحقیق بنوسید و جایزه بگیرید .

در حالیکه نمیتوانستم خنده خودم را کنترل و پنهان کنم گفتم خواهر عزیزم تحقیق در مورد "عمه عطار " نبوده بلکه در مورد" ائمه اطهار "بوده .

*tara*
4th August 2012, 10:36 PM
لباس های کثیف!

زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه آپارتمان روبرویی درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت:
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالآ باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرف را تکرار میکرد

تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت:
«همسایه آپارتمان روبرویی یاد گرفته چطور لباس بشوید. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «عزیزم لباس های شسته شده آنها از قبل هم تمیز بودند شیشه پنجره ما کثیف بودند من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!»

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد