ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خبر تک تیراندازی که فیلم ساز شد



آسد مرتضي
4th August 2012, 03:27 PM
خاطره‌ای هم از کردستان بگویم، از روزهای سختش. از سرزمین عجیب و مردمان عجیب‌ترش. در آن خطه به دلیل طبیعت خشن و صعب‌العبورش، ایثار و ازخودگذشتگی بچه‌ها به نوعی دیگر متجلی بود. به گزارش فارس، جنگ از نگاه هنرمندان که دارای دید ریز بینانه هستند بسیار جالب و خواندنی است. رضا برجی از جمله فیلم سازانی است که در سال‌های دفاع مقدس به عنوان عکاس و فیلم ساز آثار زیبایی از خود به جای گذاشته است که گوشه‌ای از آن را تقدیم شما می‌کنیم:

من در جبهه تک تیرانداز بودم. بعد آر.پی.جی زن شدم، پس از آن به واحد تخریب رفتم. مدتی هم در واحد ارتباطات و عملیات خدمت کردم و فعالیت‌های بیشتر برای شناسایی موضع دشمن و راه کارهای حمله بود. مدتی هم «جهاد»ی شدم. با کار روی لودر خودم را محک زدم که خیلی کار سختی بود و وقت عملیات و آتشبازی دشمن، جرات و جربزه زیادی می‌خواست. من در جنگ‌های اغلب کشورها حضور داشتم نمی‌دانم از کدامش برایتان بگویم. از لبنان، بوسنی، عراق، افغانستان، کشمیمر یا ایران؟...

در آغازصحبت‌ یادی از همکار و هم رزم مخصلم شهید مرتضی آوینی می‌کنم و از روح ایشان کمک می‌گیرم. شهیدان مقامی دارند که می‌توانند دست همه ما را بگیرند و کمک‌مان کنند. یاد سید مرتضایی که همیشه با وضو بود و می‌گفت: «والله به یاد ندارم که بدون وضو پشت میز مونتاژ نشسته باشم و بدون وضو دست به قلم و دوربین برده باشم.»

سید سیر و سلوک عارفانه‌ای داشت، کارش را عبادت می‌دانست و به آن عشق می‌ورزید. یکی از دوستان می‌گفت در یک نیمه شب «قدر»ی به او که هنوز مشغول مونتاژ بود گفتم: «در این شب قدر همه در مساجد دعا می‌خوانند و قرآن به سر می‌گیرند و ما مشغول کاریم.» آقا مرتضی گفته بود: «مگر کار ما در همین راستا نیست. مگر برای شهید کار نمی‌کنیم... تو از کجا می‌دانی که کار ما کمتر از آنانی باشد که قرآن به سرگرفته‌اند، چرا اینطوری فکر می‌کنی؟ این متنی که الان دارم می‌نویسم زیباترین مطلبی است که تا به حال نوشته‌ام، مگر در دعا عاقبت بخیری نمی‌خواهیم... ما دقیقا در راستای شهید و شهادت قدم برمی‌داریم.»

زندگی مرتضی عاشورایی بود، خدا مقداری از خلوص و همت و غیرت آنها را به ما هم بدهد و ما را عاقبت به خیر کند.

از افغانستان بگویم. سرزمین بکر و دست نخورده‌ای که مردمی بسیار مهربان و مهمان‌نواز دارد. خاطره عجیبی برای شما بگویم. در سال 67 یک نفر، کسی را کشته بود. این قاتل فراری در شرایط خاص و حساسی مجبور شد به خانواده معتمد این مقتول پناه بیاورد. پدر خانواده به برادر‌های مقتول گفته بود: «این مرد چون به ما پناهنده شده تا وقتی اینجاست میهمان ماست و کسی حق ندارد به او دست بزند و اهانتی کند. قاتل گلوله هم خورده و زخمی بود. قاتل درمان شده مدت 2 ماه در این خانه پذیرایی می‌شود و بعد از این پدر جوانمرد یک اسلحه به او می‌دهد و در یک فرصت مناسب، نیمه شبی مخفیانه فراری‌اش می‌دهد. صبح پسرها را صدا می‌زند و به آنها می‌گوید: «دیشب قاتل را فراری دادم، حالا شما می‌توانید به سراغش بروید او را پیدا کنید و انتقام‌ بگیرید و قصاص کنید، الان دیگر او برای ما همان قاتل است!»

خاطره دیگر: یک شب در روستایی خوابیدم و صبح قبل از اینکه بیرون بزنم یک اتفاق عجیب افتاد. سال 67 درصد دو هفته پس از قبول قطعنامه - سفری که منجر به اسارتم شد - شب در روستائی خوابیدم که خیلی سرد بود اما جای من گرم بود. من نمی‌دانستم که ما میهمانیم و این‌ها هم بهترین مکان و بهترین غذای‌شان مال میهمانان از ره رسیده!

صبح که روستا را ترک می‌کردم دیدم شب گذشته بر اثر گرسنگی و سرما و بیماری 5 بچه کمتر از 5 سال مرده بودند و مردها این‌ها را روی دوششان - زن‌ها قدرت و توان بیرون آمدن از خانه نداشتند - بچه‌ها را آوردند جلوتر در محلی 2 متر برف را کنار زدند و بعد زمین یخ زده را کندند و بچه‌ها را گذاشتند و دفن کردند. من و دوستانم متاثر و دمق از آن جا بیرون آمدیم و روستا به روستا رفتیم و دیدیم این اتفاقی بود که هر شب در هر روستایی می‌افتاد. پیش خودم می‌گفتم ما در ایران چقدر نعمت داریم و شکر نمی‌کنیم. هنوز روس‌ها در افغانستان بودند و ما آن طرف «بادقیس» روی تپه‌ای نشسته بودیم دیدیم یک زن بچه به بغل فقیر که مقداری چوب هیزم روی سرش بود به طرف روستا می‌رفت. همین که آخرین پیچ باریک و قشنگ جاده را دور زد یک دفعه یک هواپیمای جنیگ با صدای وحشتناکی از بالای سر ما شیرجه زد به سمت روستا. ما از وحشت پریدم تو چاله و... موشک هواپیما یک راست رفت توی روستا و منفجر شد. بلند شدیم و به سرعت به طرف محل انفجار، از همانجا که آن زن روستایی رفته بود رفتیم. کمی که گرد و خاک خوابید داد زدم: «اینجا کسی هست، کسی زنده است؟ دوستم هم به لهجه افغانی تکرار کرد، پس از آن لحظه یک صدای خفیف و گرفته‌ای از زیر زمین بلند شد که: «ما زنده‌ایم» به سرعت به طرف صدا رفتیم دیدیم تخته سنگی تکان خورد و کنار رفت و دستی از توی تنور بیرون آمد و وقتی بچه‌ را از دستان او گرفتم دیدم همان مادری است که از کنارمان رد شده بود. بچه سالم بود و با لپ سرمازده و قرمزش داشت به ما لبخند می‌زد و دست و پا تکان می‌داد. این قشنگ‌ترین صحنه‌ای بود که در عمرم می‌دیدم و این در حالی بود که کمی آن طرف‌تر خیلی از بچه‌ها تکه تکه شده بودند. مادر می‌گفت: «من نزدیک تنور بودم که هواپیما آمد و به محض شنیدن صدا، با بچه‌ پریدم توی تنور. من قصه زیادی دارم. در آن سرزمین من با چشم خودم دیدم که 20 سر بریده را به شاخه‌های درختی آویزان کرده و گیسوان سر زنانی که به شاخه‌ها گره خورده بود! مثل درخت‌های شبیه کریسمس، به جای لامپ سر آویزان بود و کسی جرات نداشت دل بسوزاند و گریه کند. را که به او شک می‌کردند که شیعه است!

برگردیم به جبهه خودمان، ایران. شماها این خاطرات که می‌خوانید را برای دیگران هم بگویید. ما از خاطرات دفاع مقدس هر چه بگویم کم گفته‌ایم. ما هنوز حرف‌های ناگفته زیادی داریم. همچنین دوستان ناشناخته‌ای چون سیدهادی الهی. من عشق بازی او را در جبهه دیدم، او چنان شیدای لقای خدایش بود که در جریان درگیری شاید 8-9 بار مورد اصابت گلوله‌های یک تک تیرانداز قرار گرفت و می‌دیدم که هر بار بلند می‌شود و مثل کسی که منتظر دیدار محبوبی باشد، لحظه به لحظه چهره‌اش بشاش و برافروخته‌تر می‌شد و یا حالت رقص عارفانه‌ای با یک دست به خشاب فلزی کلاش می‌زد، 2-3 تیر می‌خورد، می‌افتاد و باز بلند می‌شد دوباره به خشاب می‌زد و باز تیر می‌خورد و می‌افتاد تا اینکه کبوتر جانش به ملکوت پر زد و شهید شد. سید با این کارش به ما درس می‌داد و به بچه‌های تازه واردی که از ترس کُپ کرده بودند روحیه می‌بخشید.

خاطره‌ای هم از کردستان بگویم، از روزهای سختش. از سرزمین عجیب و مردمان عجیب‌ترش. در آن خطه به دلیل طبیعت خشن و صعب‌العبورش، ایثار و خودگشتگی بچه‌ها به نوعی دیگر متجلی بود. در آن جا با یک تک تیرانداز حرفه‌ای بومی حشر و نشر داشتم به نام «سیدمحمد» من هم یک سیمینوف داشتم و در زدن عراقی و ضد انقلاب‌ها از آنها سبقت می‌گرفتم. اولین باری که با سید، در کمین دشمن منتظر بودیم، یک خودرو عراقی آمدو از خوش‌شانسی ما در تیررس ما ماشین خراب شد و از حرکت ایستاد. دو عراقی از آن پیاده شدند تا عیبش را برطرف کنند. من با خوشحالی تفنگ را برداشتم و به طرف یکی از آنها که پشتش به ما بود نشانه رفتم که سید دستی بر شانه‌ام زد و گفت: «کاک رضا! ما دشمن را از پشت نمی‌زنیم.» با شرمندگی سری تکان دادم و تا عراقی رو برگرداند و فشنگم را تحویل بگیرم! وقتی او را زدم و افتاد با خوشحالی بلند گفتم: «ببیین زدمش، زدمش...» سید با عصبانیت به من گفت: «آدم کشتن هنره که اینطور بشکن می‌زنی و خوشحالی می‌کنی!؟» همانطور میخکوب شدم و خشکم زد. سید تا چند ساعت با من حرف نزد و گریه کرد. از او عذرخواهی کردم، سرزنشم کرد گفت: «تو چرا برای کشتن یک آدم هورا کشیدی؟ اینجا جای این کارها نیست من هم نفری را که می‌زنم، شب برایش نماز و زیارت عاشورا می‌خوانم و از خدا می‌خواهم که فردای قیامت اگر لیاقت داشتم شفیعش باشم. این‌ها هم مثل ما انسانند و زن و بچه و مارد و خواهر دارند. سیدهادی هر بار با مقداری جیره غذایی به قصد قربت سیمینوفش را برمی‌داشت و به محل امنی می‌رفت و روزی 4-5 عراقی شکار می‌کرد و برمی‌گشت و...»

این جنگ خانمانسوز خسارت زیادی بر ما تحمیل کرد و دوستان زیادی را از ما گرفت. من هم الان با خوردن قرص و دوا و درمان سرپا هستم. یک بار در فاو با خوردن آب آلوده مبتلا به سردرد شدید شدم سپس تنگی نفس و تاول‌های بزرگ در گلو تا جای که مجبور شدم مثل بقیه بچه‌ها دست ببرم و تاول‌ها را بیرون بکشم تا راه نفسم باز شود. یکبار هم در حلبچه ماسکم را به صورت دختر بچه کُردی زدم که اگر 5 دقیقه دیرتر رسیده بودم دو چشم آبی قشنگش را از دست داده بود...

کد خبر:133847

منبع (http://www.rajanews.com/detail.asp?id=133847)

استفاده از تمامی مطالب سایت تنها با ذکر منبع آن به نام سایت علمی نخبگان جوان و ذکر آدرس سایت مجاز است

استفاده از نام و برند نخبگان جوان به هر نحو توسط سایر سایت ها ممنوع بوده و پیگرد قانونی دارد